میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پرسه زیر درختان تاغ – علی چنگیزی


"پرویز" جوانی است که مشغول مرمت یک کاروانسرای قدیمی در کنار یک روستا در حاشیه‌ی کویر است و در اتاقی در همان کاروانسرا زندگی می‌کند؛ مثلاً تصور کنید جایی حوالی استان کرمان و سیستان و بلوچستان. خانواده‌ی او در کرمان زندگی می‌کنند، پدرش حدود سه سال قبل بر اثر سکته‌ی مغزی زمین‌گیر شده است. در ابتدای داستان مادر به او زنگ می‌زند و از او می‌خواهد به خانه برگردد تا حالا که دکترها از پدر قطع امید کرده‌اند و برادرِ پرویز هم از کانادا قرار است بیاید، همه‌ی خانواده کنار هم باشند.

پرویز دوست دارد با یک دستاورد قابل توجه به خانه بازگردد لذا تصمیم می‌گیرد در منطقه‌ای که حدس می‌زند می‌توان به عتیقه دست یافت، حفاری کند. بدین منظور به همراه دستیارش به دیدار فردی در روستا می‌روند تا با کمک او عتیقه‌ای که در آینده به دست خواهند آورد را بفروشند.

داستان حاوی چند خط داستانی است که به واسطه وجود عناصر مشترک و فضای مشترک به یکدیگر لینک می‌شوند. عتیقه‌ای که از زیر خاک بیرون می‌آید و دختر نوجوانی که به زیر خاک می‌رود. داستان دارای راویان متعددی است (12 راوی) که تلاش می‌کنند خطوط داستانی را به کمک هم و از زوایای مختلف به انتها و سرمنزل مقصود برسانند. در میان این راویان متعدد پرویز با دیگران از هر لحاظ (حجم و عمق و آغاز و انجام و...) تفاوت دارد. شاید راویان دیگر صرفاً کمک می‌کنند تا زوایای مختلف داستان باز شود لذا شناخت ما از آنها از سطح فراتر نمی‌رود و البته طبیعی است که یک داستان دویست صفحه‌ای ظرفیت فراتر از این را ندارد. لحن راویان علیرغم تنوع‌شان چندان با یکدیگر متفاوت نیست، شاید می‌شد برخی از راویان را در هم ادغام کرد (مثلاً جعفری و قنبری و غفوری و سهرابی که همگی در پاسگاه هستند و...) شاید می‌شد قسمتی که سارا روایت می‌کند به عهده‌ی راوی دانای کل گذاشته شود و شایدهایی دیگر.

نثر داستان مجموعه‌ی جالبی است از لغات و اصطلاحات قدیمی و محلی که برای من به عنوان خواننده بسیار جالب بود. کویر و آدم های کویری خوب تصویر شده بود. آهنگ داستان مناسب بود و در یک کلمه خوشخوان بود. از لحاظ محتوایی موضوعات مختلف و مهمی نظیر مسئله‌ی زمان و زندگی‌کردن در زمان حال، میراث گذشتگان و فشار گذشته بر زندگی ما، عادت، انفعال و تاثیر جغرافیا بر روحیات آدم‌ها (از این زاویه به یاد کتاب سازگاری ایرانی مرحوم مهندس بازرگان افتادم که کتاب کوچک و قابل توصیه‌ایست) از داستان قابل برداشت است.

*********

مشخصات کتاب من: علی چنگیزی، نشر ثالث، چاپ اول 1388، تیراژ 1650 نسخه، 221 صفحه

پ ن 1: ادامه‌ی مطلب خطر لوث شدن را به همراه دارد.

پ ن 2: نمره من به داستان 3.3 از 5 است (در گودریدز 2.8 از مجموع 19 رای) .

پ ن 2: کتاب‌های بعدی که در موردشان خواهم نوشت؛ آونگ فوکو از اومبرتو اکو، مرد یخین می‌آید از یوجین اونیل خواهد بود. تکلیف آخرین انتخابات کتاب هم به زودی مشخص خواهد شد... (!)

  

 

 

ظاهراً سیر کلی داستان هنگام ورق زدن آلبوم عکس در پایان کتاب به فرجام منطقی‌اش می‌رسد. پرویز با دیدن عکس دسته‌جمعی با هم‌دوره‌ای‌های دانشگاه در هنگام فارغ‌التحصیلی، یاد آن روز می‌افتد و این‌که حاضر نشد لباس مخصوص بپوشد و کلاه بر سر بگذارد چرا که فکر می‌کرد کار مسخره‌ایست. اما حالا که عکس را نگاه می‌کند، دوستان سابقش اصلاً مسخره به نظر نمی‌رسند و خوب که فکرش را می‌کند می‌بیند که آنها در آن لحظه داشتند زندگی می‌کردند در حالی که معلوم نیست پرویز کجای زندگی و کجای زمان بوده است. این البته نکته‌ی مهمی است. به نظر می‌رسد علت جدایی هما (عشق ناکام پرویز) در همین قضیه نهفته است. ظاهراً پرویز نمی‌توانسته از زندگی لذت ببرد و همنشینی با او هم چنگی به دل نمی‌زده... طبیعتاً برای کسی که به نوعی گذشته مدام جلوی چشمش است (به نظر می‌رسد نحوه‌ی سکته‌ی پدر پرویز چنین نقشی دارد. در کنار این موضوع شغل پرویز هم هست که مرمت بناهای باستانی است) یا در حال بنا کردن تخیلات آتی است (مثل دست پُر برگشتن به خانه از طریق یافتن عتیقه و... یکی از راویان او را آدمی توصیف می‌کند که همیشه در خواب و خیال است) وقت و توانی برای لذت بردن از خوشی‌های کوچکِ دمِ دستِ زمانِ حال (نظیر همان لباس فارغ‌التحصیلی) باقی نمی‌ماند.

این زمان حال و زیستن در زمان حال، با جمله‌ای که از سنت آگوستین قبل از شروع روایت آمده است تحکیم و تقویت می‌شود: "اگر به واقع چیزهای آینده و گذشته هستند، می‌خواهم بدانم کجا هستند؟ این سه وجه زمان به نوعی در ذهن هستند و در جایی دیگر آن‌ها را نمی‌بینیم." آگوستین برای رد شبهات مرتبط با خدا و خلقت، به مخلوق بودن زمان می‌پردازد و وجود زمان گذشته و آینده را نفی می‌کند و همه‌ی آنها را در محضر خدا زمانِ حال می‌داند. طبیعتاً این حال با آن حالی که برخی (از جمله خودم!) تکرار می‌کنند که باید در آن زندگی کرد اندکی متفاوت است.

اتفاقاً نوع تصمیم پرویز برای بیرون آوردن عتیقه، و نوع زندگی غلام و سارا و مراد و ... همگی دال بر این است که همه‌ی آنها به نوعی حال‌گراییِ ایرانی دچار هستند: فقط آنچه حاضر و موجود و قابل استفاده فوری است ارزش‌مند است یا همان سرکه‌ی نقد به از حلوای نسیه! به هر حال، جا داشت نخ تسبیح روایت کمی مستحکم‌تر انتخاب و ساخته می‌شد. شاید اگر تکیه‌ی بیشتر بر روی عکسی که برادر پرویز روی آن انگشت می‌گذارد (کاروانسرایی مخروبه در کنار درختان تاغ) گذاشته می‌شد بهتر بود... همان موضوعات مرتبط با تاثیر جغرافیا بر روحیات آدم‌ها... راویان مختلف هرکدام به مناسبتی به این موضوع اشاره دارند اما این صداهای متفاوتی که از آنها به گوش می‌رسد، در کنار هم آن سمفونی‌ای که در انتها ما را غرق در شعف و شگفتی بنماید، نمی‌سازد درحالی که داستان (فضای داستان و قلم نویسنده و...) مایه‌های لازم برای این کار را به‌زعم من داشت.

نکات متفرقه

1) درخت تاغ، مقاومت زیادی در برابر خشکی و گرما دارد و همانند درخت گز از گونه‌هایی است که جهت جلوگیری از گسترش کویر به کار برده می‌شود و منافع فراوانی دارد. (اینجا)

2) هر فصل به نام راوی‌ایست که آن را روایت می‌کند. دو فصل را که بخوانیم این قضیه کاملاً جا می‌افتد لذا بهتر بود این‌گونه به خواننده خط داده نشود: "من که استوار غفوری‌ام با سرباز جعفری حالا تو راهرو ایستاده‌ایم"(ص32)، "من که جعفری‌ام از خاک، سینه‌ام می‌سوزد"(ص53)، "من که دخترش سارا هستم می‌گویم..."(ص105). البته در 33 فصل همین سه فصل چنین ایرادی دارد.

3) "هرچند شرایط اقلیمی و تاریخی ما، موجب زندگی کشاورزی با ویژگی‌های فرهنگی، بردباری (انفعالی)، شلختگی، وارهایی، زمین‌گیری، تک‌زیستی، تفرقه اجتماعی، ناامنی، بی‌برنامگی، حال‌نگری و نهایتاً سازگاری ایرانی گردید، لیکن انسان درست نشده است که در گذشته زندگی کند. بلکه با شناخت گذشته، می‌تواند به ساختن آینده‌ای بهتر بپردازد. ساختن آینده و تعیین سرنوشت یک ملت کهنسال چون ایران، کار یک روز و دو روز، راه یک قدم و دو قدم و عمل یک نفر و دو نفر نیست،... عوض کردن طرز فکر کهنه «زود و زور»، و اعتقاد و علاقه پیدا کردن به «عملِ مستمرِ مجتمع» طولانی است." سازگاری ایرانی – مهدی بازرگان

4) سرباز جعفری نمی‌داند چرا مردم چنین جایی را ول نمی‌کنند تا بروند به یک جای سرسبز... استوار نظرش این است که خاک این‌جا دامنِ آدم را می‌گیرد و همکاران من معتقدند که آبِ سازمان ما گیرایی عجیبی دارد! (عادت). جعفری معتقد است که مردم از بس به سرشان آفتاب خورده است عقل توی کله‌هاشان نمانده است که بتوانند فکر کنند و راه فراری بجویند. او حتی در ص55 عنوان می‌کند که کدام خری این‌جا کاروانسرا ساخته!؟ معیار او زمان حال است و ظاهراً نمی‌تواند درک کند که زمانی اینجا زندگی جریان بیشتری داشته است... شاید هم معتقد است از اول نباید کسی اینجاها ماندگار می‌شده است که طبعاً این طرز فکر به برخی جوانان امروزی می‌آید ولی بیانی مشابه (تعداد زیادی از این کاروانسراها در گوشه و کنار این سرزمین بی‌استفاده و بی‌خود ساخته شده‌اند) توسط پرویز که کارش مرمت آثار باستانی است جای تعجب دارد... وای به روزی که بگندد نمک!!... و این نقطه قوت داستان و طنز ماجراست... "این" پرویز اگر غیر از این بیان می‌کرد جای سوال داشت.

5) نمونه عالی و متعالی انفعال و تن‌دادن به چیزی که مقدر شده است سارا است. او به قول خودش حتا از میان دو مردی که در طلب وصالش هستند "انتخاب" نمی‌کند! او کنار می‌ایستد تا انتخاب شود تا سرنوشتش را مشخص کنند و در نهایت هم در فصلی که روایتگر مرگ خودش است بدون هیچ تقلایی خودش در کندن گودال همکاری می‌کند و خودش... این تصویر همیشه در خاطرم خواهد ماند.

نظرات 13 + ارسال نظر
سمره سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:16 ق.ظ

سلام
شاید هم اون آدمه که انتخاب نمیکنه
کنارهم واینمیسته تاانتخاب بشه ها
کلن محومیشه

سلام
در این مورد به‌خصوص انتخاب نشدن مایه‌ی خوشحالی است! در واقع با انتخاب شدن طرف محو شد.

قاسم طوبایی سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:04 ب.ظ

نوشته شما را خواندم و لذت بردم.
چون کتاب را نخوانده ام نمیتوانم نظری هم بدهیم.
و اما یه سوال:
شما چطور وقت میکنید کتاب بخوانید. میدانم کار شلوغی دارید و زندگی هم که مجال نمیدهد. من دو هفته است دارم تلاش میکنم به سوی فانوس دریایی رو شروع کنم واقعا نمیشه... واقعا نمیشه

سلام
من برای کتاب خواندن وقت زیاد دارم و کم نمی‌آورم! وقتی که کم دارم مربوط به نوشتن مطلب است...برای نوشتن مطلب می‌طلبد که کتاب دوباره خوانده شود و ...الان با پیدا کردن این زمان‌ها مشکل دارم. اما وقت برای خواندن کتاب و نحوه‌ی آن چگونه است که من مشکلی ندارم!؟ دو تا نیم‌ساعت در مترو موقع رفت و برگشت از خانه به محل کار، کل زمان کتابخوانی من است یعنی چیزی کمتر از یک ساعت در روز و تقریباً تمام کتابهایی که در این وبلاگ در موردشان نوشته‌ام در چنین فرصتی خوانده شده است.
نیم ساعت در روز جور کنید و شروع کنید. وقتی شروع کنید خواهید دید که می‌شود. منتها با گزینه‌هایی ساده‌تر شروع کنید که موتورتان گرم شود و بعد به سراغ گزینه‌های سنگین بروید

قاسم طوبایی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:22 ق.ظ

سپاس میله جان
یک دوره ای من حدود 7000 صفحه کتاب رو از روی موبایلم و توی اتوبوس رفت و برگشت به اداره خوندم. یک دوره کامل از "پس از 1400 سال" و "تولد دوباره" و چندتا کتاب دیگه که وقعا منو کشید و برد تا برسم به همچین آماری...
بله میشه
و تازه فهمیدم که توانایی من توی خوندن پی دی اف خیییلی بالاست. یعنی جو محیط کارم اینطوریه که میتونم توی زمانهای آزادم کمی هم بخونم.
توی خونه چه تدبیری دارید؟
باورتون میشه من دیشب بعد از شاید سه سال یه فوتبال دیدم. شاید 7-8 سالی میشه تلویزیون داخلی-خارجی رو پیگیر نبودم. با این حال از روند مطالعه ام راضی نیستم.
از نوشتنم هم که اصلا. و این نوشتن داره کم کم به رویاها می پیونده..
ببخشید سر دلم باز شد...

خوب شد که سر دل باز شد.
پس می‌بینید که می‌شود و خوب هم می‌شود (حداقل در بیرون!)
در داخل خانه که من هنوز به تدبیری نرسیده‌ام و اساساً بعید می‌دانم حداقل برای خودم با توجه به شرایط امکان برنامه‌ریزی خاصی وجود داشته باشد... غیر از روزهای تعطیل... در خانه کتاب دم دست باشد به طور اتومات در صورت پدید آمدن فرصت می‌توان نان را چسباند!
روال عادی را هم لازم نیست به هم بزنید... من فوتبال‌ها را عمدتاً می‌بینم
اما این از فرصت خواندن
مهمتر از فرصت خواندن این است که چه بخوانیم؟ مثلاً اگر می‌خواهیم تاریخ بخوانیم یک اثر پدر و مادر دار بخوانیم. واقعاً حیف است وقتی که با این سختی به دست می‌آید هرز برود. در رده‌بندی‌های دیگر هم به همین ترتیب...

مدادسیاه چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 03:20 ب.ظ

احتمالا نسبت تعداد راوی به صفحاتِ این داستان یک رکورد است.
جمله ی سنت آگوستین را نفهمیدم .
"اگر به واقع چیزهای آینده و گذشته هستند، می‌خواهم بدانم کجا هستند؟"

سلام
برای آن جمله شاید این متن کوتاهبتواند کمکی بکند
http://new-philosophy.ir/?p=601

شیرین چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:44 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام میله عزیز، وقتتون بخیر
می دونید بلاگتون باعث میشه یک چشم و هم چشمی مثبت در مورد کتابخوانی راه بیفته؟ خدا خیرتون بده واقعا!
از فردا برای رفت و امد با سرویس شرکت جابجا خواهم شد و از الان نقشه کشیده ام برای کتابخوانی بجای زل زدن به جاده روبرو!
ممنون

سلام شیرین گرامی
چنین چیزی مایه دلگرمی من است
چشم و هم‌چشمی مثبت خیلی عالیست... امیدوارم سرویس عاری از تکان باشد و رجای واثق (!)دارم که از لحاظ سرمایشی گرمایشی مثل سرویس‌های سازمان ما نیست که تابستان‌ها سونای خشک است و زمستان‌ها زمهریر البته همین خواصش موجب شد که من ازش فرار کنم و به مترو پناه ببرم و در نتیجه فرصت برای کتابخوانی پیدا کنم!

قاسم طوبایی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:06 ب.ظ

پدر و مادر دارتر از این دوتا کتاب من نخوندم و اتفاقا برای من که سمت و سوی فکرم سردرگم بود خیلی شفابخش بود.
از لحاظ تاریخی کم نخوندم چند جلد مربوط و معقول 5-6-7طبری رو هم خوندم...
بگذریم از تاریخ که چیزی جز غم و ناراحتی و عصبانیت نداره...
ادبیات را عشق است...
واقعا ازت ممنونم

سلام مجدد
کلی عرض کردم و اون اصطلاح فقط مختص آن دو کتاب نبود.
یک توصیه هم برای شما دوست خوبم با توجه به تجربیات اخیرم دارم و آن هم این است که فعلن وولف را کنار بگذارید و آونگ فوکو از اومبرتو اکو را دست بگیرید (فقط نمی‌دانم نسخه پی‌دی‌اف دارد یا نه) به نظرم اگر صبور باشید تجربه‌ی ویژه‌ای خواهید داشت.

مهرداد شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:22 ب.ظ

سلام
وقتت بخیر
در ابتدا بگم که متاسفانه مطلبی درباره این کتاب ندارم.
در یک انتخابات داخلی بین سرود سلیمان از موریسون و بلندیهای بادگیر از برونته تصمیم بر کلاسیک خوانی شد و گزینه دوم انتخاب شد.
کنجکاو شدم که ببینم از برونته مطلبی نوشتی یا نه که پس از جستجو به دو کتاب امپراتوری خورشید از بالارد و تنهایی اعداد اول رسیدم اونهم به واسطه دو کامنت از خودم و سحر درباره برونته در ذیل آن دوکتاب.
گویی امیلی برونته ی خسته و بیمار در اینجا هم مظلوم واقع شده است.
حالا امروز شروع میکنم به خوندنش تا ببینیم چه پیش آید.
نکته جالب تقارن نامه گنجانده شده در مطلبت در تنهایی اعداد اول با امروز روز فینال لیگ قهرمانان است.
میدانم که حتی طرفداران ناپولی هم به واسطه حذفی که مادریدی ها چندی پیش نصیبشان کردند امشب هوادار یوونتوس ما خواهند بود البته به استثنای هیگوان.
شاد باشی

سلام
وقت شما هم به خیر
دیگه سن من از برونته‌خوانی گذشته است
یاد امپراتوری خورشید انداختی من را... خیر ببینی رفیق... یاد لذتی که از آن کتاب بردم اشک توی چشمام جمع میشه...مثل الان.
و اما امشب و آن نامه گنجانده شده در تنهایی اعداد اول؛ خیلی وقت است نامه‌ای دریافت نکرده‌ام!! ... من امشب خیلی با آرامش و بدون استرس فقط فوتبال خواهم دید و لذت خواهم برد. پرچم که بالای میله نباشد این‌جوریست اینجوری مثلاً 100 واحد لذت می‌برم. اگر طرفدار دوآتیشه یکی از دو تیم بودم و بازی را می‌باختیم نهایتاً 20 واحد لذت می‌بردم (بر فرض بازی معرکه علیرغم باخت) اما طبیعتاً اگر تیم ما می‌برد لذت ما بیش از 100 واحد بود...منتها الان دیگه برای عشق و علاقه و پرچم بالا بردن دیر شده است... سی چهل سالی دیر شده است. من به همین 100 واحد قناعت می‌کنم. امیدوارم شما بیشترش را ببرید!
ضمناً با نویسندگان داخلی هم آشتی کنید.
خوش باشی

سحر شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:43 ب.ظ

قشنگ یادمه چند سال پیش تو کتابفروشی چشمه بین این کتاب و کتاب احمد غلامی گیر افتاده بودم؛ مال غلامی رو خریدم!

اما تا این مطلب رو خوندم ذهنم یکسره رفت سراغ موضوع راوی در رمان های ایرانی که مدتهاست فکرمو مشغول کرده ... یعنی نویسنده های ایرانی طوری با این موضوع راوی های متعدد ـ و البته حضور خودشون در کتاب ـ دست و پنجه نرم می کنند که انگار مهمترین بخش رمان نویسی است! تعداد زیادی شون انقدر با این قضیه درگیر می شن که اصلا طرح و پایان قصه را فدا می کنند که به نظرم مهمترین ضعف رمان های ایرانی از همین ها ناشی می شود.
تعدد راویان اگر در خدمت تبیین خط داستانی نباشد، بدجوری توی ذوق می زند و خواننده حرفه ای کاملا ماجرا را درک می کند ... و ببخشید که اینو می گم اما در دو سه تا کتاب به این نتیجه رسیدم که این همه راوی انگار به منظور پوشاندن ایرادهای گل و گشاد پیرنگ مورد استفاده قرار گرفته اند!

در مورد این کتاب چون نخواندم نظری نمی دهم، اما به اندازه کافی کار فارسی معاصر خوانده ام که بتوانم حرف های بالا را بیان کنم

سلام
خُب باز هم باید فرصت بدهید در کتابفروشی... من هم چندین بار انتخاباتی داشتم که این کتاب در آن حضور داشت ولی الان قسمت شد و خواندمش. تقریباً هم راضی هستم. شما از خریدتان راضی هستید!؟
البته شما کار داخلی زیاد خوانده‌اید و بهتر می‌توانید نظر بدهید من متاسفانه کمتر در این زمینه تجربه دارم و نظرم خیلی درست نیست اما علاقه به فُرم را در این تعدای که خوانده‌ام را می‌بینم. البته این علاقه خیلی هم انحرافی نیست! یعنی یه‌جورایی اصلاً انحرافی نیست... منتها نباید به گونه‌ای باشد که خط داستانی و محتوا و...به فنا برود.
در این داستان هم تعدد راویان ضربه‌ای به داستان نمی‌زند منتها به نظرم رسید برخی از آنها لزومی نداشتند و دیگرانی بودند که می‌توانستند این کار را انجام بدهند.
این نظر شما و نظر من و نظر دوستان دیگر بالاخره بازخوردی است برای یک کار... گاهی همین کامنت‌های شما و دوستان دیگر تاثیرات مثبتی روی همین مطالب وبلاگ دارد.
من فکر می‌کنم یکی از مشکلات عمده نویسندگان ما نداشتن بازخورد کافی از خوانندگان است. منتقدان منظورم نیست. منظورم خوانندگان است. البته در این زمینه مقصر ما هستیم دیگر... واضح است... پس بیایید قهر نکنیم و کم‌کار نباشیم در این عرصه

سحر شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:46 ب.ظ

برای مهرداد؛

بلندی های بادگیر بی نظیره، مهرداد ... به زور هم که شده ادامه اش بده، پشیمان نمیشی

من البته به زور ادامه اش ندادم، چهارده ساله بودم و خوندن این رمان در تغییر مسیر رمان خوانی ام واقعا تاثیر داشت ... طوری که بعدش زدم تو کار رومن رولان!!!

قابل توجه مهرداد

شیرین شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 09:08 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام میله عزیز
نه، تجربه خوبی بود! البته تکانها که هستند. نباید کتاب را فقط در دست گرفت، اگر به پا تکیه اش بدهم و روی زانوها بگذارمش حرکت کمتر می شود و قابل خواندن. دمای محیط هم خوب بود. می شود ادامه داد. همین اولین کاری باعث شد "هفت گناه هالیوود" (فالّاچی) را که مدتها نیمه کاره مانده بود تمام کنم. این هفته با "هنر دویدن" ادامه خواهم داد. به قول شما اگر میشد در حین سفر، نوشت، دیگر نور علی نور میشد! ولی انگار نمی شود.

سلام شیرین گرامی
تجربه‌ی خوب موتور آدم را گرم می‌کند. حالا فقط باید حواسمان باشد تا به‌طور یکنواخت "ذغال‌سنگ خوب" داخل آتشدان بریزیم! نوشتن هم در اولین فرصت فراموش نشود. نوشتن در قیاس بالا در حکم تقویت‌کننده سوخت (ذغال) است یا در حکم روانکار چرخ لوکوموتیو برای کاهش اصطکاک و البته آن سوت‌هایی که لوکوموتیوران در نزدیکی ایستگاه‌ها یا هنگام مواجهه با همکاران‌شان به صدا درمی‌آورند... در این فقره‌ی آخر یک‌جور طنین شادی‌بخش دارد خلاصه اینکه وقتی قطار خوب حرکت می‌کند زندگی زیباتر است

بندباز یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 04:34 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

تمام نوشته های این پست یک طرف، آن پاراگراف قرمز یک طرف دیگر!

سلام
یاد مرحوم مهستی به خیر
البته این از محاسن داستان است که مرا یاد آن کتاب و آن پاراگراف انداخت.
کمی هم در راستای شب امتحان و بعد از شب امتحان بود!

فراموشکار دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام .روزتون بخیر . من چند روز پیش واسه شما یه کامنت گذاشتم و متاسفانه الان یادم نمیاد زیر کدوم پست بود که برم جواب رو بخونم . پس با عذرخواهی فراوان دوباره می پرسم : شما در اینستاگرام پیج دارید ؟

سلام
خواهش می‌کنم.
اینستاگرام را آن اوایل یک نیمچه ورودی کردم (در حد نیم‌ساعت!)... جذبم نکرد. من اینجا را ترجیح می‌دهم به دلایل مختلف. دو سه تا هندوانه هم با همدیگر برداشتن هم در توان من نیست
به قول معروف همین بچه‌ای رو که زاییدیم بزرگ کنیم هنر کردیم

ماهور پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 12:21 ق.ظ

در راستای اینکه خیلی علاقه مند شده ام به کتابهای خوب فارسی حتما این کتاب رو هم میخونم
و واقعا یه سوال دارم. اینکه کتابهایی از این دست (سازگاری ایرانی) یا کتابهای تحلیلی و جامعه شناختی ما بعد از گذشت یک یا چند دهه هنوز انقدر به روز هستند که مفید باشند و اعتبار دارند ؟؟
گاهی فکر میکنم (مخصوصا بعد از خواندن چند تا از کتابهای سی چهل سال پیش ) یک سری حرفها یا زمانشون گذشته یا انقدر بدیهی و لوث شده اند که تاثیرگذاریشون رو از دست داده اند .
و اینکه قبلا کتابهای تحلیلی جامعه و روانشناسی مردم و راهبردی جامعه بیشتر از الان نبود؟؟
یا هست و من نمیشناسم؟؟ البته منظورم کتب اکادمیک با مخاطب محدود و خاص نیست .

سلام
سوال خوبی است...
به نظرم مختصری از به روز بودن خود را طبیعتاً از دست می‌دهند... منتها به همان نسبت هم ارزش تاریخی پیدا می‌کنند یعنی برای منِ خواننده این امکان را فراهم می‌کند که بدانم مثلاً در چهل سال قبل نوع نگاه تحلیل‌گران به جامعه خودمان چطور بوده است. (البته این در مورد کتاب‌ها و مقالات قابل تامل صادق است نه در مورد نوشته‌های بازاری... یاد یک سری نوشته افتادم که یکی از دوستان سالها قبل برایم آورده بود... با قید سه فوریت!... سرشار بود از همان توهمات توطئه‌اندیشانه که دو ریال هم ارزش نداشت)
اما سوال دوم: در یک دوره‌ای خیلی از متفکرین به علل عقب‌ماندگی پرداختند و طبعاً برخی از آنها هم نگاهشان به داخل بوده است. این سوال (علل عقب‌ماندگی یا چگونگی خروج از آن) طبیعتاً حالا حالاها قابل طرح است. آمار ندارم و نمی‌دانم کمتر شده یا زیادتر... ولی هست.
و به گمانم بیشتر و حتا بهتر...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد