میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

زندانی لاس‌لوماس – کارلوس فوئنتس

مقدمه اول: مکزیک از آن کشورهایی است که گذر من زیاد به آنجا می‌افتد! آخرین بار به گمانم با زیر کوه آتشفشان به آن دیار رفتم و پیش از آن هم در جلال و قدرت به تاریخ مکزیک در نیمه اول قرن بیستم اشارتی داشتم. این هر دو کتاب از نویسندگان غیرمکزیکی بودند اما در میان نویسندگان مکزیکی بدون شک فوئنتس جایگاه ویژه‌ای دارد. این داستانِ کمی بلند یا رمانِ خیلی کوتاه، از لحاظ زمانی به سه بخش قابل تقسیم است: یکی زمان حال روایت است و آن دو مورد دیگر در گذشته‌های دور و دورتر! گذشته‌ی دورتر مربوط به یک واقعه‌ی خاص در سال‌های انقلاب مکزیک است. مکزیک با یک رئیس‌جمهور مادام‌العمر به نام «پروفیریو دیاز» وارد قرن بیستم شد؛ در واقع ایشان از سال 1876 تا 1911 حکومت خود را تداوم داد. او هم مثل همه دیکتاتورهای دیگر منافذ اصلاح را چنان بست که لاجرم وضعیت به سمت شورش چرخید و انقلاب مکزیک به وقوع پیوست. انقلاب مکزیک در واقع به وقایع بین سالهای 1910 تا 1920 اطلاق می‌شود که با شورش‌های مسلحانه آغاز شد (نام‌های زاپاتا و پانچو وییا به عنوان فرماندهان ارتش‌های آزادیبخش جنوب و شمال قاعدتاً برایتان آشناست) و خیلی زود منجر به سقوط دیاز و خروج او از کشور شد و خونریزی زیادی هم (به نسبت!) شکل نگرفت. دولت موقت توسط فرانسیسکو مادرو شکل گرفت اما از این‌جا به بعد دوره‌ای خونین آغاز شد که به روایتی حدود سه میلیون نفر کشته بر جای گذاشت و بسیاری از رهبران انقلابی در آغاز این دهه، در مقابل یکدیگر قرار گرفتند بطوری‌که خیلی از آنها، علیرغم سن کمی که داشتند، پایان این دهه را به چشم ندیدند! و چنین شد که در انتهای این دوره خونریزی و کشتار، قدرت و حاکمیت به مدت دو دهه به صورت کامل در اختیار نظامیان قرار گرفت. 

مقدمه دوم: خواندن داستان‌های آمریکای لاتینی معمولاً آسان نیست، این گزاره در مورد هر نویسنده‌ای صادق نباشد در مورد فوئنتس صادق است! پوست انداختنش که به واقع پوست می‌کند و... یاد پدرو پارامو اثر خوان رولفو دیگر نویسنده مکزیکی افتادم... چه سخت و چه باشکوه... سوال اما این است که چه چیزی در ادبیات آمریکای لاتین وجود دارد که طرفداران زیادی در نقاط مختلف عالم دارد؟ کاری به جاهای دیگر ندارم اما در همین سرزمین خودمان که چندان سنت قدرتمند کتابخوانی در آن به چشم نمی‌خورد گاهی می‌بینیم که برخی از آثار این خطه قبل از ترجمه شدن به انگلیسی به زبان فارسی ترجمه شده است. رمز و راز را دوست داریم؟ پیچیدگی را می‌پسندیم؟ شباهت‌های فرهنگی داریم؟ احتمالاً همه اینها هست و دلایل دیگری هم می‌توان برشمرد. دلیلی که به نظرم می‌توان به موارد فوق اضافه کرد این است که آمریکای لاتین بالاخره مجموعه‌ای از جوامعی است که از لحاظ سیاسی شکست‌های زیادی را تجربه کرده‌اند و نویسندگان این خطه تحت تاثیر تاریخ خودشان روایت‌هایی را خلق کرده‌اند که برای ما کاملاً قابل درک است! این روایت‌های به شکست آمیخته یا از شکست برآمده، انگار تارهایی در ناخودآگاه ما را به ارتعاش درمی‌آورد. کمی شاذ است ولی به نظرم قابل بررسی باشد.          

مقدمه سوم: قدیم‌ها یک همکاری داشتم که در زمینه ندادنِ اطلاعات اسطوره بود! اطلاعات به جانش بسته بود و گاهی با منقاش هم نمی‌شد از او چیزی درآورد حتی اطلاعات بسیار ساده کاری. اگر غریبه‌ای از او آدرس دستشویی را می‌پرسید حتماً قبل از پاسخ دادن موضوع را سبک‌سنگین می‌کرد! طفلکی چیزهایی در باب قدرت اطلاعات شنیده بود و در جمع‌آوری و احتکار آن تلاش می‌کرد. راستش ایشان تنها نبود! ابداً تنها نبود! الان که به دو سه دهه قبل فکر می‌کنم می‌بینم اکثریت پرسنل این‌گونه بودند. بی‌سبب هم نبود. بعضی‌ها فلسفه وجودی‌شان بر همین اطلاعات احتکار شده استوار بود و اگر آنها را در اختیار دیگران می‌گذاشتند تمام می‌شدند! در مقابل، دیدگاه دیگری هم وجود دارد: اطلاعات و دانش خود را به راحتی در اختیار دیگران بگذار و به سوی کرانه‌های جدید حرکت کن. توسعه با این دیدگاه دوم شکل می‌گیرد.     

******

رمان با این جملات آغاز می‌شود:

«داستانی که می‌خواهم تعریف کنم آن‌قدر باورنکردنی است که شاید بهتر باشد از همان اول شروع کنم و یکراست تا پایان ماجرا بروم اما گفتنش آسان است. همین که دست‌به‌کار می‌شوم، می‌بینم ناچارم از معمایی شروع بکنم. آن‌وقت می‌فهمم که مشکل یکی دو تا نیست. اَه، گندش بزنند!کاریش نمی‌شود کرد؛ این داستان با رازی شروع می‌شود. اما باور کنید امید من این است که شما وقتی به آخرش می‌رسید همه‌چیز را درک کرده باشید؛ مرا درک کرده باشید. خودتان خواهید دید که هیچ چیز را ناگفته نمی‌گذارم.»

در گرماگرم انقلاب مکزیک (حدود سال 1915) یک گروه نظامی وارد سانتا ائولالیا شده و بر یک کارخانه شکر و املاک آن مسلط می‌شود. فرمانده‌ی واحد که یک سرهنگ است بعد از مصادره تمام وجوه نقد کشف شده، حکم اعدام مالک کارخانه و خانواده‌اش به همراه تمامی خدمتکاران و کارگران حاضر در این ملک را صادر می‌کند. سروان جوانی به نام پرسکیلیانو در مقابل این دستور مقاومت می‌کند و از سربازان می‌خواهد که مردم فقیر را نکشند. کشمکش بین سروان و سرهنگ به نفع سروان به پایان می‌رسد و جمله‌ی سروان با این مضمون که «سربازهای مکزیک مردم را نمی‌کشند چون خودشان از مردم هستند» جاودانه می‌شود و او به عنوان قهرمانِ سانتا ائولالیا به درجه سرهنگی ارتقا می‌یابد و کمی بعد به مقام ژنرالی می‌رسد.

چهل و پنج سال بعد از این واقعه، راوی که وکیل جوان و مفلوکی به نام نیکولاس سارمینتو است، خاطره‌ای از پدر معشوقش در مورد واقعه‌ی بالا می‌شنود که با دانسته‌های او و روایت رسمی تفاوت‌های ریزی دارد ولذا این خاطره در ذهن راوی به اطلاعات ارزشمندی بدل می‌شود. طبعاً با اتکا به این اطلاعات به سراغ ژنرال می‌رود که از قضا ساعات پایانی عمر خود را در بیمارستان طی می‌کند. حاصل این ملاقات، تصاحب خانه مجللی است که در خیابان لاس‌لوماس قرار دارد و ژنرال که وارثی ندارد در ازای باقی ماندن نام نیکش، آن را به راوی انتقال می‌دهد.

در زمان حالِ روایت، راوی بیست و پنج سالی است که در این عمارت، شاهانه زندگی می‌کند و برای این‌که هیچ خاطره و گذشته‌ای در ذهن معشوقه‌ها و خدمتکارانش شکل نگیرد، مُدام آنها را عوض می‌کند اما...

در ادامه مطلب نامه‌ای را آورده‌ام که برای راوی داستان نوشته و پست کرده‌ام!       

******

کارلوس فوئنتس (1928-2012) در پاناماسیتی به دنیا آمد. پدر وی از دیپلمات‌های مشهور مکزیک بود و از این رو کودکی و نوجوانی‌اش در پایتخت‌های مختلف آمریکای شمالی و جنوبی سپری شد. شروع تحصیلاتش در شهر واشنگتن به زبان انگلیسی بود، دوره‌ی متوسطه را در شیلی گذراند و در شانزده سالگی به مکزیک بازگشت و در رشته حقوق از دانشگاه مکزیکوسیتی فارغ‌التحصیل شد. در همین دوره نوشتن داستانهای کوتاه را اغاز کرد.

سپس به عنوان یکی از اعضای هیئت نمایندگی مکزیک در سازمان بین‌المللی کار در ژنو به فعالیت پرداخت و تحصیلات تکمیلی خود را در انستیتو مطالعات بین‌الملل ژنو پیگیری کرد. نخستین مجموعه داستان‌های کوتاهش در سال 1954 منتشر شد. مدتی در یک سمت فرهنگی در دانشگاه و وزارت خارجه فعالیت کرد. در 29‌سالگی نخستین رمان خود با عنوان «جایی که هوا صاف است» را نوشت و با فروش مناسب آن ترغیب شد که بصورت جدی به نویسندگی بپردازد. در این دوره، آئورا، مرگ آرتیمو کروز، پوست انداختن و ترانوسترا را نوشت. برخی منتقدین "مرگ آرتیمو کروز" را یکی از مهمترین رمان‌های آمریکای لاتین درباره‌ی فرجام انقلاب‌های این قاره می‌دانند. او از سال 1975 سفیر مکزیک در فرانسه شد اما در سال 1978 در اعتراض‌ به انتخاب رییس‌جمهور سابق مکزیک به عنوان سفیر اسپانیا، ‌از این سمت کناره‌گیری کرد.

فوئنتس در سال 1985 «گرینگوی پیر» را به چاپ رساند که اولین رمان پرفروش آمریکا از یک نویسنده‌ مکزیکی نام گرفت و در سال 1989 فیلمی با همین عنوان بر اساس آن ساخته شد. او موفق شد در سال 1987 جایزه‌ ادبی سروانتس را به دست بیاورد. او با سبک نگارشی‌ای که ویژه خود او بود به ادبیات معاصر مکزیک جانی تازه بخشید و نام خود را در کنار نویسندگان نامدار اسپانیایی‌زبان همچون مارکز و یوسا قرار داد. او در لایه‌لایه آثار خود به بازگویی تاریخ مکزیک در آمیزش با تم‌های عشق، مرگ و خاطره پرداخته است.

در دانشگاه‌های مطرحی چون پرینستون، ‌هاروارد، ‌پنسیلوانیا، ‌کلمبیا، ‌کمبریج، ‌براون و جورج‌میسون  تدریس کرد. از دیگر افتخارات این نویسنده می‌توان به دریافت نشان لژیون دونور فرانسه، مدال پیکاسو یونسکو و جایزه‌ پرنس آستوریاس اشاره کرد. علیرغم مطرح شدن چندباره اسمش در میان کاندیداهای نوبل ادبیات، موفق به کسب این جایزه نشد. او تا روزهای پایانی عمرش مشغول نوشتن بود؛ در همان روز درگذشت مقاله‌ای از وی با موضوع تغییر قدرت در کشور فرانسه در روزنامه‌ ریفورما به چاپ رسید. او در ۸۳ سالگی در مکزیک از دنیا رفت.

این داستان در مجموعه «کنستانسیا و چند داستان دیگر» به چاپ رسیده است که نشر ماهی آن را به صورت مجزا و به همراه ترجمه‌ مصاحبه‌ی نویسنده با پاریس ریویو  منتشر کرده است.

 ...................

مشخصات کتاب من: نشر ماهی، ترجمه عبدالله کوثری، چاپ دوم بهار 1395، تیراژ 2000 نسخه، 143صفحه قطع جیبی.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.28 )

پ ن 2:

 

جناب آقای دکتر نیکولاس سارمینتو

با سلام و سپاس فراوان از پاسخی که به نامه اولم دادید.

هدفم این نبود که صرفاً بخواهم خود را خواننده‌ی روایت شما نشان بدهم و احوال‌پرسی کنم و احیاناً با نوشته‌های شما سلفی بگیرم بلکه قصدم این بود که به نوعی پیش شما درس پس بدهم! حالا که از حضور شما در لاس‌لوماس مطمئن شدم می‌توانم سراغ اصل مطلب بروم.

روایت تلفنی شما و نقل آن توسط کارلوس سبب شد خاطراتی که بیان کردید به اطلاعات بالقوه خطرناکی برای شما بدل شود. این سبک اطلاع‌رسانی مخاطره‌آمیز را پیش از این در قاتلین زنجیره‌ای دیده‌ایم؛ قاتلینی که به نوعی دیگران را به مبارزه می‌طلبیدند و سرنخ‌هایی از خود به جا می‌گذاشتند تا کارآگاه پلیس یا کارآگاه خصوصی را به دنبال خود بکشانند و آنها را بازی بدهند... و می‌دانیم معمولاً همین کارشان منجر به دستگیری آنها می‌شد، که البته به نظرم آنها از ته دل دوست دارند که رازشان برملا شود و به نوعی همگان آنها را بشناسند و از این رو پرده‌ای که پشت آن در امان هستند کنار می‌زنند و خود را در معرض خطر قرار می‌دهند. راستش احساس من در مورد شما این است که از همین زاویه اقدام به روایت کرده‌اید.

وعده قطع کردن همه تلفن‌ها می‌توانست تا حدودی شما را از دسترس برخی مخاطبان دور کند اما طبیعتاً مانع مستحکمی نیست. من که ابتدا شک داشتم همه تلفن‌ها را قطع کرده باشید؛ به همین خاطر یک روز که بسته مکالمه رایگان رو به انقضایی داشتم، از روی کتاب راهنمای تلفن مکزیکوسیتی به تمام تلفن‌هایی که به نام شما موجود بود زنگ زدم و خُب... متوجه شدم واقعاً این کار را کرده‌اید. البته بیشتر احتمال می‌دادم که فرد دیگری صاحب آن خانه شده باشد! به همین خاطر در ناامیدی کامل نامه‌ی اول را به آدرس شما فرستادم و حالا با دیدن پاسخ واقعاً شگفت‌زده شدم که هنوز کسی شما را از آنجا بیرون نکرده است.

با توضیحاتی که از دستگاه قضا در مکزیک داشتید و تجربیاتی که خودم در این گوشه دنیا دارم به این نتیجه رسیدم که خودمان موضوع را بین خودمان حل کنیم. البته در راستای خودکار قرمز و خودکار آبی باید عرض کنم که دستگاه قضا در اینجا خیلی عالی است و در زمینه بسط عدالت از دوره مادها تاکنون و در طول و عرض جغرافیا و فراتر از آن در کل کهکشان راه شیری سرآمد تمامی دستگاه‌های مشابه و غیرمشابهی است که بشر بنا نهاده است اما متاسفانه شرایط نظام جهانی به‌گونه‌ایست که دستشان برای اقدام در آن بلاد بسته است وگرنه من از همین‌جا اقدام می‌کردم!

چه چیز را اقدام می‌کردم؟! خودتان بهتر می‌دانید! همان قضیه‌ی قتل «لالا»ی نازنین را عرض می‌کنم. تو واقعاً همانطور که در ابتدای روایت اشاره کردی هیچ چیز را ناگفته نگذاشتی اما چنان زیرکانه عمل کردی که کمتر کسی پی به راز اصلی برده است. نظرات خوانندگان در گودریدز را بالا پایین کردم و دیدم هیچ‌کس متوجه قتلی که انجام دادی نشده است. من البته تو را همان‌گونه که می‌خواستی درک می‌کنم...

راستش در خوانش اول و دوم، من هم هیچ شک و شبهه‌ای در قاتل بودن دیماس پالمرو نداشتم اما وقتی داشتم در مورد داستان فکر می‌کردم ناگهان قضیه برایم روشن شد! و تازه اینجا بود که دیدم خودت مستقیم به موضوع اشاره کرده بودی... مثل چشم‌بندی می‌ماند! درست جلوی چشم ما اعتراف کردی اما هنوز در لاس‌لوماس نشسته‌ای! ببخشید که خودمانی خطابت می‌کنم، به هر حال معامله آدابی دارد.

درست مقابل اعترافت در خوانش دوم یک علامت سوال گذاشته بودم و همین علامت بود که بعداً به کارم آمد. کجا؟ همان‌جایی که به دختران نسل جدید و پوگو سوار که مثل کانگورو جست می‌زدند اشاره کردی و از نشاط آنها و از آزاد بودن آنها و از این‌که سبکبال می‌آیند و می‌روند گفتی و احیاناً دوست داشتی بگویی که گذشته‌ای ندارند و گذشته‌ای برای آینده تولید نمی‌کنند! چون که تو از گذشته گریزان بودی و می‌ترسیدی چیزی را که از از طریق وقوف به گذشته به دست آوردی را به همین ترتیب از دست ندهی. خلاصه اینکه بعد از توصیف دختران نسل جدید ناگهان گفتی که:

«... هیچ توقعی از من نداشتند، توقع ازدواج نداشتند، توی کارم دخالت نمی‌کردند، اسرارم را کشف نمی‌کردند، برخلاف آن لالای زبر و زرنگ، آه لالا، چرا این‌قدر بلندپرواز بودی؟»

او هم مثل تو نیمه‌ی ناپلئونِ وجودش فعال شده بود و البته نیمه‌ی دُن‌خوان وجودتان که همیشه و تا دم مرگ فعال است. تو از فرصت به وجود آمده در مهمانی آخر و آن سیلی که لالا در حضور جمع به صورت دیماس پالمرو رد بهره بردی و همان شب او را به قتل رساندی. دیماسِ نگون‌بخت به قتل متهم شد و به زندان افتاد اما خاندانش از این فرصت استفاده کردند و در خانه‌ی تو پلاس شدند و تو به همزیستی با آنها رضایت دادی چون ترسیدی... و البته این بار نمایندگان ایالت مورلوس آمده بودند که حق خود را بگیرند و نیامده بودند که با نطق صاحب‌منصبی پیچانده شوند و به امید دادن حق‌شان در آینده‌ای نامعلوم به مزارع خود بازگردند.

خلاصه این‌که بعد از اعتراف ضمنی فوق روایت را خیلی ساده به پایان بردی. حق داشتی که دو صفحه قبلش شرط ببندی که مخاطبانت نمی‌دانند که با این خاطرات و اطلاعاتی که در اختیارشان گذاشتی چه کنند! خوب ما را شناخته بودی. راستش در سرزمین ما ، مترجم خوبی این کتاب را ترجمه کرد و مقدمه کوتاه و خوبی هم در ابتدای کتاب جلوی چشم خوانندگان است و تقریباً همه بعد از خواندن همان مواردی که در مقدمه آمده است را برداشت کرده و برای یکدیگر نقل می‌کنند. ما زندانی روایت تو و البته زندانی مقدمه کتاب شدیم!

در پایان باید بگویم که روایت تو برای ما باورپذیر بود. برای ما دیرپایی دروغ و فریب به مدت یک قرن، چیز چندان عجیبی نیست. این عددها برای ما عددی نیستند! حالا من خواسته‌ی خود را مطرح می‌کنم تا تو شگفت‌زده شوی! من نمی‌خواهم در ازای ماندن نامِ نیکت صاحبِ آن خانه شوم؛ در واقع چیزی برای خودم نمی‌خواهم، فقط می‌خواهم کاری برای یکی از دوستانم انجام بدهی و او را به‌نحوی از مرزهای شمالی کشورتان خارج کنی. همین!

 

زیاده عرضی نیست

قربانت

میله بدون پرچم

 

بعدالتحریر: چون دیدم برخی تشابهات فرهنگی بین ما و شما وجود دارد حدس زدم که در این میان به نحوی مدرک دکتری هم گرفته باشید و به همین سبب نامه را آن‌گونه آغاز کردم. راستش الان در سازمانِ درِ پیتِ ما کلی دکتر در حال تردد هستند و همین الان که نامه را در پاکت می‌گذارم چند تن از آنها در حال دکتر خطاب کردن یکدیگر در جلسه هستند. به قول شاعر: عده‌ای مشغول دکترسازی‌اند / عده‌ای سرگرم دکتربازی‌اند.

 

 

 


نظرات 6 + ارسال نظر
خواننده عبوری جمعه 21 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 02:50 ب.ظ

دنبال اطلاعاتی در رابطه با فوئنتس بودم و این صفحات را خواندم. این همه انرژی گذاشتن در پلتفرمی که سوت و کور است ؟؟؟

سلام
اتفاقاً کامنت شما کمی انرژی به من داد
کامنت شما و دو دیسلایکی که دریافت کرد نشان می‌دهد که غیر از من و شما، حداقل دو نفر دیگر هم هستند
........
پ ن: ظاهرا هفت نفر دیگر

محمد جمعه 21 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 10:47 ب.ظ

سلام من از فئونتس آئورا رو خوندم که دوسش داشتم و یبارم تلاش کردم برا پوست انداختن که شکست بدی خوردم اینم مث آئورا خوب هست؟ البته فک کنم به اون امتیاز بالاتر دادین

سلام
آئورا اولین اثری بود که از نویسنده خواندم... بعد به سراغ پوست انداختن رفتم که حسابی چالش برانگیز بود و راستش من سرشار از انرژی بودم و گفتم آنقدر می‌خوانمش تا بالاخره یه چیزی ازش برداشت کنم و خب چهار تا قسمت ازش نوشتم که البته فکر کنم الان اگر بخوانمش بهتر درکش می‌کنم.
بطور کلی من الان ترجیح می‌دهم بروم سراغ کارهای اصلی نویسنده‌ها و نه فرعی‌ها...
آئورا به خاطر راوی دوم شخص واقعاً برام شگفت انگیز بود.

جان دو شنبه 22 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 12:35 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

با توجه به توضیحات و نامه، همین داستان کمی بلند و رمان کوتاه فونتس حسابی پیچ داره که خواننده رو زحمت بندازه و اون طور که در مورد خوانندگان گودریدز نوشتید خیلی ها نتونند ماجرا رو بگیرند

از ادبیات مکزیک طوری که دارم فکر می کنم چیز زیادی نخوندم یا اصلا نخوندم ولی سرگذشت مکزیک (و همچنین آمریکای جنوبی) خیلی مشهوره و شاید هم همین مسئله بالا پایین شدن های پیاپی و شکست های سیاسی باشه که مارو بهش مشتاق می کنه البته توانایی خود نویسنده ها هم هست چیزی که از نظر خودم نویسندگان حداقل سایر منطقه های که شکست های سیاسی مشابه اش داشتند، اون توانایی رو ندارند یا شاید هم میلی نیست کسی اینجا چاپش کنه

پی نوشت: در مورد خواننده عبوری ... قطره قطره جمع گردد ... به نظرم ربطی به پلتفرم نداره شما تو ایسنتا و توییت و یوتیوب پلتفرم های روی بورس نگاه کنید کتاب مخصوصا از نوع رمان (که در مورد نویسندگان روی بورس که اسمشون رو تو در و دیوار می بینیم نباشه و حتی باشه) مخاطب کمی داره ...

سلام
این داستان فوئنتس در واقع باید بگم سرراست ترین اثری است که از ایشان خوانده. از حیث روایت که واقعا ساده و خطی است. هیچ پیچ خاصی هم ندارد. حالا باید منتظر بمانم و ببینم کسی این نامه را به چالش می کشاند یا خیر...
حالا که بحث باز شد بد نیست کمی حرفم در مقدمه رو شفاف کنم. منظورم این نبود که چون از شکست ها می نویسند ما به سمت شان تمایل داریم... بیشتر می خواستم بگم شکستها اثراتی گذاشته که نوع روایت آنها ما را جذب می کند.
نکته پی نوشت به نظرم درست است هرچند پلت فرم اهمیت دارد ولی در همان ها هم به قول شما تعداد فالوور های این مطالب زیاد نیست. این به خاطر این است که اهمیت رمان نزد ما روشن نیست و جایگاهش با جاهای دیگر کاملا متفاوت است.
معمولا ما وقتی دو تا پست غیر تحلیلی در مورد مثلا سیاست یا اقتصاد یا جامعه و... می خوانیم خود را سیاستمدار و اقتصاددان و جامعه شناس می دانیم و بی نیاز از خواندن در آن حیطه احساس می کنیم. در مورد رمان هم چون در نوجوانی یکی دو تا تجربه زرد خوانی داشتیم دیگه خود را بی نیاز از داستان می دانیم و وقت چون طلای خودمان را صرف امور مهمتر می کنیم

محمد چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 10:54 ب.ظ

سلام مجدد خواستم چیزی نگم به خواننده عبوری ولی نشد من تمام کانالهای یوتویب بوک بلاگر رو دنبال میکردم اما بعد مدتی فهمیدم تمامشون با انتشاراتی قرار داد دارن و از نظرشون تمام کتابای اون نشر شاهکار ادبین یعنی اصلا خرده ای به هیچ کتابی نمیگرن که یادم یبار اینقد مخاطبا اعتراض کردن یکشون اومد مثلا از یه کتابی که خوشش نیمده انتقاد کنه و خب شروع کردن کمی از داستان گفتن و انتقاد کرد و در آخر گف من اسم کتابو نمیبرم خیلی عجیب بود برام از اونجا به بعد همرو آنفالو کردم و فقط معرفی های این وبلاگ دلخوشم چون درسته نویسنده متواضع ادعا نقد نداره اما موشکافی عمیقی انجام میده که هیچ جا مثل ندارن خلاصه که بگم نبینم کسی به میله ما حرف بزنه امیدوارم خدا بهتون عمر طولانی و صبر بده که این راه همیشه باقی باشه

سلام

البته ایشان چیز بدی هم نگفته بود و شاید هم به عبارتی از من تعریف کرده بود. من اینطور برداشت کردم که تعریف و تقدیر بود: اینکه تشخیص داده بود انرژی زیادی روی این صفحات گذاشته می‌شود خیلی قابل تقدیر بود و من هم نوشتم که از این کامنت انرژی گرفتم.
نقد ایشان این بود که آن انرژی خیلی با این پلتفرم تناسب ندارد چون اینجا سوت و کور به نظر می‌رسد. خب در این مورد جای حرف هست. تا حدودی درست است و البته جای بحث هم دارد.
....
البته از اینکه کامنت ایشان باعث شد تعدادی از دوستان به هر نحو ممکن به قول خطباء زباناً کامنتاً لایکاً دیسلایکاً واکنش نشان بدهند خوشحالم
از لطف شما هم سپاسگزارم

ماهور پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 07:32 ق.ظ

سلاااام
دارم تبصره ۲۲ رو میخونم
چرا مطلبش رمز میخواد
رمزشو چجوری بگیریم ؟

سلام
مدتها بود از شما خبری نبود و نگران شدم.
بعد از غیبت با کتاب خوبی شروع کردید.
برای برخی از مطالب قدیمی به دلایلی رمز گذاشتم تا کمی آمار و ارقام دستم بیاید.
رمز هر مطلب را در تماس با من درخواست کنید من به ایمیل‌تان خواهم فرستاد.
سپاس

مدادسیاه شنبه 29 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 02:18 ب.ظ

از آن مجموعه من کنستانسیا را خوانده بودم که آن هم مجلدی جداگانه بود.
در مورد علاقه ی ما به ادبیات آمریکای لاتین فکر کنم این علاقه بیشتر تحت تاثیر اقبال جهانی به آن شکل گرفته باشد تا امور مشترک فیمابین.

سلام
مطمئناً اقبال جهانی هم بی‌تأثیر نبوده است... مثلاً شهرت مارکز خیلی‌ها را در ایران به این سمت سوق داد... آمار که نداریم ولی من به‌شخصه معتقدم که همین سوق داده شدن ذوق خیلی‌ها رو برای رمان خواندن کور کرد!! چون در میان این اقبال همگانی، خیلی‌ها بودند که مثلاً از سینوهه و داستان‌های این تیپی ناگهان صدسال تنهایی دست گرفته بودند و خُب ... طبعاً برخی از آنها متواری شدند
مارکز و یوسا و چند چهره معروف را که کنار بگذاریم می‌توان گفت که اقبال ما به باقی خیلی تحت تاثیر اقبال جهانی نیست... گاهی من دیدم مترجمین ایرانی به سراغ آثاری رفته‌اند که هنوز به انگلیسی ترجمه نشده بوده و در واقع ترجمه انگلیسی بعد از آن انجام شده است. اقبال مترجمین ما به آمریکای لاتین البته عامل مهمی است و ریشه آن هم در چندین و چند علت مختلف حضور دارد و من به یکی از آنها اشاره کردم.
از طرف دیگر همان اقبال جهانی هم دلایلی دارد که فوئنتس یکی از آن دلایل را همین شکست‌های تاریخی به ویژه در امر سیاست می‌داند که در روایت نویسندگان آمریکای لاتین اثر گذاشته است.
ارادتمندیم قربان

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد