میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

یازده دقیقه پائولو کوئلیو

 

آه , ای مریم مقدس! ما را که به تو توسل جسته ایم دعا کن! آمین. (برگرفته از مقدمه کتاب)

عمر به تندی می گذرد. شتاب زمان به اندازه ای است که در چند لحظه , می تواند مردم را از بهشت به دوزخ بفرستد.

ماریا دختری برزیلی از شهری کوچک است. او نیز مانند همه آدم ها پاک به دنیا آمد و در ابتدای نوجوانی مرد زندگی خود را در رویاهای خود به صورت مردی ثروتمند و خوش قیافه و باهوش و... تجسم می کرد. او تا زمانی که که این شاهزاده رویاها سوار بر اسب سفید ظهور کند کاری جز خیالپردازی نداشت. در 11 سالگی عاشق همکلاسی خود می شود اما در فرصتی که به دستش آمد سر صحبت را باز نکرد و زمانی که خود را آماده صحبت کردن نمود آن پسر از آن شهر به جایی دور می رود و بدین ترتیب یاد گرفت که انسانهای محبوب و مورد علاقه سرانجام می روند. در 15 سالگی دوباره عاشق پسری می شود و این بار اشتباه قبلی را تکرار نمی کند و ... اما به دلیل بی تجربگی! آن پسر نیز او را تنها می گذارد. به فکر پناه بردن به صومعه می افتد و می خواهد همه زندگی خود را وقف عشقی کند که نه زخم می زند و نه داغ بر دل می گذارد, عشق به مسیح! بعد از آشنایی بیشتر با اندام خود و بحث خود ارضایی (که در کتاب حذف شده است) و ... و تناقض آن با آموزش های کلیسا , زندگی مذهبی را ترک می کند. در یکی از تجربه های بعدیش در حالی که از باکره ماندن در میان سایر دوستانش خسته و نگران است خود را تسلیم کرد در حالیکه هیچ احساسی در این رابطه موجود نبود (نمی خواست حتی آن لحظات را به خاطر بیاورد) این تجارب او را به این نتیجه رساند که مردان چیزی جز درد , ناراحتی , رنج و ناامیدی برایش به ارمغان نمی آورند. همچنین علیرغم اینکه همه جا و همه کس (دوستان, رادیو و تلویزیون, کتابها و مجلات و...) القا می کنند که بخش مهمی از زندگی یک زن را یک مرد تشکیل می دهد او هرگز نفهمید ارتباط با جنس مخالف چه لذتی دارد.

او بعد از پایان دبیرستان در مغازه ای شروع به کار می کند, صاحب مغازه عاشق اوست اما تجارب او به اندازه ای است که نگذارد از او سوء استفاده شود. زمانی که ماریا برای گذراندن تعطیلات به ریودوژانیرو  می رود, در ساحل کوپاکابانا (که خدا قسمت همه کناد!) با مردی سوییسی روبرو می شود که این مرد به او پیشنهاد کار در سوییس می دهد. کار در یک کاباره به عنوان رقاصه و ورود به دنیای هنر! با درآمدی مناسب و... ماریا تصمیم می گیرد که مسیر زندگی خود را اینچنین تغییر دهد. او پس از ورود به ژنو و مدتی کار در کاباره متوجه می شود که حقوق او با کسورات قانونی قابل توجه معادل یک دهم مبلغ وعده داده شده است! و تازه پس از آن نیز به دلیل اینکه یک روز سر کار خود حاضر نمی شود (به دلیل گردش با دوستی عرب) از کار خود اخراج می شود. او پس از طی مدتی بیکاری و خرج پس اندازش و گشتن دنبال کار به عنوان مانکن و... نهایتاٌ بالاجبار یا با اختیار به کار روسپیگری می پردازد و تصمیم می گیرد که این کار را به مدت محدودی (یک سال) انجام دهد تا بتواند با اندوخته خود خانه ای برای خانواده و مزرعه ای نیز در برزیل بخرد و به وطن بازگردد....  

