مقدمه اول: در داستان نبرد رستم و سهراب چه کسی پیروز است؟! رستم به هر ترتیبی که هست بر سهراب پیروز میشود اما در انتها خود را شکستخورده یا شکستخوردهترین فرد عالم میداند. تراژدی همین است! در یک نبرد تراژیک کسی پیروز نیست، همه شکستخورده هستند. سوگواری رستم در کنار پیکر رو به موت فرزند و سوگواری زال و زاد و رودِ سامِ نریمان، وقتی تابوتِ سهراب به زابلستان میرسد نشان از پذیرش این وضعیت تراژیک و احساس فقدان و خلاء است.
مقدمه دوم: در عرصهی اجتماع و در طول تاریخ ما با وضعیتهای تراژیک بسیاری رو به رو بودهایم اما بدبختانه هیچگاه پذیرش عمومی بر تراژیک بودن آنها حاصل نشده است و چه بسا اکثریتی از ما در کنار جنازه یا جنازههای بیجان و رو به موت هموطنان خود پایکوبی هم کردهایم! بعد از گذر زمان آن را پاک فراموش کردهایم و یا همین کار را برای طرف دیگر ماجرا انجام دادهایم و این چرخشها، با عدم وقوف به تراژیک بودن آنها ادامه پیدا کرده است. «شروع تازه یعنی پذیرفتن مسئولیت، نه چیزی را پس پشت نهادن یا به دست فراموشی سپردن». نویسندهی این کتاب، آلبرتو مندس، معتقد است که در اسپانیا فارغ از هرگونه سازش یا بخشایشی در مورد مسئلهی جنگهای داخلی اسپانیا، فرایند سوگواری رخ نداده است و سوگواری را وضعیتی تعریف میکند که در آن همه بپذیرند که این دورهی تاریخی یک امر تراژیک بوده است و همه در آن شکست خوردهاند.
مقدمه سوم: آفتابگردان گیاه زیبایی است. یکی از وجوه زیبای مزرعهی آفتابگردان، همانگونه که از نام بامسمای آن پیداست، چرخش قسمت گل آن با توجه به موقعیت خورشید است. گلهایی که در هنگام طلوع خورشید به سمت شرق و در هنگام غروب به سمت غرب میچرخند. «آفتابگردان کور» ترکیبی است که اشاره به از دست رفتن این خاصیت، یعنی حس جهتیابی با توجه به موقعیتِ خورشید دارد و آفتابگردانهای کور کنایه از آدمیانی است که حس جهتیابی خود را در رابطه با «حقیقت» به کلی از دست دادهاند و ممکن است در عرصهی اجتماع گاه و بیگاه به سمتی بچرخند که ناظران بیرونی را حیرت زده کنند. برای درک بهتر این ترکیب ابداعی کافیست به فضای مجازی خودمان نظاره کنید. دیدن کاربرانی که حس جهتیابی خود را به خاطر علایق ایدئولوژیک و غیر ایدئولوژیک از دست دادهاند به راحتی امکانپذیر است. شاید خودمان را بتوانیم با این عقیده که برخی از آنها فیک هستند تسلی بدهیم اما حقیقت آن است که در میان فیکها کاربران واقعی هم کم نیستند!
******
آفتابگردانهای کور از چهار اپیزود مجزا تشکیل شده که البته لینکهایی با یکدیگر دارند اما فراتر از این ارتباطات جزئی، در کنار یکدیگر کلیتی را شکل میدهند تا به خوانندهای که پس از گذشت شش دهه (زمان نگارش اثر در سال 2004) به دورهی جنگهای داخلی و پس از آن مینگرند، نشان بدهد که آن دوره چه وضعیت تراژیکی داشته است. به همین خاطر است که عنوان اصلی هر اپیزود «شکست» است: شکست اول، شکست دوم، شکست سوم، شکست چهارم. در واقع از نگاه او در این دوره چیزی جز شکست وجود ندارد و غالب و مغلوب هر دو شکست خوردهاند.
شکست اول روایتی است مربوط به سال 1939 یعنی زمانی که نیروهای فرانکو مادرید را در محاصرهی خود دارند و داستان دقیقا در سپیدهدم روزی آغاز میشود که در آن روز نیروهای جمهوریخواه مادرید را به نیروهای فرانکو تسلیم میکنند. در سحرگاه این روز شخصیت محوری این اپیزود، «سروان کارلوس آلگریا»، که در جناح پیروز قرار دارد با علم به این پیروزی قریب الوقوع خود را تسلیم طرف مقابل میکند چرا که معتقد است در قتل عامی که در پیش است همه شکست خورده هستند. این اپیزود را یک راوی سومشخص که در مورد آلگریا و اتفاقات پیرامون او تحقیقات مفصلی کرده روایت میکند.
در اپیزود دوم با نوجوان هجده سالهای رو به رو هستیم که در سال 1940 برای فرار و عبور از مرز به همراه همسر نوجوان و باردار خود به کوه زده و در یک وضعیت اسفناک در بالای کوه گیر افتاده است... تلخ... تلخ...تلخ. او با این سن کم از چه چیز فرار میکرد؟! تنها به خاطر چند شعری که سروده و در نشریات جمهوریخواهان چاپ شده بود. دستنوشتههای این نوجوان (اولالیو سبایوس سوارز) که در زمان گیر کردن در کوه نوشته شده، به دست راوی سومشخصِ محقق رسیده و او با توضیحاتی آن را در اختیار ما قرار میدهد.
در شکست سوم ما همراه با «خوان سنرا»، معلم ویولنسلی که در سال 1941 به همراه تعداد زیادی «انسان» دیگر، در زندانهای آن دوره به سر خواهیم برد. این در واقع حالتی است که اگر شخصیتِ اپیزود دوم فرار نکرده بود با آن روبهرو میشد. اتفاقا فرجام شخصیت اول هم در همین اپیزود مشخص میشود. خوان فرصتی پیدا کرده تا همانند شهرزادِ هزار و یک شب، خود را زنده نگاه دارد اما...
در اپیزود چهارم چهار شخصیت محوری داریم؛ لورنسو پسری هفت هشت ساله است که در سال 1942 به مدرسه میرود و حال پس از گذشت سالها، بخشهایی از این اپیزود را به عنوان راوی اول شخص روایت میکند. پدر او تحت تعقیب است و در داخل کمدی مخفی درون خانه زندگی پنهانِ خود را ادامه میدهد تا بتواند در اولین فرصت به همراه خانواده فرار کند. مادر (النا) تقریبا بار اصلی زندگی را به دوش میکشد. شخصیت چهارم یک کشیش است که در مدرسهی لورنسو به عنوانِ معلم پرورشی مشغول است و با دیدن النا حس میکند عاشق او شده است. روایت این کشیش هم اول شخص و به صورت یک اعترافنامه خطاب به مقام روحانی بالادستی نگاشته شده است. در کنار این دو، یک راوی سوم شخص یا دانای کل هم حضور دارد که داستان را پیش میبرد و خوانندگان باید حواسشان به تغییرات متعدد راوی در این اپیزود باشد. النا و لورنسو وانمود میکنند که پدر لورنسو مرده است و کشیش هم که عاشق النا شده است شرایط را برای خود مهیا میبیند و گیر دادنها و مراجعات او به خانه شرایط خطرناکی را به وجود میآورد و...
این چهار اپیزود در کنار هم تصویری از شکست خورده بودن غالب و مغلوب به خواننده ارائه میکنند و این همان هدفی است که نویسنده دنبال میکند در راستای همان مقدمههایی که در ابتدا بیان شد. در ادامهی مطلب به برخی نکات فرعی داستان خواهم پرداخت.
******
آلبرتو مندس در سال 1941 در مادرید به دنیا آمد و دوران کودکی خود را در این شهر گذراند. پدرش (خوزه مندس هرهرا) مترجم و شاعر بود. دوران دبیرستان را در رم گذراند و نهایتاً در رشته فلسفه و ادبیات از دانشگاه مادرید فارغالتحصیل شد. او تا چهلسالگی به حزب کمونیست وابستگی داشت و بیشتر عمر خود را در زمینه ویراستاری و صنعت نشر صرف کرد و در سال 2004 در اثر بیماری سرطان در مادرید از دنیا رفت. این کتاب جوایز ملی متعددی را کسب کرد که بیشتر آنها پس از درگذشت او به دست آمد. یکی از اپیزودهای کتاب فینالیست یک جایزه معتبر بینالمللی شد و در سال 2008 بر اساس اپیزود چهارم فیلمی با همین عنوان آفتابگردانهای کور ساخته شد.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی، نشر خوب، چاپ اول 1402، تیراژ 1000 نسخه، 163 صفحه (قطع جیبی).
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.00)
پ ن 2: کتاب بعدی «آمستردام» اثر یان مک ایوان خواهد بود. پس از آن با توجه به آرای دوستان به سراغ «زندگی من» اثر نوشیچ و «معمای آقای ریپلی» اثر هایاسمیت خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: گاهی پیش میآید از این موضوع حیرت میکنم که یک کتاب چطور با حال و روز و مسائلی که ذهنم با آن درگیر است مصادف میشود. معمولاً کتابها را بدون اینکه از موضوع و محتوای آن باخبر باشم انتخاب میکنم و گاه در هنگام خواندن یا پس از آن حیران شدهام که من کتاب را انتخاب کردهام یا کتاب من را! این قضیه آنقدر برای من پیش آمده است که اگر بخواهم مهارِ شترِ ذهنم را رها کنم، باید حکم به هوشمندی کتابها بدهم اما من مهار را رها نمیکنم! چون جنگ پدیدهای نیست که برای ما کهنه شود، چون جنگها نو به نو و با انواع و اقسام توجیهاتِ مسخره در دنیا رخ میدهد. چون جنگ و بلایی که بر سر انسانها و بهویژه کودکان و نوجوانان میآورد، همواره میتواند مسئله ذهنی ما باشد. من اگر بیست سال قبل هم به سراغ آخرین انار دنیا میرفتم، حکایت به همین ترتیب بود که این ایام است و من با خواندن این رمانِ ضدجنگ، حسرت و تأسف میخوردم، مثل الان.
مقدمه دوم: وقتی کتاب را شروع کردم تا حدود یکسوم ابتدایی داستان چندان ارتباط خوبی با آن برقرار نکرده بودم. این موضوع را با دوستان همراه به اشتراک گذاشتم و در ارزیابی اولیه علت را در شاعرانگی نثر و پیچیدگیها و ابهام آن تلقی کردم و اندکی هم تکرار و اطناب. البته امیدوار بودم با خو گرفتن به نثر و پیش رفتن داستان ارتباط بهتری شکل بگیرد و همین اتفاق افتاد. یکسوم انتهایی مثل برق و باد طی شد و علیرغم همهی مقاومتی که به خرج دادم در صفحاتی، اشکهایم داخل مترو روان شد. در خوانش دوم، همان یکسوم ِ ابندایی را در یک مجلس خواندم و خیلی هم به نظرم شفاف و روان آمد! علت چیست؟ راوی اولشخص داستان برای ما روایتی از وقایع گذشتهی دور و نزدیک ارائه میکند؛ برای او همهچیز مشخص است چون با آنها زندگی کرده است ولی ما تازه از راه رسیده و در کشتی با او همسفر شدهایم، باید قدری تحمل کنیم تا با زبانش خو بگیریم، با شخصیتهای محوری روایتش آشنا شویم و قطعات پازل را کنار هم قرار بدهیم. راوی گناهی ندارد! او از هرجا آغاز میکرد برای ما اندکی و چهبسا بسیاری ابهام به همراه میداشت. در خوانش دوم، ما هم جایگاهی همانند راوی داریم و با توجه به جمیع جهات میتوانم بگویم خوانندهی صبور، روایت را جذاب و روان، و کتاب را اثرگذارخواهد یافت.
مقدمه سوم: زمان-مکان روایت خیلی به ما نزدیک است: اقلیم کردستان عراق در حدوداً سه دهه قبل. در سال 1970 طی یک توافق قرار بود این ناحیه به نوعی خودمختاری دست یابد اما این امر به جایی نرسید و فاز جدیدی از درگیریها در این مناطق آغاز شد. حادثهای که راوی بابت آن بیست و یک سال در زندان و اسارت سپری کرده است در همین اواسط دهه هفتاد میلادی رخ داده است چرا که هنوز دودستگی در میان نیروهای کورد رخ نداده است. اتحادیه میهنی کردستان در سال 1975 شکل گرفت و تا پیش از آن همه نیروها با محوریت حزب دموکرات کردستان فعالیت میکردند. در اواخر جنگ عراق و ایران، صدام یک سلسله عملیات در کردستان عراق انجام داد که به ویرانی کامل چهار هزار روستا و کشتار 182هزار نفر کورد عراقی منتهی شد. در این حملات از بمبهای شیمیایی بهوفور استفاده شد. این تلفات و صدمات در پسزمینه روایت این رمان حضور دارد. در اوایل دهه نود میلادی، این مناطق عملاً خودگردان شدند و اولین پارلمان شکل گرفت اما یک سری جنگهای داخلی بین دو گروه اصلی حاضر آغاز شد که این درگیریها و تبعاتش در داستان نمود یافته است هرچند مستقیماً به آن نمیپردازد. یکی از تبعات این درگیریها، جمعیت بالایی است که از این دیار مهاجرت کردهاند. مثل راوی این داستان. مثل نویسنده این داستان.
******
« از همان صبح روز اول فهمیدم اسیرم کرده است.»
راوی اولشخص داستان مردی به نام «مظفر صبحدم» است و جمله بالا اولین کلامی است که به ما انتقال میدهد. «صبح روز اول» مورد نظر راوی زمانی است که او پس از تحمل 21 سال زندان و اسارت، مبادله شده و به خانهای مجلل در میان جنگل منتقل شده است. او در زمان دستگیری 22 سال داشته و قضیه از این قرار بوده که به همراه فرماندهاش در کلبهای گیر افتاده و او خود را فدا کرده تا فرمانده بتواند فرار کند. آن فرمانده (یعقوب صنوبر) در حال حاضر قدرت سیاسی را در اختیار دارد و مظفر را پس از آزادی به این خانه منتقل کرده است. یعقوب با بیان اینکه دنیای بیرون پلشت و آلوده شده از مظفر میخواهد در این خانه بماند و سودای بیرون رفتن را نداشته باشد. تنها یک موضوع از دنیای بیرون است که راوی را در کل دوران طولانی اسارت به خود مشغول داشته و آن هم فرزندش «سریاس صبحدم» است. راوی در زمان انجام فداکاری، از یعقوب میخواهد هوای نوزاد چندروزهاش، که مادر خود را در هنگام به دنیا آمدن از دست داده، داشته باشد و حالا پس از آزادی، در این خانه مجلل، سراغ فرزندش را میگیرد و با خبر مرگ او در چند سال قبل مواجه میشود. همهچیز مهیای تداوم اسارت و زندانی شدن است اما راوی تصمیم میگیرد تا با چند و چون ماجرای پسرش روبرو شود، پس به کمک شخصیت دیگری به نام «اکرام کوهی» پا به دنیای بیرون گذاشته و به جستجوی سرنخهای مرتبط با فرزندش میپردازد.
راوی ماهها بعد، کل ماجرا را بر روی عرشه کشتی، وقتی که در راه مهاجرت به اروپا، روی دریا سرگردان است برای ما روایت میکند. روایت او از لحاظ زمانی خطی نیست. او ابتدا شخصیتهایی نظیر محمد دلشیشهای و خواهران سپید را وارد روایتش میکند که در واقع بعدها اولین سرنخِ ورودِ او به ماجراهای سریاسِ اول خواهند شد. شخصیتهای فرعی دیگر هرکدام از زاویه خود بخشی از ماجراها را شفاف میکنند ولذا مقداری همپوشانی و تکرار اجتنابناپذیر شده است. چندین نوبت در طول داستان ما حس میکنیم که کل حقایق هویدا شده است اما هربار با یک پیچ، مناظر جدیدی پیش پای خواننده قرار میگیرد و کلیت آن در انتها شفاف میشود.
در ادامه مطلب به درونمایههای داستان از جمله جنگ و تبعات ویرانگرش، روزگار و زمانهی داستان و مختصات آن و همچنین راهکار برونرفتی که داستان در این زمینه مد نظر دارد خواهم پرداخت.
******
بختیار علی متولد سال 1960 در سلیمانیه عراق است. در اوایل دهه هشتاد میلادی برای تحصیل در رشته زمینشناسی وارد دانشگاه سلیمانیه شد. او اولین شعر بلندش را در سال 1983 سرود و یکی دو سال بعد اولین رمانش «مرگ تکفرزند دوم»، را نوشت اما این کتاب نتوانست از زیر تیغ سانسور عبور کند و بعدها در سال 1996 در سوئد به چاپ رسید. پس از مشکلاتی که در عراق برای او پیش آمد ابتدا به ایران و سپس به اروپا مهاجرت کرد. رمان دوم او «غروب پروانه» نیز ابتدا در سوئد منتشر شد اما آخرین انار دنیا این اقبال را یافت که در سال 2002 در سلیمانیه منتشر شود. او یکی از پرمخاطبترین نویسندگان کرد محسوب میشود.
آخرین انار دنیا دو نوبت به فارسی ترجمه شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه مریوان حلبچهای، نشر ثالث، چاپ دوم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 391 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.9 و در سایت آمازون 4.6)
پ ن 2: این کتاب همانند نام نویسنده بختیار بوده و در ایران به نسبت مورد توجه قرار گرفته و یادداشتهای خوبی در مورد آن نوشته شده است. چندتا از این مطالب را اینجا و اینجا و اینجا و اینجا بخوانید.
پ ن 3: کتابهای بعدی «اشتباه در ستارههای بخت ما» اثر جان گرین و «ناپدیدشدگان» از آریل دورفمن خواهد بود. سرعت من بسیار پایین آمده است ولی امیدوارم به صفر نرسد!
مقدمه اول: یکی از موضوعات محوری مورد توجه یوسا در رمانهایی که بنده از ایشان خواندهام مسئلهی خشونت و ریشههای شکلگیری آن در فرد و جامعه است. در جنگ آخرزمان، نقش باورهای مذهبی و عدم شکلگیری گفتگو و در نتیجه شناختِ معیوب از یکدیگر، در بروز خشونت را میبینیم. در مرگ در آند، نقش باورهای سنتی و خرافی... در زندگی واقعی آلخاندرو مایتا نقش باورهای ایدئولوژیک و آرمانی... در سالهای سگی، نقش نظامیگری... در گفتگو در کاتدرال و سور بز، عشق به قدرت و دیکتاتوری... در رویای سلت هم حرص پول و البته حفظ قلمرو. در این داستان هم بزعم من موضوع اصلی همین است، هرچند که ممکن است حس کنیم مسئلهی اصلی معمای یک قتل است!
مقدمه دوم: داستان در یکی از شهرهای پرو به نام «تالارا» جریان دارد. حدوداً در دهه 50 قرن بیستم. وقتی اسپانیاییها در این مناطقِ سرخپوستنشین مستقر شدند؛ از اختلاط آنها با سرخپوستان بومی، نژادی شکل گرفت که به آنها «مستیزو» میگفتند. بعدها که بردگان سیاهپوست از راه رسیدند حاصل اختلاطشان با اسپانیاییها را «مولاتو» میگفتند. حالا اگر یک مستیزو با یک اسپانیایی اختلاط پیدا کند حاصل کار را «کاستیسو» و اگر یک مستیزو با یک سرخپوست ازدواج کند، محصول آنها «چولو» خواهد شد. این تفکیک خیلی درازدامنتر از این حرفهاست و اسامی دیگری نظیر موریسکو، آلبینو، چینو، لوپو، بارسینو، آلباراسودو، چامیسو و... نیز برای انواع اختلاطهای بعدی تعریف شده است. در مستعمرات چنین خطکشیهای دقیقی وجود داشت. در این داستان، مقتول و «لیتوما»، چولو هستند که در نگاه دیگران نژاد حقیری است و در چندین نوبت این نگاه تحقیرآمیزِ نژادی در داستان انعکاس یافته است.
مقدمه سوم: یکی از شخصیتهای داستان در توجیه اعمال خود از بیماری دخترش صحبت میکند: دیلوژن، «خیالات آکنده از دروغ». این شخص معتقد است چیزهایی که دختر برعلیه او تعریف کرده به خاطر ابتلا به این بیماری است. دیلوژن به عنوان باورهای ثابت و نادرستی تعریف میشود که با واقعیت در تضاد است. هرچهقدر برای این افراد استدلال بیاورید یا شواهد غیرقابل انکار رو کنید آنها نمیتوانند باورها و عقاید خود را رها کنند. آنها در مقابل، تفسیرهای خاص خودشان را ارائه میکنند و همین تحلیل نادرست وقایع و رویدادها باعث تقویت اختلال آنها میشود. یوسا این اصطلاح را در دهان یکی از شخصیتها قرار میدهد و ما نمیدانیم که کاربرد آن به چه میزان درست است اما به طور قطع بعد از خواندن داستان پی خواهیم برد که مردم این شهر به درجاتی دچار این اختلال هستند!
******
داستان با حضور «لیتوما» بر سرِ صحنهی یک جنایت آغاز میشود. لیتوما یک سرباز تازهکار در اداره پلیس این شهر کوچک و به نوعی وردستِ «ستوان سیلوا» رئیس کلانتری محسوب میشود. مقتول، مرد جوانی است که به شکل فجیعی شکنجه و به قتل رسیده است. این تیمِ دونفره میبایست معمای این قتل را حل کرده و آن را به سرانجام برسانند. ستوان سیلوا پلیس ماهری است و لیتومای تازهکار در محضر او کار یاد میگیرد و راوی سومشخص داستان هم در بسیاری از نقاط داستان از ذهن لیتوما ما را باخبر میسازد و همین باعث میشود لیتوما یک شخصیت کلیدی در داستان باشد. یوسا چند سال بعد این شخصیت را در کتاب مرگ در آند هم به کار میگیرد. تا جایی که در خاطرم هست لیتوما در مرگ در آند، گروهبان شده است و آموختههایش در محضر ستوان سیلوا را در آن کوهستان دهشتناک به اجرا درمیآورد.
آنها با کشف هویت جسد و تحقیق در مورد او آغاز میکنند اما مانع بزرگی جلوی راهشان قرار میگیرد. مقتول سربازِ پایگاه نیروی هوایی است و فرمانده پایگاه سرهنگی است که اجازه دسترسی این دو پلیس را به همخدمتیها و دیگر پرسنل پایگاه، نمیدهد. در این شهر کوچک شایع شده است که پلیس به دنبال حل این معما نیست چون پای «کله گندهها» در میان است. در چنین فضایی کار به سختی پیش میرود اما خیلی زود گشایشی حاصل میشود و....
من از علاقمندان داستانهای جنایی هستم اما با خیلی از خوانندگانی که این کتاب را در ذیل این عنوان طبقهبندی کردهاند مخالف هستم و دلایل خود را در ادامه مطلب خواهم آورد.
******
در مورد یوسا قبلاً در اینجا نوشتهام. این هشتمین رمانی است که از این نویسنده خواندم و از این حیث رکورددار است. به خیال خودم میخواستم یک نمره متوسط به یوسا بدهم تا جلوی شبههی دلبستگی و وابستگی را بگیرم. به قول محسن چاوشی وای از این وابستگی! اما چه کنم!؟ در سادهترین داستانهایش رد پای نبوغ دیده میشود. البته امید دارم که شاید در نوبت بعدی بتوانم این شبهه را از دامان وبلاگ پاک کنم.
این کتاب در سال 1986 منتشر و سال بعد به انگلیسی ترجمه شده است. در مورد ترجمههای فارسی اثر میتوان گفت که حداقل سه نوبت ترجمه شده اما یکی از آنها منتشر نشده است: احمد گلشیری (1383)، اسدالله امرایی (1387). ترجمه عبدالله کوثری هم همانی است که به انتشار نرسیده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه احمد گلشیری، انتشارات نگاه، چاپ دوم 1387، تیراژ 3000 نسخه، 159صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.56 نمره در آمازون 4.3)
پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص رمان «شماره صفر» از اومبرتو اکو خواهد بود و سپس نوبت به «وردی که برهها میخوانند» از رضا قاسمی خواهد رسید. پس از آن «بچههای نیمهشب» از سلمان رشدی، «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر.
ادامه مطلب ...