میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

دریا جان بنویل

مکس موردون نویسنده سن و سالداریست که چندی قبل همسرش را در پی یک بیماری یکساله از دست داده است و به دنبال دیدن خوابی عجیب به یک روستای ساحلی می آید؛ جایی که نیم قرن قبل، در کودکی تعطیلات تابستان را با خانواده اش در آنجا می گذرانده است. به آنجا می رود تا به قول خودش در میان ویرانه های گذشته زندگی کند. بدین ترتیب داستان به خاطرات گزینش شده ای از راوی اختصاص دارد:

الف) خاطرات حدود نیم قرن قبل راوی یعنی حدود ده سالگی او

ب) خاطرات مرتبط با همسرش به خصوص در سال آخر

ج) سفری که به همراه دخترش پس از دیدن خواب به این منطقه داشته است

د) گذشته نزدیک یا زمان حال که راوی به تنهایی به منطقه آمده است

آن طور که از متن بر می آید تخصص مکس در زمینه تاریخ هنر است و در حال نوشتن کتابی در مورد پیر بونار نقاش فرانسوی است...اما حاصل کار، می شود کتابی که ما می خوانیم.همینجا ذکر کنم خواننده درخصوص تاریخ هنر و نقاشی و همچنین در خصوص اساطیر یونانی و تاریخ روم باستان، بد نیست اندکی اطلاعات داشته باشد تا برخی زوایای داستان را درک کند وگرنه مثل من باید مدام در گوگل سرچ کند... البته می توان همینطور به صورت معمول هم خواند...

چرا پیر بونار؟!

به عنوان نمونه این سوال برایم پیش آمد که چرا پیر بونار... در طول داستان چند بار نام این نقاش به میان می آید. جایی از داستان دختر راوی در مورد پدرش می گوید که او به تازگی کار سترگی درخصوص بونار به پایان رسانده است و راوی در ذهنش اذعان می دارد که چند صفحه ای آن هم به صورت خام نوشته است. یک جای دیگر هم البته مختصری از رابطه بونار و همسرش و یکی از تابلوهای معروف او سخن می گوید و اشاره می کند که این تابلوهای بونار از همسرش چند سالی پس از مرگ همسر ادامه داشته است.

وقتی در مورد بونار سرچ کردم، دیدم که درونمایه کار این نقاش دریافت بصری نبوده بلکه تکیه بر حافظه و خاطره جهت نزدیک شدن به مرزهای ناخودآگاه بوده است و به قول خودش حضور شیء و شخص, ذهن نقاش را مغشوش می کند...خب باید اعتراف کنم که وقتی این مطالب را دیدم اشک در چشمانم حلقه زد (یاد جاز تونی موریسون افتادم) به واقع کاری که بنویل در دریا انجام داده است مشابه سبک نقاشی بونار است.البته در مورد بونار گفته اند که نقاشی هایش باشکوه و پرجاذبه و شاد است ("گفته اند" نقلیست از ویکیپدیای فارسی) اما در مورد دریای جان بنویل باید بگویم باشکوه به خاطر ساختار داستان مصداق دارد ولی پرجاذبه و شاد نیست...دقیقن همان فضایی را دارد که تصاویر روی جلدی که در ادامه مطلب آورده ام به ما القا می کند.

نثر بنویل شاعرانه است و نگاهش نقاشانه! خیلی جاها خاطره را روایت نکرده است بلکه همچون یک تصویر ثابت نقاشی نموده است...به قول راوی خاطره حرکت را دوست ندارد ولذا می بینیم مثلن در صفحه 180 راوی یک صحنه شستشوی سر یکی از شخصیت های داستان را همانند یک نقاشی کامل برای ما توصیف می کند به گونه ای که تابلوی معروف زن شیردوش برای خودش و ما تداعی می شود.

داستان دو فصل دارد و هر فصل به تکه های متعددی تقسیم شده است و گاهی ذهن راوی در برخی تکه ها با چرخش های ملایم و تداعی معانی از زمانی به زمان دیگر می رود که در چند تکه، زیبا و قابل توجه از کار درآمده است.

***

جان بنویل متولد سال 1945 در ایرلند است و نثر شاعرانه این کتاب نشان از زادگاهش دارد و البته حال و هوای مه آلود و پر ابهام سواحل انگلستان...او جایزه بوکر سال 2005 را با همین کتاب دریا کسب نمود (که برای یک اثر هنری در تقابل با آثار عامه پسند جای شگفتی دارد). از این نویسنده پنج اثر در لیست 1001 کتاب حضور دارد که یکی از آنها همین کتاب دریا است که در شصت سالگی نویسنده به رشته تحریر درآمده است.این کتاب توسط آقای اسدالله امرایی ترجمه و توسط نشر افق با موافقت نویسنده اثر بر اساس قانون کپی رایت منتشر شده است.

مشخصات کتاب من: چاپ سوم 1389، تیراژ1500نسخه، 212صفحه، قیمت برچسبی7500 تومان

ادامه مطلب خطر لوث شدن را دارد

معرفی مداد سیاه از کتاب در اینجا که خطر لوث شدن ندارد.

ادامه مطلب ...

من و دریا و مرتضی و فتانه و مبصر و یوسف و دیگران!

آن وقت ها که جوان بودیم زندگی آرامش فراوانی داشت. شاید حالا این طور به نظر می رسد. یکی از مقولاتی که مرا غرق در آرامش می کند همین دریا است, نه این که فکر کنید چون حالا مطلب بعدی در مورد این اثر جان بنویل است چنین می گویم...نه! هیهات که من جوگیر شده باشم, هیهات! هرچند آرامش دریا همراه با شیر مادر درون من تزریق نشده است اما مسئولین مدرسه راهنمایی ما این بارِ بر زمین مانده را برداشتند و آن را چنان تزریق کردند که هنوز مزه اش زیر زبان من است.

مدرسه ما, مدرسه خاصی بود. این را از کنکور ورودی و مصاحبه اختصاصی و جداگانه با دانش آموز و والدین می شد فهمید. ما گزینش شدیم تا در کنار فرزندان مسئولین رده بالا روی یک نیمکت قرار بگیریم و روز اول مهر قاضی القضات آن سالها در آغاز سال تحصیلی بیاید برای ما سخنرانی کند. یادم هست که همان روزهای اول تمام مدرسه سیاه پوش بود و این البته برای ما در آن سالها امری کاملن عادی بود؛ زندگی های ناتمام باعث شده بود همه نسبت به مرگ احساس قرابت کنند.

پارچه های سیاه مربوط به اردویی تابستانی بود که در آن, یکی از معلمان در دریا غرق شده بود. همان روزهای اول یادنامه ای در سوگ آن معلم جوان (که البته ما کلاس اولی ها ندیده بودیمش) به دستمان دادند. نوشته هایی بود که همراهانش نوشته بودند. سوزناک بود اما سوزناکی اش مشخصه اصلی اش نبود...وحشتناکی اش بود. راویانی که از به دریا زدن های بی نتیجه شان برای پیدا کردن معلم نوشته بودند, از انتظار, از تاریکی... راویانی که نامردی نکرده بودند و از دیدار جسد بازگشته از آب پس از چند روز با جزئیات تمام!! برای ما نوشته بودند. از میزان بادکردگی از وضعیت چشم ها و ... نام معلم چه بود؟ یک اسم هم برای او بگذاریم, مرتضی...مرتضای بیچاره. در یادنامه اصرار شده بود که حتمن موارد مازوخیستی گنجانده شود...دهه شصت بود...می طلبید. ما هم می خواندیم و موهای زائد بدنمان فر می خورد.

کودک بودیم و با کمی ارفاق نوجوان. مثل این اواخر, در مدرسه مسابقه ای شکل گرفت در زمینه این که چه کسی بیشتر مرتضی را دوست داشت...چنان به پهنای صورت گریه می کردیم که...حیف که گوشی و تبلت و این حرفها نبود تا ثبت کند...حتا یوسف هم نبود که بر ما خرده بگیرد. احساس مصیبت در خون مان بود.

نمی دانم این تمرین ها باعث شد به سطح فعلی برسم یا این که اشک ریختن آن هم به پهنای صورت از آپشن های کارخانه تولیدکننده بود؛ هرچه بود الان به قهرمان فامیل در عرصه حضور در مراسم ختم تبدیل شده ام... بس که دلنشین در این مراسمات گریه می کنم و این را در چشمان صاحبان عزا بارها دیده ام.

اوووف...آن وقت ها که جوان بودیم زندگی آرامش فراوانی داشت!!

آنچه مرا به اینجا کشاند خوابی بود. توی آن خواب در عالم رویا ... مبصر آن سال مان مُرد! باور کنید. دقیقن مبصر کلاس بود که مُرد در همین خواب دیشب من. بس که این روزها مشتقات فتانه و مبصر در ذهنم رژه رفته اند. حالا همه اینها را بگذارید کنار جمله بعدی که می خواهم در آن از شما بخواهم که بروید به ادامه مطلب تا در انتخابات کتاب بعدی شرکت کنید! لحظه هایی هست که گذشته با چنان نیرویی ظاهر می شود که به نظر می رسد آدم را از بین می برد.

***
پ ن: جملات ایتالیک برگرفته از کتاب دریا اثر جان بنویل می باشد.

 

ادامه مطلب ...