میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

نگویید چیزی نداریم - مادلین تین

«نگویید چیزی نداریم» داستان زندگی مردم (به‌طور عام و هنرمندان به‌طور خاص) در ذیل یک نظام استبدادی است و اینکه چه بلایی بر سر شهروندانِ چنین نظام‌هایی می‌آید. طبعاً مستبدین در بلاد مختلف با توجه به خلاقیت‌هایشان می‌توانند قصه‌ها و خرده‌قصه‌های متعددی خلق کنند اما همواره می‌توان وجوه مشترکی بین آنها یافت. محوری‌ترین ستون این داستان به‌زعم من به یکی از این وجوه مشترک اختصاص دارد؛ جایی که به باور یکی از شخصیت‌های داستان، خوشبختی عبارت است از یکسان بودن درون و بیرون انسان (ص463).

در انواع مختلف نظام‌های استبدادی مردم عمدتاً به این سمت سوق داده می‌شوند که وجه بیرونی خود را با هنجارهای مورد تأیید هیئت حاکمه منطبق سازند حتی اگر در درون متفاوت بیاندیشند. درواقع آنها باید به رهبرانشان ایمان بیاورند. قلباً ایمان بیاورند! و ایمان خود را نیز در فراز و نشیب‌های پیشِ رو حفظ کنند و ذره‌ای از اعتماد خود به آنها نکاهند و این ایمان را به کرات به نمایش عمومی بگذارند. سستی در این امور به منزله جرم است، جرمی که معمولاً بی‌پاسخ نخواهد ماند. بدین‌ترتیب ریاکاری اجتماعی محصول چنین نظام‌هایی خواهد بود. طبعاً با توجه به آن تعریف از خوشبختی مشخص است که مردم چه سرنوشتی خواهند داشت و این یکی از وجوه اشتراک اساسی در نظام‌های استبدادی است.

این داستان دو راوی دارد: یک راوی اول‌شخص و یک راوی دانای کل. راوی اول‌شخص (ماری- لی‌لینگ) یک استاد ریاضی چینی است که در کانادا زندگی می‌کند و روایتش را در سال 2016 و در سی‌وهفت سالگی آغاز می‌کند. اولین پاراگراف داستان حکایت از سفر پدرِ راوی در سال 1989 به هنگ‌کنگ است؛ سفری که در نهایت به خودکشی پدر منتهی می‌شود. پس از آن دختری به نام ای‌مینگ به جمع دونفره آنها وارد می‌شود. ای‌مینگ پس از ناآرامی‌های میدان تیان‌آن‌من توانسته است با مشقات فراوان خود را به کانادا برساند. ارتباط ماری‌لینگ (ده دوازده ساله) و ای‌مینگ (هجده نوزده ساله) سنگ بنایی است که بعدها راوی را به تکاپو می‌اندازد تا با جستجویی فراگیر در گذشته، به دنبال شخصیت‌های ناکام خانواده (که از قضا در میانشان نوابغی در زمینه موسیقی مشاهده می‌شوند) روان شود. تلاش‌های راوی با روایت دانای کل تکمیل می‌شود. بدین‌ترتیب دامنه داستان عملاً از سالهای ابتدایی جنگ‌های داخلی در چین آغاز و تا اواخر دهه هشتاد ادامه می‌یابد.

در ادامه مطلب به برداشت‌های دیگری از داستان اشاره خواهم کرد.

******

مادلین تین (1974) از پدر و مادری چینی‌تبار در ونکوور کانادا متولد شده است. او فارغ‌التحصیل رشته نویسندگی خلاق است و این اثر پنجمین اثر اوست که در سال 2016 منتشر شده است. این رمان موفق تاکنون به بیست و پنج زبان ترجمه شده و علاوه بر نامزدی در جایزه من‌بوکر توانسته است جوایز بین‌المللی نظیر گاورنر و گیلر را به خود اختصاص دهد.

مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی، نشر ثالث، 623 صفحه، چاپ اول 1399، تیراژ 440 نسخه.

...............................

پ ن 1: نمره من به داستان 4.4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.91 نمره در آمازون 4.2)

پ ن 2: من این شانس را داشتم که نسخه اولیه ترجمه را سه سال قبل بخوانم و حالا پس از گذشت این مدت نسخه چاپ شده را برای بار دوم خواندم. این فاصله زمانی برای خواندن البته جذاب است اما برای چاپ شدن یک اثر کمی طولانی است!

پ ن 3: کتاب‌های بعدی مطابق آرای دوستان «روسلان وفادار» و «دفتر بزرگ» خواهد بود.

  

ادامه مطلب ...

تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال

 

هانتا کارگر روشنفکری است که به مدت 35 سال در کار بسته بندی کاغذهای باطله برای ارسال به کارخانه بازیافت است. کار او در زیرزمینی نمناک که در آن یک دستگاه پرس جهت فشرده سازی این کاغذهاست انجام می شود. کاغذهای باطله از دریچه ای تعبیه شده روی سقف زیرزمین به داخل ریخته می شود. این کاغذها شامل انواع و اقسام کاغذ و از جمله کتاب می شود. از کتابهای نایاب و قدیمی و دست دوم گرفته تا کتابهایی که اسیر سانسور و ممنوعیت پخش شده اند. هانتا علاقه ای مفرط به کتاب و کتابخوانی دارد , گاه در محل کار چنان در لذت خواندن کتابی غرق می شود که کارش را از یاد می برد و لذا همیشه از کار خود عقب است و این موضوع موجب ناراحتی رییسش می شود (خوش به حالش! ظاهراً اگر کارش جلو بود حتماً رئیسش راضی می شد!! رئیس هم رئیس های فرانس! البته اینجا پراگ است). این کتاب حدیث نفسی است از راوی که البته با توجه به اینکه خود نویسنده هم گویا مدتی به همین شغل مشغول بوده است, روایتی درونگرایانه از زندگی خود نویسنده است.

هانتا علیرغم علاقه عاطفی اش نسبت به کتاب به واسطه کارش به انهدام کتاب مشغول است و لذا دچار کشمکش درونی است , با این که از نوشیدن افراطی متنفر است به صورت افراطی آبجو می نوشد و دچار تضادهایی این چنینی است و خود را همیشه مقصر و گناهکار می داند:

... من در هر موردی ,برای هرچه در هر کجا اتفاق می افتد , به خاطر تمام وقایع ناگواری که در روزنامه ها می خوانم, شخص خودم را گناهکار می دانم و حس می کنم که تمام این اتفاقات زیر سر من است.

او به واسطه علاقه اش به کتاب برخی کتاب ها را به خانه می برد و طی این 35 سال تمام خانه را با کتاب پر کرده است از انبار گرفته تا دستشویی و حتی سایبان بالای تختخواب که بار دو تن کتاب را تحمل می کند. از آنجایی که هانتا معتقد است که هر کس تقاص کارهای خود را می دهد همیشه دچار این کابوس است که به واسطه معدوم کردن کتاب ها , بالاخره شبی زیر بار این دو تن کتاب زنده به گور خواهد شد.

او سی و پنج سال بدون وقفه مشغول این کار بوده است اما توجه ویژه ای به کتاب ها دارد و احترام آنها را حتی در لحظه مرگشان حفظ می کند! او کارش را با هنرمندی انجام می دهد و هر کتاب نفیسی را با احترام در میان انبوهی کاغذ , چون تابوتی آراسته, قرار می دهد و سعی می کند تناسب ها را رعایت کند. لذا هر بسته ای که تهیه می کند همچون اثری هنری است. به این واسطه نیز از کار خود عقب می ماند و...

تکنولوژی پیشرفت می کند و دستگاه های جدیدتر وارد این صنعت می شود و نحوه تولید قدیم عوض می شود. در جایی از داستان , هانتا به دیدن یک کارخانه مدرن می رود,  جایی که کارگران بریگاد سوسیالیستی با پرسی عظیم در زمانی کوتاه تر و با حجمی بزرگ تر! این کار را انجام می دهند. آنها هیچ توجهی به کتاب ها ندارند و هرچه دم دستشان می رسد بدون هیچ احساسی روی تسمه نقاله ای که به پرس منتهی می شود می ریزند و نگاهی به آنها نمی اندازند. آنها چنان وقیح شده اند که حتی هنگام کار شیر می نوشند! (احتمالاً به نیاز بدن توجه می کنند و روحشان اصلاً جریحه دار نمی شود که نیاز به خوردن آبجو و الکل باشد). کودکانی برای بازدید به آنجا آمده اند و شاد و شنگول در امر پاره کردن کتاب مشارکت می کنند! با دیدن این مسائل دگرگون می شود :

حالتم درست حالت آن گروه راهبانی است که وقتی فهمیدند که کپرنیک سلسله قوانین فضایی ای را , متفاوت با آنچه قبلاً رایج بود , کشف کرده و به موجب این قوانین کره زمین دیگر مرکز کائنات نیست , عاجز از تصور کائناتی متغایر با آنچه تا آن زمان با آن و در آن زیسته بودند , دسته جمعی دست به خودکشی زدند.

او به زیرزمین خود باز می گردد و شروع به کار می کند و حتی شیر می خورد و... 

***

برش هایی از کتاب:

1- سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این «قصه عاشقانه» من است. سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله را خمیر می کنم و خود را چنان با کلمات عجین کرده ام که دیگر به هیئت دانشنامه هایی در آمده ام که طی این سالها سه تُنی از آن ها را خمیر کرده ام. سبویی هستم پر از آب زندگانی و مردگانی، که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمی دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتاب هایم ناشی شده. اما فقط به این صورت است که توانسته ام هماهنگی ام را با خودم و جهان اطرافم در این سی و پنج ساله گذشته حفظ کنم. چون من وقتی چیزی را می خوانم، در واقع نمی خوانم. جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آب نبات می مکم، یا مثل لیکوری می نوشم، تا آن که اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ هایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد. با توجه به حرام بودن الکل در این خصوص نظری ندارم, اما در ولایت ما نیز اندیشه قرابتی با الکل دارد: الکل را با پنبه به جایی می مالند و اندیشه را از محل الکل مالیده شده به داخل فرو می کنند.

2- می دانم که زمانه زیباتری بود آن زمان  که همه اندیشه ها در یاد آدمیان ضبط بود و اگر کسی می خواست  کتابی را  خمیر کند باید سر آدمیان را زیر پرس می گذاشت, ولی این کار فایده ای نمی داشت چون که افکار واقعی از بیرون حاصل می شوند و ... نخیر! مثل این که هرابال تا کله همه مون رو زیر پرس نکنه خیالش راحت نمیشه... بابا یه جاهایی هست در عالم که با رافت سر آدم را زیر پرس می گذارند!

3- سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر می کنم.منی که از سرزمینی برخاسته ام که از پانزده نسل پیش به این سو بیسواد ندارد ...یا خود خدا !

4- همیشه از این کلام هگل حیرت می کردم که می گفت: تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت متحجر است، وضع بی تحرک احتضار، و تنها چیزی که ارزش شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال مبارزه ای مدام، برای توجیه خویش است، مبارزه ای که به وساطت آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد. (بدون شرح)

5- (مردک کولی) ازشان عکس می گرفت ولی دوربینش هیچ وقت فیلم نداشت. دخترهای کولی هرگز حتی یکی از این عکسها را رویت نکرده بودند, با وجود این, مثل وعده بهشت برای مسیحیان , این دو دختر مدام چشم به راه این عکس ها بودند. (شاید این جمعه بیاید)

6- احتمالا چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است. چیزی که من مدتهاست که آن را از یاد برده ام. (مهم و بدون شرح)

7- مانچا بدون کمترین وسیله و سرمایه ای، به جز یک بستر و یک هدف مشخص, برای خودش خانه ای ساخته بود... منی که تمام عمر به انتظار دریافت نشانه عنایتی کتاب خوانده بودم هرگز از بالا کلامی نشنیده بودم, ولی مانچا که همیشه از کتاب نفرت داشت , به چیزی تبدیل شده بود که مقدر بود که باشد, به فردی که دیگران درباره اش کتاب می نوشتند... (این هم در نوع خودش تضاد و تناقضی است)

***

بعضی کتاب ها هستند که می توان به اکثر دوستان (اگر نگوییم همه) توصیه نمود, برخی کتاب ها هستند که نمی توان به همه خواندن آن را توصیه نمود (مخاطبان خاص دارد و این خاص بودن یا نبودن به خودی خود امتیاز ویژه ای نیست) و برخی کتاب ها هم هستند که نمی توان به کسی آن را توصیه نمود (ارزش یک بار خواندن را هم ندارد باصطلاح) . این کتاب از نظر من در گروه دوم (مخاطبان خاص) قرار می گیرد .

کتاب مقدمه های خاصی دارد! در آن با اطلاعات مفیدی از زندگی نویسنده و فضای پراگ مواجه می شویم که از این بابت قابل تقدیر است. اما از طرف دیگر با تعاریفی احساسی و جملاتی آنچنانی از اشخاص و روزنامه های معتبر در مورد کتاب روبرو می شویم, جملاتی "سقراط گفته" که بعضاً فضایی را برای خواننده ایجاد می کند که اگر از خواندن کتاب استفاده ای نبرد باید خود را به دکتر معالجش نشان بدهد! این مشک به اندازه خودش بو دارد که نیازی به توصیه عطاران نداشته باشد:

شاید این همان آدمی بود که پارسال در محله قصابخانه هوله شوویتسه کاردی بیخ گلوی من گذاشت, مرا به گوشه ای هل داد و یک تکه کاغذ درآورد و برایم شعری در مدح زیبایی مناظر طبیعی ناحیه ژیچانی خواند. بعد معذرت خواست و گفت راه دیگری به نظرش نرسیده بود که افراد را وادار به شنیدن شعرش کند.

من ذوق و شوق و نگرانی مترجم را درک می کنم اما وقتی عنان قلم به دست احساس افتاد اتفاقات خوبی در راه نیست:

کتاب حاضر ، تنهایی پر هیاهو ، در نظر خواهی از ناقدان ادبی و استادهای دانشگاهها و نویسندگان، در شروع قرن حاضر ، به عنوان دومین اثر متمایز ادبیات نمیه دوم قرن بیستم سرزمین چک ، بعد از شوویک، سرباز خوب از یاروسلاو هاشک برگزیده شد .

چه حیف که این ناقدان ادبی و اساتید دانشگاهی و آدمهای گنده هیچ آدرسی ندارند تا به آنها یادآور شویم که شووایک (اثر گرانقدر هاشک) بین سالهای 1920 تا 1923 نوشته شده است و مربوط به نیمه اول قرن گذشته می شود!

***

کتاب علیرغم این که اغلاط چاپی اش یک بار اصلاح شده است اما هنوز چندتایی باقی مانده است و چند جمله ای هم نیاز به بازنویسی دارد (البته این ایرادات جزیی هستند). در صفحه 8 راوی می گوید که پولهایم را جمع کرده ام و دفترچه پس انداز دارم (برای خرید دستگاه پرس در ایام بازنشستگی) ولی در صفحه 31 می گوید : از آنجایی که از پول و مکافات دفترچه پس انداز بازکردن بدم می آید... نفهمیدم این هم از تضادهاییست که راوی در حرکت به جلو و بازگشت به عقب خود (پیشرفت به آینده و پسرفت به مبداء ) گرفتار آن است یا این که این یکی کار خود نویسنده است!

این کتاب را آقای پرویز دوایی از زبان اصلی (چک) به فارسی ترجمه و انتشارات کتاب روشن آن را منتشر نموده است. (کتابی که من خواندم چاپ هشتم و با تیراژ 2200 نسخه در 105+30 صفحه و قیمت 3000 تومان عرضه شده است)

.

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب "کفش های شیطان را نپوش" احمد غلامی خواهد بود.

پ ن 2: در حال حاضر مشغول خواندن آناکارنینا هستم و تازه صفحه 125 هستم! کتاب دیگری هم نمی خوانم تا آن را به پایان برسانم و لذا در حال حمل این اثر سترگ در مترو و جاهای دیگر می باشم! فکر کنم وقتی تمامش کنم حداقل پشت بازوها ردیف می شود!

پ ن ۳: از این که کمی دیر به دیر به دوستان سر میزنم شرمنده ام.

پ ن 4: نمره کتاب 3.5 از 5 می‌باشد. (در سایت گودریدز 4.2 از 5)

مرشد و مارگریتا(۲) میخائیل بولگاکوف

 

قسمت دوم

...انسان خودش بر سرنوشت خودش حاکم است. خارجی]شیطان[ به آرامی جواب داد: ببخشید ولی برای آن که بتوان حاکم بود باید حداقل برای دوره معقولی از آینده , برنامه دقیقی در دست داشت. پس جسارتاً می پرسم که انسان چطور می تواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالیکه نه تنها قادر به تدوین برنامه ای برای مدتی به کوتاهی مثلاً هزار سال نیست بلکه قدرت پیش بینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟

***

آیا این کتاب متنی همدلانه با مسیحیت است؟

همانگونه که اشاره شد یکی از خطوط داستان روایتی است از روزهای آخر زندگی مسیح که در قالب رمانی که توسط مرشد نوشته شده است بیان می شود. وقتی مرشد این کتاب را برای گرفتن مجوز به شورای مربوطه تحویل می دهد با برخوردی ایدئولوژیک روبرو می شود. کتاب برای چاپ مناسب تشخیص داده نمی شود و علاوه بر آن در روزنامه ها به باد انتقاد گرفته می شود و یکی از اتهامات دین زدگی و توجیه مسیح است. در برخی مطالب نوشته شده در مورد این کتاب به فارسی هم بعضاً به شجاعت بولگاکوف در ارائه متنی همدلانه با مسیحیت در اوج دیکتاتوری استالین اشاره شده است. اما به نظر من اینگونه نیست, لااقل از برخی جهات اساسی.

روایت بولگاکف از مسیح تفاوت های بنیادینی با مسیح رسمی دارد که هر کدام از این تفاوت ها کافی است که کتاب از سوی نهادهای دینی تکفیر شود! به نظر من مسیح بولگاکف کاملاً زمینی است. کسی که نمی داند والدینش چه کسانی بوده اند: والدینم را به یاد ندارم. به من گفته اند که پدرم اهل سوریه است... مدعی است که حرف های مرا یکسر تحریف کرده اند . ترسم از آن است که این اشتباه برای مدت زیادی ادامه پیدا کند... و دلیل آن را نیز دخل و تصرفی می داند که متی در نوشته هایش دارد: این مرد همه جا با پوست بزش مرا دنبال می کرد و بی وقفه می نوشت. یک بار به پوست او نگاهی کردم و به وحشت افتادم. یک کلام از آنچه نوشته بود از من نبود. به او التماس کردم لطفاً این پوست را بسوزان! ولی او آن را از دست من قاپید و فرار کرد.

این مسیح که البته به سرشت نیک انسانها معتقد است و باور دارد که انسان شروری روی زمین وجود ندارد در مقابل این سوال حاکم که آیا این حرف را در یکی از کتب یونانی خواندی؟ جواب می دهد: نخیر خودم در ذهن خودم به این نتیجه رسیدم.

این مسیح زمینی و غیر قدسی نگاه مثبتی به انسان دارد و منادی صلح است (این قسمت همدلانه اش است).

شیطان: موجودی است با قدرتی اعجاب آور و مطلقه! که توانایی انجام هر کاری را دارد. درست است که حواریونش (مثلاً در فصل مجلس رقص) همه سوابقی شر دارند اما اعمال خود شیطان در زمان وقوع داستان شائبه خیرخواهی را به ذهن می رساند و دقیقاً مصداق همان جمله فاوست گوته است: قدرتی که همواره خواهان شر است اما همیشه عمل خیر می کند. تازه قسمت خواهان شر بودنش هم خیلی کمرنگ است و فقط در مواجهه او با متی نمود پیدا می کند: اگر اهرمن نمی بود, کار خیر شما چه فایده ای می داشت و بدون سایه دنیا چه شکلی پیدا می کرد؟ مردم و چیزها سایه دارند... آیا می خواهی زمین را از همه درخت ها , از همه موجودات پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد؟

نکته جالب این که , شیطان بولگاکوف در زمان حال است که قدرت مطلقه دارد چرا که در زمان وقایع اورشلیم اثری از او نمی بینیم (نهایت این که ناظری بیش نیست) گویی این قدرت را در دوران جدید به دست آورده است!(برداشت من با توجه به متن اینگونه است وگرنه تصریحی در این زمینه نیست).

این شیطان هیچ گونه ستیزی با مسیح ندارد (برخلاف یکی از نقدهایی که در قسمت قبل گذاشتم و بیان شده بود که از برخورد شیطان و مسیح متن به وجود می آید, تز و آنتی تز و ظهور سنتز) علاوه بر آن مسیح برای انجام کاری دست به دامان شیطان می شود و او بزرگوارانه آن را انجام می دهد! در جاودانگی متن و حتی فراتر از آن جاودانگی شخصیت ها به واسطه متن بحثی نیست اما من نبردی بین این دو موجود برآمده از متن ندیدم.

عاشقی گر زین سر و گر زآن سر است. عاقبت ما را بدان سر رهبر است

یکی دیگر از درونمایه های اصلی کتاب, عشق و نقش آن در رسیدن به سرمنزل مقصود است. شخصیت مارگریتا که برگرفته از همسر بولگاکف در بازنویسی های بعدی به داستان اضافه شده است. با توصیف راوی متوجه می شویم که مارگریتا همه شرایط و وسایل نیل به خوشبختی را دارد; شوهری ایده آل دارد که او را دوست دارد و از لحاظ مالی و... در رفاه کامل است و خلاصه این که هیچ مرگش نبود الا این که عاشق نبود! و لذا خوشبخت نبود (انگار دارم قصه می گم نصفه شبی!) اما وقتی به طور اتفاقی با مرشد روبرو شد متحول شد و باصطلاح: مرده بدم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم و...

حالا ممکن است که مختصات این عشق مورد پسند ما نباشد و گناه آلود باشد ولی دلیل نمی شود که آن را منکر شویم یا بگوییم مارگریتا در درجه اول عاشق متن رمان مرشد است و... اگر مارگریتا دغدغه رمان مرشد را دارد به عنوان ادامه منطقی شخص مرشد و معشوق است نه اینکه دلباخته متن است. متی هم مانند مارگریتا دلباخته است, دلباخته مسیح, اما یک تفاوت بین این دو هست و آن قضیه ترس است, ترسی که از نگاه مسیح در آخرین لحظات از بدترین گناهان است (و البته پیلاطس آن را مطلقاً بدترین گناه می داند). متی دچار ترس می شود اما مارگریتا به ترس خود غلبه می کند هرچند که طرف معامله اش شیطان است (نه مسیح و نه خدا!) و از رهگذر همین غلبه بر ترس است که به وصال معشوق می رسد و شایسته رسیدن به آرامش می شود.

***

 سخن آخر آنکه متی و مرشد (و یا بولگاکوف) هر دو روایتگرند و از منظر خود وقایع را شرح می دهند (هرچند ظاهراً متن مرشد تایید تلویحی مسیح را دارد و متن متی برعکس) اما گذشته از این طنز بولگاکف, نکته اصلی آن است که روایتهای انسانی استعداد چندگانگی را دارد حتی در مورد بدیهیات:

بعدها, وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود, نهادهای مختلف اطلاعات خود را گرد آوردند و توصیفاتی از این مرد عرضه کردند. در یکی از گزارشها آمده است که تازه وارد قد کوتاهی داشت , دندانهایش از طلا بود و پای راستش می لنگید. در گزارش دیگری گفته شده که جثه ای بزرگ داشت و روکش دندانهایش از پلاتین بود و پای چپش می لنگید. گزارش سومی به اجمال ادعا کرده که این شخص هیچ علامت مشخصی نداشت...

***

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد, توسط آقای عباس میلانی ترجمه شده و انتشارات فرهنگ نشر نو آن را به زیور طبع آراسته است. (443 صفحه – چاپ نهم 1388 به قیمت 7500 تومان) مقدمه کوتاه و مفیدی هم به قلم مترجم دارد که اطلاعات جالبی دارد. از جمله آنکه این کتاب پس از گذشت 25سال از فوت نویسنده برای اولین بار در تیراژ محدودی به چاپ می رسد که یک شبه همه نسخه ها به فروش می رسد و پس از آن در بازار سیاه به صد برابر قیمت پشت جلد خرید و فروش می شود. نکته جالبش همان تیراژ محدود بود : سیصد هزار نسخه!!! (واقعاً برای ما این تیراژ های محدود افسانه است رویاست نمی دونم ولی خوب بگذریم...)

پ ن 1: عشق در زمان وبا به پایان رسید و مطلب بعدی خواهد بود.

پ ن 2: کتاب بعدی خوشه های خشم اثر جان اشتین بک خواهد بود و پس از آن آناکارنینا اثر تولستوی... در بین این قطور خوانی ها سری هم به ناچار در مترو به کتب نازک خواهم زد!

پ ن 3: نمره کتاب 4.5 از 5 می‌باشد (در سایت گودریدز 4.3 )

پ ن 4: لینک قسمت اول

مرشد و مارگریتا (۱) میخائیل بولگاکوف

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دل سگ میخائیل بولگاکف

  

می توانی لطفاٌ به من بگویی وقتی هر روز خدا زنهای دهاتی قادرند اسپینوزای واقعی بزایند, چرا باید اسپینوزای مصنوعی ساخت؟

سگی گرسنه و مجروح در سرمای مسکو در حال ولگردی است. جنتلمنی از راه می رسد, پروفسور فیلیپ فیلیپویچ, جراح متخصصی (متخصص بازگرداندن جـوانـی‌!) که در تمام اروپا معروف است. تکه ای سوسیس به سگ می دهد و او را با خودش به آپارتمانش می برد و به او رسیدگی می کند. پس از مدتی عمل جراحی خاصی روی سگ انجام می دهد و ...

خوب تا اینجای کار شاید به نظر نیاید که ما با یک رمان سیاسی روبرو هستیم اما نویسنده در خلال داستان ناهنجاریهای موجود در روسیه پس از انقلاب اکتبر را با سلاح طنز و هجو بیان می کند و البته کمی پا را فراتر می نهد و برخی اصول انقلاب را نیز هجو می کند:

نمی شود در خدمت دو خدا بود! نمی شود در آن واحد هم ترامواها را تمیز کرد و هم سرنوشت گداهای اسپانیایی را روشن کرد! هیچ کس نمی تواند چنین کاری بکند, دکتر; و بالاتر از همه, این کار, کار آدمهایی نیست که دویست سال از باقی اروپا عقب ترند و تا کنون حتی نتوانسته اند درست و حسابی دکمه شلوار خودشان را هم بیندازند!

طبیعی است که پس از هر انقلابی فضا برای روی کار آمدن برخی انسانهای بی صلاحیت آماده می شود و چه بسا چنین افرادی آرمانهای انقلاب را نیز لجن مال کنند. حال در نظر بگیرید که شعار محوری انقلاب روسیه دیکتاتوری پرولتاریا بود و داعیه روشنفکران سپردن زمام امور به دستان طبقه کارگر با هر سطحی از شعور بود و دیدیم که فرصت طلبان با همراه کردن توده بی شکل و شعور مردم تمام رقبا و حتی همان روشنفکران فوق الذکر را از صحنه حذف نمودند. و لذا مترجم انگلیسی کتاب (روسی به انگلیسی , مایکل گلنی 1968) چنین می گوید:

بـدبختانه انقلابیون موفق‌، حـتی وقـتی بـه اشـتباه خـود پـی مـی‌برند، نـمی‌توانـند ... روند تاریخ را برگردانند. پیام تلخ کتاب این است‌کـه روشنفکر روسی ‌که مبنای انقلاب را گذاشت‌، محکوم به زندگـی ‌و سـرانـجام تـن دادن بـه حکومت نژادی از شبه انسانهای خام طبـع و بی‌ثبات و بالقوه وحشـی است‌، کـه خود ایجادش کـرده است‌... نتیجه تفویض قدرت به چنین انسانهایی فاجعه‌بار خواهد بو‌د؛ در واقع ده سال بعد تر‌ور استالینی دقیقا با همین نوع‌ کودنهای سنگدل و وحشی اجرا شد کـه بولگاکف آن را در این داستان رعب‌آور پیامبرگونه هجو می‌کند.

چنین مردمی که با یک ساندیس (ببخشید سوسیس) قلاده بر گردن می اندازند و هیچ تصوری از معنی دقیق قلاده در زندگی ندارند, مردمی که با چند بار ارضای غریزه شکمی و... سوسیس دهنده را به مقام الوهیت می رسانند (قلاده و الوهیت هر دو از متن کتاب اخذ شده است و به شرایط حال حاضر ربطی ندارد!) وقتی به قدرت برسند چنان کنند که شنیده ایم...

البته شاید بعضاٌ به نظر برسد که قلم بولگاکف زیادی تند و تیز است اما اگر کسی حق ندهد ما حق می دهیم:

فیلیپ فیلیپویچ فریاد زد: تو متعلق به پست ترین مرحله تکاملی. هنوز در مرحله شکل بندی هستی. از نظر هوش ضعیفی. تمام اعمالت صرفاٌ جانوری است. با این حال به خودت اجازه می دهی , با حالتی تحمل ناپذیر و کاملاٌ خودمانی در حضور دو فرد تحصیل کرده , در مقیاس جهانی, با حماقتی به همان درجه جهانی, درباره توزیع ثروت اظهار نظر کنی...در عین حال خمیر دندان هم می خوری...

***

این کتاب در سال 1925 نوشته شده است , یعنی در اوایل حکومت کمونیستی... و تر جمه آن به فارسی را مهدی غبرایی انجام داده است (1380) و انتشارات کتابسرای تندیس آن را در 173 صفحه چاپ نموده است (کتاب من چاپ چهارم 1388 است به قیمت 2700 تومان).

من هر چه گشتم متوجه نشدم که قبل از این ترجمه آیا ترجمه دیگری هم داشته است یا خیر؟ قرائن و شواهد حاکی از این امر است که قبلاٌ هم ترجمه شده است چرا که در ویکی پدیا ذیل عنوان "دل سگ" و زیر تیتر واکنش در ایران, به سخنرانی مقام رهبری در جمع هنرمندان در سال 1370 اشاره دارد که در آن صحبت این رمان به عنوان یک رمان هنرمندانه ولی ضد انقلاب می شود و... (دوستان حتماٌ مراجعه کنند جالب است) ...

کتاب "مرشد و مارگریتا" از این نویسنده در لیست 1001 کتاب وجود دارد.

پی نوشت: از امروز شروع به خواندن طبل حلبی گونترگراس کردم ولی به دلیل قطوری کتاب و عدم امکان حمل آن در مترو و... فقط در خانه به این امر مشغولم و همزمان در مترو مشغول نمایشنامه باغ وحش شیشه ای تنسی ویلیامز هستم پس احتمالاٌ پست بعدی باغ وحش شیشه ای خواهد بود.

..................

پ ن : نمره کتاب 3.8 از 5 می‌باشد.