میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

یک بیت شعر !!

چند وقت قبل به یاد ایام قدیم در جمع کوچکی، برای سرگرمی، لحظاتی مشغول مشاعره شدیم. تقریباً توفیق خواندن شعر توسط حاضران با سن آنها رابطه معکوس داشت که چندان دور از انتظار نبود. از آخرین باری که خودم اقدام به حفظ یک شعر کردم مدتها گذشته است پس چطور می‌توانم از فرزندانم انتظار داشته باشم چنین کنند!؟ حفظ کردن پیشکش! گمان کنم روخوانی شعر هم در اکثر خانه‌ها از رواج افتاده باشد.

از یک دوره‌ای «حفظ کردن» به عنوان یکی از موانع فهمیدن معرفی شد و حذف آن به دلیل هم‌راستایی با گشاده‌گراییِ تئوریک و عملیکِ ما به سرعت به سرمنزل مقصود رسید! حال آنکه به تجربه دریافته‌ایم کوچکترین تغییرات، حتی آن چیزهایی که ما را از درون و بیرون خراش می‌دهد و حتی جرواجر می‌کند، به چه سختی صورت می‌پذیرد. به‌هرحال آن خانه کلنگی را کوبیدیم و چیزی هم به جای آن نساختیم.  

از تأثیرات فردی و اجتماعی شعرخوانی می‌توان صفحات زیادی نوشت ولی این مقدمه را به پایان می‌رسانم تا به خاطره‌ای از ایام قدیم بپردازم اما بدانیم که کمترین تأثیر خواندن شعر آن است که ذهن آکبند ما را کمی قلقلک داده و مختصر حرکتی به سلول‌های خاکستری ما می‌دهد! این را از خودمان دریغ نکنیم!

******

دهه شصت به نیمه خود نزدیک می‌شد و من دانش‌آموز مقطع راهنمایی بودم. لاغر و کوتاه‌قامت؛ به‌طوریکه توی صف، نفر اول دوم می‌ایستادم. درس «فارسی» یک امتحان کتبی و یک امتحان شفاهی داشت. در امتحان شفاهی به پای تخته می‌رفتیم و معلم سوالاتی را می‌پرسید و جواب می‌دادیم و معمولاً چندتا از شعرهای کتاب را هم به انتخاب معلم باید از حفظ می‌خواندیم. مثل الان هم نبود که برخی شعرهای کتاب را برای حفظ کردن جدا و باقی را معاف کرده باشند؛ ما بایدهمه را از دم حفظ می‌کردیم. معلم ما آقای موسوی اعلام کرده بود برای امتحان شفاهی، هر کسی یک شعر خارج از کتاب‌های درسی حفظ کند یک نمره‌ی اضافه هم کسب خواهد کرد. این شعر می‌بایست حداقل ده بیت باشد تا مورد پذیرش واقع شود. دانش‌آموزانِ آن زمان مثل دانش‌آموزانِ این زمان نبودند که یک نمره برایشان پشم مورچه هم نباشد؛ برای ما نیم نمره هم چشم گاو بود و دغدغه کسب آن را داشتیم. هرچند شاید برای همه این‌گونه نبود!

شب قبل از امتحان شفاهی وقتی می‌خواستم خودم را برای کسب این نمره اضافه آماده کنم جلوی کتابخانه ایستاده و به چند دیوان موجود خیره شدم. برای برداشتن هرکدام می‌بایست از قفسه‌ها بالا می‌رفتم. فقط صد و سی سانت قد داشتم! چند گزینه را امتحان کردم و نهایتاً از میان آنها یک کتاب قطور با جلد قهوه‌ای انتخاب کردم که دیوان حافظ با تصحیح ابوالقاسم انجوی بود. چندبار کتاب را تصادفی باز کردم و نگاهی به شعرها انداختم. البته آن زمان نمی‌دانستم تصادفی باز کردنِ این کتاب جزو آداب است! اولین کاری که می‌کردم شمردن ابیات بود که از ده کمتر و یا خدای ناکرده بیشتر نباشد. در مرحله بعد یکی دو بیت را می‌خواندم تا ببینم قابل حفظ کردن هستند یا خیر. بالاخره غزل مناسبی را پیدا کردم که اگرچه بیش از ده بیت بود اما وزن آهنگ کلمات آن طوری بود که حس کردم حفظ آن راحت باشد. از کشف خودم بسیار خرسند بودم و در عوالم کودکانه خود را کاشف این شعر می‌دانستم:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

نگارش و نحوه چاپ و صفحه‌آرایی کتابهای آن زمان به‌گونه‌ای بود که خواندن‌شان واقعاً آسان نبود. به سن هم ربطی نداشت، نمی‌خواهم بعد از سی و اندی سال توجیه کنم! هنوز هم که به خانه پدری می‌روم و این دیوان حافظ را نگاه می‌کنم به خودم حق می‌دهم. گاهی بین حروفِ یک کلمه فاصله‌ای افتاده و آن را به دو کلمه تقسیم می‌کند و گاهی برعکس، دو کلمه به هم ‌چسبیده است! نیم‌فاصله هم که قربانش بروم... خلاصه یکی یکی بیت‌ها را می‌خواندم و با چندبار تکرار حفظ می‌کردم. در قیاس با شعرهای کتاب درسی، این شعر برای خودش باقلوایی بود. همه چیز به خوبی پیش رفت تا رسیدم به این مصرع:

صد باد صبا اینجا با سلسله میر قصند

آن زمان تازه سلسله قبلی جایش را به بعدی داده بود و کوبیدن این سلسله و سلسله‌های قبل هر روز در تلویزیون و جاهای دیگر رواج داشت. کتابهای ما هم پر از اسم سلسله‌های مختلف بود لذا به صورت کاملاً طبیعی و بدیهی «میر قصند» را یک سلسله تشخیص دادم که از ترکیب دو کلمه «میر» و «قصند» (بر وزن قشنگ) تشکیل شده است. مطمئناً اگر کسی هم بر فرض پیدا می‌شد و توضیح می‌داد سلسله به زلف بافته‌ی یار و اینها ربط دارد قطعاً با اخم انقلابی من مواجه می‌شد!   

نکته بعدی این بود که بیت آخر به صورت دو مصرع وسط‌چین و زیر هم و با حروف پررنگ‌تر چاپ شده بود و فاصله‌اش با شعر بعدی کمتر از فاصله‌اش با خود شعر بود و صفحه‌آرایی هم به‌گونه‌ای بود که گاه این بیت آخر می‌افتاد اول صفحه بعد! و اولین صفحه‌ای که تصادفی باز کرده بودم همین حالت بود و حق بدهید که من این دو مصرع را به عنوان اسم شعرِ بعدی شناسایی کرده باشم!! راستش قبل از حافظ به سراغ مثنوی رفته بودم و آنجا اول هر شعر یکی دو سطر با فونت پررنگ چاپ شده بود و از طرف دیگر شعرهای داخل کتاب درسی هم همیشه عنوان و اسم داشتند.

اسم شعر را خوشبختانه از برنامه حفظ کنار گذاشته بودم چون همینجوری هم غزل دو بیت اضافه‌تر داشت و نمی‌خواستم بار اضافه با خودم حمل کنم. خواندن بیت آخر غزل شماره 492 به عنوان «اسم!» غزل 493 برای خودش به تنهایی فاجعه بود!

روز موعود از راه رسید و امتحان آغاز شد. من به واسطه نام فامیلی‌ام معمولاً نفر آخر یا یکی دو تا مانده به آخر بودم و  تلاش هم‌کلاسان و ایراداتی که معلم از آنها می‌گرفت نظاره‌ می‌کردم! تصمیم گرفتم برخلاف شعر خواندن دیگران، خیلی محکم و شمرده شمرده بخوانم تا نظر آقای موسوی را جلب کنم. پیش از من فقط دو سه نفر اقدام به خواندن شعری خارج از کتاب کردند که تلاش همگی ناکام مانده بود. نوبت من رسید و سؤالات معمول یکی یکی طرح شد و جواب دادم. در انتها مشخص بود که نمره کامل را گرفته‌ام اما نمی‌شد از کنار زحمتی که کشیده بودم بگذرم لذا آمادگی خود را برای خواندن شعری خارج از کتاب اعلام کردم. آقا موسوی هم استقبال کرد و من محکم و آهنگین شروع کردم. هر بیتی را که می‌خواندم ایشان سری به نشانه تأیید تکان می‌داد و همین مرا مستحکم‌تر می‌کرد تا رسیدم به سلسله‌ی میر قصند و آن را هم با قدرت تمام بیان کردم! چشمانش داشت از حدقه درمی‌آمد ولی انصافاً تلاشش را کرد که منفجر نشود. وسط مصرع دوم بودم که عینکش را برداشت و دستمال پارچه‌ای خود را روی صورتش گذاشت. شانه‌هایش تکان می‌خورد. من به بیت بعدی رسیده بودم اما هم‌کلاسی‌ها متوجه خنده‌ی آقا زیر دستمال شده بودند و فرصت را برای خندیدن خودشان مهیا دیدند و با این‌که اصلاً نمی‌دانستند بابت چه چیزی می‌خندند، ناگهان ترکیدند.

اعتماد به نفسم شکاف برداشت و در بیت بعدی کار را به پایان رساندم:

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

و بلافاصله زل زدم به چشمان معلم که یعنی تمام شد. اشک توی چشمانش حلقه زده بودند! با خوشرویی از من پرسید تمام شد؟! من هم خیلی محکم گفتم بله تمام شد. اصلاً یک درصد هم احتمال نمی‌دادم کسی این شعر را شنیده باشد یا متوجه حذف یکی دو بیت آخر آن بشود. کتابی با آن قطر! آن هم از شاعری که در کتابهای درسی‌مان شعری از آن نبود. آن زمان روحم از هایده و شجریان و دیگرانی که این غزل را دست‌مایه کارشان قرار داده بودند خبر نداشت و حتی نمی‌دانستم که نام غزل‌سرا در بیت انتهایی ذکر می‌شود و حذف آن خیلی خیلی رسواست! آقا موسوی این بار با خنده پرسید شعر مال شمشاد بود؟! دانش‌آموزان دوباره با خنده آقا زدند زیر خنده! ولی من خیلی جدی گفتم نه آقا شعر مال حافظ است. معلم به خودش مسلط شد و گفت پس نام حافظ چرا نیامده در بیت آخر؟! احساس کردم که دارم به تقلب متهم می‌شوم لذا با بغض جواب دادم آقا بیت آخرش «حافظ» نداشت ولی توی اسم شعر، حافظ آمده بود. با تعجب پرسید اسم شعر؟!! گفتم بله آقا همون که پررنگ بالای شعر نوشته شده بود! شانس آوردم زنگ خورد و بیشتر از این ادامه ندادم.

چند سال بعد تازه فهمیدم چرا آقا موسوی می‌خندید اما هنوز هم این شعر و خاطراتش در حافظه من می‌درخشد!  

...............................

پ ن 1: علم از انباشت تجربه حاصل می‌شود و یکی از معدود محصولات حوزه اندیشه‌ورزیِ پیشینیان ما که در گذر قرن‌ها و بخصوص زمانی که انواع چراغ‌ها در این سرزمین یکی‌یکی خاموش شد، توانست با سخت‌جانیِ تمام خود را به ما برساند همین اشعار شاعران است که ظاهراً قرار است به حول و قوه الهی این مأموریت ناتمام در این دوران به سرانجام برسد و ارتباط ما با خودمان! به طور کامل قطع شود.

پ ن 2: نقل است  یکی از اساتید بزرگ ادبیات خطاب به دانشجویانش فرموده بود  فلان استاد معظم که استاد بنده بود هفتاد هزار بیت از حفظ داشت و ثمره‌اش شد منی که فقط سی هزار بیت در حافظه دارم پس وای به حال شما! این روند البته به جایی رسیده است که انگشتان یک دست هم شرمنده شمارش ابیات در حافظه‌ی ما گشته است!

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «رویای سلت» اثر یوسا است.  


نظرات 13 + ارسال نظر
مشق مدارا چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 06:48 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام به میله‌ی گرامی
چقدر این متن خواندنی بود. یکی از اساتید واقعا شاخص و بزرگ ما که شاهنامه درس می‌دادند بر همین نکته بسیار تاکید داشتند ( پی‌نوشت ۲) تا به توصیف و تدریس مبحثی خاص می‌رسیدند، شروع می‌کردند از اشعار متنبی سلسله‌وار خواندن. امیدوارم با آن حافظه هم‌چنان سلامت باشند، نزدیک بیت چهل و پنجاه می‌گفتند حافظه‌ام دارد بازی در می‌آورد و نم‌کشیده، در گذشته بدون مکث باید تا آخرش می‌رفتیم. هنوز نمی‌دانم آخرش کجا بود. اما قطعا بی‌ذوقی مدعیان دوستدار ادبیات و بی‌حوصله‌گی‌ها‌ و خمیازه‌های اکثریت کلاس به ایشان اجازه‌ی ادامه نمی‌داد. مدام هم یادآوری می‌کردند توصیه‌ی نظامی عروضی را که "اما شاعر بدین درجه نرسد، الّا که در عنفوان شباب و روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یادگیرد و ده هزار کلمه از آثار متاخّران پیش چشم کند."
اما قدم کوچک من در سال‌های سلامت و کلاس حضوری به این شکل بود که هفته‌ای دو بیت روی تخته می‌نوشتم و از بچه‌ها می‌خواستم موقع ورودم به کلاس، به جای ذکر برپا‌_برجای اجباری، آن دو بیت را بخوانند. معمولا هم برای آرایه‌ها و نقش‌های دستوری ازشان بهره می‌بردم. تا پایان سال ابیات حفظ‌شده واقعا قابل توجه بود. از شیوه‌ی اجباری حفظ شعر در دو سه سال اخیر کلا حرفی برای گفتن ندارم.
ببخشید نوبت خاطره‌ی شما بود، پرگوئی کردم.

سلام
در ایام قدیم گاهی دست می‌داد از محضر چنان اساتیدی که ابیات بسیاری در حافظه داشتند بهره می‌بردم و چه قدر شیرین بودند و آدم لذت می‌برد از این حُسن استفاده‌ای که می‌کردند. آنجا متوجه می‌شدم پیشینیان ما به خیلی از مسائلی که الان هنوز هم برای ما مسئله است فکر می‌کردند و نتیجه تفکرشان را به نظم در می‌آوردند و ما خود را چه آسان از این منابع محروم کردیم.
شب یلدا گفتیم حرکت جدیدی بزنیم و بعد از حافظ به سراغ بوستان رفتیم و بچه‌ها مشغول زورآزمایی برای روخوانی شدند. خیلی لذت‌بخش بود. چنان قحط سالی شد اندر دمشق ..یکی از مواردی بود که خواندیم. خداییش هنوز هم وصف حال است و چه فکر بلندی و چه انسانیتی در آن جاری است. حیف و صد حیف.
امیدوارم هرچه زودتر کلاس‌ها حضوری شوند و امثال شما پرقدرت‌تر به روش خود ادامه بدهید
ممنون از بیان این حرف‌ها

آریا چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 10:13 ب.ظ

عالی

سلام
ممنون از لطف شما

اگنس پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 12:51 ق.ظ

سوم راهنمایی یک فرم نظر خواهی بین بچه های کلاس پخش کردند که دو شغل مورد علاقه خود برای آینده را بنویسند.

من نوشتم : فضانوردی و شاعری !

بعدها برای دوستی این خاطره را تعریف کردم . خندید و گفت هیچکدام که نشدی ، اما هر کدام هم که میشدی ، بنا به طبع شغلت، زندگیت یک جورهایی پا در هوا بود !

راست میگفت ؛ هر چند در حرفه انتخابی اصلی ام هم پایم چندان روی زمین نبود ، و شاید به همین خاطر مهم ترین شعری که به طور کامل ، تمام ابیاتش را حفظ کردم و همچون مانیفستی مقدس ، در مقابله با بحرانهایی که قادر به تغییر یا مقابله با آنها نبوده ام، تسکینم میدهد ، همان نفرین نامه مشهور بی پناهان تمام تاریخ ایران است :

هم مرگ بر حهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

و ......

سلام
فضانوردی که چندان در دسترس نیست شاعری هم که به قول آن دوست پا در هوا تر از فضانوردی
چه شعر نیکویی را اشاره کردی... آفتاب آمد دلیل آفتاب... من جستجو کردم و خواندم هم این شعر را و هم مختصری درباره شاعر و چند شعر دیگرش. واقعاً دستت درد نکند رفیق قدیمی
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد

یک آدم شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 08:49 ق.ظ

چه زیبا نوشتید و ما را به سال‌های دور بردید. بنده سعی می‌کنم دامن شعر را رها نکنم اما زمانه امان نمی‌دهد که خوانده‌ها را از بر کنم و در حافظه نگه دارم.

سلام
والله من خودم هم سالهاست که به دنبال حفظ کردن نرفته‌ام و مثل شما تلاشم همان رها نشدن دامن شعر است. گاهی البته مثل همین مشاعره که گفتم یک تلاش‌هایی می‌کنم که موارد حفظ شده قبلی به روز رسانی شود

بندباز دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 06:45 ب.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

درود بر میله
راستش با نوشته ات که همراه شدم، تمام آن خاطره ها و اضطراب های پای تخته ریخت به جانم! و اینکه چقدر نیم نمره برایمان غنیمت بود و خودمان را برای به دست آوردنش به خاک و خون می کشیدیم!! خدایی این نظام فعلی کجا و آن نظام ما کجا!!! آدم یادش که می افتد شرحه شرحه می شود!!
من هم بعضی وقت ها که گذرم به یک بیت می افتد، وقتی زیر لب زمزمه اش می کنم، ناخودآگاه به هویتی وصل می شوم که احساس تعلقش باعث حلقه زدن اشک توی چشم آدمی ست... هویتی که از آن پرت افتاده ایم و غریب و سرگردان دور خودمان با کاسه چه کنم چه کنم می چرخیم!!... دریغا از ما و عمر ما و آن گنجینه های پرت افتاده...

سلام
نمی‌خواستم و نمی‌خواهم بگویم نظام قدیم خوب بود و این نظام به خاطر تفاوتهایش با نظام قبلی بد است! هر دو نقایصی داشتند و دارند. منتها روند تغییرات را به سمت بهتر شدن ارزیابی نمی‌توان کرد. الان استرس خیلی کمتر شده است (حداقل آنطور که من به عنوان پدر احساس می‌کنم!) و چیزی که بیشتر شده است این احساس در بین دانش‌آموزان است که این درس‌ها اصلاً به درد نمی‌خورد! همه درس‌ها از دم!! از املا و انشا و نثر و نظم فارسی گرفته تا ریاضی همه الان در ذهن دانش‎‌آموزان جایگاهی نزدیک به درس معارف دارند! جا دارد که تن آدم بلرزد ولی خب پوست‌مان کلفت شده است و عین خیالمان نیست!

مهرداد دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 07:54 ب.ظ http://Ketabnameh.blogsky.com

سلام
خاطره‌ی شیرین و البته دردآوری بود
شیرین از بابت یادآوری اندک خاطرات شعر‌خوانی و حفظ کردن شعرها و دردآور و تلخ بابت وضع امروزمان.
من متاسفانه سالهاست که اقدام به حفظ شعر نکرده‌ام و شعرخوانی‌مان هم کم شده.
هرچند خیلی هم اهلش نبودم و اغلب دلیلش تنبلی بود، خدا استاد شجریان را بیامرزد که با صدای ایشان با کلی شعر خوب آشنا شدم.
مدتی پیش هر شب برای خانواده شاهنامه می‌خواندم و با شبی ۴پنج صفحه به صفحه‌ی ۴۰۰ هم رسیده بودیم، حیف که رها شد، این یادداشتتت برایم تلنگری بود که دوباره به سراغش بروم. ممنون

سلام
مهردادجان با این رزومه‌ای که گفتی و همین که سیصد چهارصد صفحه در شاهنامه پیش رفته‌اید می‌توان گفت دست راست‌تان روی سر ما
من چند تا تلاش ناموفق در مورد شاهنامه و تاریخ بیهقی و... در جمع خانواده داشتم که اصلاً قابل قیاس با تو نیست!
البته در مورد هزار و یکشب تجربه موفقی داشتم. واجب شد خودم هم دوباره دست به کار بشوم یک خوانش خانوادگی دیگر را آغاز کنم

پیرو سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 09:11 ق.ظ

سلام میله عزیز
واقعا حیف که اینقدر اولویت ها تغییر کرده اند و حتی والدین هم غافل اند از اینکه داشتن گنجینه ادبیات در دل و حافظه چقدر تفاوت ایجاد می کند. جامعه امروزمان چیزی نیست جز فرزند همین سهل انگاری ها

سلام
خیلی سهل‌انگاری کردیم. ولی خب نمی‌خواهم خودم را توجیه کنم... من یک زمانی ساعت 5 عصر خانه بودم اما الان به خاطر شرایط اقتصادی زودتر از 8 نمی‌توانم! یادش به خیر همین ده سال پیش هر شب برای بچه‌ها کتاب می‌خواندم و آنها هم بسیار پایه بودند و هر وقت می‌خواستم کات کنم و ادامه را به شب بعد موکول کنم با درخواست‌های مکرر مجبور می‌شدم ادامه بدهم تا جایی که چشمانم روی هم می‌رفتند و به پرت و پلا گفتن می‌افتادم که خودش از خاطرات خنده‌دار شده است اما الان ... ولو ...شام... خواب

مدادسیاه سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 10:24 ب.ظ

خاطره جالبی است و داستانی معکوسش را به یادم آورد. یادم نیست کلاس دوم یا سوم دبیرستان بودم. در اصفهان. دبیر ادبیات خوبی داشتیم و ادبیات هم از درس های مورد علاقه ام بود . دبیرمان شعر شکایت پیرزن پروین اعتصامی را با شور و حال ویژه اش می خواند تا رسید به بیت" مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز/ بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست" و "مردی" را به فتح " م" خواند که غلط بودنش آشکار است. من بلافاصله اجازه خواستم و درستش را خواندم. دبیرمان کمی مکث کرد و گفت بله اینطور هم می شود خواند. من با پر رویی دوباره اجازه خواستم و گفتم تنها شکل درست همان است که خواندم و شکل دیگرش بی معناست. ایشان باز مکثی کرد و گفت به مطلب فکر خواهد کرد و به خواندن ادمه داد.دبیر محترم زنگ که خورد به من گفت در کلاس بمانم. وقتی همه رفتند گفت می داند من دانش آموز خوبی هستم. اما همان اندازه که حرف من را تایید کرده کافی بوده تا من بفهمم دیگر نباید ادمه بدهم و بنا نیست معلم در چنین مواردی به طور علنی اعتراف به اشتباه خود کند. یادم نیست که چگونه عذر خواهی کردم. اما یادم است بسیار شرمسار شدم و تا مدتها از هرگونه اظهار نظری در کلاس ایشان خودداری کردم.

سلام
ای وای من هم توی همین دوران راهنمایی یک پررو بازی درآوردم منتها معلم مذکور به این باکلاسی برخورد نکرد... البته بد هم برخورد نکرد... حداقل همون موقع جلوی جمع برخوردی نکرد اما سنگین از ریشه زد راهنمایی و دبیرستان ما مدرسه خاصی بود و ورود به اون سخت بود... اما ته اون سال که باید از راهنمایی به دبیرستان می‌رفتیم عذر من رو خواستند به این خاطر می‌گم از ریشه زد
البته من راضیم ازش

الهام چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 09:46 ق.ظ https://yanaar.blogsky.com/

همه‌ی هستی من آیه‌ی تاریکی است
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد...

نمی‌دانم چرا ناخودآگاه فروغ در ذهنم زمزمه شد و کمی نوشتمش.
اصل حرف همین است که گفتی. "هنر" و زیبایی‌اش را از خودمان دریغ نکنیم. یکدیگر را در تاریکی شب گم نکنیم. نمی‌دانم آیا نور صبحگاهی بر زندگی‌های ما خواهد تابید یا نه ... فقط می‌دانم که باید شب را تاب آورد، گیرم با نور کم‌سوی یک فانوس حتی.

سلام
اصل حرف همین است که گفتید. لذا از باب اینکه رطب خورده منع رطب کی کند و در واقع معکوس آن از دیشب در خانه کلنگ‌زنی داشتیم و بوستان سعدی را آغاز کردیم. از مقدمات و مدح‌ها گذشتیم و به سرآغاز رسیدیم و آن را خواندیم جمعی و... جلسه اول که خوب بود.
انصافاً همین شعر ابتدایی را که یک جورایی نصیحه‌الملوک است مورد توجه هیچ کدام از ملوک بعدی قرار نگرفته است! که اگر گرفته بود وضع ما این نبود.

zmb پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 11:50 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
عالی بود
فقط اون اخم انقلابی! منم از این قبیل اخوم (جمع اخم) داشتم ...
و اما شخصا در بچگی کتاب "لک لک ها بر بام" را به عمر "لک لکِ هابِربام" خواندم و تا پایان کتاب هم نفهمیدم قضیه رو
چند فقره سوتی دیگه دارم که در بیان نگنجد

سلام
نوجوانان معمولاً در این قبیل امور اخم انقلابی ارائه می‌کنند ولی خب ما که نوجوانی‌مان همزمان بود با دوران همه‌گیری اخم انقلابی، حسابی اخم‌مان دم مشک‌مان بود
لک‌لک هابربام هم برای خودش کلاس ویژه‌ای دارد
ممنون

اسماعیل بابایی یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 09:19 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
جدا از اینکه خاطره ی جذابی بود برام و واقعا آخراش خندیدم، پر از خاطره و البته چندلایه بود. یعنی از جنبه های مختلفی می شه در موردش صحبت کرد.
این رو هم بگم که به نظرم راحت تر نوشته شده بود! اون تکه ی پشم مورچه خیلی باحال بود!
در مورد شعر خیلی می شه حرف زد و اتفاقا در جایی خوندم که یکی از دلایلی که فردوسی از زبان شعر بهره برد این بود که عامه ی مردم بی سواد بودن، اما راحت با شعر می شد باهاشون گفت و گو کرد و می تونستن اشعار شاهنامه رو حفظ کنن و بدین ترتیب اتفاقی که توی ذهن فردوسی بود، عملی می شد.
در مورد حفظ شعر و کوششی که در گذشته در این زمینه بوده، یاد تاریخ نقاشی و دوره ی رنسانس افتادم که مثلا نقاشانی چون داوینچی، سال ها فقط از اجسام بی جان طرح می زدند، سپس استاد به آن ها اجازه ی طرح زدن از روی اجسام زنده را می داد و پس از چند سال، اجازه داشتند نقاشی به شکل رایج را انجام دهند، مثلا از مدل های انسانی طرح بزنند؛ این چنین بود که بزرگانی چون میکل آنژ و دوناتلو و ... رشد و پرورش می یافتند.
و چه خوب که تلنگری زدین به تنبلی ما در حفظ شعر

سلام
همینکه واقعاً خندیدید نشانه خوبی است
به نظرم زبان ارتباطی یا راه ارتباط و انتقال یک فکر، ایده یا موضوع اخلاقی و اجتماعی در آن زمان و زمانه همین شعر بود.
تلنگری شد به خودم و خواندن شعر را در خانه با پسران آغاز کردم و برعکس آن چیزی که فکر می‌کردم استقبال نشود مورد استقبال قرار گرفت! بوستان سعدی را شروع کردیم و خیلی داریم کیف می‌کنیم.

اسماعیل بابایی دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 12:45 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

عالیه!
به ما هم انگیزه می دین.

مارسی یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 10:41 ق.ظ

همچین اتفاقی برای من سال اول دبیرستان افتاد.
البته من شعری از خیام خوندم و معلم خوبم آقای رستمی خیلی ریز به من تذکر داد.البته بابت هر شعری ک در کلاس میخوندیم ۲۵ صدم به ما میداد.
من اون زمان تازه استارت خوندن رمان و داستان کوتاه رو زده بودم.باور کنید همین معلم های خوب باعث میشن شاگرد ها میل پیدا کنن به کتاب و ادبیات.همین دبیر محترم بالا دو کتاب هم سالهای بعد به من هدیه داد.البته اسماشون یادم نیست ولی در حد ژول ورن بودند

سلام
به قول فوتبالی ها دروازه بان خوب از پدر و مادر خوب بهتر است.... و من می گویم معلم خوب از پدر و مادر خوب و دروازه بان خوب هم بهتر است.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد