میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جامع المقدمات!

مقدمه اول: شاید شما هم در برخی سفرها تجربه کرده باشید؛ اینکه از روی نقشه‌ها و راهنماها چند نقطه را مشخص کنید و عازم شوید. آنهایی که داخل شهر هستند و یا کنار جاده و در دسترس، مد نظرم نیست. منظورم دقیقاً آنهایی است که دور از خطوط اصلی هستند. من آنها را به سه گروه عمده تقسیم می‌کنم. برخی از این جاده‌های فرعی از ابتدا جالب توجه هستند و هرچه‌قدر هم سخت‌تر یا طولانی‌تر از آن‌چه که برنامه‌ریزی کرده‌ یا در نظر داشته‌ایم، باشند، باز هم ملالی نیست و ما ادامه می‌دهیم. مسیر در این‌گونه موارد به‌واقع بخشی از مقصد است. در گروه دوم با جاده‌هایی طرف هستیم که یا ابتدایش سخت است و کم‌کم آسان می‌شود و یا ابتدایش ساده است و کم‌کم سخت می‌شود اما در هر صورت سختی‌اش چندان لذت‌بخش نیست و این جذابیتِ موردِ انتظار در مقصد است که ما را به ادامه مسیر ترغیب می‌کند. در این موارد وقتی به مقصد می‌رسیم و چرتکه می‌اندازیم، اگر کفه‌ی ترازو به سمت رضایت چربش کند آن‌گاه با یادآوری سختی‌های مسیر، از آن به عنوان لحظات لذت‌بخش یاد می‌کنیم. گروه سوم آنهایی هستند که در مقصد با چیزی که انتظارش را داشتیم روبرو نمی‌شویم؛ یا اساساً چیزی نیست، یا چیزکِ ناچیزی از آن چیزِ مورد نظر باقی مانده است! و امان از وقتی که مسیر این گروه سخت و صعب‌العبور هم باشد. غرض اینکه در حال خواندن کتابی هستم بسیار سخت‌خوان... به زمین و زمان بد و بیراه می‌گویم و به سختی ادامه می‌دهم... شما دعا کنید این سفر از آن گروهِ سومی‌ها نباشد!

مقدمه دوم: چند روز پیش تعدادی از دوستان بازنشسته شدند و رفتند. خیلی از آنها جوان‌تر از من بودند! از چند سال پیش به این طرف حس یک زندانی را دارم که با چوب‌خط کشیدن در انتظار روز آزادی خود است، با این تفاوت که ماندن در این زندان دست خودمان است اما به هزار و یک دلیلِ درست و نادرست، ماندن را انتخاب می‌کنیم! ترسناکیِ دنیای جدید و تناقضی که انسان گرفتار آن است همین است! به مسئول مربوطه مراجعه کردم. پرونده را بالا و پایین کرد هیچ راهی ندارد و باید مدتی دیگر دوام بیاورم!

مقدمه سوم: خدا رحمت کند سعیدی سیرجانی را... یکی از مقالاتش گاه و بیگاه به یادم می‌آید و هر بار از آن تمثیل ماندگار و کاربرد مکررش متعجب می‌شوم. «مشتی غلوم لعنتی» را عرض می‌کنم... این مقاله را در ایام سربازی در کتاب «در آستین مرقع» خواندم. ایشان ابتدا خاطره‌ای از دوران کودکیِ خود در سیرجان تعریف و شخصیت مشتی‌غلوم را به ما معرفی می‌کند: فردی شیرین‌عقل که در هنگام راه افتادن دسته‌های عزاداری جلوی دسته راه می‌رفته و بر اشقیا لعنت می‌فرستاده و جمعیت در پاسخ، «بیش باد» می‌گفتند. مرحوم سعیدی در ادامه به اولین مواجهه خود در حسینیه شهر با مشتی‌غلوم می‌پردازد و این‌که وقتی شورِ جمعیت از یک میزانی بالاتر می‌رفت مشتی‌غلوم به جای لعنت بر یزید و ابن‌زیاد و... شروع می‌کرد به دادن فحش‌های خاردار به جمعیت، اما جماعت به‌شورآمده بدون آنکه متوجه باشند با هیجان پاسخ می‌دادند که بیش باد! نویسنده با نقل این خاطره به تریبون‌ها و سخنرانی‌های آن زمان (تا جایی که یادمه تاریخ نگارش مقاله 58 یا 59 بود) اشاره و می‌گوید که سخنان و وعده‌هایی که سخنرانان می‌دهند کمتر از آن شعارهای مشتی‌غلوم نیست اما جمعیت با اشتیاق و شور آنها را تأیید می‌کنند. واقعاً خدا رحمتش کند... طوری مسئله را بیان کرده است که همیشه به یاد من می‌ماند و روند حوادث به‌گونه‌ایست که مدام تازه می‌شود!

مقدمه چهارم: یادمه که می‌گفتند دعا کن گذرت به دادگاه و بیمارستان نیافتد... وجوه مشترک این دو کمابیش بدون تجربه و یا با تجربه، برای ما قابل درک است اما اخیراً یک وجه مشترک جدیدی بر من مکشوف شده است: در این دو مکان هیچ مسئله‌ای کامل حل نمی‌شود! در دومی گاهی اتفاقات مثبتی رخ می‌دهد اما بدنِ انسان به‌گونه‌ایست که فی‌الواقع ما را به مرور به جایی می‌رساند که حس می‌کنیم مسائل حل نمی‌شوند. اما در اولی به جرئت و به تجربه می‌گویم هیچ مسئله‌ای حل نمی‌شود. من از این بابت حسابی غمگینم. از دویست سال قبل به این طرف نبود عدالتخانه واقعاً معضل بزرگی بوده است. دوباره یاد فیلم آرژانتین 1985 افتادم و حسرت خوردم.

مقدمه پنجم: در پیچ و خم تاریخ معمولاً فرصت‌هایی برای یادگیری جمعی پدید می‌آید و خوشا به حال آنان که می‌آموزند و خود را از دایره‌های تکرار خلاص می‌کنند و بدا به حال آنان که نمی‌آموزند... آنان محکوم به تکرار و تکرار و تکرار هستند. و نفرین ابدی بر آنان‌که در مقاطع حساسی که فرصت بالا پدید می‌آید برای یازده ثانیه یا یازده دقیقه لذت بیشتر از قدرت (یا قدرت احتمالی)، بساط یادگیری را فرو می‌کوبند و در هم می‌پیچانند.

...............

پ ن 1: خوانش اول زیر کوه آتشفشان احتمالاً تا دو سه روز دیگر به پایان می‌رسد و... نمی‌دانم نوشتن مطلبش به این طرف سال می‌رسد یا نه... حتی نمی‌دانم جرئت هم‌مسیر شدن دوباره با آن را دارم یا ندارم! اگر دوباره نخوانم چه بنویسم در موردش!؟ خلاصه این‌که معلوم نیست آخرین پست امسال را به خودش اختصاص می‌دهد یا خیر... حالا من هرچی از سخت‌خوان بودن کتاب بگویم باز عده‌ای بیشتر کنجکاو می‌شوند و احتمالاً بیشتر فحش می‌خورم!


نظرات 9 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 10:45 ب.ظ

من هم با شما شروع کردم کتاب رو و باید بگم حقیقتا رمان سخت خوان و طاقت فرسایی بود. دوباره هم خواندمش و باید بگم برای من تجربه عالی بود و کتاب رو دوست داشتم. نقدی که آخر کتاب هم اومده خوبه و کمک میکنه. خوانش دوم برای من خیلی قابل فهم تر شد و خیلی حرفها میشه دربارش زد که میزارم برای وقتی که کامل خوندید. برای من رفت کنار خشم و هیاهو، خانم دلوی، دل تاریکی و لرد جیم یعنی سخت خوان های دوست داشتنی.

سلام
مسلماً خوانش دوم به این سختی که الان در حال تجربه کردن هستم نیست!
از چهار کتابی که اسم بردید سه تا را تجربه کرده‌ام و دوبار دوبار و سه‌بار سه‌بار... این از نگاه من خیلی به خشم و هیاهو و دل تاریکی نزدیک است و طبعاً مشترک بودن مترجم بسیار تأثیر دارد. خانم دلوی هم سخت‌خوان بود اما من باهاش بهتر ارتباط برقرار کردم... حالا برای قضاوت زود است! من صفحات پایانی هستم و خودم را برای نوبت دوم آماده می‌کنم. این وسط فیلمی که جان هیوستون بر اساس کتاب ساخته را هم دیدم.
ممنون

مدادسیاه دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 03:03 ب.ظ

من هم مثل علیرضا آن را در رده ی سخت خوان های دوست داشتنی دسته بندی می کنم. با بقیه ی فهرست ایشان هم موافقم.

سلام
نمی‌خوام قبل از خوانش دوم چیزی بگویم که بعد از خوانش دوم از گفتنش پشیمان بشوم ولی واقعاً سخت بود

اسماعیل سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 06:36 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
خدا به اتون صبر بده!
راستش منم واقعا دوست دارم بازنشسته بشم؛ البته که با شرایطی که هست، بازنشستگی واقعی محاله به نظرم!
اما خیلی بیشتر از قبل احساس خستگی می کنم.

سلام
جناب بابایی عزیز... شغل شما سختی‌های خاص خودش را دارد اما به هر حال دم‌خور بودن با نسل‌های جدید منافعی دارد که یکی از آنها به‌روز بودن است. این کم مزیتی نیست.
از طرف دیگر خود بنده هم بعد از بازنشستگی بلافاصله باید مشغول کار دیگری بشوم! هم از لحاظ اقتصادی و هم به دلایل دیگر...از این حیث بازنشستگی یک رویاست

monparnass سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 09:40 ق.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
مطالب جالبی نوشتی که روی هر بندش می شه
کلی صحبت کرد.
اما ...
1-
این وضعیت بازنشستگی امسال برای ما هم پیش اومد
می دونی چی اش بده ؟
وقتی تعداد زیادی از آشناها با هم می رن
آدم خودش رو یه هویی تنها حس می کنه
شبیه احساسیه که یک پیرمرد یا پیرزن که تک تک آشناهاشون مردن داره .
احساس می کنن که دیگه توی این دنیا کاری ندارن

بازنشستگی برای کسی که کاری بخوبی کار اصلی در بیرون برای خودش جور نکرده
خوب که نیست هیچ ، افتضاحه !!!
ساعات بیکاری تمام نشونده
کاهش درآمد
پایین اومدن شخصیت اجتماعی
و بدنبالش کاهش اهمیت در اجتماع
احساس بی اهمیت بودن برای دیگران
و ..

2-
"بیمارستان و دادگاه "
..
شهرداری و اداره ثبت
و یه لیست بلند بالای دیگه از
سازمانها ، موسسات و ادارات
چه اونهایی که اسمشون در قانون بودجه اومده
و
چه اونهایی که نیومده اما هستند
همشون
عامل اصلی کاهش عمر مردم این کشورند


3-
" و نفرین ابدی بر آنان‌که در مقاطع حساسی ..."
در طبیعت ذات گرگ دریدن و ذات گوسفند دریده شدنه
پس چرا به گرگها نفرین می فرستی؟
گوسفند ها
- علی الخصوص شاخه آوانگاردشون یعنی بزها -
باید خودشون بفکر این مساله باشن

قدرت مثل چراغ
که حشره جلب می کنه
قدرت طلب ها رو جذب سرچشمه های خودش می کنه
و
هر قدرت طلبی هم ذاتا می دونه که برای حفظ و یا افزایش قدرتش چه کارهای رو باید بکنه یا نکنه

بچه های فنی واقع گرا تر از اینن
که
کارشون به نفرین برسه !!!
مطالعاتی که توی علوم انسانی داشتی ناخالص ات کرده


سلام
1- بازنشستگی به اون شکل که بشینیم توی خونه همانی است که گفتید: افتضاح!
رسیدی به دو سه سال آخر به فکر کار بعدی باشید. من الان شدید مشغول فکرم
2- من تجربه اداره ثبت رو دارم و کمی هم شهرداری... واقعیت این است که در آن سازمانها به هر حال روزی کار آدم به پایان می‌رسد اما در دادگاه بخصوص برای من و اطرافیانم تا الان هیچ مسئله‌ای حل نشده است! 5 تا 10 سال زمان کمی نیست!!
3- والللا من واقع‌گرا هستم منتها وقتی به بن‌بست می‌خورم و هیچ کاری از دستم برنمیاد فقط و فقط همین نفرین‌های باکلاس ازم برمیاد! ولی ظرفیت ماها نامحدود هم نیست...
ممنون

خورشید جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 03:02 ب.ظ

من هنوز اول کار ولی دلم میخواد ازسیستم داغون و افتضاح اموزش پرورش بیام بیرون
بعد از ۱۷ سال کار چهارسال برات سابقه رد کنن رتبه بندی هم سلیقه ای باشه و به هرکس یه جور امتیاز دادن ونصیب بنده رتبه یک شده که هیچ اضافه حقوقی نداره و سیستمی که فقط باید توش دروغگو و چاپلوس خوبی باشی تا به جایی برسی
نه تنها انگیزه ادم ،روح و روان هم بهم میریزه
ولی منم مجبورم تحملش کنم

سلام
مشکلی که در این زمینه داریم این است که بعد از گذراندن چند سال ، درست یا غلط ، این ترس در ما پدید می آید که اگر از این سیستم خارج شویم آیا می توانیم به سرمنزل مقصود راهی بیابیم یا خیر... و همین ترس ما را به ادامه دادن و تحمل کردن وا می دارد.
چاپلوسی بیداد می کند. یک زمانی اون سریال های طنز نود قسمتی بعضا دوزاری که در باب تملق و چاپلوسی هم اصطلاحاتی ابداع کردند برای ما خیلی اغراق آمیز و یک جورایی سیاه نمایی بود اما اگر الان آنها را ببینیم، عادی و بعضا سفیدنمایی به نظر می آید.

جان دو جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 06:14 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

مقدمه دوم منو یاد بخش پایانی فیلم پدرخوانده 2 انداخت وقتی که مایکل دور صندلی بود و همه کم کم ناپدید شد و تو تنهایی سیگار کشید انگار توی همچین موقعیتی هستید همه همکارانتون دارن میرن

در مورد مقدمه چهارم چند وقی پیش رمان طولانی وزن واژه پاسکال مرسیه می خوندم اونجا هم راوی با افراد این دو دسته مشکل داشت و عنوان سفیدجامگان برای افرد بیمارستان و سیاه پوش جامگان رو برای افراد دادگاه به کار می برد اما به عنوان همراه بیمار کمابیش نزدیک یک ماه بیمارستان بودم و تجربه ناخوشایندی بود
در مورد دادگاه هم برخلاف ضرب المثل معرفو پای بی‌گناه لب دار میره اما بالای دار نمیره اینقدر بی عدالتی به شکل جهانی هست که حد و حصر نداره

سلام
فرقش این است که من نمی تونم اونجا سیگار بکشم ولی توی بخشی که من می نشینم فقط یک نفر قدیمی تر هست که اونم به واسطه عقاید سیاسیش تقریبا بایکوت است. خلاصه اینکه تا حدودی یاد خوب شخصیتی افتادی
ای بابا یعنی توی سوییس هم ...؟ فکر کنم سیاه نمایی کرده یا مشکل از خودش هم بوده
تجربه ناخوشایندی است به خودی خود... من به عنوان همراه و همچنین به عنوان کسی که همراهش بودند این تجربه را چندین مرتبه داشتم و بدون شوخی عرض می کنم هر جای دنیا هم که باشیم تجربه خوبی نیست. اما دادگاه رو بعید می دانم مثل اینجا هردمبیل باشه ... چیزایی دیدم که کلم روی سر آدم سبز میشه.

محمد رها جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 07:46 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود بر شما
پستتان قدری عجیب بود. چندتا مقدمه با یک پ.ن در انتها. توقع داشتم وسط کار بخشهای دیگری در ارتباط با عنوان پست باشد. بگذریم...
در مقدمه اول اشاره کردید راه هایی وجود دارد که اولش سخت و آخرش آسان است. از جنبه تمثیل و ارتباطش با خواندن کتاب که بگذریم معمولا برای منی که رانندگی میکنم اول راه همیشه انرژی بیشتری دارم و آخرش کمتر میشود البته نرخ کاهش انرژی بسته به بعد مسافت و زمان طی مسیر هم دارد. میشود مصداقی از راه ها یا کوره راه هایی که ابتدای سخت و انتهای آسان دارند بیاورید؟
در مقدمه دوم حقیقتا در ۳۰ سال کار برای دولت هرچه جلوتر برویم وضعیت سخت تر و فرساینده تر میشود پایان خدمت و بازنشستگی شبیه محصلی است که ۱۲ سال درس خوانده و با گرفتن دیپلم سر چند راهیها و انتخاب مسیر برای ادامه راه قرار گرفته، البته با این تفاوت که فرد مذکور فرصتهایی (و در حال خوشبینانه امیدهایی) برای فردایش دارد اما بازنشستگی واقعا دوران جالبی نیست علی الخصوص اگر آلترناتیو دیگری برای کار کردن نباشد و با بدنی فرسوده ازین دکتر به آن دکتر دست بدست شویم!!! کارمندی در شکل بدش زندانی با قرار اعدام است اما روز اجرای حکمش را نمیداند، در شکل بهتر آن زندانی که انتظار آزادی را میکشد و گه گداری از بیرون اخباری میگیرد لکن نمیداند پس از باز شدن درب زندان و بازگشتش به جامعه چه فردایی در انتظارش است؟
درخصوص سایر مقدمه ها نظری ندارم. با معرفی مشتی غلوم یاد سخن پیرمردی از روستای خودم افتادم میگفت "کافیست در روستا بیرقی بلند شود حالا صاحب بیرق حسین باشد یا یزید فرقی نمیکند روستایی میرود زیر بیرق و سینه اش را میزند"
و بقول معروف نمیداند به کدام قبله باید نماز بخواند فقط به او گفته اند حتما نمازش را بخواند! وعده های سیاسیون که بقول ولادمیر لنین دنبال منافع خودشان هستند قربانیانی چون مردمان ساده لوح میخواهد (ساده لوحی را بخوانید همان روستاییهایی که زیر شلاق خان طلب نان میکنند و بر سر خرده هایی که زیر دست و پای خان رها شده دعوا دارند). خان هکتارها زمین و گنجینه هایی حاصل دسترنج روستائیان دارد اما در این کفه بیعدالتی رعیت بر سر دریافت ۳۰ سنگ (معادل ۸۰ مثقال) جو دریافتی بیشتر از ارباب یکدیگر را خونین و مالین میکنند.
تمثیل امروزی اش میشود آقایان ارباب با قیمت ماشین، بیمه ماشین، دیه آدم، عشر دادگاه و سایر معادلات روانی در جیب ملت بازی میکنند و منفعت کسبشان میرود در خزانه دولت (ارث پدریشان) ازینطرف دوتا آدم گدا گشنه توی خیابان تصادف میکنند و بعد از کلی جنگ و دعوا و حق حساب دادن به این و آن چندرغاز خسارت مالی یا جانی دریافت میکنند!!!

سلام
یعنی توقع داشتید در مورد دروس حوزوی هم چیزی نوشته باشم؟ خوب است
در مورد مقدمه اول تا حدودی حق با شماست؛ اینکه ابتدای مسیر انرژی بالاست و سختی پیش چشم نمی آید، بخصوص در مورد راه. در مورد کتاب البته داستان چیز دیگریست و بیشتر ذهن من معطوف به همین بود. ولی برای اینکه مثالی زده باشم که شائبه قضاقورتکی بودن حرفم را برطرف کنم به مسیر جنگل ابر اشاره می کنم که ابتدایش سربالایی بسیار سختی است و بعد آن بالا مسطح و تقریبا هموارمی شود و در نهایت مناظری که می بینیم باعث می شود آن سختی ابتدایی را هم جزء لذات سفر بدانیم. البته بماند که برخی با همین ابتدا عشق می کنند و با پراید هم آن را می پیمایند که آدم انگشت به دهان می ماند.
در باب مقدمه دوم و نظر شما باید گفت که واقعا تلخ است و مرا یاد ملخی می اندازد که در طول بهار و تابستان تمهیدی برای زمستان نیندیشیده بود و به حرفهای مور هم در این راستا توجهی نمی کرد و زمستان رسید و... البته به جای ملخ گنجشک هم آمده و ضرب المثل جیک جیک مستان و ... حکایت کارمندان تا حدودی همین است اگر فکر بازنشستگی خود را پیشاپیش نکنند که اکثرا نمی کنند!
مثالهای خوبی زدید. ممنون

محمد رها یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 08:46 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود مجدد و عرض تشکر بابت معرفی تفرجگاه (جنگل ابر)
نه همان بهتر که چیزی ننوشتید. قوم الغاصبین آنقدر پشم دین را زده اند که ترجیح میدهم کل کتب فقهی و اصطلاحات مذهبی را آتش بزنم و دورش برقصم.
اندرز مور را بوقتش متوجه نشدم. ۱۶ سال پیش روزی که میخواستم مستقل شده و جذب دولت و استخدام وزارت نفت بشوم مرحوم پدرم گفت به این نانی که از صندوق دولت در می آید دل نبند که ذخایر نفت و گاز یک روزی تمام میشود و آنروز ملت از گرسنگی همدیگر را میخورند. در حالت خوشبینانه تا ۵ سال دیگر وضعیت تولید انرژی و حتی فروش ذخایر فسیلی بقدری سخت میشود که پیش بینی پدرم تحقق می یابد.
از طرفی در هر شغلی (بجز دلالی در بازار آنهم برای قشر خاص) چه آزاد یا کارمندی یا حتی پیمانکاری شرکت خصوصی واقعا هر سال عرصه زندگی تنگ تر و بدتر میشود. من یکی به شخصه نمیدانم کجا میشود سرمایه ریخت که امنیت داشته باشیم؟ باغدار، دامدار، تعمیرکار، راننده ماشین، رستوران دار، تولید کننده لباس، مغازه دار و هر شغلی که فکرش را بکنید زیر کسب و کار آبا و اجدادی زاییده و بیشتر از درامد ناقصش باید نگران مالیات بگیرها و بازرسان بگیر و ببند باشد! البته سالم ماندن و تقلب نکردن در شرایط فعلی به تاریخ پیوسته...

سلام مجدد
البته باید ذکر کنم در مورد مسیر جنگل ابر آنچه که نوشتم مربوط به چند سال قبل بود و ممکن است مسئولان مربوطه جهت تسهیل امر نابودی طبیعت اقداماتی برای بهبود مسیر ماشین رو کرده باشند! اصلا بعید نیست.
من برای رقص آمادگی بدنی ندارم ولی می توانم دست بزنم
این سرزمین بهشت دلالان شده است و بدبختانه همانطور که حاکمان برای کاهش کسر بودجه و ... دلالی می کنند و شرایط ویژه برای آن تدارک می بینند در این سوی، مردمان هم علی الاغلب به این کار سوق داده شده و آلوده شده اند. البته که در قسمت پایین هرم و کف آن که مردم عادی باشند چیزی جز حرص و جوش و بغض و کینه و حسرت به دست نمی آید اما همین فرآیند باعث شده جامعه از لحاظ اخلاقی در وضعیت خطرناکی قرار بگیرد. از لحاظ اقتصادی که رحم الله من قرء فاتحه مع الصلوات.

مارسی یکشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 12:48 ق.ظ

خیلی کنجکاو شدم که کتاب در آستین مرقع رو بخونم
بازنشستگی؟؟؟؟؟
خب فعلا 7 سال سابقه بیمه دارم.
به زودی نوبت ما هم میرسه

سلام
کتاب حاوی مقالات نویسنده در آن دوران است. اگر گیر آوردید حتماً بخوانید.
7 سال؟ دیگه تمومه دیگه
چشم به هم بزنی نوبت شماست

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد