میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

چه کسی باور می‌کند – روح‌انگیز شریفیان

راوی زنی است که پس از سی سال زندگی مشترک با همسرش در خارج از وطن، با قطار عازم سفری است. مرد مشغول خواندن روزنامه است و زن در سفری ذهنی به گذشته‌های دور و نزدیک، خاطرات خود را مرور می‌کند. راوی در زمانِ حالِ روایت دچار افسردگی و احساس تنهایی است و از سرد بودن روابطش با همسر و همچنین تنها فرزندش شاکی است و متقابلاً گذشته‌ی خود و دوران کودکی‌اش را منبعی پر شور و گرم احساس می‌کند و به آن پناه می‌برد... زمانی که در تهران قدیم اعضای مختلف خانواده در کنار هم زندگی نسبتاً شاد و شلوغی را تجربه می‌کردند. این در واقع انگیزه روایت و طرح کلی داستان است.

این کتاب اولین رمان نویسنده است که در سال 1382 به چاپ رسیده است؛ رمانی که توانست جایزه بنیاد گلشیری برای بهترین رمانِ اول سال را به خود اختصاص بدهد. شاید این جایزه تأثیر به‌سزایی در چاپ‌های متعدد آن داشته باشد. نظر مرا البته جلب نکرد و در ادامه‌ی مطلب تلاش خواهم کرد به دلایل آن بپردازم.

******

مشخصات کتاب من: نشر مروارید، چاپ پانزدهم پاییز 1397، تیراژ 1100 نسخه، 248صفحه.

....................

پ ن 1: نمره من به کتاب 2.4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.6 )

پ ن 2: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت اسفار کاتبان از ابوتراب خسروی خواهد بود.

  

 

چه کسی باور می‌کند؟!

از عنوان کتاب آغاز می‌کنم. این عبارت به‌نوعی نشان‌دهنده‌ی حوادث و اتفاقاتی است که برای راوی و خواننده نسبتاً سخت‌باور است. بعد از خواندن کتاب این سوال برای من پیش آمد که چه مقوله‌ای در داستان وجود داشت که باورش برای راوی یا مخاطب آسان نباشد؟ راوی چه چیز غیرقابل باوری را بیان می‌کند؟ وضعیتی که بعد از سی سال زندگی مشترک دچار آن است سخت‌باور است؟! سرد شدن زندگی زناشویی بعد از سی سال را باور نمی‌کند؟ گذر عمر و از دست رفتن دوران کودکی را باور نمی‌کند؟ دلبستگی رستم به خودش را باور نمی‌کند؟ دلبستگی خودش به رستم را باور نمی‌کند؟ واقعاً چه چیز غیرقابل باوری روایت می‌شود؟! داستانی که من خواندم همانی است که همواره رخ می‌دهد و البته این قابل خُرده گرفتن نیست اما وقتی عنوان کتاب چنان انتخاب می‌شود محل اشکال می‌شود.

ما و رستم‌های خودساخته

راوی در بخشی از داستان آرزوی خود را اینگونه بیان می‌کند که داروساز بشود و داروهایی بسازد که بوی آنها حال رستم را که در داروخانه پدرش کار می‌کند خراب نکند. او در جابجایی‌های متوالی ابتدای زندگی مشترکش با جهان تلاش می‌کند تا هرطور شده به این آرزو جامه عمل بپوشاند (خواندن درس). از این سوال می‌گذرم که اگر آرزوی مهم راوی چنین امری است و چنین تحت تاثیر رستم است پس در زمان ورود جهان به زندگی او رستم چه جایگاهی داشت و چرا اساساً محلی از اعراب در ذهن راوی نداشت. این سوال خوبی نیست چون می‌تواند یک رابطه افلاطونی و دوستانه باشد و لزوماً هر فرد مهم و تاثیرگذاری در زندگی همانی نیست که عاشق آن می‌شویم یا با او ازدواج می‌کنیم. اما به نظر می‌رسد اهمیت رستم و جایگاهش وقتی پررنگ می‌شود که راوی در زندگی خود دچار سرخوردگی می‌شود. ما وقتی مسیری را طی می‌کنیم اما به مقصد مورد نظر نمی‌رسیم، گاهی در انتظار ناجی و منجی و معجزه می‌نشینیم و وقتی از این پهلوانان خبری نمی‌شود یکی از آنها را در ذهن می‌سازیم. رستمِ این داستان چنین پهلوانی است: همواره ما را درک می‌کند، جملات قصار و نغز می‌گوید، دست و پای ما را نمی‌بندد، در دوردست‌هاست، و از آن بالاتر و والاتر اینکه مُرده است!  

در جایی از داستان یک جوان چِک‌تبار به راوی می‌گوید که او خوشگل است و همین حرف و البته نگاهش راوی را زیر و رو می‌کند و اینگونه آن را تعریف می‌کند: «نگاهی که آدم می‌تواند یک عمر در رویای آن غرق شود» این عبارت نور مناسبی را به چهره راوی می‌تاباند... او و امثال او دوست دارند در چنین فضایی غوطه‌ور باشند اما وقتی سن کم‌کم به جایی نزدیک شد که این نگاه‌ها و این فضا کمرنگ می‌شود آنگاه یک رویکرد این است که در ذهن و گذشته‌ی خود اندکی کاوش کرده و بالاخره رستمی از آن بیرون بکشیم تا باقی عمر را در خیال او غرق شویم.

کمی بدجنسی است، اما فرض کنیم راوی به جای ازدواج با جهان، با رستم ازدواج می‌کرد. فرض محال که محال نیست! در آن صورت احتمالاً راوی به جای قطاری در اروپا در اتوبوس بی‌آرتی نشسته بود و به جهان و پهلوانی به این نام می‌اندیشید و برای ما روایت می‌کرد. آنگاه به جای آن خارجی جوان کاراکتری دیگر این جمله را بیان می‌کرد که ازدواج مثل زندان است و وقتی وارد آن شدی کلیدش گم می‌شود و از آن به بعد دنبال کلید گمشده می‌گردی و...

توطئه‌باوری

یکی دیگر از مکانیزم‌های دفاعی ما در مواقع سرخوردگی پناه بردن به تئوری‌های توطئه است. راوی هم که در رسیدن به آرزویش (ساختن دارو و...) توفیقی نیافته است می‌گوید اگر حتی درجه دکتری هم داشت راهی به شبکه سری و اختصاصی شرکت‌های داروسازی نمی‌یافت. مشابه این جمله را زیاد از اطرافیان خود می‌شنویم. خیلی زیاد!

راوی مشابه هموطنان دیگرمان پا را از این هم فراتر می‌گذارد و نگاهش به «کار» به واسطه نوع نگاهش به دنیا کج و معوج می‌شود؛ کار کمکی به رستم و آرزوهایمان نمی‌کند و فقط جیب عده‌ای سرمایه‌دار انحصارطلب مافیایی را پر می‌کند ولذا کار کردن برای این شرکت‌ها خیانت است و در اولین فرصت مناسبی که دست بدهد خودمان را از این بار خیانت خلاص خواهیم کرد که معمولاً تا آخر خائن باقی می‌مانیم!!

در همین راستا و زمینه، راوی یک «آس» از پدر داروخانه‌دارش رو می‌کند. پدر با دیدن دکه‌های روزنامه‌فروشی در بلاد فرنگ این ایده به ذهنش می‌رسد که چنین دکه‌هایی برای عرضه‌ی دارو تأسیس کند... راوی عدم توفیق پدر در عملیاتی کردن این ایده را ناشی از توطئه رقبا عنوان می‌کند! از راوی تعجب می‌کنم که اگر تجویزات پزشکی پدرش و اعتقادی که بیماران به او دارند را ناشی از ارتباط دیرین و عمیق دو طرف با یکدیگر بدانیم چگونه با ایده‌ی دکه که اصولاً سطح ارتباطات را کاهش می‌دهد، کنار می‌آید. حالا بهداشت و حواشی دیگر بماند!!  

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) راوی در همان اوایل روایت هوس قهوه می‌کند و آن را برای رفع افسردگی خودش مفید می‌داند و بدین‌ترتیب مشخص می‌کند حال و روز خوشی ندارد. همسرش اما اهل قهوه نیست و می‌گوید دنیا الان به گونه‌ای شده است که می‌توان به راحتی چیزی را که دوست نداری کنار بگذاری بدون این‌که احساس گناه کنی. شاید بتوان گفت روایت راوی نشان می‌دهد برای همه این‌گونه نیست و خیلی‌ها چیزهایی را که دوست ندارند به دلایل مختلف تحمل می‌کنند. این یکی از نکات مثبت داستان است و می‌توانست و می‌تواند پاسخی به سوال چه کسی باور می‌کند باشد.

2) آشنایی راوی و بهترین دوستش «فاخته» دارای ضعف است. اولین دیدار به نحوی روایت می‌شود که انگار فاخته تازه به مدرسه راوی آمده است اما بلافاصله می‌بینیم که اینطور نیست...!

3) اشتباه در جزئیات بی‌اهمیت داستان مخصوصاً زمانی که خاطره تعریف می‌کنیم اجتناب‌ناپذیر است. مثلاً در ص31 می‌گوید اسم ننه‌بزرگه فاطمه بود ولی فقط غریبه‌ها او را به این اسم صدا می‌کنند درحالی که در ص23 وقتی پدربزرگ با رستم وارد می‌شود او را فاطمه صدا می‌کند. یا همانطور که گفتیم از بزرگترین آرزویش که ساختن داروی بدون بو است صحبت می‌کند اما در جای دیگر از قبول شدن در رشته‌ای می‌گوید که از آن متنفر است و مواردی از این دست.

4) در سنینی که راوی و رستم مشغول بازی دور حوض دویدن هستند گوش دادن و لذت بردن از سونات مهتاب بتهوون کمی غیرقابل باور است. رستم حتی پا را فراتر می‌گذارد و به خواص درمانی موسیقی هم اشاره می‌کند. این البته از پاسخ‌های آن سوال می‌تواند باشد: چه کسی باور می‌کند؟

5) رفت و برگشت‌های زمانی و پس و پیش شدن‌ها فاقد هدف خاصی است. شاید صرفاً برای دور شدن از مقوله خاطره‌نویسی و ورود به حوزه داستان کارکرد داشته باشد.

6) شخصیت‌های فرعی شکل نگرفته‌اند ولذا افعالشان باورپذیر نیست یا هیچ بعدی ندارند. مثلاً جهان (همسر راوی) بیشتر به یک ماکت می‌ماند. ماکت تخت. مقوایی.

7) هرجور رابطه عاطفی مثل زندان است و البته کثیری از مردم از این محدودیت‌ها استقبال می‌کنند.

8) من هم با فاخته موافقم که به راوی می‌گفت قدر زندگیش را بداند... استقلال مالی و کم بودن بار مسئولیت‌ها و آپشن‌های دیگر... به نظرم راوی به جای نوستالژی‌بازی همین فاخته را بکشاند سمت خودش و با هم روزگار بهتری را بسازند!

9) از زبان چک و لیانا (مهاجرانی از اروپای شرقی در فرانسه) صحبتهای نیکویی در باب مهاجرت بیان می‌شود که از نقاط قابل تامل داستان است.

10) فلسفه قسمتهای بولد شده چیست؟ اوایل اینطور به نظر می‌رسد اینها واگویه‌هایی است که راوی با رستم دارد اما در برخی موارد قبل و بعد از این قسمتها هم همان است و جداسازی آنها وجهی ندارد.

11) راوی چرا از بریده شدن دخترش از ریشه‌های فرهنگی خانواده شاکی است؟! قاعدتاً از درخت گردو نباید انتظار توت قزوینی داشت. از این گذشته، ستاره به واسطه‌ی یکی دو جمله‌ای که از او در باب عشق و مقولات دیگر نقل می‌شود نشان می‌دهد که آدم نرمال و معقولی است...

12) یکی از دام‌های داستانهای مبتنی بر خاطرات (البته از این دست) راه یافتن ضجه‌مویه به داستان است که حواس جمعی را می‌طلبد.

13) جایی که راوی در مورد سینما رفتن با جهان صحبت می‌کند (ص137) و می‌گوید «یک بار دیگر برای هزارمین بار و تا آخر عمرم عاشق شدم» در کنار صفحه نوشته‌ام راوی با خواننده شوخی می‌کند! بیشتر به خاطر قید آخرین بار که در آن مستتر است و از این جهت که در بخش ارتباط با چک که واقعاً شجاعانه روایت می‌شود هم چند بار تاکید می‌کند که این عمل برای اولین و آخرین بار انجام می‌شود و... سوال این است که اگر چیزی حس خوبی دارد و واقعی‌ترین و ملموس‌ترین لحظه‌های عمر توصیف می‌شود چرا باید اینقدر بر آخرین بار بودن آن تأکید ‌شود؟! و چرا باید با شبیه کردن چک به رستم سر خود را گول بمالیم؟!

14) جهان آنطور که به نظر می‌رسد سرد و بی‌خاصیت نیست... کافیست ابتدای ص151 را بخوانیم. اشکال آنجاست که بعد از خوردن قهوه در تمام کافه‌های اروپا و خدماتی از این دست، جهان باید از درون کلاهش خرگوشهای دیگری بیرون می‌کشید که دل راوی را متوالیاً هُری پایین بریزد اما ظاهراً بنده خدا جهان، معجزاتش ته کشیده و در شانه‌ی خاکی جاده متوقف شده است!

15) راوی از غم دورماندن از چه چیزی ناراحت و خشمگین است؟ با عنایت به ص148 و ص207 و مواردی از این دست، مقولات سبک زندگی و آداب و رسوم و فرهنگ و مکان مطرح نیست... فقط می‌ماند گذر عمر و از دست رفتن زمان که امری گریزناپذیر است. البته کمبود چیزی که بتوان در آن غرق شد هم قابل طرح است.  

16) «عشق هم مانند چیزهای دیگر با زمان و با ما تغییر می‌کند» این جمله را دختر راوی بیان می‌کند... من با او موافقم و رویکرد راوی به رستم را از همین زاویه و با عنایت به تغییراتی که رخ داده است تفسیر می‌کنم. رستم از آن نگاه‌هایی که بشود در آن غرق شد نداشت اما حالا که مرده است و عمری هم از ما گذشته است می‌توان با کمی اغماض در یک سری کلمات و جملات و تصاویر او غرق شد.

17) راوی خطاب به رستم او را تمام هستی‌اش و وطن و هویت و کودکی‌اش خطاب می‌کند و... خیلی غم‌انگیز است و واقعیت این است که در اواخر داستان کمی مستعد اشک ریختن هم بودم. بالاخره وضع راوی جالب نیست. وضع هیچکدام از ما جالب نیست. هرکسی به جایی در گذشته‌اش حسرت می‌خورد.

18) «کاش هرگز به سنی نرسیده بودم که عاشق شوم و همه چیز را بگذارم و بروم و نگاهم همیشه به پشت سرم باشد و...» این را راوی می‌گوید اما خودش هم می‌داند که حاضر است هزار بار مثل همین بار عاشق شود. البته او انتظار دارد که طرف مقابل او را به قول مولانا «نو به نو» عاشق کند که خب کمی تا قسمتی نشدنی است! و البته مشکل نگاه به پشت سر و گذشته از جای دیگر آب می‌خورد.

19) در حواشی کتاب زیاد این عبارت را نوشته‌ام: «چه کسی باور می‌کند!؟» از این حیث بهترین عنوانی که می‌شد برای کتاب انتخاب کرد همین عبارت است.

 

نظرات 15 + ارسال نظر
مارسی پنج‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 01:46 ب.ظ

سلام
بخاطر بردن جایزه میشه گفت شاید کتاب لایه های پنهانی داشت که ما نفهمیدیم.ولی بعید میدونم چیزی داشت
دلبستگی رستم به خودش را باور نمی‌کند این رو من قبول دارم
دوست چکی هم منظور دیگه ای داشت
آشنایی راوی و بهترین دوستش «فاخته» دارای ضعف است
دقیقن حرف منم همینه کسی که تازه بیاد مدرسه چطور میتونسته شاگرد مدرسه باشه یا تو تیم والیبال باشه
این همون نکته هایی هست که جایزه بهش میدن
اینو میگن یه نسیه درست و حسابی
ودر پایان باید بگم فکر میکردم دو کتاب جلو باشم
پاییز پدر سالار رو بعد از 1984 و خاک بکر و گور به گور تبدیل به چهارمین کتابی شده که نیمه ولش میکنم
خیلی بده این کار شاید دوباره به خاک بکر برگردم

سلام بر مارسی
دلبستگی رستم به خودش؟ شاید... چون راوی احتمالاً سریال ایرانی ندیده است در عمرش می‌توان روی این گزینه تامل کرد! ولی خداییش چیز سخت باوری نیست ... سریال خارجی هم دیده باشد یکی از گرینه‌های بزرگ روی میز همین گزینه است.
کدام حرف دوست چکی ؟ خوشگلی؟! چه منظوری؟!
در مورد جایزه هم البته باید رقبای این کتاب را دید... و داوران...
دوران فطرت من طولانی شد و پشتم حسابی باد خورد...
سعی کن نیمه کاره ها را تمام کنی

سمره پنج‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 02:22 ب.ظ

سلام
رسیدن به خیر
خوشحالیم که مرخصی تون تمام شد
اینجوری که شما تعریف کردید حتما چنگی به دل نمی زنه
موافقم که عشق با زمان و با ما تغییر میکنه
ولی لعنتی نمی میره
خیانت میشه ، دلتنگی میشه
عذاب میشه ، خیال و خواب و رویا میشه
لبخند میشه ، دیدار و قرار و ....همه چی میشه
ولی نمی میره
انگار خدا چسبوندتش به ما
یا مارو چسبانده به اون

سلام رفیق
با این اوصاف می‌شود یک تعریف فلسفی از انسان ارائه کرد: انسان حیوان عاشق است
گزینه های عشق فقط یکی نیست... همان تئوری نیمه گمشده یعنی... نیمه‌ها زیادند
امیدوارم که بتوانم به روال سابق برگردم.

سمره پنج‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 02:27 ب.ظ

دوباره سلام
الان دارم کتاب جوجومویز رو میخوندم
حالا از روی بیکاری دیگه و در دسترس بودن کتاب کاغذی
به خودم می گفتم این دختره لوئیزا
با ویل عاشق شد ، رفت سراغ سام بعد جوشوا و...
همین طوری ادامه میده و ادامه میدیم و....
خب بعد به خودم میگم ادامه نده ؟ با جوشوا نه
با سام نه و...به عقب تر هم برگرده با ویل هم نه
دیگه تجربه ای توی زندگیش نمی مونه
اما خب اگر واقعا عاشق ویل بود نباید با سام دوست میشد و.....
دنیای سختیه
و تنها ماندن و رنج تنهایی رو تحمل کردن سخته
از عهده هر کسی بر نمیاد
عشق اینهم داره
ما هیچ کدام عاشق کاملی نیستیم چون آدم کاملی نیستیم
اونهم که کامل باشه که عاشق نیست عشق ه


کارکردهای مفید هم دارد... اگر نداشت اینقدر تداوم نمی‌یافت.

زهرا محمودی پنج‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 11:23 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

ممنون که اینقدر جامع خواندید و نوشتید. نظرات ارزشمندتون به نوقلمی مثل من جهت میده. وقتی آثار خیلی خوب رو می‌خونم دلم می‌خواد درس بگیرم و حتی شده یک قدم بهشون نزدیک‌تر بشم. به ویژه زنان آن‌سوی مرزها _ویرجینا وولف مثلا_ اما راستش راه دشواریه. می‌دونم شاید بهانه‌ای باشه برای قربانی کردن خلاقیت، اما زندگی و رشد در فضایی تا این حد بسته و احساسی نمی‌تونه ذهن رو بیشتر از این به پرواز در بیاره. ولی همیشه و هنوز امیدوارانه می‌نویسم و به خودم تسلی میدم که:
به راه بادیه رفتن بِه از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

سلام دوست عزیز
هدف خوبی دارید... همان مثالی که زدید گزینه قابل تاملی است: وولف قبل از نوشتن کتابهای بسیاری را خوانده و نقد کرده بود و در این زمینه در نشریات آن زمان حرفهای زیادی برای گفتن داشت. از این که بگذریم در حلقه‌ای از دوستان و آشنایان که بعدها از آن جمع نویسندگان و شعرای بزرگی بیرون آمدند حضور فعال داشت. در نتیجه توانست پا را بر روی شانه‌های بزرگان قبل از خود بگذارد و افق دید خود را توسعه دهد و به قول شما ذهن رو بیشتر به پرواز در آورد.
موفق باشید

محمدرضا جمعه 7 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 11:21 ق.ظ

سلام
از مرخصی برگشتی شدیدا بی اعصاب شدی :))))

مزاح فرمودم. یادداشت کردم که نخونمش.

سلام رفیق

البته منصرف کردن دیگران از خواندن به طور کلی چیز خوبی نیست. صحبت از اولویت هاست.

مراد جمعه 7 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 03:44 ب.ظ

با درود،
پیشنهاد میکنم که رمان " آبلوموف " نوشته ایوان گنچاروف را در لیست کتابهایی که بایستی مطالعه کرد، قرار بدین. این کتاب را بیش از سی سال پیش خواندم و خاطره اش هنوز با منه. معمولا جزو اولین کتابهایی است که به دوستان کتابخوانم پیشنهاد میکنم.

نقل از نشریات:
این کتاب مفهوم جدیدی –آبلومویسم – به فرهنگ ادب جهان اضافه کرده است. آبلومویسم واژه‌ای برای بیان ویژگی‌های روانی شخصیتی مبتلا به بی‌دردی درمان‌ناپذیر و بی‌ارادگی و ضعف نفس است. این ویژگی‌ها ممکن است در جامعه‌ای به صورت بیماری مزمن و همه‌گیر درآید، چنان که از خصوصیات ملی آن جامعه شود.

سلام
من هم این کتاب را تقریباً همان زمانها خوانده‌ام و به ترتیبی که الان کتاب می‌خوانم آن را جزء نخوانده‌ها تلقی می‌کنم.
ممنون از توصیه شما

ماهور شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 04:01 ب.ظ

سلام حسین جان و ممنون که برگشتی

داشتم فکر می کردم این کتاب روی کدوم جنبه هاش تونسته اون نمره ی دو و خورده ای رو ازشما بگیره!
کتاب از نگاه من هم خیلی کتاب بدی بود از همان ابتدایش معلوم شد که بده و تا اخرش هم حرصم داد. البته برایم جالب بود که وقتی تمام شد با نگاهی به فضای مجازی به کلی تعریف و تمجید ازش برخوردم که شک کردم شاید من اشتباه می کنم که البته مطلب شما مرا کمی از سردرگمی دراورد.
حقیقتا کتاب پر از باگ بود که قصد هم ندارم به همه اش بپردازم اما داشتم به این فکر می کردم که این جوایز کتاب با چه قاعده و اصولی داده می شود، فاکتورهاش چیان؟ داورانش چه کسانی هستند چه خط مشی را دنبال می کنند رقبای یک کتاب جایزه برده شده در آن سال چه کتابهایی بوده و از این دست سوالها، شاید پاسخ اینها کمکی باشد برای اینکه بجز رستم ما هم کمی این جایزه را باور کنیم . بهر حال اینطور که در گوگل خواندم جایزه ی گلشیری از معتبرترین جوایز ادبی ایرانه که البته ظاهرا سالهاست فعالیتی هم ندارد.
مطرح ترین کتابهای دهه هفتاد را نگاهی انداختم که بامداد خمار و پریچهر م مودب پور بود و تازه اوایل هشتاد زویا پیرزاد با چراغ ها را من خاموش می کنم کمی شهرت پیدا کرد
حدس زدم قبل این حدودا بیست سال سطح توقع و سلیقه و آگاهی مخاطب پایین تر بوده.
هر چند بند هفتی که نوشتی هم از اصلی ترین دلایل این استقبال می تونه باشه.
بگذریم

درباره اسم کتاب جایی میخوانیم که چه کسی حرف منو باور می کند اگر رستم بود باور می کرد و من حس کردم این اسم به این معنی است که فقط رستم منو میفهمید و درک می کرد یعنی اینجا باور به مفهوم درکه .اون هم به طور کلی نه چیز خاصی

صادقانه بگم یه نکته ی آزار دهنده ی این کتاب (ومتاسفانه از شانس بد من چند کتاب دیگه ای که از نویسنده های زن دهه های اخیر خوانده ام) این است که راوی زنی است پر از حسرت و افسوس و خاطرات گذشته ها انگار اصلا در زمان حال هیچ اتفاقی نمی افتد یا هیچ چیز یا فرد مهمی حضور ندارد و جالبه یه چک هم تو همشون هست همشونم تو تخت بعد از یه هنجار شکنی نشستن دارن از عقده های درونشون بی پرده حرف می زنن .
من خیلی سعی می کنم از هر کتابی یه چیز مثبت برداشت کنم به طرز عجیبی چه کسی باور می کند که هیچی پیدا نکردم آها بجز اینکه هیجده بار اشاره کرد اینجا تو داروخانه اش مشتریها با پدرش ارتباط صمیمی و گرمی دارند اونجا مشتریها داروخانه ای ها را نمی بینند.
تاکید و پافشاری بیش از حدش روی فلسفه ی اسمهای مختلفی که هر کی داشت هم نتونست منو جذب کنه
اشاره ات به اون بتهوون خیلی بجا بود من اضافه کنم ماجرای اون کفش تو هشت سالگی پرواز دادن پینه دوزها ، واکس نزدن کفشهاش تا اخر عمر و مرگ بدون توضیح رستم...

و شخصیت راوی
چقدر هیچ کسو درک نمی کرد و شاکی بود نسبت به اینکه کسی درکش نمی کند
این جهان و آن ستاره به نظر من هم خیلی ادمهای خوبی بودند اما اخه چطور می شه شخصیت یه ادم را با دو تا جمله ی تکراری ساخت و معرفی کرد؟
پی نوشت : کاش بعضی ها از حق و حقوق زنها با این وضع دفاع نکنن بعضی از دفاع ها انقدر ضعیف و ماسیده است که گل به خودیه...

سلام ماهور عزیز
در مورد نمره همانطور که می‌دونی فاکتورهای مختلفی هست که در هر کدام از 1 تا 10 به نسبت عددی به خودش اختصاص می‌دهد و کمتر پیش می‌آید زیر 2 بشود. فکر کنم فقط یکی دو بار این اتفاق رخ داده است.
بله حدس می‌زنم تعریف‌ها بیشتر باشد... الان نگاهی انداختم و تقریباً غیر از تعریف چیزی ندیدم که این برایم جالب بود!
کنجکاو شدم لیست رقبای آن سال و لیست داوران را بیابم. اگر فرصتی دست بدهد این کار را خواهم کرد. فردا ایشالا.
به هر حال مرحوم گلشیری به دقت بالا و سختگیری در این موارد شهرت داشت و از این زاویه برای من هم جای تعجب داشت.
توضیحی که در مورد اسم کتاب دادی جالب بود اما باز هم به نظرم بیشتر خود راوی فکر می‌کرد دیگران درکش نمی‌کنند (کدام دیگران؟!) ولذا خیلی انحصار این درک به رستم برای خواننده جا نمیفتد. به هر حال.
نکته صادقانه نکته قابل تاملی است... این جا برای من تاکید مکررش درخصوص اولین و آخرین بار بودن خیلی گل درشت بود.
در مورد داروخانه هم که نگو... آن ایده دکه را چطور با این ارتباط صمیمی جمع می‌کرد؟! اصلاً این ایده تهش بود.
واکس نزدن تا آخر عمر وفاداری به چه چیز را نشان می‌داد؟! و دوست دارم بدونم آن زمانی که جهان را برای اولین بارها می‌دید چه حسی نسبت به کفش واکس خورده او داشت! اصلاً در آن ایام رستم کجای جهان ذهنی راوی حضور داشت.
شخصیت پردازی ضعیف بود...
پ ن:

مدادسیاه سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 11:51 ق.ظ

رسیدن به خیر
نمی دانم در فضای کنونی ادبیات کشورمان این عناوین و جوایز را چه گونه باید فهمید. من را که متاسفانه در چند تجربه ی اخیرم راضی نکرده. این یکی هم که با اوصافی که آورده ای چنگی به دل نمی زند.

سلامت باشی رفیق
کم کم دارم برمی‌گردم هنوز فرصت نکردم به وبلاگ دوستان سر بزنم.
فضای ادبیات از دیگر فضاها جدا نیست... مثل قانون ظروف مرتبط در فیزیک است که آب در تمام آن ظروف در ارتفاعی برابر می‌ایستد. به قول آن یار سفر کرده «مملکت... همه چیزش باید... باشد.» همه چیزمان با کمی بالا و پایین همین است که می‌بینیم. یک راه این است که بزنیم توی سر کلیت خودمان ... یک راه این است که الکی به به و چه چه کنیم.... و یک راه هم این است که نقاط مثبت و منفی را بیان کنیم تا بلکه به کار بیاید. من سعی کردم این راه سوم را بروم.

بندباز سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 02:36 ب.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

درود بر میله ی گرامی
خوشحالم که دوباره اینجا می نویسید و حالمان را خوب می کنید.
از نزدیک با یکی از داوران جایزه ی ادبی صادق هدایت آشنایی دارم. او گلایه می کرد که آنقدرها داستان های ارسالی ضعیف هستند که نمی توانی تصور کنی!!
گاهی وقتها شاید داورها هم گناهی نداشته باشند. یا باید از بین آنهایی که ارسال شده یکی را انتخاب کنند یا کلا جایزه را تعطیل کنند!!
من همچنان فکر میکنم ادبیات وطنی ما چنگی به دل نمی زند. تا وقتی که رمان های خارجی هستند! چند روزی ست که کتابی روانشناسانه را می خوانم که به طرز دل انگیزی مشکلات و مسائل روانی را با لحن داستان در قالب مثال هایی که از مراجعین گرفته بیان می کند. از یک جایی متوجه می شوی که خود نویسنده به عنوان روانشناس، پیش روانشناس دیگری مراجعه می کند و با باز شدن گره مشکلات خودش، می تواند به مراجعانش راهنمایی های بیشتری بدهد و موثرتر باشد!
بحث علمی است ولی آنقدر زبان راوی و ترجمه روان است، آنقدر در کنار لحظه های دردناک، جرقه های طنازانه دارد که آدم اگر مجال داشته باشد یک نفس کتاب را تا آخر می خواند...
گمونم ما حالا حالاها راه داریم تا به آنجا برسیم... و بیشتر از همه نویسندگان زن ایرانی به تجربیاتی بسیار متفاوت از اینها نیاز دارند تا در داستان هایشان حرفی برای گفتن داشته باشند.

سلام بر بندباز
امیدوارم خیلی زود به روال معمول بازگردم. خودم هم دلتنگ هستم.
سیستم داوری جدای از سیستمهای مرتبط با صنعت نشر و رسانه‌ها نمی‌تواند شکل درستی به خودش بگیرد. یک هیئت داوران که نمی‌تواند دروازه‌بانی باشد که جلویش نه خط دفاعی است نه خط هافبک نه هیچی! همه آثار یکهو جلوی آنها قرار می‌گیرد... هیچ سازوکاری در رسانه‌ها نیست که کار خوب را از کار غیرخوب جدا کند یا بهتر است بگوییم رسانه‌ی مورد اعتماد و مورد توجهی نیست که مخاطب را در این حوزه جذب کند و بشود معیار و شکل دهنده سلیقه مخاطب و پرورش دهنده آنها باشد. در غیاب چنین مراجعی طبیعتاً از داوران نمی‌توان انتظار معجزه داشت! از نویسنده هم نمی‌توان انتظار معجزه داشت. چه بسا کار به نسبت بهتری اصلاً خوانده نمی‌شود و همین انگیزه را سرکوب می‌کند.
همین مثالی که از آن کتاب روانشناسی زدید را دقت کنید: اگر در نثر نویسنده یا ترجمه یا حتی تایپ آن اشکالی بود آنچنان مورد توجه شما قرار نمی‌گرفت. یا اگر همه آنها کارشان را درست انجام دهند اما مخاطبی در کار نباشد امکان خلق دوباره کار کم نقص بسیار پایین می‌آید... اتفاقی که افتاده و در همه حوزه‌ها بیشتر همه به دنبال کارهای زودبازده و بازاری هستند. در این بخش که ما احتیاج داریم سلیقه مخاطب ارتقا داده شود کار واژگونه شده است!
نویسنده بودن در این فضا کار بسیار بسیار سختی است.

zmb چهارشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 12:26 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
ترغیب شدم این کتاب را بخوانم و یادداشتی بر آن بنویسم!
یاد یک تئاتر افتادم که فقط مضمومی از یک فیلم را کپی کرده بود و به احمقانه ترین حالت ممکن یک ساعت و نیم روی صحنه آن مضمون را به خام ترین شکل اجرا کردند. مساله ی تئاتر این بود که یک صحنه ای داشت که دختر و پسری کنار هم دراز کشیدند و آمیزش را برای مخاطب شبیه سازی کردند!
سالن تئاتر پر بود و از آن نمایش هایی بود که هزارجور تمجید بی سر و ته در فضای مجازی از آن شده بود...آخر سر هم فقط صدای من و همراهانم بود که درآمده بود و بقیه در بهتی بی انتها کف می زدند! آن وقت بود که فهمیدم ما هرگز مشکل آزادی بیان نداشتیم، بلکه مشکلات خیلی ساده ی غریزه داریم که سرکوب شده و هر اشاره ای به آن خیل عظیم مثلا روشن فکران را حالی به حالی می کند!
فقط می توانم بگویم متاسفم و البته از این نوشته ی رک و صحیح شما بسیار لذت بردم و ممنونم
انگیزه ی بسیار گرفتم برای معرفی نوشته های بد!

سلام
من استقبال می‌کنم و دوست دارم نظر دوستان دیگر را در مورد کتاب بعد از خواندنش را در وبلاگها بخصوص بخوانم. شاید برداشتهای من اشتباه باشد یا...
بلاتشبیه به این کتاب و آن تئاتر یاد آن داستان معروف لباس تازه امپراتور افتادم... گاهی برای اینکه آنچه را که می‌بینیم و درک می‌کنیم به زبان بیاوریم گویی هزار قفل و زنجیر به پا و ذهن و زبانمان متصل است و قدرت آن را از دست می‌دهیم که از لختی پادشاه بگوییم. به ویژه در جمع یا جای عمومی.
ممنون

بندباز چهارشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 10:37 ب.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

بله کاملا درست می گید. نویسندگی و ارتباط با مخاطب یک فرایند ساده اما با سازوکارهای پیچیده ست. هر کجای این فرآیند کم و کاستی باشد، باعث از هم گسستگی باقی بندها می شود.
شاید اشکال کار هم از آنجایی هست که گذشته از شرایط جامعه و سیاست ها، کمتر به سمت کارهای گروهی می رویم. تیم های نویسندگی، نشر و تبلیغات و بازخورد گرفتن از مخاطب ها و جشنواره ها و چه و چه...
چقدر آدم وقتی از این چیزها حرف می زند، دلش برای پویایی یک بخش از زندگی و علاقمندی اش تنگ می شود...

پویایی ... آاااای
حتماً همه ما مواردی را تجربه کرده‌ایم که در آنها با عشق و علاقه و خلاقیت فعالیت کرده‌ایم.... در این موارد چه حس خوبی به آدم دست می‌دهد... اما معمولاً شرایطی پیش می‌آید که آن عشق و علاقه و ذوق کور بشود یا به سمت کور شدن تحلیل برود. این مسئله‌ایست که بابای جامعه ما را درآورده است و نتیجه‌اش این شده که هر پروژه‌ای به کندی و با هزینه‌های چند برابر به سرانجام برسد (اگر برسد!). گاهی آدم فکر می‌کند هیچ کس سر جاش نیست!

مرمر پنج‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 12:17 ق.ظ

سلام حسین عزیز و هنوز پر پشتکار در فضای وبلاگستان.
آمدم بعد سالها سری بزنم و‌چقدر خوشحالم که بالاخره از کنابی که نوشتی، خوانده ام البته ده پانزده سال پیش.
فکر کنم نام کتاب چه کسی فکر می‌کرد؟ رستم بود. یعنی من همیشه آن رستم کمرنگ شده پشت این سوال رو جز اسم میدونستم و فکر می‌کردم دو معنی دارد یکی به نام معشوق قدیمی و دیگری فعل رُستم از مصدر رُستن.

امیدوارم همیشه خوب باشی

سلام بر رفیق قدیمی
شاید به واقع بتوان گفت قدیمی‌ترین رفیق وبلاگی
حال و احوال چطوره؟
امیدوارم همیشه سلامت باشی
بله درست گفتی... در چاپهای اولیه یک رستم هم در انتهای عنوان کتاب بود که الان نیست.

مراد جمعه 14 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 02:26 ب.ظ

درود،
پیشنهاد میکنم برای درک داستان بوف کور کتاب " این است بوف کور" نوشته محمد یوسف قطبی را مطالعه کنید. پس از خواندن چندین باره بوف کور از دوران جوانی تاکنون و مطالعه نقد و بررسی و تفسیرهای گوناگون، چند سال پیش بطور اتفاقی به این لینک برخوردم. پس از خواندن آن به خودم گفتم: " آره، خودشه! بالاخره فهمیدم."
به نقل از لینک اول:
تعجب می کنید. ولی بپذیرید که به جای بوف کور در این جا کتاب "این است بوف کور" نوشته آقای محمد یوسف قطبی را معرفی می کنم. حل المسائلی در مورد این کتاب که به قول علما حجت را بر این کتاب تمام می کند. این کتاب حاصل ده سال تلاش و مطالعه نویسنده بر روی بوف کور است.

لینک مطلب:
https://ketabamoon.blogsky.com/1387/09/03/post-90/
و
https://ketabamoon.blogsky.com/category/cat-11
امیدوارم که مفید واقع بشه.
کتاب فقط در وب موجوده!!!
این مطلب را در پست بوف کور با لینک زیر هم آوردم اما در اینحا زودتر دیده خواهد شد.
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1392/07/03/post-423/%d8%a8%d9%88%d9%81-%da%a9%d9%88%d8%b1-4-%d8%b5%d8%a7%d8%af%d9%82-%d9%87%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%aa#comment-form-box

سلام رفیق
ممنون از لینکی که گذاشتید. امیدوارم به کار دوستانی که در این زمینه علاقمند هستند بیاید.
یاد حل‌المسائل‌های قدیم در زمان دبیرستان (برای دروس ریاضی و فیزیک) افتادم که در قیاس با مشابه‌های کنونی خود حرفی برای گفتن ندارند.

مهرداد شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 11:39 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر حسین عزیز
خوش برگشتی.
راستش از چاپ های متعدد کتاب ها در این مرزو بوم که نمیشه سر درآورد. ناشرانی میشناسم که اگر قصد داشته باشند کتابی را درهزار نسخه چاپ کنند آن را به سه قسمت تقسیم کرده و همزمان چاپ می کنند و اینگونه کتاب در همان چاپ اول به چاپ سوم رسیده است و منِ مخاطب بیچاره به نوشته یچاپ چند دهم روی جلد اعتماد می کنم و می شود همینی که تا الان بوده.

آمدم تا دیر نشده خوش آمد بگویم.
برمی‌گردم و ادامه مطلب و کامنت دوستان را می خوانم.

سلام بر مهرداد
هنوز به طور درست و حسابی نیامده‌ام
غیر از گیج و منگی حسابی پشتم باد خورده است و رفع این موارد جد و جهدی می‌خواهد که مپرس
سلامت باشی

مهرداد یکشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 01:39 ق.ظ

آقا زودتر درست و حسابی تشریف بیار، دولت هم که مدرسه ها رو باز کرده، اگر نیای عقب می مونی‌ها؟

این تلنگر چند ماه پیش‌ت در من بدجور اثر کرده و‌ کلاً یکی در میون برا خودم رمان ایرانی برنامه‌ریزی کردم و دارم کجدار و مریض پیش میرم.

یعنی در این تقریبا دوماه غیبتت کلا کتابخونی رو تعطیل کردی؟
لطفا بگو برنامه یا برنامه‌های بعد از اسفارت چیه تاببینیم شرایط همخوانی برا ما هم وجود خواهد داشت یا نه

به روی چشم
دارم لود می‌شم منتها سرعت پایین است! فکر کنم به خاطر ترافیک برنامه شاد است.
دارم اسفار کاتبان را دوباره می‌خوانم.
یک انتخابات خواهم گذاشت به زودی برای کتاب بعدی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد