میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بوف کور (1) صادق هدایت

 


مقدمه لازم

آندره برتون پایه های مکتب سورآلیسم را بر روی فعالیت ضمیر ناخودآگاه قرار داد. از دید سورآلیست ها واقعیت برتر در ضمیر ناخودآگاه انسان پنهان شده است و هر آنچه از سوی ناخودآگاه بیرون می آید واقعیت است, لذا برای دستیابی به آنچه که در اعماق ذهن انسان می گذرد , می بایست ذهن را از قیود مختلف آزاد نمود و با نوعی فرایند خود به خودی همانند این که نویسنده در حالتی نیمه بیدار نیمه خواب , با آزاد گذاشتن اندیشه و قلمش, "واقعیات" را به ثبت برساند ؛ چرا که با روش های منطقی نمی توان به ضمیر ناخودآگاه دسترسی پیدا کرد.

در آثار ادبی سورآلیست ها (همانند نقاشی های این مکتب) معمولن با تصاویر خیالی , غریب و ترسناک روبرو می شویم... اما این که بخواهیم محصولات ادبی این مکتب را به واسطه آن فرایند خود به خودی پیش گفته به چنین چیزهایی محدود کنیم و آن را مطلقن خالی از هرگونه ارتباطات منطقی بدانیم به نظرم اشتباه است. با این مقدمه صرفن می خواهم به خودم گوشزد کنم که وارد چه متنی شده ام و چه می خواهم بنویسم.

از کجا آغاز کنیم؟

راوی اول شخص داستان در جمله اول از زخمهایی در زندگی یاد می کند که مثل خوره به جان روح آدم می افتد و بلافاصله عنوان می کند که درخصوص این زخم ها نمی توان پیش کسی درد دل کرد چرا که در صورت ابراز آن یا به عنوان یک اتفاق نادر تلقی و یا با لبخند تمسخر آمیز مخاطب روبرو می شود. پس چه کار باید کرد؟ شاید یک راه ,فراموشی آنها به وسیله مسکرات و مخدرات باشد اما اینها مسکن موقتی است و یعد از پریدن تاثیراتشان, شدت درد افزایش پیدا می کند. راوی پس از این مقدمه کوتاه به شرح یکی از این زخمها (که ممکن است اتفاق نادر تصور شود اما برای خود راوی پیش آمده است) می پردازد. 

 

باقی در ادامه مطلب... 

 

پ ن 1: مطلب طولانی شد و چند قسمتش کردم...البته خوب نیست چون یکپارچگی مطلب با جابجایی اجباری یکی دو عنوان از بین رفت. قسمت دوم هم آماده است که تا دو سه روز دیگر می گذارم و در این فاصله قسمت سوم را هم تایپ می کنم.قسمت های سوم به بعد را هم واگذار می کنم به خودتان!! این خودش یک ابداع است: پست باز!

پ ن 2: در مقدمه ای که در پست قبل نوشتم اشاره شد که این کتاب حداقل توسط 23 ناشر چاپ شده است. این آمار را از سایت کتابخانه ملی استخراج کردم. نکته جالب آن است که حدود 20 مورد آن در حد فاصل سالهای 80 تا 83 ثبت شده است. بعید می دانم که همه آنها به مرز چاپ شدن رسیده باشد. در میان آنها ناشران معتبری دیده می شود (چشمه, مرکز, قطره,فرزان روز, کاروان,نگاه و...) اما من در بازار ندیده ام این ها را و البته همان کتاب فشلی که در پست قبل در موردش نوشتم را فراوان می بینم! 

پ ن 3:وبلاگ نویسی من به روزهای تعطیل محدود شده است و مثل سابق فرصت ... دلم برای کامنت نویسی تنگ است! 

پ ن 4: اگر کسی بخارای شماره 20 را دم دست دارد یک اطلاعی به من بدهد. 

پ ن 5: لینک مقدمه این مطلب در پست قبل

ادامه مطلب ...

در قند هندوانه ریچارد براتیگان

 

 

روز شنبه که تعطیل بود می خواستم دو سه تا مطلب آماده کنم. به همین خاطر برای بار دوم به سراغ این کتاب آمدم. نمی خواستم بخوانم چون فکر می کردم همون یک باری که خواندم هم زیاده! ولی اشتباه کردم چون برای بار دوم خواندمش!

کتاب نثر شاعرانه ای دارد ,در فصل های کوتاه و بسیار روان و زود خوانده می شود (حدود 2 ساعت). دفعه اول که خواندم چیزی نفهمیدم و خیلی حالم گرفته شد چون این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند هم حضور داشت. به شوخی به یکی از دوستان گفتم این کتاب جزء چند کتابی است که باید بعد از مرگ خواند!

حتماٌ با خواندن پاراگراف بالا با خودتان فکر می کنید که دفعه دوم درهای ادراک به رویم باز شده و از تمام نمادهای داستان پرده برداشته شد. باید بگویم که نه! فقط این بار از نوع نثر کتاب بیشتر لذت بردم و یک مقدار هم در مورد برخی نمادها زورآزمایی کردم (که این قسمت دوم از علایقمه).

نمی دانم کجا بود خواندم که بنده خدایی می گفت شما هر چی می خوای بنویس بالاخره پیدا می شوند کسانی که تفسیرهای آنچنانی بکنند که جیگرت حال بیاد! البته باز هم اگر فکر می کنید که منظورم این است که این کتاب هم از این قماشه اشتباه می کنید.

یک بار همان 11 سال پیش مقاله ای از استاد براهنی در مورد گونه ای شعر نو خواندم که حالت معما گونه داشت و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. یک شعر چند خطی بر همان سیاق گفتم که خودم خیلی باهاش حال می کردم ولی هیچکس از اون چیزی سر در نمی آورد (منظورم نهایتاٌ 5 تا رفیقی بود که در ایام خدمت داشتم) تازه وقتی براشون شرح می دادم که این کلمه نماد این چیز است و آن هم نماد آن چیز و همه در کنار هم می شوند این و... می گفتند: اوهوم یا خونه پرش آهان! باز هم اگر فکر می کنید که می خواهم بگویم که این کتاب براتیگان هم همان حالت را دارد اشتباه می کنید!

داستان توصیفی است از نوعی زندگی در نوعی مکان خاص. مکانی که اکثر چیزهای آن از قند هندوانه ساخته شده است. "آب هندوانه (که منافعش برای ایرانی ها شهره عام و خاص است!) را می گیریم و آن قدر حرارتش می دهیم تا فقط قند آن باقی بماند بعد آن را به شکل چیزی در می آوریم که داریم: زندگی مان." پس تا اینجای کار می شود گفت که همه چیز این مکان نمادین از جنس زندگی است. البته در کنار قند هندوانه چوب کاج و سنگ هم در ساختمان چیزها نقش دارند. نمادهای مکانی تمامی ندارد از پل ها و مقبره ها و مجسمه ها گرفته تا ساختمان اصلی دهکده که iDEATH نام دارد (ویژگی این ساختمان این است که مدام در حال تغییر است و به گفته راوی این از روی خیر است همینجا اشاره کنم که من متوجه این تغییر مداوم نشدم و تنها تغییری که دیدم این بود که اتاق های مربوط به کسانی که می میرند مسدود می شود). از پل ها گفتم لاجرم باید از رودخانه ها هم بگویم:

"بعضی رودخانه ها فقط چند اینچ عرض دارند.رودخانه ای را می شناسم که نیم اینچ عرض دارد. می شناسم چون اندازه اش گرفتم و تمام روز کنارش نشستم.اواسط بعد از ظهر باران گرفت.ما در اینجا هر چیزی را رودخانه می گوییم.ما این جور مردمی هستیم."

راوی داستان هم موجود جالبی است یعنی متعلق به تیره خاصی است که اسم ثابتی ندارند و در مقدمه فصل شعرگونه ای چنین می گوید:

"به گمانم تا حدی کنجکاوی بدانی چه کسی هستم , اما یکی از آنهایی هستم که نام ثابتی ندارد. نامم به تو بستگی دارد. فقط هر جور که به ذهنت می رسدصدایم کن."

جمعیت افراد در قند هندوانه 375 نفر است که حتماٌ یا نماد چیزی است که من نمی دانم یا اینکه سر کاری است. این جمعیت زندگی خاصی دارند که نمی توانم اسمی روی آن بگذارم برخی قاعدتاٌ در مزارع هندوانه کار می کنند برخی در کارگاه هندوانه کار می کنند و برخی مجسمه می سازند و البته به یک دکتر و یک معلم هم اشاره شده است و شغل دیگری نیست. یک شخصیت به نام چارلی هست که اطلاعاتش زیاد است و باصطلاح همه چیز می داند. همین شخص وقتی عدم استعداد راوی را در مجسمه سازی می بیند به او می گوید که مثل اینکه" از مجسمه سازی و کارهای دیگر خوشت نمی آید. چرا یک کتاب نمی نویسی و آخرین کتاب رو یک نفر 35 سال پیش نوشت و تقریباٌ دیگه وقتشه که یه نفر یه کتاب دیگه بنویسه". بازم اگر فکر می کنید کتاب نوشتن یک امر حیاتیه اینجا , اشتباه می کنید! چون وقتی راوی می پرسه کتاب قبلی درباره چی بوده چارلی یادش نمیاد. این کتاب قراره بیست و چهارمین کتابی باشه که ظرف 171 سال گذشته نوشته می شود. ظاهراٌ یکیش درباره جغد بوده و یکیش در مورد برگهای سوزنی کاج و به نظر خودم مهم ترین شون کتابی بوده که در مورد "کارگاه فراموش شده" نوشته شده و نویسنده مدتی را در آن کارگاه سفر کرده. این کارگاه هم مکان نمادین دیگری است که "هیچ کس نمی داند کارگاه فراموش شده چه قدر قدمت دارد.مساحتش آن قدر طولانی است که نه می توانیم و نه می خواهیم طی اش کنیم" به نظر می رسد به دنیا اشاره دارد که البته چند سطر بعد اشاره می کند در آنجا نه گیاهی می روید نه حیوانی زندگی می کند... که باز هم به نظر می رسد شاید دنیای ماست که از یک انفجار هسته ای خارج شده است! و این بازماندگان در ناکجاآبادی در حال زندگی هستند. در این کارگاه فراموش شده چیزهایی است که جالبند ولی اسم ندارند که به نظر متعلق به تمدن قبلی هستند. برادر چارلی inBOIL به همراه دار و دسته اش در کنار این کارگاه زندگی می کنند و به دلیل رفت و آمد و ارتباط با اشیاء فراموش شده به نوعی از نظر مردم دیگر منحرف شده اند.

" inBOIL و دار و دسته اش در کلبه های کوچک و افتضاحی که سقف هایشان سوراخ بود و آب از آن چکه می کرد در نزدیکی کارگاه فراموش شده زندگی می کردند...بیست نفر بودند... تمام شان مرد بودند و این اصلاٌ خوب نبود... این افراد پیش از آنکه به او ملحق شوند ناراضی و عصبی و غیر قابل اعتماد می شدند یا دست شان کج می شد و همه اش از چیزهایی صحبت می کردند که آدم های درست و حسابی نه سر در می آوردند و نه می خواستند سر در بیاورند... inBOIL همیشه مست بود" شاید با توجه به این جملاتی که آوردم بتوان تصور کرد که اینجا شاید نوعی ناکجاآباد است که برخی مثل آدم ابوالبشر وسوسه خروج از آن را دارند (این که معشوقه اول راوی به کارگاه فراموش شده تمایل دارد هم می تواند نشانی از این مدعا باشد فقط این بار آدم که راوی باشد گول نمی خورد و سراغ معشوقه دیگری می رود و آن اولی خودکشی می کند). شاید کسانی که به نوعی آگاهی می رسند این مسیر را طی می کنند به خصوص که همین افراد بالاخره دسته جمعی خودکشی کردند و قبل از آن به باقی افراد چیزهایی درباره iDEATH و اصل آن می گویند. از نظر inBOIL دیگران در یک حالت بی خبری نسبت به زندگی قرار دارند انگار که در یک بهشت بی خبری زندگی می کنند و اشاره ای به از بین رفتن ببرها می کند که گویا با از بین رفتن آنها مرگ هم از این جامعه رخت بربسته است مگر اینکه خود تصمیم به مرگ بگیریم! خلاصه که خیلی فضای عجیبیه!! مثلاٌ همین ببرها پدر و مادر راوی را جلوی چشمش خورده اند و ضمن آن به حل مسائل حساب او کمک کرده اند:

"یکی از ببرها گفت روز خوبیه ببر دیگری گفت آره قشنگه... خیلی متاسفیم که مجبور شدیم پدر و مادرت را بکشیم و بخوریم. سعی کن بفهمی.ما ببرها بد نیستیم , این فقط کاریه که مجبوریم انجام بدیم...گفتم باشه و به خاطر درس حساب هم متشکرم که کمکم کردید...(ببرها) : اصلاٌ حرفش رو هم نزن..."

یکی از نکات قابل توجه حس بدیه که آدم های درست حسابی به قول راوی نسبت به آدمهای متمایل به کارگاه فراموش شده دارند به طوریکه صحنه خودکشی مارگریت (معشوقه اول راوی) و اصل همین خودکشی و ناراحتی مارگریت در فصل های قبل هیچ واکنشی را در راوی بر نمی انگیزد. انگار هیچ حسی ندارد این آدم! ولی در نقطه مقابل صحنه های همراهی با پائولین سرشار از احساس است.

یک نکته دیگر را هم باید بگویم که جالب است, در مراسم تدفین مارگریت اشخاص مختلفی حاضر می شوند از جمله سردبیر روزنامه که راوی بلافاصله اعلام می کند که روزنامه سالی یک بار منتشر می شود! این تنها نمادیه که من به ضرس قاطع می توانم بگویم که متوجه شدم این نماد بهشت موعود مرتضویه!! البته شاید بپرسید که براتیگان در سال 1964 چه طوری از وجود ایشان مطلع بوده اند؟ واضحه که نه تنها تاریخ پر است از این آدم ها بلکه جغرافی هم ! (از شوخی گذشته فکر کنم به همان بهشت بی خبری اشاره دارد)

***

بعضی جنبه های این کتاب تعریف هنر از دیدگاه سورئالیست ها را به ذهن من می آورد که در عرصه ادبیات می شود سبک "نوشتن خود به خود" و ... که برای این ادعا می شود به بخش هایی از کتاب مراجعه کرد:

سوال معلم از راوی در خصوص کتاب و جواب راوی: "آره خودش داره پیش می ره"

یا دیالوگ دکتر و راوی :"دکتر ادواردز گفت راستی کتاب چه طور پیش می ره؟ ا... پیش می ره. خوبه راجع به چیه؟ فقط کلمه ها را پشت سر هم می نویسم. خوبه" (تاکید از منه)

" گفت: کتاب چه طور پیش می ره؟ گفتم خوب پیش می ره. گفت راجع به چیه؟ گفتم آْ نمی دونم. لبخند زنان گفت یه رازه؟ گفتم نه. مثل بعضی کتاب های کارگاه فراموش شده عاشقانه است؟ گفتم نه مثل اون کتاب ها نیست. گفت یادمه وقتی بچه بودم برای سوخت از اون کتاب ها استفاده می کردیم.خیلی زیاد بودند. ساعت ها می سوختند, اما الان دیگه از این کتاب ها کم پیدا میشه. گفتم نه این فقط یه کتابه"

نمی دانم ما هم باید بگوییم این فقط یک کتابه یا باید برایش بیشتر وقت بگذاریم. شاید فکر کنید همین طوری هم خیلی وقت گذاشتم که باید بگویم نه! اگر بخواهیم همه نمادها را جدی بگیریم به قول اون لطیفه کار یه روز و دو روز و یه نفر و دو نفر نیست...

اما چند تا جمله قشنگش را هم جدا کردم برای شب امتحان:

"دستش را در دستم گرفتم. دستش قدرتی داشت که حاصل مهربانی بود و این باعث شد تا دستم امنیت را حس کند, اما چه شور و هیجان آشکاری داشت."

"من و پائولین هم دیگر را بوسیدیم. دهانش نمناک و خنک بود. شاید چون شب بود."

"آرام و طولانی عشق بازی کردیم. بادی آمد و پنجره ها کمی لرزید, بین قند پنجره های شکننده فاصله انداخت."

"دست در دست هم تا iDEATH قدم زدیم. دست ها چیزهای خیلی خوبی اند, به خصوص بعد از این که از عشق بازی برگشته باشند."

پی نوشت : این کتاب توسط مهدی نوید ترجمه و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. فکر کنم الان به چاپ پنجم رسیده باشد. من چاپ سوم را دارم که جلدش قرمز هندوانه ای است ولی اخیراٌ در کتاب فروشی که چرخ می خوردم دیدم چاپ جدیدش رنگ جلدش خردلی رنگ است دقیقاٌ به رنگ هندوانه های آناناسی!

...................

پ ن 2: نمره کتاب 2.6 از 5 می‌باشد.(نمره کتاب در سایت آمازون 4.6 و در گودریدز 4 از 5 می‌باشد)