میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شماره صفر – اومبرتو اکو

مقدمه اول: اکو متخصص تاریخ قرون وسطی است، کافی است نامِ گلِ سرخ را خوانده باشیم؛ رمانی که در قالب حل یک معمای جنایی، بزعم من، ما را با ریشه‌های رنسانس آشنا می‌کند. اکو داستان‌پرداز خوبی است و شخصیت‌های اصلی آثاری که از او خوانده‌ام نیز داستان‌پردازهای قهاری هستند؛ بائودولینو در بائودولینو، کازئوبون و دوستانش در آونگ فوکو، سیمونه سیمونینی در گورستان پراگ چنین هستند. بافندگانی که از خلق و جعل ابایی ندارند و هنر آنها در اتصال و ارتباط وقایعی است که به یکدیگر مربوط نیستند و از این طریق «طرح»ی عظیم از توطئه‌ها خلق می‌کنند که در درجه نخست خودشان و اطرافیان‌شان در باتلاق آن گرفتار می‌شوند و در مرتبه‌ی بعدی، پایه‌گذار مسائلی می‌شوند که آیندگان را نیز تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. «براگادوچو»، یکی از شخصیت‌های اصلی «شماره صفر»، نیز چنین قابلیتی دارد. شباهتِ مصیبت‌بار تمام این شخصیت‌های توطئه‌اندیش همان جمله جوردانو برونو است که «آنان به یقین خود را در روشنایی می‌پندارند».

مقدمه دوم: یکی از سرلوحه‌های رمان آونگ فوکو جمله‌ای کوتاه از ریموند اسمولیان است که: «خرافات شوربختی می‌آورد.» و داستانی که اکو (چه در آونگ فوکو و چه در این کتاب) روایت می‌کند نشان‌دهنده همین شوربختی است. سرلوحه «شماره صفر» جمله‌ای به همان کوتاهی از ای. ام. فورستر است:«فقط وصل کن!» و شخصیت «براگادوچو» همین کار را می‌کند. وصل کردن باعث می‌شود ما به جای اندیشیدن به مثلاً ده مسئله به یک مسئله فکر کنیم و این برای ما راحت‌تر است. به همین خاطر است که تئوری‌های توطئه زودهضم و عامه‌پسند است؛ کلیدی است که با آن قفل‌های زیادی، به طرفه‌العینی باز می‌شود.        

مقدمه سوم: موسولینی و یا بهتر است بگویم سرنوشت تلخِ موسولینی و رمز و رازهایی که پیرامون آن شکل گرفته، دست‌مایه‌ی داستان‌پردازیِ براگادوچو قرار می‌گیرد. «بنیتو آمیلکاره آندره‌ئا موسولینی» در سال 1883 در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. پدرش یک چپ‌گرای متعصب بود و این از نامی که برای فرزندش انتخاب کرده هویداست: بنیتو خوارز انقلابی مکزیکی، آمیلکاره چیپریانی آنارشیست و آندره‌ئا کوستای سوسیالیست! بدین‌ترتیب موسولینی در یک فضای کاملاً چپ پرورش یافت و در جوانی هم سردبیر یکی از نشریات حزب سوسیالیست ایتالیا بود اما جنگ جهانی اول و لزوم یا عدم لزوم مشارکت ایتالیا در آن موجب جدایی او از حزب شد. موسولینی که موافق شرکت در جنگ و همراهی با فرانسه و انگلستان بود، روزنامه‌ای در همین راستا تأسیس کرد که مورد حمایت مالی متحدین قرار گرفت و خودش هم در جنگ شرکت کرد. بعد از جنگ و وقوع آثار زیان‌بار آن در فروپاشی اقتصادی، امنیتی و اجتماعی؛ برای برقراری نظم در خیابان‌ها که صحنه مبارزه خشونت‌آمیز گروه‌های چپ‌گرا با خودشان و مخالفین‌شان شده بود، یک جوخه شبه‌نظامی تأسیس کرد که به پیراهن‌سیاهان معروف شدند و مورد اقبال طیفی از جامعه قرار گرفتند. این زیربنای حزبی بود که در سال 1921 تحت عنوان حزب فاشیست ملی تاسیس شد. یک سال بعد تجمع آنها در رم موجبات سقوط دولت را فراهم کرد و متعاقباً خود مأمور به تشکیل کابینه شد. چند سال بعد تمام احزاب را غیرقانونی اعلام کرد و کشور را به یک حکومت تک‌حزبی مبدل کرد. شورای عالی فاشیستی، شورایی بود که لیست کاندیداها را تنظیم می‌کرد و... خط مشی آنها هم هردوانه‌ای بود: ترکیبی از چپ و راست. او همانطور که می‌گفت فاشیسم را خلق نکرد، بلکه آن را از ناخودآگاه ایتالیایی‌ها بیرون کشید و به همین خاطر بود که بیست سال به دنبال او روان شدند. او از چپ افراطی برخاست و نهایتاً در راست افراطی قرار گرفت. به طرز وحشیانه‌ای کشت و به طرز وحشیانه‌ای کشته شد. بدون محاکمه در نیمه‌های شب تیرباران شد و جنازه‌اش به همراه جسد تنی چند از همراهانش به میلان منتقل و در معرضِ مشت و لگد و ادرار و چماقِ جماعتِ خشمگین قرار گرفت و نهایتاً برای مدتی هم وارونه آویزان شد. عکس معروفی از این واقعه ثبت شده است که با دیدنش بد نیست این شعر ناصرخسرو را برای بسیاری از حاکمان زمزمه کنیم: چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت... و ادامه‌ی آن تا... عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده... حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت... و الی آخر! کلاً پنج بیت است اما کسانی که اهل عبرت گرفتن نیستند، نمی‌گیرند. تا آن لحظات آخر هم درس نمی‌گیرند.    

******

راوی داستان مردی میانسال به نام «کولونا» است. او سالها قبل تحصیلات خود را در مقطع دکتری نیمه‌کاره رها کرده است و با کارهایی نظیر ترجمه، نوشتن یادداشت و مقاله برای نشریات درجه دو و سه، و حتی نوشتن کتاب به جای دیگران، زندگی خود را می‌گذراند. طبعاً وضعیت چندان خوبی ندارد: همسرش سالها قبل او را ترک کرده و از لحاظ مالی هم چندان بنیه‌ای ندارد. در چنین حال و اوضاعی پیشنهاد قابل تأملی از سردبیر یک روزنامه‌ی در حالِ تأسیس به نام «فردا» دریافت می‌کند. پیشنهادی که از نظر مالی بسیار اغواکننده است. روزنامه قرار است طی یک‌سالِ آتی دوازده پیش‌شماره آزمایشی (شماره‌های صفر) منتشر کند و کولونا باید در هیئت تحریریه حضور پیدا کند و با توجه به فعالیت‌های سردبیر و حواشی کار و همچنین قدرت تخیلِ خودش، در نهایت پیش‌نویس کتابی را تهیه کند که در آن، سردبیر به عنوان الگوی آرمانی از یک روزنامه‌نگار مستقل معرفی شود. این کتاب در واقع قرار است شرحی از مبارزات و فعالیت‌های سردبیر از زبان خودش باشد که کولونا در ازای دریافت پول این زحمت را متقبل می‌شود.

بدین‌ترتیب راوی در جمع اعضای هیئت‌تحریریه قرار می‌گیرد که عمدتاً از روزنامه‌نگاران درجه دو و سه تشکیل شده است. دو نفر از آنها ارتباط ویژه‌ای با راوی پیدا می‌کنند: «مایا» زن جوان، باهوش و کنجکاوی است که تا پیش از این در نشریات زرد درخصوص روابط سلبریتی‌ها مطلب می‌نوشته و «براگادوچو» مرد میانسالی که در نشریه «زیر نیم کاسه» در مورد مسائل پشت‌پرده و امثالهم قلم می‌زده. براگادوچو بزعم خودش در حال تکمیل کشف بزرگی است که به وسیله آن می‌توان تمام اتفاقات پس از جنگ دوم تا زمانِ حالِ روایت را (اوایل دهه نود میلادی) تحلیل و تبیین کرد: این‌که موسولینی برخلاف آن‌چه که بیان شده، در روزهای پایانی جنگ کشته نشده است و بلکه این بَدَل او بود که گرفتار و تیرباران شد و نهادهای اطلاعاتی آمریکا و انگلیس او را به‌نحوی از مهلکه رهانده و در آب‌نمک خوابانده تا پس از جنگ از او بهره‌برداری کنند و....

داستان در دو جبهه متفاوت روایت می‌شود که نهایتاً به یکدیگر می‌پیوندد؛ یکی فعالیت‌های مرتبط با روزنامه که نکات جذاب و آموزنده‌ای دارد و دیگری روند تکامل و تکوین نظریه براگادوچو و تبعاتی که بر آن مترتب است. در ادامه مطلب بیشتر به این موضوع خواهم پرداخت.  

******

در مورد اومبرتو اکو (1932-2016) قبلاً در اینجا نوشته‌ام. این کتاب هفتمین و آخرین رمانی است که از او، درست یک سال قبل از مرگش، در سال 2015 منتشر شد. ترجمه‌های این اثر در سریع‌ترین زمان ممکن در نقاط مختلف جهان از جمله ایران به چاپ رسید. البته در ایران تاکنون سه بار ترجمه شده است که جای تعجب ندارد. از این نویسنده شهیر ایتالیایی دو رمان نام گل و آونگ فوکو در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه رضا علیزاده، انتشارات روزنه، چاپ اول 1396، 239 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.16 نمره در آمازون 3.6)

پ ن 2: این پنجمین رمانی است که از اکو خوانده‌ام و در موردشان نوشته‌ام. دو کتابی که نخوانده‌ام «جزیره روز پیشین» و «شعله مرموز ملکه لوآنا» است.

پ ن 3: شعری که در مقدمه سوم به آن اشاره شد علاوه بر ناصرخسرو، به رودکی هم منسوب شده است.

پ ن 4: مطلب بعدی به رمان «وردی که بره‌ها می‌خوانند» از رضا قاسمی تعلق خواهد داشت. پس از آن به سراغ «بچه‌های نیمه‌شب» از سلمان رشدی، «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهم رفت.

  

ادامه مطلب ...

پریرا چنین می‌گوید - آنتونیو تابوکی

«پریرا» روزنامه‌نگار باسابقه‌ایست که اخیراً در یک روزنامه درجه دوی لیسبون به عنوان مسئول صفحه فرهنگی مشغول شده است. در این چند ماه او یک‌تنه صفحه فرهنگی را که هفته‌ای یکبار در روز شنبه چاپ می‌شود چرخانده است. پریرا دچار فشار خون و بیماری قلبی است و دکتر به او تأکید کرده است که در صورت ادامه سبک فعلی زندگی‌اش مرگ به او بسیار نزدیک خواهد بود. او یک مسیحی کاتولیک است اما به معاد اعتقادی ندارد. در آغاز روایت پریرا در حین ورق زدن یک مجله روشنفکرانه کاتولیکی به مقاله‌ای در خصوص مرگ برمی‌خورد که توجه او را جلب می‌کند. تلفن نویسنده‌ی مقاله (مونتیرو روسی) که جوانی تازه فارغ‌التحصیل است را  پیدا و به او پیشنهاد همکاری می‌دهد. موضوع همکاری نوشتن مقالات یادبود برای نویسندگانی است که در آینده نزدیک خواهند مرد؛ تا در صورت فرارسیدن مرگ غیرمترقبه یکی از آنها، روزنامه بتواند در سریع‌ترین زمان ممکن آن را چاپ کند.

تاریخ شروع داستان ماه ژوئیه سال 1938 است یعنی کمی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم. در این زمان صف‌بندی‌ها در اروپا شکل گرفته و از چندی قبل به صورت آزمایشی این اتحادها توان خود را در جنگ داخلی اسپانیا به آزمون و تجربه گذاشته بودند. در پرتغال هم دولتی ناسیونالیست و راستگرا بر سر کار بود که اگرچه به صورت رسمی با آلمان و ایتالیا متحد نشده است اما علایق مشترک و همسو را به صورت شفاف نشان می‌داد و خواننده در پس‌زمینه داستان این نشانه‌ها را می‌بیند.

پریرا که چند سال قبل همسرش را از دست داده است و فرزندی هم ندارد بیشتر در گذشته سیر می‌کند و ارتباطات چندانی با زمانه و محیط خود برقرار نمی‌کند. او خود و روزنامه‌اش را موجوداتی مستقل تعریف می‌کند که نمی‌خواهند وارد سیاست و صف‌بندی‌های موجود شوند. مونتیرو روسی و نامزدش مارتا، جوانانی آرمانخواه هستند و برخلاف پریرا نمی‌توانند خود را از اتفاقات روز جدا کنند. مقالاتی که مونتیرو روسی می‌نویسد ارزش ادبی چندانی ندارد و از لحاظ معیارهای سیاسی موجود امکان چاپ هم ندارد. قاعدتاً پریرا می‌بایست این همکاری را خاتمه دهد اما ....

در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت. دو سه پاراگراف اول داستان را در اینجا بشنوید.

********

پیش از این «میدان ایتالیا» را از این نویسنده خوانده و در موردش نوشته‌ام. «پریرا...» تنها کتاب نویسنده است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد. من اگر می‌خواستم بین این دو کتاب یکی را برای این لیست انتخاب کنم حتماً میدان ایتالیا را برمی‌گزیدم. این کتاب بنا به شواهد سه نوبت ترجمه شده است. ترجمه‌ای که من خواندم توسط دو انتشارات مختلف چاپ شده است؛ در نوبت نخست همانطور که در عکس مشخص است یک عنوان فرعی در زیر عنوان اصلی آمده است که من را متعجب کرده است!

مشخصات کتاب من: ترجمه شقایق شرفی، انتشارات کتاب خورشید، چاپ اول مرداد1393، تیراژ 500 نسخه، 190صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 4.1 نمره در آمازون 4.4)

پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب «ژه» (ابله محله) اثر کریستسن بوبن خواهد بود. کتاب بعدی که شروع خواهم کرد «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس است.


ادامه مطلب ...

گیرنده شناخته نشد - کاترین کرسمن تیلور

دو دوست آلمانی به نامهای مارتین و ماکس در آمریکای ابتدای دهه‌ی 1930 کار و کاسبیِ قابل قبولی در زمینه‌ی نمایش و عرضه و فروش آثار نقاشی دارند. مارتین تصمیم می‌گیرد به همراه خانواده‌اش به وطن بازگردد. ارتباطِ صمیمیِ این دو دوست و شریک پس از جداییِ مکانی از طریق مکاتبه ادامه می‌یابد. کتابِ حاضر مجموعه مکاتبات این دو دوست می‌باشد که از نوامبر 1932 تا مارس 1934 برای یکدیگر نوشته‌اند. در این مدت یک‌سال و اندی اتفاقات تاثیرگذاری در آلمان رخ می‌دهد، اتفاقاتی که تاثیرات خود را پس از چند سال بر کل دنیا می‌گذارد. روی کار آمدنِ هیتلر و موجی که پیش از آن به راه افتاده بود طبیعتاً به این مکاتبات راه پیدا می‌کند و ما به عنوان خواننده می‌توانیم به رایگان! چنین فضایی را تجربه کنیم و از نتیجه آن آگاه می‌شویم... این کتابِ کم حجم، طرح جذاب و پایان‌بندی جالب و تأثیرگذاری دارد.

«تنها آدم‌های مهم دنیا همین آدم‌های اهل عمل هستند. و این جا در آلمان یکی از همین عمل‌گرایان ظهور کرده. مردی پرشور دارد همه‌چیز را تغییر می‌دهد. زندگی یک ملت به طرفة‌العینی زیر و رو می‌شود، چون مرد عمل آمده است و من هم به او می‌پیوندم. فکر نکن موج دارد من را می‌برد. زندگی بی‌مصرفی را که فقط حرف بود و هیچ دستاوردی نداشت، رها می‌کنم. به این جنبش عظیم نوین تکیه می‌کنم. عمل می‌کنم، پس هستم. در برابر عمل، حرفی برای گفتن ندارم. من درباره‌ی نتیجه‌ی اعمالمان سؤالی نمی‌کنم. لزومی ندارد. می‌دانم که این اعمال درست است، چون ضروری است، آدم‌هایی که این‌قدر شور و اشتیاق دارند ممکن نیست به راه‌های خطا کشیده شوند.»

*****

کاترین کرسمن تایلور (1903- 1996) استاد دانشگاه در رشته‌ی روزنامه‌نگاری و نویسندگی خلاق در پنسیلوانیای ایالات متحده بود و تنها سه اثر داستانی از خود به جا گذاشت که مشهورترین آنها همین کتاب است. «گیرنده شناخته نشد» در سال 1938 و پیش از آغاز جنگ جهانی دوم نوشته و منتشر شده است. استقبال از این داستان کوتاه در طول این سالها چشمگیر و به بیست زبان ترجمه شده است. در ایران نیز 5 بار ترجمه شده است:

ابراهیم یونسی 1340

حسن مرتضوی 1379

تینوش نظم‌جو 1382

شهلا حائری 1382

بهمن دارالشفایی 1393

مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن دارالشفایی، نشر ماهی، چاپ اول 1393، تیراژ 2000 نسخه، 64 صفحه.

...............

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. (در گودریدز 4.16 و در سایت آمازون 4.5) گروهA

پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب خدای کشتار (یاسمینا رضا) و گوربه‌گور (فاکنر) خواهد بود.

پ ن 3: ادامه مطلب حاوی یک نامه و یک تلگراف است که همین امروز به دستم رسید!

 

ادامه مطلب ...

میدان ایتالیا - آنتونیو تابوکی

تاریخ ایتالیا و داستان سه نسل از یک خانواده روستایی... "پلی‌نیو" با ظهور گاریبالدی به او و یارانش می‌پیوندد. هدف او خروج از جور و ستم اربابان است و چنان به گاریبالدی ایمان دارد که تصمیم می‌گیرد اگر فرزندش پسر شد او را گاریبالدو بنامد و اگر دختر شد آنیتا، که نام همسرِ مبارزِ گاریبالدی است. همسرش در شکم اول دوقلوی پسر به دنیا می‌آورد و پلی‌نیو که نمی‌تواند نام هر دو را گاریبالدو بگذارد، یکی را کوارتو و دیگری را ولترنو نام می‌نهد که هر دو مکانهایی هستند که سفر تاریخی گاریبالدی برای فتح جنوب ایتالیا در آن مکان‌ها شروع و خاتمه یافته و خود پلی‌نیو نیز در آن نبرد شرکت داشته است. فرزندان بعدی او البته گاریبالدو و آنیتا نام‌گذاری می‌شوند.

داستان به سه زمان تقسیم شده است: زمان اول به پلی‌نیو می‌پردازد و زمان دوم به گاریبالدو... زمان سوم به فرزند گاریبالدو که ولترنو نام دارد اما همگان او را گاریبالدو می‌خوانند. پس... داستان پر از گاریبالدو است! به همین خاطر روی جلد کتاب سه چهره می‌بینیم که در واقع یک چهره هستند که توسط پرچم ایتالیا به سه قسمت تقسیم شده است. سرنوشت شخصیت‌های اصلی داستان به نحو عجیبی به یکدیگر گره خورده است و گویا از این تقدیر گریزی نیست و شخصیت‌ها روی دایره‌ای می‌چرخند که اگرچه رنگ آن عوض شده است لیکن راه به همانجایی می‌برد که قبلاً رفته است!

فرم داستان هم به همین‌ترتیب دایره‌ای شکل و خاص است. تا یادم نرفته است بگویم که این هم یک رمانِ تاریخیِ عجیب و جالب دیگر، با فرمی یگانه و بی‌نظیر... آخرین بار هنگام صحبت درخصوص "نامِ گلِ سرخ" از "ینگه دنیا"ی دوس‌پاسوس نام بردم و اظهار شگفتی و رضایت کردم از بیان تاریخ در یک فرم بدیع و جذاب؛ میدان ایتالیا نیز به‌نوعی در کنار آنها قرار می‌گیرد. داستان سه فصل کلی دارد که به سه زمان فوق الذکر اختصاص دارد. هر فصل به پاره‌های کوچکی تقسیم شده که هر کدام یک عنوان منحصر به فرد دارد. رمان البته یک پیش‌درآمد و یک ضمیمه هم دارد که به نظر من موجب شده است هم شروع و هم پایان داستان، درخشان و ماندگار شوند.

و اما میدان... در روستای محل زندگی پلی‌نیو که در انتهای داستان شهر کوچکی شده است، میدانی است که ابتدا مجسمه گراندوک در آنجا قرار داده شده است. وقتی گاریبالدی در اتحاد ایتالیا توفیق پیدا می‌کند، مجسمه‌های جدیدی در میدان نصب می‌شود: مجسمه گاریبالدی، دخترکی را در آغوش داشت که روی سینه‌اش نوشته شده بود ایتالیا، و او را به ویکتور‌امانوئل پادشاه ایتالیا تقدیم می‌کرد. تاریخ ایتالیا را می‌توان به‌طور خلاصه از تحولاتی که در همین میدان رخ داد نظاره کرد...تغییر مجسمه‌ها و تقدیر شخصیت‌های داستان... بخش کوچکی با عنوان "تحولی دیگر" در همین رابطه را در زیر می‌خوانید:

با دو اتوموبیل آمدند و سرود جوینتزا ]سرودی که به نماد فاشیست‌ها تبدیل شده بود[ را می‌خواندند. ده دوازده نفری بی‌سروپایان بودند که کلاه منگوله‌دار به سر و علامت جمجمه بر یقه داشتند. طنابی دور گردن مجسمه شاه انداختند و مجسمه بی‌هیچ مقاومتی به اولین تکان بر خاک افتاد و ابری از گرد و خاک به هوا بلند کرد. چند شبی گاریبالدی ایتالیا را به دکان سلمانی روبرو تقدیم می‌کرد.

چند هفته بعد اعلامیه‌ای از طرف فدراسیون منتشر شد که اقدام «اشرار ناشناس» را محکوم می‌کرد. ضمناً در اعلامیه پیشنهاد شده بود که جای مجسمه برداشته شده پر شود. صندوق بزرگی، مثل تابوت، که برچسب شکستنی بر آن بود، با قطار رسید و در حضور شهردار فاشیست باز شد.

مجسمه دوچه بود با بالاتنه برهنه و کلاه‌خود بر سر و چانه‌ای با غرور بسیار بالا گرفته، مثل این بود که گاریبالدی با تقدیم ایتالیا به او خدمت بزرگی به او می‌کرد.

از بدِ حادثه یکی از جاهایی که به نظرم لغزشی کوچک در ترجمه رخ داده است همین جمله‌ی آخر است. احتمالاً نویسنده یکی از سه گزینه‌ی زیر را مد نظر داشته است: الف) گاریبالدی با تقدیم ایتالیا به دوچه خدمت بزرگی به ایتالیا می‌کرد. ب) گاریبالدی با تقدیم ایتالیا به دوچه خدمت بزرگی به خودش کرده است. ج) دوچه با قبول ایتالیا از گاریبالدی خدمت بزرگی به او و ایتالیا می‌کرد! در این سه حالت طنز تلخ نویسنده تکمیل می‌شود و غرور چهره موسولینی در مجسمه معنا می‌یابد.

*****

از تابوکی (1943 – 2012) نویسنده ایتالیایی و استاد زبان و ادبیات پرتغالی، کتابهای زیادی به فارسی ترجمه شده است و از این‌لحاظ خوش‌اقبال است. از ایشان یک اثر در لیست 1001 کتاب حضور دارد (پریرا چنین می‌گوید). این اولین اثری است که از این نویسنده می‌خوانم.

...........

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ سوم 1387، تیراژ 2000نسخه، 164 صفحه.

پ ن 2: نمره کتاب  4.5 از 5 است. (در گودریدز 3.5)  

پ ن 3: در ادامه‌ی مطلب به دلیل کوتاهی جواب گاریبالدو، نامه‌ی خودم به ایشان را هم آورده‌ام تا مطلب خدای‌ناکرده کوتاه نشود!

 



 

ادامه مطلب ...

فاشیسم چیه؟ پرنده س؟ یا لک لک ؟ ییلماز گونی


این کتاب حاوی 12 داستان از ییلماز گونی نویسنده (و البته کارگردان و هنرپیشه) کردتبار اهل ترکیه (1937- 1984) است. نویسنده این داستانها را در سال 1978 در زندان برای پسر کوچکش نوشته است زیرا معتقد بوده است که یک هنرمند انقلابی لازم است که یک میراث انقلابی برای فرزندش به جا بگذارد و در خلال داستانهای به ظاهر ساده موضوعات مهمی را به او انتقال دهد.

یکی دو تا از داستانها بد نبودند... ولی چندتایی به نظرم جالب نبودند , بیشتر به بلندگو دست گرفتن و ... که البته با توجه به شرایط زمانی و مکانی نویسنده قابل توجیه است.

یکی از داستانهای خوبش به نام بچه های ارابه چوبی که از این آدرس کپی کرده ام اینجا می آورم:

بچه گریه کنان به خانه آمد. پدرش پرسید:

_ چی شده پسرم؟

بچه گفت:

من ارابه* می خوام، اکرم یه ارابه چوبی داره اما نمی زاره من سوار شم.

پدر گفت:

_ شما با هم رفیقین، یه ارابه برای دوتاتون بسه.

بچه گفت:

_ آخه اکرم منو سوار نمیکنه، همش خودش سوار میشه، من اونو می کِشم میگه ((این ارابه مال منه، تو هم اسب منی))

_ شماها که خیلی وقته با هم رفیقین، دوستای خوب، خیلی هم همدیگه رو دوست دارین... حالا چی شده؟

بچه اشگش را پاک کرد و گفت:

_ باباش واسه اون یه ارابه چوبی ساخته! ارابه که نداشت میونه مون خوب بود، خیلی هم خوب بود، اسب** نیی داشتیم، با هم سواری می کردیم. امّا حالا که بابای اکرم براش یه ارابه چوبی ساخته اخلاقش عوض شده اصلن منو سوار نمیکنه، خودش سوار میشه منم ارابه رو می کشم. بعضی وقتا هم بچه ها می کشن...

_ خب تو نکش...

_ من نکشم، بچه های دیگه می کشن، من بهش می گم ((اکرم!... من سوار بشم تو بکش، بعدش هم تو سوار میشی من می کشم)) میگه ((نمیشه، همه بچه ها دلشون میخواد ارابه ی منو بکشن))... اون به ارابه اش خیلی می نازه... مثل اینکه باباش رنگ سبز و آبی هم خریده میخواد رنگش کنه.

_ به بچه ها سفارش کن اونام نکشن. وقتی همه حرفتون یکی شد و متحد شدین اونوقت اونم مجبوره بزاره همه سوار شین.

_ بچه ها گوش نمیدن... به اکرم گفتم ((من دوستت هستم، منم سوار کن یه کمی هم تو منو راه ببر)) گفت: ((نه)). نه منو سوار میکنه نه بچه های دیگه رو.

پدر فکری کرد و گفت:

_ می بینم از اون وقتیکه این ارابه چوبی پیداش شده، اکرمو عوض کرده... حالا اگه اکرم ارابه نداشت، من برای تو یه ارابه چوبی می ساختم، مطمئنی که تو هم مثل اکرم نمیشدی؟ سوار ارابه نمی شدی و بچه ها رو دنبال خودت نمیدووندی؟ بهش نمی نازیدی؟...

_ من مث اکرم نمی شدم من... من همهُ بچه ها رو سوار می کردم.

پدر با خنده گفت:

_ باشه پسرم حالا که اینطوریه، یه ارابه ی چوبی برات می سازم.

بچه خوشحال شد و گفت:

_ از ارابهُ اکرم حوشگل تر باشه. رنگشم قرمز بکن.

پدر مشغول ساختن یک ارابه چوبی شد و بچه با خوشحالی منتظر تمام شدنش بود. وقتی ساختن ارابه تمام شد پدرش را بغل کرد و بوسید و بعد بطرف جمع بچه ها دوید.

پدر که با چشم پسرش را دنبال می کرد دید تا یکی از بچه ها خواست سوار ارابه بشود پسرش با عصبانیت او را هول داد و داد زد:

_ ارابه مال منه!...

و کمی بعد در حالیکه باد تو دماغ انداخته بود نزدیک اکرم شد و بدون اینکه از او جدا بشود بچه ها را یکی یکی وادار کرد که ارابه اش را بکشند.

اکرم گفت:

_ ارابه ی من بهتره.

بچه گفت:

نه خیر مال من بهتره.

اکرم گفت:

_ بیا مسابقه بدیم.

_ باشه. مسابقه میدیم.

آندو با غرور از بین بچه ها اسب انتخاب کردند... و پدرش با تلخی لبخند زد... زنش وقتی دید شوهر بدون دلیل می خندد پرسید:

_ خیر باشه. واس چی داری می خندی؟

مرد گفت:

_ دارم به ارابه می خندم.

زن به طرف بچه ها نگاه کرد. ارابهُ اکرم و پسرش در خط مسابقه بود!

((یک... دو... س)) سه نشده دو تا ارابه راه افتادند و اکرم و بچه با دستشان ادای شلاق زدن را در می آوردند و داد می کشیدند ((هی... هی...)). سایر بچه ها در هیجان مسابقه بودند و دنبال ارابه ها می دویدند و پسربچه ایکه زمین خورده بود داشت پشت سر ارابه ها گریه می کرد.

_________________________________

*ارابه در ترکی بمعنی اتومبیل هم هست.

این کتاب را آقای ایرج نوبخت ترجمه و نشر دنیای نو آن را در 3000نسخه منتشر نموده است. این کتاب که حاوی نقاشی های ساده و کودکانه نیز هست 112 صفحه و قیمت آن 750 تومان است.

***

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب اگر شبی از شبهای زمستان مسافری... می باشد.

پ ن 2: کتابی که الان در دست دارم مثل آب برای شکلات اثر لورا اسکوئیول است.

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی است.

پ ن 4: کتاب بعدی را با رای اکثریت دوستان انتخاب می کنم کاندیداها به شرح ذیل می باشند:

  الف) جاز  تونی موریسون ب) خنده در تاریکی  ناباکوف  ج)رهنمودهایی برای نزول دوزخ  دوریس لسینگ  د) موعظه شیطان  نجیب محفوظ

..........

پ ن 5: نمره این کتاب 2.1 از 5 می‌باشد.