میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

صندلی

صندلی در اذهان ما معمولاً به شیئی اطلاق میشود که یک بخش نشیمنگاه دارد و یک بخش تکیه‌گاه، چهار پایه دارد و گاهی هم دو دسته. این واژه، وارداتی است و در مورد ریشه‌های ترکی و روسی و اطریشی آن اهل فن نظرات خود را نگاشته‌اند که موضوع این نوشته نیست و نویسنده نیز بر این آتش دستی ندارد. فی‌الواقع ذهن من الان درگیر صحنه‌ایست که بعد از ورود به اتاق مدیر با آن روبرو شد.

قبل از بیان آن صحنه لازم است توضیح بدهم چرا و چگونه به اتاق مدیر راه یافتم. اهلِ دل و اهالی مشاغل سازمانی می‌دانند که نزدیک شدن به مدیران، حتی مدیران میانی یک سازمان، کار ساده‌ای نیست. نزدیک‌‌شوندگان به این مقام، بسته به نوع نزدیکی‌شان ممکن است دچار تحولات صعودی بشوند که آن هم البته می‌تواند موضوع نوشته‌ی دیگری باشد که در آن می‌توان از برخی تحولات اختصاصی و بومی سازمان خودمان بنویسم. مثلاً منشی مدیری که با مدرک کاردانی بیهوشی اتاق عمل به فلان مقام ارشد رسید و البته من شهادت می‌دهم که مدرک ایشان مرتبط‌ترین و کاربردی‌ترین مدرکی بوده است که در این تیپ مدیران دیده‌ام.

صحبت را از صندلی آغاز کردم و این‌که این واژه وارداتی است. شاید این سوال پیش بیاید که تا قبل از ورود این واژه آیا شیئی مشابه صندلی نداشته‌ایم؟ اگر داشته‌ایم به آن چه می‌گفته‌ایم؟ این سؤال خوبی است و شاید محققی پیش از این در این زمینه مقاله‌ای نوشته باشد و من بی‌خبر از آن باشم. امیدوارم اگر در میان مخاطبین کسی از این قضیه باخبر باشد به من و دیگران در این زمینه اطلاعات درخوری بدهد. اما به ذهنم می‌رسد که اگر چنین شیئی وجود داشته است احتمالاً در درگاه پادشاهان و حاکمین بوده است، آن هم نه برای استفاده شخص حاکم، بلکه برای اطرافیان، چرا که حاکمین اصولاً بر تخت می‌نشسته‌اند که عرض و طول و ارتفاع آن قابل مقایسه با صندلی نیست. به نظر می‌رسد تقابل سنت و تجدد را می‌توان در مقایسه این دو نیز دید.

الغرض! بنده به این دلیل احضار شدم: فرمی را که نباید تأیید می‌شد برای امضا شدن به دفتر مدیر فرستاده بودم. مدیر بر روی فرم مربوطه با فونتی به اندازه تیتر معروف «شاه رفت» نوشته بود: «کدام کارشناس این را تأیید کرده است؟؟؟!». یادم نیست که دقیقاً علامت تعجب قبل از سه علامت سوال بود یا بعد از آن اما هر چه که بود نشان می‌داد مدیر محترم در چه سطحی از عصبانیت است.

منشیِ مربوطه فرم را به دستم داد و مرا به داخل اتاق راهنمایی کرد و طبق روال به مدیر اعلام کرد این کارشناسی که شرفیاب می‌شود نامش چیست. با لبخند وارد شدم و آن صحنه را دیدم! مدیر بر روی صندلی‌اش نشسته بود. صحنه، در واقع همین صندلی بود. صندلیِ عظیمی که متناسب با آن مقام عظمی بود. صندلی نسبت به سال گذشته، از جهت ارتفاع پشتیِ آن رشد قابل ملاحظه‌ای کرده بود. عرض نشیمنگاهش نیز به همچنین... اگرچه این مدیر نسبت به مدیر قبلی قطعاً باسن کوچکتری دارد. گمان کنم صندلی در حداکثر ارتفاع ممکن تنظیم شده بود به‌گونه‌ای که اگر با نشستن بر روی آن حس علاءالدولگی به آدم دست ندهد لااقل در این مورد خاص، کمی احساس یپرم‌خانی به راکب بدهد.

فکر نمی‌کردم بابت این اشتباه ساده‌ی مدیر (نعوذ بالله) فرصت دیدار حاصل شود. شاید به همین خاطر لبخند بر لب داشتم. در فرم با فونت معمول و با خط فارسی و بدون هیچ پیچشی، بعد از ذکر دلایل مردودی، تایپ کرده بودم که «مورد تأیید نمی‌باشد». فرم را روی میز مدیر گذاشتم. نگاهی به فرم و کاغذی که روی آن منگنه شده بود انداخت و بعد دقیقاً از بالای عینکش به من خیره شد و با تحکم گفت: «برای چی این را تأیید کردی؟». احتمالاً اگر صد سال قبل بود یک «قرمساق» هم به ته جمله اضافه می‌شد! در واقع سهم ما از مدرنیته همین حذف شدن کلمه قرمساق آن هم به قرینه معنوی بوده است وگرنه باقی موارد صرف‌نظر از تغییرات ظاهری دارای همان ماهیت پیشین خود است.

از قاطعیت مدیر کمی دچار تردید شدم. می‌دانید که قاطعیت از شرایط لازم برای مدیریت است و مدیران ما از این حیث معمولاً کمبودی ندارند مگر در زمان‌هایی که موقعیتِ پشتیبان یا پشتیبانانِ آنها دچار تزلزل شود. به آرامی عرض کردم که ایشان دچار اشتباه شده است و در فرم هیچ اشاره‌ای به تأیید شدن نشده است. نگاهی به فرم انداخت و حدوداً سی ثانیه به حالت یک مدیر تاکسیدرمی شده به فرم خیره شد. احتمالاً توی دلش به خودش فحش می‌داد که به خاطر خطای دید، فرصت دیدار خودش را به من داده است!

بعد از نمایش قاطعیت حالا نوبت نمایش سرعت عمل بود! بلافاصله دستور داد جلسه‌ای با حضور رئیس اداره «الف» و رئیس اداره «ب» برگزار کنم و نظرات آنها را درخصوص موضوع فرم یک‌کاسه کنم. تا آمدم یادآوری کنم که نظرات این دو عزیز یکسان است و در فرم درج شده است، تلفن را برداشت و شروع به صحبت کرد و به پشتی صندلی تکیه داد و با اشاره‌ی دست اجازه‌ی خروج را صادر کرد! انصافاً سرعت عمل خوبی داشت! من اگر به جای او بودم احتمالاً می‌خندیدم و به خطای چشم خودم اعتراف می‌کردم. شاید به همین دلیل است که جای او نیستم. شاید هم اگر به جای او بر این تخت، ببخشید صندلی، می‌نشستم صاحب چنین کراماتی می‌شدم! 

...................

پ ن 1: آن جلسه برگزار شد و رؤسای مربوطه علیرغم اینکه نظراتشان از قبل یکسان بود، برگه‌ای را تحت عنوان صورتجلسه امضا کردند که نظراتشان یک‌کاسه شده است! من هم احتمالاً به دلیل لبخندی که در آن دیدار بر لب داشتم تنبیه شدم!

پ ن 2: در خبرها آمده است که رئیس اداره اول شرق اروپای وزارت امور خارجه مراتب اعتراض رسمی ایران نسبت به اقدام لهستان در همراهی با آمریکا برای برگزاری کنفرانس ضد ایرانی به اصطلاح صلح و امنیت در خاورمیانه را اعلام و با ناکافی دانستن توضیحات کاردار سفارت لهستان و تاکید بر ضرورت اقدام جبرانی فوری دولت لهستان اعلام کرد: در غیر این صورت جمهوری اسلامی ناچار به اتخاذ اقدامات متقابل است.

با توجه به اینکه در اولین اقدام هفته فیلم لهستان در تهران لغو شده است پیشنهاد می‌گردد در مرحله بعدی با فراخواندن فرشاد احمدزاده از لیگ فوتبال لهستان ضربه‌ای کاری به ایشان وارد کنیم. اگر چنانچه دولت آن کشور به سر عقل نیامد، طی دستوری به ممیزان اداره ممیزی ارشاد فرمان داده شود تا از این پس به جای استفاده از عبارت «صندلی لهستانی» در داستان‌ها و نوشته‌ها از «صندلی گل‌محمدی» بهره‌برداری گردد. اصلاً دوست نداشتم چنین اقدام سنگینی انجام شود اما وقتی خودشان می‌خواهند ما چه گناهی داریم!

 

روح پراگ 3 - آیا به روح اعتقاد دارید!؟

اگر قدرت چنان مطلق شود که بتواند مرتکب هر گونه عمل خودسرانه‌ای بشود، بتواند هر کسی را به ناحق متهم، بازداشت، محاکمه، و او را به ارتکاب جرایم موهوم محکوم کند، اموالش را مصادره کند، کار و آزادیش را از او بگیرد، و از همه مهم‌تر، در ملاء عام به او توهین کند و بی‌آبرویش سازد، ترس نیز می‌تواند آن‌قدر مطلق شود که قدرت در واقع برای تداوم بخشیدن به خود نیازی به انجام دادن هیچ‌یک از این کارها نداشته باشد. قدرت‌ها فقط گه‌گاه نیاز دارند نشان بدهند که می‌خواهند و می‌توانند مستبدانه رفتار کنند. ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که در آن قدرتمندها با ابزارهایی حکومت می‌کنند که با هر آن‌چه بشر تاکنون شناخته تفاوت دارد. این قدرتمندها می‌توانند آحاد بشر و نیز تمام انسان‌ها را کنترل و نابود کنند. مادام که این ابزارها وجود دارند، دنیای ما دنیای ترس باقی خواهد ماند. (روح پراگ - قدرتمندان و بی‌قدرت‌ها ، ص132 ، تاریخ نگارش ژانویه 1980)

..........

در میان ضعفا، آن‌هایی که رؤیای نجات دادن جهان و رهانیدن آن (و خودشان) از ترس را از طریق حکومت خود در سر می‌پرورانند، خودشان را گول می‌زنند. نوع بشر توسط قدرتی که ضعفای پیشین در اختیار قرار گرفته‌اند آزاد نخواهد شد، زیرا ضعفا در همان روزی که به قدرت می‌رسند بی‌گناهی خود را از دست خواهند داد. آن‌ها به محض این‌که ترس از دست دادن قدرت هنوز نامستحکم خود، و رؤیاها و برنامه‌های تحقق‌نایافته‌ی خود برشان دارد، دست‌هاشان را به خون خواهند آلود و در دور و اطراف خود بذر وحشت خواهند پاشید، و محصول آن را نیز درو خواهند کرد. آن‌ها نمی‌توانند از شر ترس خلاصی یابند. آن‌ها در ترس از انتقامجویی، در ترس از دوباره پرتاب شدن به همان جایی که از آن آمده‌اند خواهند زیست، و از اعمال خود به وحشت خواهند افتاد. قدرت توأم با ترس موجب جنون و افسارگسیختگی می‌شود. قدرت ضعفای پیشین غالباً سبعانه‌تر از قدرتی است که توسط قدرتمندان سرنگون شده (به توسط آن‌ها) اعمال می‌شد، زیرا با این‌که ممکن است صاحبان قدرت کنترل حکومت را به دست گیرند، اما ترس هیچ گاه دست از سر خودشان برنمی‌دارد. (روح پراگ - قدرتمندان و بی‌قدرت‌ها ، ص134 ، تاریخ نگارش ژانویه 1980)

.........

پ ن 1: در انتظار روزهای خوب... روزهایی که بتوان اندکی فراغت جهت وبلاگ‌نویسی یافت... حالا روز هم نشد عیب نداره! از این جهت خواندن روح پراگ و نوشتن این پست‌ها مفر خوبی برای من در چنین روزهایی است. پس درود بر روح پراگ! و اَی تووو روح خوزه آرکادیا آئورلیانو!! همراهان قدیمی تا حدودی حدس خواهند زد که ضمیر مرجع این نفرین به کجا برمی‌گردد. واقعاً گاهی سرنوشت، سر شوخی را بدجور باز می‌کند... با دادن هزینه‌های مادی و معنوی بسیار در سازمان جابجا می‌شوید و چند وقت بعد، فردی که از دستش فرار نموده‌اید با بسطِ یدی فراتر از قبل، بالاسر شما قرار گیرد... اینجاست که باید پرسید آقای اقبال آیا شما به روح اعتقاد دارید!؟

پ ن 2: عکس کلیما با توجه به حس و حال پی‌نوشت1 انتخاب شده است!

گزارش دونالد بارتلمی (شیرینی صوتی!)

 

بحث شیرینی و اینا شد برای تغییر محل کار و راحتی و... گفتم همه دوستان رو دعوت کنم شام , دیدم اسباب زحمت دوستان می شود. اوووه از اقصا نقاط ایران و جهان هلک و هلک همه بکوبند بیایند که چی؟! حالا معلوم نیست اصلاً آسمون اینجا چه رنگی هست! گفتم شامه رو دادیم و چند روز بعد یه اتفاقی افتاد و خواستیم غر بزنیم دیگه رومون نمیشه غر بزنیم که!! بعضیا با خودشون می گن بهکی اینم از میله! میخواد شامشو پس بگیره داره غر می زنه!

تازه حساب کن دو نفر از آلمان و یکی از سوئد و یکی از کانادا و دیگه جونم براتون بگه کنتور که نداره چند نفر از دوستان که در نشست کن فرانسه حضور دارند و ترانسترومر بنده خدا که باید زنش اونو بذاره روی ویلچر و تا اینجا بیاره و... نه به خدا من راضی نیستم دوستان به زحمت بیفتند... خودخواهی هم حدی داره به آقا قسم ...

اینه که گفتم من خودم راه بیفتم و تک تک خدمت همه دوستان برسم و زورکی هم که شده یه قار قاری توی گوششون بکنم ...

القصه تعدادی از دوستان بسیار عزیز پیشنهاد دادند تو رو خدا دیگه قصه نخون برامون یکی دو تا شعر از رو بخون بلکه شاید در اون زمینه استعدادی باشه ...یه نموره ...شاید قابل تحمل تر باشه ... یه وقت اومدیم و این اجرا منشاء یک جور استندآپ کمیک شد که ملت بخندند!

خلاصه من البته با اعتماد به نفس خوشگلی که در دنیای مجازی دارم طبیعتاً بلافاصله بعد از صحبت دوستان نشستم چند تا شعر خوندم و دیدم نه... آنجا که عقاب پر بریزد و غیره و ذلک. این شد که دوباره برگشتم سراغ خوندن داستان کوتاه ... ضمناً خبردار شدم که تیم ترور صهیونیست ها که می خواست یه دانشمند هسته ای رو ترور کنه ماموریت داره که قبل از این کار, اولین کسی رو که به میله گفته داستان قشنگ می خونه رو گیر بیاره و ... گفتند اون آدم خطرش بیشتره!

خداییش می بینید!؟ بیشعوری رو هم تا ته خوند بازم آدم نشد!

***

این داستان را از همان کتاب یک درخت یک صخره یک ابر انتخاب کردم که قبلاً در موردش نوشتم (فکر کنم در داستان اقدام خواهد شد هاینریش بل). مترجمش آقای حسن افشار و ناشر هم نشر مرکز است.

دونالد بارتلمی هم داستان نویس فقید آمریکایی است که به قول ویکیپدیا پسانوگرا , و پدر پسانوگرایی در داستان کوتاه است! بد نیست تا از فضای پست مدرن خارج نشدیم یک داستان کوتاه هم بخوانیم.(احتمالاً لینک فارسی ویکیپدیا که باز نمیشه اینم انگلیسیش اینجا).

سه تا کلمه است که مترجم در پاورقی شرح داده که من هم اینجا می آورم که کمک می کند:

شکستگی بیل زنی: شکستگی مهره هفتم گردن است و وجه تسمیه اش رخ دادن آن در کسانی است که با بیل کار می کنند, مانند باغبانان.

ایزامبارد کینگدم برونل: از بزرگترین مهندسان نیمه اول قرن نوزدهم بود. بخش اعظم راه آهن "گریت وسترن" آمریکا را او ساخت. از دیگر کارهای برجسته او طراحی و ساخت بزرگترین کشتی بخار آن زمان به نام "گریت ایسترن" بود.

گلوله دم دم : برگرفته از نام شهری در هند که انگلیسیها این نوع گلوله را در آنجا ساختند و بهره برداری کردند. این گلوله نوک نرمی دارد که در برخورد با جسم سخت (مانند بدن انسان) پهن می شود و اطرافش را متلاشی می کند و...

این شما و این هم لینک داستان صوتی:

   لینک داستان صوتی 

 

***

پ ن 1: من دارم با هواپیما می رم مسافرت داخلی یک روزه ... خلاصه هواپیماست دیگه!

صدای من را از ته قضیه می شنوید!

فاتح شدم / خود را به ثبت رساندم /.../ دیگر خیالم از همه سو راحتست !!!

بالاخره پس از طی کردن مسیر بیش از یکساله و درگیری های فراوان , محل کار میله در سازمان تغییر یافت. (آیکون نفس راحت!)

الان فرصتی نیست که کل داستان را شرح بدهم اما اجمالاً می گم این رییس ما میانه خوبی با من نداشت و حکایت ها با هم داشتیم و چون اینجا قدرت دست ایشان بود طبیعتاً حکایت های فوق الذکر شیرین نبود! طرف هر روز روی اعصاب بود , عدم اعتماد خفنی نسبت به من داشت که نمی دانم ناشی از چه بود!! آخه یه میله بی آزار و به خصوص با اینرسی بالا (از این جهت که هر خزعبلی را تحمل می کرد و تکون نمی خورد) چه ترسی داشت؟ نمی دانم! این پروسه می توانست تا آخر (مثلاً زمان حضور آقا یا زمان بازنشستگی و...) ادامه پیدا کند. اما پارسال با سیخونک های خاص و متعددی که ایشان زد بالاخره میله تکانی خورد!

نبرد شروع شد و واقعاً دست من به جایی بند نبود و مقامات بالاتر هم تنها هنرشان پیچاندن بود. با هرکسی که دستم رسید صحبت کردم و خوشبختانه آتش مناقشه را ایشان همیشه روشن نگاه داشت! (به خاطر همان اینرسی بالای خودم می گویم وگرنه اگه رعایت می کرد و سیاست داشت شاید من هنوز داشتم اونجا ناله می کردم! والله!) و بلکه نفت هم می پاشید... پاداش مرا صفر کرد, ارتقای مرا تعلیق کرد و از مزایا تا آنجا که می توانست زد... و از همه مهمتر با همدستی مدیر شروطی برای جابجایی من گذاشتند که این داستان نوح را تداعی می کرد:

وقتی قرار شد نوح از هر نوع حیوانی یک جفت را سوار کشتی کند مجبور به انتخاب بود و به خاطر همین, اقدام به گرفتن آزمون شفاهی از متقاضیان نمود... خلاصه پارتی دارها و نظر کرده ها با چنین سوالاتی روبرو شدند: 2+2 یا دو دو تا و اینا... نوبت به یکی از حیوانات بدون پرچم رسید. نوح نگاهی انداخت و پرسید : توان پنجم آرک تانژانت مجذور عدد پی چند میشه (البته با ده رقم اعشار!)؟ فامیل ما هم گفت نبی جان نمی خوای سوار کنی بگو سوار نمی کنم دیگه این جنگولک بازیا واسه چیه...

الغرض همه آن مسیرها طی شد و طبیعتاً راهی از این کوچه بن بست به بیرون نیافتیم تا اینکه پس از پیگیری های فراوان و ... بالاخره امکان جابجایی پدید آمد.چطور؟! هیچی یه دوستی که از پارسال در لینک پیوندهای وبلاگ من هست و از قضا در مدیریت ما هم حضور دارد (!!!) از قضا با مسئول بالاسریش که از قضا یه دوسالی هم ما در خدمتشان بودیم و می دونم چه اعجوبه ایست به مشکلات شدیدی برخورد... خلاصه زیاد طول و تفصیل نمی دم با هم جابجا شدیم و هر دو هم الان شاد و شنگول و منگول و اینا هستیم!!

  البته این جابجایی از نگاه ناظران داخلی سازمان , عجیب و ثقیل است ولی خوب برای من شیرین است و به قول خدا من می دانم آنچه دیگران نمی دانند!! همه زور می زنند که بروند , اما به سمت بالا و پست بالاتر! من همین پست بی مقدار و نفرین شده !! را گذاشتم و اومدم پایین تر و جابجا شدم! به قول آقایون هزینه دادم و خلاص شدم حالا آینده نشان خواهد داد که من هزینه دادم یا سود بردم. فعلاً که علاوه بر شعر فروغ که در ابتدا آوردم این بیت حافظ رو هم زمزمه می کنم:

زیر بارند درختان که تعلق دارند 

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

این بود خلاصه ای از ته قضیه ... حالا از یه پیچ گذشتم و یه جاده جدید پیش رومه و منم مشغول خشت اول و دوم هستم و دیگه غر ,چی چی؟ نمی زنم! و می چسبم به کتابخوانی خودم ... فقط باید تاکید کنم که:

این شرح بی نهایت کز زلف یار گفتند

حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

دلم می خواست...

برخی از دوستان یه جورایی در پست های آخرشون از خواسته های دلشون نوشتند. گفتم منم یه دو خط بنویسم که خدای ناکرده آرزو به دل از دنیا نرم.

دلم می خواست صبح که از خواب پا می شم با شور و شوق فراوان به سمت محل کار چهار نعل بتازم! یعنی در این حد ها!

دوست دارم دلم توی سینه بتپد وقتی صدای پای رییس را می شنوم, تپش از سر شوق دیدار ها! ای بابا چرا می خندید؟ اصلاً دیگه نمی گم چه چیزایی دلم می خواد...

تا پس فردا.!