میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

صدای افتادن اشیا- خوآن گابریل واسکس

راوی داستان،«آنتونیو یامارا» مردی کلمبیایی در آستانه چهل سالگی‌ست؛ با دیدن خبر کشته شدن یک اسب آبی و حواشیِ آن در مجله، پس از مدت‌ها به یاد فردی به نام «ریکاردو لاورده» می‌افتد که زمانی نقشی مهم در زندگی او داشته است. پس از این تداعی اتفاقی، راوی ظرف مدت یک هفته به وضعیتی می‌رسد که شب و روز از حضور شبح‌گونه‌ی لاورده رهایی ندارد. او در کمال حیرت جزئیات آشنایی مختصرش با این مرد و پیامدهای دردناکی را که در زندگی او داشته است، به یاد می‌آورد. او اذعان می‌کند این یادآوری هیچ فایده‌ای به حالش ندارد و بلکه مانند وزنه‌ی سنگینی مانع از حرکت او می‌شود و یک عمل خودویرانگرانه است. در جایی خوانده است که «انسان باید داستان زندگی‌اش را در چهل‌سالگی بازگو کند» و حالا در اواسط سال 2009، چند هفته مانده به چهل‌سالگی‌اش تصمیم به این کار می‌گیرد و ماحصل البته بیشتر داستان زندگی ریکاردو لاورده است... مردی که همچون شهاب‌سنگی وارد زندگی راوی شده و او را از مدار خارج کرده است!

راوی در رشته حقوق درس خوانده است و پس از فارغ‌التحصیلی به عنوان جوان‌ترین مدرس در دانشگاه تدریس می‌کند. او در اوقات فراغتش گاهی به یک باشگاه بیلیارد در نزدیکی دانشگاه می‌رود که گاهی ریکاردو لاورده‌ای که تازه از زندان آزاد شده است هم، آنجا بازی می‌کند.  آنتونیو، روایتش را از سال 1996 و روزی که لاورده به قتل می‌رسد آغاز می‌کند.

داستان حاوی شش فصل است که هر فصل عنوان جالب و قابل تأملی دارد: سایه‌ای کشیده و یکتا، هرگز از مردگان من نخواهد بود، نگاه خیره‌ی غایبان، ما همه فراری هستیم، آنجا رفته‌ای که چی؟، بالا بالا بالا! هرکدام از این عناوین ارتباط عمیقی با محتوای آن فصل دارد.

مسائل کلیدی که در هنگام خواندن داستان به ذهن خواننده خواهد رسید میزان تسلط و تأثیرگذاری هر فرد بر سرنوشت و مسیر زندگی خود، میزان تأثیر محیط و فاکتور تصادف بر این مقوله، تنهایی انسان و ترس‌های بالقوه‌ای که می‌تواند همراه او باشد، و گذشته‌ای است که می‌تواند همچون عقده یا غده‌ای سرطانی عمل کند. در ادامه مطلب به برخی از این مسائل خواهم پرداخت.

*****

خوآن گابریل واسکس متولد سال 1973 در بوگوتا پایتخت کلمبیاست، پدر و مادرش هر دو حقوقدان بودند و او نیز در همین رشته به تحصیل ادامه داد. پایان‌نامه او با عنوان انتقام به مثابه‌ی نخستین نماد قانون در ایلیاد، توسط انتشارات دانشگاه به چاپ رسید. واسکس همانطور که از تزش مشخص است دل در گرو ادبیات و نویسندگی داشت و بلافاصله به پاریس رفت و در دانشگاه سوربن به تحصیل در رشته ادبیات آمریکای لاتین پرداخت. او به مدت 16 سال در فرانسه، بلژیک و اسپانیا زندگی کرد و نهایتاً در سال 2012 به وطن بازگشت. صدای افتادن اشیا پنجمین رمان اوست که در سال 2011 منتشر و جوایز متعدد و ارزشمندی نصیب او کرده است. 

مشخصات کتاب من: ترجمه ونداد جلیلی، نشر چشمه، چاپ دوم زمستان 1394، شمارگان 1000 نسخه، 243 صفحه.

..........

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.78 از مجموع 12279 رای و در سایت آمازون 4 از 5 است)

پ ن 2: عنوان تز نویسنده را از این جهت آوردم که در همین داستان با پایان‌نامه خودش شوخی جالبی انجام می‌دهد. زمانی که در صفحات پایانی کتاب، راوی به پیغام‌های روی پیغام‌گیر تلفنش گوش می‌دهد یکی از تماس‌ها از دبیرخانه دانشگاه است که از او می‌خواهند تمایلش را برای استاد راهنما شدن برای یک پایان‌نامه با چنین موضوعی اعلام کند. راوی با صفت «طرحی چرند» از آن یاد می‌کند!

پ ن 3: کتاب بعدی اندازه‌گیری دنیا اثر دانیل کلمان خواهد بود. پس از آن به سراغ سومین پلیس (فلن اوبراین) و ذرت سرخ (مو یان) خواهم رفت.

 

ادامه مطلب ...

سمفونی مردگان - عباس معروفی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز و شب یوسف - محمود دولت‌آبادی

داستان بلند «روز و شب یوسف»، حکایت یک شبانه‌روز از زندگی یوسف، نوجوانِ تازه بالغی است که دچار یک ترس موهوم است که مثل بختک بر روی تمام لحظات زندگی‌اش افتاده است. او به همراه خانواده‌اش در محله‌ای فقیرنشین در تهرانِ دهه‌ی پنجاه زندگی می‌کند. مادرش روزها کلفتی می‌کند و پدر که شب‌ها در یک کارخانه شب‌کاری می‌کند، روزها در خانه می‌خوابد. یوسف تا پیش از زمان شروع داستان در روزها ظاهراً کار خاصی انجام نمی‌دهد و تنها پس از غروب آفتاب به خانه‌ی فردی می‌رود تا در آنجا به همراه دیگران روخوانی قرآن و خواندن اشعار قدیمی را یاد بگیرد. پس از آن به خانه می‌آید و شامی می‌خورد و برای خوابیدن به پشت‌بام می‌رود. شب‌ها به طور معمول با شنیدن صدای کتک‌خوردن یکی از زنان همسایه از شوهر مستش، دیدن چراغ روشن اتاقی که جوانی در آن مشغول نوشتن و کتاب خواندن است، شنیدن اصوات شهوت‌ناک یک جفت از همسایگان و... سپری می‌شود.

البته داستان اساساً به این اموری که بالا گفتم مربوط نیست، بلکه روایت ترس و هراسی است که یوسف دچار آن است... در واقع بیش از آن‌که به کنش‌های بیرونی پرداخته شود، داستان بر جوش و خروش درونی شخصیت اصلی متمرکز است. داستان از یک شب معمول آغاز می‌شود؛ زمانی که یوسف می‌خواهد به خانه استاد برود و باز احساس می‌کند سایه‌ای به دنبال اوست:

«سایه‌اى دنبالش بود. همان سایه همیشه. سایه، خودش را در سایه دیوار گم مى‌کرد و باز پیدایش مى‌شد. گنده بود، به‌نظر یوسف گنده مى‌آمد، یا این‌که شب و سایه ـ روشن کوچه‌ها او را گنده، گنده‌تر مى‌نمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزى مثل بختک بود. هیکلش به اندازه دو تا آدم معمولى به‌نظر مى‌رسید. یوسف حس مى‌کرد خیلى باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو باد کرده.»

این سایه‌ای که در طول شب در ذهن یوسف شکل می‌گیرد، به‌نوعی پر و بال پیدا می‌کند و تصوراتش در مورد لباس و شکل و قیافه‌ی این سایه شاخ و برگ پیدا می‌کند به‌نحوی که در طول روز با دیدن افراد مختلف که با آن تصورات مشابهت دارند دچار هراس می‌شود. در روز روایت، پس از بیدار شدن، شناسنامه خود را مخفیانه برمی‌دارد تا با گرو گذاشتن آن، دسته‌ای بلیط بخت‌آزمایی برای فروش بگیرد. لذا در خیابان‌ها برای فروش بلیط قدم می‌زند و...

این داستان بلند یا رمان کوتاه، به احساسات و دغدغه‌های ذهنی یک نوجوان در آستانه بلوغ می‌پردازد.

*****

دولت‌آبادی در مقدمه کتاب در مورد زمان نگارش این داستان چنین ذکر کرده است:

«در نیمه دوم سال پنجاه و دو و نیمسال اول پنجاه و سه، احساس کردم داستان‌هایى خارج از متن کلیدر در ذهن دارم که مى‌بایست در مجالى مناسب آنها را بنویسم، کنار بگذارم و باز بر سر کار کلیدر بشوم؛ زیرا مى‌پنداشتم کلیدر تا پایان دهه پنجاه مرا به خود خواهد برد. پس، در مقطعى از کلیدر آن را کنار گذاشتم و پرداختم به داستان‌هایى که ذهنم را مى‌آزردند و باید مى‌نوشتم‌شان تا از آنها نجات یابم. پیش از این دستنوشت دوم «پایینى‌ها» رمانى نسبتآ مفصل را به پایان برده و آن را کنار گذاشته بودم. اکنون باید مى‌پرداختم به داستان‌هاى «عقیل، عقیل / از خم چمبر / دیدار بلوچ / و… روز و شب یوسف». پرداختم و نوشتم. اما… تا باز به کلیدر باز گردم، چندى هم کار دشوار تئاتر «در اعماق» مرا برد و پیش از آن که تئاتر به پایان رسد و من بتوانم به مهمّى که در پیش دارم برسم، در پایان سال 1353 ــ اسفندها ــ مرا بردند براى دو دقیقه به زندان؛ یعنى دو سال. چاپ عقیل ـ عقیل در زندان به دستم رسید، دیدار بلوچ (سفرنامه) و از خم چمبر (چنبر) را بعد از آن آزمون دو ساله به چاپ سپردم، پایینى‌ها سربه‌نیست گم شد، و روز و شب یوسف هم ــ که گویا به ناشر سپرده بودم ــ در خروار دستنوشته‌هایم به دیده نیامد. پس در گمان من روز و شب یوسف هم رفته بود همان جا که رمان پایینى‌ها و نمایشنامه کوتاه درخت رفته بود!

قضا را، در آخرین خانه تکانى نسخه تایپ شده مندرس و دستخطى از آن یافت شد. و این دفتر که شما پیش رو دارید، همان بازمانده قریب سى سال پیش است که باز یافت شده...»

..............

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.3 از 5 است (نمره کاربران سایت گودریدز 3.2 از مجموع 407 رای). گروهB

پ ن 2: کتاب‌های بعدی به ترتیب مردی که گورش گم شد اثر حافظ خیاوی و خداحافظ برلین از کریستوفر ایشروود خواهد بود.

پ ن 3: مشخصات کتاب؛ انتشارات نگاه، چاپ اول 1383 ، شمارگان 50000 نسخه، 79 صفحه

 

ادامه مطلب ...

آنجا که پنچرگیری‌ها تمام می‌شوند - حامد حبیبی

این مجموعه شامل نه داستان کوتاه است که می‌توان نقطه مشترک و محور آنها را در مقوله ترس و اضطراب طبقه‌بندی کرد. اگر موضوعاتی نظیر تنهایی یا روزمرگی هم در برخی از داستانها خودی نشان می‌دهد آنجا هم ترس از تنهایی و ترس از روزمرگی دستِ بالا را دارد.

ترس و اضطراب البته تفاوت‌هایی دارند. ترس، احساسی است که در تقابل با خطرات واقعی به آدم دست می‌دهد اما اضطراب، همان احساس است با منشاء ناشناخته... ممکن است تهدید خارجی وجود هم نداشته باشد و فقط در ذهن ما ریشه دوانده باشد.

من وقتی بالای یک بلندی می‌ایستم و پایین را نگاه می کنم، ارتفاع را می‌بینم، ناخودآگاه درد ناشی از سقوط در ذهنم محاسبه و برآورد می‌شود، درد را حس می‌کنم، از افتادن و سقوط وحشت می‌کنم... و خودم را کنار می‌کشم. اغلب آدمها در چنین موقعیتی احساسی مشابه را تجربه می‌کنند. اما در مواجهه با مقوله تنهایی واکنش‌ها متفاوت خواهد بود؛ برخی در آن خطرات بالقوه‌ای مشاهده می‌کنند و از آن دچار اضطراب می‌شوند، عده‌ای چیز خاصی در آن نمی‌بینند و حس ماندگاری را در این مواجهه تجربه نمی‌کنند و حتی برخی ممکن است با حسرت و یک‌جور نوستالژی در آن ببینند و زیر لب زمزمه کنند: یادش به خیر! حالا یک پله آن‌ورتر برویم و مقوله شهر و شهرنشینی را مد نظر قرار بدهیم. بدون شک تعداد کسانی که چیزهای خطرناکی در آن می‌بینند کاهش می‌یابد و بر تعداد افراد گروه‌های دیگر اضافه می‌شود. برخی از این خطرها یا احساس خطرها حاصل یادگیری است و نتیجه قدرت دید! خیلی از آدمها به راحتی در کنار این مقولاتی که به‌زعم برخی وحشتناک است زندگی می‌کنند... خیلی هم راحت... مثل کودکانی که هنوز بازخوردی از مقوله ارتفاع ندارند و رفتارهای پرخطر (از دید ما) را روی دسته مبل و صندلی و امثالهم بروز می‌دهند.

خلاصه آنکه برخی از مقولاتی که در این داستانها بیان می‌شود ممکن است برای خواننده مضطرب‌کننده نباشد... اما اگر خوب بخوانید ممکن است از این به بعد بشود!! به هر حال به قول همین کتاب و همین نویسنده احتمال هر چیزی، بیشتر از خود آن چیز، ترس دارد. به نظرم برخی از داستانها موقعیت‌های خاصی را خلق کرده‌اند که قابل تامل هستند، البته ممکن است برای خیلی از ما چیزی که قابل تامل است جذاب نباشد.

در ادامه مطلب درخصوص داستانها چند خطی خواهم نوشت.

..........

حامد حبیبی نویسنده کتاب، متولد سال 1357 است و تاکنون چهار مجموعه داستان کوتاه از او به چاپ رسیده است:

ماه و مس، مرکز، 1384

جایی که پنچرگیری‌ها تمام می‌شود، ققنوس، 1387  (چاپ چهارم 1395)

بودای رستوران گردباد، نشر چشمه، 1393

پلک ماهی، نشر چشمه، 1395

کیلومتر 11 جاده‌ی قدیم ارومیه به سلماس، نشر چشمه، 1396

او ضمن کسب جوایزی در زمینه داستان کوتاه، آثاری در زمینه شعر و ادبیات کودکان نیز دارد.

..........

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.2 است (نمره در سایت گودریدز 2.6)

 

ادامه مطلب ...

روح پراگ 3 - آیا به روح اعتقاد دارید!؟

اگر قدرت چنان مطلق شود که بتواند مرتکب هر گونه عمل خودسرانه‌ای بشود، بتواند هر کسی را به ناحق متهم، بازداشت، محاکمه، و او را به ارتکاب جرایم موهوم محکوم کند، اموالش را مصادره کند، کار و آزادیش را از او بگیرد، و از همه مهم‌تر، در ملاء عام به او توهین کند و بی‌آبرویش سازد، ترس نیز می‌تواند آن‌قدر مطلق شود که قدرت در واقع برای تداوم بخشیدن به خود نیازی به انجام دادن هیچ‌یک از این کارها نداشته باشد. قدرت‌ها فقط گه‌گاه نیاز دارند نشان بدهند که می‌خواهند و می‌توانند مستبدانه رفتار کنند. ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که در آن قدرتمندها با ابزارهایی حکومت می‌کنند که با هر آن‌چه بشر تاکنون شناخته تفاوت دارد. این قدرتمندها می‌توانند آحاد بشر و نیز تمام انسان‌ها را کنترل و نابود کنند. مادام که این ابزارها وجود دارند، دنیای ما دنیای ترس باقی خواهد ماند. (روح پراگ - قدرتمندان و بی‌قدرت‌ها ، ص132 ، تاریخ نگارش ژانویه 1980)

..........

در میان ضعفا، آن‌هایی که رؤیای نجات دادن جهان و رهانیدن آن (و خودشان) از ترس را از طریق حکومت خود در سر می‌پرورانند، خودشان را گول می‌زنند. نوع بشر توسط قدرتی که ضعفای پیشین در اختیار قرار گرفته‌اند آزاد نخواهد شد، زیرا ضعفا در همان روزی که به قدرت می‌رسند بی‌گناهی خود را از دست خواهند داد. آن‌ها به محض این‌که ترس از دست دادن قدرت هنوز نامستحکم خود، و رؤیاها و برنامه‌های تحقق‌نایافته‌ی خود برشان دارد، دست‌هاشان را به خون خواهند آلود و در دور و اطراف خود بذر وحشت خواهند پاشید، و محصول آن را نیز درو خواهند کرد. آن‌ها نمی‌توانند از شر ترس خلاصی یابند. آن‌ها در ترس از انتقامجویی، در ترس از دوباره پرتاب شدن به همان جایی که از آن آمده‌اند خواهند زیست، و از اعمال خود به وحشت خواهند افتاد. قدرت توأم با ترس موجب جنون و افسارگسیختگی می‌شود. قدرت ضعفای پیشین غالباً سبعانه‌تر از قدرتی است که توسط قدرتمندان سرنگون شده (به توسط آن‌ها) اعمال می‌شد، زیرا با این‌که ممکن است صاحبان قدرت کنترل حکومت را به دست گیرند، اما ترس هیچ گاه دست از سر خودشان برنمی‌دارد. (روح پراگ - قدرتمندان و بی‌قدرت‌ها ، ص134 ، تاریخ نگارش ژانویه 1980)

.........

پ ن 1: در انتظار روزهای خوب... روزهایی که بتوان اندکی فراغت جهت وبلاگ‌نویسی یافت... حالا روز هم نشد عیب نداره! از این جهت خواندن روح پراگ و نوشتن این پست‌ها مفر خوبی برای من در چنین روزهایی است. پس درود بر روح پراگ! و اَی تووو روح خوزه آرکادیا آئورلیانو!! همراهان قدیمی تا حدودی حدس خواهند زد که ضمیر مرجع این نفرین به کجا برمی‌گردد. واقعاً گاهی سرنوشت، سر شوخی را بدجور باز می‌کند... با دادن هزینه‌های مادی و معنوی بسیار در سازمان جابجا می‌شوید و چند وقت بعد، فردی که از دستش فرار نموده‌اید با بسطِ یدی فراتر از قبل، بالاسر شما قرار گیرد... اینجاست که باید پرسید آقای اقبال آیا شما به روح اعتقاد دارید!؟

پ ن 2: عکس کلیما با توجه به حس و حال پی‌نوشت1 انتخاب شده است!