میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

لولیتا - ولادیمیر ناباکوف

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بوف کور (2) صادق هدایت

 

مخاطب

راوی مخاطب خود را "سایه" اش عنوان می می کند. همین سایه ای که جلوی چراغ روی دیوار افتاده است (البته اگر چراغ جلوی راوی باشد سایه قاعدتن باید پشت راوی روی دیوار بیافتد!)...همین سایه روی دیوار که هرچه راوی می نویسد با اشتها می بلعد (پس چراغ در زاویه ایست که سایه روی نوشته ها افتاده است! این علامت تعجب ها الکی نیست!!)...همین سایه در بخشی از داستان از نظر راوی شکل یک جغد را پیدا می کند که عنوان "بوف" از همین فراز اخذ شده است و کور بودن آن هم که نیاز به کنکاش منطقی ندارد...سایه کور است , اما همین سایه کور است که از نظر راوی همه چیز را می فهمد.

همینجا به نظرم می رسد که نگاه را باید عوض کنم و آن علامت های تعجب را توضیح بدهم! بوف کور کتابی نیست که بخواهم با نگاه منطقی و کشف معما به آن بپردازم... این که با کنکاش منطقی استخراج شود که سایه چیست و اثیری کیست و لکاته و نیلوفر و شراب و پیرمرد قوزی و کوزه و آینه و سرو و نهر آب و...نماد چه هستند همه البته در جای خود ارزشمند است اما تکیه صرف به این چیزها من را به بیراهه خواهد برد. گفتم تکیه صرف! پس اگر در ادامه گاهی به اینها پرداختم خرده مگیرید.

راوی می خواهد خودش را به سایه اش معرفی کند تا شاید همدیگر را بهتر بشناسند و از این رهگذر : می خواهم خودم را بهتر بشناسم. این سایه می تواند همین سایه فیزیکی باشد یا بخشی از درون, حالا اسمش را هر چه بخواهیم بگذاریم مثلن روح. برای هر کدام دلالت هایی در متن وجود دارد. هم سایه فیزیکی که در بالا اشاره کردم و هم روح ؛ مثلن در ص23 در مورد زن اثیری می گوید: تن و سایه اش را به من داد درحالیکه چند جمله قبلش اشاره کرده بود که تنش و روحش هر دو را به من داد و یا در ص28 : جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده بود. طبیعی است که از مقابله این گزاره ها می توان گفت: سایه=روح.

الان دیگه همه چی حله!؟ این که مخاطب کیست و چه چیزی است مهم است اما حقیقتن مهمتر این است که ببینیم راوی به مخاطب خود چه چیزهایی را می گوید. بیراهه ای که گفتم ماندن در همین کشف و اکتشافات است. پس ابتدا یک مرور کوتاه چند صفحه ای!! در ادامه خواهم داشت.

نقطه عطف

اولین چیزی که راوی از آن یاد می کند یک لحظه باشکوه و گذراست که مثل یک شعاع آفتاب می درخشد و زود می گذرد. پرتوی روشنی بخش که در زیر نور آن , راوی همه بدبختی های خود را می بیند و به شکوه و عظمت آن پی می برد. این تجلی به صورت یک زن فرشته گون است که در ادامه با  عنوان اثیری از آن یاد می شود.

دیدن چشم های این زن یک نقطه عطف است. قبل از وقوع آن لحظه باشکوه, راوی به صورت روزمره به حرفه خود یعنی کشیدن نقاشی روی قلمدان مشغول است. او همیشه یک صحنه ثابت همانند یکی از همین نقاشی های مینیاتوری که معمولن در کنار رباعیات خیام می بینیم را روی قلمدان ها نقاشی می کند و برای عمویش در هندوستان می فرستد. این نقاشی حاوی یک پیرمرد سپیدموی است که به حالت قوز کرده زیر یک درخت سرو نشسته است و انگشت سبابه دست چپش را به لب گرفته است و روبروی او زنی جوان به سوی او خم شده است و گل نیلوفری را به سمتش گرفته است و بین آنها جوی آبی هم روان است (شرح این نقاشی با تفاوتهای اندکی با طول و تفصیل بیشتری چندین و چند بار در داستان تکرار می شود).

راوی نمی داند این صحنه نقاشی را قبلن جایی دیده است یا نه...در خواب به او الهام شده است یا نه... اما درست در هنگام بیان همین لاادریات درخصوص ریشه این نقاشی , ناگهان قضیه ای به خاطرش می رسد که می تواند کلید جواب این ابهامات باشد اما بلافاصله ذکر می کند که این قضیه به یاد آمده "خیلی بعد اتفاق افتاد" ...یعنی قبل از این اتفاق هم این نقاشی را می کشیده است. حالا این قضیه چیست؟ همان صحنه تجلی است!(به نظر می رسد نباید می گفت ناگهانی این قضیه به خاطرم آمد...چون قبل از آن در مورد آن لحظه باشکوه صحبت کرده بود)... بگذریم, حالا این صحنه تجلی گونه چه بود:

روز سیزده نوروز است و مردم به بیرون شهر هجوم آورده اند و راوی داخل خانه اش که از اتفاق در حومه شهر است نشسته است و نقاشی می کشد.ناگهان عمویش وارد می شود. عمویی که تاکنون ندیده است و از قضا شبیه همان پیرمرد قوزی است که در نقاشی های راوی حضور دارد. راوی می خواهد برای عمویش چیزی بیاورد بخورد...چیزی در خانه نیست...یاد بطر شرابی می افتد که بالای طاقچه دارد (که خودش داستانی است)...می رود بالا بطری را بردارد از روزنه روی دیوار صحنه ای را می بیند و باصطلاح خودمان: صحنه را دیدم!...این صحنه , همان صحنه ایست که همیشه نقاشی می کرده است یعنی همان درخت سرو و پیرمرد و... و اینجاست که چشمهای این زن اثیری را می بیند و زندگی اش تغییر می کند. نقطه عطف همین لحظه تجلی گونه است.

تغییر

طبیعتن وقتی از یک نقطه عطف حرف می زنیم بلافاصله باید چرتکه بیاندازیم و تفاوت های قبل و بعد از آن را با توجه به متن استخراج کنیم :

1-     ترک کامل حرفه و جستجو به دنبال زن اثیری

2-     هر جنبش و حرکتی بی معنا و بی ارزش شده است

3-     خروج از جرگه "آدم ها" (آدم ها اینجا به معنی الکی خوش ها)

4-     پناه بردن به شراب و تریاک جهت فراموشی

5-     تولید حس پرستش در راوی

6-     احساس نیاز به چشم های زن اثیری برای حل مشکلات فلسفی و کشف رموز و اسرار هستی

یعنی من می توانم به همین ترتیب فقط به رویه داستان بپردازم و بر وسوسه حدس و گمانه زنی در خصوص همین مواردی که تاکنون به آن پرداخته ام , غلبه کنم؟!

..........

باقی مطلب در پست بعدی...

لینک قسمت اول



همنوایی شبانه ارکستر چوبها قسمت دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.