میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گرگ بیابان هرمان هسه

 

مرد جوانی از آشنایی خود با مردی 50 ساله به نام هاری هالر می گوید و مختصری در مورد او و اخلاق و رفتارش صحبت می نماید (هر دو مستاجر عمه این جوان بوده اند). هاری هالر خود را گرگ بیابان می خوانده است (اشاره به تنهایی و مردم گریزی و بی قراری و بی وطنی وسرگردانی و...) و معمولاً در اتاقش مشغول خواندن و نوشتن بوده است و گاهی هم به میخانه ای سر می زده و ... تا این که بعد از ده ماه بدهی هایش را پرداخت می کند و ناپدید می شود و این جوان دیگر خبری از او ندارد...هالر جزوه ای دست نویس را برای این جوان باقی می گذارد و ذکر می کند که جوان مختار است که هر کاری را با آن انجام دهد. جوان مذکور هم دست نوشته ها را عیناً برای ما منتشر می کند ... هاری هالر در این جزوه از وضعیت خود و سیر و سلوک درونی خودش نوشته است و...

اشک ها و لبخندها

در مورد این کتاب باید به روش خاصی متوسل شوم که علت را در ادامه خواهم نوشت عجالتاً اسمش را می گذارم اشک ها و لبخندها , چرا که بعضاً لبخند بر لب می آورد و بعضاً اشک از چشم ...شماره صفحات را هم می آورم چون که لازم است:

1- گرگ بیابان پدیده عادی عصر ماست, تراژدی مردم خردمندی است که دچار نومیدی می شوند... برای آنهایی که از این تردید های شکنجه بار اصلاً خبر ندارند گرگ بیابان چیزی غیر قابل فهم است (ص5 پیشگفتار مترجم)... نتیجه آنکه من ... همه چی آرومه من چقدر خوشبختم!!

.

2- این حکم طبیعت نیست که مردم فکر کنند, زیرا آن ها برای زندگی آفریده شده اند , نه برای تفکر. بله, و هر کس که فکر کند, یا مهم تر از آن, هر کس که تفکر را پیشه خود نماید کارش به جاهای باریک می کشد و آن وقت با این کار زمین خشک را با آب مبادله کرده و روزی هم در آن غرق خواهد شد. (ص30)

.

3- آیا همه آن چیزهایی که ما فرهنگ , روح , روان , زیبایی یا تقدس می نامیم همان شبحی نیست که مدت ها قبل مرده است و تنها عده ای احمق مثل ما آن را حقیقی و زنده می پندارند؟ (ص61)

.

4- یکی بود, یکی نبود, مردی بود به نام هاری ملقب به گرگ بیابان, روی دو پا راه می رفت, لباس می پوشید و انسان بود, اما با این اوصاف در واقع یک گرگ بیابان بود. از چیزهایی که مردمان فهمیده می توانند بیاموزند چیزها آموخته بودو آدمی به نسبت باهوش بود. آن چه را فقط او یاد نگرفته بود این بود که : رضایت خاطر را در وجود خویش و زندگی خویش جستجو نماید. (ص67)

.

5- این مطلب که آیا این لحظات کوتاه و اتفاقی می توانست سرنوشت گرگ بیابان را طوری تعدیل و تنظیم نماید که در حاصل بین خوشی و رنج توازن و تعادل برقرار شود یا این که احتمالاً خوشی کوتاه ولی زایدالوصف آن ساعت اندک به تمام رنج هایش غلبه کند یا خیر نیز خود مطلبی است که آدم های فارغ البال می توانند روی آن به دلخواه امعان نظر کنند. (ص72)

.

6- در این جا سجیه ای ثابت قدم و غیر قابل انعطاف از خود نشان می داد. فقط به واسطه فضیلتی که داشت محکوم به نزدیک تر بودن هرچه بیشتر با سرنوشت زجرکش خویش بود. (ص74)

.

7- صاحبان قدرت را قدرت, پول پرستان را پول , فرمانبرداران را تملق و جویندگان لذت را لذت ضایع می کند. (ص75)

.

8- اندک اندک در هوای رقیق تر شده عزلت گزینی و انزواجویی احساس خفقان به او دست داد. زیرا اکنون نه هوای تنهایی و آزادی را داشت و نه هدفش این بود, بلکه مقدر چنین می خواست و حکم بر این بود. (ص75)

.

9- بنابراین برای آنکه به اصل مطلب بپردازیم می گوییم که گرگ بیابان داستانی خیالی است. (ص90) خدا خیرت دهد یه خانواده ای را از نگرانی درآوردی! اونم صفحه نود...

.

10- راه رسیدن به معصومیت و وجود لم یلد و خدا راهی است که فقط به پیش می رود, برگشت ندارد, نه برگشت به کودکی نه به گرگی, بلکه هرچه به سوی گناه کشیده می شود عمیق تر به زندگی انسان راه پیدا می کند. (ص 100)

.

11- و فی الواقع همین امور به هم پیوسته ماشینی است که مانع می شود آن ها هم مثل من از زندگی خود انتقاد کنند و حماقت و کم مایگی و مصیبت بار بودن آن را که ناامیدی نیز به همراه دارد بشناسند و بدانند که زندگی چیزی نیست جز همین اتلاف وقت و ابهام وحشتناکی که آن هم به سر تا پای همین زندگی خنده تمسخر می زند. (ص120)

.

12- ... آن کس که نمی تواند بدون اجازه دیگران از زندگی لذت ببرد آدم بدبختی است. (ص169) اینجا با این جمله پول کتاب زنده شد!

.

13- کلمات قشنگ ماریا , نگاه های لطیف و مشتاق او سپر زیبا شناسی مرا چاک چاک کرد.(ص207) و ایضاً این بنده حقیر نیز از مواضع مختلف به دلایل متفاوت ...

.

14- ...جمعیت قانعی که آرام نشسته بودند و به ماحضری که از خانه همراه خود آورده بودند گاز می زدند...(ص238) و من هم که ماحضری نداشتم زمین را...

.

15- گفتم: عجیب است که تیراندازی این قدر تفریح دارد! و عجیب تر آن که من صلح طلب هم هستم! (ص274)

.

و اما بعد...

هر کتابی مخاطب خاص خود را دارد و نمی توان متصور بود که کتابی مورد پسند و استفاده همگان قرار گیرد ; که اگر این چنین باشد به قول معروف باید کمی مشکوک به قضیه نگاه کنیم... به هر حال به نظر می رسد که , من در حال حاضر و در این شرایط ,قطعاً مخاطب این کتاب نبودم و باصطلاح این کتاب , کتاب من نبود.

نمی دانم چه سری بود , زبان نویسنده/مترجم بود یا موضوع و داستان کتاب یا بی سوادی من یا ... و یا همه این موارد در کنار هم , اما هر چه بود من هیچ گاه نتوانستم در فضای داستان قرار بگیرم. تلاش خودم را هم کردم و تا انتها رفتم ... حل المسائلی را هم که در ورژن مورد مطالعه من به قلم ادوین کیس بیر در انتهای کتاب آورده شده را هم خواندم. مطالب بعضاً جالبی هم در آن بود , انکار نمی کنم , اما خب در مجموع باید بگویم که : نچ!

در ایام خدمت مقدس سربازی تحت تاثیر مقاله ای از رضا براهنی , شعری مرتکب شدم در حد خفنگ!(حاصل ازدواج خفن و جفنگ!) فکر کنم شروعش اینگونه بود: بی پارچه های ابریشمی روتختی , ... اسمش زمزمه گاه بود و موضوعش دادگاه های مطبوعاتی , اما کمی پیچیده بود و برای هر کس که خواندم حتی متوجه موضوعش هم نشد! حتا با راهنمایی و...که البته حق داشتند... بعد هم توضیح می دادم که هر قسمت اشاره و تمثیل از چه چیزی است و مجموعاً به چه چیزی اشاره دارد , با نگاه های دوستانه دوستان روبرو می شدم! بعد به خودم گفتم آخر چرا باید شعری گفت که برای فهمیدنش اینقدر توضیح لازم باشد...البته طبیعتاً نقطه مقابلش هم مد نظرم نیست, آن هم می شود مقاله... به هرحال از یادآوری این خاطره قصد مقایسه و تشبیه نداشتم , هدف این بود که محترمانه و آبرومندانه بگویم نفهمیدم و از این نفهمیدن , رضایت ندارم...

در انتها هم چون این کتاب را درک نکردم لذا توصیه خاصی در موردش نمی کنم. قطعاً علاقمندان خاص خودش را دارد و حتا شاید به کار دوستداران روانشناسی یونگ به خصوص مبحث ناخودآگاه فردی و... هم بیاید. من هم مدتی باید خودم را به داستانهای ساده ببندم تا کمی روبراه شوم.

"گرگ بیابان" در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ توصیه به خواندنش شده است حضور دارد. ما که حج مان را به موقع ادا کردیم! از این نویسنده برنده نوبل ، چهار کتاب در این لیست حضور دارد که هر چهار کتاب هم ترجمه شده است.

این کتاب احتمالاً سه بار به فارسی ترجمه شده است:

مرتضی ملکی   نشر ارغوان  1362

قاسم کبیری   نشر فردوس  1368 (ترجمه ای که من خواندم)

کیکاووس جهانداری  بنگاه ترجمه و نشر کتاب  1346 (چاپ دوم)

کیکاووس جهانداری  نشر اساطیر  1368

در مورد این کتاب و کتاب های دیگر هسه ، کتابهایی ترجمه و چاپ شده اند به قرار زیر :

بازخوانی تفسیری و انتقادی آثار هرمان هسه  رضا نجفی  کاروان1387

نگاهی دیگر بر آثار برجسته هرمان هسه  جری گلن  سپیده عندلیب  نشرنقطه1373

نقد و تفسیری بر گرگ بیابان  جان سایمونز  فریدون مجلسی  کتابسرا1368 

لینکهای مرتبط

بوف تنهایی من

کتابدوست

مجله سمرقند اینجا و اینجا

این مطلب کوتاه روزنامه شرق هم بد نیست

پ ن 1: مشخصات کتاب من: انتشارات فردوس , چاپ پنجم 1387 , 383 صفحه, تیراژ2000 نسخه, قیمت 5000 تومان.

پ ن 2: کتاب های بعدی به ترتیب , "قول" فردریش دورنمات , "اجاق سرد آنجلا" فرانک مک کورت , "ژرمینال" امیل زولا و "قصری در پیرنه" یاستین گوردر خواهد بود. بشتابیم تا عید نشده است آخرین کتاب های امسال را بخوانیم.

 

 

عقاید یک دلقک (قسمت دوم) هاینریش بل

 

قسمت قبل

مشروعیت یک رابطه در کجاست؟

هانس ، ماری را عاشقانه دوست دارد و البته چنان که از متن بر می آید ماری نیز به همچنین (وگرنه چرا باید مسیر دربه دری و بی پولی و...را انتخاب می کرد)... اما ماری در فضایی ترس آلود به خاطر تلقین گناه آلود بودن روابطش با هانس از سوی سردمداران کاتولیک (ازدواج ثبت نشده یعنی زنا) هانس را ترک می کند. ماری دختری کاتولیک است و در مراسم و محافل کاتولیک ها شرکت می کند. هانس با اینکه والدینی پروتستان دارد اما نه به آنها و نه به اینها اعتقادی ندارد اما به واسطه عشقی که به ماری دارد نه تنها مانع حضور او در آن محافل نمی شود بلکه حتی او را تشویق هم می کند. اما همان آقایان (که تمایل عاشقانه دو نفر به یکدیگر را درک نمی کنند و صرفاً از آن به عنوان نیاز جسمی یاد می کنند...) چنان فضایی را برای دخترک ایجاد می کنند که می گرخد...

به اعتقاد من , تنها در یک دکان قصابی می توان نیاز جسمی داشت و حتی آنجا هم تنها نیاز جسم به طور تمام و کمال مطرح نیست...

از نظر هانس مشروعیت یک رابطه به عشق و علاقه ای است که میان دو طرف وجود دارد نه امضای چند ورقه یا ذکر چند ورد... لذا از نظر او ازدواج مجدد ماری (با علم به اینکه آن عشق کماکان وجود دارد) زنا محسوب می شود و این احساس خیانت , ماری را آزار خواهد داد. قسمتهای عاطفی و قشنگ داستان جاهایی است که هانس در هنگام یاداوری خاطرات و صحبت هایی که با ماری داشته است, این مطلب به ذهنش می رسد که احتمالاً ماری در صورت روبرو شدن با آن چیز یا صحبت و خاطره دچار احساس زنا و خیانت می شود...

اگر ماری... بچه دار شود, آن وقت او نه می تواند بادگیر نیم تنه به تنشان کند و نه بارانی بلند شیک روشن, او باید بچه ها را بدون بارانی به بیرون بفرستد, چون ما در مورد انواع بارانی ها به اندازه کافی صحبت کرده بودیم. ما حتی درباره شلوارک های کوتاه و بلند, لباس زیر, جوراب و کفش آنها هم صحبت کرده بودیم...او اگر بخواهد احساس فحشا و خیانت نکند مجبور است اجازه دهد بچه ها کاملاً عریان در خیابان های شهر بن تردد کنند. و این داستان در مورد خیلی چیزها تکرار می شود و واقعاً لحظات گیرا وعاطفی ایجاد می کند...یعنی امثال من هم تردماغ می شود!

یه چیز جالب!: هانس در سراسر داستان یک بار هم به فکر اسیدپاشی نمی افتد!!!!!

اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری

رفتار اقتصادی پدر و مادر هانس شاید برای ما سوالاتی را ایجاد کند ، یا مثلاً به ذهنمان برسد که مگر چه قدر می توان خسیس بود!؟ خانواده پولداری که پول خود را فقط انباشته می کند (به قول مارکس: تراکم! تراکم! اینست قانون و کلام آسمانی) و خرج نمی کند, حتی پدر برای معشوقه خود هیچ خرجی نمی کند چرا که وقتی پای پول وسط می آید درستکار و دقیق می شود! در مبارزه بین وجدان و حساب بانکیشان این حساب جاری است که برنده می شود!

خرید بادکنک و آدامس و آب نبات و حتی نان گرم و... اسراف است و بچه ها روز خوششان وقتی است که به خانه یکی از دوستانشان (که پدرشان کارگری ساده است) می روند و بعد از مدتها این موهبت نصیبشان می شود که احساس سیر شدن را تجربه کنند و همراه بچه های آنان به سینما بروند. آن خانواده کارگر هر جمعه عصر فرزندانشان را به سینما می فرستند چرا که خانه شان آنچنان کوچک است که لازم است لااقل هفته ای یک بار به بهانه ای خانه را خلوت کنند!

قوم و خویش های ما هر کسی را که به خود جرئت می داد که بگوید هر انسانی گاه و بی گاه نیاز به غذا , نوشیدنی و یا کفش دارد , فردی پول پرست می دانستند. از نظر آنها کسی که سیگار , حمام آب گرم, گل و مشروب را لازمه زندگی بداند, شایستگی آن را دارد که به عنوان یک اسراف کار دیوانه نامش در تاریخ ثبت شود.

توصیفات هانس از خانواده اش بی گمان نمونه جالبی است که ما را به یاد ماکس وبر و عنوان یکی از کتابهایش (تیتر این بخش) می اندازد. از دیدگاه وبر رفتار آدمیان در جوامع گوناگون فقط وقتی قابل فهم است که در چارچوب تلقی کلی آنان از هستی قرار گیرد، و دین و ادراکات و تفاسیر دینی جزئی از این جهان بینی یا تلقی کلی است. وبر در کتابش نشان می دهد که اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری با هم نسبتی معنادار دارند.

در برخی از شاخه های پروتستان ، پیشرفت دنیوی (اقتصادی اجتماعی) نشانه ای برای رستگاری اخروی تلقی می شود و لذا کار خستگی ناپذیر به عنوان بهترین وسیله جهت رستگاری توصیه می گردد. از طرف دیگر اخلاق پروتستانی به مومن دستور می دهد که از خوشیهای این جهان برحذر باشد و ریاضت کشی پیشه کند. آری ، کار عقلانی به منظور کسب سود و پرهیز از به مصرف رساندن سود، رفتاری بسیار عالی است که برای توسعه سرمایه داری ضرورت دارد، زیرا چنین رفتاری مترادف با سرمایه گذاری مجدد دائمی سود است که به مصرف اختصاص نمی یابد.در اینجاست که پیوند معنوی طرز تلقی مذهبی پروتستانی و طرز تلقی سرمایه داری ، با حداکثر روشنی ، آشکار می شود. (برگرفته از کتاب "مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعه شناسی" اثر ریمون آرون - ترجمه باقر پرهام)

***

هاینریش بل برنده جایزه نوبل سال 1972 است که اکثر کتابهایش به فارسی ترجمه شده است. از میان آثارش 4 کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد: آبروی از دست رفته کاترینا بلوم ، بیلیارد در ساعت نه و نیم ، سیمای زنی در میان جمع و شبکه امنیتی. با این حساب من کمی بیشتر از کمی متعجبم که چرا عقاید یک دلقک در این لیست حضور ندارد! به هر حال، من به واسطه میله گی خودم ،خواندنش را هر چند سال یک بار توصیه می کنم! فرقی هم نمی کند قبل از مرگ یا بعد از مرگ...  

این کتاب با توجه به اطلاعات سایت کتابخانه ملی، تاکنون 3 بار ترجمه شده است:

1-  شریف لنکرانی  انتشارات امیرکبیر  1349 (بعدها انتشارات جامی و نیلوفر با همین ترجمه)

2-  احمد خورسند   انتشارات گلشایی 1362

3-  محمد اسماعیل زاده  نشر چشمه  1379

مشخصات کتاب من: چاپ یازدهم ، بهار1388 ، نشر چشمه ، 2000نسخه ، 353 صفحه و 6500 تومان

عقاید یک دلقک (قسمت اول) هاینریش بل

 

به اعتقاد من عصر ما تنها شایسته یک لقب و نام است: عصر فحشا. مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه ها عادت می دهند.

***

خلاصه ای از داستان

هانس شنیر یک کمدین 27 ساله است, یک دلقک ساده و بااحساس. دلقکی که با اجرای نمایش های پانتومیم در مراسم و محافل امرار معاش می کند. او فرزند خانواده ای ثروتمند در شهر بن است , خانواده ای که صاحب معدن و سهامدار بیشمار کارخانه هستند. او شش سال است که خانه را ترک نموده است و در این مدت به همراه دوست دخترش ماری از این شهر به آن شهر سفر کرده اند و کار... اما حالا مدتیست که ماری او را ترک نموده است و او که عاشقانه ماری را دوست دارد دچار بدشانسی ها و الکل و... شده است.او یک راه علاج دائمی دارد و آن هم بازگشت ماری است اما در نبود این امکان (چون ماری که یک کاتولیک معتقد است قصد ازدواج با یک فعال کاتولیک را دارد), تنها راه حل موقت باقی می ماند: الکل... و دلقکی که به مشروب والکل پناه ببرد, خیلی سریع تر از یک شیروانی ساز مست سقوط خواهد کرد... و او سقوط کرده است.

هانس در ابتدای شب وارد ایستگاه قطار شهر بن می شود و به سوی آپارتمانش می رود... بی پول و مصدوم و تنها و آشفته... در فکر است که از دوست یا آشنایی پولی قرض کند, دفترچه تلفن را باز می کند و همزمان خاطراتش را مرور می کند. کل داستان یاداوری خاطرات و عقاید هانس, در طی دو سه ساعت و به تناسب است. تصاویر ذهنی ای که تنها در چند نوبت با تلفن هایی که می زند و آمدن پدرش به ملاقاتش و گفتگویی جاندار, قطع می شود.

این روایت چنان استادانه خلق شده است که وقتی این چند ساعت سپری می شود و هانس ما را به قصد انجام کاری که در نظر دارد ترک می کند, اندوهگین می شویم... این کتاب هم از معدود کتابهایی است که برای جلوگیری از تمام شدنش , ناخودآگاه سرعت خود را پایین می آوریم!

سوگنامه ای برای انسانیت

عقاید یک دلقک بیانیه ایست علیه تناقض ها و ریاکاری هایی که یک جامعه را از درون پوک می کند و منادی آن جوانی است که زیر گریم دلقک گونه اش قلبی از طلا دارد, طلای کرامت و شرافت انسانی.

عقاید ما قاعدتاً برای ارتقای کرامت انسان به وجود آمده است اما می بینیم به جایی رسیده ایم که پوستین وارونه شده است و انسانیت قربانی استمرار و پایداری این اعتقادات شده است, اعتقاداتی که در گذرگاه های حساس تاریخی یا در زندگی معمولی بشر, توزرد از آب درآمده است.

حاملان این نوع عقاید (نه فقط در داستان بلکه الان و همه جا!) عموماً انسانیت را فراموش کرده اند و آدم از دیدنشان حیران می شود. در دهه های اخیر کم ندیده ایم که این اعتقادات به چه نسل کشی ها یا ترورها و جنگ ها و... منتهی شده اند و هنوز هم با اقتدار به بازتولید خشونت مشغولند. هانس یک پانتومیم کمیک دارد با عنوان "ورود و عزیمت" که در آن تماشاگران مدام در تشخیص اینکه او در حال آمدن است یا رفتن دچار اشتباه می شوند و به خنده می افتند و این حکایت ماست; قابل تشخیص نیست که به سمت شرافت انسانی می رویم یا چهارنعل در حال دور شدن از آن هستیم؟ و از دیدن این نمایش به گریه می افتیم!

نویسنده به جامعه پس از جنگ دوم جهانی در آلمان می پردازد, جامعه نوینی که روی خرابه های بازمانده از جنگ ساخته می شود اما حاوی تناقض هایی است که انسان حساسی همچون هانس را آزار می دهد. هانس و عقایدش راه دماغ ما را باز می کند تا بوی گند این ریاکاری ها را در عصری که آن را عصر فاحشه ها می نامد, به مشام ما برساند.

عصر فحشا

هانس در یاداوری هایش نمونه های از تناقضات موجود در جامعه را ارائه می دهد. مثلاً: آقای برول معلمی است که عقاید کاملاً همدلانه با حزب نازی داشته است, از اعدام کسانی که از جنگ با یانکی های جهود طفره می روند صحبت می کند, یا هنگامی که هانس 11 ساله، ندانسته از اصطلاح خوک نازی استفاده می کند چنان غضبناک می شود که از او به عنوان علف هرزی که می بایست از بیخ و بن کنده شود یاد می کند... حالا همین آدم استاد یک آکادمی تعلیم و تربیت است و از او به عنوان فردی با سابقه سیاسی درخشان یاد می کنند, چرا که هیچ گاه به حزب نازی نپیوسته بود.

مادر در اثنای جنگ از خاک مقدس آلمان یاد می کند و لزوم دفاع از آن و دختر خانواده را برای این امر مقدس به جنگ می فرستد...وقتی با خودم فکر می کنم که از دو نسل پیش تاکنون بخش قابل توجهی از سهام معادن ذغال سنگ در انحصار خانواده ما بوده است, دلشوره و نگرانی آنها را برای خاک مقدس آلمان درک می کنم...مادری که از کشته شدن یک بچه 8 ساله در حیاط خانه اش ککش هم نمی گزد و مدام از لزوم کشتن یانکی های جهود دم می زند حالا شده است رئیس کمیته مرکزی یک جمعیت حقوق بشری که وظیفه اش آشتی دادن نژادهای متضاد است.

نویسنده مفتخوری که سربار خانواده آنها شده بود و به خاطر نوشتن یک داستان مبتذل 10 ماه از نویسندگی محروم شده است اما در واقع تا دقایق آخر برای هیتلر موس موس می کند و اصلاً همین شخص بوده است که مادر را راضی به اعزام دخترش به جبهه و عضویت هانس در سازمان جوانان هیتلری نموده است, حالا به عنوان یک مبارز جنبش فرهنگی مطرح است و همه جا با ریاکاری و چاپلوسی از محرومیت طولانی خود از نوشتن در دوران نازی ها صحبت می کند.

یا عضو کمیته مبارزه با فحشا در خفا از رنج همگانی مردم در خصوص فقدان فاحشه خانه ها و کمبود فاحشه گلایه می کند...

یا آن شخصی که در سازمان جوانان هیتلری همه کاره بوده و آن رفتارهای مشمئز کننده را داشته است , حالا نشان لیاقت آلمان فدرال را به خاطر تلاش های بی شائبه در گسترش افکار آزادی طلبانه در میان جوانان دریافت می کند!!

یا خطیبی که آن قدر شعور ندارد که لباس مناسبی را که به همسرش بیاید را انتخاب کند در باب اهمیت "شناخت" در زندگی خانوادگی سخنرانی می کند.

و از جمله نمونه های عالی از رفتار و گفتار کشیشان و ... که جهت پرهیز از اطاله کلام ذکر نمی کنم.

حالا ممکن است به نظرمان برسد که خب چه اشکالی دارد, بالاخره آدم ها عوض می شوند و امکان دارد که برخی از تاریخ درس بگیرند و عقایدشان را تغییر دهند. البته این درست است و از لحاظ تئوریک امکان دارد کسی که تا روز قبل از سقوط نازی ها خود را جر می دهد که هر جا این خوک های یهودی را دیدید بدون معطلی بکشید, از فردای آن روز تغییر کنند...محتمل است!... حتی برای کسانی که بیشتر درگیر کلیات هستند یا از دور شرری از آتش آتش افروزان حس می کردند, رفتار سابق آنها قابل بخشش یا فراموشی است اما برای کسانی که از نزدیک شعله های سوزان را تجربه کرده اند داستان به این سادگی ها نیست: اظهار پشیمانی کردن در ارتباط با وقایع بزرگ کار ساده ای است: اشتباهات سیاسی , زنا, جنایت, ضد یهود بودن... اما چه کسی جزئیات را درک می کند, چه کسی می تواند انسان خاطی را ببخشد؟ آیا من می توانم اشخاصی چون...و... را که ...با مشت روی میز می زد و با خشم و چشمان بی روحش فریاد می کشید "مجازات, باید به شدت مجازات شود" ببخشم...سرم پر از این لحظات و خاطرات و جزئیات کوچک است...

نویسنده با اشاره به رفتار روزنامه ها (مشابه آبروی از دست رفته کاترینا بلوم) و سیاستمداران و... می گوید: امروزه شکل های عجیب و غریب و ناشناخته ای از فحشا وجود دارد که در قیاس با آن فحشای واقعی, حرفه ای شرافتمندانه و درست به حساب می آید: چون در فاحشه خانه حداقل در مقابل پول چیزی هم عرضه می گردد.

یا مثلاً جایی که اسقف در یک مناظره تلویزیونی پوست طرف مقابل را می کند و او را بیرحمانه سکه یک پول می کند و...فردایش با هانس روبرو می شود و می پرسد: به نظر شما خوب بودم؟ طوری از من لغت به لغت می پرسید و میل داشت مهر تایید بر سخنرانی او بزنم که گویی فاحشه ای از مشتری اش می پرسید که آیا خوب بوده است یا نه؟ فقط کم مانده بود از من بپرسد که آیا او را به دیگران هم توصیه خواهم کرد یا نه؟

***

ادامه دارد : اینجا

پ ن 1: در قسمت بعدی به موضوعاتی نظیر: اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری ، مشروعیت یک رابطه و قسمتهای عاطفی این رمان عاشقانه می پردازم.

آبروی از دست رفته کاترینا بلوم هاینریش بل


 

افراد و اتفاقات این داستان همگی تخیلی هستند. اگر آن چه نگاشته شده با شیوه عمل روزنامه نگاران روزنامه بیلد Bild شباهت دارد , عمدی یا اتفاقی نیست بلکه اجتناب ناپذیر است.

کاترینا بلوم زن جوان مطلقه ایست که با انضباط و برنامه ریزی صحیح در زمینه کاری خود (خدمتکاری منزل و امور مهمانی) توانسته است موفقیت های خوبی به دست بیاورد. او که در خانواده ای فقیر به دنیا آمده است اکنون صاحب آپارتمانی نیمه مرفه است و علاوه بر گرداندن زندگی خود به مادر و برادرش نیز کمک می کند. او در مسائل جنسی ,حساس و خجالتی و از نظر برخی دوستانش در این زمینه تا حدی امل است و بدین سبب در بین دوستانش به "خواهر روحانی" معروف شده است.

کاترینا یک روز غروب (سال 1974 در آلمان غربی) در مهمانی یکی از دوستانش شرکت می کند و در آنجا به صورت اتفاقی با مردی آشنا می شود و خلاف انتظار دوستانش با این مرد (لودویگ گوتن) گرم می گیرد و گویی در همین اولین برخورد عشقی پدید می آید. آنها پس از مهمانی به اتفاق به خانه کاترینا می روند. از قضا گوتن که مظنون به دست داشتن در فعالیت های خرابکارانه است تحت نظر است و پلیس قصد دستگیری اش را دارد. فردای آن روز وقتی پلیس به آپارتمان کاترینا جهت دستگیری گوتن وارد می شود از گوتن خبری نیست و گویا از مسیری مخفی و خارج از چشم ماموران فرار کرده است. لذا کاترینا جهت بازجویی به اداره پلیس برده می شود. در بازجویی به تمام وجوه زندگی کاترینا پرداخته می شود و تمام کوشش بازپرس ها جمع آوری شواهدی است که تئوری خودشان را (همدست بودن کاترینا و گوتن از قبل) به اثبات برساند. در این بین "روزنامه" وارد ماجرا می شود. "روزنامه" نمادی از روزنامه بیلد است که روزنامه ای عامه پسند و تاثیرگذار است. روزنامه مطالبی جنجالی و عامه پسند در این رابطه منتشر می کند و یکی از خبرنگارنش به نام ورنر توتگس روی این قضیه کار می کند و تمام زوایای زندگی کاترینا را آن هم با پیش فرض جنایتکار و هرزه بودن او  می کاود و ...

این رمان کوتاه گزارشی است که راوی از وقایع به ما می دهد و سعی می کند تا زوایای پنهان ماجرا را به خواننده نشان بدهد. منابع اصلی راوی عبارتند از: صورتجلسات بازجویی پلیس , بررسی های وکیل مدافع و اطلاعاتی که دادستان به واسطه دوستی دیرینش با وکیل به او می دهد. با این وصف راوی ماجرا دانای کل نیست بلکه فردی است که دغدغه حقیقت یابی دارد و با توجه به امکانات معقول آن را برای ما نقل می کند.

خشونت چگونه شکل می گیرد و به کجا می انجامد. (عنوان فرعی کتاب)

درونمایه داستان همانگونه که عنوان فرعی کتاب نیز اشاره دارد بیان برخی دلایل شکل گیری خشونت است. چگونه می شود که زنی آرام و اجتماعی (کاترینا) , یا وکیل او (که یکی از کارفرمایان او هم هست) که انسانی تحصیلکرده و وکیلی سرشناس است دست به خشونت می زنند.

البته دلایل مختلفی را نظیر فقر , عقایدی که خشونت را خواسته یا ناخواسته ترویج می کند(ایدئولوژیک, مذهبی و...), تبعیض , عوامل روانی و... می توان شمرد اما موردی که نویسنده بیشتر مورد واکاوی قرار می دهد "ترور شخصیت" یک فرد است که توسط نهادهای رسمی و غیر رسمی جامعه انجام می شود. در این میان البته نوک پیکان نویسنده به سمت رسانه های جمعی و بالاخص روزنامه است. او در این زمینه سهم رسانه های جمعی را در به وجود آمدن خشونت و گروه های تروریستی سهمی به سزا می دانست و از این روست که جایی چنین می گوید: در میان دو خط یک مقاله می‌توان آن‌قدر دینامیت جا داد که بشود با آن جهانی را منفجر کرد.

در تمام داستان ما با عنوان "روزنامه" روبرو هستیم و اسمی از آن بیان نمی شود اما قبل از شروع داستان نویسنده جمله ای را به عنوان پیش درامد ذکر کرده (در ابتدا آوردم) که به خوبی مقصد و مقصود خود را بیان می کند. روزنامه ای که به واسطه دفاع هاینریش بل از حقوق فردی متهمین گروه بادرماینهوف به او لقب "همدست و حامی تروریست‌ها" داد.کشمکش بل با روزنامه بیلد در آن زمان چندین ماه ادامه پیدا کرد و این کتاب می تواند حاصل آن تقابل باشد.

اما عملکرد این روزنامه در داستان چگونه است؟ در چند کلمه می توان خلاصه کرد: قلب واقعیت و دروغ, لجن پراکنی و اتهامات بی اساس و ایجاد موج در جامعه, برچسب زنی (عروس جنایتکار , هرزه و فاحشه که برچسب هایی از این دست مدام در جاهای دیگر بازتولید می شود) ,پوشاندن نقش آدمهایی که خودی محسوب و پررنگ کردن نقش کسانی که غیر خودی محسوب می شوند و به قول خود نویسنده در یک کلمه فاشیسم عیان!

چند نمونه که در روزنامه بر اساس مصاحبه با اطرافیان کاترینا نگاشته شده است:

کاترینا انسانی بسیار فهمیده ,اما سرد و نچسب است تبدیل می شود به کاترینا به سردی یخ و ویرانگر است.

من یک وکیل هستم و خوب می دانم چه کسی قادر به جنایت کردن هست و چه کسی نیست تبدیل می شود به او حتماً قادر به انجام کارهای جنایی است.

یا مثلاً مادر کاترینا می گوید: چرا باید چنین پیش آمدی شود؟ چرا باید این طور تمام شود؟ تبدیل می شود به: بله این باید پیش می آمد. بله همین طور هم باید تمام می شد.

جالب آن که خبرنگار مذکور جایی چنین بیان می کند که در روزنامه نگاری رسم است که افراد ساده را در دستور زبان یاری دهند و جمله های آنان را اصلاح کنند.

البته ما با چنین نحوه خبررسانی و تحلیل غریبه نیستیم و به قولی با گوشت و پوست و استخوانمان آن را لمس نموده ایم اما یک تفاوتی که به چشم می خورد میزان اثر گذاری روزنامه است. واقعاً بین روزنامه ای با تیراژ چند میلیونی با روزنامه ای که به زور دوپینگ به فروش می رود فرق است!

در قسمتی از داستان نگهبان سلول کاترینا بریده چندین روزنامه را برای او می آورد که در اکثر آنها اسمی از کاترینا نیامده و یا عکسی از او منتشر نشده و حتی برخی از گرفتار آمدن زنی بی گناه و بد اقبال سخن گفته بودند اما به قول خود کاترینا چه کسی این نشریات را می خواند؟ همه کسانی که من می شناسم تنها "روزنامه" را می خوانند. در این زمینه مترجم کتاب خاطره جالبی را در مقدمه ذکر می کند (نقل به مضمون می کنم): در سال های 1968 و1969 که جنبش های دانشجویی در آلمان و البته کل اروپا در اوج بودند , روزنامه بیلد مقالاتی تند و تیز و عوام فریبانه علیه جنبش چاپ می کرد و دانشجویان را انگل هایی که برهم زننده نظم هستند معرفی می کرد. مترجم در آن زمان دانشجو بوده و در کارخانه ای کارآموزی می کرده و یک روز که روزنامه مطلبی آنچنانی نوشته بود سر میز ناهار بحثی بین کارگران در می گیرد و آنها به دانشجویان فحاشی می کنند. وقتی یکی از کارگران می گوید که ایشون هم دانشجو هستند , باقی کارگران با توجه به شناختی که نسبت به او داشته اند و او را واجد خصوصیات ذکر شده در روزنامه نمی دانسته اند در نهایت به این نتیجه می رسند که او هم از خودشان است و اسماً دانشجو است!! یعنی حتی یک لحظه هم شک نکردند که ممکن است مطالب روزنامه درست نباشد!

***

در کنار "روزنامه" البته رفتار نهادهای رسمی (مانند پلیس) و نهاد مذهبی (کلیسا) نیز مورد توجه قرار می گیرد. پلیس (کمیسر و بازپرس و...) مطابق پیش فرض ها و تئوری های خود به شواهد و مدارک نگاه می کند. به آنها که نافی تئوریشان است توجهی نمی کند و روی مواردی که تایید کننده پیش فرض هاست یا می تواند به شواهدی تایید کننده تبدیل شود مانور می کند. سخت کوشی و نظم و انضباط کاترینا در کار دیده نمی شود ولی داشتن آپارتمان و ماشین مشکوک تلقی می شود. در بازجویی سوال هایی می کنند که سرمنشاء همه تلخ کامی ها و شرمساری ها و عصبانیت های متهم است. و مهم تر آنکه موارد مطرح شده در بازجویی سر از "روزنامه" درمی آورد و یا مطالب بی پایه روزنامه سر از نتایج تحقیقات پلیس در می آورد. در قسمتی از داستان کمیسر پلیس کشف شماری از جزییات را مدیون تلاش های روزنامه می داند و به عنوان نمونه به "نیمه پنهان" یکی از دوستان کاترینا اشاره می کند (نامشروع بودن او و این که مادرش در آلمان شرقی است و حاضر نیست به آلمان غربی برگردد و این که پدر و مادر هر دو کمونیست بوده اند در حالیکه در واقعیت پدر و مادر آن شخص هر دو از قربانیان پاکسازی های زمان استالین بوده اند!!).

گفتگوی وکیل و کشیش (به عنوان نماد مذهب و کلیسا) هم در نوع خود جالب توجه است. کشیش پدر کاترینا را یک کمونیست دو آتشه می داند و دلیلش هم برای این گفته (که در تیراژی میلیونی چاپ شده است) آن است که شامه اش به او چنین می گوید و حسش هیچ گاه اشتباه نمی کند!! و وقتی وکیل کیفیت بوی کمونیست ها را جویا می شود به صحرای کربلا می زند و اعتقاد به مقدسات را پیش می کشد... در حالیکه معلوم می شود در واقعیت پدر کاترینا در سال 1949 یک بار در کافه ای گفته است که سوسیالیسم بدتر از همه چیز نیست !!

و در نهایت این گونه می شود که حتی افرادی با تحصیلات عالی و شهرت و شخصیت اجتماعی, وجودشان از تنفر آکنده می شود و نقشه خشونت بار ترین اعمال را می کشند.

***

یک نکته : در ص 13 اولین تاریخ چهارشنبه دوم فوریه 1974 ذکر شده است که با توجه به نوع روایت که گزارش گونه است این تاریخ , مهم است که متاسفانه اشتباه آمده است و موجب سردرگمی خواننده در صفحات بعد می شود. تاریخ صحیح بیستم فوریه است و کل ماجراها مربوط به چهار روز یعنی از بیستم تا بیست و سوم فوریه می باشد.

***

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد , دو بار به فارسی ترجمه شده است : بار اول توسط مرحوم شریف لنکرانی (انتشارات خوارزمی) که من در بازار ندیده ام و بار دوم توسط آقای حسن نقره چی (انتشارات نیلوفر – چاپ دوم 1388 در 132 صفحه و قیمت 2500 تومان) که من این ترجمه را خوانده ام .

.................

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4.5 از 5 می‌باشد (سایت گودریدز 3.7 از 5)

در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک

  

همیشه فکر می‌کردم که همه‌ انسان‌ها مخالف جنگ‌اند، تا آنکه دریافتم کسانی هم هستند که موافق آن‌اند، بخصوص کسانی که خود مجبور نیستند در آن شرکت کنند.(رمارک)

پل بومر و دوستانش جوانان هجده نوزده ساله ای هستند که از پشت میز مدرسه و به تحریک معلمشان, داوطلبانه وارد جنگ می شوند (جنگ جهانی اول) , جایی که آلمان در جبهه های غربی با فرانسویان و انگلیسی ها درگیر هستند. این رمان که یکی از مشهورترین رمان های ضد جنگ است شرحی است که پل از وضعیت جبهه و غول نفرت انگیز جنگ ارائه می کند. شرحی که گاه حال ما را دگرگون می کند یا موهای تنمان را سیخ می کند و حالت اشمئزاز به ما دست می دهد. البته قرار نیست ما از خواندن این کتاب لذت ببریم یا ما را سرگرم کند بلکه قرار است اگر از نزدیک با جنگ آشنا نیستیم و یا اگر سرمست از حماسه سرایی ها و قهرمان سازی ها و جومونگ بازی های تبلیغی هستیم لااقل از راه دور کمی با تبعات جنگ روبرو شویم.

خیانت به نسل جوان , نسل سوخته یا جوانی بر باد رفته:

جوانانی که در ابتدای راه عمر می بایست راه و رسم زندگی کردن را بیاموزند و تجربه کنند, تحت تاثیر تبلیغات بزرگترها (در اینجا معلم در جاهای دیگر نظام فرهنگی تبلیغاتی حاکم) اسلحه به دست می گیرند و مشغول نابود کردن زندگی و دنیا می شوند! این جوانان چگونه پس از جنگ زندگی خواهند کرد؟ (آنها که البته زنده می مانند!) جوانانی که در بیست سالگی پیر و فرسوده شده اند و ...:

ما آن قدر سطحی و بی مایه شده ایم که حتی به درد خودمان هم نمی خوریم. سالها خواهد گذشت و پیری فرا خواهد رسید, و بعضی با محیط سازش می کنند و همرنگ جماعت می شوند; بعضی دیگر راضی به رضای خدا می شوند و به هر کاری تن در می دهند; و عده زیادی بین زمین و هوا بلاتکلیف و سردرگم می مانند. آری سالها خواهد گذشت تا مرگمان فرا رسد.

بیگانگی نسل ها:

بزرگتر ها (نسل قبل) با یقین های اغراق آمیز خود فکر می کنند که تنها یک راه درست وجود دارد و آن هم راهیست که آنها می روند, نصیحت می کنند, جملات قصار می سازند , بر طبل وطن پرستی یا عقاید دیگر می کوبند اما این نسل جوان است که باید جانش را کف دستش بگذارد. گفتن همیشه از عمل کردن ساده تر است. در صحنه عمل این جوانان هستند که باید گلیمشان را به تنهایی از آب بیرون بکشند, تازه نتیجه آن که پس از جنگ:

مردم زبان ما را نخواهند فهمید , چون نسل پیش از ما گرچه در کشاکش جنگ با ما شریک بود ولی پیش از آن خانه و زندگی و کار و پیشه ای به هم زده بود. آن نسل به سر کارش بر می گردد و جنگ را فراموش می کند , و نسلی که بعد از ما رشد کرده است با ما بیگانه و ناآشناست و ما را از خود خواهد راند.

در محاق رفتن اندیشه:

طبیعی است که در زمان جنگ نظامیان و نظامی گری حاکم می شود و سیستم نظامی هم مبتنی بر اطاعت کورکورانه و بی چون و چرا از مافوق است (ارتش چرا ندارد!! را زیاد شنیده ایم). وقتی چنین رابطه ای نهادینه شد لاجرم اندیشیدن و پرسشگری جرم می شود.

در مرکزِ پادگان، ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفته‌ا‍ی‌ که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کم‌کم متوجه شدیم که یک دکمه‌ی براق نظامی اهمیتش از چهار کتاب فلسفه‌ شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خون‌مان به جوش آمد و بالاخره خون‌سرد و لاقید شدیم؛ و فهمیدیم که دور دورِ واکس پوتین است نه تفکّر و اندیشه. دورِ نظم و دیسیپلین است نه هوش و ابتکار؛ و دورِ مشق و تمرین است نه آزادی ... بعد از سه هفته برای ما روشن شد که اختیار و قدرتِ یک پستچی که لباس یراق‌دار گروهبانی به تن دارد از اختیارات پدر و مادر و معلم و همه‌ی عالَمِ عریض و طویل تمدن و عقل، از دوره‌ افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است... مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشد چشم‍‌ها را مالیدیم و دیدیم که مفهوم کلاسیک کلمه‌ وطن که در مدرسه یاد گرفته‌ایم این‌‍جا عوض شده است. در این‍جا کلمه‌ وطن، یعنی نداشتن شخصیت فردی و تن دادن به کارهایی که پست‌ترین بنده‌ زر خرید هم از انجام آن ابا دارد. سلام خبردار، رژه، پیش‌‍فنگ، به راست راست، به چپ چپ، پاشنه کوبیدن، فحش، توهین و هزار زهرمار دیگر. معلوم شد که ما را مثل یابوهای سیرک برای زورآزمایی و فداکاری تربیت می‌کنند. اما خیلی زود به این هم خو گرفتیم و دانستیم بعضی چیزها به راستی به جا و لازمند. اما بقیه فقط ظاهر سازی و نمایش است.سربازها این چیزها را خوب می‌فهمند.

کینه توزی و دشمنی احمقانه:

در این مورد زیاد احتیاج به توضیح نیست چرا که خیلی برایمان ملموس است. در شروع جنگ بر سر میزی چند نفر که ما آنها را نمی شناسیم ورقه ایی را امضاء کردند و سالیان دراز آدم کشی و جنایت را برجسته ترین شغل و هدف زندگی ما کردند و در حین جنگ هم طبیعی است وقتی کشت و کشتار می شود کینه ها شکل می گیرد و عمیق می شود. بیگناهان بسیاری به جان هم می افتند و می کشند و کشته می شوند. طبیعت جنگ این است نکشی می کشنت! عاطفی ترین قسمت مرتبط با این مورد مربوط به زمانی است که پل با یک فرانسوی روبرو می شود و او را با سرنیزه می زند و جوان فرانسوی چند ساعتی جلوی چشمش در حال جان کندن است و از دست پل که بین دو خط گیر افتاده کاری بر نمی آید. در این قسمت واگویه های جالبی دارد:

تو قبلا برای من فقط یک وهم بودی . یک موجود خیالی که در ضمیرم جا گرفته بود . و به دفاع از جان وادارم می کرد من آن موجود خیالی را کشتم . ولی حالا برای نخستین بار می بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجک هایت ، بفکر سرنیزه ات ، و به فکر تفنگت بودم ؛ ولی حالا زنت جلوی چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو . مرا ببخش رفیق . ما همیشه وقتی به حقایق پی می بریم که دیگر خیلی دیر شده است . چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبخت هایی هستین مثل خود ما مادر های شما مثل مادر های ما نگران و چشم براهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد جان کندن یکسان – مرا ببخش رفیق . آخر چطور تو می توانی دشمن باشی ؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می انداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی . بیا بیست سال از زندگی مرا بگیر و از جایت بلند شو – بیست سال و حتی بیشتر چون من نمی دانم با باقیمانده  این عمر چکاری می توانم بکنم...

***

البته جنگ تبعاتی بیش از این دارد که همه منفی هستند اما شاید یک نتیجه مثبت داشته باشد و آن هم حس رفاقتیست که در زمان سختی ها پدید می آید. رفاقتی که خوراک حماسه سازی ها و قهرمان پروری ها می شود و بر دور باطل آتشین جنگ بنزین می پاشد.

***

عنوان اصلی کتاب "در جبهه غرب خبری نیست" است که به نظرم با کج سلیقگی به "در غرب خبری نیست" تبدیل شده است که کاملاً گمراه کننده است. این کتاب که در فهرست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند قرار گرفته است به 55 زبان ترجمه شده و میلیونها نسخه از آن فروش رفته است. جالب آن که این کتاب به دلیل توهین و خیانت به جوانان در آلمان (زمان به قدرت رسیدن نازی ها) ممنوع و در مراسم کتابسوزان نازی ها نسخه های باقیمانده از آن به آتش کشیده شد. این رمان در سال 1929 منتشر و سال بعد از روی آن فیلمی ساخته شد که جایزه اسکار بهترین فیلم و کارگردانی (لوییس مایل استون) را دریافت کرد.

پ ن 1 : مطلب بعدی خرمگس اثر اتل لیلیان وینیچ خواهد بود و پس از آن آئورای فوئنتس...

پ ن 2: امروز و فردا کتابی نمی خوانم چون به شدت از لحاظ کاری سرم شلوغ است و تازه نوشتن مطالب بند 1 هم هست! رای گیری کتاب بعدی تا فردا بعد از ظهر پابرجاست. لطفاً دوستانی که رای نداده اند بجنبند.(ضمناْ به همین دلیل مشغله کاری نتوانستم خدمت دوستان برسم که همینجا عذر خواهی می کنم...در اولین فرصت خدمت خواهم رسید...دوستانی که به خاطر فیلترینگ نقل مکان می کنند حتماْ به من اطلاع بدهند)

پ ن 3: گزینه جیم 4 رای (ندا – ناآشنا! – رضا شبگردی – سفینه غزل) گزینه دال 4 رای (آزاد – نعیمه – محمدرضا – Niiiiz) گزینه ه 2 رای (لیلی – طبیب چه)... البته گزینه جیم 2 رای منفی هم دارد! که البته بهتر است که دوستان با رای دادن کار را جلو ببرند... منتظر حضور سبزتان در پای صندوق ها هستم.

پ ن 4: کتاب بعدی را از بین گزینه های زیر انتخاب کنید:

الف) آبروی از دست رفته کاترینا بلوم   هاینریش بُل

ب) جاز   تونی موریسون

ج) عشق در سال های وبا  گابریل گارسیا مارکز 

د) مرشد و مارگریتا  میخائیل بولگاکف

ه) رهنمودهایی برای نزول دوزخ   دوریس لسینگ

............

پ ن 5: نمره کتاب 4.6 از 5 می‌باشد.