میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آداب بی‌قراری -– یعقوب یادعلی

مهندس کامران خسروی که در یکی از ادارات دولتی مرتبط با مراتع و آب‌خیزداری در یک شهرستان مشغول به کار است، بعد از چهار سال زندگی مشترک با همسرش دچار مشکلاتی شده است. یک‌جور یکنواختی و ملال. بعد از دعوایی که داشته‌اند، همسر به خانه پدرش در اصفهان رفته است و حالا کامران باید تصمیم بگیرد و کاری بکند. داستان وقتی آغاز می‌شود که ظاهراً او این تصمیم را گرفته است:

«خیلی ساده، مهندس کامران خسروی در یک سانحه‌ی رانندگی کشته می‌شد. به همین راحتی، و تمام.»

این جمله آغازینِ داستان، که دقایقی قبل از اجرا شدنش، توسط راوی سوم‌شخص محدود به ذهنِ کامران بیان می‌شود، این‌طور القا می‌کند کامران از ملال و یکنواختی زندگی به جایی رسیده است که به فکر راه‌های پیچیده جهت خلاصی خود و رفتن به سمت زندگی ایده‌آل است. رویاهای مطلوب او با توجه به متن، نقیضِ چیزهایی است که حس می‌کند حق او بوده و از او سلب شده است؛ مثلاً به هیچ‌کس جواب پس ندهد، کتاب بخواند، طلوع آفتاب را تماشا کند، ورزش کند، کلاس موسیقی برود، مجبور نباشد به مراسم ختم اقوام دور برود، رها باشد و مسائلی از این دست. در ادامه‌ی داستان با رفت و برگشت‌های زمانی تلاش شده تا برای خواننده مشخص کند این تصمیم چرا گرفته شده است و چگونه به اجرا در خواهد آمد و نهایتاً چه تأثیری در زندگی سوژه خواهد داشت.

به موفقیت و ناکامی متن در ارائه پاسخ این سوالات در ادامه مطلب خواهم پرداخت اما قبل از آن باید عرض کنم بخش اول داستان این قابلیت را داشت که خواننده را به خود جذب کند و این نقطه قوتی برای آن محسوب می‌شود اما پس از آن تلاش‌های به کار گرفته شده به‌زعم من نتوانسته است مطلوب واقع شود.

********

یعقوب یادعلی متولد سال 1349 در نجف‌آباد اصفهان است. در رشته فیلم‌سازی در دانشکده صداوسیما فارغ‌التحصیل و در همین سازمان مشغول به کار شد. اولین مجموعه داستان کوتاه خود را در سال 1377 به چاپ رساند و یکی از داستان‌های مجموعه داستان دومش در سال 1381 به عنوان داستان کوتاه برگزیده از طرف بنیاد گلشیری معرفی شد. اولین رمان ایشان «آداب بی‌قراری» در سال 1383 منتشر و سال پس از آن توانست به‌صورت مشترک با رمان «آبی‌تر از گناه» برنده جایزه گلشیری شود. پس از آن در ابتدای سال 1385 به اتهام توهین به قوم لُر در همین کتاب، بازداشت و دو ماه را در زندان سپری کرد. او بالاخره در سال 1391 از این اتهام تبرئه شد. از او کتاب‌های «آداب دنیا» (1395)، «متغیر منصور» (1397) و «آمرزش زمینی» (1398) منتشر شده است.

.........

مشخصات کتاب من: انتشارات نیلوفر، چاپ دوم زمستان 1384، تیراژ 2200 نسخه، 172 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.28 )

پ ن 2: کتاب بعدی «خواهرم قاتل زنجیره‌ای» اثر اویینکان بریت وِیت (نشر ققنوس) خواهد بود. در پُست بعدی البته انتخابات خواهیم داشت.

 

  

مردی که نگریخت!

همه شواهدی که در داستان بیان می‌شود حاکی از میل به عصیان در کامران خسروی است. درست است که دلایل و علل شکل‌گیری این میل به خوبی شکافته نمی‌شود اما به‌هرحال برای خواننده مواجه شدن با چنین شخصیتی و یا بهتر بگویم چنان میلی به عصیان، امر غریبی نیست. اطراف ما پر است از این امیالِ سرکش و آماده برای عصیان.

جامعه برای مقابله با این احساسات در میان اعضای خود اقداماتی را انجام می‌دهد: آموزش و فرایند اجتماعی‌شدن، قانون و ترویج پایبندی به آن، گسترش حس مسئولیت‌پذیری اجتماعی و اخلاقی. در واقع وقتی یکی از اعضای سیستم می‌خواهد عملی خارج از قاعده انجام دهد و از مسئولیت‌های خود شانه خالی کند به‌واسطه آن فرایند اجتماعی‌شدن دچار احساس گناه و عذاب وجدان می‌شود. 

در داستان چیزی بیان نمی‌شود مبنی بر اینکه روزگاری کامران مثلاً چنین و چنان بوده اما حالا در زندگی مشترک دچار چنین افولی شده است و این احساس شکست او را به فرار سوق دهد. اتفاقاً بالعکس، در زمان حال روایت موقعیتی دارد که عده‌ای چاپلوسی‌اش را می‌کنند و به او احترام می‌گذارند. همسرش هم که توقع چندانی ندارد یا لااقل در داستان چیزی از این توقعات بیان نمی‌شود. قید و بندهایی که در داستان طرح می‌شود انصافاً قید و بند نیستند! این همان واقعیت مسئولیت‌گریزی ماست که در قالب میل به رها شدن خودش را نشان می‌دهد. پس تصمیم او یک «عصیان» به معنای واقعی کلمه تلقی نمی‌شود بلکه بیشتر به یک بازیگوشی سرخوشانه می‌ماند. چرا؟

به کجا شوم گریزان!؟

این‌طور به نظرم می‌رسد که فرایند عصیان وقتی به سرانجام می‌رسد که فرد عاصی واقف باشد که موقعیتِ دلخواه او چیست و کجاست و چه کیفیتی دارد. تصور کنید ما از موقعیت «الف» رضایت نداریم؛ قدم اول برای تغییر می‌تواند این باشد که موقعیت «ب» را در ذهن خود بپرورانیم به‌نحوی که بتوانیم آن را تعریف کنیم و تفاوت‌ها و علل برتری آن بر موقعیت «الف» حداقل در ذهن خودمان شفاف باشد. اگر فقط به این اکتفا شود که هر موقعیتی که «الف» نباشد بهتر از «الف» خواهد بود ما همواره در «الف» خواهیم ماند! شاید هم بدتر!! به قول شاعر بزرگ‌مان مهدی اخوان ثالث:

«تا گشودم چشم، دیدم تشنه‌لب بر ساحل خشک کشف رودم»

در رمان زنگبار یا دلیل آخر (که اولین کتابی است که در وبلاگ در موردش نوشتم و عنوان وبلاگ را هم از همان کتاب اخذ کرده‌ام) یکی از شخصیت‌هایی که اتفاقاً به دنبال فرار از وضعیت موجودش بود پدر خود را چنین توصیف می‌کرد:

«آدم باید از اینجا برود، اما باید به جایی هم برسد. پدر هم می‌خواست از اینجا فرار کند اما همه‌اش می‌رفت وسط دریا، بی‌هدف. وقتی آدم غیر از وسط دریا جایی نخواهد برود ناچار هر بار برمی‌گردد. پسر با خود می‌گفت آدم فقط وقتی می‌تواند از اینجا کنده شده باشد که آن طرف دریا به خشکی برسد.»

وقتی نمی‌دانیم دقیقاً به کجا باید برویم، طبیعتاً جایی نمی‌رویم و همین جا می‌مانیم. منظور موقعیت مکانی نیست بلکه «تغییر» است. حتماً دیده‌اید کسانی را که هزاران کیلومتر جابجا شده‌اند اما دریغ از یک میلیمتر تغییر! به همین دلیل است که کامران خسروی منطقاً نمی‌تواند در عصیان خود موفق باشد و یا حتی اجرای آن را کلید بزند. از این زاویه انتخاب نویسنده برای پایان‌بندی داستان قابل قبول است. البته کاش در نحوه رسیدن به آن جور دیگری عمل می‌شد. سعی می‌کنم در ادامه به صورت تلگرافی برداشت‌های خودم را در این رابطه بیان کنم.

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) نام رمان‌های ایرانی عموماً زیبا هستند و مستقلاً می‌تواند موجبات لذت خواننده را مهیا کند. این امر نیکویی است. نیکوتر آن است که خیلی هم از متن داستان استقلال نداشته باشد!

2) شخصیت کامران با توجه به اینکه چندان غریبه نیست برای خواننده قابل هضم است اما شخصیت‌های فرعی عمدتاً سوالات زیادی را در ذهن خواننده ایجاد می‌کنند. البته خود کامران هم پیچ‌وتاب‌هایی  دارد که برای من برخی از آنها، هم تازگی داشت و هم قابل درک نبود. مثلاً حواشی مربوطه به اولین رابطه جنسی‌ با همسرش و آن سنگی که به عنوان یادگاری در اولین سالگرد ازدواج به همسرش هدیه می‌دهد. در ص50 راوی سوم‌شخص هم آن را یک «عمل جنون‌آمیزِ درک‌نشدنی» خطاب می‌کند؛ یعنی جایی که راوی دانای کل (حتی محدود) برایش درک‌نشدنی باشد تکلیف منِ خواننده مشخص است.

3) زمانی که ما به روستا (حتی شهرهای کوچک) می‌رویم گاهی متعجب می‌شویم که چگونه آمار رفت‌وآمدها و اقدامات ریز و درشت‌مان توسط اقوام و همسایگان مورد عنایت و ثبت و ضبط واقع می‌شود! این نبود حریم خصوصی عمدتاً مایه خنده ما می‌شود. البته همین که نویسنده برای فرار از این مشکل، خانه‌ی تاجماه و علی‌سینا را تک‌افتاده و کمی دورتر از باقی خانه‌ها جانمایی می‌کند برای منِ خواننده کمی مایه دلگرمی است (امیدوارکننده است) ولی خُب... باز هم نمی‌گنجد! یعنی این مهندسی که به تصریحِ متن در نگاه روستاییان پولِ مجسم است و به شدت مورد توجه، به هیچ عنوان نمی‌تواند با ماشین به درِ آن خانه برود و بچه‌ها هم با ماشین و شکلات و اینا مشغول بشوند و حرفی هم پشت سرش درنیاید!

4) کاش این قسمت‌های مرتبط با بند بالا طوری روایت می‌شد که گویی این‌ها هم رویاها و تمناهای ذهنی کامران است. هم مشکل بالا برطرف می‌شد و هم شخصیت کامران همگن‌تر می‌شد (آدمی که اهل عمل نیست!) و پایان‌بندی هم مقبول‌تر می‌شد. شاید این‌جوری نویسنده هم حبس نمی‌کشید!

5) به خاطر آن سنگِ هدیه قاعدتاً کامران باید به روانشناس مراجعه کند اما وقتی در فرازهای انتهایی داستان، فریبا از گم‌شدن یک شیء بااهمیت در فرایند اسباب‌کشی سخن می‌گوید و منِ خواننده نیز مطمئنم که آن سنگ یکی از اقلام گمشده است، ناغافل از جفت شدن تیر و تخته خنده‌ام می‌گیرد همانگونه که این زوج به این «دیوانگی مشترک» می‌خندیده‌اند.

6) هر تنیده شدنی از خیال و واقعیت لزوماً موفقیت‌آمیز از کار درنمی‌آید. غافل‌گیری در پایان داستان هم همیشه نشانه‌ی توفیق نیست. قدیم‌ها برخی از دوستان‌مان شروع به تعریف وقایعی می‌کردند که ما را به حیرت می‌انداخت اما وقتی به اوج می‌رسیدند ناگهان می‌گفتند به اینجا که رسیدیم از خواب پریدیم! سلیقه من خیلی با این نوع غافل‌گیری سازگار نیست.

7) بخش اول و دوم عمدتاً واقع‌گرایانه روایت می‌شود اما ناگهان به سمتی حرکت می‌کنیم که گویی همه اینها (لااقل بخش دوم به بعد) در عالم واقع رخ نداده است. شاید بهتر بود پایان بخش اول به ابتدای بخش دوم منتقل می‌شد تا بدین‌ترتیب این بخش‌های بعدی واریانت‌هایی متفاوت و ممکن‌الوقوع تلقی گردد مثل شاخه‌هایی که از تنه بخش اول جدا می‌شود.

8) شخصیت «ناهید» مرا به یاد «صفورا» در رمان «کافه پیانو» می‌اندازد. البته کمی دمِ‌دستی‌تر... و با آن تمهیداتی که برای به پایان رساندن داستان تدارک دیده شد (تبدیل شدن از یک شخصیت عینی به یک شخصیت ذهنی) بیشتر به یاد سریال «او یک فرشته بود» افتادم.

9) از کامران بعید بود! صحنه مربوط به خوابیدن ناهید در خانه او مد نظرم هست... البته با توجه به خارج شدن این شخصیت از مرز واقعیت و ورود به عرصه خیال در اواخر داستان، می‌توان به موقعیت‌شناسی  و سوژه‌شناسی کامران آفرین گفت!

10) حضور کامران در کافی‌شاپ و شنیدن گفتگوی دو جوان دانشجو با آن خانم که ظاهراً مشغول چانه‌زنی بر سر قیمت خدمات و... هستند برای من جای تعجب داشت چون معمولاً این‌گونه مباحث جایش در کافی‌شاپ نیست. حق می‌دهم که طبعاً کنار خیابان جای سختی برای روایت این صحنه است.

11) در ص33 اعداد و ارقامی عنوان می‌شود که نشان می‌دهد کامران 33 ساله است ولی در صفحات 40 و 63 صراحتاً از سن 38‌سالگی کامران صحبت می‌شود.

12) در ص49 سطر نهم کلامی از دهان کامران خارج می‌شود که ارتباطی با دیالوگ قبلی همسرش ندارد و صرفاً ادامه افکار ذهنی اوست که توسط راوی بیان می‌شود. این سطر هم می‌بایست توسط راوی بیان می‌شد و نه در قالب ادامه دیالوگ. مشابه این اتفاق در ص59 انتهای صفحه رخ می‌دهد؛ در ذهن راوی گفتگویی یادآوری می‌شود و صدای زنگ آن را ناتمام می‌گذارد. صدای زنگ با آن گفتگو در یک زمان نیستند و قاعدتاً صدای زنگ نمی‌تواند گفتگو را ناتمام بگذارد.

13) راوی داستان در ص54 در سطر یازدهم عنوان می‌کند «پیشترها، وقتی هنوز آدم بود»... یعنی الان آدم نیست!؟ ظاهراً خود راوی هم نمی‌دانسته که قرار است در آینده خیلی از این اتفاقات که قصد انجامش را دارد انجام نمی‌دهد!

14) مورچه‌ها چندبار حضور پیدا می‌کنند. حضورشان بی‌حکمت نیست. ما در مقابل این کهکشان‌ها که نه، بلکه در مقابل همین دنیا خیلی ناچیز و کوچک هستیم. عمدتاً به لاشه سوسک یا تکه قندی مشغولیم و همه دنیای ما همان است.

15) یک صحنه تکراری دیگر بچه و توپ است که در بخش دوم چند بار روی بالکن خانه روبرویی و در بخش سوم در کنار جاده ظاهر می‌شوند. صحنه‌ای فرویدی است که تحلیل آن را می‌گذارم برای دوستانی که پس از این کتاب را خواهند خواند.

16) از داستان‌هایی که تا الان با ایده‌ی فرار از وضعیت موجود خوانده و در موردش نوشته‌ام می‌توان به «فرار کن خرگوش» و «زنی که گریخت» اشاره کرد.

نظرات 14 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 09:13 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

درود و سپاس بابت معرفی ها حسین آقا.
راستش به سختی سمت رمان های ایرانی می رم، یعنی در واقع اون قدری که باید زمان ندارم و مجبورم گلچین شده تر عمل کنم. از این بابت، وبلاگ شماخیلی به ام کمک می کنه.
بخش "به کجا شوم گریزان"، جالب ترین بخش نوشته تون بود برام.

سلام
متاسفانه ما در همه زمینه‌ها منابع و ساختارهای مورد وثوق و حرفه‌ای نداریم که در قبال مطلب یا توصیه‌ای که می‌کنند پاسخگو باشند... از فرهنگ بگیر تا صنعت و البته در سیاست! و علی‌الخصوص در سیاست.
حالا اینا به کنار. در همین فقره ادبیات داستانی قاعدتاً الان بعد از صد سال باید چند نشریه معتبر و چند ستون استخوان‌دار در روزنامه‌های یومیه می‌داشتیم که در این زمینه قلم می‌زدند و نقش مهمی در هدایت ما به سمت انتخاب‌های گزیده می‌داشتند.
خُب نداریم دیگه.
در نبود چنین منابع معتبری وقتی چنین پیامهایی را می‌بینم بر خودم می‌لرزم می‌خواستم بگم باید به حال این جامعه خون گریست که من.... یاد یک آقایی افتادم که مشابه این را گفت و حرفش درست دراومد! و دیدم دیگه اونجوری هم نیستم
بگذریم
همه باید گلچین‌شده‌تر عمل کنیم. زمان زیادی نداریم
سلامت باشید

الهام چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 12:02 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام دوست خوبم
ممنون از زحمتی که برای مرور داستان‌نویسی معاصرمان می‌کشی. به قول اومبرتوی عزیز از این کتاب‌ها که رهایی نداریم، حداقل با خواندن این مرورهای تو با کمترین زحمت می‌شود فهمید که با این وقت کم سراغ کدام یکی نرویم. حتی با آن اسم‌های فوق‌العاده در عنوان کتاب و جایزه‌ها

راستی بخشی که در مفهوم عصیان خیلی خوب توضیح داده‌ای بدجور شاخک‌های سیاسی و تاریخی آدم را تحریک می‌کند.
مثلاً بیهوده «عصیان» نامیدن بازیگوشی‌های سرخوشانه یا از سر ملال ... چقدر مصداق تاریخی و اجتماعی دارد... یا آسیب‌ دیدن فرایندهای اجتماعی شدن... گریز بی‌حاصل ... راه‌های زیادی را جلو چشمم می‌آورد که نساخته‌ایم، نرفته‌ایم. هدف‌هایی که نداشته‌ایم و خودی که کمتر شناخته‌ایم.

سلام
یادآن دو عزیز به خیر که الان هر دو از این دنیا رفته‌اند ولیکن آن گفتگوی معرکه پابرجاست.
آن قسمت بیشتر به همان موضوعات تاریخی و سیاسی اشاره داشت چون بیشتر قابل مشاهده و احساس است. ولی خُب در سطح خُرد هم داریم دیگه و به قول شما دقیقاً راه‌های نرفته زیاد داریم.
در باب بخش اول باید این را عرض کنم گاهی خواندن آثار داخلی (که با شاهکار بودن فاصله زیادی دارند) فوایدی دارد که باید به آن توجه کنیم. یکی از آن فواید درواقع همین آسیب‌شناسی‌هاست.
ممنون از لطف شما رفیق قدیمی

محسن چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 04:46 ب.ظ http://mohsentaheri051.blogfa.com

جالب بنظر اومد

سلام

سمره چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 05:27 ب.ظ

سلام
اون بخش که اول باید دید کجا می‌خوایم بریم خیلی برای من آموزنده بود، اون تکه از زنگبار رو هم با اجازه ازتون دزدیدم
اون شعر اخوان رو فکر کردم اشتباهه رفتم جستجو کردم گفتم شاید میله اشتباه کرده غلطشو بگیرم دیدم نه خیر میله اشتباه نمیکنه
کشف رود اون کلمه بود که فکر میکردم اشتباهه, حالا یعنی چی؟ اسم روده؟

سلام
خوشحالم که به کار آمده است
همچنین سبب تحریک حس کنجکاوی شما هم شده است
این یکی از پنج تا شعر برتر از اخوان به انتخاب خودم است. خیلی دوستش دارم.
کَشَف‌رود را هم دوستمان سعید پیش از من در کامنت بالایی توضیح داده است.
این شعر را چندین و چند بار بخوانید. نکته‌های عمیق و دقیقی دارد. روحش شاد.

سعید چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 08:07 ب.ظ

سلام بر حاج حسین عزیز

در خصوص پرسش دوست عزیز سمره:
کشف‌رود: کَشَف‌رود، در میان درهٔ کَشَف‌رود خراسان رضوی جاری است. این رود در قسمت شمالی مشهد جاری است. کَشَف به معنی لاک‌پشت است و کشف‌رود به معنی رود پر از لاک‌پشت است. در زمان‌های قدیم لاک‌پشت‌های کوچک و بزرگ زیادی در این رود وجود داشته‌ است.

حاج حسین این گمگشتگی بسیاری از اوقات اتفاق می‌افتد و حتی بسیاری از انقلاب‌های تاریخی فقط می‌دانستند که نظام حاکم را نمی‌پسندند و باید دست به انقلاب بزنند و دقیقا تصویری از آینده نداشتند. رویاهایی درسر داشتند ولی تصویری از واقعیت پیش‌رو نداشتند. از این رو نتواسنتند آنطور که باید و شاید عمل کنند.
در زندگی روزمره هم اتفاق می‌افتد، آدم فقط شرایط حاضر را پس می‌زند ولی خوب نمی‌داند چی ‎‌‌‌‍‍‍‍‍‌‎‏‏می‌خواهد، فقط خسته شده، همانطور که فرمودید این خستگی عصیان نیست، حاصل یک زندگی ملال آوره و طبیعتا باید میان ملال و عصیان تمایز قائل شد و گاهی این مهم دشوار به نظر می‌رسد. برخی از افراد دست به خودکشی می‌زنند نه برای اینکه خودشان را فارغ کنند بلکه در پی پیدا کردن شرایط بهتری هستند و بهترین وسیله برای دستیابی را هم خودکشی می‌پندارند.

ممنونم

سلام سعیدجان
ممنون از توضیحاتت. این قضیه لاک‌پشت رو نمی‌دونستم
........
مسلماً داشتن تصویر دقیق از آینده امکان‌پذیر نیست ولی داشتن رویاهایی که با یکدیگر سازگار باشد و فکر کردن به حدود و ثغور آن و پیشنیازها و عواقب آن امری است که امکان‌پذیر است ولی خُب همین هم معمولاً اتفاق نمی‌افتد.
هر موقع اکثریتی از جامعه به رویاهایشان اینگونه فکر کردند و در موردش مطالعه کردند آن وقت می‌توان امیدوار بود ... وگرنه به قول کامو یک پرسش فلسفی پر اهمیت وجود دارد و آن هم همان است که در انتهای کامنت شما می‌بینیم

zmb پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 08:17 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
گاهی وقت ها فکر می کنم نویسنده یه اسم باحال پیدا می کنه و براش قصه می نویسه، مثل استارت آپی ها که تسم پیدا می کنند براش استارت آپ می زنن

و در مورد اشکال سن و سال، یادمه تو یه رمان کوتاه ایرانی دیگه دو سه تا سوتی اساسی بود
انگار نویسنده حوصله نداره یه بار چیزی که نوشته رو بخونه

سلام
استارت آپی‌ها
این قضیه سن و سال البته برداشت من است ولی آدرس هم دادم که برداشت من از کجا ناشی شده است. حالا اگر دوستانی در آینده خواندند و نظری در این رابطه داشته باشند ایشالا اینجا می‌نویسند.
حالا باز این که خیلی عالیه.
راه جلوگیری از این اشتباهات همانا خواندن و بازخوانی است. هم خود نویسنده و چند فرد مستقل دیگر که تعارف هم نداشته باشند

مدادسیاه جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 03:20 ب.ظ

این کتاب را همان وقت که جایزه را برد خواندم. آن قدر از آن یادم هست که با وجدان آسوده با نمره ی سه ات موافق باشم.

سلام
من یک تاخیر زمانی کوچک دارم

ماریانژ شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 04:52 ب.ظ

من بدنبال مرور نقد و بررسی‌های کتاب مادام بوواری با وبلاگت آشنا شدم (چند دقیقه پیش) و بقدری از اون نامه‌ی اما به تو لذت بردم که احتمالا اینجا مکان مناسبی برای گردش‌های هفتگی‌ام خواهد شد.
حالا حالاها مطلب برای خوندن اینجا زیاده و زمان‌های زیادی رو به خوندن مطالب قبلی بگذرونم. خوشحالم اینجا رو پیدا کردم.

سلام
خوش آمدید
اتفاقاً من هم چند دقیقه قبل داشتم برای یکی از دوستان که در مورد تربیت احساسات مطلب بسیار خوبی نوشته بود کامنت می‌گذاشتم. آخرش فیلم یاد هندوستان کرد تا بروم سراغ مطلبی که در مورد مادام بوواری نوشته بودم. منتها گذاشتم برای بعد ولی بلافاصله کامنت شما را دیدم و دیگر حجت تمام شد رفتم دوباره آن مطلب و آن نامه را خواندم یادش به خیر. نامه‌های خوبی نوشت که این البته آخرین آنها بود
هنوز هم گاهی نامه‌های اینچنینی دریافت می‌کنم و این در کنار حضور مخاطبانی چون شما باعث خوشحالی است

بندباز یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 09:59 ق.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

درود بر میله عزیز
داشتم به گفته شما فکر می کردم که اگر واقعا در عالم ادبیات و نشریات ما چنین ساز و کاری وجود نداره، پس عملا اونها درباره ی چه چیزی می نویسند؟! ( راستش من چندان از عالم نشریات ادبی باخبر نیستم.) و این خلاء نقد که بماند حتی همین مرورها و گپ و گفتگوها درباره ی آثار داخلی - به قول شما بعد از صد سال - چطور پر می شود؟! یعنی تا بحال کسی فکری به حالش نکرده؟ یا کرده و یک عده ی دیگر چوب لای چرخشان گذاشته؟! یا چیز دیگری بوده؟!...
اشکال هایی که درباره ی دوباره خوانی داستان وارد کردید رو درباره ی تعداد زیادی از رمان های ایرانی دیدم و خوندم و شنیدم. و واقعا تعجب می کنم که چرا ایرادی به این سادگی رو برطرف نمی کنند. ما واقعا نیاز داریم به توجه بیشتر از گذشته نسبت به ادبیات معاصر ایران. با همه ی اشکالاتش. وگرنه راه دیگری برای بهبود این وضعیت نیست. ممنونم از شما که به سهم خودتون این پست ها رو می نویسید.

سلام
مشکل اینجاست که در حال حاضر اساسا نشریه یا نشریات مرجع در هیچ زمینه ای وجود ندارد. اگر در دوران اوج گیری نشریات موانعی که می دانیم حادث نمی شد می شد امیدوار بود که به مرور چنین نشریاتی پا گرفته و جای خود را باز کنند اما خب نشد که بشود! پس از آن دوران هم با شکل گیری و رشد امکانات فضای مجازی عملا نشریات کاغذی در ایران به پایین ترین سطح ممکن از تاثیرگذاری رسیدند و نشریات اینترنتی هم نتوانستند تاکنون به توفیقی در این زمینه دست یابند. یکی از علل ناکامی همان قضیه ایست که مانع از شکوفایی نشریات شد! یعنی کار گروهی و جمع شدن برخی نخبگان هر حوزه در کنار یکدیگر که هم دلایل درونی برای عدم بروز این اتفاق وجود دارد و هم مهمتر از آن موانع بیرونی که این تشکلات را در نطفه خفه میکند. ما نشریاتی داشتیم که میتوانستند به مرور به چنین جایگاهی برسند اما ببینید چه برخوردهایی با آنان و کسانی که توانایی دور هم جمع کردن عده ای را داشتند شده است.
بخش عمده نواقصی که در رمان های داخلی میبینیم به نظر من نبود چنین فضایی است. فضایی که در آن یک نویسنده علاقمند می بایست به تنهایی همه بار را به دوش بکشد.‌.. شدنی نیست. از این حیث به نویسندگان نمی توان چندان خرده گرفت. همین محصولات هم با محصولات حوزه های دیگر قابل رقابت و بلکه در بعضی حوزه ها حتی مقایسه آن جفا به ادبیات است!!
ممنون از لطف شما

ماهور یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 06:03 ب.ظ

سلام
به به

خب از تصاویر شروع کنم، ایده ی خوبی بود دیدن دیگر اثار یعقوب یادعلی، از این بین کتاب اداب دنیارو چند سال پیش خوانده ام و اینطور که حسی یادم مونده اون کتاب خیلی بهتری بود.

درباره ی اسم کتاب، خب بیقراری خیلی هم پرت نیست، اما میتونست واژه ی بهتری بذاره جای بیقراری، چون انگار تو بیقراری یه تکاپویی هست.تو کتاب این تکاپو و تقلا نیست بیشتر ملاله و بی حس و حالی، مثلا اداب حوصله سر رفتگی شاید بهتر بود!!!
یا اداب خستگی بی دلیل.
یه سوالم اینه که تو زندگی نسبتا پر از اتفاق و هیجان و بدون مشکل کامران چی شد که یهو اینقدر دازده و دلمرده شد؛
تو همین چند سال اخیر، ازدواج داشته
عشق موازی و خیانت بوده
بچه دار شدن یا خبر پدر شدن بوده،
رفتن به یه شهر دیگه برای کار
تغییر محل سکونت
انتقالی
شک به همسرش
رفیق
گردش
پول
احترام
خانواده


راوی سوم شخص محدود به ذهن کامران خیلی چیز باحالی بود تو مطلبت و البته روشن کننده هم بود چون خیلی جاها سوال پیش میاد که چرا راوی دانای کل انقدر پرته از بقیه ی چیزها...


شخصیت کامران جدای از این موضوع که درک شدنیه برام یا نیست بیشتر متناقضه، یعنی انسان خلاقه هنجارشکنِ اااااهل دلِ موفقی که خمود و بیحوصله و بی هدف و منفعله.

شماره سه) اقا این که سوال اعظم بود تو ذهن من

چهار) اونجوری قطعا بهتر میشد اینجوری برای من که اصلا راضی کننده نبود.

پنج) اصلااا این مورد نشدنیه به نظرم!وقتی سنگ بوده یعنی زیراندازی نبوده ... شاید نویسنده ها اگر اینجور فانتزیهای ذهنیشون رو یه بار تو دنیای واقعی تست کنند بتونن باور پذیرتر بنویسن

شش) من خیلی به پایان بندی کتاب امید داشتم
این ترسیم سه حالت مختلف هر چند کمی بیمزه بود اما قابل قبول بود اگه اینقدر اتفاقها تو همدیگه نشت نمیکرد.

هفت) دقییییقا خود صفورا اومد تو ذهنم
یعنی خودم اینجا و یکی دوجای دیگه یاد اون کتاب افتادم
اون همه دقت در درست کردن غذا و نوشیدنی و ....
اونجا هم خوب کوکو سبزی درست کرد!!!

بعیییییید ، یکی از جاهایی که شخصیت کامران تو ذهنم درست شکل نگرفت همینجا بود
دختر بی جا و مکانی که بیاد یه شب بمونه تو خونه ی کسی مثل کامران و عادت بدون لباس خوابیدن هم داشته باشه و کامران بره به مورچه هاش سوسک بده

ده) اینجا هم برای من جا نیفتاد طبق انچه شنیده ایم در دنیای واقع یا دیده ایم در فیلمها، این چانه زنی سر قیمت (مخصوصا که ظاهرا برای تری سام هم بود)شاخمان را دراورد.

11) دم شما گرم اصلا متوجه این سوتی نویسنده نشده بودم البته رفتم و مجدد خوندم این صفحه رو حق با شماست یه اشتباه محاسباتیه!!

۱۵) منتظر بودم تمثیلی از چیزی باشه
کودکیه خودش
کودکی بچش در اینده
نفهمیدم این تکرارش چی بود

کلا اگه بخوام جمع بندی کنم
کتاب بیانگر یه تکرار بیهوده بود
همه چیز بیمزه و ملال اور تکرار میشدند
یه تکرار بی هدف

ممنون از مطلب خوب شما

سلام
در موارد داخلی که تعدد طرح جلد نداریم این هم یک راه برای سرگرم کردن خودم است! نه که خیلی سرم خلوت است!!
من هم داخل اولین صفحه کتاب نوشته‌ام «آداب ملال» شاید گزینه بهتری است اگر و اگر خیلی روی بودن کلمه «آداب» در عنوان اصرار داشته باشیم. در واقع «بی‌قراری » خیلی هم پرت نیست قبول دارم ولی مشکلی که من داشتم قسمت «آداب» بود. اگر آداب ملال هم بود باز مشکل داشتم!
در مورد سؤالتان والله من هم این مشکل را داشتم و در مطلب هم گریزی به آن زدم. مثلاً شخصیت اصلی داستان «فرار کن خرگوش» که قبلاً در موردش نوشته‌ام در همان ابتدای داستان در حال بازگشت به خانه است؛ او که در دوران دبیرستان ستاره بسکتبال بوده است با دیدن بچه‌هایی که بسکتبال بازی می‌کنند به یاد دوران اوج خود می‌افتد و بعد وقتی وارد خانه می‌شود با همسر الکلی شلخته خودش روبرو می‌شود که از قضا او هم باردار بود، همسر در حال تقریباً مست (الکل برای جنین ضرر داره که!؟) مشغول دیدن سریال تلویزیونی هم هست و از او می‌خواهد وقتی بیرون می‌رود یک پاکت سیگار هم سر راه برای او بگیرد... یعنی در واقع نویسنده یک فضایی می‌سازد که امکان فرارهری کاملاً باورپذیر می‌شود. اما در اینجا کامران در زمان حال (تا جایی که از گذشته‌اش می‌دانیم) در اوج است (احترام و قدرت و...) و فقط همان رفتن به ختم و اینا مطرح می‌شود که اصلاً محلی از اعراب ندارد. (البته به فاکتور ایران هم باید توجه ویژه کرد! هرچه از زمان نگارش داستان دورتر می‌شویم دلیل برای دلمردگی بیشتر و بیشتر می‌شود!)
سه) والله توی روستای ما که به قول مرحوم پدرم وقتی به آنجا می‌رفتیم از سی چهل کیلومتر مانده به روستا، رادارها کاملاً ما را رصد می‌کردند! حالا حساب کن ماشین کامران (ماشین دولتی هم اگه باشه که دیگه بدتر) جلوی آن خانه پارک بشود و بچه‌های طرف هم همه بیرون باشند و... با علایم خیلی خیلی کمتر از این لباس زیر طرف را پرچم می‌کنند.
پنج) تجربه خیلی اهمیت دارد. برای انسانهای اولیه هم اجرای این صحنه آسان نبوده است چه برسد به کامران و فریبا.
شش) بله نشتی هم داشت یعنی حالات مختلف در یکدیگر تداخلاتی هم داشتند یا اینطور به نظر من رسید. مثل شکستگی دست.
هشت) کوکو سبزی رو یادم نبود!!
نه) فکر کنم برای اینکه حال ممیز رو بگیره این حرکت رو می‌زنه! از این زاویه کارش خوب بود! در واقع یک انگشت شصت به ممیز نشان داده است که حالا یک گوشه‌ای از آن را ما هم می‌بینیم!
ده) البته چون بعداً مشخص می‌شود در عالم ذهن این اتفاقات رخ داده است طبعاً می‌شود توجیه کرد. می‌شود همان حکایتهای سرکاری خودمان که بله به اینجا که رسیدم ناگهان از خواب پریدم!
یازده) پس شما هم موافقید.
دیگه منم برای اون مورد آخر زیاد فسفر نسوزوندم. یعنی دیگه چیزی نمونده بود بسوزونم.
ممنون از همراهی شما

محبوب یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 06:37 ب.ظ

عرض سلام و خسته نباشید
روستا که بودم اتاق کتاب ها رو که زیرو رو می کردم یاد شما افتادم. ازبین کتاب ها چند تا ایرانی سوا کردم که بیارم تهران سرفرصت بخونم.چون توی روستا اونقدر کار سرم می ریزه که وقت کتاب خوانی نیست. سه سال پیش که ما این خانه رو خریدیم. دیدیم جا برای هرچیزی داریم به جز کتابخانه. نه ازاین کتابخانه های کوچیک کم جا محض دکوری. کتاب خانه بزرگ درست حسابی که چهارطرف دیوار رو ازپایین تا بالا بگیره و اتاق مخصوص به خودش رو داشته باشه. با همسرم نشستیم دو دو تا چهارتا کردیم و فکرکردیم کتابها رو باربزنیم ببریم روستا و یکی از اتاق های اضافی رو کتابخانه کنیم. قرار شد کتابخانه رویایی مون رو سفارش بدیم که نجاربرامون بسازه.خلاصه سرتون رو به درد نیارم. تواین سه سال اونقدر چاله چوله پرکردیم و انوقدر خرج و مخارج واجب توی زندگیمون پیش اومد و دراولیت قرار گرفت که ساخت کتابخانه فراموش شد. حالا هم که رفتیم اقدام کنیم دیدیم که قیمت ها سربه فلک کشیده...و فعلا هزینه های واجب ترزندگی مخصوصا راهی کردن پسرم برای یک سفر طولانی پنج ساله به قصد تحصیل در خارج کشور...واجب ترین اولیته. خلاصه سرتون رو درد نیارم. کتابها توی همون کارتون ها موندن ... حالا هربار می رم روستا.یواشکی، طوری که همسرم یا بچها نبینن چند تایی کتاب ازاون لا به لاها می کشم بیرون. می تپونم ته ساک و می یارم تهران. می خونم و دوباره انگاردارم قاچاچ می کنم. برمی گردونم سرجاش و باز چند تا کتاب دیگه. این بار ازبین ایرانی ها جزیره سرگردانی و سووشون و یوزپلنگانی که با من دویدند رو برای بازخوانی با خودم آوردم. و چند تا از کارهای دوراس. من یک رقابت نامحسوسی دارم با دو نفر. یکی با شما، سرکتاب خوانی ( اعتراف کنم که دنبال برنده شدن نیستم.چون شما توی کتاب خوانی و کتاب داری خیلی خیلی خیلی جلوترازمن اید) همین که تلنگری به آدم می زنید و به قولی آدم رو به نحوی هل می دید به سمت کتاب خودش خیلی خیلی عالیه. یعنی اینطوری ها پیش خودم با شما در رقابتم . یکی هم یک خانمی در انیستا گرام هستند که پارسال همین وقت ها، توی کاهش وزن تقریبا با هم شروع کردیم. البته ایشون روحشون هم خبرنداره که من با ایشون در رقابتم چون هیچ وقت کامنت نذاشتم و حتی فالو هم نکردم فقط هر هفته صفحه شون رو ووزن روی ترازویی که ازخودش نشر می ده رو چک می کنم. حالا من هفده کیلو وزن کم کردم و درگیر چند کیلوی آخرم. البته توی تعطیلات عید ایشون خراب کاری کرد و چند کیلویی بالا رفت و من چون تو کارکشاورزی به شدت فعالم خوشبختانه به راحتی توی کاهش وزن موفق بودم و من حالا سه کیلو چهارصد گرم ازایشون جلو ترم. یعنی لاغرترم و بابتش خیلی خوشحال و مفتخرم پیش خودم.
همین دیگه. همه چیز رو لو دادم رفت پی کارش.
امیدوارم همیشه سلامت و پرانرژی باشید و با قوت به نوشتن دراین صفحه و به آشنا کردن و آشتی دادن ما با کتاب ادامه بدید.

سلام
حالا رویاهای ما برعکس بدین‌گونه است که بازنشسته می‌شویم و می‌رویم در یک گوشه دنج روستایی کتاب می‌خوانیم
حالا که فکرش را می‌کنم احتمالاً من هم باید برای فرستادن میله‌زادگان به جایی که خودم باید سالها قبل می‌رفتم در آن ایام بازنشستگی گیوه را ور بکشم و جای دیگری مشغول شوم
پس با همین فرمان می‌بایست جلو رفت و ازکمترین فرصت‌های ممکن بهره جست.
واقعاً این وزن کم کردن تبریک هم دارد
در کتاب‌خوانی هم به همین ترتیب موفق خواهید بود
ممنون از لطف شما

محبوب شنبه 5 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 09:57 ب.ظ

سلام
با آمدن رئیس جمهور جدید و محبوب و مردمی!!!، اوضاع مملکت مان روز به روز گل و بلبل تر ازاینی که هست خواهد شد وما بااااید هرچه سریع تر و بی درنگ بچه هایمان را بفرستیم جایی که اینجا نباشد...
پیشنهاد می کنم اگرخواستید بروید روستا، روستایی رو انتخاب کنید که شما رو نشناسند. یعنی اهل آنجا نباشید. اینطوری آرامش و آسایش بیشتری خواهید داشت.
بله خوشبختانه توی کاهش وزن موفق بودم. اونم بعد ده پونزده سال حسرت خوردن و اضافه وزن داشتن. امیدوارم توی کتاب خواندن هم کم نیارم. کتاب خوانی مخصوصا توی این دوره زمونه که مشغله های فکری و کاری زیاده، یک مقدار نیاز هست که آدم هل داده بشه سمتش. که خوشبختانه وبلاگ خوب میله بدون پرچم عزیز هست و با هر معرفی و مطلب تازه، ادم رو مشتاق بیشتر خوندن می کنه.
من هم امیدوارم همیشه سلامت و شاد و باشید و همین طور ادامه بدید.
و اگر یک روز در انیستاگرام نوشتید،ما رو بی خبر نگذارید

سلام
والله چه عرض کنم... من هم چنین حسی دارم.
در مورد روستا هم کاملاً با شما موافقم. ولی چقدر تلخ است که روستای پدربزرگ و مادربزرگ و اجدادی که ندیدیمشان را به همین راحتی رها کنیم! اون قضیه جمله اول و رها کردن وطن هم دقیقاً به همین نحو تلخ است... در هر دو موضوع ریشه‌های مشترکی موجود است
..........
بعید است به اینستا بروم. علتش هم این است که من آدم روده درازی هستم و دوست دارم مخاطبان هم در کامنتها همینطور باشند و ... آنجا فضای مناسب متن های طولانی و این تیپی نیست. اینجا بیشتر متناسب با این کار است. اگر بخواهم به آنجا بروم در واقع مثل کانال تلگرامی صرفاً باز کردن پنجره به اینجا خواهد بود. طبعاً همین هم فرصت می‌خواهد. داستانهای فالو کردن و نکردن هم هست که خلاصه در مجموع به این نتیجه می‌رسیم که فعلاً همین طور بهتر است
ممنون از لطف شما

zmb جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 10:53 ق.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
دیروز آداب بی قراری را خواندم.
حس و حال بد کتاب هنوز باقی‌ست، از این جهت می‌شود گفت کتاب آدم را درگیر می‌کند.
اما به گمان من فقط یک انسان در وضعیتی نامتعادل می‌تواند چنین متنی بنویسد
و از همه عجیب‌تر اینکه چرا انقدر "زن" مساله نویسنده است.
روح نویسنده شاد :/

سلام
چه خوب که بعد از خواندن کتاب به سراغ این صفحه آمدید باعث خرسندی است.
و چه بد که نویسنده در این میان از دنیا رفته است
روحش شاد.
کامنت قبلی شما را هم در کنار مطلب خودم و باقی کامنتها خواندم. بد نیست در مورد آن دو موردی که در آن کامنت نوشتید نظرتان را بنویسید
زن مسئله ای همواره مطرح است منتها نحوه پرداختن است که احتمالا عجیب است.

zmb جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 07:18 ب.ظ

سلام
یه سرچ کردم درباره نقد آداب بی قراری و وبلاگ شما بالا بود
در مورد سن و سال بله، اشکال داشت، و یه اشکال دیگه قیمت خونه بود، ۳۵ میلیون و ۴۱ میلیون مطرح شده بود
و در مورد اسم، به نظر میاد یه اسم باحاله و ایده هم خوب بود ولی کار درمیومده
بیشترین و بهترین نکته کتاب سرگشتگی انسان معاصره که بین نویسنده های اصفهانی متداوله انگار، شازده احتجاب گلشیری و گاوخونی که البته شازده احتجاب وجه تاریخی و نقد به تاریخ هم داره ولی تو گاوخونی و این آداب بی قراری، انسان، من، محوره
حالا دوسه تا کتاب از اصفهانی در برنامه دارم

سلام مجدد

قیمت خانه آنقدر رشد سریع دارد که می‌توان از این اختلاف چشم‌پوشی کرد گاهی اوقات افزایش روزانه و بلکه ساعتی را هم تجربه کرده‌ایم.
باحال بودن اسم را واقعاً موافقم. مخصوصاً که در یک کتاب دیگر هم این آداب را تکرار کرد و چه بسا اگر عمر ایشان به دنیا بود باز هم می‌توانست این سنت را ادامه بدهد و قطعاً آدابهای بعدی بهتر از این هم درمی‌آمد.
این نکته‌بینی شما در خصوص اشتراکات نویسنده‌های اصفهانی جالب است. شاید بتوان از زاویه طنز کسی مثل ساراماگو را هم اصفهانی قلمداد کرد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد