میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

صندلی

صندلی در اذهان ما معمولاً به شیئی اطلاق میشود که یک بخش نشیمنگاه دارد و یک بخش تکیه‌گاه، چهار پایه دارد و گاهی هم دو دسته. این واژه، وارداتی است و در مورد ریشه‌های ترکی و روسی و اطریشی آن اهل فن نظرات خود را نگاشته‌اند که موضوع این نوشته نیست و نویسنده نیز بر این آتش دستی ندارد. فی‌الواقع ذهن من الان درگیر صحنه‌ایست که بعد از ورود به اتاق مدیر با آن روبرو شد.

قبل از بیان آن صحنه لازم است توضیح بدهم چرا و چگونه به اتاق مدیر راه یافتم. اهلِ دل و اهالی مشاغل سازمانی می‌دانند که نزدیک شدن به مدیران، حتی مدیران میانی یک سازمان، کار ساده‌ای نیست. نزدیک‌‌شوندگان به این مقام، بسته به نوع نزدیکی‌شان ممکن است دچار تحولات صعودی بشوند که آن هم البته می‌تواند موضوع نوشته‌ی دیگری باشد که در آن می‌توان از برخی تحولات اختصاصی و بومی سازمان خودمان بنویسم. مثلاً منشی مدیری که با مدرک کاردانی بیهوشی اتاق عمل به فلان مقام ارشد رسید و البته من شهادت می‌دهم که مدرک ایشان مرتبط‌ترین و کاربردی‌ترین مدرکی بوده است که در این تیپ مدیران دیده‌ام.

صحبت را از صندلی آغاز کردم و این‌که این واژه وارداتی است. شاید این سوال پیش بیاید که تا قبل از ورود این واژه آیا شیئی مشابه صندلی نداشته‌ایم؟ اگر داشته‌ایم به آن چه می‌گفته‌ایم؟ این سؤال خوبی است و شاید محققی پیش از این در این زمینه مقاله‌ای نوشته باشد و من بی‌خبر از آن باشم. امیدوارم اگر در میان مخاطبین کسی از این قضیه باخبر باشد به من و دیگران در این زمینه اطلاعات درخوری بدهد. اما به ذهنم می‌رسد که اگر چنین شیئی وجود داشته است احتمالاً در درگاه پادشاهان و حاکمین بوده است، آن هم نه برای استفاده شخص حاکم، بلکه برای اطرافیان، چرا که حاکمین اصولاً بر تخت می‌نشسته‌اند که عرض و طول و ارتفاع آن قابل مقایسه با صندلی نیست. به نظر می‌رسد تقابل سنت و تجدد را می‌توان در مقایسه این دو نیز دید.

الغرض! بنده به این دلیل احضار شدم: فرمی را که نباید تأیید می‌شد برای امضا شدن به دفتر مدیر فرستاده بودم. مدیر بر روی فرم مربوطه با فونتی به اندازه تیتر معروف «شاه رفت» نوشته بود: «کدام کارشناس این را تأیید کرده است؟؟؟!». یادم نیست که دقیقاً علامت تعجب قبل از سه علامت سوال بود یا بعد از آن اما هر چه که بود نشان می‌داد مدیر محترم در چه سطحی از عصبانیت است.

منشیِ مربوطه فرم را به دستم داد و مرا به داخل اتاق راهنمایی کرد و طبق روال به مدیر اعلام کرد این کارشناسی که شرفیاب می‌شود نامش چیست. با لبخند وارد شدم و آن صحنه را دیدم! مدیر بر روی صندلی‌اش نشسته بود. صحنه، در واقع همین صندلی بود. صندلیِ عظیمی که متناسب با آن مقام عظمی بود. صندلی نسبت به سال گذشته، از جهت ارتفاع پشتیِ آن رشد قابل ملاحظه‌ای کرده بود. عرض نشیمنگاهش نیز به همچنین... اگرچه این مدیر نسبت به مدیر قبلی قطعاً باسن کوچکتری دارد. گمان کنم صندلی در حداکثر ارتفاع ممکن تنظیم شده بود به‌گونه‌ای که اگر با نشستن بر روی آن حس علاءالدولگی به آدم دست ندهد لااقل در این مورد خاص، کمی احساس یپرم‌خانی به راکب بدهد.

فکر نمی‌کردم بابت این اشتباه ساده‌ی مدیر (نعوذ بالله) فرصت دیدار حاصل شود. شاید به همین خاطر لبخند بر لب داشتم. در فرم با فونت معمول و با خط فارسی و بدون هیچ پیچشی، بعد از ذکر دلایل مردودی، تایپ کرده بودم که «مورد تأیید نمی‌باشد». فرم را روی میز مدیر گذاشتم. نگاهی به فرم و کاغذی که روی آن منگنه شده بود انداخت و بعد دقیقاً از بالای عینکش به من خیره شد و با تحکم گفت: «برای چی این را تأیید کردی؟». احتمالاً اگر صد سال قبل بود یک «قرمساق» هم به ته جمله اضافه می‌شد! در واقع سهم ما از مدرنیته همین حذف شدن کلمه قرمساق آن هم به قرینه معنوی بوده است وگرنه باقی موارد صرف‌نظر از تغییرات ظاهری دارای همان ماهیت پیشین خود است.

از قاطعیت مدیر کمی دچار تردید شدم. می‌دانید که قاطعیت از شرایط لازم برای مدیریت است و مدیران ما از این حیث معمولاً کمبودی ندارند مگر در زمان‌هایی که موقعیتِ پشتیبان یا پشتیبانانِ آنها دچار تزلزل شود. به آرامی عرض کردم که ایشان دچار اشتباه شده است و در فرم هیچ اشاره‌ای به تأیید شدن نشده است. نگاهی به فرم انداخت و حدوداً سی ثانیه به حالت یک مدیر تاکسیدرمی شده به فرم خیره شد. احتمالاً توی دلش به خودش فحش می‌داد که به خاطر خطای دید، فرصت دیدار خودش را به من داده است!

بعد از نمایش قاطعیت حالا نوبت نمایش سرعت عمل بود! بلافاصله دستور داد جلسه‌ای با حضور رئیس اداره «الف» و رئیس اداره «ب» برگزار کنم و نظرات آنها را درخصوص موضوع فرم یک‌کاسه کنم. تا آمدم یادآوری کنم که نظرات این دو عزیز یکسان است و در فرم درج شده است، تلفن را برداشت و شروع به صحبت کرد و به پشتی صندلی تکیه داد و با اشاره‌ی دست اجازه‌ی خروج را صادر کرد! انصافاً سرعت عمل خوبی داشت! من اگر به جای او بودم احتمالاً می‌خندیدم و به خطای چشم خودم اعتراف می‌کردم. شاید به همین دلیل است که جای او نیستم. شاید هم اگر به جای او بر این تخت، ببخشید صندلی، می‌نشستم صاحب چنین کراماتی می‌شدم! 

...................

پ ن 1: آن جلسه برگزار شد و رؤسای مربوطه علیرغم اینکه نظراتشان از قبل یکسان بود، برگه‌ای را تحت عنوان صورتجلسه امضا کردند که نظراتشان یک‌کاسه شده است! من هم احتمالاً به دلیل لبخندی که در آن دیدار بر لب داشتم تنبیه شدم!

پ ن 2: در خبرها آمده است که رئیس اداره اول شرق اروپای وزارت امور خارجه مراتب اعتراض رسمی ایران نسبت به اقدام لهستان در همراهی با آمریکا برای برگزاری کنفرانس ضد ایرانی به اصطلاح صلح و امنیت در خاورمیانه را اعلام و با ناکافی دانستن توضیحات کاردار سفارت لهستان و تاکید بر ضرورت اقدام جبرانی فوری دولت لهستان اعلام کرد: در غیر این صورت جمهوری اسلامی ناچار به اتخاذ اقدامات متقابل است.

با توجه به اینکه در اولین اقدام هفته فیلم لهستان در تهران لغو شده است پیشنهاد می‌گردد در مرحله بعدی با فراخواندن فرشاد احمدزاده از لیگ فوتبال لهستان ضربه‌ای کاری به ایشان وارد کنیم. اگر چنانچه دولت آن کشور به سر عقل نیامد، طی دستوری به ممیزان اداره ممیزی ارشاد فرمان داده شود تا از این پس به جای استفاده از عبارت «صندلی لهستانی» در داستان‌ها و نوشته‌ها از «صندلی گل‌محمدی» بهره‌برداری گردد. اصلاً دوست نداشتم چنین اقدام سنگینی انجام شود اما وقتی خودشان می‌خواهند ما چه گناهی داریم!

 

نظرات 19 + ارسال نظر
نورا شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 02:37 ب.ظ

مثل همیشه عالى .همه بنوعی تجربه این حس مزخرف را داریم.در حالت تهوع مجبورى ظاهر راحفظ کنى

سلام
حس بدی است... سازمان‌های دولتی یا خصولتی پر است از این تجربه‌ها... متاسفانه.
ممنون از لطف شما

شیرین شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 04:18 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام میله
عجب ماجرایی! عجب مدیرانی! هرقدر هم بگوییم از اوضاع مملکت می شود حدس زد مدیرانش چه کرم های خاکی ای هستند، باز هم نمی توانم از جس یک تعجب و حیرت زیاد اجتناب کنم.
حال و روز جناب مدیر و اشتباهش یک چیزی تو مایه های اینست که بهتر است آدم توی زیرزمین بادبادک هوا کند ولی اینطور بور و کنف نشود. ایشان احیانا طوری هوا برش داشته بوده تا کارشناس اشتباه کار را ادب کند که اصلا فرصت نکرده بوده بخواند و ببیند روی برگه چه چیزی نوشته شده است. تاسف به حال این کرم های خاکی و مملکت بیچاره ما و خود ما!

سلام شیرین
راستش باید عرض کنم که من مدیران زیادی داشتم... هر کدام از ایشان فارغ از نحوه‌ی دریافت حکم دارای نقاط مثبتی هم بوده‌اند... آنها هم مثل ما انسان هستند... اما به نظر می‌رسد سازوکاری که در سازمان‌های ما جاری است آدم‌ها را به اشکال عجیب و غریبی درمی‌آورد. مثلاً ایشان به طرز غریبی معتقد است که در همه امور اندیشه و نظرات صائبی دارد... به هیچ وجه من‌الوجوه اشتباهاتِ حتی سهوی خود را نمی‌پذیرد و بر آنها پافشاری می‌کند!... موارد فنی متعددی از این دست پیش آمده است که اگر می‌شد از آنها نوشت تا شب عید بساط خنده و گریه‌ی من و شما در این وبلاگ به صورت روزانه پهن بود!
خوشبختانه به سبک آموزه‌های شخصیت مادر در کتاب قصر شیشه‌ای می‌توان از این مورد خاص نیز نکات آموزنده‌ای بیرون کشید. کار کردن با ایشان به من یاد داد که فارغ از مذهب و نژاد و اکثریت و اقلیت بودن همه‌ی ما ایرانی هستیم

کامشین شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 09:41 ب.ظ http://www.kamsin.blog.ir

میله جان سلام
از اینکه گاه و بیگاه مجبوری با مدیری با این درجه از لیاقت سر و کله بزنی واقعا متاسفم. مطئمنا اگر خدای ناخواسته ایشان به فوریت عمل یا درمانی جدی دچار شوند ابدا نیازی به بیهوشی ندارند! کافیه ازشون جدول ضربی، جدول کلمات متقاطعی چیری پرسیده بشه تا همان یک ذره هوشیاری شون را هم از دست بدهند.
شما کتاب تحولات بصری هنر ایران آقای دل زنده را تورق نموده اید؟ این کتاب با بحث بر سر صندلی و بازنمایی صندلی آغاز می شود و مبحث بسیار جالبی را آغاز می کند که چگونه بازنمایی شاهان در نقاشی های ایرانی از علی حضرتی که بر روی زمین جلوس نموده، به سنت نقاشان مکتب هرات و تبریز دوم، به ناصر الدین شاه نشسته بر صندلی در قد و قواره ای تقریبا نادیدنی در تابلوی تالار آینه کمال الملک تبدیل می شود. این تبدیل در راستای مدرن شدن ایران یک جور نوای مرگ برای نهاد سنتی سلطنت است. یعنی از اساس در این ممکلت صندلی به کسی وفا نکرده!
خیلی عالی نوشته بودی. . در حالیکه خواندن این کتاب برای هر کسی که دل به صندلی ببنده واجبه شما نخوانده استادی. شاید چون از صندلی بریده ای که انقدر بصیرت داری. ما لنگ انداختیم...لنگ انداختیم...

سلام کامشین
ممنون رفیق... مسیر کارمندی همین است دیگر! یا مکن با پیل‌بانان دوستی، یا بنا کن خانه‌ای در خورد پیل! ... من هم باید سوای غر زدن قبول کنم که نادانسته وارد مسیر نادرستی شده‌ام و باید از این ورطه به نوعی خودم را بیرون بکشم
نه متاسفانه آن کتاب را تورق هم نکرده‌ام...در سایت کتابخانه‌ها جستجو کردم و از نتایج لذت بردم!
از عدم وفاداری صندلی داستان‌های زیادی گفته شده است اما ظاهراً اثری نداشته است و هیچ ترسی از این شیئ در آدمیان ایجاد نکرده است و همه به سوی آن شتابان هستند!
البته من یک‌جوری معتقدم که آن نهاد سنتی دچار مرگ نشد بلکه خودش را به شکل دیگری درآورد و به حیاتش ادامه داد! مثلاً همین سازمان‌های ما تقریباً همان سازوکار ارباب رعیتی سابق را دارند و فقط ظاهر آن شبیه سازمان که امری مدرن است شده وگرنه محتوا همان است که بود.
اما نسبت من با صندلی ... باید بگویم خانه‌نشینی بی‌بی از بی‌چادری است

کامشین شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 09:46 ب.ظ http://www.kamsin.blog.ir

راستی در یکی از نقش برجسته های تخت جمشید، داریوش یا یک شاه ریشوی دیگه روی یک چیز صندلی مانندی نشسته که مشابهت غریبی با مفهوم مدرن صندلی داره. همان نقش برجسته ای که یک زمان برای تبلیغ روغن نباتی قو از آن استفاده می شد و حول و حوش سال 1330 نقش پشت اسکناس ده تومانی بود!
اما از یک جایی به بعد صندلی در فرهنگ سلطنتی ایران گم و گور می شود و مخده و تشک و این چیزها جای آن را می گیرد.

بله دقیقاً... و این نقش‌برجسته نشان می‌دهد که این وسیله را داشته‌ایم و طبعاً واژه‌ای هم برای نامیدن آن بوده است اما بعدها به مرور فراموش شده است! مشابه این اتفاق زیاد افتاده است. یاد یک شهر زیرزمینی افتادم که قبلاً در موردش نوشته‌ام (در استان همدان بود) که این شهر قرن‌ها فراموش شده بود و به صورت اتفاقی همین دو دهه قبل کشف شد!... شهر زیرزمینی وسط بیابان نبود بلکه زیر پای مردمِ آن شهر بود...شهر سامن در جنوب ملایر... اما به مرور فراموش شده بود. وقتی شهری اینگونه فراموش می‌شود صندلی و واژه‌اش جای خود دارند!
این البته به خاطر حافظه کوتاه‌مدت ما نیست یا شاید نباشد... به قول استاد داور شما شاید از کثرت روایات و بس‌حافظگی و چندیادی است

یک لیلی دوشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 06:56 ق.ظ

درود بر حسین خان کتابخوان
باور بفرمائید یا نه، این سوی کره خاکی هم اوضاع به همین شکل است، با حفظ ظاهر برابری.

سلام بر رفیق قدیمی
چرا باور نکنم شما که می‌گویید باور می‌کنم... دوستان دیگری هستند که همین را گوشزد می‌کنند. انسان است دیگر... و انسان‌ها با کمی بالا و پایین در همه‌جا خصوصیاتی مشترک دارند. از طرف دیگر «قدرت» است که تاثیرات مشابهی روی انسان‌ها می‌گذارد. البته در جاهای مختلف ساختارهایی برای مهار قدرت و کنترل عوارض آن تعبیه می‌شود ولی خُب باید توجه داشت که سازمان‌ها باید کارآمد باشند و گاهی برای دستیابی به کارآمدی یکجور تداخلات و تعارضات با مسایل دیگر پیش می‌آید.
اینجا مدت‌هاست که حفظ ظاهر دمُده شده است!

محبوبه زمانیان دوشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 06:13 ب.ظ

امروز داشتم کمی از جامعه شناسی روستایی میخوندم و بعد دچار خستگی روحی شدم. میدونین آخه خوندن از فقر و زجر و بی خانمانی روستاییان اونم توی روز بارونی که حس میکنی بهترین روزت میتونه باشه غم تلخ تاریخ رو چنان چفت میکنه به گلوی آدم که نمیدونی چرا تا میخوای حالت خوب بشه سرگذشت تاریخی مون پابرهنه میپره وسط و کاسه کوزه شادی رو میشکونه
موقعیتی که توصیف کردین خیلی شبیه بود به " آنچه گذشت " در تاریخ خودمون. اما اون سکوت رئیس بعد دیدن مورد تایید نمی باشد یک بذر شادیِ " حالا خوردی؟ حقت بود" مهمانمان کرد

سلام
سعی کنید از همین باران لذت ببرید... نبریم از کف‌مان رفته است
در واقع آن سکوت کوتاه، فرصتی برای یافتن راه‌حل کوتاه‌مدت بود چون با گذشت زمان فردی که بر صندلی نشسته است پیروز است!

کامشین دوشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 08:42 ب.ظ http://www.kamsin.blog.ir

میگم میله کرسی چطوره به جای صندلی؟ دیدم در بعضی از فرهنگ لغت ها اشاره شده که کلمه کرسی قبلا مصطلح بوده به همان چهارپایه که روی آن می نشینند. خطاط ها هم به کرسی حرف خیلی حساس هستند که چطور کش و قوس یک حرف باید بشینه روی خط کرسی یا فاصله بگیره ازش.
حالا سوال پیش می اد که چطور کرسی تبدیل شد به یک چهارپایه گنده تر که پتو بیاندازند روش و منتقل بگذارند زیرش و جماعت عوض نشستن به روی آن، ولو شوند به دور آن؟
کلمه نشیمنگاه هم که ابعاد فیزیولوژیک داره ....سریر هم که بیشتر شبیه به تخت به نظر میاد.
عجب داستانی شد. مدیر بی هوش کلا فراموش شد.

احتمالاً از یک دوره‌ای به بعد یعنی بعد از ورود اعراب کلمه کرسی هم کم‌کم وارد شده است... البته اگر فرض ذهنی من بر عربی بودن کلمه کرسی درست باشد... ولی قبل از آن و بطور مشخص در زمان نقش‌برجسته کاخ آپادانا در تخت‌جمشید آیا به این وسیله کرسی می‌گفته‌اند؟ اگر نه، دقیقاً چه می‌گفته‌اند؟!
بعد از آن را می‌توان به نحوی حدس زد مثلاً اعرابی که از سرزمین گرم‌تر جنوب به مناطق شمالی (ماوراء بحار و...) می‌رود سردش می‌شود و پتو را روی کرسی می‌اندازد و خودش را گرم می‌کند (این یک حدس طنزآلود بود)

سمره سه‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 10:20 ب.ظ

سلام
میله جان چندروزه دارم فکرمیکنم بارییستان چه کارکنید
صندلیشوبرگردانید؟واژگون بشه
نفرقبلی رو برگردانید؟تا درحسرت بسوزه بال بال بزنه
نه از همه اش باحال تراینه که صندلی ورییس رو باهم آتیش بزنید


اما درنهایت میدانم شما یه جوری راه بهتری داری خودت
رییس رو ادب مینمایید ...

سلام
ممنون که چند روز با این قضیه کلنجار رفتید. واقعیت این است که کار خاصی در این شرایط و در گوتاه‌مدت از دست ما برنمی‌آید. نه می‌توان دون‌کیشوت‌وار به جنگ ایشان رفت و نه می‌توان بی‌خیال ماند!
با توجه به واقعیات سازمان امکان ادب نمودن مدیر وجود ندارد و از طرفی هم تعمیق بخشیدن به نفرت در وجود خودمان بیشترین ضربه را به خودمان می‌زند لذا بهترین کار این است که لبخند بزنیم و از کنار قضیه رد بشویم. سخت است... مثلاً در همین ایام سخت اقتصادی، حدود 10درصد از حقوق ماه قبل خود را از دست دادم به خاطر هیچ و پوچ... ولی همین کار سخت (نفرت نورزیدن) را باید انجام بدهیم وگرنه دوبله ضرر می‌کنیم.

Amy چهارشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 11:11 ق.ظ

سلام دوست عزیز
دیشب بخاطر یکی از پست هایی که مربوط میشد به نیکلای گوگول اینجا رو پیدا کردم و خود متن به کنار ... پاسخ هایی که داده بودین واقعا به دلم نشست و وقتی آرشیو رو دیدم خیلی خوشحال شدم از اینکه هنوز فعال هستین
ازتون یه سوال دارم که امیدوارم جوابش پیش شما باشه. بین کتاب هایی که خوندین و یا فیلم هایی که تماشا کردین ، موردی بوده که موضوعش به گل (یا نوعی معجون گل ) و اسلحه مربوط باشه؟ یه جورایی که این دو خیلی بارز باشن

سلام دوست من
ممنون از لطفتان
سوال بسیار سختی است... گل و اسلحه.... چیز خاصی به یادم نیامد اما همینجوری یاد آگاتا کریستی افتادم... من زیاد فرصت و امکان فیلم دیدن ندارم اما با این مشخصه به یاد فیلم لئون (حرفه‌ای) لوک بسون افتادم که هم گلدان گل بارز بود و هم اسلحه.
موفق باشی

آزاده چهارشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 12:38 ب.ظ

سلام...
نوشته تون به دل نشست چون از دل ما هم برآمده بود. در هر حال شما که تکلیفتان معلوم است و تا پرچمی را بالا نبرید انتظاری بیش از این نباید داشت.
چه خوب است ما هم مثل شما تکلیف مان با خودمان روشن باشد و میله باشیم اما باشیم و بمانیم و دور باشیم از نمادها و رنگ ها
مثل همیشه عالی
سپاس که هستید و می نویسید. سال هاست که اوقات دلتنگی در اداره اینجا می آیم و می خوانم و لذت می برم

سلام دوست قدیمی
نمی‌دانم این بالا نبردن پرچم از ناتوانی من است یا دقیقاً همان چیزی است که می‌ٱوان به آن مباهات کرد
این که دوست دارم میله باشم یک بحث است و این که واقعاً باشم بحثی دیگر
امیدوارم که باشیم
ممنون از حضورتان

لادن پنج‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 10:23 ق.ظ http://lahoot.blogfa.com

بسیار عالی نوشتین.... یاد خاطراتم افتادم نمیدونم باید بخندم یا گریه کنم

سلام
بسیار ساده است: باید بخندید
ممنون از لطفتان

مهرداد پنج‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 06:27 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
گویا مردم ما به اون فونت علاقه زیادی دارند، امروز روی یکی از روزنامه ها با فونتی درشت تر از اون نوشته بود "کی روش رفت" .
این صندلی که ازش صحبت کردی جادو می کنه، چه آدمهایی که از این صندلی های قدرت روح سالم بدر نبردن
البته جدا از صندلی نباید از نقش میز هم غافل شد، میز هم نقش مهمی در این تصمیم گیری ها دارد، دیده شده برخی میز ها چنان با صندلی هایشان جفت و جور هستند که رئیس مربوطه در آن احساس میکند درF14 نشسته است، صرفاً سرعت عملی که تورو متعجب کرده هم از همینجا آب میخوره
شک نکن به همون دلیلی که اشاره کردی جاش نیستی. البته من که از این بابت خداروشکر می کنم وگرنه یادداشت های پر برکت الانت غیرقابل تحمل می شد.
به قول علما خداوند این صندلی نشینان را اگر قابل اصلاح هستند اصلاح اگر نه نابود بفرماید
.
باز یاد این مصرع افتادم:
... ساقیا،هشیار کن مستان پشت میز را

سلام
از تاخیر در پاسخگویی عذرخواهی می‌کنم.
راستش از نقش میز زیاد صحبت شده بود و از صندلی به نسبت میز کمتر... گفتم یک تعادلی ایجاد کنم (حداقل در اینجا!)... باضافه اینکه می‌خواستم آن صندلی لهستانی را هم بچسبانم به این مطلب
از این که بگذریم میز مدیر ما خیلی وقت است همین میز است اما صندلی جدید بود و مدرن‌تر و راحتی‌تر

سحر شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 09:54 ق.ظ

چون مهرداد حرف کیروش را به میان آورد، باید بگویم شخصاً از رفتن او خیلی خوشحال شدم، چون او هم به مصداق مدیری که در مطلب بالا ذکر شده است، نیمکت را با صندلی اشتباه گرفته بود ... البته در اینجور ممالک که قدرت میتواند هر چیزی را تبدیل به صندلی کند، از هیچکس بعید نیست روحیۀ دیکتاتورپسند ما را دریابد و از مقامش هر جور که میخواهد استفاده کند ... کاش به بچه هایمان یاد بدهیم دیکتاتور نباشند، من این کار را شخصاً انجام داده ام و هر وقت که بشود گوش انتظامات مدرسه را که دیکتاتورهای کوچکی هستند و ولشان کنی، ناظم را هم تکه پاره میکنند، میپیچانم!
همه چیز را باید از مدارس شروع کرد آقا!

سلام
والله در مورد ایشان هم می‌توان زیاد حرف زد... و کارشناسان مربوطه مشغول به این کار هستند! ولی این موضوع می‌تواند یک کیس خوب برای بررسی روند نوسازی در ایران باشد...
من به شخصه معتقدم ما در کشورمان تئوریسین نفرت‌پراکنی و توطئه‌اندیشی به مقدار زیادی داریم... در حد صادرات! منتها الان خریدارش کم شده است و تحریم هم هستیم و... بعد آن وقت خودمان می‌رویم یک فردی را می‌آوریم که همین خصوصیات را دارد یا اگر ندارد زمینه‌ی تبدیل شدن به آن را دارد و در کوتاه‌ترین زمان ممکن به همان چیزی تبدیل می‌شود که... من کاری به مسائل فنی ندارم (بر فرض که در این زمینه پیشرفت کرده باشیم) اما نتیجه‌های اجتماعی برخی رفتارهای ایشان به نظر من فاجعه‌بار بود. هرکس در راستای ترویج توطئه‌اندیشی و نفرت‌پراکنی در این سرزمین قدمی به اندازه یک اپسیلون بردارد اوضاع را به سمت سقوط نزدیک‌تر کرده است ... و می‌دانیم که فوتبال و فعالین آن چه تاثیری دارند بر نوجوانان و علاقمندان خود...
ما در زمینه دیکتاتورپروری استاد هستیم. شاید یک علتش مطلق‌اندیشی ما باشد. درواقع دوران مدرن از زمانی آغاز شد که این باور به حقیقت مطلق ماورایی دچار لرزش شد. اما ما ... چه عرض کنم... هنوز سرمربی فوتبال‌مان را هم مطلق می‌کنیم!

بندباز یکشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 04:02 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

درود بر میله ی عزیز
در یک همچون لحظاتی، که برای من هم پیش آمده، دلم می خواسته کمی قدرت جان بخشیدن به تخیلاتم را داشتم و با مدیر مربوطه آنچه می کردم که دل و ذهن می گذشته! منتها که همواره یعنی مادامی که در این مسیر بودم، مجبور به عمل کردن در جهتی معکوس بوده ام... حالا که یادم می آید، می بینم چقدر خوب است آدم بتواند از این فضا کنده شود و به راهی دیگر برود... هر چند که آن هم هزینه های خودش را دارد.

سلام بر بندباز
می‌دانم همگی تجربه‌های مشابهی داشته‌ایم و حسابی دردمان گرفته است... مثلاً خود من هم مدام دارم به فرزندانم گوشزد می‌کنم که مسیر کارمندی چه گرفتاری‌هایی دارد... اما خُب گاهی هم به خودم می‌گم دنیای ما به هر حال نیاز به کارمند دارد! دنیای مدرن پر است از سازمان‌هایی که در آن کارشناسان و کارمندان و مدیران دست به دست هم «ارزش» ایجاد می‌کنند. فکر می‌کنم لازم است به آنها آموزش بدهیم اگر کارمند می‌شوند کارمند خوبی باشند، اگر به مشاغل دیگر مشغول می‌شوند (فردی و آزاد) آنجا هم آدم خوبی باشند و اگر احیاناً مدیر شدند مدیر خوبی باشند و طوری عمل کنند که هر شب جمعه روح ما چرتکه بیاندازد و حسنات را بشمرد نه چیز دیگر

اسماعیل بابایی دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 09:27 ق.ظ http://fala.blogsky.com

سلام!
خیلی ممنونم بابت این پست.
طنز تلخیه..؛ تجربیات مشابهی داشته ام و متاسفانه این وضعیت مدیریت ها داره کشور رو به قهقرا می بره.
اون جملات پایانی که اگه جای مدیر بودین ....، به نظرم بهترین بخش این نوشته است.

سلام
ممنون دوست عزیز....
در مورد مدیریت کلان خیلی‌ها نظر می‌دهند اما مدیران میانی در حریم امنی مشغول خدمت هستند و ضرباتی که این غیورمردان بر کشور وارد می‌کنند قابل احصاء نیست!

مدادسیاه پنج‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 07:53 ب.ظ

برایم جالب است بدانم اگر همکاری مثل میله داشتم پشت سرم چه جور صفحه هایی می گذاشت.

سلام بر مداد گرامی
من اصلاً اهل صفحه گذاشتن نیستم یعنی به آدم فرهیخته‌ای مثل من میاد صفحه بگذارد
سازمان‌هایی مثل سازمان ما فاجعه هستند... اصلاً با بخش خصوصی نباید مقایسه‌اش کرد.
ولی از این که بگذریم من بسیار مایل هستم همکار شما باشم تا پرده ازاین راز برداشته شود

Ali یکشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 12:41 ب.ظ

سلام
از مطالب وبلاگت خیلی خوشم اومد ... خدا قوت ...
مشتری دائم شدم یک سوال از شما و سایر دوستان پیشکسوت در امر کتاب خوانی دارم ... من قدرت تحلیلم از داستان ها خیلی خیلی ضعیف هست چطوری می تونم این ضعف خودم رو برطرف کنم مثلا داستانی رو می خونم به یک نتیجه ای تو ذهن خودم می رسم بعد که نقدهای دوستان رو می خونم تازه متوجه می شم چقدر از ماجرا پرت بودم لطفا راهنمایی کنید با تشکر

سلام دوست من
برای اینکه قدرت تحلیل‌مان را بالا ببریم بهترین کار تداوم در خواندن و مطالعه است. بخوانیم و نظرات دیگران را در مورد کتاب‌هایی که می‌خوانیم را مد نظر قرار دهیم و در کتاب بیشتر و بیشتر غور کنیم. از دوباره‌خوانی کتاب‌ها نترسیم... در واقع در دوباره‌خوانی هاست که برخی دریچه‌ها برای خواننده باز می‌شود.

اشک ششم سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام
داداش شما سلامتی؟
نکنه با این افزایش قیمت ها بخاری از مردم بلند شده باشه و دفتر مفترو همه با هم رو سر مدیر و همکارانشون خراب کرده باشن و آسیبی به شما رسیده باشه؟
یادمه یه وقتی دنبال این بودم 50میلیون جمع کنم یه زانتیا بخرم که هیچوقتم جمع نشد، اما تو خواب هم نمی دیدم که روزی باید این مقدار پول جمع کنیم تا بتونیم پراید بخریم.

سلام
دارم رو به سلامتی می‌روم منتها آرام آرام
الان هم می‌توانید با 50 میلیون همان زانتیا را بخرید

ماهور یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 08:47 ب.ظ

سلام
امروز برام اتفاقی افتاد که یاد این پست اینجا افتادم .... بعد از خرید تو فروشگاه و گرفتن صورت اقلام خرید شده و دادن کارتم و گفتن رمزش و شنیدن صدای دلنشین پیامک بانک وقتی خواستم خریدهامو بردارم با نگاه متعجب صندوقدار مواجه شدم و وقتی گفتم چیزی شده؟ کاملا حق به جانب گفت اجازه بدید هنوز اول تو سیستم بزنم گفتم دوباره؟ با تعجب نگاهم کرد و چند لحظه بعد گفت انقدر میشه ... گفتم من که الان پرداخت کردم گفت کجا پرداخت کردید؟ اگه پرداخت کرده بودی که تو سیستم بود گفتم خداییش یادت نیست یا دوربین مخفیه؟؟ با حالت بدی نگام کرد که یعنی بجنب وقت همه رو گرفتی...گفتم اجازه بدید فیشی که دادیدو پیدا کنم گفت خانم مگه ممکنه من یادم نباشه!!!! خلاصه مدیریت اومد و چک کرد و فهمید بله ممکنه
بعد خانم صندوقدار گفت عععع چه جالب پس حالا خریداتو بردار ...همین

سلام ماهور جان
عجب اتفاقی!! حالا خوب است که می‌توان این مورد را اثبات کرد... وگرنه چه فشاری به آدم وارد می‌کرد
صندلی‌اش خیلی مناسب بوده است ظاهراً
البته یکی از فروشگاه‌هایی که من از آن خرید می‌کنم برای صندوقدارها صندلی تعبیه نکرده است و این بندگان خدا سرپا کارشان را می‌کنند و چرخشی می‌روند استراحت می‌کنند.
....
واقعاً طنازانه‌ترین برداشت همیان دوربین مخفی است

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد