مقدمه: در قسمت قبل نکته مهمی را فراموش کردم که لازم است همین ابتدا آن را گوشزد کنم این خاطره که دفعتاً به یادم آمد مربوط به سالهای تحصیل من در دانشکده فنی بوگوتا در کلمبیا است خیلی سال قبل از مربیگری کارلوس کیروش در آنجا... ولی برای اینکه معدود مخاطبان فارسیزبان وبلاگ متوجه همه جوانب قضیه بشوند برخی چیزها را بومی کردم. اصلاً از قسمت بعدی شاید از همان اسامی اصلی و مکانهای واقعی استفاده کردم. عکسهای بالا هم مستندات این مدعاست!
.....................
درهای سالن حدود یک ساعت قبل از آغاز برنامه باز شد و صندلیهای آمفیتئاتر بزرگ دانشکده خیلی زود پر شد و بعد نوبت فضاهای خالی دیگر رسید؛ پایینِ سِن، پلهها و خلاصه هرجای خالی که امکان نشستن و حتی ایستادن در آن میسر بود. فقط یک باریکه راه با عرض چند سانتیمتر از کنار دری که من نزدیک آن نشسته بودم باز مانده بود که برگزارکنندگان جلسه از آن جهت تدارکات برنامه استفاده میکردند و سخنران هم قرار بود از همین مسیر عبور کند. بعد از پر شدن سالن درهای ورودی یکییکی بسته شد و مطابق برنامه پشت هر در یکی دو نفر از نیروهای هیکلدار مستقر شدند تا هنگام حمله احتمالی از این دروازهها دفاع نمایند.
برخی از حاضران مشغول صحبت با بغلدستیهای خود بودند و یک همهمهای در فضا جریان داشت. التهاب خاصی شاید شبیه اتاق انتظار داخل زایشگاه قابل تشخیص بود. دری که نزدیک آن نشسته بودم فقط یک لنگهاش باز بود تا پس از ورود سخنران آن هم بسته شود. از این تنها دریچه میتوانستم بیرون سالن و چهره مضطرب دوستانی که منتظر بودند را ببینم و از همینجا بود که متوجه همهمهای در بیرون شدم که صدایش هر لحظه نزدیکتر و بلندتر میشد. فریاد آشنای مرگ بر ... قابل شنیدن بود و خیلی زود قابل مشاهده هم شد. سخنران در میان یک حلقهی چندنفره از همراهان که او را تنگ در آغوش گرفته بودند نزدیک در شده بود. همزمان چند لایه از حملهکنندگان این حلقه را سخت در میان گرفته بودند و همراه با شعارهایی که میدادند از ضرب و شتم لایههای داخلی و شخص سخنران که فقط قسمت کمموی سرش پیدا بود فروگذار نمیکردند. این دایره متراکم به در رسیده بود اما عرض دروازه به اندازهای نبود که بتوانند عبور کنند. چندبار همانند دژکوبهای دوران باستان رفت و برگشت کردند تا بالاخره مقاومت لنگهی بستهشده در هم شکست و سخنران و حلقه همراه و بخشی از مهاجمان به داخل راه یافتند. البته مدافعان به خوبی توانستند دروازه را دوباره ببندند و از ورود بیشتر قوای مهاجم جلوگیری کنند.
این کشوقوس همه حاضران را به هیجان آورد و کف زدن بخشی از آنها در کسری از ثانیه همهگیر شد و صدای سنگین و هماهنگ آن سالن را پر کرد. سخنران در چنین فضایی از آن باریکهراه عبور کرد و خود را به روی سن و پشت میز رساند. صندلی را عقب کشید و روی آن نشست و به حضار نگاه کرد. دستزدنها چندبار به سمت فرود آمدن میل کرد اما هربار بلافاصله اوج گرفت. به نظر میرسید که بخش بزرگی از مستمعان احساس میکردند که شاهد پیروزی را در آغوش کشیدهاند و نمیخواستند این سرمستی را هرچند کوتاه و ناچیز بود، از دست بدهند. در این فاصله سخنران دو بار از تنگ آبی که روی میز بود برای خودش آب ریخت. آبی که قرار نبود به راحتی از گلو پایین برود.
فروکش کردن تشویق یکی دو دقیقهای همهچیز را آماده آغاز برنامه میکرد اما سازهای کوبهای از سمت دری که خانمها در مجاورت آن نشسته بودند نواختن را آغاز کردند. دو لنگهی در، در اثر فشاری که پشت آن بود چهارطاق شد و جماعتی سیچهل نفره داخل شدند و بیپروا از روی دست و پا و کمر دختران، حیدر حیدر گویان عبور کردند. انصافاً سرعت عمل کتکخورها قابل ستایش بود چون به محض ورود اولین نفرات مهاجم به روی سن آنها خودشان را بین سخنران و مهاجمین قرار دادند. سخنران در میانه صحنه نشسته بود اما لحظهای بعد او به همراه مدافعین و مهاجمین در منتهاالیه گوشه سمت چپ قرار داشتند. یکی از مهاجمین صندلی چوبی را بلند کرده و به سمت سر سخنران حواله داده بود. پایه صندلی چند سانتیمتر مانده به سر او با دستی که حایلِ سر او شده بود برخورد کرد و شدت ضربه چنان بود که پایه در هم شکست. کوفتمان ادامه یافت اما مدافعین توانستند هر طور شده سخنران را از سالن خارج کنند.
چند تن از مهاجمین تمام نوشتههای نصب شده بر دیوارهای صحنه را پاره کردند. همه نوشتهها از بیانات کسانی بود که برای نصب در چنین مکانهایی مجاز بودند. میز واژگون شده و کتاب مقدسی که روی میز قرار داشت زیر دست و پای آنها ورقورق شده بود. سیستم صوتی و متعلقات آن شکسته و بقایای آن به پایین و بر روی کسانی پرتاب شد که در پیش پای من نشسته بودند. یکی از مهاجمین پرچمی که گوشه صحنه قرار داشت را با پایه بلند کرده و به نشانه فتح تکان تکان میداد. مهاجم دیگر که عینکی تهاستکانی به چشم داشت از داخل جیب بغلیاش کارتی حاوی دو عکس درآورد و رو به ما گرفته و در تمام دقایقی که همهچیز روی صحنه در تحرک و تکاپو بود بدون ذرهای جابجایی همانند مجسمهای در جای خود ثابت ماند. آن دو عکس، گویندگان همان بیاناتی بودند که پاره شد!
واکنش حاضران در این لحظات اصوات پراکندهای بود که در هم مخلوط میشد و بیشتر به شکل جیغ و داد و هوار و هو به گوش میرسید. مهاجمین بعد از فتح کامل صحنه، و در مقابله با شعارهایی که کمکم داشت هماهنگ میشد شروع به انجام مناسکِ بارها اجرا شدهی عزاداری کردند. با نظم و ترتیبی کامل حلقهای شکل داده و بر سر و سینه میکوبیدند و اذکاری را یکصدا فریاد میزدند.
ادامه دارد!
...............................
پ ن 1: آیا این آخرین موومانِ سمفونی آن روز بود؟! همه اینها چه ارتباطی با افتادن دوزاری دارد؟! و چه ارتباطی با خوششانسی!؟ در قسمتهای بعد خواهیم دید!
پ ن 2: مطلب بعدی مربوط به کتاب «مأمور ما در هاوانا» اثر گراهام گرین خواهد بود.
پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیلها» اثر شاهرخ گیوا است.
تصویری آشنا از اون دورانه حسین آقا...
سلام
شما هم بوگوتا درس خواندید!؟
فقط اون پرچم تکون دادنه!!
تو همین صحنه هم چند تا نشونه ی بزرگ وجود داشت که دوزاری انداز باشه.
سلام
فاتح آمفی تئاتر دانشکده فنی بوگوتا
به دوزاریهای دم دست دل مبند و به دوزاریهای دور و کج بیاندیش
سلام
همین وحشیگری برای کسی که تا آن روز فقط قسمت آخر ماجرا و مراسمها را دیده بود و همیشه از رآفت و محبت و ... شنیده بود خودش دوزاری انداز خوبی به حساب می آید.
مگر این که دوزاری یاد شده به علت شستشوی فراوان، زیادی نازک شده و بر این اثر خیلی کج شده باشد.
در این صورت پس باز هم دلایلی لازم بوده است.
سلام
در این حد و حدود معمولاً همه تلفنهای همگانی دوزاریها را میانداختند... یادش به خیر عجب دورانی بود! آدم قدر ارتباط برقرار شدن را خیلی خوب میدانست.
هنوز باید صبور باشید.
سلام میله عزیز
عرضم به حضور شما که دوزاری من آنقدر کج و آنقدر حافظه ام در حال یه قل دو قل بازی کردن است که از روایت شما که با مهارت و بدون ذکر نام نوشته شده هیچ چیز نفهمیدم! نه می دانم آن دو نفر کی می توانسته اند باشند و نه آنها و این یکی ها
خلاصه که برادر، همانا به صاف بودن دوزاری خود ایمان بیاور! تکبیر!
سلام
پیرو عزیز امیدوارم که آن دوزاریها یی که بهتر است نیفتد نیفتد!
امیدوارم همیشه دوزاری ذهنمان چنان کیفیتی داشته باشد که با دیدن حقیقت سریعاً صاف شود.
در کلمبیا داستانهایی دیدم که به قول حافظ : که مپرس! حالا در قسمتهای بعدی شاید شفافتر بشود. در قسمت اول هم یک کد تاریخی بود که کمی قضیه را شفاف تر میکند
سلام
مشتاقانه منتظر صدای دوزاری در موومان پایانی هستیم
ولی حالا خیلی مطمئن نباشید که همه چیز همان جا در دانشکدهی فنی بوگوتا اتفاق افتاده... گاهی اوقات دانشکدهی فنی بارانکیولا تا پای جان تلاش خیلی جدی میکرد که از انتساب شهرش به «اولینها» دفاع کند.
سلام
حالا اول مطلب مربوط به کتابی که از گرین خوندم رو بنویسم بعد به سراغ قسمتهای بعدی خواهم رفت.
من خدمت بارانکیولاییها ارادت داشتم و دارم (نشان به آن نشان که یک کتاب چهار جلدی تاریخ که توسط یک بارانکیولایی شریف نوشته شده بود را در آن دوران تناول میکردم و یک خاطره خندهدار هم دارد که روزی خواهم نوشت) اما اون سالها دانشکده فنی بوگوتا خیلی فعال بود و البته بسیار هم تحت فشار.
در هر صورت کلمبیا اگر بخواهد روزی واقعاً کلمبیا شود باید در همه نقاط از بارانکیولا و کارتاجنا (یاد عشق سالهای وبا افتادم) گرفته تا کالی و مدهلین (صدای افتادن اشیاء) همه و همه تلاش کنند.
فکر کنم برای دوستانی که از یک حدی جوان ترند حدس زدن جوانب امر دشوار باشد. کما این که خیلی از جوان ها اساسا از داستان افتادن دوزاری بی اطلاع اند.
سلام بر مداد عزیز
فکر کنم اگر قسمتهای بعدی را در هم بفشارم وضعیت بهتر شود...
در مورد افتادن دوزاری هم شاید در انتها و درست زمانی که دوزاری میافتد به نحوی موضوع را بیان کنم.
ممنون که میخوانید.
سلام
عجب خاطره ای!
عجب تجربه ای!
سلام
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم