میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شاگرد قصاب – پاتریک مک‌کیب

گاه پیش می‌آید وقتی کتابی را به پایان می‌رسانیم احساس رضایت یا نارضایتی می‌کنیم اما علت آن را کشف نمی‌کنیم. در این حالت معمولاً به نظرات دیگران مراجعه می‌کنیم. این دیگران شامل مقدمه مترجم، روزنامه‌ها و نشریات و سایت‌های مرتبط در فضای مجازی و... است. البته ممکن است با خودمان خلوت کنیم یا با دوباره‌خوانی و تأمل بالاخره دلایلی را کشف کنیم که این مسیر را معمولاً کسانی که احساس نارضایتی کرده‌اند کمتر طی می‌کنند. نتیجه این می‌شود که در فضای مجازی معمولاً با این دو دسته نظرات مواجه می‌شویم:

الف) کسانی که کتاب را پسندیده‌اند و به نقاط قوتی اشاره می‌کنند که همگی در مقدمه مترجم ذکر شده است.

ب) کسانی که کتاب را نپسندیده‌اند و یا نصفه‌نیمه آن را رها کرده‌اند و از اقبال گروه الف ابراز تعجب می‌کنند.

با این مقدمه به سراغ نوشتن درخصوص کتاب می‌روم؛ کتابی که قدرت آن را داشت که در این روزها و شبهای توأم با کمبود خواب، مرا بیدار نگه دارد و پس از پایان به تأمل و دوباره‌خوانی راغب کند. عبارات و اصطلاحاتی نظیر «طنز سیاه»، «راوی خاص، دیوانه و روان‌پریش»، «سیال ذهن» و... هیچ‌کدام به خودی خود نقطه قوت به حساب نمی‌آیند و صرف تکرار آن گرهی از آن سوال بالا باز نمی‌کند!

قبل از پرداختن به کتاب در ادامه مطلب لازم است چند نکته را متذکر شوم: اول اینکه راوی داستان کودک نیست بلکه مرد میانسالی است که بخشی از دوران کودکی خود را روایت می‌کند. دوم اینکه راوی اول‌شخص داستان، مسیری از روان‌رنجوری تا روان‌پریشی را طی و حتی محتملاً در مقصد هم توقفی طولانی می‌کند؛ اما با این وصف او را در هنگام روایت نمی‌توان دیوانه دانست!

این روایت توانایی نزدیک کردن خواننده را به یک راویِ پرخاشگر و جامعه‌ستیز دارد و از این حیث قدرتمند است. قدرتی که طبعاً برای خواننده می‌تواند هم جاذبه و هم دافعه داشته باشد. در کنار این قدرت‌نمایی سوالاتی ممکن است در ذهن ایجاد شود: آیا افراد روان‌رنجور و روان‌پریش با همین ضعف پا به دنیا می‌گذارند!؟ خانواده و جامعه در ابتلای آنها به این مشکلات چه نقشی دارند؟ آیا متوجه هستیم برچسب‌زنی و نفرت‌پراکنی یقه خودمان را خواهد گرفت؟ آیا «شهر» از مجموع شدن انسان‌های سالم و توانا شکل می‌گیرد یا از به وجود آمدن قدرت جذب و توانمندسازی «دیگران»ی که (از نظر ما و مثل خود ما) دچار نقایص و مشکلات هستند؟ سؤالاتی از این دست می‌تواند خوانندگان درگیر با داستان را به جاهای مفیدی سوق دهد.

فرصت‌ها:

الف) توجه به دنیای کودکان و مواردی که «احساس امنیت» آنان را تهدید می‌کند.

ب) توجه به این نکته که شهر در صورتی امنیت تام و تمام دارد که توانایی جذب شهروندان متفاوت را داشته باشد. نفرت‌پراکنی و مرزبندی اجتماعی با شهرنشینی تناقض دارد.

تهدیدها:

الف) عدم آمادگی خواننده برای همراهی با یک تک‌گویی پیوسته و بدون مکث که ممکن است موجب خستگی شود.

ب) عدم آمادگی برای همدلی با یک شخصیت پرخاشگر و کجرو که ممکن است منجر به عصبی شدن خواننده‌ی حساس در این زمینه شود.

******

این نویسنده ایرلندی متولد سال 1955 است. شاگرد قصاب چهارمین اثر اوست که در سال 1992 منتشر و در همان سال نامزد دریافت جایزه بوکر شد. او یک نوبت دیگر برای کتاب «صبحانه در پولوتون» در سال 1998 نامزد دریافت این جایزه شده است. بر اساس کتاب شاگرد قصاب در سال 1997 فیلمی به کارگردانی نیل جردن ساخته شده است (محصول مشترک ایرلند-آمریکا). این کتاب در فهرست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد. این داستان در سال 1393 با ترجمه پیمان خاکسار به فارسی ترجمه شده است.

مشخصات کتاب من: نشر چشمه، چاپ چهارم پاییز 1394، تیراژ 2500نسخه، 220صفحه.

....................

پ‌ن1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است.گروه B (نمره در گودریدز 3.84 نمره در آمازون 4.3 )

پ‌ن2: لینک تریلر داستان اینجا

پ‌ن3: کتاب بعدی «دیو باید بمیرد» اثر سیسیل دی‌لوئیس است. برای انتخاب کتاب پس از آن هم که انتخابات پست قبلی هنوز برقرار است.

 

 

 تنها در خانه!

راوی داستان «فرانسیس برادی» در خانواده‌ای با پدر الکلی و مادری افسرده به دنیا آمده است. در کل روایت می‌توان سه نقطه‌ی روشن و امیدوارکننده در زندگی او مشخص کرد: دوستی با جو، عشق به مادر، افتخار به موفقیت‌های عمو الو. هرچند این موارد چندان چشمگیر نیستند اما می‌توانستند نقاط اتکایی برای این کودک فراهم کنند تا بر اساس آن با دیگران روابطی نرمال را برقرار کند اما این نقاط یکی‌یکی رنگ می‌بازند و از بین می‌روند.

افسانه عمو الو و ده نفری که زیر دست او در انگلستان مشغول به کارند احساس افتخاری در راوی به وجود می‌آورد؛ ذوق و شوقی که فرنسیس در این زمینه دارد مشهود است. این کاخ رویایی به‌طور ناخواسته توسط پدر و بیان واقعیت‌هایی در مورد گذشته و حال برادرش ویران می‌شود. این ضربه چنان تأثیر مخربی دارد که راوی را به فرار از خانه برای مدت کوتاهی سوق می‌دهد.

پیش از این واقعه دیده بودیم که وضعیت روانی مادر چقدر ناپایدار است و حتی یک مورد اقدام به خودکشی او به دلیل حضور بی‌موقع فرنسی در خانه نافرجام می‌ماند (یکی از صحنه‌های به یادماندنی داستان). حالا فرار و غیبت راوی این فرصت و انگیزه را برای مادر فراهم می‌آورد تا کار نیمه‌تمام خود را به سرانجام برساند. فرنسی که تحت تأثیر نیروی عشق به مادر (نشان به آن نشانِ تلاش‌هایش برای تهیه یک هدیه برای مادر: «هرجا که سرگردان باشی، عشق مادر نعمت است.») به شهر بازمی‌گردد با جای خالی او مواجه  و بدین‌ترتیب علاوه بر از دست دادن این نقطه اتکا، بار احساس گناه و دریافت برچسب‌های احتمالی در این زمینه به مشکلات قبلی‌اش اضافه می‌شود.

روند حوادث سریعاً طومار دوستی او با جو پرسل را درهم‌می‌پیچد هرچند تا آخرین نفس برای حفظ و نگهداری این تنها ملجاء باقی مانده تلاش می‌کند. اما کوشش‌هایش نه‌تنها توفیقی نمی‌یابد بلکه پی‌درپی با ضربات و ناکامی‌های جدیدی همراه می‌شود که طبعاً او را به مرزهای فروپاشی هدایت می‌کند.

در این شرایط که دنیا در «زمان حال» چیزی برای عرضه به او ندارد در توهماتش به ماه عسل پدر و مادرش چنگ می‌زند. اگر الان هیچ‌چیز قابل اتکا و افتخاری وجود ندارد لااقل زمانی بوده است که پدرش نوازنده خوبی بوده است و رابطه عاشقانه‌ای با مادرش داشته است و او هم همانند «فیلیپ نوجنت» و دیگران در بهشتی این‌چنین پا به دنیا گذاشته است. این دستاویز هم البته در مراجعه به مُتل (محل اقامت والدینش در ماه عسل) و رویارویی با مدیر آنجا از دست می‌رود؛ او حاصل یک ارتباط نافرجامی بوده است که از همان ابتدایش حتی یک لحظه‌ی قابل افتخار و اتکاء ندارد...

در دنیای کودکانه او حتی «صدای هواکش مرغدانی» هم مثل سابق قابل شنیدن نیست!

نزن آقا! نپراکن خانوم!

نیاز به محبت و احساس امنیت از نیازهای مهم و «حیاتی» برای رشد کودکان است. فرنسی با توصیفات بالا مستعد فروپاشی روانی است. او منابع کسب محبت و امنیت ابتدایی (خانواده و دوستان) را به سرعت از دست می‌دهد و در این فرایند کسانی هم نقش کاتالیزور را ایفا می‌کنند.

خانم نوجنت متهم ردیف اول اوست. کسی که برای اولین بار وضعیت نابسامان زندگی آنها را به رخشان می‌کشاند و «خوک» خطابشان می‌کند. این «برچسب» نقش غیرقابل انکاری در روند ذهنی فرنسی ایفا می‌کند. این برچسب به مرور درونی و باور می‌شود و صحنه‌هایی اسفناک خلق می‌کند. برخی نظریه‌پردازان اجتماعی معتقدند که «کجروی» و بزهکاری ریشه‌های زیست‌شناختی (ژنتیک) و روان‌شناختی ندارد و این جامعه است که از طریق مکانیزم برچسب‌زنی هویتی کجروانه و بزهکارانه در افراد به وجود می‌آورد. اگر این موضوع را تا بدین پایه هم نپذیریم به هر حال تأثیر برچسب‌زنی انکارناشدنی است. لذا اگر شهر را اجتماعی در نظر بگیریم که شهروندان در آن به نحوی فعالیت می‌کنند تا وضعیت مطلوبی برای خود و «دیگران» ایجاد کنند، می‌بایست به این نکته واقف باشند که برچسب‌زنی و نفرت‌پراکنی چه عواقبی برای کل شهروندان خواهد داشت.

«شهر» علاوه بر نیاز به داشتن شهروندان مسئول (و اگر نگوییم مقدم بر آن) نیاز به ساختارها و قوانینی دارد که از احساس طردشدن، احساس تبعیض در اقشار ضعیف‌تر جلوگیری و این زخم‌ها را ترمیم کند و آسیب‌دیدگان را مهیای ورود دوباره به جامعه کند. در نبود سیستم کنترلی، قضایی و درمانی مناسب شهروندان احساس مسئولیتشان (بر فرض وجود) کم‌کم تبخیر می‌شود و در مقابل خیلی چیزها «لمس» می‌شوند. لذا کاملاً قابل تصور است که بایستند و آزار دیدن و جان دادن یک فرد (حتی مجرم) را ببینند و به آن بخندند!!

در بخشی از داستان راوی به خاطر رفتار پرخاشگرانه و کاری که در خانه نوجنت‌ها انجام داده است برای بازپروری به دارالتادیب فرستاده می‌شود. جایی که قاعدتاً می‌بایست در درمان و بازسازی روانی او تأثیرگذار باشد اما نظامِ حاکم بر آن مکان به گونه‌ای نیست که قادر به «بازپروری» کودکان باشد و از بداقبالیِ راوی، کشیش منحرفی به او بند می‌کند و به قول معروف سپلشت آید و...

 

برداشت‌ها و برش‌ها

1) بخشی از اولین لحظات ورود فرنسی به پایتخت را انتخاب کرده‌ام تا زبان و نثر راوی را نشان دهد: «... به یک یارویی گفتم این دابلینه و گفت آره که دابلینه پس فکر کردی کجاس، یا عیسامسیح! با لهجه‌ای گفت عیسامسیح که خوشم آمد و سعی کردم تقلیدش کنم. به یک زنه گفتم اون کیه اون‌جا وایستاده و او هم هاج‌وواج با دهن باز نگاهم کرد. یک مجسمه‌ی بزرگ خاکستری وسط خیابان راجع به یک چیزی وراجی می‌کرد و پرنده‌ها روی سرش می‌ریدند. فکر کردم رئیس‌جمهور است ولی زنه بهم گفت که دانیل اوکانل است. هیچی راجع‌بهش نمی‌دانستم جز این‌که یک ربطی به انگلیس و این‌جور چیزها دارد. مردم جوری به‌سرعت از پل رد می‌شدند که انگار یکی به‌شان گفته بود: ببخشید ها، ولی همین الان می‌خوایم روی شهر بمب اتم بندازیم...»

2) ورود فرنسی به خانه نوجنت‌ها و توهماتی که نهایتاً به خرابکاری روی فرش منتهی می‌شود از آن بخش‌های هذیان‌گونه‌ی به یادماندنی است که مسلسل‌وار روایت می‌شود. از تاثیر «خوک» که بگذریم علاقه ناخودآگاه به عضو چنین خانواده‌ای بودن در پس‌زمینه‌ی آن مشهود است.

3) فرنسی در یکی از معدود تجربه‌های گروهی‌اش (بازی فوتبال) چگونه عمل می‌کند؟! یکی از بچه‌ها برایش جفت‌پا می‌گیرد به‌گونه‌ای که تا بیست دقیقه می‌لنگد اما طوری این کار را می‌کند که از چشم داور پنهان می‌ماند. فرنسی می‌خواهد تلافی کند و همان حقه را بزند اما او این «توانایی» را ندارد خیلی راحت مجازات می‌شود.

4) پس از خرابکاری در خانه نوجنت‌ها کاملاً مشخص است که راوی نیاز مبرمی به درمان دارد اما به جای درمان به جای بسیار نامناسبی فرستاده می‌شود. صحنه‌ای که نشان از اقدام به خودکشی با شکستن مجسمه قدیس دارد را دوباره بخوانید. کار از کار گذشته است!

5) «من با این همه فکر که در سرم بالاوپایین می‌پرند از جرقه‌های کوره‌ی موتورخانه هم بدترم. هنوز یک فکر در سرم تمام نشده یکی دیگر بدوبدو جایش را می‌گیرد و می‌گوید من فکر بهتری‌ام،نظرت چیه!؟» این وضعیت ذهنی راوی اندک زمانی بعد از بند بالاست.

6) شاید فکر کنیم راوی درخصوص ارتباط با مریم مقدس و قدیسین نقش بازی می‌کند... شاید هم اینطور باشد... اما به‌زعم من وضعیت روانی او به گونه‌ایست که هر لحظه تماسش برقرار می‌شود!

7) امکان اینکه نگاه جسته گریخته‌ای به متن انگلیسی بیاندازم فراهم نیامد. سطر 16 از صفحه 93 یکی از جاهایی بود که حتماً مراجعه می‌کردم. یکی از موارد دیگری که دوست داشتم کنترل کنم سطر دوم از ص130 بود: «وقتی بنی برادی هنوز دستش به مادر تو نخورده بود من بانکوک بودم.»

8) در مورد پاراگراف دوم از ص97 دقت کنید نقل قولی که از خانم نوجنت می‌کند («از من خواسته مادرش باشم») در صفحه 66 نیز به شکل دیگری بیان شده است. «سینه‌اش داشت خفه‌ام می‌کرد، ولرم توی گلویم.» اشاره به همان شیر دادن مادرانه خانم نوجنت در توهمات راوی در ص66 دارد منتها اینجا جایی است که روی پای کشیش تیدلی دارد اینها را بیان می‌کند و توهماتش از گذشته با حال ترکیب می‌شود و کتک زدن خانم نوجنت در خیال، به کتک زدن تیدلی در واقعیت ختم می‌شود.

9) در متن اشاره‌ای به صدای هواکش مرغدانی داشتم... «از ته کوچه‌ی پشت خانه‌ها صدای همیشگی هواکش مرغدانی را می‌شنیدم. یک روز جو به من گفت صدای این هواکش بهترین صدای روی زمینه. گفتم چرا؟ گفت برای این‌که می‌دونی همیشه اونجاست.» ... علت اشاره‌ام این بود! دنیای ناپایداری که این کودک را در بر گرفته است.

10) مرگ پدر و ادامه دادن به روال معمول زندگی آنچنان که گویی اتفاقی رخ نداده است تا زمان کشف جسد کرم‌خورده توسط پلیس از آن اتفاقاتی است که در ادبیات و سینما یکی دو مورد مشابه را دیده‌ایم.

11) راوی به دلیل سرکوب شدن نیازهای کودکی‌اش در همین دوره باقی می‌ماند درحالی‌که «رشد» دوستش جو در مقاطعی که به سراغش می‌رود مشهود است. فاصله دنیاهای آن دو اینگونه بیشتر و بیشتر می‌شود.

12) انتهای صفحه 206 از لحاظ زمانی همان صحنه ابتدایی داستان است و اینجا دایره روایت کامل می‌شود و طی چند صفحه بعدی خیلی کوتاه وقایع بعدی بازگو می‌شود.

13) ترانه «شاگرد قصاب» با زندگی مادر راوی قابل انطباق است. وقتی برای آخرین بار متن کامل‌تری از این ترانه در روایت فرنسی ظهور می‌یابد (ص209) نمی‌توان احساس تأسف نکرد... شاگرد قصاب اشتباه کرد، آن دختر مرتکب اشتباه شد، طفلک فرنسی چه گناهی داشت که وارد این مهلکه شد.

14) پایان‌بندی معرکه هم یکی از مؤلفه‌هایی است که در قدرتمند ظاهر شدن یک داستان در ذهن ما تأثیر به‌سزایی دارد. آفرینش یک شروع جذاب به مراتب ساده‌تر است از پایان‌بندی... خشت اول را معمولاً می‌توان معرکه کار گذاشت اما خشت آخر مستلزم کلی تمهیدات و دقت و ریزه‌کاری است وگرنه می‌ریزد.

15) با این اوصاف قاعدتاً باید نمره 5 می‌گرفت! اما راوی اول‌شخص چنین داستان هنرمندانه‌ای بودن ساده نیست... آیا راوی همه مشکلات روانی‌اش را پشت سر گذاشته است و بعد از سی چهل سال به جایی رسیده است که چنین متنی را بنویسد؟ این سوال جواب منفی نمی‌تواند داشته باشد! خُب در این صورت چگونه آن بخش‌هایی که در هپروت و توهم گذرانده است را روایت می‌کند؟ آیا این قسمتها زاییده تخیل اوست؟ طبعاً همین گزینه می‌ماند!... راوی تبدیل به یک نویسنده هوشمند می‌شود و این مقداری برای من موجبات کاهش نمره را فراهم می‌کند.

نظرات 12 + ارسال نظر
monparnass پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 04:39 ق.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام
1- وقتی داشتم تحلیل تو رو از کتاب میخوندم بی اختیار فکرم به این سمت رفت که اگر مسوولان اداره شهر های ما _حالا هر کسایی که هستند شورای شهر ؟؟فرمانداری ؟ استانداری؟ یا ؟؟؟ _ یه کم از این نکات رو بهش توجه میکردند شهر های ما جای بهتری برای برای زندگی بود . واقعا بی توجی به کودکان و نوجوانان در خطر در این زمان فردا از اونها همین جیب بر ها و زورگیر ها و ارازل اوباشی رو میسازه که داریم

آبی که در سراشیبی زندگی ریخته شد _تولد یک بچه_ناچارا از هر راهی به پایین سراشیبی زندگی خواهد رسید_بزرگسالی و مرگ_ خواه از کانالی که اجتماع طراحی کرده _زندگی شرافتمندانه_ و یا از هر طریق ممکن _زندگی به هر طریق ممکن_ پس شرط عقل اینه که حداقل اجتماع برای جلوگیری از تولید اوباش آینده همین الان به وضعیت خانواده های نابسامان رسیدگی کنه که فردا برای پیش گیری از جرم و جنایت این کودکان دیروز دیره
2- تو مطمئن هستی که تحمل فشار روحی و روانی انقدر ریزبینی و دقت در مفاهیمی اینچنین رو داری؟ این طورتحلیل ها مختص روانپزشکان و روانکاوانه که خب البته حرفه ای هستند و حتما بلدند که چطور فشار روانی کار با این مسایل رو تحمل کنند و از سر بگذرونن ولی برای کسی که متخصص نیست تا همچین سطحی از درگیری باعت آسیب های روحی نمیشه؟ به خصوص که وجه ناگفته این مبحث اثرات مستقیم سیاست و قدرت و به طبع اون اقتصاد در آماده سازی شرایط برای بروز این مسایله که خودش درگیری های ذهنی شدیدی رو به دنبال داره .
خودت ناراحتی اعصاب نمیگیری ؟
چه طور باهاش کنار میآی؟

سلام دوست عزیز
عذرخواهی می‌کنم بابت تاخیر در پاسخگویی
1- مسئولان اداره شهر!؟ مگه همچین چیزی داریم اینجا یک سری نهاد هستند که پول‌های مرتبط با شهر را می‌گیرند و یک سری هزینه‌های اولیه را هم انجام می‌دهند. اما شهر و شهرنشینی الزاماتی دارد که... بگذریم!... اینجا تقریباً فقط دور هم جمع هستیم تا ببینیم بالاخره به کجا می‌رسیم! ایشالا که گربه است!
چند سال قبل به این جمع‌بندی رسیدیم که می‌توانیم برویم و سرپرستی کودکی از بهزیستی را به عهده بگیریم. باورم نمی‌شد! در نطفه خفه‌مان کردند کاش تولد یک بچه چنین مقدماتی را داشت!! مثل همه‌چیزمان این هم برعکس است.
2- مطمئن نیستم. اما پارامترهایی که موجب می‌شود ما ضعف اعصاب بگیریم و تحت فشار روانی قرار بگیریم آنقدر زیاد است که من الان نمی‌دانم منشاء برخی ناراحتی‌هایم از کجاست البته من به شخصه به کتابخوانی و نوشتن در مورد آن ظنین نیستم که هیچ، آن را یک کمک هم ارزیابی می‌کنم. طبعاً اگر یک طیف را در نظر بگیریم که یک سمتش خواننده عادی بودن و سمت دیگرش منتقدی حرفه‌ای بودن باشد، لذت خواندن وقتی از این سمت به آن سمت حرکت می‌کنیم خواه ناخواه کاهش می‌یابد. به همین خاطر من بیشتر تمایل دارم در همین میانه‌ها و بیشتر درسمت خواننده عادی بودن باقی بمانم.
از طرف دیگر تجربه کردن زندگی‌های موازی (در قالب خواندن رمان) معمولاً در بطن خود به گونه‌ایست که کورسوهای امید را در ما زنده نگاه می‌دارد و احساس میکنم ادبیات داستانی چنین کارکردی را دارد.
البته همه این حرفها منوط به این است که فرض شما را مبنی بر وجود دقت و ریزبینی و درگیری عمیق و... را در مطالب اینجا قبول کنیم
ممنون رفیق

زهرا محمودی پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 10:19 ق.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام بر دوست! سوالاتی که مطرح کردید ذهنم رو درگیر کرد. تحلیل شما از داستان عالیه! دغدغه ی این روزهای من هم انشاییه که دانش آموز از افسردگی و غصه هاش می نویسه، نه این که بهار و تابستان خود را چگونه گذراندید و چه آرزویی دارید؛ عکس های پروفایل شونه که انگار یک جور دهن کجی به اوضاعه! هر کدوم عکس یکی از خوانندگان گروه بی تی اس و گذاشتند! همه شبیه همند. مهسا و عسل و... شدند جونگ و جین و...توی بیوشون هم چندتا حرف کُره ای! به جای بچه ها و انجام تحقیق فارسی، من میرم راجع به این گروهها و فعالیت هاشون تحقیق می کنم. خلاصه درگیر کلی اسرار مگو شدیم که به قول طرف: اگه نگم دلم می سوزه، اگه بگم پل می مونه اون ور آب!

سلام دوست من
ممنون از لطف شما
به یُمن کامنت شما رفتم جستجویی کردم و با این گروه و اعضایش آشنا شدم. خیلی برایم جالب بود این همه توفیق و توجه جهانی.
یاد یک خاطره افتادم؛ چندین سال قبل داشتم از کنار خط تولید عبور می‌کردم که یک گروه کره‌ای را دیدم که مشغول بودند و... همراه ایرانی‌شان تا من را دید از همان دور با ذوق و شوق خاصی من را به سمت خود فرا خواند! بعد از معرفی اشاره کرد به یکی از کره‌ای‌ها و گفت این خانم قبل از سال 57 در اینجا کار می‌کرده است (از این می‌گذرم که ظاهرش اصلاً به واقعیت سنش نمی‌خورد و این قضیه در عکسهای اعضای گروه بی تی اس هم نمایان است و همه زیر 18 سال می‌زنند اما بین 24 تا 29 ساله هستند و تا سالیان سال هم همین شکلی باقی خواهند ماند!!) ... بگذریم... این خانوم بعد از بازدید اولیه از خط تولید و... به رفیق ما جمله کوتاهی را با لحنی خاص گفته بود که آن شور و شوق همکارمان بابت این جمله بود: «شما با خودتون چی کار کردید!»
حالا تازه این خاطره مال ده سال قبل بود

ماهور پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 01:24 ب.ظ

سلام و سلام
اول اینکه چه عکسهای خوبی از فیلم انتخاب کردید از تاثیرگذارترین لحظه های کتاب. با اینکه تریلر فیلم خیلی وسوسه کننده بود اما در دیدن فیلم تردید دارم می ترسم باز هم خیلی با تصوراتم از کتاب متفاوت باشد.

این آقای نویسنده است؟ شبیه آنتونی هاپکینزه چقدر!

چه حیف که دیگه بخش صوتی ضمیمه ی پست هاتون نمی کنید.

خیلی با تهدیدها موافق نیستم به نظرم کتاب روند خسته کننده ای نداشت و خیــلی هم راحت و روان بود اصلا عصبی کننده هم ندیدم حتی لطیف و احساسی بود. شاید مطلب شما کتاب را خیلی روان رنجورانه نشون میده اما من این حس را هنگام مطالعه نداشتم.
و حتی به چند نفری که خیلی اهل مطالعه نیستند معرفی اش کردم حالا باید دید نتیجه چی میشه.


در مورد رضایت از کتاب جدای از فاکتورهای متعدد که یک کتاب رو خوب یا بد می کند و جدای از سلیقه، تجربه های فردی هم می تونه تاثیر بذارد نمی دانم این حرفم درسته یا نه
مثلا این قصه مرگ پدر فرنسی و کرم را در نظر بگیرید. شما گفتید قبلا این اتفاق را در اثار سینمایی و ادبی دیگری هم دیده بودید خب برای من که بار اول بود از هیجان انگیز ترین قسمتهای کتاب بود حالا برای کسی که قبلا این رو چند باری دیده و تکراریه شاید حتی بیمزه و بدون خلاقیت هم جلوه کند

حالا با توجه به ایرادی که گرفتید به نظرتون راوی باید چجوری داستان را روایت می کرد که این ایراد بهش گرفته نشه؟
مثلا مثل لولیتا ما متوجه بشیم که واقعیت کمی متفاوته از انجه در داستان راوی می گه
البته من بضی از بخش های داستان حس کردم که اینجور اتفاق نیفتاده و این فقط توهم راویه
مثلا اون ماهی قرمز
یا اون دفتر نت موسیقی
یا اینکه همه جا فیلیپ رو نزیدک جو می دید(احتمالا هم اتفاق افتاده اما من گاهی حس کردم شاید هم اتفاق نیافتاده)


این خط تفکیک ما برای تنبیه و مجازات جالبه گاهی کسایی کارهایی می کنند که به شدت اسیب زننده است اما در تعریف مجازات قرار نمی گیرند.
همچنین روان پریشی

اشاره کردید که باید به درمانش می پرداختند اما فرستادنش به دارالتادیب داشتم فکر می کردم
یه بار خود فرنسی یک بار هم مادرش به این (تعمیرگاه) رفتند و بستری شدند اما هیچ تغییری نکردند.

اندازه ی شما به این کتاب امتیاز نمی دم اما از کتابهای خوبی بود که اخیرا خواندم و از خواندنش لذت بردم مخصوصا اخر کتاب رو خیلی خیلی پسندیدم.

هوس کردم برم جوکر را دوباره ببینم

خب یک کتاب کوتاه ایرانی عجیب غریب دارم می خونم بعدش می روم سراغ این آقای دیو.

ممنون از مطلب خوبتون

سلام بر همراه کتابخوان
در مورد فیلم به نظرم زیاد عجله نکن... شش ماه یک سال بعد اگر ببینی هم به واسطه آشنایی با داستان یک مزه خاص را دارد و هم برخی جزئیات که قطعاً در فیلم حذف شده‌اند (بابت محدودیت زمانی) در ذهن تو کمرنگ شده است و از حذف آنها احساس بدی به شما دست نمی‌دهد.
در مورد عکسهای مربوط به فیلم هم در میان گزینه‌های مختلفی که در فضای مجازی دیدم این دو عکس چشمم را گرفت و گفتم یک جوری از اینها استفاده کنم. خیلی تاثیرگذار است. تف به ذات اون کشیش البته!
واقعاً خیلی مک‌کیب به هاپکینز شباهت دارد وخصوصاً در عکسهایی که ریش ندارد. با اینکه چک کرده بودم وقتی کامنتت را دیدم گفتم نکنه اشتباه کرده باشم!
بخش صوتی... اوه... یادم رفته بود... شاید برای کانال تهیه کردم
در مورد تهدیدها و فرصت‌ها یک نکته را باید حواسمان باشد که برای همه صادق نیستند. طبعاً برای همه صادق نیستند. مثلاً برای خود من سیصد صفحه دیگر هم به همین سبک ادامه می‌داد پا به پاش می‌رفتم و ککم نمی‌گزید. یا ممکن است برای برخی مواردی که در فرصتها گفتم چندان اولویتی نداشته باشد. در واقع تفاوت نمرات و نظرات در گودریدز و جاهایی از این دست خود گواهی بر این نکته است. در مورد همه کتابها همین طور است. این صرفاً برای کسانی که هنوز نخوانده‌اند ممکن است یک کمک باشد که در انتخاب خودشان مد نظر قرار دهند.
حالا وقتی نفراتی که کتاب را به آنها توصیه کردید خواندند نتیجه را اینجا برایمان بنویسید. اگر خودشان بنویسند که فبها.
بله تجربه‌های فردی و گاه جمعی (مثلاً در مورد رویدادهای اجتماعی مشابه در نقاط مختلف دنیا ) مشترک خیلی در جاذبه و دافعه داستان تاثیر دارد. اما مقدم بر همه نکات اینچنینی قدرت روایت است، همنشینی فرم و محتواست، چیزهایی که لزوماً به عنوان یک خواننده متوجه آن نمی‌شویم و فقط وقتی احساس جذبه کردیم ممکن است به آن سو رهنمون شویم.
اما در مورد اون سوال نحوه روایت... خیلی سوال سختی است... طبعاً اگر سومشخص روایت می‌شد کلاً چیز دیگری می‌شد اما سوال شما این است که راوی اول شخص چطور باید از این مشکل (اگر ایرادی که نوشتم صحیح باشد) عبور کند؛ ییک راه این بود که غلظت «نامطمئن» بودن راوی را بالا می‌برد بطوری که بیشتر از این خواننده در برخی صحنه‌ها دچار تردید شود که این اتفاق واقعاً رخ داده است یا این توهم را واقعاً آن زمان داشته است یا اینکه هنوز هم از این توهمات دارد و.... یک راه دیگر این بود که وقتی دایره روایت تکمیل می‌شد و به درمان و خروج از آن توهمات اشاره کرد به این موضوع هم به صورت گذرا و در حد یکی دو جمله به تردید خودش در مورد برخی اتفاقات و توهمات و اینکه دقیقاً همین توهمات را داشته است یا در گذر زمان الان فکر می‌کند که چنین توهماتی داشته است اشاره می‌کرد. چون به هر حال وقتی روایت را آغاز می‌کند دو سه دهه از آن زمان گذشته است. به نظرم باید به نحوی تردید خودش را در مورد وقایع بیان می‌کرد. البته این نظر من مبتنی بر احساس خودم در این یک و نیم دوری است که کتاب را خواندم
نقد «تعمیرگاه» های جامعه بسیار ضروری است. رشد و توسعه این مکانها در گروی همین نقدهاست. اگر راوی و مادرش درمان نشده‌اند به این معنا نیست که درمان‌ناپذیرند. فرنسی هم در نهایت البته که «تغییر» کرده است وگرنه نمی‌توانست برای ما این داستان را روایت کند
اسم کتاب عجیب و غریب چیست؟!
من الان اواسط دیو هستم!
ممنون از شما

zmb پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 04:55 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

بعضی از کتاب ها را که میخوانم فکر می کنم نویسنده چطور آدمی بوده! چقدر غیر قابل اعتماد، عجیب، منحرف، اخلاقی، شارلاتان.... و یا شاید هیچ کدام، فقط یک دانای کلِ ناقابل :)
یادداشت شما بر این کتاب هم باعث شد راجع به خود نویسنده کنجکاو شوم...

سلام
بله گاهی آدم درمی‌ماند که این توانایی خلق از کجا آمده است... به طور اتفاقی یاد فیلیپ کی دیک افتادم که به عنوان یک نمونه خاص می‌تواند مد نظر قرار بگیرد! طبعاً اکثریت نویسندگان به گونه دیگری خلاقیت خود را ورز می‌دادند.
اما به قول کالوینو در کتاب اگر شبی از شبهای زمستان مسافری بهتر است که خواننده و نویسنده هم مرزهای بین خود را حفظ کنند تا لذت خواندن داستان کاهش پیدا نکند.

ریحانه شنبه 10 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 04:06 ب.ظ

سلام چقدر خوشحالم که بعد از یه دوره طولانی درگیری با درس و پایان نامه دوباره اومدم به وبلاگ خوبتون سر بزنم و کتابخوانی رو از سر بگیرم.

الان که دیدم توی کامنت ها صحبت از گروه BTS شد خواستم بگم که من طرفدارشونم. طرفدار BTS، یه گروه هفت نفره(با شعار گروهی خودشون که میگن 0=1-7)، نه به تنهایی جونگ و جین و ... که به نظر من هیچکدومشون شبیه هم نیستن.
به نظر من رفتن بچه هامون به این سمت نباید ناامیدمون کنه، چرا که نشون میده سطح و شعور موسیقایی خوبی دارن؛ اما چطوره که این حرف رو میزنم!

شاید اولین دلیلی که میتونم به خاطرش این حرف رو بزنم این هستش که بیایم تعصبات ذهنیمون رو حذف کنیم و بعد به یک مسئله نگاه کنیم. قرار نیست اگر چشم بادومی باشه، بیبی فیس باشه، لاغر اندام باشه، مدل موهاش و آرایش صورتش با مردهای ایرانی فرق داشته و یا حتی اگر زبونشون رو نفهمیم ادم خوبی نباشه و به قولی چیپ و بی ارزش باشه.

دوم این که به تفاوت های فرهنگی احترام بذاریم و بریم به دنبال اتفاقات خوب انسانی که رقم می خوره. آرایش و سوسول بازی های پسرهای 22 ساله تا 28 ساله گروه مهم نیست، مهم چیز دیگری است که در ادامه میگم.

این رو قبول کنیم که الان کمتر نوجوان و جوانی هستش که اهنگ های سنتی گوش بده؛ پس روی صحبتم کلا درباره پاپ، رپ و آهنگ های امروزی میره. متأسفانه چند درصد از اهنگ های جوان پستند ایرانی، حتی اگر خوب باشن، به سمت عشق و عاشقی میرن؟ و در مقابل چند درصدشون به بچه هامون ارزش های خوب رو آموزش میدن؟
چند درصد از خواننده هامون افرادی هستند که ارزش های عرفی جامعه و انسانی رو به درستی رعایت می کنند (به خصوص خوانندگان رپ و غیر مجاز. مثال نزنم از گروه ها و یا افرادی که کل صورتشون میشه خالکوبی و به بچه هامون یاد میدن که برن جلو مادر و پدرشون حرف های بد آهنگ رو تکرار کنن و واکنششون رو فیلم بگیرن)؟
و موضوعات سخیف دیگر ...
اگر من خودم فرزندی داشتم که میدیدم به سمت این گروه ها میرود، بدون تعصب آهنگ ها را با زیرنویس فارسی گوش میدادم تا بفهمم چه می گویند!

و اگر بحث سر این پسرهای خوشگل کره ای است، پس وای بر ما که این پسرهای خوشگل کره ای با میکاپ های صورتشون به بچه های ما ارزش های زیبای انسانیت یاد میدن! تمامی آلبوم هاشون بر طبق مکتب های روانشناسی است. (persona, stay gold, love your self, map of the soul)
وای بر ما که سازمان ملل و یونیسف این جونگ و جین را به شعبه اصلی خود دعوت می کند تا سخنرانی کنند که کی هستند و چرا این کارها را می کنند.
به چه دلیل ؟ به این دلیل که طبق آمارها متوجه می شوند این گروه از چه میزان خودکشی و یا ناهنجاری بین جوان ها جلوگیری کرده است!
هشتگ های جهانی #love_your_self و #life_gos_on_lets_live_on را به آن ها می دهند.
هیچ کدامشان با پول پدرشان به این جایگاه نرسیده اند، در مستندات میبینیم که چقدر خوب باهم همکاری می کنند و همدیگر را با وجود اختلافات دوست دارند و به قول هفت منهای یکشان برابر صفر می شود. و این گونه گروهی بودن را به من یاد دادند.
و کلی حرف دیگر....

در پایان ، من خود طرفدار بی تی اس هستم! فکر نمی کنم جزو کودک و نوجوان هم به حساب بیایم که بگوییم الان هنوز در اختلالات هورمونی و بی هویتی نوجوانانه سر می کنم. هدف دارم. امروز شاگرد اول دانشکده هستم، شخصیت خوبی بین اساتید علمی دانشگاه دارم و غیره. افسرده هم نیستم. اما وقتی آهنگ و یا آلبومی از این گروه منتشر می شود سریعا به سمت معنی فارسی آن روانه می شوم. تا ببینم باز چه مطالب جذابی برایم مهیا کرده اند...
این هفت نفر نامجون، سئوک جین، مین یونگی،هئوسوک، تهیونگ، جیمین و جانگکوک هرکدام با قیافه هایی متفاوت یا استعدادهایی متفاوت از شهر و روستای متفاوت و با سلایق متفاوت در یک گروه جمع شدن و سلیقه موسیقایی من رو بالا بردن تا امروز به اهنگ های بی ارزشی مثل اهنگ های تتلو، لیتو، زدبازی و غیره که قبلا به عنوان یک نوجوان به آن ها گوش میدادم دیگر گوش ندم ....

طولانی شد...ببخشید دیگه ... کلی حرف شایسته گفتن بود

سلام
چه خوب که از درگیری‌های پایان‌نامه و درس و ... خلاص شده‌اید و چه عالی که دغدغه کتابخوانی دوباره فرصت نفس کشیدن پیدا کرده است و... من که واقعاً از این بابت احساس خوبی دارم.
این شعار هفت منهای یک مساوی صفر چقدر خوب است. یاد آن حکایت مهدکودک‌های ژاپن افتادم و تشویق به کار گروهی و تفاوتش با صندلی‌بازی خودمان! خُب در واقع همین چیزهاست که تفاوتی اینچنین را خلق می‌کند. چند جوان دور هم جمع می‌شوند و اینچنین کارشان در سطح جهان دیده می‌شود.
حالا از فرم موسیقی که من در این زمینه در حد صفر هستم که بگذریم طبعاً می‌رسیم به محتوا... با توضیحاتی که دادید علت توفیقشان مشخص است.
البته در مملکت ما اساتیدی هستند که احتمالاً به سراغ riverse آهنگهای ایشان خواهند رفت تا در آنجا ردپای شیطان‌پرستی و توهین به مقدسات را بیابند!! بالاخره یک بودجه تپلی هستش که در این راه باید مصرف بشود و توطئه‌های جهانی خنثی گردد. ایدهم الله و ان‌شاءالله یسرعون بلقاء ربهم از سون از پاسیبل!
حالا از نکات مثبت ایشان که بگذریم به این موضوع هم بد نیست توجه کنیم که چرا «ما» در این زمینه‌ها و زمینه‌های دیگر چیز چندان قابل توجهی برای ارائه نداریم و سیر قهقرایی هم داریم و... و همزمان احساس می‌کنیم مرکز توجه جهانیان هستیم و همه در حال توطئه برعلیه ما هستند و ... و... بعد هم فقط ما رستگار خواهیم بود!
یادم باشد که رسیدم خانه از پسرم در مورد این گروه سوال کنم.
ممنون از توضیحاتت

ماهور یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 06:42 ب.ظ

سلام مجدد
قطعا که تف برای آن کشیش و چشمهای همیشه نمناکش خیلی کمه.
هنوز کتابو نخریده اند اما میدونم یکیشون داره صوتیش رو از ایران صدا میشنوه
ایران صدا خیلی جذاب خوندتش چیزی شبیه نمایشنامه رادیویی اما همونجور که مهرداد عزیز گفت نسخه ی بازنویسی شده است هم خلاصه است هم تغییراتی داره
مثلا ماجرای رفتن فرنسی به متل زمان ماه عسل نبود یا همه جا به جای خوک از گوساله استفاده شده بود هم تو فحشها هم قصابی
کتاب عجیب رمان کوتاهی از بهرام صادقی به اسم ملکوت اولین کتابیه که ازین نویسنده خوندم

تو کامنتها چه اطلاعات خوبی گرفتم از بی تی اس کره اخیرا روند خوبی هم از نظر فرهنگ سازی هم درامد زایی رو داره پیش میبره فیلمهای درجه یکی هم اخیرا تولید میکنه از این گروه یه خاطره ای دارم یه بار یه دوستی ازم درباره کتاب دمیان هسه پرسید و دلیلشم این بود که موضوع یکی از ترانه های بی تی اس ماجرای همین کتابه و بخاطر همین میخواست کتابو بخونه. جالبه ها!!

سلام
البته که کم است... من هم این میزان اندک را به ذات طرف حواله کردم! ظاهراً ترکیبش با ذات نتایج قابل توجهی دارد که از قدیم این ترکیب بدینصورت جا افتاده است
پس به ایشان تاکید بفرمایید تجربیات و نظرات و یا احساسشان را در همین جا پس از پایان کتاب به نحوی که خودشان صلاح می‌دانند منعکس نمایند.
وااای من که اصلاً دلش را ندارم چنین جرح و تعدیلاتی را انجام بدهم.
خوک و گوساله تفاوتهای مهمی دارند.
من هنوز آن کتاب را نخوانده‌ام علی‌رغم اهمیت آن کتاب در سیر داستان‌نویسی در ایران...
بله واقعاً اطلاعات خوبی رد و بدل شد.
درآمدزایی از مقولات فرهنگی یکجور هوش و استعداد مدیریتی خاصی لازم دارد که برای ما رسیدن به چنین جایی خیلی دور به نظر می‌رسد.
حالا ما به هر دلیلی یک سری آثار باستانی و یک سری آثار طبیعی داریم که می‌شد درآمدزایی خوبی از آن کسب کرد و به گمانم فقط کودن‌ترین ابنای بشر می‌توانستند چنین فرصتهایی را به باد بدهند که ما در این زمینه رکورددار هستیم!
بگذریم! ممنون

زهرا محمودی یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 08:13 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

خاطره‌ی غم‌انگیز و در عین حال جالبی بود. دقیقا منظورم از طرح دغدغه‌ام همین توضیح خوب شما بود.

"حالا از نکات مثبت ایشان که بگذریم به این موضوع هم بد نیست توجه کنیم که چرا «ما» در این زمینه‌ها و زمینه‌های دیگر چیز چندان قابل توجهی برای ارائه نداریم و سیر قهقرایی هم داریم و... و همزمان احساس می‌کنیم مرکز توجه جهانیان هستیم و همه در حال توطئه برعلیه ما هستند و ... و... بعد هم فقط ما رستگار خواهیم بود!"

سلام مجدد

مطلب مربوط به ملکان عذاب را خواندم و خدمت خواهم رسید.

مراد یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 11:35 ب.ظ

با درود،
معمولا کتابهای خوبی که میخونم به دیگران هم پیشنهاد میدم و در مواقعی هم هدیه.
کتاب بیچارگان داستایفسکی را بار اول در دوران دبیرستان خوندم البته بهتره بگم بیشتر کتابهاشو. الان (55 سالگی) دوباره دارم با ترجمه درخشان آقای خشایار دیهیمی میخونم. شاهکاری که در سن 20 سالگی نوشته شده. پیشنهاد میدم که این کتاب را مد نظر داشته باشین. قطعا پس از خواندنش تغییراتی در خود احساس خواهیم کرد که قبلش نداشتیم. یه جور پالایش روحی روانی و عاطفی (سوای بار معناییش).

سلام دوست عزیز
ممنون از پیشنهاد خوبتان... حتماً مد نظر قرار خواهم داد بخصوص که ترجمه خوبی هم از آن پیشنهاد کرده‌اید. فکر کنم چهار پنج ترجمه دیگر هم دارد.
سلامت و شاد باشید

مراد شنبه 17 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 12:48 ق.ظ

با درود،
اول از همه بایستی از شما تشکر کنم که محیطی فرهنگی برای اهالی کتابخوان فراهم آوردید و بی منت و با کمال صمیمیت خوانده ها و دانسته های خود را به اشتراک میگذارید. امروز کتاب "خاکستر گرم" از شاندور مارائی با ترجمه خوب و زیبای خانم مینو مشیری را تمام کردم. کتابی که مطمئنا ارزش وقت گذاشتن و مطالعه را داره.
الان هم دارم کتاب "بازی در سپیده دم و رویا" را میخوانم که به بخش دومش رسیدم که بسیار مورد توجهم قرار گرفت. این کتاب را با توجه به یاداشت شما خریدم. آثار دیگری هم از آرتور شنیتسلر خواندم که همگی را پسندیدم. تعجب نکنین!، پرخوان هستم؛ حداقل روزی دویست سیصد صفحه. در پایان از اینکه از پیشنهادها استقبال میکنین، سپاسگزاری میکنم.

سلام
این محیط را عمدتاً مخاطبین پا به قرص و با محبت شکل داده‌اند. طبعاً فایده‌اش قبل از همه به من می‌رسد
کتاب خاکستر گرم در کنار میراث استر مدتهاست در کتابخانه به انتظار نشسته است. فکر کنم به زودی نوبت اروپای شرقی از راه برسد.
شنیتسلر هم که ارادت داریم هرچند من خیلی دیر شناختمش ...
میزان مطالعه شما رشک برانگیز است رفیق این روزها من یک روز در میان با مترو می‌روم و می‌آیم و متاسفانه باید یک زمان جایگزین برای خودم خلق کنم. اینطوری نمی‌شود.
ممنون

مدادسیاه شنبه 17 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 08:54 ق.ظ

میله جان این پرسش که "آیا «شهر» از مجموع شدن انسان‌های سالم و توانا شکل می‌گیرد یا از به وجود آمدن قدرت جذب و توانمندسازی «دیگران»ی که دچار نقایص و مشکلات هستند؟" پرسشی بسیار اساسی است که طبعا پاسخ مثبت مخاطب را طلب می کند. اگر بعد از " دیگرانی که" اضافه کنی که مثل خود ما، آنوقت می شود دیدگاه جورج الیوت به آدم ها که من عاشق آنم و مکرر در مکرر آن را به خود و دیگران یاد آور می شوم.

سلام بر مداد گرامی
طبعاً تذکر بسیار درست و به جایی بود.
اصلاح انجام شد. ممنونم.

مارسی سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 02:50 ب.ظ

باید بگم بعد از مدت ها یک کتاب خیلی خیلی خیلی خوب خوندم.
حتمن یکی دو سال بعد دوباره میخونمش...
البته فکر کنم از شما زودتر تمومش کردم‌ ولی نشد بیام اینجا...
متنی که نوشی خیلی خوب بود
اخر داستان مطمئن بودم که به کتاب ۵ میدی و در دسته ب
اما ۵ ندادی و نفهمیدم چرا
دیو باید بمیرد هم خیلی وقته خونده شده و میام اونجا
در مورد انتخابات وقتی اسم ورمونت رو میشنوم یاد میخواهد قلقش دستم بیاید میافتم
۷ کتاب نیاز به بررسی دقیق داره
البته که سو زن رو خیلی برسی کردم و رای دادم ولی واقعن تا الان نچسبیده بهم کتابش

سلام بر مارسی
خوشحالم که حسابی چسبیده است.
توضیحاتی در مورد اینکه چرا 5 ندادم در متن و کامنتها به گمانم داده باشم اما خب زیاد مهم نیست... داستان خوبی بود... یک مقداری آن قضیه راوی اول شخص تاثیرگذار بود.
یاد سلینجر و آن داستان کوتاه معرکه به خیر
امیدوارم هر چه زودتر تحقیق و جمع بندی را انجام بدهی.
سوزن؟! سوءقصد به ذات را منظورته؟! اگه اینه که من همین الان تمام کردم و چندین و چند بار سرم را به دیوار کوبیدم در حین خواندن پیش می‌آید! باید خیلی بیشتر حواسم را جمع کنم.
ممنون رفیق

یه سری حرفای شخصی شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 07:51 ب.ظ http://www.flamingirl.blogfa.com

خب من جز اون دسته ای هستم که اصلا از این کتاب خوشش نیومده . قابل مقایسه با ناطوردشت نیست چون اونو با این که فضای دارکی داشت تونستم بخونم ولی این نه نمی دونم چرا خیلیا خوششون اومده. در عجبم!

سلام دوست من

ممنون از به اشتراک گذاشتن تجربه خودتان
تفاوت خواننده‌ها را باید پذیرفت... گروه دوم هم همینقدر از گروه اول تعجب می‌کنند. اهمیت این قضیه ما را به آن سمتی سوق می‌دهد که انتخاب کتاب جقدر مهم است. وقتی کتاب مناسب حس و حال خودمان انتخاب نکنیم خیلی زود موتورمان سرد می‌شود. دوباره گرم کردنش دشوار خواهد بود. رابطه ما و کتاب‌ها به همان پیچیدگی رابطه ما با یکدیگر است و دقت در انتخاب در هر دو اهمیت ویژه‌ای دارد.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد