میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پریرا چنین می‌گوید - آنتونیو تابوکی

«پریرا» روزنامه‌نگار باسابقه‌ایست که اخیراً در یک روزنامه درجه دوی لیسبون به عنوان مسئول صفحه فرهنگی مشغول شده است. در این چند ماه او یک‌تنه صفحه فرهنگی را که هفته‌ای یکبار در روز شنبه چاپ می‌شود چرخانده است. پریرا دچار فشار خون و بیماری قلبی است و دکتر به او تأکید کرده است که در صورت ادامه سبک فعلی زندگی‌اش مرگ به او بسیار نزدیک خواهد بود. او یک مسیحی کاتولیک است اما به معاد اعتقادی ندارد. در آغاز روایت پریرا در حین ورق زدن یک مجله روشنفکرانه کاتولیکی به مقاله‌ای در خصوص مرگ برمی‌خورد که توجه او را جلب می‌کند. تلفن نویسنده‌ی مقاله (مونتیرو روسی) که جوانی تازه فارغ‌التحصیل است را  پیدا و به او پیشنهاد همکاری می‌دهد. موضوع همکاری نوشتن مقالات یادبود برای نویسندگانی است که در آینده نزدیک خواهند مرد؛ تا در صورت فرارسیدن مرگ غیرمترقبه یکی از آنها، روزنامه بتواند در سریع‌ترین زمان ممکن آن را چاپ کند.

تاریخ شروع داستان ماه ژوئیه سال 1938 است یعنی کمی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم. در این زمان صف‌بندی‌ها در اروپا شکل گرفته و از چندی قبل به صورت آزمایشی این اتحادها توان خود را در جنگ داخلی اسپانیا به آزمون و تجربه گذاشته بودند. در پرتغال هم دولتی ناسیونالیست و راستگرا بر سر کار بود که اگرچه به صورت رسمی با آلمان و ایتالیا متحد نشده است اما علایق مشترک و همسو را به صورت شفاف نشان می‌داد و خواننده در پس‌زمینه داستان این نشانه‌ها را می‌بیند.

پریرا که چند سال قبل همسرش را از دست داده است و فرزندی هم ندارد بیشتر در گذشته سیر می‌کند و ارتباطات چندانی با زمانه و محیط خود برقرار نمی‌کند. او خود و روزنامه‌اش را موجوداتی مستقل تعریف می‌کند که نمی‌خواهند وارد سیاست و صف‌بندی‌های موجود شوند. مونتیرو روسی و نامزدش مارتا، جوانانی آرمانخواه هستند و برخلاف پریرا نمی‌توانند خود را از اتفاقات روز جدا کنند. مقالاتی که مونتیرو روسی می‌نویسد ارزش ادبی چندانی ندارد و از لحاظ معیارهای سیاسی موجود امکان چاپ هم ندارد. قاعدتاً پریرا می‌بایست این همکاری را خاتمه دهد اما ....

در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت. دو سه پاراگراف اول داستان را در اینجا بشنوید.

********

پیش از این «میدان ایتالیا» را از این نویسنده خوانده و در موردش نوشته‌ام. «پریرا...» تنها کتاب نویسنده است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد. من اگر می‌خواستم بین این دو کتاب یکی را برای این لیست انتخاب کنم حتماً میدان ایتالیا را برمی‌گزیدم. این کتاب بنا به شواهد سه نوبت ترجمه شده است. ترجمه‌ای که من خواندم توسط دو انتشارات مختلف چاپ شده است؛ در نوبت نخست همانطور که در عکس مشخص است یک عنوان فرعی در زیر عنوان اصلی آمده است که من را متعجب کرده است!

مشخصات کتاب من: ترجمه شقایق شرفی، انتشارات کتاب خورشید، چاپ اول مرداد1393، تیراژ 500 نسخه، 190صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 4.1 نمره در آمازون 4.4)

پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب «ژه» (ابله محله) اثر کریستسن بوبن خواهد بود. کتاب بعدی که شروع خواهم کرد «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس است.


 راوی و روایت

راوی اول‌شخص (نویسنده) روایت را به گونه‌ای آغاز و ادامه می‌دهد که گویی پریرا بخشی از داستان زندگیش را برای او تعریف کرده است و راوی این شنیده‌ها را با کمترین فاصله زمانی روی کاغذ می‌آورد و به همین دلیل کتاب می‌شود: پریرا چنین می‌گوید. البته در انتهای کتاب فصلی است با عنوان یادداشت نویسنده که در آنجا با چگونگی شکل‌گیری داستان آشنا می‌شویم. امری که همواره برای من جذاب بوده است. در سال 1992 یک روزنامه‌نگار سالخورده پرتغالی از دنیا می‌رود. فردی که در دهه چهل و پنجاه و در دوران دیکتاتوری سالازار کار روزنامه‎‌نگاری کرده بود و پس از آن به حال تبعید به پاریس رفته بود و تابوکی او را در همان ایام دیده بود. نویسنده برای ادای احترام به دیدار تابوت این روزنامه‌نگار می‌رود. شاید حدود یک ماه بعد شخصیت پریرا در ذهن نویسنده شکل می‌گیرد و این روزنامه‌نگار قدیمی به بازدید نویسنده می‌آید و چند هفته‌ای را با یکدیگر می‌گذرانند و گفتگو می‌کنند و حاصل این گفتگوی ذهنی می‌شود همین داستان... داستانی ساده، فاقد پیچیدگی، با نثری آهنگین که بخشی از آن به رویت خواننده فارسی‌زبان می‌رسد.

تم اصلی داستان هم مرتبط با این سوال همیشگی است که در جامعه‌ای که صحنه نبرد خیر و شر شده است، آیا انسان می‌تواند از این نبرد کناره‌گیری کند و باصطلاح نان و ماست خودش را بخورد؟! پریرا شخصیتی است که با بیان بی‌علاقگیش به سیاست و اینکه کار فرهنگی برایش اولویت دارد تلاش می‌کند خود را از این عرصه دور نگاه دارد. و با توجه به اینکه مسئول صفحه فرهنگی یک روزنامه است طبعاً پای نویسندگان مطرح آن زمان نیز به میان کشیده می‌شود و در دو دسته قرار می‌گیرند: آنهایی که به نفع طرف خیر موضع می‌گیرند و دسته‌ی دیگر... در واقع آنهایی که حتی سکوت می‌کنند به نوعی در طرف مقابل قرار می‌گیرند.

پریرا مرد ساده و بی‌ریایی است. ذهن پاکی دارد اما از دنیا کناره گرفته است و انگار دنیا برایش مرده است و دریچه ذهنش را به روی اخبار بسته است. اما اتفاقاتی رخ می‌دهد و او کم‌کم از این انزوای خودخواسته خارج می‌شود و در نهایت نقش خود را بر روی صحنه ایفا می‌کند. داستان در واقع شرح این سفر تحولی پریراست.

نامه‌ی وارده

دوست عزیز نادیده

میله بدون پرچم

می‌دانم که در این زمانه نوشتن نامه معمول نیست اما لطف این کار را ما که چشیده‌ایم نمی‌توانیم فراموش کنیم و این کار را کنار بگذاریم. دکتر پریرا یک بار دیگر سبب خیر شد. انتظار نداشتم که هفته گذشته در نقاط مختلفی از سرزمین شما جانی دوباره بگیرم؛ با کلاهی کتانی بر سر، پوستی روشن، موهای مسی‌رنگ افشان، چشمانی سبز و دستانی خوش‌تراش، با یک پیراهن رکابی که بندهایش در پشت به صورت ضربدری قرار می‌گیرد، پا به عرصه ذهن خوانندگان بگذارم و با بدنی نحیف و لاغر، صورتی رنگ‌پریده و موهای کوتاه و بور خارج شوم یا به قول تو پا در هوا گم شوم.

وقتی هفته گذشته این برایم پیش آمد، از روی کنجکاوی جستجویی کردم تا بیشتر در مورد دوستان جدیدم و سرزمین‌شان بدانم. از هنر آتش‌افروزی و داس‌ورزی و مسائلی از این دست که بگذریم چند نکته برایم جالب بود.

اولین نکته این بود که در اوایل قرن بیستم در نقاط بسیاری از دنیا، در جاهاییکه این احساس وجود داشت که از قافله تمدن بخصوص در عرصه‌های اقتصادی و صنعتی عقب مانده‌اند، بخصوص در سالهای بین دو جنگ، حرگتهای مشابهی شکل گرفت و کسانی که زمام امور را به دست گرفتند تلاش کردند تا برای رفع آن عقب‌ماندگی‌ها به نوسازی ساختارهای جامعه بپردازند. اکثر آنها کارشان در نهایت مثل نخست‌وزیر تحصیل‌کرده ما، سالازار، به استبدادورزی کشید. دستهای پشت پرده‌ای هم در کار نبود. نه در برآمدن آنها و نه در استبدادورزی آنها. آنها ناسیونالیست‌هایی بودند که خود را منجی کشورشان می‌دانستند. تلاش کردند همانند یک منجی یک‌تنه همه امور را به سرمنزل مقصود برسانند. کاری که نشدنی بود. در سرزمین‌هایی که معضلات فرهنگی شدیدتر بود، نشدنی‌تر!

نکته دوم این بود که مردم شما ظاهراً به جایی رسیده‌اند که اگر کلمات «آرمان» و «تعهد» به گوش‌شان بخورد کهیر می‌زنند. این چیز خوبی نیست و کار را برای من سخت می‌کند چون به هر حال ما جوانانی آرمانگرا بودیم و خواستار ایفای مسئولیت و ادای تعهد اجتماعی. حتماً در داستان دیده‌ای که ما، من و مونتیرو روسی، چگونه به نویسندگان عصر خود نگاه می‌کردیم. شاید برخی از این نویسندگان را نشناسید. شما همینگوی، دوس‌پاسوس، مالرو، اورول و کستلر و امثالهم که در جنگ داخلی اسپانیا حضور داشتند را می‌شناسید چرا که اکثراً پس از جنگ شاهکارهایی خلق کردند و آن سابقه حضورشان در کنار جمهوری‌خواهان بیشتر به چشم آمد. اینها اما قید و بندهای کمتری برای این حضور به دست و پایشان بود... به نسبت نویسندگانی که در کتاب مطرح شدند؛ نویسندگان عمیقاً کاتولیکی که علیرغم موضع‌گیری اسقف‌ها به نفع فرانکو به میدان آمدند. مثلاً ژرژ برنانوس که بی‌تفاوتی را صفتی مربوط به شیطان می‌دانست و وارد کارزار شد و یا نویسنده‌ای مثل فرانسوا موریاک که کاتولیک مومنی بود و بعدها هم برنده نوبل 1952 شد عنوان کرد که یک نویسنده مومن نمی‌تواند در برابر حوادث جهان بی‌طرف بماند. پل کلودل و دیگران نیز به همین ترتیب. کار این نویسندگان به‌زعم من خیلی ارزشمند بود. از امثال مارینتی که رسماً پشت سر موسولینی قرار گرفتند که بگذریم گروه دیگری وجود ندارد. سکوت در میانه نبرد خیر و شر چه معنایی دارد؟! به قول آن رفیق‌تان این سکوت‌کنندگان چه به شراب نشسته باشند چه به نماز ایستاده باشند فرقی نمی‌کند. ظاهراً خواندن این کلمات چندان خوشایند شما نیست.

سومین نکته این بود که در سرزمین شما چقدر افکار مشابه پرفسور سیلوا رواج دارد! راستی چقدر آنجا پرفسور زیاد است!! نه از آن لحاظ که در این اوضاع و احوال دنبال تحقیق پیرامون خنیاگران دوره‌گرد قرون وسطی باشند، نه، بیشتر از آن جهت که کشورشان را جایی تصویر و تحلیل می‌کنند که هنوز و باز، به یک دیکتاتور نیاز دارد. بس نیست!؟ چندبار باید کورتانیدزه‌، شما را بفشارد و له کند و به زیر بیافکند و با تشک آشنا کند!؟

بگذریم.

پریرا دچار روزمرگی و یکنواختی شده بود. تصور کن هر روز املت بخوری، چه با سبزی‌های معطر چه بدون آن! در گذشته زندگی می‌کرد. نه دوستی نه رفیقی و نه حتی گناهی که ارزش بازگو کردن داشته باشد. با تصویر همسرش صحبت می‌کرد و اوضاع خرابی داشت. نمی‌دانم آیا توجه کردی که برای دیدار مونتیرو روسی عطری به خودش زد که 11 سال قبل خریده بود! این یعنی در ده سال گذشته ملاقاتی در این حد هم نداشت. نمی‌دانم آیا آرامش با کناره‌گیری از جامعه و اخبار به دست می‌آید؟ آیا اگر ما بی خیال سیاست شویم سیاست هم بی‌خیال ما می‌شود؟! هرچند وضعیت فعلی دنیا به‌گونه‌ایست که اخبار را در حلقتان فرو می‌کند اما کناره‌گیری هم دوای هیچ دردی نیست. قبول دارم که ما جوانانی ساده و سطحی بودیم؛ این از مقاله‌هایی که می‌نوشتیم مشخص است اما ادامه روندی که شما در پیش گرفته‌اید آدمهایی به مراتب سطحی‌تر از ما تولید می‌کند.

پریرا گام‌های تحول را اپسیلون اپسیلون طی کرد. دچار تردید شد. دچار پشیمانی شد. از این که نمی‌توانست کاری بکند دچار عذاب وجدان شد اما بالاخره راهش را پیدا کرد. قرار نبود همه اسلحه به دست بگیرند و به جبهه آراگون بروند. الان که فکرش را می‌کنم کار کوچکی هم نکرد. خودش را تغییر داد و این بزرگترین انقلاب ممکن بود. از حرف‌هایت احساس کردم نوع تحول شخصیتی پریرا چندان به دلت ننشسته است. نگاهی به خودت بیانداز. آیا وقتی به آلبوم عکس‌های خودت نگاه می‌کنی در همه‌ی عکس‌ها یک «میله» ثابت حضور دارد؟! به دوران دانشجویی پریرا نگاه کن؛ چگونه آن جوان پر شر و شور که به زندگی چون آینده‌ای درخشان می‌اندیشید به پریرای ابتدای داستان تبدیل شد؟ برایت قابل قبول نیست که کنار ساحل از قطار پیاده شود و به یاد ایام جوانی تنی به آب بزند؟ آیا تو درون خودت این توانایی را نمی‌بینی که مثلاً در مسیر مترو از فرهنگسرا تا صادقیه، در ایستگاه سبلان یا شریف توقف و یک فعالیت جذاب انجام بدهی؟! به راحتی این کار را می‌کنی. به نظرم از این زاویه نمی‌توانی داستان را زیر سوال ببری.

شاید نظریه تعدد ارواح را نپسندیده‌ای و تصور می‌کنی که واقعاً تحول شخصیتی پریرا بر مبنای آن شکل گرفته است. اینگونه نیست. بیان آن نظریه کاتالیزوری بود تا پریرا به جنبه‌هایی از شخصیتش اجازه بروز و ظهور بدهد. شاید تماس و ارتباط با قطب مخالفش، یعنی مونتیرو روسی و من، که سرشار از توجه به زندگی بودیم و از مرگ متنفر، کاتالیزور دیگری بود. خیلی در این مورد سخت می‌گیرید. شاید به همین علت است که در قبال تغییر در جامعه تقریباً به مرز ناامیدی نزدیک شده‌اید. در اینجا در وبلاگ خودتان شعری دیدم که آن را یادآوری می‌کنم و توصیه می‌کنم روزی پنج بار از روی آن بنویسید!

شاید بخواهی تابوکی را با هموطنش اومبرتو اکو مقایسه کنی و... مشکلی نیست. خیلی از مخاطبان از طرح‌های ساده خوششان می‌آید و برخی از پیرنگ‌های پیچیده لذت می‌برند. بیشتر از این روده‌درازی نمی‌کنم. در انتها فقط توصیه می‌کنم بیشتر از پیش به دوران کودکی خود فکر کنی و به عبارتی بیشتر به کودک درونت ابتکار عمل بدهی.

در مورد قضاوت درخصوص کیفیت ترجمه اثر من متاسفانه نمی‌توانم به شما کمکی کنم.

قربانت

لیز دلونه (مارتا)

5 ژوئن 2020

 

بعدالتحریر:

من الان مدتهاست که در آنگولا، از مستعمرات سابق پرتغال، زندگی می‌کنم. در یک منطقه پرت و دورافتاده. مطمئناً فکر نکردی که این نامه را به کمک گوگل ترانسلیت برای تو نوشته‌ام! این نامه را به کمک همسایه‌ام که مهاجری از کشور شماست نوشته‌ام. طبعاً حضور من در اینجا منطقی است اما حضور ایشان... بگذریم.

این جمله را هم از کتاب برایت به یادگار می‌نویسم: «فلسفه ظاهراً به حقیقت می‌پردازد در صورتی که چه بسا از تخیلات حرف می‌زند، و ادبیات ظاهراً به تخیلات می‌پردازد در صورتی که شاید بازگو کننده حقیقت است.»

سالازار دیکتاتوری بود که 36 سال زمام امور را در دست داشت اما گاهی که مثلاً در زمینه سانسور با دیگران مقایسه‌اش می‌کنم؛ دیگرانی که می‌توان سانسورنشده‌های دوران زمامداری‌شان را بر روی پاکت سیگار لیست کرد، به این نتیجه می‌رسم که سالازار خوشبختانه آدم کاربلدی نبود!


نظرات 12 + ارسال نظر
سمره دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:20 ب.ظ

سلام
رفتم برگشتم که با دقت بخوانم
خوشبختانه با دقت خواندم ...
پریرا رو دوست داشتم ، رمان واقعی و در عین حال با پایان خوبی بود ...نقش دکتر رو نباید نادیده گرفت که به پریرا گفت تو باید هم نشینی با آینده رو یاد بگیری

سلام
بله موافقم. به طور کلی دکتر کاردوزو راه خوبی را برای درمان بیمارش در پیش گرفت. کاش دکترهای الان هم همینگونه عمل می‌کردند!
فکر کنم خانم مارتا این مسئله رو ذیل همان نظریه تعدد ارواح که توسط دکتر کاردوزو بیان شد مستتر کرده است. کاش در نامه‌اش مستقیماً این مورد را شرح می‌داد.
ممنون

ماهور سه‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:42 ق.ظ

سلام

اولین عکس سمت چپ دکتر پریراس؟ شبیهه خیلی بهش

این پستهای نامه ای یه جذابیت خاصی دارن
مخصوصا که نویسنده ی نامه همچین مارتای جذابیست

روند تغییر چهره ی مارتا و موهایش منو یاد بیت معروف سعدی انداخت که اکسیر آرمان خواهی بر مس موهایش افتاد و زر شد

وای این کورتانیدزه منو برررررد به آهنگ عشاق چند رنگ نامجو که زیااااد دوستش داشتم. یه ترکیب اروتیک از یک خاطره ی تلخ ملی و یک فاجعه ی سیاه تاریخی این اشاره باعث شد الان برم و مجدد دانلودش کنم.


راستش یکم ترس داشتم تو بیان نظرم درباره ی کتاب
با توجه به ریت جهانی و تو لیستی که هست باید بگم کتاب برام خیلی معمولی بود
موضوعش و روند داستانو میپسندم اما با بیان کمی عمیقتر با معناهای پیچیده تر و لایه های بیشتر
البته این سلیقه ایه همانطور که لیز دلونه ی زیبا برای شما نوشته

امید چیز خوبیه کنار تلاش و هوشمندی

توصیه های پنهان مارتارو هم جدی خواهم گرفت

من هم همین ترجمه را خواندم
نظر شما درباره ی ترجمه چی بود ؟

میدونم چجوری میشه از قطار پیاده شد و به یاد جوانی تنی به اب زد اما از مترو؟... نمیدانم اما خیلی دلم میخواد برم روی صندلیهای ایستگاه شریف طولاااااانی بشینم به دغدغه های روزهای جوانیم فکر کنم
و امیدوار باشم که اوضاع رو به بهبود بره هرچند که بعید میدونم به عمر من قد بده

عمر دگر بباید بعد از فراق مارا
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری

سلام
بله تصویر خود ایشان است. خیلی چاق تصویر نشده است ولی یک جور کلافگی در چهره‌اش هست و از این جهت تصویر مناسبی است.
برخی از این نویسندگان طوری می‌نویسند که آدم فکر می‌کند سالها اینجا زندگی کرده است و همین نشان می‌دهد که مرزها در حال کمرنگ شدن هستند
چه یاد خوبی از سعدی کردید. ممنون.
آن کار نامجو را ظاهراً همسایه مارتا هم دوست داشته است و از آن تاثیر پذیرفته چون محال است که این یکی را از گوگل درآورده باشد.
کاملاً سلیقه‌ایست.... قرارگیری در آن لیست هم بالاخره به سلایق تدوین کنندگان لیست مرتبط است.
واللللا من نتوانستم به جمع‌بندی خاصی در مورد ترجمه برسم و به همین خاطر از مارتا پرسیدم که او هم کمکی نکرد. کتاب البته یک ویرایش کوچکی نیاز داشت اما بیش از این نمی‌توانم نظری بدهم.
در مورد مترو و قطار باید بگویم چون در ایام جوانی برای شنیدن سخنرانی از این دانشگاه به آن دانشگاه می‌رفتم احتمالاً مارتا همین موضوع را با آب‌تنی کردن پریرا معادل قرار داده است و خواسته یادآوری کنه که این کارها شدنی است. آن موقع که مترو نبود اما اگر بود احتمالاً از ایستگاه‌های مختلفی خاطره خوب می‌داشتم.
در زندگی بعدی ایشالا

مهرداد چهارشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 11:35 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام به میله‌ی بدون پرچم عزیز و سلام بر لیز یا مارتای خودمان
از خواندن یادداشت خوبت به آن هدفی که از همخوانی داشتم رسیدم و از این بابت از تو و مارتا سپاسگزارم.
وقتی به نکته‌های ریزی که من از توجه به آنها غافل بوده‌ام و تو به آن اشاره می کنی لذت می برم. مثل اشاره به عطری که پریرا در مادرید به همراه همسرش خریده بود و در این ده سال هنوز آن را داشت و این تا حدودی می تواند دلیلی بر نداشتن یک قرار ملاقات مهم در این سال ها باشد.
داستان از این موارد زیاد دارد؛املت با سبزی‌های معطر و کافه ارکیده و لیموناد هم از همین جنس اشاره های کاربردی است. مارتا هم مثل من و شما فکر این را کرده بود که امکان دارد ما تابوکی را با امثال اکو مقایسه کنیم. این داستان با وجود سادگی‌اش با دقت به جزئیات کوچک، کم از آن روایت های پیچیده ندارد، چیزی شبیه به آن سهل و ممتنعی که ما مثلا درباره سعدی می گوییم.
راستی از مارتا دیشب یادداشتی بدون آدرس به دستم رسید که بسیار از من گله‌مند بود که چرا در یادداشت وبلاگ به او اهمیتی نداده‌ام. اگر آدرسی از او داری به او بگو این کار بی غرض بوده و من خودم از منتقدان تابوکی برای حضور کم ایشان در کتاب به حساب می‌آیم. امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشد و با وضع امروز کشورش در مقایسه با آن روزها تا کنون آبی زیر پوستش افتاده باشد. راستی از پریرا خب نداری؟ کجاست؟
...
به ماهور گرامی هم دوست دارم بگویم فارغ از جایگاه کتاب اگر کتابی را خوب خوانده ای با خیالت راحت نظرت را درباره آن بگو و اصلا هم نترس این کتاب که جای خود دارد به نظر من ابله داستایوسکی که تا این لحظه 600 صفحه از آن را خوانده‌ام هم یک کتاب بسیار معمولی به حساب می آید.

سلام
مارتا حواسش به همه چیز بوده است...
یادداشت‌های ایشان معمولاً بدون آدرس است ولی چراغ خاموش اینجا را می‌خواند و کامنت تو را خواهد خواند.
تذکری که در باب سعدی دادی به جا بود. یادم افتاد که بروم یک غزل از سعدی بخوانم.
پریرا که خود نویسنده تکلیفش را مشخص کرد هرچند خارج از داستان... الان در تابوتش آرام دراز کشیده و دوستانش برای ادای احترام به دیدار او می‌روند. متاسفانه در این ایام کرونایی امکانش نیست که ما هم برویم! نه که قبل از کرونا یه پامون اینجا بود و یه پامون بلاد کفر
سلامت و شاد باشی

سحر چهارشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:27 ب.ظ

من از این نویسنده فقط "میدان ایتالیا" را خوانده ام که بسیار هم دلنشین بود.
این نگارش نامه را هم خیلی دوست دارم، جنبه های مختلف رمان را جذابتر نمایان میکند.
موضوع آن عنوان فرعی را هم نفهمیدم!

سلام
من هم میدان ایتالیا را بیشتر پسندیدم.
امیدوارم از این پس مثل سابق از این نامه‌ها دریافت کنم. خودم هم دوست دارم نامه بخونم.

طرح جلدی که در گوشه پایین سمت راست عکسی که گذاشته‌ام مربوط به چاپ نخست همین ترجمه در نشر گفتار است که زیر عنوان اصلی نوشته شده است: داستان قتل نویسنده به روایت پریرا. یعنی یک عنوان فرعی مثلاً جذاب برای کتاب.... که از این بی‌ربط‌تر نمی‌شد چیزی به عنوان کتاب اضافه کرد. گاهی ناشران کارهایی می‌کنند که خودتان بهتر می‌دانید. مثلاً فکر می‌کنند اینطوری بهتر فروش می‌کند!! فکر کنم تذکر هم که بدهید می‌گویند شما از بازار خبر ندارید

ماهور پنج‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 11:56 ب.ظ

سلام بر حسین
و مهرداد عزیز

مهرداد جان ممنون از توصیه ای که کردی
راستش مشکل من دقیقا این بخشی است که میگویی اگر خوب خواندی
همین دیگه
میترسم نکنه من بد خوانده ام
نکنه کم اطلاعی ام از تاریخ یا چیزهای دیگه روی درک من تاثیر میذاره منظورم فقط این کتاب نیست بطور کلی میگم
اینکه چقدر باید موازی مطالعه ی یک کتاب درباره ی تاریخ یا مکان و زمانش به جستجو پرداخت؟
ایا اینکه یک کتاب رو یک بار میخونیم کوتاهیه؟
خروجیه مطالعه باید چی باشه ؟
ایا این دغدغه ها یه نوع وسواسه و دقت اضافیه یا از وظایف یک خواننده است ؟

سلام
البته که پاسخها را مهرداد خواهد داد
اما به طور کلی می‌گویم که هرچه اطلاعات ما از حواشی داستان و زمان-مکان وقوع داستان بیشتر باشد جذابیت کار و عمیق شدن موضوع برایمان بیشتر می‌شود.
خواندن یک نوبت کوتاهی نیست بلکه خواندن دوباره آن از بلندهمتی است.
خروجی مطالعه می‌تواند حال خوش باشد. در وهله اول. پس از آن به انواع و اقسام ارتقایات می‌توان چشم داشت.
وظیفه‌ای در کار نیست. رابطه خواننده و کتاب دوستانه‌تر از این حرفهاست.

مدادسیاه جمعه 23 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:04 ق.ظ

‌تابوکی از نویسندگان مورد علاقه من است. این کارش را با همین ترجمه خوانده ام و مطمئنم در باره اش نوشته ام اما نمی دانم کجا. چند کار نخوانده از او دارم که متاسفانه ترجمه هایشان چنگی به دل نمی زند.
ضمنا با تابوکی و سلین داستانی دارم که حتما برایت گفته ام.

سلام
من هم گمان می‌کردم مطلب شما را دیده باشم اما نیافتم.
من مشکلاتی داشتم که با لیز دلونه در میان گذاشتم اما ایشان هم نتوانست کمکی کند و من هم موضوع را فعلاً همین جا خاتمه یافته تلقی می‌کنم.
شنیدن دوباره و چندباره خالی از لطف نیست. بنویسید لطفاً

رهگذر دوشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:19 ب.ظ

این کتاب را پارسال خواندم و از این نامه نوشتن خوشم آمد. به نظرم خیلی از چیزهایی که در کتاب به چشم خواننده می آمد را در نامه جا داده اید. جالب بود. در معرفی کدام کتابها از این روش استفاده کردید چون چندتا را که خوانده بودم تست کردم نامه نداشت.

سلام دوست عزیز
گاهی از این ترفند استفاده کرده‌ام ولی اینجوری یادم نیست که در کدام‌ها... در یک فاصله زمانی خاص بیشتر استفاده کردم... لینک چندتایی از آنها را در اینجا می‌گذارم که سیر نامه ها را و تطورات آن را نشان می‌دهد تا حدودی:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1393/10/09/post-505/
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/04/05/post-587
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/03/24/post-585
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/03/11/post-583
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/03/04/post-582
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/02/18/post-579/

zmb دوشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:48 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
یک نمایش دیدم به اسم مرگ و پنگوئن، خیلی شبیه این بود...نویسنده ای که درباره ی مرگ می نوشت، درباره ی مرگ‌آدم ها

سلام
یاد افتادن شما باعث شد من با این نویسنده اوکراینی آشنا شوم. خوشم آمد از آن ...
ممنون

ماهور سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:44 ق.ظ

ممنون از پاسخ خوبت
من یه بررسی کوتاهی کردم تو زمینه‌ی نحوه‌ی مطالعه کردن
گویا کتابهایی هم در این زمینه چاپ شده اند
یه چیز خوب فهمیدم
وظیفه‌ی کتابخوان اینه که فعالانه کتاب بخونه
نه اینکه انگار کتاب داره چیزی میگه و ما صرفا میشنویمش
بلکه یک گفتگو و مکالمه ی دو طرفه است
باید سوال پرسید مسیر و ساختار کتاب رو درک کرد
حاشیه نوشت خط کشید با مداد کتاب خوند
و اینکه بتونی یک کتاب رو خوب تعریفش کنی و درباره اش صحبت کنی و بتونی ارزیابی اش کنی یعنی مخالفت یا موافقت خود را بطور مستدل بیان کنی نشانه های مطالعه در سطح درستی است

سلام
چه جمعبندی و نتیجه گیری خوبی
الان کارم سخت شد چون باید برای خوش نیامدن کتاب بعدی استدلال هم بیاورم
ممنون رفیق

مهرداد سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:02 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

با رخصت از میله بزرگوار
و با سلام خدمت دوستِ خوبمان سرکار ماهور عزیز
راستش اینکه میله پاسخ سوالهای به این سختی رو به عهده من گذاشته بی رحمی به حساب میاداما خب خارج از شوخی همون پاسخ کوتاهی که داده خودش اصل قضیه رو بیان کرده.
اما سعی من در پاسخ:
عرضم به حضورت که منم مدتها با این قضیه‌ای که گفتی درگیر بودم و در مواردی هنوز هم درگیرم، این که میگم کتاب رو خوب خوانده باشی برای یک خواننده‌ی جدی مثل خودت تقریباً یک موضوع حل شده‌اس. منظورم اینه که یک خواننده جدی مثل تو اینقدر کتاب خونده که خوب خواندن رو دیگه اتوماتیک درک میکنه، ببین شاید بشه در یکی دو خط تعریفش کرد: مثلاً همین توجه خواننده به چیزی که داره میخونه و صرفاً درگیر خط داستانی نشدن میتونه یکی از تعاریفش باشه، این پیگیر شدن ماجراهای واقعی که در کتابها بهش اشاره میشه یا مثلاً توجه و جستجویی درباره مثلاً جریانهای فکری و فلسفی خاصی که نویسنده داستانش رو در حاشیه اونها بیان کرده میتونه مهم باشه، حتی اگر این جستجوی خارج از کتابی که ما درباره‌اش انجام میدیم جزئی باشه. مثلا به نظرم وقتی خواننده می بینه در کتاب جنگ و صلح درباره نبرد بورودینو صحبت میشه حداقل درستش اینه که بره جستجویی بکنه که این نبرد واقعی قضیه‌اش چی بوده، طبیعتاً جدای از اینکه با این کار یه چیزی به دانسته‌هاش اضافه میشه از طرفی داستانی که میخونه و روابطش با این واقعیت هم براش جذاب‌تر و خواندنی‌تر خواهد شد.
درباره دوباره‌خوانی هم باید بگم خب این مواردی که تا اینجا بیان شد در بیشتر موارد با تند خواندن حاصل نمیشه. راستش افتادن ما در تله‌های خواندن بنظرم لذت ما از خوندن رو ازمون می گیره. یکی از تله‌های خواندن اینه که با توجه به کتابهای نخوانده‌ی فراوان همواره دنبال این هستیم که خوندن کتاب‌ها رو هر چه سریعتر به پایان برسونیم و بریم سراغ بعدی. منم خودم گرفتار این جور تله ها هستم حالا غیر از اون تله دیگه‌ای که من از اوایل وبلاگ نویسی درگیرش بودم این بود که همش میخواستم که کتاب رو در سریع‌ترین زمان ممکن بخونم تا بتونم سریع‌تر پستی مربوط به اون در وبلاگ بزارم، چون میدونی که بدی فضای مجازی اینه که اگر سوی چراغش رو روشن نگه نداری و طولانی مدت نباشی مخاطبت رو از دست میدی،درسته که وبلاگ داستانش فرق می کنه اما در مجموع اوضاع همونه و وبلاگ با مخاطبشه که زنده و پویاست. هرچند من در ابتدا ویلاگ رو صرفاً برای داشتن یک آرشیو از خوانده هام راه انداختم اما حالا به نظرم وبلاگ برای با داشتن مخاطبان خوبی مثل شما و باقی دوستان و بحث و گفتگوهای مربوط به کتابهاست که ارزشمنده و با انرژی اونه که به خوندن و نوشتن ادامه میدم.اینو بدون تعارف و شعار می گم، طبیعتاً این شرایط با اینکه فکرکنم نشستم روبروی یه دیوار و برای خودم مینویسم متفاوته.
برای اینه که این دوباره خوانی و مکث بر روی یک کتاب و اصطلاحاً چلوندن کتاب قبل از کنار گذاشتنش شاید راه درست خوندن باشه که گاهی هم کار خیلی آسونی به حساب نمیاد و سخت حوصله می خواد.
در کامنت آخری که گذاشتی به نکات خوبی اشاره کردی، در خط آخر به این اشاره کردی اینکه تو بتونی کتاب رو بعد از خوندنش چطور تعریف کنی و چطور نظر مثبت یا منفی‌تو نسبت به اون ارائه بدی میتونه ملاک درستی برای درس خوندن باشه.آره، به نظرم میتونه این حرفی منطقی‌ای باشه. اما خب یه سوال پیش میاد اونم اینه که آیا مثلا یک کتاب پریرایی که من و شما و میله و چند نفر دیگر از دوستان خوندیم و اکثراً هم نسخه ای مشابه رو خوندیم آیا در ذهن ما هم یک کتاب بوده؟ نبوده.
چون بازم میترسم برق بره و مثل دفعه قبل کل نوشته ها بپره دیگه ادامه نمیدم و در یادداشتی که نیمی از آن را نوشته‌ام و سعی می کنم پیش از مطلب کتاب ابله اون رو منتشر کنم به همین موضوع اشاره خواهم کرد که بنظرم موضوع جالب توجهی باشه و جای تفکر داره.
راستی بل رفتن اینم بگم که دوباره خوانی از یه لحاظ دیگه هم خوبه. یکی اینکه یک خواننده معمولی بار اول خوانش به جزئیات توجه نمیکنه و بیشتر به خط داستانی توجه میکنه و بار دومه که بدلیل دونستن پایان داستان به جزئیات توجه می کنه و از دیدن بعضی جزئیات متعجب میشه و حتی از ارتباطاش با داستان اصلی لذت میبره. دوم هم برای یک خواننده معمولی که دوست داره درباره کتاب ریویو بنویسه هم از این لحاظ جالبه که حداقل یک بار بدون توجه به این که قراره چی بنویسه صرفاً جهت خواندن و لذت بردن کتاب رو میخونه و لذت خواندن و فدای چیز دیگه ای نمی کنه.
حالا من که همه اینا رو گفتم دلیل بر این نیست که همه کتاب ها رو دوبار می خونم. اما خوب تجربه ثابت کرده که کتابهایی که حوصله کردم و این کار رو انجام دادم نتیجه بسیار خوبی نصیبم شده.

قابل توجه ماهور گرامی
ممنون رفیق

دریا پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:47 ق.ظ http://jaiibarayeman.blogfa.com/

این پست و کامنتها چقدر مطلب داشت برای گفتگو و فکر کردن. دمتون گرم
«فلسفه ظاهراً به حقیقت می‌پردازد در صورتی که چه بسا از تخیلات حرف می‌زند، و ادبیات ظاهراً به تخیلات می‌پردازد در صورتی که شاید بازگو کننده حقیقت است.» ... این جمله عالی بود عالی

بنظرم اومد تم این داستان و نقدها و گفتگوهای حواشی این کتاب به مردمشناسی نزدیکه. البته رمان یک خاصیت ویژه که داره و ممتازش میکنه اینه که در دستۀ علوم انسانشناسی و مردم شناسی قرار میگیره. اما این یکی خیلی خوب بنظر میاد. حتما میخونمش

سلام
در واقع همین جمله خودش نیم نمره داشت
یکی از بهترین جملاتی است که ادبیات را و به ویژه ادبیات داستانی را می‌تواند شرح بدهد.
.....
در مورد قسمت دوم کامنت توصیه خاصی ندارم. جزء واجبات نیست در واقع این را برای شخص شما می‌گویم. ولی چه بسا شما خواندید و چیزهای مهمی از دل آن بیرون کشیدید که من هم از آن استفاده کردم. ولی با توجه به شناختم از شما نظر خودم را گفتم.

ماهور پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 08:47 ب.ظ

ممنونم مهرداد جان که صبورانه پاسخ دادی
ممنون از نکات خوبی که گفتی و زحمت مضاعفی که بخاطر برق رفتن کشیدی
کامنتت باعث شد به تله های مطالعه خیلی فکر کنم
تجربه ی دوباره خوانی رو هم سر هر کتابی که داشتم حقیقتا لذتی به من داد از درک بعضی قسمتهاش که بی انصافیه بعضی کتابهارو مجدد نخونم
البته خوب و اصولی کتاب خوندن ادم رو ترغیب میکنه که کتاب خوب هم انتخاب بشه
یکی از جذابیتهای کتاب اینه که هر کس برداشت منحصر به فرد خودش رو ازش داره

قابل توجه مهرداد
و
خودم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد