میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گرسنه کنوت هامسون

دفترچه ام را باز می کنم تا مطلب مربوط به رمان گرسنگی یا همان گرسنه را بنویسم. هیچ ایده ای برای شروع مطلب ندارم اما می خواهم این نوشته در شان رمان باشد. دو تا کوسن از روی مبل برداشته و روی هم گذاشته و دمر دراز کشیده ام و چانه ام روی کوسن هاست و خودکار در دست داخل دفترچه می نویسم. منتظرم تا الهامی برسد و مطلب را با آن شروع کنم.

کولر روشن است و من پشت مبل دراز کشیده ام تا باد کولر مستقیم به سر و کله ام نخورد. باد کولر هرگونه ایده ای را می پراند چون بلافاصله باید برای برداشتن دستمال کاغذی وضعیتم را تغییر دهم. به نظرم امسال بیش از هر سال دیگری کولر روشن بوده است چون در کیسه زباله هایی که شبانه به جلوی در می برم , جعبه های خالی دستمال کاغذی را بیشتر می بینم و یا بیش از هر زمان دیگری آب نمک قرقره کرده ام. با این افکار راه به جایی نمی برم...از الهام خبری نیست.

شاید کشیدن یک سیگار راهگشا باشد. برای این کار باید بلند بشوم و به بالکن بروم و روی صندلی بنشینم. شاید با دیدن رفت و آمد مردمی که از ایستگاه مترو به سمت تاکسی ها می دوند و یا بالعکس می دوند تا به مترو برسند راهگشا باشد اما با این احساس گرفتگی در انتهای گلو, سیگار کشیدن چنگی به دل نمی زند. اگر می زد شاید ایده ای از راه می رسید.

تابستان را به همین خاطر دوست ندارم. زمستان هم مثل بهار و پاییز که پیک آلرژی زایی است دردسرهای خاص خودش را دارد...پنجره یکی از اتاق ها با صدای بلندی بسته می شود و چند ثانیه بعد باد کولر که راهی برای خروج از فضای خانه پیدا نمی کند به سراغ درز در بالکن خواهد رفت و صدای سوتش درخواهد آمد. از طرفی گردنم هم کم کم به درد خواهد آمد و تغییر وضعیت اجتناب ناپذیر است. صدای سوت بلند شد...

بعد از قدم زدن و سیگار کشیدن به سر جایم بازگشته ام. هنگام دراز کشیدن متوجه شدم که تعداد کوسن ها سه تاست درحالیکه معمولن از دوتا استفاده می کردم. حالا بررسی تفاوت ارتفاع و تاثیر آن در بهبود ارگونومی بدن اولویت ذهنی من شده است. به نظر می رسد سه تا بهتر باشد. احساس بهتری دارم. اگر قبلن به این کشف رسیده بودم حتمن مسیر زندگی ام عوض می شد اما آیا الان زمان مناسبی برای تغییر مسیر است؟ تلفن زنگ می زند...

با مستاجر قبلی کار داشت. چند سطر دیگر که بنویسم این صفحه پر می شود. حالا چه قدر از این نوشته ها در زمان تایپ کردن استفاده بشود مشخص نیست. این روش را بیشتر دوست دارم, نوشتن قبل از تایپ کردن. شاید کمک کند تا بتوانم کوتاه تر بنویسم. مطلب مربوط به گرسنه را باید کوتاه و روان بنویسم طوری که حق مطلب را ادا کند. چرا؟ شاید به این خاطر است که با خواندن این رمان تعداد کتابهایی که از لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند را خوانده ام به آخرین عدد دو رقمی رسید. حالا مشغول حساب کتاب می شوم... بین سی تا سیصد سال دیگر من این لیست را به پایان می رسانم. آن وقت با خیال راحت سرم را روی زمین می گذارم مثل الان که گردنم درد گرفته و به پایان صفحه رسیده ام و باید سرم را زمین بگذارم.

باقی در ادامه مطلب

 

ادامه مطلب ...