میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

زیر کوه آتشفشان – مالکوم لاوری

مقدمه اول: بزرگترین اهرام جهان در مصر نیستند بلکه در «ایالات متحده مکزیک» قرار دارند؛ کشوری که بیشتر با دیوارِ ترامپ و ذرت مکزیکی و آن کلاه‌های لبه‌دار حصیری می‌شناسیم که در واقع زادگاه قدیمی‌ترین و پیشرفته‌ترین تمدن‌های قاره آمریکا به حساب می‌آید: مایاها و آزتک‌ها. سرزمینی خوفناک و رازآلود. خوفناک از این جهت که همین چند سال قبل در یکی از کاوش‌های باستان‌شناسی برجی کشف شد که با استفاده از 6000 جمجمه ساخته شده و متعلق بود به دوران اوج قدرت آزتک‌ها، کمی قبل از ورود اسپانیایی‌ها. رازآلود از آن جهت که هنوز هم معلوم نیست چرا مایاها به یک‌باره تمدن و شهرهای عظیم خود را رها کرده و به کوهستان‌ها پناه بردند. به‌هرحال هرنان کورتس در اوایل قرن شانزدهم وارد آنجا شد و هر چه بود و نبود را برانداخت و این مناطق مستعمره اسپانیا شد و نهایتاً پس از سه قرن به عنوان پُرجمعیت‌ترین کشور اسپانیایی‌زبان به استقلال رسید. مکان وقوع داستان در مکزیک است؛ در شهر کواوهناهواک (در حال حاضر کوئرناواکا) مرکز ایالت مورلوس (زادگاه امیلیانو زاپاتا) با آب و هوایی معتدل و چشم‌اندازهای زیبا از جنگل و دو کوه آتشفشان، جایی که کاخ هرنان کورتس به عنوان یک مقصد توریستی میزبان گردشگران است.  

مقدمه دوم: روز مردگان یکی از مهمترین مناسبت‌های مکزیکی است. در باورهای سنتی، مردگان در این روز به دنیا بازمی‌گردند تا به خانواده و دوستان خود سر بزنند ولذا بازماندگانِ آنها در این ایام سعی می‌کنند شرایط را به بهترین نحو برای متوفای مورد نظر مهیا کنند. خانه را تمیز می‌کنند، گل و شیرینی و عکس‌های خاطره‌انگیز از متوفا روی میز قرار می‌دهند، غذای مورد علاقه‌ی او را می‌پزند، مزار را غرق گل می‌کنند و شمع روشن می‌کنند و دعا می‌خوانند و گاهی حتی مسیر بازگشت را هم با گل علامت‌گذاری می‌کنند! خلاصه این‌که دو سه روز منتهی به دوم نوامبر هر سال، در مکزیک جشن روز مردگان برپاست و در برخی نقاط بسیار پرشور و باشکوه هم برگزار می‌شود. فلسفه آن هم احترام به درگذشتگان و البته احترام به ایزدبانوی مرگ است! وقایعِ این داستان همه در روز مردگان رخ می‌دهد.    

مقدمه سوم: در اساطیر یونانی اورفئوس فردی است که در نواختن چنگ مهارتی افسانه‌ای داشته است به‌نحوی که حیوانات و جمادات هم شیفته‌ی موسیقی او می‌شدند. همسرش اوریدیس در اثر نیشِ مار از دنیا رفت و او مدتی آواره کوه و دشت و بیابان شد تا نهایتاً تصمیم گرفت به دنیای مردگان برود و هر طور شده محبوبش را بازگرداند. او در این سفر به واسطه‌ی موسیقی و نوای سحرانگیزش توانست نظر مثبت فرمانروا و ملکه‌ی دنیای مردگان را جلب کند و آنها رضایت دادند... به این شرط که همسرش از پشت او روانه گردد و اورفئوس در طول مسیر هیچگاه به عقب نگاه نکند. آنها روانه دنیای زندگان شدند اما نزدیکی‌های دروازه، اورفئوس دچار تردید شد و نیم‌نگاهی به پشت سر انداخت تا از آمدن اوریدیس اطمینان حاصل کند و در نتیجه شد آن‌چه شد!

******

«جئوفری فیرمین» کنسول دولت بریتانیا در کواوهناهواک است. در زمان وقوع حوادثِ داستان، رابطه بریتانیا و مکزیک قطع شده و به نوعی می‌توان او را کنسول سابق خطاب کرد. فصل ابتدایی در روز مردگانِ سال 1939 روایت می‌شود؛ یک فیلم‌ساز که از دوستان قدیمِ جئوفری به شمار می‌آید به همراه دکتری که سابقه آشنایی با کنسول را دارد، به اقتضای این روزِ خاص، یادی از این رفیقِ سفر کرده‌ی خود می‌کنند. فصل دوم تا آخر، که فصل دوازدهم باشد، در روزِ مردگانِ سال 1938 روایت می‌شود. در ابتدایِ این روز، جئوفری در میخانه‌ای مشغول نوشیدن است و ناگهان همسرِ سابقِ او «ایوون» که چند ماه قبل از کنسول جدا شده، از راه می‌رسد. این دو بدون شک عاشقانه یکدیگر را دوست دارند اما مشکلاتی باعث جدایی آنها شده است که یکی از آنها و شاید بنیادی‌ترینِ آنها، اعتیاد مفرط جئوفری به الکل است. ایوون در دوران جدایی نامه‌های متعددی برای جف فرستاده که هیچ‌کدام جوابی دریافت نکرده است هرچند فیرمین هم در طول این جدایی، چه در حال مستی و چه در هوشیاری، همواره در آرزوی بازگشت همسرش است. ایو نگران از اوضاع و احوال بالاخره از آمریکا راه افتاده و به شهر کواوهناهواک بازمی‌گردد. این مواجهه و اندک اتفاقاتی که در چند ساعتِ بعدی رخ می‌دهد و نهایتاً پایان تراژیک آن، کلِ خط داستانی را تشکیل می‌دهد. داستان مردی که فرصتی دوباره پیدا می‌کند اما با تردیدها و توهمات و نوعی خودویرانگری، همه‌چیز را از دست می‌دهد. این طرح و خط داستانی بسیار ساده است اما خواندن کتاب این‌گونه نیست!

از مقایسه زمان آخرین کتابی که در موردش نوشتم تا حال حاضر و البته اشاراتی که در این میان داشتم، واضح است که برای خواندن این کتاب و حتی دوباره‌خوانی آن دچار چالش و سختی شده‌ام (لازم نیست بروید تاریخ انتشار مطلب باباگوریو را کنترل کنید!) اواخر بهمن بود و چهل روز گذشته است. به صراحت عرض می‌کنم که «زیر کوه آتشفشان» کتاب سختی است. سخت‌خوان است. یکی از دلایل آن می‌تواند شعرگونگی نثر و سبک روایت آن باشد. به‌هرحال نویسنده دستی در شعر داشته است و شخصیت اصلی داستان هم این دلبستگی را به شعر دارد. ایشان هر دو نسبت به الکل هم دلبستگی بالایی داشته‌اند ولذا ذهن‌شان یا تیز و فرز است (در تداعی معانی) و یا میزبان صداهای پراکنده و سرگردان! و ترکیب اینها در سبک روایت طبعاً کار را برای خواندن مشکل می‌کند. این سختی در نسخه اصلی هم مشهود است چه برسد به ترجمه‌ی آن! متنی که بی‌شمار عبارت و اصطلاح به زبان‌های اسپانیولی و لاتین و غیره دارد و چه بسیار اشارات به اشعار شاعران و متون مقدس و نامقدس. مترجم زحمت زیادی کشیده تا این شاعرانگی و البته سخت‌خوانی آن حفظ شود. مثلاً با رجوع به راهنماها و حل‌المسائل‌هایی که پیرامون این کتاب منتشر شده، حدود چهل صفحه یادداشت و پانوشت و تعلیقات در انتهای کتاب آورده است که شما می‌توانید بطور میانگین هر سه صفحه یک‌بار به آنجا مراجعه کنید و این به غیر از مقدمه و مؤخره‌ایست که آورده است. همه اینها برای کمک آورده شده اما چیزی از سخت‌خوانی کتاب کم نمی‌کند، اگر اضافه نکند. در ادامه مطلب به این موضوع هم خواهم پرداخت.   

******

مالکوم لوری (1909 – 1957) نویسنده و شاعر بریتانیایی، در خانواده‌ای مرفه به دنیا آمد. از چهارده‌سالگی نوشیدن الکل را آغاز کرد! در پانزده‌سالگی قهرمان گلف شد و در هجده‌سالگی به عنوان خدمه یک کشتی باری به دریا رفت. لوری پس از بازگشت به تحصیل ادامه داد اما نه چندان جدی، و بیشتر به نویسندگی پرداخت و اولین رمانش را در سال 1933 منتشر کرد. یک سال بعد در فرانسه ازدواج کرد و دو سال بعد مدتی به علت اختلالات ناشی از مصرف بی‌رویه الکل در یک بیمارستان روانی در آمریکا بستری شد. پس از آن به همراه همسرش به مکزیک رفت و تلاش کرد تا زندگی مشترک را نجات دهد. او در این زمان مشغول نگارش دومین اثرش یعنی همین زیر کوه آتشفشان بود و تمام انرژی و وقت خود را صرف نوشتن و نوشیدن می‌کرد. نهایتاً همسرش او را در سال 1937رها کرد و لوری نیز سال بعد به علت افراط در نوشیدن از مکزیک اخراج شد و به هزینه‌ی پدر در هتلی در لس‌آنجلس ساکن شد. او در نوبت دوم با یک هنرپیشه سینما ازدواج کرد و در کانادا اقامت گزید. این کتاب در سال 1947 منتشر شد. او به همراه همسرش به نقاط مختلف دنیا سفر کرد و البته به نوشیدن ادامه داد. در زمینه نوشتن هم پروژه‌ای تحت عنوان «سفری که هرگز پایان نمی‌یابد»، برای مجموعه آثارش در نظر گرفته بود که زیر کوه آتشفشان در مرکز آن قرار می‌گرفت. لوری نهایتاً در 47 سالگی به طرز مشکوکی از دنیا رفت و دست‌نوشته‌های نیمه‌تمام بسیاری از خود به جا گذاشت که پس از مرگش به مرور به چاپ رسیدند.   

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول ۱۳۸۶، تعداد صفحات ۵۲۰

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.77 نمره در آمازون 3.9)

پ ن 2: جالب است که انعکاس همه تجربیات زندگی نویسنده در این داستان قابل مشاهده است.

پ ن 3: باید اعتراف کنم زمانی که در مورد کتاب می‌نوشتم و فکر می‌کردم بیشتر از زمانی که کتاب را می‌خواندم لذت بردم و نمره‌ای بالاتر از این که این بالا ثبت شد، دادم. برای بار آخر می‌گویم که کتاب سخت‌خوانی بود!

پ ن 4: مشغول خواندن رمان «آفتاب‌پرست‌ها» اثر ژوزه ادوآردو آگوآلوسا هستم. اما مطلب بعدی مربوط به مجموعه داستان کوتاه کوچکی است از فرانک اوکانر با عنوان «نوازنده‌ای که به ایرلند خیانت کرد» که چند روز قبل آن را خواندم.

 

ادامه مطلب ...

سالی که نمی‌گذرد!


انگار یک قرن پیش بود که نزدیکای تغییر و تحویل سال، بهاریه می‌خواندیم و می‌نوشتیم. برای برخی شماره‌های نوروزی مجلات تا همین سه دهه قبل... سه دهه!!!... برای تلفظِ «سه دهه» ناخودآگاه سه تا چین عمیق روی پیشانی آدم نقش می‌بندد... اصلاً دست و پا زدن برای تهیه آن ویژه‌نامه‌ها را بی‌خیال! الان دیگر برای خیلی‌ها قابل فهم نیست کسی برای خرید یک روزنامه یا مجله به ده پانزده کیوسک روزنامه‌فروشی سر بزند؛ اصلاً مگر روزنامه و مجله را می‌خرند!؟ اصلاً مگر این کیوسک‌ها مجله و روزنامه هم می‌فروشند؟!  

«یعنی شما برای خوندن چهار تا تیتر این همه به خودتون فشار می‌آوردید!؟»

«شب عیدی رفته بودین پشت در بیمارستان سینا؟!»

«به غیر از تیترِ اخبار مگر چیز دیگری هم می‌خوندید؟!»

«اراذل»

«زمان دادید بهشون»

انگار گلوی «اونا» زیر پوتینِ «اینا» به خِرخِر کردن افتاده بود و ناگهان برگی رو شد و روزنامه‌هایی بر سر نیزه و ما فریب خوردیم. بعد برای اینکه کار طبیعی جلوه کند همان نیزه‌ها حواله‌ی روزنامه‌نگاران شد و یک به یک و فله‌ای... حالم از تئوری‌های توطئه‌اندیشانه به هم می‌خورد. باورتان می‌شود هنوز هم کسانی هستند که معتقدند ترور فلان روزنامه‌نگار ساختگی بوده!؟

«چی شد!؟ تو که اصلاً می‌خواستی چیز دیگری بنویسی! می‌خواستی از روضه شب عید بگی و این سالی که گذشت. مگه نمی‌خواستی یادی از آقای دوربینی بکنی!؟»

این سال نمی‌گذرد. امیدوارم آنطور که آن سالها گذشتند این سال نگذرد. سال‌ها همینطوری و روی کاغذ و به راحتی نمی‌گذرند که پس از گذشتن زمان، کوتاه یا دراز، زیرش بزنند و با چند تا کلمه آن را هوا کنند. زیر قدم‌های هر سال چه استخوان‌ها که خُرد نشده.

...

آقای دوربینی یک مرد میانسالِ بی‌آزاری بود و از این حیث مرا یاد دکتر عابدی کوی می‌انداخت، با این تفاوت که عاشق دوربین و دیده شدن بود. خوب خودش را در موقعیتِ دوربین قرار می‌داد! نمی‌دانم هنوز هم هست یا بازنشسته شده...  برای دیده شدن، اسلحه و باتوم نمی‌کشید یا اینکه موی یک زن را چنگ و به افتاده‌ای لگد بزند یا روش‌های دیگر برای دیده شدن...

 اینا همش روضه است. کافیه فقط اخبار امسال را یک مرور گذرا بکنیم. منتها نه برای گریه کردن. برای درس گرفتن.

امسال برای خودش قرنی بود. «درسِ این قرن» را باید گرفت. یادش به‌خیر چه کتاب کم‌حجم و خوش‌دستی بود. آینده، باز بود. به نظرم هنوز هم باز است.

...............

پ ن 1: خوانش دور دوم زیر کوه آتشفشان را شروع کردم. البته که در نوبت دوم ساده‌تر است و آن دست‌اندازها و ... و... مانع از پیش‌روی مطالعه نمی‌شود. علاوه بر این، بالاخره دکتر چشم رفتم و عینکی شدم و باید اعتراف کنم که کلمات خیلی واضح‌تر شدند!

 


جامع المقدمات!

مقدمه اول: شاید شما هم در برخی سفرها تجربه کرده باشید؛ اینکه از روی نقشه‌ها و راهنماها چند نقطه را مشخص کنید و عازم شوید. آنهایی که داخل شهر هستند و یا کنار جاده و در دسترس، مد نظرم نیست. منظورم دقیقاً آنهایی است که دور از خطوط اصلی هستند. من آنها را به سه گروه عمده تقسیم می‌کنم. برخی از این جاده‌های فرعی از ابتدا جالب توجه هستند و هرچه‌قدر هم سخت‌تر یا طولانی‌تر از آن‌چه که برنامه‌ریزی کرده‌ یا در نظر داشته‌ایم، باشند، باز هم ملالی نیست و ما ادامه می‌دهیم. مسیر در این‌گونه موارد به‌واقع بخشی از مقصد است. در گروه دوم با جاده‌هایی طرف هستیم که یا ابتدایش سخت است و کم‌کم آسان می‌شود و یا ابتدایش ساده است و کم‌کم سخت می‌شود اما در هر صورت سختی‌اش چندان لذت‌بخش نیست و این جذابیتِ موردِ انتظار در مقصد است که ما را به ادامه مسیر ترغیب می‌کند. در این موارد وقتی به مقصد می‌رسیم و چرتکه می‌اندازیم، اگر کفه‌ی ترازو به سمت رضایت چربش کند آن‌گاه با یادآوری سختی‌های مسیر، از آن به عنوان لحظات لذت‌بخش یاد می‌کنیم. گروه سوم آنهایی هستند که در مقصد با چیزی که انتظارش را داشتیم روبرو نمی‌شویم؛ یا اساساً چیزی نیست، یا چیزکِ ناچیزی از آن چیزِ مورد نظر باقی مانده است! و امان از وقتی که مسیر این گروه سخت و صعب‌العبور هم باشد. غرض اینکه در حال خواندن کتابی هستم بسیار سخت‌خوان... به زمین و زمان بد و بیراه می‌گویم و به سختی ادامه می‌دهم... شما دعا کنید این سفر از آن گروهِ سومی‌ها نباشد!

مقدمه دوم: چند روز پیش تعدادی از دوستان بازنشسته شدند و رفتند. خیلی از آنها جوان‌تر از من بودند! از چند سال پیش به این طرف حس یک زندانی را دارم که با چوب‌خط کشیدن در انتظار روز آزادی خود است، با این تفاوت که ماندن در این زندان دست خودمان است اما به هزار و یک دلیلِ درست و نادرست، ماندن را انتخاب می‌کنیم! ترسناکیِ دنیای جدید و تناقضی که انسان گرفتار آن است همین است! به مسئول مربوطه مراجعه کردم. پرونده را بالا و پایین کرد هیچ راهی ندارد و باید مدتی دیگر دوام بیاورم!

مقدمه سوم: خدا رحمت کند سعیدی سیرجانی را... یکی از مقالاتش گاه و بیگاه به یادم می‌آید و هر بار از آن تمثیل ماندگار و کاربرد مکررش متعجب می‌شوم. «مشتی غلوم لعنتی» را عرض می‌کنم... این مقاله را در ایام سربازی در کتاب «در آستین مرقع» خواندم. ایشان ابتدا خاطره‌ای از دوران کودکیِ خود در سیرجان تعریف و شخصیت مشتی‌غلوم را به ما معرفی می‌کند: فردی شیرین‌عقل که در هنگام راه افتادن دسته‌های عزاداری جلوی دسته راه می‌رفته و بر اشقیا لعنت می‌فرستاده و جمعیت در پاسخ، «بیش باد» می‌گفتند. مرحوم سعیدی در ادامه به اولین مواجهه خود در حسینیه شهر با مشتی‌غلوم می‌پردازد و این‌که وقتی شورِ جمعیت از یک میزانی بالاتر می‌رفت مشتی‌غلوم به جای لعنت بر یزید و ابن‌زیاد و... شروع می‌کرد به دادن فحش‌های خاردار به جمعیت، اما جماعت به‌شورآمده بدون آنکه متوجه باشند با هیجان پاسخ می‌دادند که بیش باد! نویسنده با نقل این خاطره به تریبون‌ها و سخنرانی‌های آن زمان (تا جایی که یادمه تاریخ نگارش مقاله 58 یا 59 بود) اشاره و می‌گوید که سخنان و وعده‌هایی که سخنرانان می‌دهند کمتر از آن شعارهای مشتی‌غلوم نیست اما جمعیت با اشتیاق و شور آنها را تأیید می‌کنند. واقعاً خدا رحمتش کند... طوری مسئله را بیان کرده است که همیشه به یاد من می‌ماند و روند حوادث به‌گونه‌ایست که مدام تازه می‌شود!

مقدمه چهارم: یادمه که می‌گفتند دعا کن گذرت به دادگاه و بیمارستان نیافتد... وجوه مشترک این دو کمابیش بدون تجربه و یا با تجربه، برای ما قابل درک است اما اخیراً یک وجه مشترک جدیدی بر من مکشوف شده است: در این دو مکان هیچ مسئله‌ای کامل حل نمی‌شود! در دومی گاهی اتفاقات مثبتی رخ می‌دهد اما بدنِ انسان به‌گونه‌ایست که فی‌الواقع ما را به مرور به جایی می‌رساند که حس می‌کنیم مسائل حل نمی‌شوند. اما در اولی به جرئت و به تجربه می‌گویم هیچ مسئله‌ای حل نمی‌شود. من از این بابت حسابی غمگینم. از دویست سال قبل به این طرف نبود عدالتخانه واقعاً معضل بزرگی بوده است. دوباره یاد فیلم آرژانتین 1985 افتادم و حسرت خوردم.

مقدمه پنجم: در پیچ و خم تاریخ معمولاً فرصت‌هایی برای یادگیری جمعی پدید می‌آید و خوشا به حال آنان که می‌آموزند و خود را از دایره‌های تکرار خلاص می‌کنند و بدا به حال آنان که نمی‌آموزند... آنان محکوم به تکرار و تکرار و تکرار هستند. و نفرین ابدی بر آنان‌که در مقاطع حساسی که فرصت بالا پدید می‌آید برای یازده ثانیه یا یازده دقیقه لذت بیشتر از قدرت (یا قدرت احتمالی)، بساط یادگیری را فرو می‌کوبند و در هم می‌پیچانند.

...............

پ ن 1: خوانش اول زیر کوه آتشفشان احتمالاً تا دو سه روز دیگر به پایان می‌رسد و... نمی‌دانم نوشتن مطلبش به این طرف سال می‌رسد یا نه... حتی نمی‌دانم جرئت هم‌مسیر شدن دوباره با آن را دارم یا ندارم! اگر دوباره نخوانم چه بنویسم در موردش!؟ خلاصه این‌که معلوم نیست آخرین پست امسال را به خودش اختصاص می‌دهد یا خیر... حالا من هرچی از سخت‌خوان بودن کتاب بگویم باز عده‌ای بیشتر کنجکاو می‌شوند و احتمالاً بیشتر فحش می‌خورم!


دل‌خوش به این مقدار نباشید!

یکی دو ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و با صدایی در حدِ بال‌زدن پروانه از خواب بیدار شدم. پاورچین پاورچین از اتاقم خارج شدم. چراغ‌ها خاموش بود اما نورافکن‌های ایستگاهِ مترو تاحدودی فضای داخل خانه را روشن کرده بود. غریبه‌ای از اتاق پسرم خارج شد و سعی داشت آرام درِ اتاق را ببندد. قد و قواره‌ای متوسط با موهای بلند و صافی که از تهیگاه پایین‌تر آمده بود. رایحه‌ی خاصی در فضا پیچیده بود که از بدو ورود به سالن ذهنم را مشغول کرده بود و درست هنگامی که مچِ آن دختر را گرفتم ناغافل اسم یک نویسنده ایتالیایی که چندان هم مورد توجهم نیست به ذهنم آمد: استفانو بنی! و بلافاصله نام کتابی که از او خوانده بودم. البته فرصت نشد در همان لحظه به چرایی این یادآوری پی ببرم.

وقتی مچش را گرفتم یک لحظه از جا پرید اما جیغ نکشید و رو به من چرخید و خیلی زود با لبخندی نشان داد بر اوضاع مسلط است. به محض اینکه صورتش را دیدم، این من بودم که حسابی جا خوردم. خودِ خودش بود! همان صورت و همان چشم و ابرو و لازم نبود حرف بزند تا بگویم همان صدا. چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیایم.

گفتم: من رو به جا میارید خانم؟!

گفت: گرچه گذشت چند دهه تغییرات زیادی در شما به وجود آورده ولی من همه بچه‌هایی رو که دیدم به خوبی می‌تونم تشخیص بدم.

گفتم: آرزوی من رو چی؟! اون رو هم به یاد میارید؟!

گفت: ما فرشته‌های مهربون حافظه‌های دقیقی داریم. یادمه آرزو کردی که میلیونر بشی!

گفتم: پس چی شد؟!

گفت: قول دادم که تا چهل سال بعد میلیونر می‌شی. الانم اگه خوب حساب و کتاب کنی می‌بینی که چند سال زودتر از موعد میلیونر شدی و حتی داری میلیاردر هم می‌شی!

با عصبانیت گفتم: خانوم محترم این یه کلاهبرداریه! این اونی نبود که من آرزو کردم.

چیزهای دیگری هم گفتم از اقتصاد گرفته تا سیاست و فرهنگ و...  اما او به آرامی دستش را خلاص کرد و به سمت درِ خروجی رفت. بعد رو به من کرد و با شیطنت خاصی گفت: «دل‌خوش به این مقدار نباشید!»


بابا گوریو – اونوره دو بالراک

مقدمه اول: اولین تجربه مواجهه من با بالزاک در سنین نوجوانی رخ داد. هر وقت که هیچ کتاب یا سرگرمی مناسبی نداشتم به سراغ کتابهای خواهر و برادران بزرگتر می‌رفتم. خیلی زود موارد جذاب را چندین بار دوره کردم اما چند کتاب هم بود که هرگاه دست می‌گرفتم در اوایل آن درجا می‌زدم و بعد از چند صفحه تلاش و عرق‌ریزی کتاب را سر جایش گذاشته و زوزه‌کشان پیِ کار خود می‌رفتم! یکی از آنها «اوژنی گرانده» بود. بعدها متوجهِ سبک بالزاک شدم؛ این‌که ابتدا مکان و شخصیت‌های داستانش را با جزئیات دقیق توصیف و به نوعی داستان را با همین مقدمات آغاز می‌کند که همین امر سبب می‌شود برخی خواننده‌ها از آثار او فراری باشند! بخصوص اگر مثل آن تجربه‌های اول من در زمان نامناسبی به سراغ او رفته باشند. کم‌حوصله بودنِ خواننده اختصاص به زمان و مکان ما ندارد. شاید چون ما در این فضا نفس می‌کشیم و اطرافیان خود را در مجازآباد و خارج از آن می‌بینیم، حس کنیم که خودمان در این زمینه گوی سبقت را از جهانیان ربوده‌ایم و در این زمینه هم مدعی کسب مدال و زرشک هستیم! احتمالاً این‌گونه نیست اما در این نمی‌توان چون و چرا کرد که وضعیتِ ما در مقایسه با خیلی از نقاط مختلف جهان، به‌گونه‌ایست که نیازِ بیشتری داریم به حوصله کردن و خواندن و فهمیدن و درک کردن... این‌که چندتا برچسب و  خط‌کش و اَره‌ی از پیش آماده در جیبمان داشته باشیم و در هر مواجهه‌ای آنها را مورد استفاده قرار دهیم، ما را به جایی نخواهد رساند.

مقدمه دوم: به نظر می‌رسد بالزاک در باباگوریو کمی مراعات خواننده را کرده باشد! در همان اوایل وقتی از توصیف محله به پانسیون خانم ووکر می‌رسد و صفحاتی در باب ساختمان و طبقات و یک به یک ساکنین و وضعیت اتاق‌های آنان می‌نویسد چنین عنوان می‌کند: «برای آنکه بتوان شرح داد که این اثاثه چقدر کهنه، ترک‌دار، پوسیده، شکسته، کور، عاجز، مردنی است، می‌باید دست به توصیف کامل‌تری زد که ناچار داستان را به تأخیر خواهد انداخت، و اشخاص عجول ما را نخواهند بخشید.»! یاد شاعر شهر قصه به خیر که می‌خواست قصیده‌ای در هزار و خرده‌ای بیت بخواند و مخاطبین فریاد برمی‌آوردند که ای آقا به گوش ما رحم کنید و تخفیف بدهید و...! خواستم بگویم انصافاً بالزاک در این داستان کمی تخفیف داده است. البته در مورد ترجمه‌های این اثر باید دقت کرد که در جای خود توضیح خواهم داد.

مقدمه سوم: «انگیزه روایت» می‌تواند یکی از شاخص‌های مناسب برای انتخاب کتاب باشد؛ این‌که بدانیم نویسنده چرا این داستان را روایت کرده است به ما کمک می‌کند تا پاسخ این سؤال را دریابیم که چرا این داستان را بخوانیم؟ بالزاک مدعی است که پاریس جایی است با رنجهای واقعی و شادی‌های غالباً دروغین. او همچنین معتقد است که برای تغییر در این محیط و افکار و اخلاق مردمانش شاید به معجزه نیاز باشد؛ معجزه‌ای که تأثیر مداوم داشته باشد اما در عین‌حال عنوان می‌کند که در گوشه‌وکنار همین پاریس گاهی به وقایع و اتفاقاتی برمی‌خوریم که به یک تراژدی می‌ماند و مطلع شدن از آن شاید بتواند خودخواهی‌ها و سودجویی‌ها را متوقف کند و ما را به همدردی وادار کند. پس در واقع هدف و انگیزه روایت همین سه موضوع است: توقف خودخواهی، توقف سودجویی و تقویت همدلی. او البته ابراز تردید می‌کند که شاید بیرون از محدوده پاریس این داستان چندان قابل درک نباشد و یا اینکه مخاطب بعد از خواندن داستان به جای اینکه چند قطره اشکی بریزد، برود و با اشتهای کامل شامش را بخورد و سنگدلی خودش را به حساب نویسنده بگذارد و او را به شعرگویی و اغراق متهم کند. اینک این شما و این باباگوریو!     

******

داستان در سال 1819 در پاریس جریان دارد. «اوژن دو راستینیاک» جوان بیست‌ویک‌ساله‌ی شهرستانی است که برای تحصیل در رشته حقوق به پاریس آمده است. خانواده او تقریباً نیمی از درآمد سالیانه خود را برای این کار صرف می‌کنند تا اوژن بتواند به جایی برسد و با توفیقاتش موجبات بهروزی کل خانواده را فراهم کند.

«اوژن دو راستینیاک کاملاً قیافه مردم جنوب فرانسه را داشت. رنگش سفید، موهایش مشکی و چشمانش آبی بود. رفتار و کردار و وضع عادیش نشان می‌داد که از خانواده اشراف است که تربیت اولیه‌شان جز یک رشته آداب و رسوم خوش‌مشربی چیز دیگر نیست. با آنکه او از لباسهای خود مواظبت می‌کرد و روزهای عادی رختهای سال پیش را بکار می‌زد، باز می‌توانست گاه مانند یک حوان شیک از خانه بیرون برود. معمولاً او یک پالتوی کهنه و یک جلیتقه بددوخت به تن داشت، یک کراوات سیاه مچاله‌شده و بد گره خورده‌ی دانشجویی می‌بست، یک شلوار ساده و کفش‌هایی که از نو تخت انداخته بود می‌پوشید.»

اوژن در سال اول تحصیلش، با توجه به فراغتی که دارد با ظواهر زندگی در پاریس آشنا شده و با قیاس سطح زندگی خانواده خود و در فداکاری و فشاری که خانواده بابت تحصیل او متحمل می‌شوند دچار یک میل و آرزو جهت کسب موفقیت و بالا رفتن از نردبام ترقی می‌شود. او که در ابتدا جدیت در کار و تحصیل را راهِ وصولِ به خواسته‌هایش می‌داند خیلی زود به این نتیجه می‌رسد که باید آشنایان متنفذی بیاید و برای این منظور باید به مجالس و محافل اشرافی راهی پیدا کند و این ممکن نبود مگر با پیدا کردن حامیانی از جنس لطیف... لذا بخش مهمی از داستان به کنش‌ها و واکنش‌های این شخصیت در دوراهی‌ها و سه‌راهی‌های پیش رویش و ارتباط آنها با اخلاق و منطق دارد. اما بابا گوریو کیست و نقش او در داستان چیست!؟ پیرمردی است از ساکنین پانسیون و همسایه‌ی اوژن که چند سال قبل از آغاز داستان خودش را آرش‌وار در کمانی گذاشته است تا زندگی دو فرزندش را به بهترین وجه ممکن شکل بدهد. همین عشقِ به‌زعمِ من کور، مقدمات یک تراژدیِ کلاسیک را فراهم می‌کند.

در ادامه‌ی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.

******

اونوره دو بالزاک (1799-1850) در خانواده‌ای متوسط در شهر تور فرانسه به دنیا آمد. تا چهار سالگی نزد دایه بود و از هشت سالگی هم به مدت شش سال در مدرسه‌ای شبانه‌روزی اقامت داشت. در پانزده‌سالگی به همراه خانواده به پاریس نقل مکان کرد. سپس وارد دانشکده حقوق شد و به عنوان منشی در یک دفتر وکالت مشغول به کار شد. پس از فارغ‌التحصیلی به فعالیت ادبی مشغول شد. در سالهای ابتدایی با نام مستعار می‌نوشت و به همکاری با نشریات و روزنامه‌ها پرداخت. در سی‌سالگی اولین اثر با نام خودش به چاپ رساند. با انتشار رمان چرم ساغری (1831) به شهرت رسید و پس از آن به صورت تمام‌وقت به نوشتن پرداخت. این اصطلاح «تمام‌وقت» به‌واقع برازنده‌ی اوست که به روایتی بطور میانگین شانزده ساعت در روز می‌نوشت! و من در تعجبم که زمان باقی‌مانده را چگونه بین استراحت و خوردن و شرکت در مجالس و مهمانی‌ها و معاشرت با دوستان و غیره و ذلک تقسیم می‌کرد. همین غیره و ذلک به تنهایی کلی زمان می‌برد! بالزاک در این دو دهه به طور میانگین سالی دو هزار صفحه نوشته است که البته می‌شود روزی پنج شش صفحه و این نشان می‌دهد نظم و تداوم چه اثراتی دارد.

بابا گوریو در سال 1834 ابتدا در نشریه به صورت سریالی و سال بعد به صورت کتاب منتشر شد و تقریباً مهمترین اثر نویسنده محسوب می‌شود.  

حدود سی رمان از او به فارسی چاپ شده و این کتاب هم چند نوبت توسط مترجمان قابل توجهی ترجمه شده است. در مورد این ترجمه‌ها در ادامه مطلب خواهم نوشت.

...................

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.8 نمره در آمازون 4.6)

پ ن 2: توصیفات دقیق و جزئی‌نگرانه‌ی نویسنده به خاطر پُر کردن صفحات و حجیم کردن اثر نیست بلکه او از این طریق حال و روز و تمایزات طبقاتی و خاستگاه شخصیت‌های داستانش را ترسیم می‌کند. نقاشی‌های سبک رئالیستی را حتماً دیده‌اید و متوجه جزئیات ریز و دقیق آنها شده‌اید. بالزاک به نوعی حلقه واسط بین دو سبک رئالیسم و ناتورالیسم در ادبیات است.

پ ن 3: با پشتکاری که بالزاک داشت اگر عمر برخی مسئولین را داشت در زمینه تعداد آثارش رکوردهایی به جا می‌گذاشت که حالاحالاها نقل محافل بود.

پ ن 4: کتاب بعدی کتاب سختی است! اگر کسی می‌خواهد همخوانی کند حواسش جمع باشد. حجیم هم هست. گفتم که یک وقت مدیون نشوم. خودم هم دو صفحه دیشب خواندم! زیر کوه آتشفشان اثر مالکوم لوری. با توجه به حجم کتاب و اینکه تازه کتاب را شروع کرده‌ام و... شاید این وسط یکی دو پُستِ میان‌برنامه بروم.


 

ادامه مطلب ...