میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گل‌های معرفت - اریک امانوئل اشمیت

این مجموعه شامل سه داستان است: میلارپا، ابراهیم‌آقا و گلهای قرآن، اسکار و بانوی گلی‌پوش. داستان اول در سال 1997 و دو داستان دیگر در سالهای 2001 و 2002 منتشر شده است. آنها در واقع سه داستان اول از مجموعه‌ای تحت عنوان چرخه نامرئی به حساب می‌آیند که تا سال 2019 شامل هشت داستان شده که مستقلاً منتشر شده است.

در مورد برداشت‎‌هایم از این سه داستان در ادامه مطلب خواهم نوشت. اما اشتراک آنها چیست؟ صراط‌های مستقیم به سوی آرامش و زندگی بهتر! در واقع نویسنده در هر داستان نشان می‌دهد که در ادیان مختلف ابراهیمی و غیرابراهیمی رویکردهای نجات‌بخش و راه‌کارهای معنوی برای بهبود زندگی انسان وجود دارد که می‌تواند دست ما را گرفته و در این روزگار راه‌گشا هم باشد. در داستان اول مفهوم تناسخ و امکانات آن در بودیسم، در داستان دوم راهکار صوفیه در اسلام و در داستان سوم رویکردی در مسیحیت مورد توجه قرار گرفته؛ کاری که در داستان‌های بعدی چرخه نامرئی با نحله‌های دیگر صورت پذیرفته است. در هر کدام از این داستان‌ها ابتدا مسئله‌ای به تصویر کشیده شده و سپس شخصیتی که درگیر آن است به کمک فرد دیگری مراحل حل مسئله و غلبه بر بحران را طی می‌کند؛ فردی که به قولی پیرِ راه است و خضرگونه ما را در طی مراحل یاری می‌دهد. طبعاً نگاه اشمیت به ادیان انسان‌محور است و با رویکردهای ایدئولوژیک یا تکلیف‌محور که معمولاً برای ما بیشتر آشناست متفاوت است.

در واقع وضعیت خاصِ ما شاید مانعی برای درک این نگاه باشد که یک دیندار هم می‌تواند انسانی قانون‌مدار و مدنی یا عقلانی و یا حتی سکولار یا لیبرال و امثالهم باشد! برای ما واقعاً ایستادن در میانه بام سالهاست که سخت شده است و اصولاً عاشق قرنیزهای پشت‌بام شده‌ایم و گویی نذر داریم که از آن طرف سقوط کنیم!

*****

اریک امانوئل اشمیت متولد سال 1960 در لیون فرانسه است. این نمایشنامه‌نویس موفق حوزه‌های مختلفی چون داستان کوتاه و رمان و حتی کارگردانی را تجربه کرده و پیش از همه اینها مدرس فلسفه در دانشگاه بوده است. اشمیت جوایز متعددی دریافت و آثارش به زبان‌های مختلف ترجمه شده است. تاکنون دو اثر از ایشان در وبلاگ مرور شده است که انصافاً هر دو نمایشنامه‌های قابل توصیه‌ای بوده‌اند: خرده جنایت‌های زناشوهری و نوای اسرارآمیز.

مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ هشتم بهار 1390، شمارگان 2000نسخه، 168صفحه

....................

پ ن 1: نمره من به داستان اول 3.3 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.22 نمره در آمازون 4) نمره من به داستان دوم 3.6 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.85 نمره در آمازون 4.4) نمره من به داستان سوم 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.25 نمره در آمازون 4.8)

پ ن 2: اشمیت فلسفه خوانده است. تدریس هم کرده است. اما معنویت‌گرا هم هست. خیلی در قید و بند مسیر خاصی هم نیست! به نظر می‌رسد با هر مسیری که امکان به مقصد رساندن را داشته باشد میانه خوبی داشته باشد و طبعاً مسیرهای زیباتر را ترجیح می‌دهد، حالا در هر مکتب و مذهبی که باشد. اینجا می‌توانید مصاحبه‌ جناب سعید کمالی را با ایشان بخوانید.   

پ ن 3: داستان سوم شاید به دلیل آشنایی دقیق‌تر نویسنده با آن فضا، بهتر از دو داستان دیگر از کار درآمده است علیرغم اینکه در آن دو هم زیبایی‌هایی وجود دارد.

پ ن 4: کتابهای بعدی به ترتیب «تدفین مادربزرگ» از گابریل گارسیا مارکز و «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.

  ادامه مطلب ...

دون کیشوت‌های ایرانی - بیژن عبدالکریمی

1) آلونسو کیشانو فردی مهربان و اهل مطالعه است که توجه چندانی به کسب ثروت و مقام ندارد. او به قصه‌ها و حکایات مربوط به شوالیه‌ها بسیار علاقمند است و این شبفتگی به مرور او را به جایی می‌رساند که خود را برگزیده و مکلف و مامور به فداکاری و عمل در راه آرمان‌های شوالیه‌گری احساس کند. هدف او البته نجات همه عالمیان است. او بالاخره بعد از مدتی غور و تدبر در امور خروج می‌کند و به «دون کیشوت» ملقب شده و در فضایی وهم‌آلود مبارزاتش را آغاز می‌کند. اما به نظر می‌رسد جهان واقعی تغییر کرده است و با آنچه در کتابها و داستان‌ها و توهمات او نقش بسته است تفاوت دارد.

2) نویسنده با انتخاب این عنوان به روایتی داستانی از تحولات نیمه قرن سیزدهم هجری (مصادف با نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی) در ایران پرداخته است. نهضت بابیه. در سلسله پست‌های «مقاومت شکننده» خوشبختانه به قرن نوزدهم در ایران رسیده بودیم و دیدیم که بدبختانه چه شرایط اسفناکی در این سرزمین حکمفرما بود. بعد از افول و سقوط صفویه و ورود به دوران طولانی جنگ‌های داخلی و دست به دست شدن‌ها چنان از تحولات دنیا عقب افتادیم و بل بی‌اطلاع بودیم که وقتی در اوایل این قرن نماینده دولت فرانسه برای بعضی رجال مهم دولت فتحعلی‌شاه از انقلاب فرانسه و اصول جمهوریت و حقوق بشر صحبت می‌کند آنها به درجه‌ای شگفت‌زده می‌شدند که گویی داستانهای هزارویکشب می‌شنیده‌اند!

3) در این دوران ایالات و ولایات از سوی حکومت مرکزی اجاره داده می‌شد و حکام مذکور می‌بایست علاوه بر مبلغ اجاره، مواجب ابواب‌جمعی و سود خودشان و هزینه‌هایی که برای کسب این مقام به دم‌ودستگاه دولتی پرداخته‌اند را مجموعاً از حلقوم رعایای مناطق تحت‌امر بیرون می‌کشیدند! آنها طبعاً در این راه از هیچ (تأکید می‌کنم از هیچ) اقدامی فروگذار نمی‌کردند... از شکنجه و بگیر و ببند گرفته تا بزن و بکش!... امرای فوق‌الاشاره تلاش می‌کردند در این راستا از یکدیگر گوی سبقت را بگیرند و خلاصه چیزی که اصلاً وجهی نداشت آبادانی و توسعه مناطق تحت‌امر و حال‌وروز رعایا بود.

4) یاد نقلی از ظل‌السلطان افتادم در اواخر همین قرن، که به خونریزی و سفاکی شهره بود... بدین مضمون: ما که بزرگترین فرزند ناصرالدین‌شاه هستیم هنوز به اندازه معتمدالدوله آدم نکشته‌ایم! چنین حکامی در ولایات قدرت را به دست داشتند.

5) رعیت به واقع هیچ پناهگاهی نداشت؛ در مقابل عمال حکومتی و ابواب‌جمعی و چماقداران آنها که «هیچ» پناهگاهی نداشت. مطلقاً. در تعامل با یکدیگر هم اگر به مشکلی برمی‌خوردند سیستم رفع اختلافات و باصطلاح محکمه‌ها چنان فشل و آغشته به فساد بودند که آرزوی رعایا این بود که کارشان به آنجاها نکشد! چه آرزوی آشنایی!! لذا چندان نیاز نیست در این فقره طول و تفصیل بدهم تا مخاطبی که هیچ اطلاع تاریخی از این دوره ندارد عمق فاجعه را تصور کند. العاقل یکفیه الاشاره. کافیست به صدرنشین خواسته‌های مردم در ابتدای جنبش مشروطه (در اواخر همین قرن) نگاهی بیاندازیم: تأسیس عدالتخانه.

6) با توجه به موارد بالا خودمان را برای لحظاتی به جای رعایای آن زمان بگذاریم: مگر می‌تواند ظلم ظالمان از این حد فزون‌تر گردد!؟ مگر بدتر از این هم داریم!؟ پس از این جاگذاری به یاد بیاوریم که این رعایا قرن‌ها شنیده‌اند که وقتی ظلم به غایت خود رسید منجی عالم بشریت خواهد آمد. این ترکیب باضافه مواردی دیگر (که در کتاب دون‌کیشوت‌های ایرانی آمده است) طبعاً شرایط را آبستن هر اتفاقی می‌کند.

7) ناغافل یاد رئیس‌جمهور سابق خودمان افتادم... وقتی از اواسط دوره دوم با برخی انتقادات از طرف حامیان خود مواجه شد و برچسب انحراف و جریان انحرافی را بر روی نزدیکان خود مشاهده کرد در یک مصاحبه خیلی رک و راست از خودش دفاع کرد که در فلان موضوع و بهمان قضیه چیزی از خودش درنیاورده است بلکه همان چیزهایی که سالها پای منابر شنیده است را تکرار و یا عمل می‌کند.

8) ما در دوران اوج تمدنی خودمان هم با نهضت‌ها و جریانات «باطن‌گرایانه» غریبه نبودیم لذا در دوران حضیض دم‌خور بودن با بواطن و جریانات تأویل‌گرا قابل درک است. یکی از راه‌حل‌های ساده برای حل مسائل و تحلیل وقایع این است که مسئله را ببریم در فضایی تجریدی که قابل دسترسی نیست و در موردش داستان‌سرایی کنیم لذا بازار علوم خفیه همواره داغ بوده و هست! یک نمونه ساده‌ی آن که امروزه بسیار قابل مشاهده است همین باورهای توهمی در باب توطئه و دستهای پشت پرده در همه امور است.

9) با اعداد بازی‌های جالبی می‌توان پیاده کرد اما تحلیل کائنات و... با عددبازی جالب نیست! مثلاً برخی چنان با اعتماد به نفس و بیان وقایعی که مو لای درز وقوعشان در گذشته نمی‌رود استدلال می‌کنند که هر ده سال یا هر بیست سال یک اتفاق ویژه در کشور رخ می‌دهد که گویا این عدد 10 یا 20 رمز و راز ویژه‌ای دارد و مقولات پیچیده‌ای نظیر تحولات اجتماعی تابع خواص این اعداد هستند!! وقتی از درک و تحلیل امور پیچیده ناتوان هستیم اعتراف به ندانستن سخت‌تر از پناه بردن به راه‌حل‌های اتصال‌کوتاه این‌چنینی است.

10) ما که الان در قرن بیست و یکم هستیم و انفجارها و انقلابات علمی و تکنولوژیک و... و... را پشت سر گذاشته‌ایم وضعمان این است پس چندان حرجی بر گذشتگان‌مان نیست!

11) معلمین ما همیشه توصیه می‌کردند که در امتحانات ابتدا سوال را خوب بخوانیم... می‌گفتند نصف جواب در سوال نهفته است... واقعاً بدون فهم مسئله چگونه می‌توان به حل آن پرداخت!؟ خوشبخت آن جامعه‌ای که در فهم و طرح سوال موفق‌اند. در نقطه مقابل جوامعی هستند که خواسته‌ها و سوالاتشان ارتباط منطقی با نیازها و مشکلاتشان ندارد؛ اینها در تاریکی به اعضای مختلف فیل دست می‌کشند و دُر می‌فشانند.

12) حل مسئله خودش یک مهارت است که طبعاً در حوزه اجتماع از عهده عقل یکی دو نفر که از قضا مهارتی ندارند برنمی‌آید. به تاریخ که مراجعه می‌کنیم مسئولینی را می‌بینیم که حل بحران را مترادف با حذف آدم‌های درگیر آن بحران می‌دیده‌اند. مثلاً جرم و جنایت با حذف زمینه‌های شکل‌گیری آن ممکن است نه حذف مجرم... در باقی مسائل هم همین است. منتها راه ساده‌تر همان حذف است! البته انصافاً در زمینه حذف از خودمان خلاقیت‌هایی بروز داده‌ایم: بستن به لوله توپ، شمع‌آجین کردن، شقه‌کردن و...

13) کاش آدم‌ها خواب نمی‌دیدند! این خواب دیدن چه‌ها که با ما نکرده است. وقتی در همین عصر، عنصر خواب دستمایه تصمیمات سرنوشت‌ساز می‌شود بر آدمیان دویست سال قبل چه خُرده‌ای می‌توان گرفت؟ در این که دنیای خواب دنیای عجیبی است شکی نیست اما ما زیادی به خواب‌هایمان تکیه می‌کنیم و شاید به همین خاطر بیداری‌مان هم عجیب و غریب می‌شود.

14) شاید برخی بگویند که به هرحال و به هر ترتیب این داستان به جایی ختم شد که برخی از مفاهیم مدرن و دستاوردهای دنیای نو قابل مشاهده است. تصور کنید در این ایام کرونایی آدمیان می‌خواستند با همان شیوه‌های طب سنتی واکسن کرونا را کشف کنند... با این ابزار (که در جایگاه خودش قابل احترام و دارای کارکرد است) به آن اهداف نمی‌توان رسید. و حالا فرض کنید بعد از کشف واکسن یک عطاری بخواهد واکسن شرکت مُدرنا یا فایزر را عرضه کند؛ آیا می‌توان عرضه واکسن توسط آن عطار را در لیست دستاوردهای طب سنتی گنجاند؟

15) کتاب دون‌کیشوت‌های ایرانی داستان شکل‌گیری نهضت بابیه و تطورات بعدی آن است. از نظر من چندان نمی‌توان آن را «رمان» به حساب آورد و بیشتر داستانی تاریخی یا ذکر تاریخ به صورت داستانی است اما عجالتاً هر اسمی روی آن بگذاریم باید اذعان کرد روایت روان و خوشخوانی است. علاوه بر این خواندن آن برای من رضایتبخش و مفید بود. ممکن است منابع مورد استفاده نویسنده مورد قبول این‌طرفی‌ها نباشد کما اینکه کتاب خیلی دیر مجوز گرفت و خیلی زود توقیف و جمع‌آوری شد.

16) تمام موارد فوق حاشیه و مقدمه‌ای بر متن کتاب بود. موضوع البته بسیار مناقشه‌برانگیز است و جا برای ذکر نکات قابل تأمل بسیاری دارد منتها «اینجا» ظرفیت آن را ندارد. این مطلب را در همین عدد 16 می‌توان به پایان برد منتها 16 مربع کامل است و ممکن است اذهان را به سمت «انسان کامل» و «مرشد کامل» و امثالهم ببرد و تبعاتی به همراه داشته باشد! اگر می‌خواستم در همان عدد 15 موضوع را درز بگیرم ممکن بود کسی به ذهنش برسد که برود سراغ کلماتی که حروف ابجدش 15 می‌شود و کلمات «جیب» و «هود» و «یاد» و «جحد» را ول کند و به کلمه «بابی» بچسبد! شما حتماً می‌دانید که آن اصطلاحات (کامل‌دارها را می‌گویم) و این تقارن‌ها چه سوءتفاهم‌ها و چه فجایعی را در طول تاریخ رقم زده است! جا دارد یادی از فضل‌الله نعیمی استرآبادی و عمادالدین نسیمی شروانی بکنم که کمتر در میان ما شناخته شده‌اند.

17) اگر شقه‌شقه‌ام کنید از عدد 17 آن‌ورتر نمی‌روم که کار بسیار بیخ پیدا می‌کند! پس در همین بند عنوان می‌کنم که هنگام خواندن برخی وقایع و فجایع در کتاب احساس شرم کردم. اما آیا باید ما شرمنده باشیم؟! الان مشغول خواندن رمان «دلبند» از تونی موریسون هستم و از اتفاق, وقایع آن داستان در زمانی مشابه  این کتاب رخ می‌دهد و نشان می‌دهد ظرفیت‌های بشر برای تولید فاجعه بسیار بالاست! اگر کسی هنوز بدان نحو نژادپرست باشد یا بدین نحو ... , در آن صورت بله جای شرمندگی بسیار دارد.

.........................................................

مشخصات کتاب: نویسنده بیژن عبدالکریمی, نشر نقد فرهنگ, چاپ اول 1397, تیراژ 1000 نسخه, 734 صفحه

.........................................................

پ ن 1: فکر می‌کردم آخرین مطلب مربوط به مقاومت شکننده را پارسال نوشته‌ام اما وقتی مراجعه کردم دیدم پنج سال گذشته است! باور کنید باورم نمی‌شد!!! 

پ ن 2: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «دلبند» از نویسنده تازه درگذشته نوبلیست, خانم تونی موریسون خواهد بود. قبلاً از آثار ایشان در مورد «جاز» نوشته‌ام. 

پ ن 3: نمره من به کتاب 4 از 5 است. ( این نمره با سازوکاری که برای نمره دهی به رمانها درنظر گرفته ام محاسبه نشده است. نمره به واسطه اهمیت کتاب از نظر تاریخی و ... محاسبه شده و کتاب را در رده رمانهای قابل توصیه قرار داده است)


نامِ گلِ سرخ – اومبرتو اکو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برادران کارامازوف فئودور داستایوسکی

"فیودور پاولوویچ کارامازوف" یکی از زمین‌داران شهرستانی است که راوی سوم‌شخص داستان در آن زندگی می‌کند. در همان پاراگراف اول راوی عنوان می‌کند که این زمین‌دار که در زمان خودش سرشناس هم بوده، سیزده‌ سال قبل به‌طرز مصیبت‌بار و اسرارآمیزی از دنیا رفته است. داستان در واقع شرح حال این مرد و سه پسرش است و بیان وقایعی که قبل از مرگ او رخ می‌دهد و البته اندکی پس از آن...

در اهمیت نویسنده و این کتاب که آخرین کتابی است که "استاد پترزبورگ" نوشته، صحبت‌های زیادی شده و اندیشمندان مشهور متعددی نظیر فروید و نیچه و انیشتین و کافکا و میله و... درخصوص آن سخن گفته‌اند. به عنوان نمونه از نفر آخر این گفته را نقل می‌کنم: "فدیا می‌توانست در مورد یک شخصیت داستانی که توسط خودش خلق شده بود ساعتها و صفحات زیادی بنویسد، گویی در تمام زوایای روح این افراد نفوذ می‌کرد و گزارش می‌نوشت. این آدم اعجوبه بود!" نظیر این سخنان تایید‌آمیز بسیار است که خواننده پیگیر آنها را دیده است و خواهد دید. تاثیرات بیان‌شده و بیان‌نشده او بر روی اندیشمندان و نویسندگان بعد از او آشکار است... از سورئالیست‌ها تا اگزیستانسیالیست‌ها.

و اما در مورد این کتاب ابتدا باید به مقدمه‌ای که نویسنده به عنوان پیش‌درآمد نوشته است اشاره کنم. دو نکته در این مقدمه کوتاه حائز اهمیت است. اول این‌که نویسنده اعلام می‌کند قهرمان داستانش "آلکسی" (کوچکترین برادر) است و پیشاپیش به استقبال تعجب خوانندگان و منتقدین در این‌خصوص می‌رود، چرا که با توجه به میزان حضور و تاثیرگذاری شخصیت‌ها در داستان شاید درنظر برخی این گونه نیاید! همینجا نظر خودم را بیان کنم که حتا اگر نویسنده این را صراحتاً نمی‌گفت هم بنده معتقد بودم شخصیت اصلی آلکسی است و اصولاً تیپ ایده‌آل و انسان نمونه‌ای که مد نظر نویسنده است همین آلکسی است و همه امید و آرزوی او این بود که در میان نسل آینده روسیه از این گونه آدمها بیشتر باشد تا نگرانی‌ها و پیش‌بینی‌هایش از آینده نزدیک روسیه به وقوع نپیوندد (در این خصوص در ادامه مطلب خواهم نوشت). در واقع نویسنده در این مقدمه با بیان قهرمانی آلکسی می‌خواهد به خواننده گرا بدهد که حواسش به کجا باشد!

نکته دوم در مقدمه این است که نویسنده از دو رمان صحبت می‌کند. رمان اصلی به کردار و رفتار قهرمانش در زمان حال مرتبط است که برای فهم آن لازم شده است که یک رمان فرعی نوشته شود تا در آن با بیان وقایع سیزده‌سال قبل، خواننده را در درک رمان اصلی یاری دهد. رمان فرعی همین است که ما به نام برادران کارامازوف می‌خوانیم و آخرین کتابی است که این استاد مسلم شخصیت‌پردازی نوشته است. چه‌بسا هنگامی‌که برای برداشتن قلم از زیر کمد به جابجایی دردناک آن اقدام نمود (با یادی از کتاب سخت‌خوان تابستان در بادن‌بادن) و در بستر بیماری افتاد و از دنیا رفت، در حال نوشتن رمان اصلی بود و چه‌بسا اصلاً رمان دیگری در کار نبود و این نکته دوم هم تاکیدی است که خواننده، بیشتر روی آلکسی تمرکز کند و پیام نویسنده را بشنود.

در باب اهمیت این کتاب حرف بسیار است. به‌نظرم اگر کسی بخواهد در مورد انقلاب اکتبر روسیه تحقیق کند و یا مطالعه عمیقی داشته باشد، واجب است که برای درک صحیح و عمیق از شرایط اجتماعی روسیه پیش از انقلاب، چند رمان را بخواند که یکی از آنها همین کتاب است و البته از بخت خوش این افراد، روسیه‌ی قرن نوزدهم، در دامان خود "غول‌های ادبی" زیادی را پرورش داده است و داستایوسکی که خیلی زود و در 59 سالگی از دنیا رفت یکی از بزرگترین آنها بود و به قولی غول مرحله‌ی آخر! آرزو می‌کنم روحش به خواب نویسندگانی که در این زمانه و به هر دلیلی داستان مذهبی می‌نویسند، بیاید و نحوه نوشتن یک اثر ادبی قابل مطالعه با فاکتورهای مذهبی را به آنها تزریق نماید! آمین!

*****

از داستایوسکی پنج اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند، حضور دارد: تسخیرشدگان، ابله، جنایت و مکافات، یادداشتهای زیرزمینی و برادران کارامازوف که غیر از این آخری که فقط در ورژن سال 2006 این لیست حضور دارد، باقی در تمامی ورژن‌ها حضور دارند.

ترجمه این اثر در ایران هم خودش داستانی است: هشت‌بار ترجمه شده است (دقت کنید که حجم این کتاب حدود 1100 صفحه است) و هیچکدام از آنها بدون واسطه نیست! یعنی هیچ کدام مستقیماً از زبان روسی ترجمه نشده است. نخستین ترجمه از مشفق همدانی و در دهه 30 انجام شده و پس از آن در دهه شصت سه ترجمه؛ عنایت‌الله شکیباپور (1361) صالح حسینی (1367) رامین مستقیم (1368) و در اواخر دهه 80 ترجمه پرویز شهدی از زبان فرانسه (1388) و سه ترجمه هم در دهه نود: اسماعیل قهرمانی‌پور (1391) هانیه چوپانی (1393) و آخرین آنها احد علیقلیان (1394). از میان اینها معروف‌ترین و از لحاظ تعداد چاپ بالاترین، همان ترجمه‌ایست که من خواندم یعنی ترجمه آقای صالح حسینی. من به‌شخصه از نثر سنگین و مغلق این ترجمه رضایت ندارم... درواقع اگر از بخش‌هایی که دیالوگ و حرف عادی است بگذریم در جاهای مهم، یک‌جور گنگی و ابهام و پیچیدگی در نثر، به چشم می‌خورد. البته شاید ایراد از من باشد ولی در اینجور مواقع همان حسی که در خواندن بخش‌هایی از رمان‌های 1984 اورول، دل تاریکی کنراد و خشم و هیاهوی فاکنر به من دست داده بود تکرار شد.

ترجمه های دیگر را ندیده‌ام، چه‌بسا کیفیت آنها پایین‌تر باشد... همت و پول و وقت ویژه‌ای می‌طلبد مطابقت و قضاوت!!

.............

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ انتشارات ناهید، چاپ هشتم 1387، تیراژ 3300 نسخه، 1108 صفحه، 16500تومان.

پ ن 2: نمره کتاب 4.6 از 5 شد. (در سایت گودریدز 4.3 از 5)     


 

ادامه مطلب ...

درخت انجیر معابد(2) احمد محمود

قسمت دوم

سرچشمه شاید گرفتن به بیل / چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

.

همانگونه که در قسمت قبل اشاره شد یکی از درونمایه های داستان بحث اعتقادات و تاثیر آن بر زندگی مردم جامعه داستان است که به نظر من می تواند تحت عنوان "خرافات" جمع بندی شود. خرافه در لغت به معنی سخن بیهوده و یاوه است و به طور کلی به هر عقیده غیر عقلانی و بدون پایه و اساس اطلاق می شود (البته این موضوع از نظر زمانی و مکانی نسبی است: مثلاً در کشور فرانسه و چند قرن قبل ادعای ژاندارک مبنی بر شنیدن صدای فرشتگان مورد پذیرش اکثریت قرار می گرفت اما اگر الان کسی چنین ادعایی داشته باشد راهی تیمارستان می شود!). این عقاید بیشتر به امور ماورای طبیعت مربوط می شود و لذا پای دین و جادو نیز به میان می آید.

چرا خرافه شکل می گیرد؟

انسانهای اولیه به صورت مداوم با حوادثی مواجه می شدند که قدرت تبیین منطقی آن را نداشتند (مثلاً کسوف و خسوف یا حتی طوفان و...) و علاوه بر آن نه کنترلی روی آنها داشتند و نه می توانستند جهت تغییر و بهبود شرایط اقدامی انجام بدهند (مثلاً بیماریها) و به نوعی در برابر خطرات بی دفاع بودند. در چنین شرایطی به تبیین های غیرمنطقی که بیشتر مبتنی بر حضور امور ماوراء الطبیعه بود متوسل می شدند. وقتی زمینه آماده باشد و همزمان آدمهای خاص (با قدرت تخیل بالا و بیان مورد پذیرش!) نیز حضور داشته باشند , داستانها شکل می گیرد.

در حال حاضر (انسانهای غیر اولیه!) نیز وضع چندان فرقی نکرده است و هنوز برخی آدمیان قدرت تبیین منطقی امور را ندارند و مشکلاتی نظیر فقر و بیکاری و بیماری و البته جهل و ... هنوز زمینه پایداری خرافات پیشین و بروز خرافات جدید را پدید می آورد. لذا انتظار اینکه با پیشرفت علم و ظهور تفسیرهای منطقی بساط خرافات پیشین به صورت کامل برچیده شود , برآورده نشده است.

واقعیت این است که هم اشکال ابتدایی (مثل همین درخت انجیر) و هم اشکال پیچیده (در قالب ادیان و...) هنوز حضور دارند و اتفاقاً در جوامع سنتی نقش اساسی در زندگی اجتماعی دارند. این امر می تواند به کارکردهایی که دارند (به هر نحو- درست یا غلط) مرتبط باشد. کارکردهایی نظیر آرامش بخشی و کاهش اضطرابات درونی, ایجاد همبستگی, تحمل مصائب , هویت بخشی , نوید آینده بهتر و...

درخت انجیر معابد

در مورد شروع افسانه درخت و تبدیل آن به نوعی توتم (انواع حیوانات یا گیاهانی که گمان می رود دارای قدرت فوق طبیعی هستند) اشاره شد که چگونه از یک روایتی که صحت آن محل تردید بود یک اعتقاد شکل گرفت. بعد از ورود اسفندیارخان دیدیم که چگونه با توجه به خصلت مردمداری او اعتقاد به درخت رسمیتی یافت و چه بسا توجه افراد تحصیلکرده به آن نیز موجب رونق آن شد. دنباله رو عوام شدن آفتی است که عواقب بدی دارد. در همین زمینه افسانه در حالت خواب توصیه های مرحوم اسفندیارخان را در این خصوص می شنود:

مواظب علمدار باش. مردم حرمتش دارن! یعنی حرمت درخت انجیر معابد دارن. درست که ی باغبان بیشتر نیست ولی متولی درخت انجیرم هست ـ پدر بر پدر! انجیر معابدم یک درخت بی ثمره ولی با حرف و حدیث و حکایاتی که از علمدار اول به ذهن و دل مردم نشسته و روز به روزم بیشتر و بیشتر میشه دیگه ی درخت مثل همه ی درختای دیگه نیست! حالا دیگه تبدیل شده به نشانه ای از قدرت و اعتقاد مردم! پس هم باید حرمت علمدار داشته باشی و هم حرمت خود درخت!

و می بینیم که در آینده علمدار چگونه حرمت خانواده را نگه می دارد! یارب مباد آنکه گدا معتبر شود!

بعد از ورود مهران و شروع دوران باصطلاح مدرن, زمانی است که اعتقاد به درخت حالت نهادی پیدا می کند, چرا که بعد از اینکه مهران متوجه می شود برای ساختمان سازی نمی تواند روی آن تیکه مربوط به درخت حساب کند, برای حسن شهرت خودش اقدام به ساخت بنای زیارت می کند و خانه ای برای علمدار می سازد و خلاصه با دادن این باج سرگرم کار خودش می شود و دیگر کاری به کار درخت ندارد, غافل از اینکه اعتقادات خرافی را حتی اگر ما کاری به کارشان نداشته باشیم روزی خواهد رسید که آنها با ما کار خواهند داشت! اتفاقاً حسن خوب (!) انتخاب این درخت, همین موضوع پیش روندگی ریشه هاست که می تواند در صورت مطلوب بودن شرایط گسترش پیدا کند, که دقیقاً خصلت عقاید خرافی را به خوبی نشان می دهد.

در این دوره داستانسرایی های متعددی در باب معجزات درخت مطرح می شود و به قول فرامرز زندگی اجتماعی مردم شکل خاصی داره یعنی – کافیه تو ادعا کنی – اکثریت بی چون و چرا قبول می کنن... در این دوره تشریفات آیینی (شعایر) شکل می گیرد و گسترش می یابد. نکته مهم دیگر اشراف متولیان و قدرتهای حامی اعتقادات خرافی بر پوچ بودن آن است که به تصریح و به تلویح در داستان ذکر می شود که ملهم از واقعیتی خارجی است. وقتی علمدار چهارم در حال موت است و پسرش هم چند سالی است که قهر کرده و از شهر رفته است علمدار اینگونه درددل می کند:

چرا اینقدر عقل نداره که بفهمه زیارتگاهو نباید از دست بده؟ چرا لگد به بخت خودش و زحمت و خدمت و حرمت پدر اندر پدرش میزنه؟ کاش اینقدر شعور داشت و می فهمید که نباید این قدرت به دست غریبه بیفته!

و وقتی با واسطه یکی از همین قدرتها پسر به بالین پدر می آید او چنین توصیه می کند:

این قدرت را بشناس! نگذار از دست برود ـ زیارتگاه را به تو می سپارم ـ همینطور که مرحوم پدرم ـ علمدار سوم ـ سپردش به من ـ اگر حرمتش را داشته باشی قدرت عظیم بی انتهایی ست که سلاطین را هم به خضوع وامی دارد.

خلاصه این که اگرچه بزرگان توجهشان به درخت از باب قدرت و منفعت است اما عوام اعتقادی بی پیرایه دارند که در این زمینه مورد مصطفی پسر رمضان که به نوعی فلج دچار است و لنگ می زند قابل توجه است: مدام نذرش می کنند و... در قسمتی از داستان او را به بهداری می برند و بعد از مقداری دوا درمان و فیزیوتراپی اوضاعش رو به بهبود می گذارد حالا ببینید ننه مصطفی در جواب احوالپرسی چه می گوید:

- شکر خدا یه قدری بهتر شده

- یعنی دیگه نذر درخت نمیکنی؟

- چرا , هرچی به جای خودش! مخصوصاً ئی ساقه شرقی! از وقتی نذرش کردم, راه بهداریه گذاشت پیش پام!

همین خانواده در جای دیگر که وضعیت مصطفی خیلی خوب شده است با عمه تاجی روبرو می شوند:

بابای مصطفی: اگه به حرف ننه مصطفی رفته بودم, هنوز تا هنوز باید می بردمش پای درخت لور , رو پتو میخواباندیمش و نذر و نیاز می کردیم!

تاج الملوک: هرچیزی به جای خودش هم اون لازمه هم این!

ننه مصطفی: منم همینه میگم! اگر ئو نذر و نیازا نبود که بهداری با چارتا قرص و چار دفعه مشت و مال, کاری از دستش نمی ئومد!

اعتقاد به این خرافات ارتباطی با هوش و ذکاوت ندارد:

عمه تاجی با این همه هوش و ذکاوت, با کمال صدق و صفا, نذر یه درخت و یه مجسمه سنگی میکنه و بعدشم میره با اشک و آه و زاری نذرش ادا می کنه... انگار خرافات واقعاً علاج ناپذیره! – پدر هم زمین وقف درخت کرد...

و ارتباطی با سطح تحصیلات ندارد:

]اشاره به دکتر جمیل[ ...تحصیلات عالی هم که داره – هه! آخر مرتیکه ه ه ه اگر پلاک خانه ت را بذاری 13 آسمان به زمین میاد؟... نه! از دست تحصیلات م کاری بر نمیاد – عقل ، تفکر ، شناخت – چیزی که ما نداریم – چیزی که پیش پای احساس و عاطفه قربانی شده !... پروفسورم که باشی همینه! اتوپیای ما با دعا و زاری و التماس بنا میشه! عاشق م که میشیم نعل میذاریم تو آتیش تا معشوق سراسیمه خودش بیاد تو بغلمان... به شکارم شیرم که بریم اسلحه لازم نداریم ...  

هرچی م درماندگی و نکبت و ادبار بیشتر باشد, اعتقاد هم به این چیزا بیشتر میشه! صدبار فال میگیریم یکیش درست درنمیاد بازم میگیریم... رفته تو خونمان!

***

تا اینجای داستان ماهیت درخت و اعتقادات خرافی به خوبی نشان داده شده است و از این نظر داستان کامل است. اما فصل ششم و ورود مرد سبزچشم گرچه از نظر روایی کمی توی ذوق می زند اما درس آموزیش کم از تاریخ خوانی نیست! اینها حرفهایی است که به نظرم روی دل نویسنده مانده است و حاضر شده است حتی به قیمت خدشه وارد شدن به روند داستان آنها را به نوعی بیان کند (از قضا این هم آخرین اثر احمد محمود است).

بعد از گذشت چند سال از فعالیت مدارس و کتابخانه و بهداری و... به نظر می رسد تنور اعتقادات کمی سرد شده است, اما ورود سبزچشم نشان می دهد که آتش زیر خاکستر بوده است و این بار با هوشمندی ویرانگری که این شخص دارد, اعتقادات درختی وارد فاز انقلابی می شود و همه امور را فلج می سازد. او با هویت بخشی به نسل جوان بی هویت , آنها را به سطحی می رساند که حتی حاضرند خون خود را نثار ایمانشان کنند.

خاندان اسفندیارخان مثل دودمان قاجار می مانند و سرآخر چیزی از قدرت و ثروت برایشان باقی نمانده! اشرافیت سنتی که مضمحل شده است و جایگزینش مهرانی است که روزی جیره خوار آنها بود و حالا طی یک کودتای ازدواجاتی قدرت را در دست گرفته است. مهران مثل پهلوی ها می ماند! افکار مدرن دارد و می خواهد ملک را از حالت ملک اربابی و عمارت کلاه فرنگی به حالت یک شهرک تغییر دهد و باصطلاح مدرن کند. از نظر او با ساختن خانه های مدرن و مدرسه و سینما و بهداری و... ملک مدرن می شود, غافل از آنکه تا وقتی نحوه فکر کردن تغییر نکند چیزی تغییر نمی کند و این تغییرات باصطلاح روبنایی با بادی زیرورو می شود که می بینیم همین بادی که از طرف درخت انجیر وزیدن می گیرد همه رشته ها را پنبه می کند.

مهران در ابتدا می خواهد درخت را ریشه کن کند اما دلیلش برای این کار از زاویه کار فرهنگی نیست ولذا با یک باج دادن بی خیال موضوع می شود و همزیستی مسالمت آمیز را در پیش می گیرد. او هم قدرت اعتقادات مردم را دست کم گرفته بود. درست است که اعتقادات درختی بعد از ورود مدرنیته کمی سست شده است (درخت و متولیانش حالت رسمی و حکومتی گرفته اند که این هم بی تاثیر نیست) اما وقتی مرد سبزچشم! وارد می شود روح تازه ای به این کالبد می دمد و همه دست اندرکاران رسمی و... با دیدن اوضاع پشت مرد سبزچشم قرار می گیرند و ائتلاف فراگیر شکل می گیرد! اتفاقاً در فصل ششم می بینیم زمینه برای رشد سرطانی درخت بیش از هر زمان دیگر فراهم است و این زمینه را همان "مدرنیسم منهای تحول فرهنگی" پدید آورده است.

دورکهایم می گوید: دین تنها یک رشته احساسات و اعمال نیست, بلکه در واقع نحوه اندیشیدن افراد را در فرهنگ های سنتی مشروط می کند.

و این نظر فوئرباخ هم قابل توجه است که: دین عبارت است از عقاید و ارزشهایی که به وسیله انسانها در تکامل فرهنگیشان به وجود آمده , اما اشتباهاً به نیروهای الهی یا خدایان نسبت داده شده است. از آنجا که انسانها تاریخ خود را کاملاً درک نمی کنند , معمولاً ارزشها و هنجارهایی را که به طور اجتماعی ایجاد شده اند به اعمال خدایان نسبت می دهند... مادام که ما ماهیت نمادهای دینی ای را که خودمان ایجاد کرده ایم درک نمی کنیم, محکوم هستیم که اسیر نیروهای تاریخ که توانایی کنترل آنها را نداریم باشیم.

***

این کتاب آخرین اثر زنده یاد احمد محمود است که انتشارات معین در سال 1379 آن را در 1038 صفحه به چاپ رسانده است.(کتاب من: چاپ سوم سال 1380 در تیراژ 3300 نسخه و به قیمت 5000 تومان)

.

پ ن 1: مطالب بعدی به ترتیب در مورد "قاضی و جلادش" اثر فردریش دورنمات و "منطقه مصیبت زده (شهر)" اثر جی جی بالارد خواهد بود.

پ ن 2: کتابی که شروع خواهم کرد "مرگ در آند" از یوسا است.

پ ن 3: نام وبلاگ تاریخ خوانی با توجه به آرای دوستان به "درنگ" تغییر خواهد کرد.

پ ن 4: لینک قسمت اول اینجا

پ ن 5: نمره این کتاب 3.6 از 5 است.