موضوع داستان البته به خودی خود جنجالی است و جالب توجه, اما اولین نکته ای که خواننده را تحت تاثیر قرار می دهد آن است که ماریا یک فرد ویژه است: به کتابخانه می رود و کتاب می خواند (به خصوص در مورد حرفه اش و مسائل جانبی آن...) و سعی می کند که آموخته هایش را گسترش دهد. خاطرات خود را می نویسد و مدام در حال تجزیه و تحلیل شرایط خودش است. قلمش نیز زیباست:

سرنوشت آینده را خودم انتخاب کرده ام . این همان چرخ و فلک زندگی من است . زندگی یک بازی خطرناک است؛ زندگی مثل پریدن با چتر نجات است؛ زندگی به استقبال خطر رفتن است؛ زندگی افتادن و دوباره برخاستن است؛ زندگی کوهنوردی است؛ زندگی نیاز بالا رفتن و رسیدن به اوج است؛ زندگی احساس نارضایتی و اندوه در زمانهایی است که انسان به آنچه می خواهد, نمی رسد...

او تصمیم دارد که روزی کتابی بر اساس خاطرات خود بنویسد و اسم آن را یازده دقیقه بگذارد.چرا؟ به این دلیل:

معتقد بود کسانی که صبح تا شب پیوسته با کارمندان, مشتریان, ماموران تدارکات, اعمال دروغین, دوروییها, ترس هاو ظلم ها در حال مبارزه هستند و در طول شب می خواهند خودشان باشند و استراحت کنند, باید آرامش داشته باشند; به ویژه اینکه به هرحال سیصد و پنجاه فرانک می پردازند.

«ماریا! در طول شب؟ چرا اغراق می‌کنی؟...در طول چهل‌وپنج دقیقه!...اگر زمان درآوردن لباس، نوازش‌های دروغین، گفتگو‌های بیهوده و دوباره پوشیدن لباس را از این مدت کم کنیم، تنها یازده دقیقه باقی می‌ماند».

یازده دقیقه! دنیا براساس پدیده‌ای می‌گردد که تنها یازده دقیقه طول می‌کشد.

او درک کاملی از خود دارد و مشتریان خود را نیز به نیکی می شناسد و می داند که با آنها چگونه رفتار کند:

من در واقع سه نفر هستم...البته بستگی به کسانی دارد که به جستجوی من می آیند... دخترکی ساده که مردان را با دیده تحسین می نگرد و وانمود می کند که تحت تاثیر ماجراهای ناشی از قدرت و افتخار او قرار گرفته...زنی مهاجم که به افرادی هجوم می برد که احساس ناامنی می کنند. با این واکنش و با تسلط بر وضعیت موجب آرامش آنان می شود... و سرانجام مادری مهربان که وظیفه مراقبت از کسانی را بر عهده دارد که نیاز به اندرز دارند...

ماریا در یکی از پیاده روی های خود با تابلوی راه سانتیاگو مواجه می شود (در صحبت با یکی از دوستانی که کوئلیو زیاد خوانده است متوجه شدم که این راه سانتیاگو حداقل در یک کتاب دیگر تکرار شده است و از دید نویسنده نشانه ای عرفانی تلقی می شود) و از اینجا به بعد سیر خاصی طی می شود که خوانندگان علاقمند خودشان پیگیر خواهند شد...

به این نتیجه رسیدم که روح انسان ,حتی پیش از ملاقات جسم او با دیگری , ترتیب برخوردهای مهم را می دهد.

افرادی هستند که هرگز جرات نمی کنند به روح خود بنگرند. سعی نمی کنند بدانند که میل به وحشیگری از کجا سرچشمه می گیرد. جرات نمی کنند بفهمند که خواب, درد, و عشق ... مرز تجربه های انسانهاست, کسی زندگی را می شناسد که با این مرزها آشنا باشد. کار سایر مردم گذراندن زمان , پیر شدن و مردن است, بدون اینکه واقعاٌ بدانند در این دنیا چه می کنند.

ایده محوری کتاب آن است که ما انسانها با عادت کردن به دردهایی که می کشیم کم کم از آن لذت می بریم و در پناه احساس قربانی بودن به آرامش می رسیم و اینکه چگونه می توانیم از این حالت خود را نجات دهیم...

آنچه موجب ایجاد انگیزه در دنیا می شود , جستجوی لذت نیست, بلکه صرفنظر کردن از چیزهایی است که در ظاهر بسیار مهم به نظر می رسند... زن دلش نمی خواهد خوشحالی خود را به شوهرش نشان دهد, بلکه می خواهد شوهر متوجه شود چه میزان خود را وقف می کند و رنج می برد تا او را خوشحال ببیند. شوهر بر سر کار نمی رود تا با عمل کردن به مسئولیت, وظیفه خود را انجام دهد, بلکه عرق و اشک می ریزد تا آسایش خانواده را فراهم کند... فرزندانی که برای خوشحال کردن پدر و مادر از رویاهایشان صرف نظر می کنند, پدر و مادری که برای خوشحال کردن فرزندانشان , از زندگی صرف نظر می کنند...

در جایی از کتاب با اشاره به داستان افلاطون از خلقت آدم (زن و مرد در ابتدای خلقت از پشت به هم چسبیده بودند و با این قابلیت که هر دو طرف را می دیدند و با چهار دست و پا هماهنگ کار می کردند مورد حسد خدایان قرار گرفتند و آنها را به وسیله صاعقه ای از هم جدا نمودند...) تعریف جالبی ارائه می دهد:

در حال حاضر, همه به دنبال نیمه گمشده خود می گردند تا او را در آغوش بگیرند و با این کار ، نیروی گذشته، قدرت پرهیز از خیانت، مقاومت، تحمل و سایر محسنات گمشده را دوباره به دست بیاورند. ما این در آغوش گرفتن را که یکی شدن دو جسم از هم جدا شده را به دنبال دارد, س ک س می نامیم.

این کتاب سرنوشت جالبی در ایران داشته است. این کتاب طبیعتاٌ در زمان آقای خاتمی مجوز نگرفت که اگر می گرفت لباس زیر جناب وزیر و رییسش را سر میله بدون پرچم ما می کردند! اما در سال 1385 این کتاب در مشهد توسط انتشارات نی نگار در تیراژ 10100 نسخه (این عددش از اون عدد هاست!!) برای اولین و آخرین بار و البته با سانسور زیاد به چاپ رسید. البته نسخه ای که من دارم داد می زند که کپی است. قیمت پشت جلد آن 4950 تومان است که در کتابفروشی ها به قیمت 6000 تومان به فروش می رسد. این کتاب توسط آقای کیومرث پارسای ترجمه شده است که با توجه به حذف ها و سانسورها من نظری در مورد ترجمه نمی دهم.

پی نوشت1: چند تا پاراگراف بود که حیفم آمد ننویسم ولی مطلب طولانی شد بیخیال شدم. یک تمثیلی در فصل 47 دارد که این را در بخش نظرات می آورم که هر کس خواست آن را بخواند.

پی نوشت2: کتاب بعدی "اشتیاق" مجموعه داستانی از داستانهای کوتاه برگزیده 2005 آمریکا و کانادا است که انتشارات مروارید آن را چاپ نموده است.

پ ن 3: نمره کتاب 3.2 از 5 می‌باشد.

قمارباز فیودور داستایفسکی

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش        و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر

راوی داستان آلکسی ایوانیچ معلم سرخانه جوانی است که در جمع خانوادگی یک ژنرال روس انجام وظیفه می کند. این خانواده در اثر سهل انگاری ها و ولخرجی ها و قمار و... ژنرال, ثروت خود را از دست داده است و در شهری کوچک در اروپای مرکزی (اشاره نشده و می تواند جایی در آلمان , سوییس یا اطریش باشد) در هتلی زندگی می کنند. آنها چشم انتظار مرگ عمه ژنرال (که اعضای خانواده او را مادربزرگ صدا می زنند) هستند تا ارث مناسبی به خانواده انتقال داده شود. در اطراف این خانواده افراد مختلفی حضور دارند, مارکی دگریو فرانسوی زیرکی که ژنرال به او مقروض است و عنقریب املاک او را صاحب خواهد شد و فعلاٌ اختیار افسار زندگی ژنرال در دستان اوست و از ظواهر امر چنین بر می آید که روابطی نیز با نادختری ژنرال (پولینا) دارد. ژنرال عاشق دلخسته زن جوانی (بلانش) است که این زن جوان هم در انتظار آن است که در صورت ثروتمند شدن ژنرال (مرگ عمه) نان را در تنور بچسباند! ثروتمندی انگلیسی (استلی) نیز حضور دارد که مردی فکور و کم حرف است که او نیز احساساتی نسبت به پولینا دارد...

آلکسی عاشق پولیناست و حاضر است هرکاری که خوشایند اوست انجام دهد اما مشخص نیست که پولینا نیز علاقه ای به او دارد یا خیر .مثلاٌ آلکسی حاضر می شود بنا به دستور پولینا در محوطه هتل به بارونی آلمانی توهین کند (محض خنده!) و به همین دلیل شغل خود را به خطر می اندازد. پولینا از او می خواهد که برایش قمار کند و از این طریق مشخص می شود که او نیاز مالی شدیدی دارد...

همه در انتظار دریافت خبر مرگ مادربزرگ از روسیه هستند اما ناگهان خود مادربزرگ وارد می شود و در همان روز نخست دلبسته قمار (رولت روسی) می شود و ...

آلکسی به نحو غریبی به شانس و برد خودش در قمار اطمینان دارد و این را در صحنه های ابتدایی داستان می بینیم ولی اوج آن زمانی است که به خاطر پولینا به قمار خانه می رود:

آری گاهی اندیشه ای که هرزه گرد تر از آن نباشد, اندیشه ای که سخت محال در نظر آید, طوری وسوسه دایمی ذهن می شود که دست آخر آدم آن را شدنی می انگارد... تازه از این هم بیشتر: در جایی که چنین اندیشه ای با آرزویی قوی و پرشور جفت شود, آدم چه بسا آن را محتوم و ناگزیر و حکم ازلی بپندارد و وقوع آن را حتمی و مقدور بداند! شاید از این هم باز بیشتر, نوعی الهام, نوعی کوشش فوق العاده اراده, که تخیل اگین شده باشد, یا باز هم چیز دیگری .. نمی دانم چی, اما به هر تقدیر, آن شب (که تا عمر دارم از یادم نمی رود) معجزه ای رخ داد...

بحث قمار بحثی محوری است. به نظر می رسد نویسنده می خواهد نوعی فلسفه زندگی را تشریح کند. شباهت آنها چیست؟ در هر دو واقع شدن یک امر , قطعی نیست و همه چیز بر مبنای شانس و اتفاق شکل می گیرد. گردونه ای می چرخد و برخی می برند و برخی می بازند. آدم ها بین گزینه هایی که دارند (که محدود هم هست) انتخاب می کنند و نتیجه البته با تصادف و اتفاق قرین است. همانگونه که در قمار اتفاقات غافلگیر کننده می افتد (مثلاٌ وقتی 15 بار پشت سر هم قرمز می آید و یا در طول چند ساعت عدد صفر نمی آید اما ناگهان جندین بار پشت سر هم می آید و...) در زندگی تصویر شده نیز اتفاقات غافلگیر کننده زیاد می افتد (آمدن مادر بزرگ و یا برخورد آلکسی و استلی در شهری دیگر و...). دیده می شود که در سر میز قمار عده ای کاغذ قلم در دست می گیرند و حساب و کتاب می کنند تا بلکه بتوانند رابطه ای منطقی کشف کنند و از این طریق پولدار شوند اما همانگونه که کشف این رابطه در قمار محال است در زندگی نیز امری ناممکن است. البته این برداشت من می تواند در مورد روس ها صادق باشد! مثلاٌ آلمانی ها که سرشان توی حساب کتاب است و همیشه به فکر ازدیاد سرمایه اند تا مثلاٌ در نسل ششم شان سرمایه دار مولتی میلیاردری سر در بیاورد , خوب , حسابشان جداست! که البته راوی اینگونه زنده بودن را زندگی نمی داند.

در این رمان چهره ها و فضا ها زیاد تشریح نمی شود ولی کاری که نویسنده در آن تبحر خاصی دارد تحلیل شخصیت هاست. آن فیلمی که اسمش یادم نیست ولی شخصیت اولش داستایوسکی بود یادتان هست؟ (در همان تلویزیون خودمان! نه همین!) صحنه ای بود که داستایوسکی مسن در اتاقی قدم می زد و حرف می زد و خانم جوانی تندنویسی می کرد... داستایوسکی باید مطابق قراردادش با ناشر داستانی را کمتر از یک ماه بعد تحویل می داد... بعداٌ با همان خانم جوان ازدواج کرد! یادتان آمد؟ بله... آن کتابی که باید کمتر از یک ماه بعد نوشته می شد و نوشته شد همین کتاب قمار باز است...

این کتاب دو بار ترجمه شده است: بار اول توسط مرحوم جلال آل احمد ( در حال حاضر انتشارات فردوسی) و بار دوم توسط آقای صالح حسینی ترجمه و نشر نیلوفر آن را در 237 صفحه منتشر نموده است.(چاپ چهارم 1388 با قیمت 3800 تومان به وجه رایج مملکت)

این کتابها از این نویسنده در لیست 1001 کتاب موجود است: برادران کارمازوف , ابله, جنایات و مکافات و یادداشت های زیرزمینی.

پی نوشت : داستایوسکی , داستایفسکی , داستایوفسکی ... مسئله این است!

پی نوشت2: کتاب بعدی 11 دقیقه پائولو کوئلیو است که در راه است.

پ ن 3: نمره کتاب 3.6 از 5 می‌باشد.

احتمالاٌ گم شده ام سارا سالار

 

 

ذهن الکن ستاره بشمارد

ذهن یاغی ستاره می چیند

داستان روایت یک روز از زندگی زنی است که در موقعیت ویژه ای قرار دارد. ما این روایت را از زبان و از ذهنیت این زن می خوانیم و لذا مدام بین زمان حال و گذشته نزدیک و دور در نوسان هستیم اما نه به صورتی که لازم به تمرکز و تفکر باشد. این تغییرات زمانی ساده و قابل فهم است.

کیوان شوهر این زن حضور فیزیکی ندارد و اکثراٌ مشغول سفر در خارج از کشور و... می باشد. زن به همراه پسر 5 ساله اش سامیار زندگی می کند. او تا زمان گرفتن دیپلم در شهر زاهدان بوده است و در آنجا با دوستش! گندم رفاقت خاصی داشته است. گندم وجوهی از اعتماد به نفس و عصیان و... دارد . آنها در کنکور قبول شده و به تهران می آیند. گندم با فرید رهدار دانشجوی نویسنده ای که در کار عشق و حال است آشنا می شود و...

اما در زمان حال و در میان صحبتهای زن با روانپزشک مشخص می شود که زن همیشه می خواسته از زیر نفوذ گندم خارج شود تا اینکه 8 سال قبل بعد از خواستگاری و ازدواج با کیوان از او جدا می شود و تا حال حاضر او را ندیده است. در زمان حال متوجه می شویم که منصور , شریک و رفیق فابریک کیوان مدام در حال گیر دادن به زن است و زن هم علیرغم تنفری که ازو دارد نمی تواند قاطعانه او را از خود براند... اما همزمان با رخ دادن تصادفی می تواند نخ های اساسی به راننده نیسانی که از پشت به بی ام و نازنین او کوبیده است بدهد و... حالا از امروز سر و کله گندم دوباره پیدا شده است ابتدا با رجوع به گذشته و در انتها ....

نثر این کتاب خوب و پرکشش بود و نکات جالبی هم داشت مثل آگهی های بازرگانی بیلبوردها و تبلیغات و برنامه هایی که از رادیو همزمان با تصاویر ذهنی زن روایت می شود که بعضاٌ وضعیتهای جالبی را می سازد. از طرف دیگر فحش و فضیحت کم نداشت! که ظاهراٌ مد است و البته این بر می گردد به شخصیت زن راوی (زنی که اسم ندارد و انگار سالها پیش خود اصلیش را گم کرده است ):

قلب مادر سه نقطه ام , واقعاٌ ته آدم را می سوزاند , از این سه نقطه شعرها سر هم می کرد , کسی تحویل خرش هم نمی گیرد , خواهر این قضا و قدر را... , کون لق هرچی گوینده رادیو و سگ شاشید به این جمله و....

بعضی مواقع آدم احساس می کند در این زمینه زیاده روی میشود ولی خوب زیاد هم بد نیست چشم و گوشمان باز می شود! جامعه غیر از این است مگر؟

ساختار داستان حالت شسته رفته ای دارد و با توجه به اینکه اولین اثر نویسنده اش است خیلی جالب توجه است. اطلاعات لازم با کشش مناسب به خواننده منتقل می شود اما در عین حال یک مورد داشت که ما تا آخر نمی فهمیم چرا پشت چشم زن کبود شده است.

آخر داستان مرا اذیت کرد و به نظرم نویسنده در اذیت کردن من موفق بوده است !! شاید اگر شخصیت اول مرد بود الان به به و چه چه من آسمان وبلاگستان را پر می نمود!! (این هم یک جوالدوز به قاعده تیرآهن به خودم!).

به نظر می رسد اینجا راوی نسخه شفابخش را با تاسی به رمان خداحافظ گری کوپر در عصیان و یاغی گری و رهایی از تعلقات دیده است که زن با تمسک به آن در انتها به یکی شدن شخصیت می رسد و از حالت الکنی خارج و بدین ترتیب به جای شمردن ستاره ها به چیدن آنها می پردازد!!

حالا بخش هایی از کتاب که به نظرم جالب تر آمد را مرور می کنیم:

پرسیدم: بالاخره نفهمیدم مادر خوبی هستم یا نه؟

]دکتر[ گفت: نسبتاٌ آره

احمق فکر کرده بود این را خودم نمی دانم. چه چیزی توی این دنیا وجود دارد که در موردش نشود گفت نسبتاٌ آره... 

*****

به گندم گفتم: این پسره فرید از آن کثافت هاست.

گندم گفت : نویسنده اگر کثافت نباشد از توش چیزی در نمی آید. (البته بلانسبت)

*****

پسر که هول کرده بود دوباره نان ها را تند تند می گذارد توی فرغون و زور می زند تا فرغون را بیاورد بالا... انگار خجالت نمی کشم, انگار دیگر از دیدن این چیزها و از این که دارم چلوکباب می خورم خجالت نمی کشم, می دانم این تقدیر است و این زندگی یی است که برای هر کس یک جور است و هرکس باید همان جورش را زندگی کند. این تقدیر است و وقتی فکر می کنیم تغییر کرده است یا تغییرش داده ایم, نمی دانیم که همان تغییر هم تقدیر است... (مخالفم ولی جزء عقاید کلیدی داستان است)

*****

خانم راننده با خوشرویی شیشه ی طرف آقا سگه را کمی کشید پایین... حالا چرا آقا سگه؟ به نظرم قیافه اش به آقا ها بیشتر می خورد تا خانم ها ... 

*****

کیوان به من اعتماد دارد. به قول خودش با نجیب ترین و سر به زیر ترین دختر دانشگاه ازدواج کرده است. سال هاست که به من اعتماد دارد, و این اعتماد همین جور به آدم می چسبد, چسبش بعد از این همه سال آدم را زخمی می کند و زخمش سوراخ می شود و سوراخش پر از عفونت و گند و چرک... 

*****

توی باغچه ای پشت بوته ها می ایستم و زیپ شلوار سامیار را می کشم پایین , جیش عین تیری که از کمان رها شود ول می شود توی باغچه. خوشش می آید خودش را تکان بدهد و جیش را به این ور و آن ور بپاشد... (این لذت دوران کودکی پاک از یادم رفته بود اینو به این خاطر نوشتم که از نویسنده به خاطر یادآوری این لحظات تشکر کنم!) 

*****

]راننده نیسان[ می خندد , بلند بلند. ای خدا , عین بچه هاست. یک آن فکر می کنم بد نبود اگر قلم و کاغذ داشتیم و تا وقتی پلیس می آمد با هم اسم فامیل بازی می کردیم... ( جالب و قشنگ بود ... اما در همین بخش تصادف خاطره ای در ذهن زن مرور می شود که قابل تامل و کلیدی است آن هم اینکه زن وقتی مخیر به انتخاب گردنبند سبز و آبی می شود نمی تواند انتخاب کند و عصبی می شود و... ) 

*****

... سه تا ماشین هنوز همین طور چسبیده به هم توی خیابان ولو هستند ,اگر همین الان گشت ارشاد برسد ممکن است این سه تا را... 

*****

گندم لبخند زد و گفت: اگر آدم گه گاهی کوه نرود, اگر آدم را گاهی توی کوه نگیرند و زندان نبرند, اگر آدم گه گاهی تعهد ندهد که دیگر از این کارها نمی کند و اگر گه گاهی بعدش از این کارها نکند , که دیگر زندگی آدم [زندگی نمی شود] .( این هم یکی از نکات محوری داستان.)

 ***** 

این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است. 

 

پی نوشت: کسانی که خوانده اند نظرشان در مورد طرح روی جلد چیست؟

.................

پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.

بود و نبود!

نفرتی انباشته در درون

که از انباشتگی راه گلو را گرفته است

نتوانستن ها!

**********

آجر نیمه می خواهد

و من در آسمان پرواز می کنم

پروازی که هم ابتدا دارد و هم انتها

**********

گویی

سالیان سال در جرز دیوار خفته ام

زلزله ای شاید

و یا بولدوزری

و می خندم به خیال های خام

ساختن بنایی با مصالح نا تمام

**********

سراب نبود

بودنش همیشه قابل حس بود

پوچ پوچ نبود

تکرار بود

زندگی

**********

همخانه ای که دنگ خود را نمی داد

بختکی بود

به بودنش عادتی بود

و نبودنش عریانی

غم

از لذت عریان شدن غافل شدیم

**********

غریبه نبود

سلام و علیکی داشتیم

هیچگاه سر صحبت باز نشد

طفلکی !

"دیریست گمشده ست"

**********

زمان نبود یا اگر بود , باز هم نپود

من بودم و ستاره و دریا و آسمان

کویر بود و خورشیدواره مهتاب در پس کوه

من نبودم

ستاره بود و همه…

**********

عشق در پستوی خانه ها نهان بود

خانه ها در طرح

از آن من, به یادگار تبدیل شد

و از آن رفیقم

پل ولایت شد 

***********

خدا نبود یا اگر بود , باز هم نبود  

*

۸۹/7/۲

کرج

پ.ن: چند روز نیستم .

بیگانه آلبر کامو

 

 

مورسو کارمند جوانی است (از فرانسویان الجزایری مثل خود کامو) که مشغول امور روزمره است, مادرش که در خانه سالمندان بود از دنیا می رود و او در مراسم خاکسپاری شرکت می کند در حالیکه ظاهر غمگینی آنچنان که در اینگونه مراسم مرسوم است ندارد. پس از انجام مراسم به زندگی معمول خود باز می گردد و در اثر یک رشته تصادفات مرتکب قتل یک عرب می شود و بعد محاکمه و ...

خصوصیتی که مورسو را شایسته نام بیگانه کرده است همان همرنگ جماعت نشدن و عمدی که در این کار دارد است .او آدمی اجتماعی نیست. همانگونه که احساس می کند سخن می گوید. اهل ریا کاری نیست. حاضر نیست در این قبیل موارد یک دروغ ساده بگوید و یا حتی حرفی که شاید دروغ نباشد ولی دیگران انتظار شنیدن آن را دارند (مثلاٌ در قسمتهایی که در مورد مرگ مادر صحبت می شود مسلماٌ مورسو از مرگ مادر خوشحال نیست و نوعی ناراحتی در درونش هست ولی حاضر نیست برای خوشآمد دیگران بگوید که ناراحت است ) و... همین مسائل کافی است که او را در جامعه به چشم بیگانه ای ببینیم. جامعه نیز البته سزای این نوع رفتار را به سختی می دهد. همین که فرایند محاکمه شروع می شود ساز و کار های از پیش تعیین شده و ماشینی چنان عمل می کند که گویی از حیطه اختیار فرد خارج است و چنان عقوبت می دهد که گویی بزرگترین جنایت ها به وقوع پیوسته است. جامعه افرادی را که نمی خواهند در بازی همگانی شرکت کنند از خود می راند. به همین علت است که یکی از دلایل اصلی دادستان برای درخواست اشد مجازات همان گریه نکردن مورسو در تشییع جنازه مادرش عنوان می شود! سیستم از او می خواهد که ابراز پشیمانی کند و از مرگ رهایی یابد ولی نوع نگاه او به زندگی به گونه ای است که هیچ وقت نمی تواند از چیزی پشیمان بشود و نهایتاٌ فقط احساس دلخوری خود را بیان می کند.

من از کارم چندان پشیمان نبودم. اما آن همه جوش و خروش باعث تعجبم می شد. دلم می خواست دوستانه, تقریباٌ مهربانانه, سعی کنم برایش توضیح بدهم که من هیچ وقت نتوانسته ام از چیزی پشیمان بشوم. من همیشه به چیزی که می خواست رخ بدهد , امروز یا فردا , مشغولم. اما البته در وضعی که گذاشته بودندم ,نمی توانستم به این لحن با کسی حرف بزنم. حق نداشتم خودم را مهربان نشان بدهم, حق نداشتم حسن نیت داشته باشم.

البته باید گفت که مورسو یک آدم کاملاٌ اخلاقی نیست (چنانکه در ماجرای مرد همسایه با معشوقه اش بدون اینکه اطلاع داشته باشد حق با کیست به نفع همسایه عمل می کند و این کار را هم از روی بی تفاوتی و بی احساسی کامل می کند چیزی که من دایورتیسم می نامم یعنی دایورت کردن امور به ... نمونه بارز دیگر صحبت با ماری است در مورد عشق و ازدواج ) از طرفی ضد اخلاقی هم نیست و لذا یک آدم خاکستری است. 

مورسو در طول مدتی که در زندان است دچار یک تحول فکری می شود و معتقد می شود می توان هستی را تهی از هر معنی و هدف دانست و همچنان زندگی کرد:

نخستین بار پس از دیرگاهی به مامان اندیشیدم, به نظرم می فهمیدم چرا او در پایان زندگی نامزد گرفته بود... مامان در آن نزدیکی مرگ می بایست احساس کرده باشد که رها شده و آماده است که زندگیش را از سر بگیرد. هیچ کس, هیچ کس حق نداشت بر او بگرید. و من نیز احساس می کردم آماده ام که زندگیم را از سر بگیرم...

این کتاب را به غیر از من و شما همه ترجمه کرده اند!

جلال آل احمد  (البته به همراه علی اصغر خبره زاده)

امیر جلال الدین اعلم     نشر نیلوفر

لیلی گلستان              نشر مرکز

خشایار دیهیمی           نشر ماهی

محمدرضا پارسایار        نشر هرمس

هدایت الله میرزمانی     (به نقل از سایت کتابخانه ملی)

من ترجمه آل احمد را خوانده بودم و دو سال قبل در نمایشگاه جلوی غرفه نیلوفر تصمیم گرفتم این کتاب را با ترجمه جدیدتر داشته باشم. دو بار این ترجمه را خواندم و می توانم بگویم نسبت به ترجمه تهوع و محاکمه شاهکاری انجام داده این مترجم! و این ترجمه البته با ویرایش های جدید قابل تحمل شده است البته همچنان برتریی نسبت به ترجمه آل احمد ندارد و حتی دو سه جا را مقابله کردم آل احمد بهتر بود. امیدوارم ترجمه های گلستان و دیهیمی و پارسایار بهتر باشند که با توجه به در دسترس بودن ترجمه های قبلی و همچنین با در نظر گرفتن سابقه انتشارات اینگونه به نظر می آید.

این هم یک جمله از آلبر کامو برای یادگاری:

دموکراسی چه سیاسی و چه اجتماعی باشد، نمی تواند بر یک فلسفه سیاسی بنا شود که ادعا می کند همه چیز را می داند و همه چیز را رفع و رجوع می کند.

این کتاب هم در لیست 1001 کتاب قرار دارد.

***

این هم یک لینک سودمند: اینجا 

............................

پ ن : نمره کتاب 4.1 از 5 می‌باشد.