داستانی نه چندان بلند اما لطیف با نثری ساده و جملاتی زیبا و شاید بیش از حد زیبا و لطیف! از آن داستانها که میتوانید چندین و چند جملهی آن را به عنوان سوغاتی با خود در اینجا و آنجا به اشتراک بگذارید.
پسربچهای به نام «آلبن» بر روی یخ دریاچه نزدیک خانهشان بازی میکند و در زیر یخِ شفاف، زنی با لباس قرمز و لبخند بر لب را میبیند. ابتدا میترسد اما بعد خیلی زود بین این دو ارتباطی برقرار میشود. با نگاه، با لبخند، و حتی گفتگوی ذهنی. نام این زن که سابق بر این معلم بوده، «ژه» است و 2342 روز قبل از آغاز داستان از دنیا رفته و جسدش در دریاچهای به نام سنسیکست آرام گرفته است. آلبن کمی باهوشتر از همکلاسیهایش به نظر میرسد چرا که او تنها کسی است که متوجه سبک خاص معلمشان در درس دادن میشود. کمکم به این نتیجه میرسد او تنها کسی است که ژه را میبیند. حادثهای برای آلبن رخ میدهد و چند ماهی به کما میرود. پس از آن تفاوتهای او با همسنوسالان خود بیشتر به چشم میآید و همین تفاوتها او را در مظان اتهام بلاهت و جنون قرار میدهد. بالاخره پس از هفده سالگی به عنوان کارآموز، دستیار یک فروشنده سیار قابلمه شده و از روستای خود خارج میشود. در همه این سالها ژه همراه اوست و این ارتباط ادامه دارد تا اینکه...
داستان حجم کمی دارد اما در همین صفحات کم جملات زیادی وجود دارد که به تنهایی میتواند خواننده را به تامل وادارد یا سرشار از لذت کند. در واقع با این جملات میتوان یک اکانت اینستاگرام را به مدت حداقل یک ماه چرخاند و لایکهای بسیاری دریافت کرد! زیبا، لطیف، هوشمندانه و... از این حیث مو لای درز این کتاب نمیرود علیالخصوص اینکه ترجمهای قابل قبول و روان از آن در دسترس است اما از لحاظ داستانی برای من جذابیتی نداشت و حتی سوالاتی برای من پیش آمد که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت.
******
کریستیان بوبن، فیلسوف و نویسنده فرانسوی در سال 1951 به دنیا آمده است. اولین اثرش را در 26 سالگی منتشر کرد و تاکنون بیش از شصت اثر از او به چاپ رسیده است. مترجم کتاب ابله محله در مورد او چنین نوشته است: « خصلت بارز داستانهای بوبن، که گویی بین دو وسوسه حکایت و نامه عاشقانه مردد میمانند، سبک شفاف و جملات کوتاه و ساده نویسنده است.»
اقبال به این نویسنده در ایران قابل ملاحظه بوده است به گونهای که کتابهای زیادی از او به فارسی ترجمه شده است. این کتاب که نام اصلی آن «ژه» است در سال 1998 نگاشته شده و اولین بار در ایران با عنوان «ابله محله» در سال 1380 منتشر شده است. پس از آن دو ترجمه دیگر با عنوان اصلی به بازار آمده است.
مشخصات کتاب من: ترجمه مهوش قویمی، انتشارات آشیان، چاپ ششم 1387، تیراژ2000 نسخه، 110 صفحه.
......................
پ ن 1: نمره من به کتاب 2.8 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 3.64 نمره در آمازون 4.1)
پ ن 2: کتاب بعدی «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس است.
آهستگی و شتاب
طبعاً هر خوانندهای با شخصیت اصلی داستان یعنی آلبن احساس نزدیکی میکند و از نوع نگاه او به هستی لذت میبرد. حتی اگر نتوانیم آنگونه ببینیم و زندگی کنیم باز هم از دیدن نمونهای همچون او احساس خوبی به ما دست میدهد. به عنوان مثال وقتی یک روز را با درخت شاهبلوط میگذراند یا برای گاوها ویولون میزند یا در خوکدانی صنعتی را باز میکند تا خوکها زجر نکشند یا زمانی که خرگوشها را در ویلای آن فرد کارخانهدار رها میکند تا لذت ببرند و... در همه این موارد ما کیف میکنیم.
داستان علاوه بر نوع نگاه زیبای شخصیت اصلی داستان به نظر میرسد بر مبنای یک ارتباط خاص پیش میرود: ارتباط آلبن و ژه. این ارتباط همواره وجود دارد تا زمانی که رُزاموندها وارد داستان میشوند. آلبن به قول راوی دلباخته رابطه بین این مادر و دختر میشود و این دلباختگی تا جایی پیش میرود که خلاصه ژه ترجیح میدهد میدان را خالی کرده و ناپدید شود. طبعاً با ناپدید شدن شخصیتی که عنوان کتاب را به نام خود زده است داستان به پایان میرسد و این سوال برای ما باقی میماند خلق خلاقانهی شخصیت ژه برای چه بود!؟ صرفاً همراهی در بزرگ شدن آلبن؟ الان ما باید چه نتیجهای از ارتباطات شخصیتهای اصلی داستان بگیریم؟! اینکه یک پای ما اینسوی دنیا باشد و یک پای ما آنسوی دنیا باشد، سبک خوبی برای زندگی است اما فقط تا زمانی که یک کیسِ خوب برای دلباختگی به فردی در اینسوی دنیا بیابیم؟! تصاحب کردن چیزهایی که دوست میداریم کار بدی است الا تصاحب یک انسان!؟ و...
طبیعی است که ارتباط کودکان یا شخصیتهای تخیلی و ساخته و پرداختهی ذهنشان امری متواتر و مفید است. اما اینجا شخصیتی خلق میشود که ارتباطی طولانیمدت با آلبن دارد و آلبن زیباترین گوهر زندگی را هر شب در لبخند او کشف میکند لذا قطع ناگهانی این ارتباط نیاز به مقدمهچینی و اقناع منطقی خواننده دارد. اگر این اتفاق رخ ندهد خلق خلاقانهی شخصیت ژه بینتیجه میماند.
در پایانبندی داستان نویسنده تلاش میکند این بلایی که بر سر کاراکتر ژه آورده است به نوعی منطقی جلوه کند و عنوان میکند که ژه کاملاً ناپدید نشده است بلکه لبخندش هنوز حضور دارد و بر روی لبهای رزاموند و چشمان دخترش قابل مشاهده است! در واقع نویسنده خواسته است با این ترفند سر و ته سفرهای را که با خلاقیت پهن کرده است به هم برساند و آن را جمع کند. به نظر من که جمع نمیشود!
شاید عنوان شود که آلبن همان لبخند ژه را بر لبهای رزاموند میبیند و از دنیای غیرواقعی پا به دنیای واقعی میگذارد. این هم تعبیر خوبی است اما پایانبندی داستان همسو با این برداشت نیست و متن صراحتاً از باقی گذاشتن لبخند توسط ژه صحبت میکند. به نظرم نویسنده خیلی بر روی وجه داستانی اثر اصراری ندارد و به محض آنکه به نتایج مورد نظرش نزدیک میشود، خیلی ناگهانی و سردستی روایت را به پایان میرساند.
طنز قضیه اینجاست: داستانی که میتوانست در ستایش آهستگی قلمداد شود، عجولانه به پایان میرسد. البته هرچه به خودم فشار آوردم راه نجاتی برای پایان آن به نظرم نرسید. در اینجور موارد البته روش منصفانه این است که خواننده را الکی معطل نکنیم ولذا از این بابت باید از نویسنده متشکر بود. هم به خاطر حجم کم و هم به خاطر جملات زیبا.
نکتهها و برداشتها و برشها
1) آغاز داستان با لبخندی شکل میگیرد که با حضور آلبن بر لب ژه نشسته است. در واقع چیزی که در انتها ژه از خودش به یادگار میگذارد چیزی مختص او نیست و ... از لحاظ روابط علت و معلولی وقایع داستان خیلی نباید به اثر گیر داد. مثل حکایات و افسانهها.
2) سبک درس دادن معلم روستا بسیار جالب توجه است... او بچهها را در بخش زیادی از ساعت کلاس آزاد میگذارد تا هر کاری دوست دارند انجام دهند و خود در آن شلوغی برای نامزدش یا گاهی پدر و مادرش و دوستانش نامه مینویسد. بعد این نامه را برای بچهها میخواند. در این نامهها به وضعیت روستا و گشتوگذارهایش و کتابهایی که خوانده است اشاره میکند. بچهها در مورد مطالب نامه سوالاتی میپرسند و او پاسخ میدهد و بدینترتیب بچهها چیزهایی را از جغرافیا و تاریخ و ادبیات و... یاد میگیرند. خلاقانه نیست؟! معرکه است. طبعاً درسهایی مانند ریاضیات نامههایی ویژه میطلبد!!
3) « به چه فکر میکنی؟ زنان عاشق دوست دارند دلسوز (حداقل دلسوز) و بنابراین منطقی و خوشفکر به نظر برسند. اما گرچه رویای منطقی بودن را در سر میپروانند، امیدوارند که در پاسخ به چنین سوالی فقط یک پاسخ بشنوند. به نظر آنها فقط یک پاسخ مناسب وجود دارد: به تو فکر میکنم. اما محبوب آنها غالباً از مشکل، با مهارت میپرهیزد: به هیچ چیز فکر نمیکنم.»
4) ما معمولاً برای حفظ خود از شر دشمنان دست به دامان ماورایطبیعت میشویم اما این ورژن هم قابل تأمل است: «خداوندا، ما را در برابر کسانی که دوستمان دارند محافظت کن!»
5) گوش به زنگ «آخرزمان» خود باشیم و پیش از رسیدن آن فکر چاره کنیم. اگر فکر نکنیم، آن وقت باید هر کداممان برویم یک «ملاقات حقیقی» در «لیون»، و شاد و خندان با چشمانی برقدار بازگردیم.
6) تابلوی خطر جدیدی از کتاب یادگاری گرفتم: ایست! خطر نزدیک شدن به یک عزلتگزین.
7) طنز نویسنده را در معجزهای که کلیساها هر یکشنبه انجام میدهند و کلام و حرکت عیسی را به یک چیز کسالتبار تبدیل میکنند، پسندیدم: یک خستگی دوهزارساله!
8) شادیِ بخشیدن، شادیِ پذیرفتن... جشن تولد هم جشن تولدهای قدیم! به یاد هفده سالگی خودم اشکی ریختم.
9) «فروختن آب به کسی که در بیابان مانده، کار آسانی است. هرکسی میتواند این کار را انجام دهد. بازاریاب واقعی کسی است که به صحرانشینان، ماسه میفروشد.» خیلی زیباست اما خُب کمالگرایانه هم هست! و به همین خاطر هولناک میشود این جمله زیبا، و چه خوب که این کلام از دهان شخصیت هولناکِ داستان بیرون میآید.
10) زیباترین وجه آلبن این است که وارد مسابقه پرشتاب زندگیِ ما مردم عادی نمیشود. به تصاویری که استادش برای ورود به این مسابقه میدهد وقعی نمینهد. اپیکوری به دنیا مینگرد و با سه دانه انجیر میتواند ساعتی را خوش باشد.
11) دیدن، شنیدن، دوست داشتن...
12) برداشتن و رها کردن...
13) بگیرید و بخورید و لمس کنید... ولی خودتان را خفه نکنید!
کلا کتاب های بوبن به همین سبک و سیاق هستند. اگه دنبال داستان و جذابیت های داستانی هستید، آثار بوبن گزینه ی مناسبی برای این مطلوب نیستند. نزدیک بیست کتاب رو از بوبن خوندم و اغلب یا تمام اونها خلاصه در شور زندگی، معصومیت کودکی و زندگی کردن در لحظه ای اکنون می شن... بوبن در توصیف حالات افراد، جزئیات محیط و مناظر اطراف بی نظیزه؛ بوبن فورا تبدیل به چیزی می شه که اون رو نظاره می کنه.
سلام دوست عزیز
ممنون از بیان تجربه خوبتان از آثار نویسنده.
دقیقاً این حس را داشتم که چفت و بست داستان برای نویسنده در درجه دوم یا سوم اولویت قرار دارد. بیان و توصیف نوع دیگری از نگاه به دنیا و مسائل پیرامون اولویت بیشتری برای او دارد... البته در این کتاب... بنده چون اولین تجربه بوبن خوانیام هست نمیتوانم تعمیم بدهم اما شما که این تجربه را دارید میتوانید و از کامنت شما میتوانم نتیجه بگیرم که قابل تعمیم است این نظر به کل آثار نویسنده.
نکات مثبت زیادی داشت اما داستان... داستان موضوع دیگری است
خیلی ممنون
سلام
شتابزدگی آخرش رو البته شاید حق با شما باشه
ولی به نظر من ژه یه تصویر و یه خیال برای بردن یا آوردن آلبن از خلوت به جمع و بین آدم ها
( برای آوردن دل و ذهن و روح آلبن)
من دوستش داشتم
سلام
بله «شاید»
ژه هر چه که باشد (که طبعاً از جنس خیال است) یک کاراکتر داستان است و کاراکتر دستمال کاغذی نیست که ...
بگذریم. من هم برخی فرازهای کتاب را خیلی دوست داشتم. حقیقتاً یکی دو تا یا حتی چهار پنج صحنهاش حسابی مرا به سر ذوق آورد.
ممنون
سلام
زنگ انشا رو هم کامل نخوندم البته
خیلی زیاد بود
۱۴۰۰ صفحه با گوشی
فقط اول و آخرش رو خواندم ( همون اول و آخرش هم البته ۵۰۰ صفحه ای شد)
جالب بود
بعد میام راجع بهش میگم
سلام مجدد
شروع زنگ انشاء خیلی سخت بود اما بعد بهتر شد و فکر میکنم بهتر هم خواهد شد.
من حدود ص120 هستم از 490 صفحه کتاب هستم. کتاب از لحاظ فونت و فاصله کم بین سطور کار را برای من که خیلی سخت کرده است. اما ادامه میدهم
سلام بر حسین عزیز
عجب نمره ی غافلگیر کننده ای!!!!
شروع خلاقانه ی داستان را خیلی دوست داشتم ولی وقتی ژه از زیر یخ بیرون اومد این جذابیت برایم آب شد
بطور کلی کتاب اذیتم نکرد میتونم بگم توقعم ازش در حد یه شعر کوچولوی خواندنی بود و حس فانتزی این لطافت و شاعرانگی
چرا در ترجمه اسمش رو تغییر دادند؟ همچین اجازه ای رو مترجما دارن ؟ یاد سهیلا در سرزمین عجایب افتادم
درباره ی پایان داستان شاید برای نویسنده مسیر داستانی زندگی البن نیست
زندگی ژه هست ژه ای که تجسم کمبودهای عاطفیه البن هست در خلوت و خیالش
و هر جا کمی این کمبودها کمرنگ میشن ژه هم ناپدید میشه
باید برم کمی درباره ی اپیکوری نگاه کردن به دنیا بخونم ... چون اصلا برای من این حد از آهستگی ستایش آمیز نیست من با لذت بردن از چیزهای جزیی موافقم
با شتابزدگیهای افراطی هم مخالفم اما این تفریط رو هم خیلی نپسندیدم
مخصوصا وقتی اون گهواره ی عتیقه ی خداتومنی رو به فنا داد یعنی فکر میکنم این دیدگاه ضد مادی حداقل باید درباره ی جیب خودت باشه نه جیب بقیه
هر جا کتاب کوچولویی میخونم که زیبایی جملاتش برای من از داستان پررنگتره یاد کتاب مرد داستان فروش میفتم!!
حالا این درد مقایسه تولدهای ما که هیچ به نظرم این سورپرایز کردن برای تولد اسیبهای بدی داره ها
خداروشکر که اخر داستان رزاموند اندازه ی البن صبور و اهسته نیست وگرنه هنوز البن متوجه نشده بود که زن فقط یه تصویر نیست
سلام بر رفیق کتابخوان
خودم هم غافلگیر شدم... فکر میکردم پایین بشود اما نه اینقدر!!
در شروع داستان لبخند بر روی لبان ژه بادیدار آلبن برای اولین بار پس از 2هزار و خردهای روز به وجود آمد... من هم این شروع را دوست داشتم اما ظاهراً نویسنده بعدش یادش رفت
این تغییرات عنوانی میتواند گاهی مفید باشد... معمولاً ناشران اصرار دارند به نحوی باشد که مشتری را هم جلب کند. ژه طبعاً به خودی خود جذاب نیست شاید اون زمان که هنوز اسم نویسنده به تنهایی کفایت نمیکرد این اسم را انتخاب کرده باشند. با توجه به نمرهای که دادم طبعاً زیاد اظهار نظرم در این مورد قابل توجه نباشد اما اگر من را مجبور به این تغییر میکردند من هم نامی انتخاب میکردم که به آلبن اشاره داشته باشد... یعنی با آن پایان بندی اصلاً ژه انتخاب خوبی نیست! چون بیشتر قصه را پا در هوا نشان میدهد. لذا این تغییر اسم را تا حدودی تایید میکنم.
البته توضیح شما هم در مورد پایان داستان هم جالب است. این هم راه نجات خوبی است. به نظرم اگر در راستایی که شما اشاره کردید کار میکرد خیلی بهتر بود.
من چند سال قبل یک سخنرانی از استاد ملکیان در این مورد شنیده بودم. سه دانه انجیر را از همان سخنرانی وام گرفتم.
جیب خود و جیب بقیه را خیلی خوب اشاره کردی
مرد داستان فروش هم اشاره کاملاً خوبی است.
حالا که نزدیک به سی سال از آن سال گذشته است نمیتوانم دقیق بگویم سورپرایز تا چه حد مناسب است یا نیست... در سرزمین ما که این سورپرایزها ممکن است به قیمت جان آدمها تمام شود. البته اگر دختر باشیم.
در مورد آهستگی آلبن و پایان داستان هم باید به نکات دیگری هم اشاره کرد. در واقع رزاموند هم خیلی کمالگرا نیست که منتظر جفت و جور شدن همه شرایط بنشیند.
ممنون
کتاب زنگ انشا خیلی قطور نیست و خیلی خوش خوانه
منم نسخه ی الکترونیکی اش را خریدم
برای من هم حدودا ۱۰۰۰ صفحه است
که به فرمت ای پاب هست در این فرمت میشه گفت هر پنج صفحه میشه دو صفحه ی کاغذی کتاب
من صد صفحه ای از کتاب رو خوندم و جذبم کرده
تا ببینیم به کجا میرسیم
تا اینجا که از کتابهای المانی خوشم میاد
من هم تلاشم را میکنم ... صد و خردهای صفحه خواندهام... چند داستان دیگر در همین حال و هوا به ذهنم آمده است. این را هم دوست دارم. خیلی به آهستگی دارم ازش لذت میبرم
سلام بر میله
نظرم بعد از اولین خوانش از بوبن کم و بیش مشابه شما بود. یک سادگی و پیش پا افتادگی دلچسب، بسیار مناسب (مشابه پائولو کوئلو) برای جوانان و آنها که به نوعی اولین قدم های شان را در کسب مهارت های زندگی و شناخت جهان و انسان ها بر می دارند.
برای ما که برای خودمان دیگر عاقل و بالغ و فهیم (!) هستیم کمی حوصله سر بر است و زیادی ساده و دم دستی.
با امتیاز بندی تان موافقم.
سلام دوست عزیز
مخصوصاً آن قسمت که من را هم قاطی عُقَلا و بُلَغا و فُهَما جمع بستید اره دقیقاً به همین خاطر
اما باهاتون موافقم که میتواند مفید باشد. البته اگر قوت داستان بیشتر بود تاثیرات و فوایدش بیشتر هم میشد و این موضوع مهمی است.
ممنون
درود بر میله عزیز
از بوبن دو تا کتاب هدیه گرفتم که در هر دوی اونها همین حالت نامه نگاری و جملات توصیفی زیبا وجود داره. نه خبری از پیکره بندی داستانی هست نه هیچ فراز و فرود خاصی... کلا استاد دیدن و نوشتن برای دیگری ست. تمام مدت در حال نامه نگاری ست و به نظرم نباید انتظار داستان ازش داشت. در هر دو کتابی که منم دارم در انتها همین حالت در هوا ماندن و سرخوردگی وجود دارد. واقعا هم حالا که فکر می کنم خیلی مناسب همون پیج اینستاگرامی ست و کلا مناسب تک پاراگراف نویسی های جذاب و دلچسب! الان یاد پستی افتادم در اون نوشته بود دستمزد یک نفر در اینستاگرام که کپشن نویس باشد ماهیانه بین 5 تا 15 میلیون است!!... راستش با این حرف شما و آن آگهی حسابی وسوسه شدم!! حیف که نمی دانم این سفارش کارها را از کجا می شود پیدا کرد؟!
سلام بر بندباز
ممنون از به اشتراک گذاشتن تجربه خودتان.
جوینده یابنده است... فقط اگر یافتید به صورت خصوصی به من هم خبر بدهید
بالاخره دور و برمان چند نفر داریم که التماس دعا دارند. 15 تومن قشنگ میتواند سه نفر را سر کار بگذارد! یعنی سه نفری مشغول بشوند همین 15 تومن را بگیرند و با هم تقسیم کنند. آمار اشتغال هم بالا میرود.
تفاوت هست بین یک داستان بامزه و یک رمان قوی. به نظرم یک مثال خوبش همین داستان است.
بله مثال خوبی است دقیقاً.
سلام میله بدون پرچم عزیز
اومدم اینجا طبق عادت یه کمی بچرخم که اسم خودمو بین لینک های اون بغل دیدم... دیگه تصور کنید میزان تعجب و ذوق زدگی منو از خونده شدن توسط بلاگر محبوبم
سلام بر شما
من هم وقتی نوشتید «طبق عادت» مشغول چرخیدن در اینجا بودید و... خیلی ذوق کردم.
شما لطف دارید
سلام
به نظرم در این روزگار خشن به این کتابهای لطیف نیاز داریم.
از بوبن سه کتاب دارم و هنوز هیچکدام را نخوندم. یکی از آنها با نام "نور جهان" را به معرفی یک دوست خریدم که گویا یکی از معروف ترین کتابهای بوبن هم به حساب میاد.
دو کتاب دیگر را هم به خاطر حجم کم و نام جالبشان: "کتاب بیهوده" ، "انسان شادکام"
بزودی به سراغ یکی از اینها خواهم رفت تا ببینم اوضاع در این سه کتاب هم به همین شکل است که شما اشاره کردید یا خیر
سلام بر مهرداد
طبعاً نیاز هست ... من البته از زاویه داستانی نگاه کردم وگرنه نوع نگاه که اصلاً حرفی درش نیست.
حتماً منتظرم این کار را بکنید. این هم خودش یک نوع تقسیم کار است در این حجم بالای محصولات داستانی که در اطراف ماست.
من که اصلاً حوصله این جملات قصار و زیبا را ندارم، بس که از صبح تا شب میشنومشان! الان که فکر میکنم می بینم صد سال پیش یکی از کتابهای بوبن را ادیت کرده بودم!
سلام
صد سال قبل تیراژ کتاب به گمانم همین قدر بود
نوشتن و قرار دادن جملات زیبا و مثبت زیر میز یا زیر مونیتور بد نیست. من الان دو بیت از حافظ زیر مونیتورم گذاشتهام:
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
خوب .. بوبن نویسنده مورد علاقه منه. تقریبا همه کتابهاشو به فارسی خوانده ام. چون عاشق توصیفاتی ام که از اطراف و زندگی و افراد می کنه..... شاید هر کسی نثر داستانیشو دوست نداشته باشه
سلام رفیق قدیمی خودم
حال و احوالتان چطور است؟
امیدوارم در این شرایط سلامت و شاد باشید.
همین که بوبن باعث شد یکی از دوستان قدیمی به اینجا سر بزند نشان می دهد که نویسنده قابل تاملی است
ولی از لحاظ داستانی هنوز بر سر نظر خودم هستم
سلام «آشنایی من با میله بدون پرچم»
مرضی دارم صعب العلاج و شاید هم لاعلاج. نامش را «خواندن شتابزده، نوشتن با بی حوصلگی» گذاشته ام. عشق به خوانش کتاب، سودایی سیال و دست نیافتنی را به جانم ریخت زهرتر از هر زهرماری. بی احتیاطی کردم دو سه تا داستان از همینگوی و چخوف خواندم تا این که توسط خیال خام «نویسنده شدن» گزیده شدم. حالا یک سال است که زهر نیشش همه زندگیم را سمی کرده است. در تمام این مدت سعی کردم هم بخوانم و هم بنویسم اما هنوز هیچ دگرگونی در درونم حس نکردم. آثار شاهکار بزرگان ادب داستان و شعر جهان را می خوانم و رونویسی می کنم، اما با شتابزدگی فراوان. موقع نوشتن هم جوری بی حوصله و تنبل می شوم که قلم روی حرف اولِ کلمه اولِ سطر اول گیر می کند. چه کنم چه کنم هایم را در مستطیل گوگل نوشتم و شروع به کند و کاو کردم که رسیدم به «میله بدون پرچم». از آن روز تا الان هر چند روز یکبار به آن سرمی زنم ولی چراغ خاموش. تصمیم گرفتم امشب داروی مسکن این روزهایم را عیان کنم، نوشته های وزین میله بدون پرچم.
سپاسگزارم که مفید می نویسید و جذاب.
سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما
امیدوارم در همه زمینهها موفق باشید
خیلی وقته کتاب رو خوندم شاید نزدیک ۲۰ روز...ولی نشد بیام اینجارو بخونم.
تو اینستا هم با هشتک گشتم ولی به جز یکی دو جمله محدود که همه پیج ها گذاشته بودن ندیدم.
من فکر میکنم آخر کتاب خیلی خوب جمع شد و با شما مخالفم.
۱۷ سالگی هر کسی در هر جایی متفاوته
سلام
پس کاربران اینستا کمکاری میکنند!
حیف که مدتها گذشته است و اینقدر در لفافه نوشتهام که داستان مثلاً لو نرود که الان خودم گیج شدم! وگرنه در مورد پایان بندی کتاب می توانستیم بحث کنیم. اما حالا فقط خوشحالم که برداشت خودت را داری.
باید در لو ندادن داستان تجدید نظر کنم
کریستین بوبن نویسنده فرانسوی درگذشت.
جمعه این اتفاق رخ داد
سلام
دیروز خوندم خبر رو... روحش شاد
خیلی وقت است از شما خبری نیست