قاعدهی این دنیا این است که هرچه رو به جلو میرویم هم وقایع هولناکتر است و هم تواتر و تداوم و فرکانسش بیشتر میشود. البته درعینحال قرصها و کپسولهای ضد درد و مُسکنهای قویتری هم به بازار آمده است و ما با استفاده از آنها بدنمان را بیحس میکنیم. گاهی این مسکنها ناخواسته به ما تزریق میشود تا دوام بیاوریم و بتوانیم وظایفمان را انجام دهیم... میگویند که ظاهراً بدن ما به مرور خودش را با تواتر و تکرر وقایع دردناک وفق میدهد و راست هم میگویند! دیگر اعدامها و قتلعامها و زلزلهها و بمباران خانه و مدرسه و کشته شدن کودکان و تصادفات اتوبوسها در جادهها و امثالهم تحریکمان نمیکند... دریغ از یک قطره اشک!
گونتر گراس اصطلاح قرن خشکچشمان را در رمان طبل حلبی آورده است. جایی که مردم بعد از دیدن فجایع جنگ دوم دیگر توان اشک ریختن را از دست دادهاند. آنها به رستورانی خاص به نام پیازانبار میروند و در آنجا برایشان پیاز و چاقو میآورند تا با خرد کردن پیاز اشکشان جاری شود.
بعضی هرگز موفق نمیشوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر. به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشکچشمان نام خواهد گرفت. گر چه همهجا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می رسید به پیازانبار میرفتند و تختهای به شکل خوک یا ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه میکردند و یک پیاز عادی که در هر آشپزخانهای پیدا میشود به قیمت دوازده مارک میگرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. میپرسید مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود... بعد از سالها عاقبت چشمها نمناک میشد. اشکی چنان که سزاوار بود. اشکی به آزادی و بیخجالت.
الان هم به همت نسلهای گذشته و حاضر بهانههای زیادی برای گریه کردن داریم. کافیست اخبار داخل و خارج را مرور کنیم. بیخ گوشمان پسربچه یازده ساله را با پنجاه ضربه چاقو... آنطرفتر نسلکشی... اینطرف بُمب... اونورتر سخنرانی خشونتآمیز و شمشیر دائماً آویخته داموکلس... هیچ شانهای مورد نیاز نیست، بدون شانهی دیگران هم میتوان هایهای گریست! این حجم از خشونت و جنایت واقعاً آدم را بدبین میکند. چرا فرهنگ و تمدن هزارانساله بشر نمیتواند جلوی این رودهای خون را بگیرد. این همه فیلم و نوشته و چه و چه در مذمت خشونت و جنگ... و نتیجهای که حاصل شده است: دنیایی عاری از صلح! ظاهراً گفته داستایوسکی در برادران کارامازوف را باید جدی بگیریم:
همه جنایت را دوست میدارند، همیشه دوستش میدارند، نه در بعضی لحظات. میدانی انگار مردم به توافق رسیدهاند درباره آن دروغ بگویند و از همان وقت دربارهاش دروغ گفتهاند. همگی اعلام میدارند که از بدی نفرت دارند. اما اینها عاشق آنند.
*********
پ ن 1: ترامپ هم که انگار عاشق سینهچاک ما مردم شده است و مرا به یاد سلین در سفر به انتهای شب میاندازد! وقتی بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنیاش این است که میخواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند.
پ ن 2: برای نوشتن این مطلب و کار دیگری که در دست دارم به آرشیوم سر زدم و چرخی در گوگل زدم که نتایج عجیب و غریبی داشت؛ حجم کپیبرداری از مطالب دیگران بسیار بالاست! طرف وکیل دادگستری است و کل مطلب را با پینوشتها، یکجا کپیپیست کرده است! آن یکی کل مطلب را در سایتش گذاشته است و زیرش نوشته است کپیبرداری از مطالب این سایت بدون اجازه ممنوع میباشد!! عزیزانِ من؛ مطالب این وبلاگ آش دهنسوزی نیست اما اگر این علف به دهان شما خوشمزه آمده است موقع کپیکاری و انتقال دقت کنید و کارتان را تمیز انجام دهید!!!
پ ن 3: همیشه فکر میکردم که همه انسانها مخالف جنگاند، تا آنکه دریافتم کسانی هم هستند که موافق آناند، بخصوص کسانی که خود مجبور نیستند در آن شرکت کنند. (اریش ماریا رمارک)
پ ن 4: برای تغییر ذائقه به ادامه مطلب بروید!
هفته اولی که مشغول به کار شدم صبحها با چنین صحنهای در اتاق کارمان روبرو میشدم: همکاران دورتادور یک میز مینشستند و تندتند لقمههای صبحانه را فرو میدادند و همزمان نگاهشان روی مطالب روزنامه بالا و پایین میشد. بیست دقیقه برای صبحانه وقت داشتیم و بعد باید از اتاق خارج میشدیم و هرکس به سر کار خودش میرفت. هرکس روزنامهی خودش را داشت. دو سه نفر صبحِامروز، چند نفری هم عصرِ آزادگان و آفتاب امروز و آریا و فتح و بیان و آزاد و امثالهم، دو سه نفر همشهری و ایران و ... و یک نفر هم یالثارات. دوازده نفر بودند. من که تازهوارد و سیزدهمین نفر بودم فقط نظارهگر همکاران بودم... نه صبحانه و نه روزنامه؛ چون صبحها قبل از حرکت، صبحانهای که مادر پیش از بیدار کردن من آماده میکرد را میخوردم و چون مشترک روزنامه بودم باید تا عصر صبر میکردم تا عصر آزادگان به درِ خانه برسد! فضای جالبی بود، تقریباً به همین کیفیتی که سر آدمها الان داخل گوشیهایشان میرود آن زمان داخل روزنامه میرفت... اما این کجا و آن کجا!
این تصویر البته چندان نپایید و هفته دوم جماعت روزنامهخوان به آن دو سه نفری که همشهری و ایران میخواندند محدود شد و البته آن همکار یالثارات و شلمچهخوان! بله کنفرانس برلین و تعطیلی فلهای مطبوعات در آن زمان رخ داد. تقریباً یکی دو ماه بعد دیگر کسی در اتاق روزنامه نمیخواند!
منیرو روانیپور یکی از مدعوین کنفرانس بود و تعدادی از داستانهای این مجموعه با سفر ایشان به آلمان ارتباط دارد. خواندن این داستانها مرا به فضاهای مختلفی برد (از جمله فضای بالا!)....
این مجموعه حاوی 14 داستان کوتاه است که محوریترین مضمون مشترک آنها از نظر من غربت بود. غربت در خانه و خارج از خانه... در داخل و خارج از وطن! زن داستان کافهچی در خانهاش غریب است و یا نویسندگان حاضر در داستانهای دیدار و یا مویهکنندگان برای نویسندهی ناپدید شده در داستان کشتیشکستگان... اما داستانهایی که پایی در آلمان دارند این مفهوم را عمیقتر به ذهن خواننده فرو میکنند و ترکیباتی همچون غربت و هویت، غربت و فراموشی، غربت و فروپاشی، غربت و توهم در ذهن به وجود میآورد.
داستانهای نیمه اول مجموعه بیشتر شامل فضاهای واقعی هستند و داستانهای نیمه دوم در مرز توهم و واقعیت در نوسان هستند. من نیمهاولیها را بیشتر پسندیدم. در خصوص هر کدام از داستانها در ادامه مطلب مختصری خواهم نوشت.
*******
مشخصات کتاب من:نشر قصه، چاپ دوم 1381، تیراژ 3300 نسخه، 143 صفحه (تفاوت تیراژ آن روزها با این روزها خود حاکی از سر درون است!)
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3 از 5 است.
ادامه مطلب ...
آرتور دنت شخصیت اصلی داستان یک آدم معمولی انگلیسی است که در یکی از مناطق حومهای شهر لندن زندگی میکند. یک خانه معمولی دارد روی یک تپه و خارج از بافت... پنجشنبه روزی است و از قضا تازه ایشان روز گذشته، باخبر شده که خانهاش در طرح ساخت جاده کمربندی قرار گرفته است، به همین خاطر وقتی پنجشنبه صبح با بولدوزری که برای تخریب خانهاش آمده روبرو میشود شوکه میشود! هیچ راهی نیست چون قبلاً تصمیم این کار در شورا گرفته شده است و طرحها از نُه ماه قبل در دفتر برنامهریزی شورا در منظر ملاحظهی عموم قرار گرفته بود و کسی معترض نشد... حالا گیریم در کشوی آخر یک کمد، در توالتِ از کارافتادهای در زیرزمینِ آن دفتر قرار داده شده بود!
آرتور جلوی بولدوزر دراز میکشد تا مانع این کار شود و این کار را ادامه میدهد تا زمانی که بهترین دوستش فورد پریفکت که با او رفاقت پانزده ساله دارد به سراغش میآید. فورد حامل خبر شگفتآوری است که خراب شدن خانهی آرتور پیش آن رقمی نیست! شاید معمولیترین بخش خبر این باشد که فورد موجودی فضایی است؛ محقق و گزارشگری که برای بهروزرسانی کتاب جامع راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها گذارش به زمین افتاده و اینجا گرفتار شده است. اما اگر بجنبند این گرفتاری قابل حل است و اگر نجنبند کلاً به فنا خواهند رفت چون تا دقایقی دیگر سیاره زمین از صحنه کهکشان محو خواهد شد...
*********
«اتواستاپ زدن» معادلی است که برای کلمه Hitchhiking در نظر گرفته شده و قبلاً در این پست اشارهای به این کلمه شده است. احیاناً در فیلمها و سریالهای غربی دیدهاید که برخی از مسافران کنار جاده میایستند و انگشت شصتشان را به نحو خاصی تکان میدهند (مطابق طرح روی جلد بالا) و برخی هم آنها را سوار میکنند و تا یک مسیری میرسانند... اینها کسانی هستند که رایگان و کمهزینه سفر میکنند و Hitchhiker خوانده میشوند... برای این اتواستاپزنها معمولاً کتابهایی چاپ میشود که علاوه بر شرح مسیرهای کشور مورد نظر، هتلها و رستورانهای ارزانقیمت معرفی میشوند. داگلاس آدامز در جوانی اروپا را به همین نحو زیر پا گذاشت و به گفته خودش در یکی از شبهایی که زیر سقف آسمان قرار بود شب را به صبح برساند، به آسمان پُرستاره زل زده بود و یکی از همین کتابهای راهنما برای اتواستاپزنها هم کنار دستش بود؛ جرقهی نوشتن کتاب راهنمایی برای اتواستاپزنهایی که میخواهند به کهکشان سفر کنند در چنین حالتی به ذهنش خطور کرد! حدس میزنم آن شب در رستورانی که آن کتاب راهنما به عنوان ارزانقیمت معرفی کرده بود با او دولاپهنا حساب کرده بودند و پس از آن هم اثری از مکان اقامتی ارزان معرفیشده در کتاب، در موقعیت ذکر شده پیدا نکرده است!... در چنین موقعیتهایی است که حس طنز آدم بدجور غلیان میکند!
آدامز این کتاب را ابتدا در سال 1978 در قالب داستانهای کوتاه دنبالهدار برای رادیو بیبیسی نوشت که به علت استقبال پرشور مخاطبین در سال 1979 به صورت یک رمان آن را منتشر کرد. آن سال در همهی جهان یک شور عجیبی برپا بود، اما این کجا و آن کجا!! استقبال از این اثر به گونهای بود که نویسنده تا سال 1992 چهار جلد دیگر از آن خلق و منتشر کرد. در واقع «راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها» هم عنوان جلد اول و هم عنوان کل مجموعه پنججلدی آن است. از این مجموعه استقبال زیادی شد (کتاب و فیلم و سریال و ...) بهنحوی که پس از مرگ زودهنگام نویسنده در سال 2001 ایون کالفر نویسنده ایرلندی، بر اساس یادداشتهای منتشرنشده و برجامانده از آدامز، جلد ششم و آخر آن را نوشت و... این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.
پیشدرآمد و فصول ابتدایی کتاب، بدون شک از نگاه من یک اثر درخشان است... زبانِ طنزِ عالی، کنایههای معرکه، عمق و معناداری آنها، طرح داستانی کمنظیر... خلاصه اینکه فصول اولیه به تنهایی ارزش اثر را به حد اعلا میرساند، همانند موشکی که به فضا پرتاب میشود! در فصلهای بعد گاهی از نظر من اُفت محسوسی رخ میدهد اما خوشبختانه منجر به سقوط این موشک نمیشود و در پایان، کتاب در مدار قابل قبولی قرار میگیرد. من این کتاب را دوست داشتم.
..........
مشخصات کتاب من؛ ترجمه آرش سرکوهی، نشر چشمه، چاپ دوم زمستان 1394، شمارگان 1000نسخه، 205 صفحه.
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4.3 از 5 است. (در سایت گودریدز 4.2 از مجموع بیش از یک میلیون رأی!! به گمانم از این حیث یک رکورددار است... در سایت آمازون با نمره 4.5)
پ ن 2: اگر در کانال بیبیسی سریال "دکتر هو" را دیده باشید بدانید که فیلمنامهاش کار داگلاس آدامز است.
پ ن 3: ترجمه قبلی اثر با نام راهنمای مسافران مجانی کهکشان توسط آقای فرزاد فربد و انتشارات پنجره سال 1386 منتشر شده است.
پ ن 4: تاثیر این مجموعه در حوزههای مختلف جالب توجه است. تأثیر ابداعات مختلف نویسنده سالیان درازی پابرجاست و ادامه خواهد داشت. این لینک هم جالب بود: اینجا