میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

قول فردریش دورنمات

 

خواندن قول یک ضرورت است; خود را آماده کنیم برای زندگی ای که از واقعیت ها پیروی نمی کند. پیتر هانتکه

خلاصه ای از شروع داستان

راوی داستان, نویسنده رمان های پلیسی است که پس از انجام یک سخنرانی در همین زمینه, با بازرسی بازنشسته روبرو می شود. بازرس انتقاداتی اساسی بر این گونه از رمان ها دارد. از نظر او واقعیت چیز دیگری است. آنها هم مسیر می شوند و بازرس در راه داستانی را برای نویسنده از یک مسئله واقعی تعریف می کند. کاراگاه نابغه ای که تمام قواعد منطقی را در یک مسئله (قتل سریالی) مورد توجه قرار می دهد...

فاتحه ای بر رمان پلیسی

حرف اصلی داستان در همان دیالوگ های ابتدایی بیان می شود. جایی که بازرس اینگونه خطاب به نویسنده می گوید:

...در تمام این داستان های جنایی و پلیسی متاسفانه سر آدم به نحو خاصی کلاه گذاشته می شود. منظورم این نیست که جنایتکارهای شما مجازات می شوند و به مکافات می رسند. چون ظاهراً از نظر اخلاقی این افسانه شیرین ضروری است ; و از آن دسته دروغ های حافظ حکومت هاست. مثل آن شعار محترمانه که جنایت و تبهکاری عاقبت خوشی ندارد – درصورتیکه کافی است نگاهی به جامعه انسانی بیندازیم تا حقیقت ماجرا دستمان بیاید – اما به اینها کاری ندارم... شماها برای داستان های خودتان ساختاری منطقی انتخاب می کنید ; داستان مثل بازی شطرنج جلو می رود, این تبهکار, این هم قربانی, این یکی شریک جرم, این یکی هم که سود همه اینها را می برد ; کافی است که کاراگاه قاعده بازی را بلد باشد و بازی را تکرار کند; تبهکار گرفتار می شود, عدالت پیروز. این تخیلات دیوانه ام می کند. با منطق فقط به بخشی از واقعیت پی می بریم... اما عوامل برهم زننده که بازی ما را خراب می کنند, آن قدر زیادند که خیلی وقت ها فقط شانس حرفه ای و تصادف محض, جریان را به نفع ما تمام می کنند. یا به ضرر ما. اما در رمان های شما تصادف نقشی ندارد, هرچیزی هم که رنگ و بوی تصادف داشته باشد, فوراً به پای سرنوشت گذاشته می شود; سال های سال است که شما نویسنده ها حقیقت را لقمه ای کرده اید انداخته اید جلوی قواعد نمایشی. وقتش رسیده که این قواعد را به درک بفرستید...

فکر می کنم دیگر نیازی به شرح و تفسیر ندارد, به همین دلیل است که عنوان فرعی کتاب فاتحه ای بر رمان پلیسی است.البته این عقیده ایست که بازرس ابراز می کند اما سرآخر این نویسنده است که به عنوان راوی داستانی را که بازرس نقل می کند را روی کاغذ می آورد و مطابق قوانین معین نویسندگی سر و شکل می دهد. این را گفتم تا به بحث چگونگی روایت برسم که از نظر من بین فیلمنامه و رمان در نوسان است. دوست خوبم مداد سیاه, در اینجا , به اشکال روایت اشاره نموده است. راوی, داستان را بر اساس مشاهدات خودش و شنیده هایش از بازرس و به صورت نقل قول مستقیم روایت می کند, اما نکته اینجاست که خود بازرس هم در خیلی از صحنه ها حضور نداشته است و قاعدتاً آن قسمتها را براساس شنیده هایش و گزارش ها ذکر می کند اما در برخی از همین قسمت ها باز هم عیناً دیالوگ های مستقیم آورده می شود (فصل گفتگوی کارآگاه ماتئی با روانشناس و خیلی قسمتهای دیگر ...).

بر اساس توضیحات موخره داستان می دانیم که قول ابتدا فیلمنامه بوده است و بعداً نویسنده با تغییراتی آن را به رمان تبدیل نموده است که به نظرم این اشکالات از آینجا ناشی شده است و ... اتفاقاً راوی در اواخر کار یک ماله ظریف روی این قضیه می کشد:

 ... همه جا عیناً و آن طوری که برایم تعریف کرد , نقل نکرده ام... منظورم آن بخش هایی از داستان است که او نه از دید خود, نه از روی آن چه شاهد بود, می گفت, بلکه به عنوان داستانی صرفاً زاییده ذهنش باز می ساخت, مثلاً آن صحنه ای که ماتئی قول می دهد... البته زحمت زیادی کشیدم تا حوادث را جعل نکنم, بلکه فقط داده هایی را که پیرمرد تحویلم می داد, طبق قوانین معین نویسندگی بپردازم, و برای چاپ آماده کنم.

شانس , تصادف , عوامل غیرمنطقی

به نظرم فارغ از مشکلات بالا, داستان در راستای هدفش شامل عناصر جذابی است که من به دلیل اینکه مزه اش برای خوانندگان احتمالی از بین نرود هیچ اشاره ای نمی کنم!(پسر کرکره رو بکش پایین امروز زود می ریم خونه) ; اما اجمالاً در همان ابتدا می بینیم که بر اثر یک اشتباه تکنیکی ساده از طرف ماتئی, پرونده در مسیر خاصی قرار می گیرد, اشتباهی که در آن بارش باران و مرخصی یک گروهبان و...شریک می شوند که اگر نبودند این عوامل داستان چیز دیگری می شد. پس از آن یک اشتباه تاکتیکی صورت می پذیرد ; قولی که ماتئی می دهد تا قاتل را پیدا کند , با توجه به بیشمار عامل پنهان دادن قولی به آن محکمی یک اشتباه است و نکته جالب این که پیشزمینه صحنه قول دادن , انصراف معلم از دادن خبر و غیبت کشیش دهکده و... است که هر کدام اگر نبود قولی داده نمی شد و... . اشتباه سوم را من اشتباه استراتژیک می نامم (که به تکنیک و تاکتیک هم بیاید!):هدف ماتئی جلوگیری تام و تمام از جنایت است, امری که امکان پذیر نیست و  لازمه اش وجود هر شهروند یک ستاد نه ببخشید هر شهروند یک پلیس است و چه زیبا بازرس بیان می کند که:  

ما باید وظیفه مان را انجام بدهیم, اما اولین وظیفه ما , در حد و حدود خودمان است, و الا کارمان منجر به تشکیل یک حکومت پلیسی می شود.

اگر بخواهم اشتباه چهارمی را برای ماتئی ذکر کنم عنوانش را می گذارم اشتباه لپپاتیک ; من اگر بودم می رفتم تک تک ماشینهای وارداتی با آن مشخصات را ردگیری می کردم که با توجه به مساحت و جمعیت کم سوییس به مراتب زمان کمتری لازم داشت! از این شوخی( جدی گونه) که بگذریم فارغ از همه مطالبی که ذکر شد مدتها بود که یک کتاب پلیسی جذاب نخوانده بودم که این کتاب جبران مآفات نمود. دقت داشته باشید که همین امسال دو رمان پلیسی دیگر از همین نویسنده سوییسی خوانده بودم(قاضی و جلادشسوءظن). البته شاید به خاطر همان مشکلات روایتی است که این کتاب در لیست 1001 کتاب قرار ندارد اما قاضی و جلادش حضور دارد. اگر من بودم عکس این را انتخاب می کردم چون به نظرم تم اتفاق و تصادف در اینجا با غافلگیری و قدرت بیشتری بیان شده است.

***

این کتاب تا کنون دو بار به زبان فارسی ترجمه شده است; نخست توسط عزت الله فولادوند (طرح نو 1372) و سپس محمود حسینی زاد (نشر ماهی 1387).ضمناً از روی این کتاب تا کنون دو بار فیلم ساخته شده است که دومین بار توسط شان پن و با بازیگری جک نیکلسون ساخته شده است.

.

پ ن 1: مشخصات کتاب من; نشر ماهی چاپ سوم 1390, تیراژ 2000 نسخه, 189 صفحه, 2500تومان

پ ن 2: مطلب بعدی درباره کتاب اجاق سرد آنجلا نوشته فرانک مک کورت می باشد.

پ ن 3: در حال خواندن ژرمینال امیل زولا هستم و پس از آن به ترتیب سراغ "گل هایی به یاد آل جرنون" اثر دانیل کیز و "قصری در پیرینه" یوتسن گوردر خواهم رفت.

پ ن 4: وقتی چند پاراگراف را بدون سیو کردن تایپ می کنید و بچه می آید زرپی کلید خاموش کردن سه راهی کامپیوتر را می زند سر بچه داد نزنید, سعی کنید در پایان هر جمله سیو کنید تا به این عمل بچه بخندید!

سوءظن فردریش دورنمات

 

در داستان قاضی و جلادش که قبلاً (اینجا) معرفی شد, با کارآگاه پیر و مریض پلیس سوییس, بازرس برلاخ آشنا شدیم. آنجا دیدیم که بازرس به خاطر بیماری سرطان زمان زیادی برای باقی ماندن در این دنیا ندارد. حالا در رمان سوءظن بازرس را روی تخت بیمارستان در حال گذراندن روزهای آخر عمر می بینیم. بازرس در حال ورق زدن مجلات کنار تختش است که عکسی از داخل یکی از اردوگاه های مرگ نازی ها که در آن چهره یک پزشک نازی به چشم می خورد, توجهش را جلب می کند. از آنجایی که وظیفه او به عنوان یک جرم شناس ,تردید در واقعیت هاست در اثر صحبت دکتر معالجش دچار یک سوءظن می شود و آن را پی می گیرد... 

دورنمات این داستان پلیسی را در اوایل دهه پنجاه و زمانی که در مضیقه شدید مالی بود در ازای پیش پرداخت ناچیزی نوشته است اما این سبب نشده است که یک اثر پیش پا افتاده خلق نماید. درونمایه داستان همان تم مبارزه خیر وشر است و نویسنده کوشیده است در قالب ژانر پلیسی (که البته این اثر را نمی توان کاملاً پلیسی خواند) به مسائل انسانی بپردازد. فرازهایی از داستان را در این رابطه در زیر ذکر می کنم: 

بالاخره روزی آتش دوزخی اردوگاه ها فروکش می کند, تا جایی دیگر و با شکنجه گر های دیگر و در نظام های سیاسی دیگر, دوباره از اعماق غریزه بشری شعله ور بشود

همه می خواهند از زندگی لذت ببرند, اما حاضر نیستند یک سر سوزن از خوشی هایشان را با دیگران تقسیم کنند, یک لقمه نان , یک پاپاسی ; وضع اینجا هم شده مثل وضع آن رایش هزار ساله: آنجا تا اسم فرهنگ می آمد همه ضامن اسلحه ها را آزاد می کردند, اینجا فوراً ضامن کیف های پولشان را می کشند.(اشاره به سوییس دارد!) 

من نمی خواهم بین ملت ها فرق بگذارم و بگویم ملت های خوب داریم و ملت های بد. ولی باید بین آدم ها فرق بگذارم; توی گوشت تنم حک کرده اند که باید بین آدم ها فرق بگذارم... (این را یکی از تجربه کنندگان اردوگاه های مرگ می گوید و اشاره به شماره شناسایی ای دارد که در اردوگاه بر روی تن آنها داغ زده می شد) 

قانون قانون نیست, بلکه قدرت قانون است ; این شعار بالای آن درهایی نوشته شده که پشت آنها ما داریم تلف می شویم. هیچ چیز در این دنیا آنی نیست که باید باشد. (این را هم از زبان یکی دیگر از قربانیان اردوگاه ها می شنویم) 

بدون این که از ما بپرسند , پرتمان می کنند در این خراب آباد , نمی دانیم برای چی! نشسته ایم و خیره ایم به کهکشان , عظمتی از هیچ و عظمتی از همه چیز, اسراف بی معنی

اخلاقیات به نظرمان سودآور نیست و سودآوری به نظرمان اخلاقیات است.  

***

داستان باصطلاح خودمان , شسته رفته است و با توجه به دستی که نویسنده در نمایشنامه نویسی دارد ( و فکر می کنم از جملات بالا هم بوی تاتر به مشام می رسد... ضمن اینکه کل داستان در یک فضای محدود رخ می دهد) فکر می کنم علاقمندان خاص خودش را داشته باشد. البته این داستان را به جنایی خوان هایی که به معماهای پیچیده آنچنانی ,علاقه دارند توصیه نمی کنم. 

از این نویسنده همان کتاب قاضی و جلادش در لیست 1001 کتاب حضور دارد. این کتاب را محمود حسینی زاد ترجمه و نشر ماهی آن را در سال 1385منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ سوم سال 1389 با تیراژ 2000 نسخه و 167 صفحه در قطع جیبی و با قیمت 2000 تومان). 

***

مطالب مرتبط:

گفت وگوی هرست بینک با فریدریش دورنمات اینجا

مطلب کتاب نیوز در مورد دورنمات اینجا 

***

پ ن 1: بیشعوری را یک پست عقب انداختم تا برخی از دوستان برسند. 

پ ن 2: به فکر درنگ هم هستم و تا شنبه با مطلب جدید به روز خواهد شد. 

پ ن 3: کتابهایی که در این چند روز به اتمام رسانده ام و در انتظار نوشته شدن مطلب پس از بیشعوری هستند عبارتند از :جانورها (اوتس) گزارش یک آدم ربایی (مارکز) و روانکاو (ماشادو دآسیس) . باید کمربندها را ببندیم خلاصه! 

پ ن 4: کتاب هایی که شروع به خواندن خواهم کرد به ترتیب : 1- در انتظار بربرها (جی ام کوتزی) 2- مسیح هرگز به اینجا نرسید (کارلو لوی)... دوستانی که می خواهند همراهی کنند بشتابند که این کتاب ها منتظر شما هستند.

پ ن 5: نمره کتاب از نگاه من 3.1 از 5 است.

قاضی و جلادش فردریش دورنمات


 

بازرس برلاخ کارآگاه پیری در دم و دستگاه پلیس سوییس است که با قتل یکی از زیردستانش روبرو می شود و این کارآگاه پیر که با سرطان و مرگ دست و پنجه نرم می کند پیگیر این پرونده است ...

تو می گفتی که عدم کمال انسانی , این واقعیت که ما هیچ وقت نمی توانیم شیوه عمل فرد دیگر را با اطمینان پیش بینی کنیم, و این که ما نمی خواهیم در برنامه ریزی هایمان عنصر اتفاق را که همه جا نقش دارد دخالت بدهیم , باعث می شود بیشتر جنایتکاران به ناچار دستشان رو بشود. می گفتی جنایت , حماقت است , چون غیر ممکن است بشود با انسانها مثل مهره های شطرنج رفتار کرد. من بر خلاف تو , کمتر از سر اعتقاد و بیشتر برای مخالفت با تو , با اطمینان می گفتم که درست همین بی نظمی روابط انسانی , جنایت را ممکن می کند , و باز به همین دلیل , تعداد بیشماری جنایت نه فقط کیفر نشده اند , بلکه بدون انعکاس هم مانده اند; انگار که فقط در ناخودآگاه اتفاق افتاده باشند... من شرط جسورانه ای بستم که در حضور تو جنایتی انجام بدهم , بدون این که تو قادر باشی جنایتم را ثابت کنی.

پیرمرد که گرفتار خاطراتش شده بود آهسته گفت: سه روز بعد وقتی با یک تاجر آلمانی از روی پل محمود می گذشتیم , جلوی چشم های من او را پرت کردی توی آب. !!

و این شرط بندی بستری است برای رقابت ...

***

این کتاب که تا کنون دو بار به فیلم درآمده است و پنج میلیون نسخه فروش داشته است, کتابی شسته رفته در ژانر جنایی است. اما نه از آن جنایی هایی که کف آدم را دربیاورد (مثل ده سیاه کوچولو آگاتا کریستی... شاید اون دوران نوجوانی این گونه بود!).

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد , توسط محمود حسینی زاد ترجمه و نشر ماهی آن را در قطع جیبی منتشر نموده است. (کتاب من : چاپ سوم , 157 صفحه , 1389 , در 2000 نسخه و 2000 تومان)

پ ن 1: اینجا و اینجا و اینجا هم برای مطالعه بیشتر در مورد نویسنده.

پ ن 2: نمره کتاب از نگاه من 3 از 5 است. (در گودریدز 3.9 و در سایت آمازون 4.7 است. البته این آخری تعداد رایش پایین است)