پس از رکود اقتصادی شدید سال 1929 در آمریکا و متعاقب آن، خشکسالی چندساله در برخی ایالتهای این کشور، موج گستردهای از مهاجرت به یخشهایی دیگر که امکان کار در آنجا بیشتر مهیا بود شکل گرفت. در «خوشههای خشم» دیدیم که برخی کشاورزانِ صاحب زمین، زمینهای خود را از دست دادند و به اجبار، برای سیر کردن شکم خود به سوی کالیفرنیا رهسپار شدند و... در ادامهی این فرایند گروهی از کارگران شکل گرفتند که از این مزرعه به مزرعهی دیگر رفته و کارهای موقتی را انجام میدادند. این گروه عمدتاً مردان مجردی بودند که هیچ امکان و امیدی به تشکیل خانواده و ریشه گرفتن در جایی را نداشتند و اندک حقوق و اندوختهی خود را در شبی به عیشونوش و قمار، بر باد میدادند و دوباره به دنبال کاری جدید به جایی دیگر کوچ میکردند و عمر خود را به همین ترتیب سپری میکردند.
جورج و لنی دو کارگر از چنین قماشی هستند. جورج کوچکاندام و زرنگ، لنی تنومند و قوی اما اندکی شیرینعقل است. لنی در عوالم کودکانهاش دوست دارد چیزهای نرمی مثل پارچه مخمل یا حیوانات کوچکی مثل موش و خرگوش و غیره را ناز و نوازش کند اما این حیوانات نحیف در دستان قدرتمند او دوام نمیآورند و خیلی زود قالب تهی میکنند. سادگی لنی همواره او را در معرض خطر قرار میدهد اما جورج هوای دوست دوران کودکی خود را دارد و از او مراقبت میکند. در آخرین مزرعهای که قبل از شروع روایت مشغول کار بودهاند، لنی لباس دختربچهای را نوازش کرده است و جیغهای دختر سبب شده است که آن دو سریعاً از مزرعه فرار کنند. در ابتدای روایت آنها به محل کار بعدی خود نزدیک میشوند و جورج نکات لازم برای پیش نیامدن مشکلاتی مشابه را به لنی یادآوری میکند. حافظه لنی در اینگونه موارد به اندازهی ماهیِ قرمز است و خیلی زود فراموش میکند. یکی از تنها چیزهایی که هیچگاه فراموش نمیکند رویای مشترکی است که این دو در سر دارند: رویای خرید زمینی که روی آن برای خودشان کار کنند و محصول کار خود را ببینند.
این رمان کوتاه به در دسترس بودن این رویا و در عینحال به دور بودن آن میپردازد.
*****
از این نویسنده برنده نوبل دوازده رمان و چهار رمان کوتاه و دو مجموعه داستان کوتاه به همراه دو فیلمنامه و چندین کتاب غیرداستانی منتشر شده است. این چهارمین اثری است که از جان اشتینبک در وبلاگ معرفی میشود. پیش از این در مورد خوشههای خشم، ماه پنهان است و راسته کنسروسازی نوشتهام. موشها و آدمها در سال 1937 منتشر شده است و در اکثر لیستهای منتخب نظیر 1000 کتاب گاردین و 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. تعدد ترجمه این کتاب به فارسی با توجه به حجم کم و آوازهی زیادِ آن کاملاً قابل درک است ولذا وقتی در سایت کتابخانه ملی میبینیم که تاکنون بیست ترجمه از این کتاب انجام شده است چندان متعجب نمیشویم!
مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، نشر ماهی، چاپ سوم 1393، 160 صفحه قطع جیبی، شمارگان 1500 نسخه.
...............
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه A. (نمره در سایت گودریدز 3.86 از مجموع 1780271 رای و در سایت آمازون 4.4)
پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب «صدای افتادن اشیا» اثر خوان گابریل واسکس، «اندازهگیری دنیا» اثر دانیل کلمان خواهد بود.
ادامه مطلب ...
جان اشتاینبک در سال 1902 در شهر کوچک سالیناس از ایالت کالیفرنیا در فاصله چند کیلومتری اقیانوس آرام در منطقهای دورافتاده اما بسیار حاصلخیز بهدنیا آمد. خانوادهاش اصالتاً آلمانی-ایرلندی بودند. پدرش کارمند خزانهداری و مادرش آموزگار بود. از سنین کودکی تمایل زیادی به خواندن کتاب داشت و در نوجوانی رویای نویسندگی را در سر میپروراند. از دوره نوجوانی به عنوان کارگر ساده به کارهای مختلف از جمله کار در مزارع پرداخت و از این طریق با مشکلات کارگران و کشاورزان و مهاجران آشنا شد. پس از اخذ دیپلم به تحصیلاتش در دانشگاه استنفورد در رشته ادبیات انگلیسی ادامه داد اما دانشگاه را بدون دریافت مدرکی در سال 1925 رها کرد و به نیویورک رفت و سعی کرد از طریق روزنامهنگاری و کارهای پراکنده، گذران زندگی کند.
در سال 1928 به کالیفرنیا بازگشت و به عنوان راهنمای تور و نگهبان یک ساختمان در منطقه گردشگری اطراف دریاچه تاهو مشغول به کار شد. بعد از ازدواج و در زمان دوره رکود اقتصادی آمریکا در دههی سی، در مضیقه مالی قرار گرفت و با پیشنهاد پدرش به کلبهی متعلق به او در حومه شهر مونتری نقل مکان کرد و در این زمان با توجه به حمایتهای مالی پدرش وقت کافی برای خواندن و نوشتن پیدا کرد. هرچند تا سال 1935 چند کتاب نوشت اما شهرت همگانی او با انتشار رمان تورتیا فلت به دست آمد. واقعگرایی این داستان موافق طبع مردمی افتاد که از داستانهای رمانتیک خسته شده بودند.
اشتاینبک پس از آن یک سلسله رمان اجتماعی با گرایش ناتورالیستی نوشت که از آن جمله میتوان به رمان در نبردی مشکوک(1936) که در رابطه با اعتصاب کارگران کشاورز مزارع کالیفرنیا بود اشاره کرد. اشتاینبک در این سال به اروپا سفر و از کشورهای اسکاندیناوی و شوروی دیدن کرد و در بازگشت به امریکا با قدرت بیشتر به نویسندگی پرداخت. کتاب موشها و آدمها را در 1937 و خوشههای خشم را در 1939 منتشر کرد که هر دو نمونههایی از زندگی طبقه کارگر آمریکا و کارگران مهاجر در دوره رکود بزرگ هستند. نگاه انساندوستانه و دقیق او به جهان پیرامون سبب درخشش او و تبدیلش به یکی از شناختهشدهترین و پر خوانندهترین نویسندگان قرن بیستم آمریکا شد.
اشتاینبک در سال 1940 جایزهی پولیتزر را برای رمان خوشههای خشم و در سال 1962 جایزه نوبل را به خاطر "نوشتههای واقعگرایانه و در عینحال خیالپردازانه، که با طنزی همدلانه و نقدهای عمیق اجتماعی همراه است"، از آن خود کرد. بیشتر داستانهای او در مناطق جنوبی یا مرکزی کالیفرنیا به وقوع میپیوندند و دارای مضمونهایی مانند تقدیر و بیعدالتی هستند. او در سال 1968 به علت بیماری قلبی دار فانی را وداع گفت.
برجستهترین آثار او عبارتند از: تورتیا فلت(1935)، در نبردی مشکوک(1936)، موشها و آدمها(1937)، خوشههای خشم(1939)، ماه پنهان است(1942)، راسته کنسروسازی(1945)، شرق بهشت (1952).
...........................
پ ن 1: کتاب بعدی که در مورد آن مینویسم «موشها و آدمها» از این نویسنده خواهد بود.
پ ن 2: پس از آن نوبت به صدای افتادن اشیاء اثر خوان گابریل واسکس خواهد رسید.
نویسنده اهل شهر مونتری کالیفرنیاست و این رمان نیز در همان شهر و در محلهای خاص از آن شهر ساحلی جریان دارد. زمانی در این محله کارخانههای کنسروسازی فعالیت میکردند، ماهیگیران برای صید ساردین به دریا میرفتند و ماهیهای صید شده در این کارخانهها به کنسرو تبدیل میشدند. در حال حاضر، محله فاقد این کارخانههاست اما به واسطه سوابق محل و شهرت کتاب، این خیابان ساحلی راستهی کنسروسازی نام گرفته است. کاراکتر اصلی داستان همین محله است؛ محلهای که ساکنانش عمدتاً فرودستان جامعه محسوب میشوند.
اشتینبک قبل از نویسندگی کارهای زیادی را تجربه کرد، از کارگری و میوهچینی گرفته تا کار در یک فروشگاه یا آزمایشگاه حیوانات دریایی که این فقرهی اخیر تاثیر مستقیمی در این داستان دارد. نویسنده کتاب را به شریک و همکارش در این حرفه (اِد ریکِتز) تقدیم کرده و یکی از شخصیتهای محوری کتاب (داک) نیز چنین شغلی دارد، شخصیت خوب و محبوبی که هر یک از ساکنان محل با دیدنش به خودش میگوید: من به داک مدیونم و باید کاری برای او انجام بدهم. در واقع شاید نوشتن این کتاب ادای دینی است که نویسنده نسبت به دوست و همکار سابقش انجام داده است! به هر حال، در مدخل داستان فلسفه و نقشهی راهِ نوشتن و خواندن این کتاب را بر اساس تجربیات کار با حیوانات دریایی اینگونه شرح میدهد:
وقتی آبزیان را جمع میکنید، به نوعی کرم تنبل با پوستی چنان لطیف برمیخورید که گرفتنشان تقریباً بعید است، چون زیر دست له میشوند. باید اجازه داد به ارادهی خود روی تیغهی چاقو بیایند و بلولند و بعد آنها را آهسته بلند کرد و توی شیشهای از آب دریا گذاشت. پس شاید تحریر این کتاب هم باید به این شیوه باشد – صفحات را ورق بزنیم و اجازه دهیم ماجراها به دلخواه خود بلولند. (ص7)
نویسنده تقریباً به همین ترتیب عمل میکند. قلمش را ابتدا به توصیف و تشریح مکانهایی نظیر خواربارفروشیِ لیچانگ، رستوران برفلگ (که در واقع فاحشهخانه است و البته در برگردان فارسی چنین کارکردی ندارد!)، آزمایشگاه وسترن بیولوژیکال، زمین بایر و خرابه مابین آنها، و... میپردازد و پس از آن صبر میکند تا ساکنین این مکانها به ارادهی خود روی نوک قلمش بیایند و سرآخر، همهی این ماجراها در کنار هم، رمان راستهی کنسروسازی را شکل بدهد. لذا از این زاویه به فصلهای کوتاه و گاه بهظاهر بیربط کتاب میتوان نگاه کرد... این فصلها همگی به شفاف شدن کاراکتر اصلی داستان، یعنی راستهی کنسروسازی، کمک میکند.
نویسنده با توصیف این محل با کلمات "شاعرانه"، "متعفن"، "گوشخراش" و "نورانی" و ... این سوال را طرح میکند که این مکان چگونه سرپا میماند؟ با توجه به برداشت من علت، اعتماد و یکدلی و محبت و احترامی است که بین ساکنان این محله در جریان است و همچنین کوشش اهالی در کسب شادیها و خوشیهایِ کوچکِ در دسترس و تمایل آنها در شاد کردن دیگران و سهیم بودن در جمع و جامعهی خود... و این همان زیباییهایی است که در نقاط دیگر در حال احتضار است و نویسنده را واداشته در رثای آن قلم بزند. جایی از داستان، شهر مونتری را با عبارت "دیوانگی قراضه و شتابزده" توصیف میکند و میگوید با اینکه انسانها همگی تشنهی عشق و دوستدار زیبایی هستند، اما شتابان و غافلانه، زیباییها را از بین میبرند... و این سرنوشتی است که باید از آن اجتناب نمود.
*****
جان اشتینبک برنده نوبل سال 1962 است. قبلاً در خصوص کتابهای خوشههای خشم و ماه پنهان است در وبلاگ نوشتهام (اینجا و اینجا). از ایشان سه کتاب در لیست ۱۰۰۱ کتاب حضور داشت؛ که این کتاب یکی از آنها بود (در ورژنهای بعد از 2006 این کتاب از لیست خارج شده است). راستهی کنسروسازی برای اولین بار حدود نیم قرن قبل توسط سیروس طاهباز ترجمه شد و در اوایل دهه نود، این نیاز به درستی احساس شد که ترجمهی جدیدی از کتاب وارد بازار نشر شود... طبق معمول اینگونه موارد، چهار ترجمه دیگر از این اثر در فاصلهی سه چهار سال وارد کتابفروشیها شد!
مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد وثوقی، نشر مروارید، چاپ اول 1391، 199 صفحه، تیراژ 1100نسخه
..........................
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است (در سایت گودریدز نمرهی 4 از مجموع 81367 رای و در سایت آمازون نمره ی 4.5 را کسب نموده است).
پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب "احضاریه" جان گریشام خواهد بود و البته کماکان روح پراگ ِ ایوان کلیما در کنارمان خواهد بود!
پ ن 3: انتخابات کتاب تقریباً به پایان رسید و مطابق شمارش آرای شما عزیزان از گروه دوم کتاب "وازدگان خاک" از آرتور کستلر، انتخاب شد. در گروه اول اما دو گزینه رای یکسانی آوردهاند... میخواستم با انداختن رای خودم به صندوق تکلیف را مشخص کنم اما دیدم روحِ دموکراسی با یک نیشخندی به من نگاه میکند ولذا یکی دو روز برای این گروه انتخابات را تمدید میکنم تا گره باز شود.
ادامه مطلب ...
سال های آخر دهه بیست میلادی در آمریکا , سال هایی است که با بحران اقتصادی شناخته می شود. "توم جاد" جوانی است که در نزاعی جمعی و در حالت مستی مرتکب قتل شده است و حالا بعد از چهار سال حبس , از زندان آزاد شده است و در حال بازگشت به خانه است. اما شرایط در این مدت تغییر کرده است. کشاورزان به دلیل چند خشکسالی پشت سر هم مجبور به گرفتن وام از بانک ها شده و قادر به بازپرداخت اقساط نبوده اند. لذا بانک ها اقدام به تملک زمین ها می کنند. همزمان بانک ها و شرکت های زراعی به وجود آمده , به دلیل ورود تراکتور(تکنولوژی) دیگر نیازی به این کشاورزان نداشتند. خانواده "جاد" نیز مانند کشاورزان دیگر زمین خود را از دست داده و بیکار شده اند. در این زمان در تمام این مناطق اعلامیه ها و آگهی های جذب نیروی کار به تعداد زیاد و حقوق مناسب جهت کار در کالیفرنیا پخش می شود. کشاورزان همه وسایل خود را می فروشند و با پول آن کامیون می خرند و به سوی غرب حرکت می کنند. خانواده جاد (پدر و مادر, پدربزرگ و مادربزرگ و عمو, سه پسر جوان, دختر جوان و باردار خانواده و شوهرش, پسر و دختر نوجوان خانواده, به همراه کشیش سابق (کیزی) که از کشیشی دست شسته است) نیز با رویای زندگی بهتر در کالیفرنیا;سرزمین خانه های سفید و درختان پرتقال و انگورهای آنچنانی و ...; روانه این سفر طولانی می شوند...
روی زمین ها , خانه ها متروک ماند و بر اثر آن زمین ها رها شد. فقط پناهگاه های تراکتور با شیروانی های موجدار , براق و درخشان در این دشت زندگی می کردند. این زندگی فلز , بنزین و روغن بود که بر خیش های پولادین می درخشید.
شرح بی عدالتی ها و محکومیت آن
فرض کنید کارفرمایی به ده نفر کارگر نیاز دارد و تعداد متقاضیان نیز به همین میزان یا کمتر باشد, نتیجه این می شود که در تعیین مزد, کارگران دست بالا را خواهند داشت. اما فرض کنید که برای همین تعداد فرصت شغلی صد نفر یا هزار نفر متقاضی باشند و متقاضیان و خانواده هایشان همگی گرسنه باشند! نتیجه این خواهد شد که کارفرمایان هر چه بخواهند می توانند مزد را پایین بیاورند و کارگران مجبورند برای سیر کردن شکم هر کاری را بکنند. اما این سیکل تا کجا می تواند ادامه داشته باشد؟
شرکت ها و بانک ها ندانسته گور خود را می کندند. باغ ها از میوه لبریز بود و جاده از گرسنگان. انبارها لبریز از محصول بود و فرزندان بی چیزان به استخوان سستی مبتلا می شدند و کورک همه جای بدنشان را فرا می گرفت. شرکت های بزرگ نمی دانستند رشته ای که گرسنگی را از خشم جدا می کند خیلی نازک است. به جای افزودن به مزدها پولشان را در راه تهیه نارنجک های گازدار , هفت تیر, استخدام محافظ , تهیه لیست سیاه و دست آموز کردن گروه های جیره خوار به کار می بردند.
روی جاده های بزرگ مردم مانند مورچه , در جستجوی کار و نان, سرگردان بودند. و خشم بارور می شد.
عمق فاجعه را در جایی از داستان می بینیم که زمینداران بزرگ برای پایین نیامدن قیمت محصول, در حالی که مردم گرسنه اند, اقدام به پاشیدن نفت روی پرتقال ها و خشکاندن درخت های انگور , سوزاندن ذرت و قهوه در کوره و ریختن سیب زمینی در رودخانه می کنند و علاوه بر آن نگهبانان مسلح در کنار رودخانه می گذارند تا کسی نتواند از آنها استفاده کند.
با توجه به گرسنه بودن این کارگران , کارفرمایان همیشه در هراس از شورش آنها هستند, برچسب "سرخ ها" را مثل شمشیر داموکلس بالای سر کارگران نگه می دارند و همراه با پلیس با آنها بد رفتاری می کنند و اردوگاه های آنها را تخریب می کنند و به آتش می کشند ; چرا که جمع شدن کارگران در کنار هم می تواند منشاء شورش باشد. در کل برخورد آنها با کارگران به زعم نویسنده انسانی نیست:
کسی که یک جفت اسب دارد و آنها را به گاو آهن یا خیش یا به غلتک کشاورزی می بندد, هرگز به خاطرش نمی گذرد آنها را رها کند و بگذارد گرسنگی بخورند, چون دیگر کاری برای آنها نیست. ولی این ها اسب هستن , ما آدم هستیم.
راه حل مقابله چیست؟
تصور کنید که متقاضیان کار دارای همبستگی و تشکل باشند. در این صورت واضح است که می توانند در مقابل زورگویی مقاومت کنند و با هماهنگی و اعتصاب و روش های مدنی جلوی کاهش مزد را بگیرند. می توانند به صورت دسته جمعی محل اسکان خود را سر و سامان بدهند (که یک نمونه از این کار را در اردوگاه دولتی می بینیم). کمک کردن به دیگران آغاز تحول از من به ما است. اما موانع شکل گیری این همبستگی با توجه به داستان چیست؟ می توان از دل داستان فاکتورهایی نظیر: عدم آگاهی , شدت فقر , ترس , برچسب های اجتماعی , برخی برداشت های دینی و... استخراج کرد. اما در مباحث جدید از اصطلاحی متاخر برای تحلیل این تیپ مسایل استفاده می کنند:سرمایه اجتماعی.
سرمایه اجتماعی ویژگی هایی از یک جامعه یا گروه اجتماعی است که ظرفیت سازماندهی جمعی و داوطلبانه برای حل مشکلات یا مسائل عمومی را افزایش می دهد. از جمله می توان از معیار رابطه متقابل , رفتار غیر خودخواهانه , اعتماد و هنجارهایی که کنش جمعی را تسهیل می کند نام برد. (در باب سرمایه اجتماعی که البته مبحث به نسبت جدیدی است درصورت نیاز, به صورت پاورقی! مطالبی در آینده خواهم نوشت) طبیعی است در جایی که سرمایه اجتماعی بالا باشد امکان عمل جمعی و سازماندهی بالاتر است. به عنوان مثال روز هوای پاک را در نظر بگیرید ; در این روز فرق بین جامعه برخوردار از این سرمایه و جوامع دیگر مشخص می شود , در یکی اکثریت مردم با دوچرخه بیرون می آیند و در دیگری تفاوتی با روزهای قبل مشاهده نمی شود. در چنین موقعیتی هر فرد انتظار رعایت موضوع توسط دیگران را دارد و چون هوای پاک منفعتی همگانی است که هر کسی می تواند بدون توجه به این که آیا برای تهیه آن کمکی نموده است یا خیر, به دست آورد, لذا هیچ کس خودش را به زحمت نمی اندازد! و از این دست مثال ها تو جیب همه ما هست.
پیام امید به خواننده وبلاگ!
جان اشتین بک در سال 1939 این کتاب را نوشت و موفق به کسب جایزه پولیتزر گردید و مورد ستایش قرار گرفت. همزمان در چندین ایالت و در حرکتی خودجوش! کشاورزان آمریکایی اقدام به سوزاندن این کتاب در محافل عمومی کردند. مستمسک آنها برای این کار (و تجدید آن در سال های بعد) ارایه تصویری خلاف واقع از کشاورزان و توصیف آنها به عنوان یک گروه وحشی گرسنه، حمله به بنیادهای مذهبی چون کلیسا، پرده دری و وقاحت در توصیف صحنه های زننده , بوده است.
با نوشتن پاراگراف بالا خواستم بگویم که نا امید نباید بود ... جوامع مدرن , مدرن به دنیا نیامدند, مدرن شدند! حالا به جای کلمه مدرن هر کلمه ای دوست دارید بگذارید (اخلاقی, با سرمایه اجتماعی بالا, توسعه یافته , کارآمد و امثالهم!).
***
کشیش (سابق): من استعداد راهنمایی مردم را دارم, اما به کجا راهنماییشون کنم, نمی دونم.
جاد گفت: یکریز مردمو دایره وار بگردونین. تو نهر آب فروشون کنین. بهشون بگین اگه با شما هم عقیده نباشن به آتش جهنم می سوزن. چه اصراری دارین که به جایی راهنماییشون کنین؟ همین که راهنماییشون می کنین کافیه.
.
عیسی پرستان,جلوی چادرهای خود نشسته و با چهره های خشمگین و تحقیرآمیز , دیده وری می کردند. حرف نمی زدند, در کمین گناه بودند, سیمای آنها نشان می داد که تا چه حد این کارهای زشت را محکوم می کنند. (منظور از کار زشت موسیقی و رقص است!)
***
این کتاب که در لیست 1001 کتاب حضور دارد تا کنون 4 بار ترجمه و دو بار تلخیص شده است:
شاهرخ مسکوب و عبدالرحیم احمدی انتشارات امیرکبیر چاپ اول 1328
احمد طاهرکیش نشر زرین 1362
عبدالحسین شریفیان انتشارات بزرگمهر 1368
محمدصادق شریعتی نشر گویش نو 1386
تلخیص روزنامه همشهری 1387 در 40 صفحه
ترجمه و تلخیص مصطفی جمشیدی انتشارات امیرکبیر 1388 در 124 صفحه
کتابی که من خواندم ترجمه مسکوب و انتشارات امیرکبیر (چاپ هشتم 1361 در 520 صفحه با تیراژ 16500 عدد = داریم پسرفت می کنیم؟!)
فیلمی هم به کارگردانی جان فورد و با بازی هنری فوندا در سال 1940 بر اساس این رمان ساخته شده است.
.............
پ ن 1: نمره کتاب 4 از 5 میباشد (در سایت گودریدز 3.9 از 5)
نیروهای مهاجم وارد قصبه ای کوچک (در ذهن من جزیره است) می شوند و خیلی راحت و سریع و با کمترین خونریزی آنجا را تسخیر می کنند. جامعه انسانی کوچکی که فقط یک مقام رسمی به عنوان شهردار دارد. نیروهای مسلح آن 12 نفر است که آنها هم صبح روز حمله به لطف جاسوس نفوذی دنبال نخود سیاه فرستاده شده اند. مردمی که سالیان سال است رنگ جنگ ندیده اند به طوریکه مقام رسمی آنها خودش نمی داند چند تا اسلحه دارد و کجا هستند و مهاجمین این را دقیقاٌ می دانند (و البته چیزهای مهمتر از این را نمی دانند و فکر می کنند وقتی از لحاظ نظامی جایی را تسخیر و اسلحه ها را جمع و تور تهدید را پهن کردید کار تمام است). این مردم در روزهای اول چنان آرام هستند که برخی از مهاجمین با توصیفی بهشت گونه از قصد ماندن در آنجا و ازدواج و گذران دوران بازنشستگی که من خیلی دوست دارم! صحبت می کنند. چرا مهاجمین اینجا را تسخیر نموده اند؟ چون قصبه دارای یک معدن ذغال سنگ است و نیروی مهاجم به آن نیاز دارد. در ابتدا همه چیز ساده به نظر می رسد اما...
داستان با قراین و امارات متعدد مربوط به جنگ دوم جهانی است و نیروهای مهاجم نازی ها هستند اما به نظر می رسد که نویسنده با عدم اشاره مستقیم در پی تاکید بر جهانشمول بودن و فرا زمان و مکانی نظریه خود دارد, نظریه ای که از دهان شهردار بیرون می آید:
"مردم خوششان نمی آید تسخیر بشوند ,جناب سرهنگ, و این است که تسخیر هم نمی شوند. مردم آزاد جنگ را شروع نمی کنند, اما همین که شروع شد, در ضمن شکست هم به جنگ ادامه می دهند. مردم اسیر گله مانند, که همان پیروان یک پیشوا هستند, نمی توانند همچو کاری بکنند, و این است که مردم گله مانند در نبردها پیروز می شوند و مردم آزاد از مجموع یک جنگ فاتح بیرون می آیند."
بله مردم آزاد تسخیر ناپذیر هستند, اما مردم آزاد چگونه مردمی هستند؟ اگر بخواهیم ویژگی چنین مردمی را از نظر نویسنده استخراج کنیم می توانیم علاوه بر جمله بالا (مثل گوسفند دنبال رهبرشان راه نیفتادن که غیر از اینجا در چند صحنه دیگر بیان می شود) به بخش هایی دیگر نیز اشاره کنیم مثلاٌ جایی که دکتر (که نقش مشاور گونه ای برای شهردار دارد و بیشتر مقامی غیر رسمی است) در مقابل این تز که با کشته شدن شهردار و خودش مقاومت در هم شکسته می شود این طور استدلال می کند:
"خیال می کنند چون خودشان فقط یک پیشوا و یک سر دارند ما هم مثل آنهاییم. می دانند که اگر سر ده نفرشان قطع شود خودشان نابود می شوند. اما ما مردمی آزادیم , به تعداد جمعیت مان پیشوا و سر داریم و در مواقع احتیاج رهبران واقعی مانند قارچ میانمان می رویند."
به طور خلاصه به نظرم مردمی هستند که قدرت تعقل دارند و مستقل از رهبران فکر می کنند و مسئولیت خود را به دیگران تفویض نمی کنند و کورکورانه اطاعت نمی کنند و ... .
در همین رابطه در صحنه ای دیگر جایی که یک دسته گشتی مهاجمین در مورد صدای یک سگ که برای برخی آزاردهنده است با هم بحث می کنند. یکی می گوید بکشیمش و دیگری می گوید که نه صدایش بد هم نیست و من خودم قبل از جنگ سگ داشتم و وقتی سگ های دیگر را بردند سگ مرا هم بردند. دیالوگهایی که بین یک سرباز و گروهبان رد و بدل می شود جالب است:
گروهبان گفت: "نمی شود سگ نگه داشت که غذای لازم برای انسان را بخورد" سرباز که قبلاٌ حاکی از دلخوری در مورد بردن سگش صحبت کرده بود این بار اینگونه سخن می گوید: " اوه, من که شکایتی ندارم, من می دانم که لازم بود, من که نمی توانم نقشه های پیشوا را بخوانم. هرچند به نظر من مضحک است که این جا بعضی مردم سگ دارند, و حتی خودشان به قدر ما غذا ندارند, هرچند هم سگ ها و هم آدم های اینجا خیلی لاغر و بی جانند." گروهبان در ادمه می گوید: " این ها احمقند. برای همین هم بود که به آن سرعت شکست خوردند. نمی توانند مثل ما نقشه بکشند."
در این داستان به فرایندی اشاره می شود که وقتی عده ای بخواهند انسانهای آزاد را تحت سلطه قرار دهند چگونه خود در نهایت در چنبره قربانیان خود گرفتار می شوندحتی اگر آنها از توان نظامی و ... برخوردار نباشند (لازم به ذکر است که در این داستان ما با پارتیزان بازی و قهرمان بازی آنچنانی مرسوم در این گونه ادبیات مقاومت روبرو نیستیم). لذا می بینیم که در نیمه دوم داستان سربازان و حتی افسران چگونه آرزوی بازگشت و فرار از این مکان به قول خودشان جهنمی را دارند و این به زیبایی در مقابل تصور اولیه و بهشت گونه آنها از این مکان قرار می گیرد. چرا چنین مهاجمینی که با نقشه حساب شده ظرف چند ساعت این مکان را تسخیر می کنند دچار چنین سرنوشتی می شوند؟ شهردار دلیل آن را عدم شناخت مردم و نفهمیدن فکر آنها و عدم امکان شکستن روح انسان به طور دائم می داند. جایی که شهردار به سرهنگ چنین می گوید:
"شما و دولت متبوعتان نمی فهمید. در تمام دنیا دولت و مردم شما تنها دولت و مردمی است که قرنها تاریخ آن را شکست پشت سر شکست تشکیل داده است, و علت آن هم این است که فکر مردم را نفهمیده اید."
و در جای دیگر دیالوگ سرهنگ (که شخصیت جالبی دارد و منطقی ولی چه حیف که وارد یک بازی دو سر باخت شده است) و شهردار در این خصوص به اینجا منتهی می شود:
"سرهنگ لانسر نگاهی به او کرد و تبسم محزونی بر لب آورد. گفت : ما هم کاری بر عهده گرفته ایم. این طور نیست؟
شهردار گفت : چرا, تنها کار غیرممکن در دنیا, تنها کاری که نمی شود انجام داد.
- و آن؟
- درهم شکستن روح انسان به نحو دائمی"
بد نیست در همین رابطه به گفتگوی شهردار و دکتر اشاره کنم:
شهردار گفت: " چیزی را که من خودم نمی دانم مردم از کجا می دانند؟" دکتر در جواب می گوید: "این نکته یکی از اسرار بزرگ است. سری است که در سراسر جهان فرمانروایان را بیچاره کرده . از خودشان می پرسند : مردم از کجا می دانند. حالا می شنوم که نشر کردن خبر با وجود سانسور و رسیدن حقایق به مردم با وجود نظارت شدید اسباب زحمت مهاجمان شده. این هم یکی از اسرار بزرگ است."
در انتها یادآوری محاکمه سقراط در قسمتی از داستان و بازخوانی قسمتهایی از آن هم در این شرایطی که ما هستیم خالی از لطف نیست.
"و کسی خواهد گفت: ای سقراط از روشی که در زندگی خود برگزیده ای و لامحاله به مرگی زودرس منجر خواهد شد شرم نمی کنی" و در جواب سقراط می گوید : "در این نکته در اشتباهی, مردی که به کاری بیاید نباید فرصت زیستن یا مردن را به حساب آورد, باید تنها آن را به حساب آورد که آنچه انجام می دهد به خطاست یا به صواب" ... " شما را می گویم که در آینده مدعیانی بیش از اکنون خواهید داشت ... اگر بر این گمانید که با کشتار مردمان کسی را از انگشت نهادن بر زندگانی نابکارانه خود باز می دارید, بر خطایید"
حجم کتاب زیاد نیست ولی شخصیت پردازی ها در عین کوتاهی با دقت و ظرافت انجام شده است. نیازی به گفتن این نبود ولی به این خاطر گفتم که بهانه ای باشد برای آوردن بخشی که سرگرد هونتر را معرفی می کند (نمی خواهم خیلی ذوق زده بشوم ولی خداییش خیلی با این حال کردم):
"سرگرد هونتر افرادی را که زیر فرمان داشت مثل اعداد در چند ردیف می گذاشت و آنها را جمع و تفریق و ضرب می کرد... در نظر او مردم فقط از لحاظ وزن و قد و رنگ با هم تفاوت داشتند, همان طور که 8 با 6 تفاوت دارد, و فرق دیگری به نظر او نمی رسید. چند بار زن گرفته بود , و نمی دانست چرا زن های او قبل از اینکه او را ترک کنند اعصابشان فرسوده می شود"
از جان اشتین بک دو کتاب خوشه های خشم و موشها و آدمها در لیست 1001 کتاب معروف خودمان! موجود است. این کتاب در این لیست نیست ولی من که لذت بردم , گاهی فضاهای ایده آلیستی و امیدوار کننده لازم است.
این کتاب را آقای پرویز داریوش ترجمه نموده و انتشارات علمی فرهنگی (و قبلاٌ امیرکبیر) آن را در قطع جیبی منتشر کرده است.
.......................
پ ن: نمره این کتاب 3.8 از 5 میباشد.