میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پوست انداختن (1) کارلوس فوئنتس

  

قسمت اول

عجیباً غریبا... فرض کنید یک پازل هزار تکه را خوب مخلوط کنند و یکی یکی به شما بدهند... اگر صبرتان ایوبی نباشد احتمالاً بعد از پنجاه , صد یا دویست تکه , بیخیال می شوید... اما به این سختی هم نیست , چون برخی تکه ها منفرداً تصویر زیبایی دارند و همچنین بعد از کنار هم گذاشتن چند تکه اول یک نیمچه تصویری هم خواهیم داشت که این دو مورد به کمک هم می توانند شما را یاری کنند تا بیشتر جلو بروید و اگر خودتان را به دو سوم کتاب رساندید , آنگاه تکه هایی در اختیارتان قرار می گیرد که می تواند شما را به سمت پایان کتاب هول بدهد... حالا به پایان رسیده اید! انتظار نداشته باشید که به یک جمع بندی مشخصی در مورد تصویر نهایی رسیده باشید چون قرار هم نبوده که به چنین جایی برسید! اگر همت کنید و بار دوم را هم شروع کنید قطعاً لذت بیشتری خواهید برد و ارتباطات و نکات تازه تری دریافت خواهید نمود ...روی هم رفته کتابی سخت خوان است که من نمی توانم به هرکسی آن را توصیه کنم... هرچند به قول یکی از دوستان , وقتی چنین چیزی بیان شود اتفاقاً تعداد بیشتری به سمت این کتاب می روند!

خلاصه ای از نمای ظاهری داستان

 خاویر و همسرش الیزابت , به همراه دو شخص دیگر (فرانتس و ایزابل) با اتوموبیل از مکزیکوسیتی به مقصد ساحل دریا در وراکروز حرکت کرده اند. بعد از ظهر روز روایت (یکشنبه یازدهم آوریل 1965) به علت بروز نقص فنی در ماشین بالاجبار در شهری کوچک و باستانی و مقدس به نام چولولا توقف می کنند و به هتلی درجه دو جهت اقامت وارد می شوند. در همین زمان راوی داستان هم در این شهر حضور دارد و ورود این چهار تن را نظاره می کند... شش تن دیگر هم در همین زمان با هیبتی راهب وار وارد شهر می شوند و به راوی می پیوندند که در یک سوم پایانی نقش عمده ای خواهند داشت!

خاویر ,مردی مکزیکی و حدوداً 40 تا 45 ساله است که در یکی از نهادهای وابسته به سازمان ملل کار می کند و در دانشگاه هم درس می دهد. او در ابتدای جوانی رمانی نوشته است و به واسطه همین رمان بورس تحصیلی از آمریکا دریافت می کند و به نیویورک می رود. در دانشگاه با الیزابت که دختری یهودی و آمریکایی است آشنا می شود و این آشنایی به ازدواج ختم می شود و در حال حاضر سالهاست که با هم زندگی می کنند اما از همان ابتدای داستان می بینیم که این دو روابط همدلانه ای ندارند.خاویر در نویسندگی ناکام است و از آن عشق اولیه چندان اثری نیست...

فرانتس مردی چک تبار و همسن خاویر است.در جوانی در پراگ معماری می خوانده و به موسیقی هم علاقمند بوده و عاشق دختری یهودی است. جنگ دوم جهانی آغاز می شود و... حالا که بیست سال از پایان جنگ می گذرد در مکزیک زندگی می کند و...

ایزابل دختری بیست و سه ساله و از دانشجویان خاویر است و به او نیز علاقمند است...

بعد از فعل و انفعالاتی در نیمه شب روایت این چهار نفر به دیدار هرمی باستانی می روند... جایی که همه اشخاص داستان حضور دارند و قرار است اتفاق ویژه ای رخ دهد....

راوی و نوع روایت

راوی مردی مکزیکی و در ظاهر امر راننده تاکسی است... او بخش عمده ای از داستان را خطاب به الیزابت و ایزابل روایت می کند (همانند آئورا راوی دوم شخص) و بخش های دیگر را (مثلاً کودکی خاویر و جوانی فرانتس و...)به صورت سوم شخص بیان می کند. این راوی با احاطه کامل به گذشته این افراد می پردازد که البته برای این تسلط و دانستن ها , اسباب و وسایل قابل باوری تعبیه شده است. راوی با الیزابت و ایزابل آشنایی دارد و هرکدام را با القاب خاصی خطاب می کند و...

راوی کسی است که آن تکه های پازل فوق الذکر را در اختیارتان می گذارد. او از موضع حال حاضر مدام به گذشته نزدیک و دور افراد می رود تا چرایی وضعیت اکنون این افراد را نشان دهد. لیکن توالی این رفت و آمدها در نگاه اول چندان به هم پیوسته نیست و برخی تکه ها علامت سوالی را در ذهن خواننده ایجاد می کند که اساساً این تکه اینجا به چه کار می آید!!؟ اما در انتها تصدیق خواهید کرد که هیچ چیزی در داستان اضافه نیست و حتا اگر چشم بسته غیب نگویم تکه هایی هم کم است!...

فوئنتس این کتاب را به خولیو کورتاسار تقدیم کرده است که پیشگام در امر مشارکت خواننده در شکل گیری اثر است و طبیعتاً می توان انتظار داشت که این کتاب هم چنین سبکی را داشته باشد. در واقع چنین هم هست , با تکه های در اختیار گذاشته شده می توان چند تصویر متفاوت و معنادار ساخت و این به سلیقه و حوصله خواننده برمی گردد.

این را هم در نظر بگیرید راوی داستان از روشن شدن همه زوایا حتا برای خودش فراری است! پس زیاد توقع نباید داشت...تازه این را هم بگذارید در کنار دیدگاهش در مورد دروغ و حقیقت...

من آهی می کشم , می خواهم از اتومبیل پیاده بشوم. حالا دیگر دلم نمی خواهد خیلی چیزها را بدانم. اگر همه چیز روشن بشود, دیگر برایم جالب نیست...(ص529)

این هم لینکی صوتی مرتبط با این موضوع: اینجا

آئورا و پوست انداختن

نام رمان نشانه ایست از پوست انداختن شخصیت ها در طول زمان و در طول رمان... اما علاوه بر این تغییر شخصیت ها با پدیده دیگری از نوع آئورایی هم روبروییم:

تو جوانیت را فراخواندی. از برکت تلاش مداوم و ناشاد , تلاشی که کم و بیش به هلاکت می کشاندت سرانجام توانستی به جوانی ات جسمیت ببخشی, جوانی ای نه در جسم خودت که جدا از تو: شبحی.

...

برای چند ساعت , چند روز, می توانی تصویری از گذشته را که دوباره تجسم یافته بود حفظ کنی. خب, حالا با آن چه می کنی؟ وقت عشقبازی به کارت می آید. دوباره جوان می شوی و حالا می توانی به راستی عشق بورزی , به واسطه شبحی که تو هستی, با همه تجربه هایت , با آن نوستالژی , و آن تمنای برجا مانده از گذشته, که وقتی به راستی جوان بودی نمی توانستی احساسش بکنی. بله, به او می گویی که ما فقط وقتی می توانیم موضوع تمنایمان را به دست بیاوریم که دیگر تمنایش نمی کنیم. یک همچو چیزی. و خاویر این گفته را یادداشت می کند و دستمایه کتاب دومش می کند. رمان کوتاهی در هشتاد صفحه که با جلد زیبایی منتشر شد.(ص233 و234)

مسلماً این کتاب دوم که کوتاه بود و جلد زیبایی داشت همان کتاب آئورا است که فوئنتس چند سال قبل آن را نوشته بود. از این که بگذریم آن تکنیک شخصیت های شبح مانند که تجسم بیرونی آرزوها و تمناهای درونی افراد هستند در این جا هم به کار می رود و کلید بخشی از داستان همین است.

البته داستان را می توان فارغ از این موضوع و با اتکای صرف بر ظواهر آن , خواند و به تصویری هم  دست یافت... اما می توان با این دید هم نگاه کرد که ایزابل همان تجسم جوانی الیزابت است و یا فراتر از آن می توان فرانتس را هم زاییده ذهن مثلاً راوی دانست تا از این راه بین رفتار یک انسان معمولی همچون خاویر با کسی که در شرایطی دیگر تصمیم به ظاهرفجیع تری گرفته است مقایسه ای بکند...یا فراتر از آن شش راهبی که در انتهای کار با انجام محاکمه ای نمادین برخی گره ها را می گشایند را زاییده ذهن راوی دانست (در این مورد می توان نص صریحی هم در متن پیدا کرد) و یا فراتر از آن همه شخصیت ها را خلاصه کرد در دو نفر , یک راوی و یک الیزابت و در ادامه اش حتا می توان همانند من متصور شد که راوی همان خاویر است که حالا در آسایشگاه یا تیمارستانی چیزی بستری است... و یا فراتر از همه اینها می توان به صورت بدیهی گفت یک فوئنتس داریم و یک داستان ... به قول خودش:

تنها راه برای درک این رمان این است که داستانی ]خیالی[ بودن مطلق آن را بپذیرید. گفتم مطلق. این داستان محض است. اصلاً قصد آن ندارد که بازتاب واقعیت باشد.

...........................

پ ن 1: انتخابات کتاب بعدی تا نوشتن قسمت دوم این مطلب ادامه خواهد داشت. فعلاً کتاب یوسا پیشتاز است و کتاب بهنود و مالرو پشت سرش... یه کم به فکر من هم باشید و به یک کتاب ساده تر رای بدهید تا من بتوانم به شرایط عادی برگردم!!

پ ن 2: دارم فکر می کنم که شاید مطالبی که در مورد این کتاب در ذهنم دارم به جای یک قسمت دوم نسبتاً طولانی , در چند قسمت کوتاه بگنجانم (با توجه به نظرات قبلی دوستان و با توجه به خفانت! کتاب و ...) فعلاً سه تکه صوتی از آن را تهیه کرده ام... 

لینک قسمت دوم

لینک قسمت سوم

لینک قسمت چهارم

چون عمل در تو نیست...

حتماً تا الان در جمع های خانوادگی یا دوستانه یا همکارانه و حتا مجازی... در مورد وضع بد رانندگی در کشورمان زیاد حرف شنیدیم و احیاناً زدیم... حتماً همینطوره دیگه، نه؟... همه هم متفق القول هستیم که اینجوری خیلی بده و اونجوری خیلی بهتره...یعنی حساب دو دو تا چارتاست دیگه ، منطقاً توی هر جمعی همه موافقند که مثلاً باید بین خطوط رانندگی کرد یا مثلاً قبل از چهارراه مسیر راستگرد را باید باز نگه داشت و از اینجور مسائل که در خارجه! رعایت می کنند...

فکر کنم بتوان گفت که هر ایرانی لااقل یک بار در مذمت و نقد رانندگی ایرانیان صحبت مبسوطی داشته و یا صحبت مبسوطی را شنیده و به نشانه تایید سر تکان داده و...

حالا اگه بیست سال در این محافل چنین صحبتهایی شنیده باشید و بعد در خیابان های شهر رانندگی کنید حق دارید دچار یاس فلسفی! بشوید...

حالا فقط هم رانندگی نیست ، این یک مثال است ... در عموم مسایل همین گونه است... ماها خیلی خوب انتقاد می کنیم اما در همان زمینه ای که نظریات کارشناسانه می دهیم و به حق نسبت به عملی ابراز انزجار می کنیم چه بسا مرتکب رفتار خفن تری می شویم ... یک چیزی مثلاً توی این مایه ها:

آی آدمها که کنار استخر فین می کنید

ذره ای خجالت!

فکر ما باشید که درون آب مشغولیم

مشغول طهارت!!

................................................

پ ن 1: به زودی اینترنت خانه وصل خواهد شد ومعرفی پوست انداختن را خواهم نوشت! یعنی مشکل فقط توی اینترنت است و ارتباطی با خفانت متن کتاب ندارد!!

پ ن 2: انتخابات تا نوشتن اون مطلب ادامه خواهد داشت و نتایج تا الان بدین ترتیب است

1) امید  آندره مالرو  4 رای (اسکندری- فرزانه – پریماه - هلاچین )

2) تسلی ناپذیر کازوئو ایشی گورو 2 رای(شمعدانی- درخت ابدی)

3) عروس فریبکار  مارگارت اتوود 0 رای

4) کوزه بشکسته  مسعود بهنود 5 رای (آنا- زنبور- خانه پدری-دایناسور-فرواک)

5) گفتگو در کاتدرال  بارگاس یوسا 6رای(که- رد فکر- بونو- مدادسیاه- می وانه- قصه گو)