میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آدمکش کور - مارگارت اتوود

مقدمه اول: وقتی یک راوی تصمیم می‌گیرد تا از زندگی و خاطراتش بنویسد، مهم‌ترین نکته این خواهد بود: چرا؟! مطمئناً هر راوی انگیزه یا انگیزه‌های برای این خودافشایی دارد اما به قول معروف «علف باید به دهن بز شیرین بیاید» و بز، نویسنده نیست بلکه بلانسبت شما، خواننده است! یعنی خواننده است که باید به چرایی نقل خاطرات قانع شود. لذا بر نویسنده واجب است ترتیبی اتخاذ نماید تا خواننده به راوی این حق را بدهد. هر خواننده‌ای که «آدمکش کور» را تا به انتها خوانده باشد به آیریس چیس گریفینِ 83 ساله حق می‌دهد که قلم به دست بگیرد و هر آنچه را باید روی کاغذ بیاورد و در صندوقی قرار بدهد و کلیدش را به وکیلش بسپارد. این امر بیش از همه مدیون فرم روایتی است که نویسنده در نظر گرفته است. با آنکه دویست صفحه مانده به پایان کتاب برخی پیچیدگی‌ها و ابهامات اساسی بر خواننده‌ی پیگیر، آشکار می‌شود اما کماکان جذابیت روایت ادامه پیدا می‌کند و این واقعاً مرهون فرم روایت است.       

مقدمه دوم: فرم داستان شامل سه خط روایی است. خط اول، آیریس است که در آخرین سال قرن بیستم روایتی از زندگی خود می‌نویسد. قصه او داستان یک عکس است! عکسی که دریچه‌ای به سوی گذشته است. او روایتش را از مرگ خواهرش (لورا) در سال 1945 آغاز می‌کند و سپس با نظمی خاص به گذشته‌ی دورتر، اتفاقات بعد از مرگ لورا و زمان حال می‌پردازد. خط دوم روایت مربوط به کتاب «آدمکش کور» به قلم لورا چیس است که دو سال پس از مرگش چاپ شده و شرح ملاقات‌های پنهانی زن و مردی بدون نام است. مرد در این بخش‌ها داستانی دنباله‌دار را برای زن تعریف می‌کند. شاید تا حدود یک‌سوم از کتاب ارتباط این بخش با دو خط روایی دیگر مبهم به نظر برسد و سردرگمی‌هایی برای خواننده به وجود آورد و شاید هم منجر به رها شدن کتاب بشود! خط سوم روایی، بریده مطالب روزنامه‌هایی است که نویسنده را در پیشبرد داستان یاری می‌کند؛ یک خبر یا شایعه با شرح و تفصیلاتی حدوداً یک صفحه‌ای که در تاریخی مشخص در روزنامه‌ای مشخص چاپ شده و عیناً در لابلای دو بخش دیگر استفاده شده است. مشابه این کار را قبلاً در کارهای دکتروف و دوس‌پاسوس دیده بودم، اتوود هم به نظرم از آن بهره‌ی به‌جا و قابل توجهی در راستای طرح داستان برده است.    

مقدمه سوم: داستان عمدتاً در کشور کانادا و در شهر تورنتو و یک شهر کوچک (هر دو در ایالت اونتاریو) جریان دارد و بازه‌ی زمانی که شامل می‌شود تقریباً یک قرن است. قرن بیستم. راوی اصلی داستان نوه‌ی یک کارخانه‌دار است که در توسعه آن شهر کوچک (تی‌کوندروگا) نقش مؤثری داشته است. راوی در بخش‌هایی از داستان به این پیشینه و ریشه‌ها و همچنین دوران کودکی خود می‌پردازد. بخش قابل توجهی از داستان بین سال‌‎های 1930 تا 1940 می‌گذرد؛ دورانی که شرایط بد اقتصادی بر فعالیت کارخانه و خانواده‌ی راوی تاثیرات عمیقی می‌گذارد و آنها را به سمت زوال سوق می‌دهد.           

******

«ده روز بعد از تمام شدن جنگ، خواهرم لورا خود را با ماشین از روی پل به پایین پرت کرد. پل در دست تعمیر بود و لورا درست از روی علامت خطری گذشت که به همین خاطر آن جا نصب کرده بودند. ماشین شاخه های نوک درختان را که برگ های تازه داشتند شکست، بعد آتش گرفت، دور خود چرخید و به داخل نهر کم عمق دره ای افتاد که سی متر از سطح خیابان فاصله داشت. قطعه هایی از پل روی ماشین افتاد، و چیزی جز تکه های سوخته بدن لورا باقی نماند.»

همان‌طور که در این پاراگراف نخستین داستان مشخص است، لورا خواهر راوی، درست ده روز پس از پایان جنگ جهانی دوم خودکشی کرده است و طبعاً این شروع به ما این خبر را می‌دهد که  در ادامه قرار است چه چیزهایی برای ما روشن شود: چرا لورا دست به خودکشی می‌زند؟ چه شرایطی او را به این مسیر سوق می‌دهد؟ این عمل چه نسبتی با پایان جنگ جهانی دارد؟ راوی چه نسبتی با این حادثه دارد و چرا می‌خواهد این موارد را روشن کند.

چند سطر بعد، راوی دوران کودکی خود و لورا را به یاد می‌آورد که هر وقت حادثه‌ای رخ می‌داد و جایی از بدن آنها زخم می‌شد و درد می‌گرفت، این خدمتکار باوفای خانه (رنی) بود که آنها را آرام می‌کرد و از محل زخم و درد می‌پرسید (این بخش را در کانال آورده‌ام). در واقع تلویحاً می‌گوید که درد و زخم ناشی از خودکشی لورا به حدی است که نمی‌تواند ساکت بنشیند و جیغ و فریاد نزند. اقدامات اولیه او اثرات دلخواهی داشته و حالا نیم قرن گذشته است و قصد دارد حقایق را به طور کامل شفاف کند!   

در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.

******

مارگارت اتوود سال 1939 در اتاوا به دنیا آمد. پدرش حشره‌شناس بود و به همین‌خاطر دوران کودکی مارگارت بیشتر در منطقه جنگلی شمال کِبک سپری شد. تا دوازده سالگی مدرسه نرفت اما از شش سالگی نوشتن و خواندن را شروع کرد. بعد از استقرار در تورنتو وارد دبیرستان شد. در سال 1957 وارد کالج شد و در سال 1961 در رشته ادبیات انگلیسی فارغ‌التحصیل شد. اولین کتاب شعر خود را در همین سال منتشر کرد. تحصیلات خود را تا مقطع دکترا ادامه داد اما پایان‌نامه‌اش را نیمه‌کاره رها کرد. اولین رمان او (زن خوراکی 1969) در همین ایام منتشر شد. انتشار سه رمان در دهه هفتاد و در کنار آن تدریس و نگارش آثار غیرداستانی در زمینه ادبیات انگلیسی به تدریج باعث شناخته شدن او در این عرصه شد. مشهورترین اثر او در دهه بعد خلق شد: «سرگذشت ندیمه» (1985). این کتاب در همان زمان و البته این اواخر به واسطه سریالی که بر این اساس ساخته شد، شهرت او را فراگیر کرد. در میان جوایز بین‌المللی متعددی که این نویسنده دریافت کرده می‌توان به بوکر سال 2000 اشاره کرد؛ برای نگارش رمان «آدمکش کور». پیش از این در مورد دو اثر دیگرش در وبلاگ چیزهایی نوشته‌ام: چشم گربه (1988) و عروس فریبکار (1993).

مارگارت اتوود یکی از مشهورترین نویسندگان کانادایی است که علاوه بر نگارش هجده رمان، تقریباً به همین تعداد مجموعه شعر منتشر کرده است. تعداد نه مجموعه داستان کوتاه، هشت عنوان کتاب کودک، یازده عنوان کتاب غیر داستانی و... از دیگر موارد کاری او در عرصه نوشتن است.      

 

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه شهین آسایش، نشر ققنوس، چاپ هفتم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 655 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.96)

پ ن 2: ادامه مطلب به مرور تکمیل خواهد شد!

پ ن 3: کتاب‌ بعدی «آفتاب‌گردان‌های کور» اثر آلبرتو مندس خواهد بود. پس از آن به سراغ آمستردام اثر یان مک ایوان خواهم رفت.

 

ادامه مطلب ...

اشتباه در ستاره‌های بخت ما – جان گرین

مقدمه اول: رمان‌های پرفروش معمولاً از گونه‌ی رمان‌های عامه‌پسند هستند. چرا معمولاً؟! چون برخی مواقع رمان‌هایی که عامه‌پسند نیستند هم پرفروش می‌شوند. این کتاب اما عامه‌پسند است؛ از آنهایی که در آمریکا هر ساله ظهور می‌کنند و اغلب به دیگر نقاط جهان هم سرریز می‌شود. نقش رسانه‌ها طبعاً در این زمینه غیرقابل انکار است ولی به‌طور کلی می‌توان ویژگی‌های مشترکی برای این داستان‌ها برشمرد: مثلاً روان بودن و جذاب بودن روایت، تحریک احساسات و عواطف خواننده، پایان‌بندی خوش و... این تیپ داستانها معمولاً ذهن مخاطب را به چالش آنچنانی نمی‌کشد و اساساً به همین دلیل سرگرم‌کننده هستند و کسر بالایی از عامه خوانندگان را راضی می‌کنند. این را به عنوان وجه منفی نگفتم. صنعت نشری که نتواند نیاز این قشر از کتاب‌خوانان (که از قضا در همه جای دنیا اکثریت دارند) را برآورده کند به قول آن شاعر، می‌توان نمرده بر آنها نماز میت را خواند. در مورد سینما هم همین حکم را می‌توان داد. به هر حال آمریکایی‌ها در این زمینه بسیار حساب‌شده عمل می‌کنند. فروش همین کتاب، ظرف مدت کوتاهی (حدود پنج سال) از مرز بیست میلیون نسخه عبور کرد و وارد باشگاه پرفروش‌ترین رمان‌های طول تاریخ شد. آنقدر توفیق یافت که به بیش از چهل زبان ترجمه شد و خونی در رگ‌های صنعت نشر در نقاط مختلف و حتی محتضر دنیا، به جریان انداخت: به عنوان مثال در همین بلاد خودمان هشت بار ترجمه شد!!     

مقدمه دوم: کتابی پرفروش می‌شود و نویسنده نفع زیادی می‌برد و چه‌بسا خودش و فرزندانش تا سالها بیمه شوند. ناشر و وابستگان، از سهامداران گرفته تا عاملان فروش و نشریات و ژورنال‌ها و...همه منتفع می‌شوند. بر اساس داستان فیلمی ساخته می‌شود که با بودجه اندک، رقم بالایی فروش می‌کند و در این حوزه هم کلی آدم منتفع می‌شوند. اکثریت مخاطبانِ کتاب و فیلم از آن رضایت دارند بطوریکه در گودریدز بیش از پنج میلیون نفر به این کتاب نمره داده‌اند که عدد قابل توجهی است. نمره هم که نمره بالایی است. در این میانه اگر کسی (بر فرض من) از این نمره ناراضی باشد مصداق این ضرب‌المثل می‌شود که این راضی، اون راضی، خاک بر سر ناراضی!   

مقدمه سوم: آیا منافع کتاب‌های عامه‌پسند در نفع مادی و معنوی مرتبطین و سرگرمی مخاطبین منحصر می‌شود؟ پاسخ این سوال ساده نیست. انسان‌ها برخلاف شخصیت‌های این داستان‌ها چندان ساده و قابل پیش‌بینی نیستند. مثلاً در میان میلیون‌ها نفری که این کتاب را خوانده و برای این دو نوجوان اشک ریخته‌اند، احتمالاً کسانی را خواهیم یافت که در قبال سرنوشت آدمهای دور و اطرافشان کاملاً بی‌تفاوت باشند و احتمالاً کسان زیادی را خواهیم یافت که از فرصت‌های پیشِ روی خود در این دنیا بهره نمی‌برند. این را نمی‌توان به گردن سطحی بودن این داستان‌ها انداخت، چرا که داستان‌های عمیق و اتفاقاً پرفروش زیادی در مذمت جنگ نوشته و خوانده شده است اما جنگ‌ها همچنان شکل می‌گیرند و کودکان و نوجوانان بسیاری را در خود می‌بلعند. اگر بخواهم از جملات این کتاب بهره ببرم، می‌گویم این دنیا برای بشر ساخته نشده است بلکه بشر برای این دنیا خلق شده است! این دنیا قرن‌ها و قرن‌ها قبل از ما وجود داشته است و بعد از این هم... و ما مدت زمان بسیار کوتاه و با قدرت انتخاب بسیار محدودی در آن حضور خواهیم داشت، پس چه بهتر که انتخاب‌های محدود خود را طوری انجام بدهیم که ماحصل آن را دوست داشته باشیم. این را اگر از این داستان بیاموزیم؛ در واقع منتفع شده‌ایم.        

******

« اواخر زمستان هفده‌سالگی‌ام، مادرم به این نتیجه رسید که من افسرده‌ام. احتمالاً به این دلیل که به‌ندرت از خانه بیرون می‌رفتم، بیش‌تر در رخت‌خواب بودم، بارها یک کتاب را می‌خواندم، نامنظم غذا می‌خوردم و زمان زیادی از اوقات فراغتم صرف فکر کردن به مرگ می‌شد.»

راوی اول‌شخص داستان دختر نوجوانی به نام «هزل گریس» و جمله بالا اولین پاراگراف داستان است. هزل از دو سه سال قبل درگیر نوعی سرطان است که از غده تیروئید آغاز و به ریه‌هایش گسترش یافته است. داوطلبِ دریافت نوعی داروی جدید شده که وضعیتش را به نوعی ثبات نزدیک کرده است. مدتهاست به مدرسه نرفته و بر اساس مواردی که در همین پاراگراف عنوان می‌کند، مادرش او را برای درمان افسردگی به دکتر می‌برد و به توصیه دکتر، هزل علاوه بر مصرف دارو باید در جلسات یک گروه درمانی در کلیسای محل شرکت کند. هزل با اکراه به این تصمیم گردن می‌نهد اما به واسطه همین گروه با پسری همسن‌وسال به نام «آگوستاس» آشنا می‌شود که قبلاً به خاطر نوعی سرطان نادر استخوان، یک پای خود را از دست داده اما اکنون شرایط پایداری را تجربه می‌کند. این آشنایی سبب می‌شود که این دو به یکدیگر، کتاب مورد علاقه خود را معرفی و توصیه کنند. کتابی که هزل توصیه می‌کند کتابی با عنوان «عظمت درد» از یک نویسنده هلندی‌الاصل به نام پیتر فان هوتن است. این کتاب هم از زبان یک دختر مبتلا به سرطان روایت می‌شود و پایان‌بندی آن به گونه‌اییست که برای این دو سوالات زیادی شکل می‌گیرد. هزل نامه‌های زیادی به نویسنده نوشته که همه بی‌جواب مانده است اما آگوستاس که در پی جلب توجه هزل است راهی برای ارتباط با نویسنده می‌یابد و... 

عنوان کتاب به فرازی از نمایشنامه ژولیوس سزار از شکسپیر اشاره دارد که در آن کاسیوس به بروتوس (هر دو از طراحان قتل سزار) می‌گوید که اشتباه در ستارگانِ بخت ما نیست بلکه در خود ماست که فرودستیم و... در واقع همان بحث ازلی ابدی که آیا انسان بر سرنوشت خود مسلط است یا بازیچه آن است؟ انسان موجودی انتخاب‌گر است یا محدودیت‌ها چنان سنگین است که صحبت از آزادی انتخاب، ادعایی نادرست است؟ رویکرد نویسنده جایی در میان دو سر این طیف است؛ برخی امور مثل همین بیماری که دو شخصیت اصلی داستان با آن درگیرند خارج از اراده ما هستند و در عین‌حال دایره انتخاب را به شدت محدود می‌کند اما در همان فضای باقی‌مانده این ما هستیم که باید طوری انتخاب کنیم که انتخاب‌هایمان را دوست داشته باشیم.

(چقدر در جملات بالا کلمه انتخاب پرتکرار شد! به قول معروف انتخاب باید انتخاب باشد، انتخابی که انتخاب نباشد انتخاب نیست!)‌  

در ادامه مطلب به برخی برداشت‌ها و برش‌ها اشاره خواهم کرد.

******

«جان گرین» متولد 1977 است. در دانشگاه در رشته‌های ادبیات انگلیسی و مطالعات دینی تحصیل کرده و در مسیر شغلی خود، کار در بیمارستان کودکان، کار در کلیسای پروتستان به عنوان کشیش را تجربه کرده است که ماحصل این دو تجربه کاری در این داستان قابل رؤیت است. گرین پس از آن به نویسندگی روی آورد و ابتدا به عنوان دستیار ویزاستار در یک ژورنال مرتبط با کتاب مشغول به کار شد و در این راستا کتابهای زیادی را خواند و در مورد آنها مطلب نوشت. اولین رمانش با عنوان «در جستجوی آلاسکا» در سال 2005 منتشر شد و از آن پس به صورت حرفه‌ای مشغول این کار شد. در سالهای 2006 و 2007 و 2008 سه رمان دیگر از او به بازار نشر آمد که هم بعضاً فروش خوبی داشتند و هم جوایزی برای او به ارمغان آوردند. کتابِ حاضر در سال 2012 منتشر و سریعاً به صدر لیست پرفروش‌ها نقل مکان کرد. این موفقیت خیره‌کننده سبب شد آثار قبلی او نیز با اقبال خوبی روبرو شوند. پس از یک سال فروش این کتاب از مرز یک میلیون نسخه عبور کرد و سال بعد از آن، فیلمی بر اساس داستان ساخته شد. همه این توفیقات باعث شد که نوشتن برای او سخت شود ولذا کتاب بعدی او تا سال 2017 منتشر نشد و البته آن هم با فروش قابل ملاحظه‌ای روبرو شد. فیلمی که بر اساس «اشتباه در ستاره‌های بخت ما» ساخته شد توانست جایزه بهترین فیلم رمانتیک سال را از گلدن‌گلوب دریافت کند. در بالیوود هم بر اساس این داستان فیلمی ساخته شده است.

همانگونه که در بالا اشاره شد این کتاب هشت بار به زبان فارسی ترجمه شده است!!

 ...................

مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد بازیاری، نشر چشمه، چاپ سوم زمستان 1397، تیراژ 500 نسخه، 247 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14  و در سایت آمازون 4.6)

پ ن 2: کتاب‌ بعدی «ناپدیدشدگان» از آریل دورفمن خواهد بود. سرعت من بسیار بسیار پایین آمده است ولی امیدوارم به صفر نرسد!

 

ادامه مطلب ...

شهر ممنوعه (در) - ماگدا سابو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از غبار بپرس - جان فانته

وقتی کتاب را شروع کردم چند روزی طول کشید که به نیمه‌های آن رسیدم چون این روزها دل و دماغ جور کردن فرصت برای خواندن را ندارم. خیلی هم جذب نشده بودم. گاهی از دست شخصیت اصلی داستان حرصم درمی‌آمد. اما در نیمه دوم نمی‌دانم چه شد که مجاب شدم یک‌سره ادامه بدهم! کتاب که به پایان رسید پیشِ خودم این حس را داشتم که کتاب خوبی را خوانده‌ام. قصد دوباره‌خوانی آن را نداشتم اما می‌خواستم برای نوشتن این مطلب دو سه فصل اول را دوباره بخوانم. توی مترو این کار را کردم، سرِ کار ادامه دادم! اعتراف می‌کنم کارها را کنار گذاشتم و یک نفس ادامه دادم! تمام شد. این پاراگراف را نوشتم و حالا از پشت میز بلند خواهم شد و به گوشه‌ای خلوت خواهم رفت. ادامه را بعداً خواهم نوشت.

*******

شخصیت اصلی داستان «آرتورو باندینی» جوان بیست‌ساله‌ی آمریکاییِ ایتالیایی‌تباری است که پس از چاپ شدن داستانی از او در یک نشریه ادبی، از شهری کوچک در کلرادو به لس‌آنجلس آمده است تا از طریق نویسندگی به رویاهای خود برسد. او در ابتدای داستان حدوداً شش ماهی هست که در هتلی ارزان‌قیمت، اتاقی کرایه کرده و تلاش می‌کند تا ایده‌ای پیدا کند و بنویسد اما تلاش‌هایش ناموفق بوده و اکنون با بحران بی‌پولی و گرسنگی دست به گریبان است و باید کاری بکند!

روایت به صورت اول‌شخص و به زمان گذشته بیان می‌شود و در واقع باندینی بعدها و پس از پشت سر گذاشتن این بحران‌ها حکایت خودش را برای ما بازگو می‌کند. بدیهی است این شخصیت وجوه تشابه فراوانی با خالق خود، جان فانته دارد. در متن گاهی پیش می‌آید باندینی خودش را از بیرون و به صورت سوم‌شخص روایت می‌کند. او علاوه بر داشتن رویا، مایه‌هایی از استعداد نویسندگی را دارد؛ کتاب‌های فراوانی خوانده و در نهایت داستانی به چاپ رسانده و بابت آن 175 دلار (که در آن زمان مبلغ قابل توجهی است) دریافت کرده است و با همین پول به این شهر آمده تا به رویاهای خود جامه عمل بپوشاند.

دو مشکل اساسی در گذشته او وجود دارد که هر دو موتور محرکه او در برگزیدن این رویا شده است: فقر و تحقیر نژادی. او می‌خواهد با نوشتن بر این دو غلبه کند؛ آن‌قدر ثروتمند شود که دیگر دغدغه‌ای نداشته باشد و به چنان شهرتی برسد که دیگر کسی جرئت نکند مثل دوران کودکی او را ایتالیاییِ گُه، اسپانیاییِ آشغال و بدمکزیکی خطاب کند.

باندینی از این‌که نمی‌تواند یک داستان عاشقانه بنویسد کلافه است. طبیعی است! چون هیچ تجربه‌ای در این زمینه ندارد. در داستان قبلی‌اش هیچ زنی حضور نداشته و او به این درک رسیده است که باید کمبودهایش در این عرصه را رفع و درک دقیق‌تری از زندگی به دست آورد اما برای این برنامه علاوه بر بی‌پولی مانع دیگری هم بر سر راه است: تربیت مذهبی (کاتولیک) او در بزنگاه‌های مختلف گریبانش را به سختی می‌گیرد و زخم‌های حاصل از تحقیر نژادی (که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت) به کمک موانع دیگر می‌آید. تلاش‌های باندینی برای عبور از این بحران‌ها خواندنی است خصوصاً این‌که تلاش‌هایش به‌زعم من به داستان عاشقانه‌ای فراموش‌ناشدنی تبدیل می‌شود.

******

کتاب حاوی اطلاعات کافی در مورد این نویسنده بدشانس است. این کتاب که به نوعی شاهکار او قلمداد می‌شود در سال 1939 چاپ شد و با توجه به درگیری ناشر در یک دعوای حقوقی بر سر انتشار بدون مجوز کتاب نبرد من هیتلر، فقط حدود دوهزار و اندی نسخه از آن روانه بازار شد و ناشر هم پس از شکست در آن دعوای حقوقی ورشکست شد! دو سه کتاب منتشر شده از این نویسنده تقریباً همین سرنوشت را پیدا کردند و او در واقع از طریق فیلمنامه‌هایی که برای کمپانی‌های فیلم‌سازی هالیوود می‌نوشت توانست بر آن فقر، غلبه کند. بعدها و پس از مرگش اقبال به سمت آثار وی رو کرد و چند اثر منتشر نشده‌اش هم شانس دیده شدن و خوانده شدن را پیدا کرد. البته در شکل‌گیری این اقبال بدون شک چارلز بوکوفسکی نقش موثری داشت؛ او که در جوانی به صورت اتفاقی همین کتاب را در کتابخانه‌ای یافته و خوانده بود، فانته را خدای خود نامید و بعدها «از غبار بپرس» با مقدمه بوکوفسکی و توسط انتشارات بلک اسپارو روانه بازار شد. بوکوفسکی شرح دیدار با نویسنده‌ی محبوبش را در قالب شعر نوشته است؛ زمانی که فانته در اثر عوارض دیابت کور شده بود و دکترها مجبور بودند انگشتان و نهایتاً پاهای او را به مرور قطع کنند. فانته در سال 1983 در سن 75 سالگی از دنیا رفت.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه بابک تبرایی، نشر چشمه، چاپ چهارم زمستان 1397، شمارگان 500 نسخه، 251 صفحه (با احتساب مقدمه‌ها و مؤخره‌ها).

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.11 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: در چهار کتاب از رمان‌های فانته به «آرتورو باندینی» پرداخته می‌شود که از لحاظ زمانی این کتاب سومین محسوب می‌شود. کارهای دیگر: جاده لس‌آنجلس، تا بهار صبر کن باندینی، و رویاهای بانکرهیل می‌باشند.

پ ن 3: ترجمه دیگری از این کتاب توسط محمدرضا شکاری و انتشارات افق روانه بازار شده است.

پ ن 4: کتاب بعدی «شهر ممنوعه» اثر «ماگدا سابو» خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

جنگ و صلح- لئو تولستوی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.