میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

از غبار بپرس - جان فانته

وقتی کتاب را شروع کردم چند روزی طول کشید که به نیمه‌های آن رسیدم چون این روزها دل و دماغ جور کردن فرصت برای خواندن را ندارم. خیلی هم جذب نشده بودم. گاهی از دست شخصیت اصلی داستان حرصم درمی‌آمد. اما در نیمه دوم نمی‌دانم چه شد که مجاب شدم یک‌سره ادامه بدهم! کتاب که به پایان رسید پیشِ خودم این حس را داشتم که کتاب خوبی را خوانده‌ام. قصد دوباره‌خوانی آن را نداشتم اما می‌خواستم برای نوشتن این مطلب دو سه فصل اول را دوباره بخوانم. توی مترو این کار را کردم، سرِ کار ادامه دادم! اعتراف می‌کنم کارها را کنار گذاشتم و یک نفس ادامه دادم! تمام شد. این پاراگراف را نوشتم و حالا از پشت میز بلند خواهم شد و به گوشه‌ای خلوت خواهم رفت. ادامه را بعداً خواهم نوشت.

*******

شخصیت اصلی داستان «آرتورو باندینی» جوان بیست‌ساله‌ی آمریکاییِ ایتالیایی‌تباری است که پس از چاپ شدن داستانی از او در یک نشریه ادبی، از شهری کوچک در کلرادو به لس‌آنجلس آمده است تا از طریق نویسندگی به رویاهای خود برسد. او در ابتدای داستان حدوداً شش ماهی هست که در هتلی ارزان‌قیمت، اتاقی کرایه کرده و تلاش می‌کند تا ایده‌ای پیدا کند و بنویسد اما تلاش‌هایش ناموفق بوده و اکنون با بحران بی‌پولی و گرسنگی دست به گریبان است و باید کاری بکند!

روایت به صورت اول‌شخص و به زمان گذشته بیان می‌شود و در واقع باندینی بعدها و پس از پشت سر گذاشتن این بحران‌ها حکایت خودش را برای ما بازگو می‌کند. بدیهی است این شخصیت وجوه تشابه فراوانی با خالق خود، جان فانته دارد. در متن گاهی پیش می‌آید باندینی خودش را از بیرون و به صورت سوم‌شخص روایت می‌کند. او علاوه بر داشتن رویا، مایه‌هایی از استعداد نویسندگی را دارد؛ کتاب‌های فراوانی خوانده و در نهایت داستانی به چاپ رسانده و بابت آن 175 دلار (که در آن زمان مبلغ قابل توجهی است) دریافت کرده است و با همین پول به این شهر آمده تا به رویاهای خود جامه عمل بپوشاند.

دو مشکل اساسی در گذشته او وجود دارد که هر دو موتور محرکه او در برگزیدن این رویا شده است: فقر و تحقیر نژادی. او می‌خواهد با نوشتن بر این دو غلبه کند؛ آن‌قدر ثروتمند شود که دیگر دغدغه‌ای نداشته باشد و به چنان شهرتی برسد که دیگر کسی جرئت نکند مثل دوران کودکی او را ایتالیاییِ گُه، اسپانیاییِ آشغال و بدمکزیکی خطاب کند.

باندینی از این‌که نمی‌تواند یک داستان عاشقانه بنویسد کلافه است. طبیعی است! چون هیچ تجربه‌ای در این زمینه ندارد. در داستان قبلی‌اش هیچ زنی حضور نداشته و او به این درک رسیده است که باید کمبودهایش در این عرصه را رفع و درک دقیق‌تری از زندگی به دست آورد اما برای این برنامه علاوه بر بی‌پولی مانع دیگری هم بر سر راه است: تربیت مذهبی (کاتولیک) او در بزنگاه‌های مختلف گریبانش را به سختی می‌گیرد و زخم‌های حاصل از تحقیر نژادی (که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت) به کمک موانع دیگر می‌آید. تلاش‌های باندینی برای عبور از این بحران‌ها خواندنی است خصوصاً این‌که تلاش‌هایش به‌زعم من به داستان عاشقانه‌ای فراموش‌ناشدنی تبدیل می‌شود.

******

کتاب حاوی اطلاعات کافی در مورد این نویسنده بدشانس است. این کتاب که به نوعی شاهکار او قلمداد می‌شود در سال 1939 چاپ شد و با توجه به درگیری ناشر در یک دعوای حقوقی بر سر انتشار بدون مجوز کتاب نبرد من هیتلر، فقط حدود دوهزار و اندی نسخه از آن روانه بازار شد و ناشر هم پس از شکست در آن دعوای حقوقی ورشکست شد! دو سه کتاب منتشر شده از این نویسنده تقریباً همین سرنوشت را پیدا کردند و او در واقع از طریق فیلمنامه‌هایی که برای کمپانی‌های فیلم‌سازی هالیوود می‌نوشت توانست بر آن فقر، غلبه کند. بعدها و پس از مرگش اقبال به سمت آثار وی رو کرد و چند اثر منتشر نشده‌اش هم شانس دیده شدن و خوانده شدن را پیدا کرد. البته در شکل‌گیری این اقبال بدون شک چارلز بوکوفسکی نقش موثری داشت؛ او که در جوانی به صورت اتفاقی همین کتاب را در کتابخانه‌ای یافته و خوانده بود، فانته را خدای خود نامید و بعدها «از غبار بپرس» با مقدمه بوکوفسکی و توسط انتشارات بلک اسپارو روانه بازار شد. بوکوفسکی شرح دیدار با نویسنده‌ی محبوبش را در قالب شعر نوشته است؛ زمانی که فانته در اثر عوارض دیابت کور شده بود و دکترها مجبور بودند انگشتان و نهایتاً پاهای او را به مرور قطع کنند. فانته در سال 1983 در سن 75 سالگی از دنیا رفت.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه بابک تبرایی، نشر چشمه، چاپ چهارم زمستان 1397، شمارگان 500 نسخه، 251 صفحه (با احتساب مقدمه‌ها و مؤخره‌ها).

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.11 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: در چهار کتاب از رمان‌های فانته به «آرتورو باندینی» پرداخته می‌شود که از لحاظ زمانی این کتاب سومین محسوب می‌شود. کارهای دیگر: جاده لس‌آنجلس، تا بهار صبر کن باندینی، و رویاهای بانکرهیل می‌باشند.

پ ن 3: ترجمه دیگری از این کتاب توسط محمدرضا شکاری و انتشارات افق روانه بازار شده است.

پ ن 4: کتاب بعدی «شهر ممنوعه» اثر «ماگدا سابو» خواهد بود.

 

 

بسی رنج بردم در این سال سی!

باندینی متولد آمریکاست اما به خاطر رگ و ریشه‌ی ایتالیایی خود در دوران تحصیل از سوی دیگران حسابی تحقیر شده است؛ موضوعی که آن زمان معضل بزرگی بود و هنوز هم در سراسر گیتی یک مسئله قابل توجه است. این تحقیر شدن‌ها و تبعیض‌ها به هیچ وجه کم‌اهمیت نیستند. زخمی که این سخنان در روح و روان سوژه‌ها ایجاد می‌کند معمولاً عمیق و اثرگذار خواهند بود. این‌گونه نیست که پشت هر تحمل رنجی، گنجی نهفته باشد! بعضی از رنج‌ها آدم‌ها را کج و کوله می‌کند.

ما انتظار داریم که باندینی با آن سابقه از تحمل رنج، آدمی حساس به مسائل نژادی باشد و مشابه زخم‌هایی که بر خودش وارد شده است را بر دیگری وارد نکند. این انتظار درستی نیست. قطعاً باندینی نژادپرست نیست ولی مثل هر آدم معمولی دیگر در لحظات بحرانی و وقتی تحت فشار قرار بگیرد مطابق آموزه‌های حک شده در ذهنش عمل می‌کند و لذا او هم در مقابل کامیلا و وقتی در مسیر لجبازانه‌ای قرار می‌گیرد زخم زبان نژادی می‌زند. از آن سوزاننده‌هایش را هم می‌زند! و البته ساعتی بعد به شدت پشیمان می‌شود اما چه فایده! ارتعاش این زخم‌های  کهنه موجب گسترش آن در کل جامعه خواهد شد. و چه وحشتناک!

اولین مواجهه‌ی باندینی و کامیلا را دوباره بخوانید: باندینی که گرسنه و بی‌پول است آخرین پنج‌سنتی خود را در کافه صرف نوشیدن قهوه می‌کند. قهوه افتضاح است. به پیش‌خدمت (کامیلا) علامت می‌دهد تا اعتراضش را به او منتقل کند. معطل می‌شود. کامیلا که با نشاط فراوان مشغول سرویس‌دهی به مشتریان است لبخند و خنده خود را به اطراف خود می‌پراکند. یکی از خنده‌ها سهم باندینی می‌شود. آدم زخمی چنین برداشتی خواهد داشت:

«ولی من معنی خنده‌ش رو فهمیدم. واسه‌ی من بود. به من می‌خندید. یه چیزی توی ظاهرم، قیافه‌م، حالتم. یه چیزی توی اونجا نشستنم بود که خندونده بودش و وقتی به‌ش فکر کردم مشتام گره شد و با عصبانیت و تحقیر خودم رو معاینه کردم» ص54

این مشت که گره شد معمولاً فاتحه‌ی آدم خوانده می‌شود. مطابق تجربه‌های اجتماعی در دوران تحصیل، او هم به دنبال عیب و نقصی در طرف مقابل گشت و با تمرکز روی آن کاری کرد که نگاه شاد کامیلا به نگاهی نفرت‌آلود تبدیل شد. این اتفاق که رخ داد احساس آرامش به او دست داد!

در واقع می‌توان گفت یک معجزه باید رخ بدهد تا قربانیان نژادپرستی به همان ورطه سقوط نکنند.

 

گناه از تو بود و من نیازمند بخششم!

باندینی تربیتی کاتولیک داشته است و در نامه‌هایی که به مادرش می‌نویسد عنوان می‌کند که هر هفته به مراسم عشای ربانی می‌رود. او ایمانش را مدتهاست که از دست داده اما حتی اگر شده به خاطر دختر مکزیکی‌هایی که نسبت به آنها سمپاتی دارد به کلیسا می‌رود. ممکن است برای رفع نگرانی‌های مادر این چیزها را بنویسد اما این خیلی اهمیت ندارد! او کتاب ضد مسیح از نیچه را خوانده و به نظرش اثر درجه یکی است و لذا خیلی مستدل به کلیسا بی‌اعتقاد شده است. نکته بااهمیت این است که علیرغم این بی‌اعتقادی، رسوبات آموزش‌های پیشین کماکان در ذهن او حضور دارند و با قدرت هم حضور دارند. ترس او از زن‌ها محصول این رسوبات است. هر بار که به‌نوعی بر این ترس‌ها غلبه می‌کند دچار عذاب وجدانِ خنده‌دار و در عین حال گریه‌داری می‌شود. احساس گناه او را رها نمی‌کند و هر بار با زنی روبرو می‌شود به دنبال پیدا کردن راه فرار است.

این دیگر اوج بدشانسی است که آدمی با وضعیت فوق، وقتی بالاخره مرتکب گناهی شد که از آن می‌ترسید ناگهان زلزله هم بیاید!!

 

اونی که می‌خواستی تو غبارا گم شد!

عنوان کتاب همان‌گونه که مترجم محترم در مقدمه آورده و در منابع مختلف هم ذکر شده از یکی از داستان‌های کنوت هامسون گرفته شده است:

«آن یکی دختر را مثل برده، مثل جنون‌زده‌ها ، و مثل یک گدا دوست داشت. چرا؟ از غبار روی جاده بپرس و از برگ‌های فرو افتاده، از خدای اسرارآمیز زندگی بپرس، چرا که هیچ‌کس دلیل این چیزها را نمی‌داند. دختر به او هیچ چیز نداد، نه، هیچ به او نداد و با این حال ممنونش بود. دختر گفت «آرامش و عقلت را به من بده» و تنها تأسف مرد این بود که چرا دختر از او زندگی‌اش را نخواسته بود»

غبار البته در داستان حضوری متواتر دارد: ماشین‌تحریر غبار گرفته، شهر غبار گرفته، اتاقی که شبیه مقبره غبار گرفته است، غبار روی مجله‌ها و البته ذهن‌هایی که غبار گرفته است. «دنیا غبار بود و به غبار هم بدل می‌شد». همه از خاکیم و به خاک بازخواهیم گشت!

و البته آن پایان‌بندی محشر داستان.

......................................................

سلام جناب باندینی عزیز

کتابی که فرستادید به دستم رسید. آن را در قفسه رمان‌های آمریکایی در کنار نویسندگان دیگری که اسمشان با ب شروع می‌شود گذاشتم. باید عرض کنم که الان اوضاع ب به آن بدی که فکر می‌کردید نیست! هم بوکوفسکی هست و هم بارتلمی و براتیگان و بلو. اگر بر اساس ملیت طبقه‌بندی نکرده بودم که رقابت بسیار سنگین می‌شد: بورخس و بولانیو، بکت و بالارد، بالزاک و برتون، بل و برشت، بوتزاتی و باریکو، بولگاکف و بیه‌لی!

داستان‌تان را که شخصیت محوریش ورا ریفکن بود خواندم. در مورد این داستان جداگانه برایتان نوشته‌ام که به پیوست همین نامه خواهم فرستاد. زخم‌های پیکر این زن مرا  به یاد زخم‌هایی می‌اندازد که این روزها به روح و روان یکدیگر وارد می‌کنیم، چیزی شبیه به همان زخم‌های تحقیر نژادی که خودتان بیشتر با آن آشنا هستید.

شاید برایتان جالب باشد هفته پیش بالاخره «از غبار بپرس» فانته را خواندم. دوبار پشت سر هم خواندم و حسابی درگیر این داستان شدم. فکر نکنم هیچگاه بتوانم کامیلا را فراموش کنم. البته با شما هم بیشتر آشنا شدم! در این حد که دوست دارم باقی کتاب‌های فانته در مورد شما را تهیه کنم.

برای من جالب بود که شما در دوره کودکی و نوجوانی در اثر همان تحقیرهای نژادی به دنیای کتاب‌ها رانده شدید و نهایتاً گلیم خود را به نوعی بیرون کشیدید. من اعتقاد داشتم و دارم که از نفرت چیزی زاییده نمی‌شود و مورد شما هم اگرچه مایه‌هایی از نقض این عقیده را با خود دارد اما من معتقدم منبعی از عشق در وجود شما نهفته است، قدم به قدم شما را در آن صحرای شن همراهی کردم و می‌دانم چه می‌گویم. خلق داستان با نفرت انباشته شده در ذهن و جان آدمی جور در نمی‌آید.

اما کامیلای بیچاره با آن تحقیرها به کجا رانده شد؟! نمی‌خواهم احیاناً با نوشتن در مورد بدجنسی و ویران‌گری و... نمک به روی زخم‌های شما بپاشم اما... بگذریم.

ما یک شاعر قدیمی داریم که اتفاقاً نام او هم با «ب» آغاز می‌شود: باباطاهر عریان (فامیلی ایشان نِیکِد نیست البته و این نوعی لقب عارفانه است) ایشان یک دو بیتی دارد که وصف حال من و شماست:

به صحرا بنگرم صحرا تو بینم

به دریا بنگرم دریا تو بینم

به هرجا بنگرم کوه و در و دشت

نشان روی زیبای تو بینم

زیاد وقت شما را نمی‌گیرم فقط اگر برنامه‌ای برای کشتن سَمی داشتید می‌توانید روی من هم حساب کنید!

ارادتمند

میله بدون پرچم

.......................................................

 

سلام بر میله‌ی عزیز

خوشحالم کتاب به این سرعت به دستت رسید و اون رو خوندی و خوشت اومد. اون بخش جداگانه‌ای که در مورد داستانم نوشته بودی خیلی به دلم نشست. بدون تعارف تو یه منتقد هستی منتها کسی تو رو به عنوان منتقد نمی‌شناسه. مثل اون لئوناردو و خواهرش. شماها هر سه منتقدان بزرگی هستید. قدیس! همپایه اون دوازده حواری مسیح. جدی می‌گم.

همین‌که سرنوشت کامیلا را به گردن من ننداختی باز جای شکر داره. امیدوارم جایی اون دوردورا با آرامش زندگیش رو بکنه. چیزی که مسلمه این بار دیگه کامیلا لوپز رو نخواهم دید. تو یه چیزایی خوندی (اگر کتاب صوتی گوش کرده باشی که دیگه بدتر: تو یه چیزایی شنیدی!) اما من... بی‌خیال... فقط می‌تونم بگم تف به روت سمی!

اسم این نکبت اومد اما شاید باورت نشه هنوز زنده است اون بی‌شعور! هنوزم یه چیزایی می‌نویسه و هنوزم معتقده که باید پارتی و از این چیزا جور بکنه تا کارهاش چاپ بشه. هنوزم نفهمیده که در زمینه نوشتن ناتوانی محض داره. مثل من که توی تیراندازی یه گاگولِ محض بودم. رسم دنیا اینه دیگه. کامیلا هم از اینکه من با معیارای اون تطابق نداشتم ناراحت بود و از اینکه نمی‌تونست من رو دوست داشته باشه. اونوقت این ازگل...

در مورد بدجنسی هم باید بگم میله‌ی عزیز! من به یه اندازه به آدم و حیوون علاقه دارم. ذره‌ای خصومت توی وجود من نیست. هرچی باشه تو نمی‌تونی هم آدم بدجنسی باشی و هم یه نویسنده‌ی بزرگ. من اما یه مشکلی دارم که همه چی رو خراب می‌کنم، خودم می‌دونم. اما این با بدجنسی فرق داره. تنها حسرتی که دارم اینه که کاش اون دو تا بسته ماری‌جوانا رو دور نریخته بودم. شاید داستان طور دیگه‌ای رقم می‌خورد. مخصوصاً که این روزا به ماری‌جوانا دیگه مثل سابق نگاه نمی‌کنن.

نسخه فارسی کتابِ استاد فانته رو با کمک یکی از دوستان دیدم. راستش خیلی عالی بود از این نظر که لحن کار خیلی خوب از کار دراومده بود. اما نمی‌دونم این ممیزهای سیستم شما چطور کار می‌کنن و هدفشون چیه! دیدم توی کتاب قبلی کاری کرده بودن که همجنس‌بازی طرف کلاً محو بشه اما اینجا برعکس یه کاری کردن که من همجنس‌باز به نظر برسم! در واقع وقتی توی اون چند برخورد هیچ اتفاقی نیفته ممکنه به ذهن خواننده این برسه که من یه مشکلی دارم. درسته که من تقریباً باکره محسوب می‌شم چون از باکرگی من فقط دو سه تا دونه زن گذشته اما اینجوری هم نبود که در طول این داستان هیچ کاری نکرده باشم. حذفیاتی که به چشم من خورد در صفحات 97، 165 و 166، 179 و 190 رخ داده بودن اما بطور کلی چیز زیادی رو هم از دست ندادی؛ قابل حدس زدن بود. اما در صفحه 122 جایی که بعد از دیدن زخم‌های ورا زدم زیر گریه و گفتم: «روزگار یه شارلاتان کثیفه، یه راسوی نفرت‌انگیزه به خاطر کاری که با اون زن کرده. ای روزگار از آسمون‌ها بیا پایین، بیا پایین تا صورتت رو روی کل شهر لس‌آنجلس له و لورده کنم، ای لوده‌ی نابخشودنی.» اونجا من کلمه گاد رو به کار بردم، هرچند این دوستمون بهم گفت که در طول تاریخ‌تون خیلی‌ها برای اینکه مشکلی براشون پیش نیاد به جای گاد از روزگار استفاده کردن. جالب بود از این جهت که راه معقولیه برای حذف نشدن!

حتماً با من در تماس باش.

امیدوارم مرد داس به دست حالا حالاها به سراغت نیاد.

چند روز دیگه هم اونجا سال جدید رو شروع می‌کنین... از طرف منم به دوستات سال نو رو تبریک بگو!

مخلصیم

آرتورو


نظرات 20 + ارسال نظر
ماهور سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 07:53 ب.ظ

سلام
بند اول مطلب را خواندم

ادامه اش را میگذارم بعد از تمام شدن کتاب
فصل چهارده ام(البته دور دوم)

برم ببینم کتاب بعدی را معرفی کرده اید یا...
بعله خدارو شکر گفتید


عععع ارتورو هم که نامه داده

برمیگردم مجدد

سلام
بسیار عالی
این بار نامه خودم را هم آورده‌ام
نوشتن در مورد کتاب بعدی احتمالاً که نه قطعاً به سال جدید خواهد افتاد. خواندنش را نمی‌دانم! از دیروز شروع کرده‌ام.

مشق مدارا سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 10:03 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام میله‌ی گرامی
خیلی جالب است! من داشتم از ماگدا سابو ابیگیل را می‌خواندم که "از غبار بپرس" به دستم رسید. مقدمه‌ی بوکوفسکی را که خواندم کنجکاو شدم، یک نگاهی به این انداختم یک نگاهی به آن! ماندم سر دوراهی. قبلا از ماگدا سابو "در" را که نام ترجمه‌ی دیگری از همین کتاب شماست، خوانده بودم و فضای آن را بیشتر دوست داشتم، شاید برای همین تردید داشتم در ادامه دادن. اما بالاخره به صفحات پایانی رسیدم. جان فانته را می‌گذارم برای روزهای در راه.

سلام بر شما
دنیای کوچکی است به قول داریوش زمین بزرگ و باز نیست
همان مقدمه بوکوفسکی برای کنجکاو شدن کفایت می‌کند و دیگر نیازی نیست من چیزی اضافه کنم. امیدوارم روزهای در راه پر خیر و برکت باشد

یک آدم پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 07:52 ق.ظ

سلام
و سپاس از این که این قدر زیبا می‌نویسید و ما را تحریک می‌کنید بیشتر بخونیم و بیشتر از ادبیات لذت ببریم.

سلام
ممنون از لطف شما

ماهور پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 07:53 ق.ظ

کامیلا چرا خل شد؟ پروسه ی خل شدنش رو نفهمیدم
عشقش به سمی ؟

سلام
با توجه به چیزی که برداشت می‌کنیم می‌تونه این عشق یک طرفه محرک کامیلا جهت رفتن به سمت اعتیاد باشه... اعتیاد هم باعث میشه که کارش رو از دست بده و بعد پروسه سقوط به سمت بی‌خانمانی و الی آخر... بدمکزیکی هم باشی که دیگه بدتر!

ماهور پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 10:39 ب.ظ

واقعا تقصیر سمی نبود
تقصیر ارتورو هم نبود با اون ماجرای ماریجوانا

کامیلا چه شخصیت عجیبی داشت

سلام
با این حساب همیشه مقصر خود قربانی است
بی خیال مقصر باشیم شاید بهتر باشد.

zmb شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 12:02 ق.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
من اول فکر کردم شخصبت اول مردم بوده،
و با این توصیفات به نظرم لج درآره

سلام
مردم؟ مرد احتمالا مد نظر بوده نه؟ بله شخصیت اصلی آرتورو باندینی است.
من که راضی بودم اما ...

zmb شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 12:04 ق.ظ

من یه سوال فنی دارم
چه طوری به یه کتاب نمره میدین
شاید مطلبی دراین‌باره نوشته باشید ولی من نخوندم

بله قبلا توضیح داده ام در اینجا:
نمره‌دهی و رمان‌های قابل توصیه سال 97
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1398/07/09/post-734

zmb شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 11:15 ب.ظ

بله، منظورم مرد بود

ممنونم بابت لینک

سال نو بر شما مبارک

سلام
سال نو شما هم مبارک

سمره یکشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 12:19 ب.ظ

سلام میله جان
عیدت مبارک

سلام
عید شما هم مبارک

اگنس یکشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 12:31 ب.ظ

سلام کارلوس جان، میله جان ، حسین جان ، رفیق قدیمی جان !

خلاصه همه ورژنها رو در نظر گرفتم که چیزی از قلم‌ نیفته !

هنوز این پستت رو نخونده ام . درگیر شلوغکاریهای روز آخر سال گل و بلبلی هستم که داره رفع زحمت میکنه و ما رو می سپاره به امان خدای سال بعد.

خدای سال جدید انشالله که دلش حسابی با ملت ایران دوست و مهربون باشه و کائنات رو پر از نور و آواز و دلخوشی کنه و ببارونه بر سر این دیار اندوهگین.

عجالتا فقط خواستم یک تبریک رفیقانه بهت بگم و آرزوی تندرستی و شادی برای خودت و عزیرانت

سلام
خسته نباشی رفیق جان
ممنون از آرزوی خوبتان... ایشالا که همینطور باشد. اما خب ثابت شده که تا خودمون کاری نکنیم اتفاق خاصی نمیفته به قول سعدی شیرین سخن :
به غمخوارگی چون سر انگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من
اما به هر حال اگر کائنات و خدا و خلاصه هر نیرویی بخواهد پشت ما را بخاراند این من و این پشت من استقبال می کنم
ممنون رفیق
امیدوارم سال بهتری بسازیم

اگنس یکشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 12:37 ب.ظ

راستی حالا که دم در هستم (!)یه سوال هم بکنم و برم

تو میدونی املای صحیح واژه "میدوون" ( شکل محاوره ایی و نوشتاری کلمه ی میدوند ) چیه ؟

می دوئن؟

می دون؟

یا ... چی پس !؟

خیلی گشتم ، نتونستم یک جواب دقیق بگیرم

نکنه اصلا ملت نباید به طور جمعی بدوند!؟ هاهاهاها

بفرمائید داخل دم در بده
به نظرم میدوون بد نیست ... یه کم لهجه اصفهانی هم داخلش هست!
ملت به طور جمعی وقتی می دوند بهتر است که محاوره ای ندوند
در هر حال به نظرم املای محاوره ای متناسب با نوع بیان و لهجه متفاوت خواهد بود. مثلا همین شعر بابا طاهر که در متن آمده در ممنون معتبر اینطور آمده
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم....
ار همین مثال می تونی به جواب برسی

اسماعیل چهارشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 07:32 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
امیدوارم حالتون خوب باشه.
سال نو رو بهتون تبریک می گم و امیدوارم سال خوبی براتون باشه.

سلام
جناب بابایی عزیز، سال نو بر شما هم مبارک
به امید تلاش و موفقیت در همه امور
ممنون رفیق

امیر مسعود جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 07:36 ب.ظ

سلام قربان
سال نو مبارک امیدوارم در سال جدید چندین کتاب زیر ۳ بخوانید
به خاطر اینکه ما هرچی دعا می کنیم جواب معکوس می گیریم!
از غبار بپرس را خواندم و به نظرم نقطه قوت آن لحن صمیمی و نثر ساده و قدرتمند آن بود که من خیلی حس نزدیکی به راوی را داشتم. با اینکه راوی شخصیت باصطلاح قهرمان نداشت اما چنان به ایشان نزدیک شدم که در انتها همانند او متاثر شدم.
یک سوال: این تیترها را چگونه انتخاب می کنید؟
چند روزی وبلاگ تان در دسترس نبود و حسابی نگران شدیم. سلامت باشید

سلام
چرا زیر ۳؟؟
آهان از اون لحاظ که نتیجه بالای ۴ بشود...
من این روزا خوش نمره شدم یه کم
یکی از دلایلی که با باندینی احساس نزدیکی می کنیم زاویه دید اول شخص و البته نثر محاوره ای و لحن به قول شما ساده و صمیمی است. این می شود که در انتها موقعی که باندینی در صحرا گام برمی دارد ما هم با او در شرایطی مشابه گام برمی داریم.
انتخاب تیتر به حال درون آدم در اون لحظات بستگی دارد... شارژ باشم تیترهای خوبی به ذهنم می رسد.
دو سه تن از دوستان خوبم از راه های مختلف اطلاع دادند ... فعلا که مشکل برطرف شده حالا تا بعد ببینیم چه می شود.
ممنون

درخت و خاطره جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 11:50 ب.ظ http://Treememories.blogfa.com

سلام حسین آقا،
سال نو مبارک باشه.
یادداشت رو خوندم، چقدر عالی و دقیق و خلاقانه بررسی کرده بودید، واقعا حظ کردم، دست مریزاد.
این کتاب برای من هم یکی از محبوب ترین هاست. خاطره‌ی خوشی از خوندنش دارم.

سلام
سال نو بر شما سرباز وطن مبارک
امیدوارم خاطرات خوشی بسازی اتفاقا دیروز با یکی از دوستان عزیز هم خدمتی خودم صحبت می کردم کلی حال داد
ممنون از لطف شما

باباطاهر نیکد! شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 12:33 ق.ظ

از گودریدز به اینجا رسیدم. باندینی رو دوست دارم و بهتون توصیه می کنم اون کارای دیگه ش رو هم بخونید. از دو تا نامه ای که نوشتید کیف کردم

سلام
دوست عزیز از هر کجا که رسیده اید خوش آمدید. ممنون از توصیه. نوش جانتان باد

مدادسیاه شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 09:24 ب.ظ

اخیرا جاده ی لس آنجلس را خواندم که ماجرای آرتورو تا شروع این داستان است و پس از فوت نویسنده منتشر شده.

سلام بر مداد گرامی
آرتورو برایم نوشته است که به ترتیب کدام‌ها را بخوانم اما خب حالا سال آینده تصمیم خواهم گرفت
مطلب شما را خواهم خواند و تصمیم خواهم گرفت. البته از نویسنده قبلاً رگ و ریشه را خریده و به کتابخانه اضافه کرده‌ام که طبعاً فضل تقدم دارد به خریدهای آینده!

مشق مدارا یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 01:14 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام میله‌ی گرامی
سال نو مبارک
امیدوارم روزهای خوب و روشنی را آغاز کرده باشید.
من هم در شروع خیلی خوب پیش نمی‌رفتم اما کم‌کم جذب داستان شدم و هولدن کالفیلد ناتوردشت در ذهنم بیشتر و بیشتر شکل گرفت. البته این یکی آمریکایی را چون نویسنده بود و نگاهش به سوژه‌ها دلچسب‌تر، دوست‌تر می‌دارم. پایان‌بندی هم خیلی چسبید، همراه با نامه‌ی شما حسابی به یادماندنی شد.

سلام بر شما
سال نو بر شما هم مبارک و با آرزوی بهترین‌ها
اشک من را که درآورد (پایان بندی)
آرتورو خیلی خوشحال خواهد شد که نامه‌اش خواننده دیگری هم داشته است
ممنون از لطف شما

شاهین دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 12:30 ب.ظ

سلام بر شما
همیشه از مراجعه به وبلاگ شما لذت می برم و بسیار نکته می آموزم. از همت شما در مطالعه کتاب همواره به وجد میآیم و پس از هر مراجعه لااقل یک کتاب مطالعه میکنم. خاطره شیرین شعر خوانی تان هم عالی بود و من 55 ساله را به دوران نسبتاً شیرین نوجوانی برد.
برای شما و خانواده محترمتان سالی توام با سلامتی و عزت و عاقبت بخیری آرزومندم.
وبلاگتان قابل ستایش است. موفق باشید.:

سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما
من هم برای شما و خانواده محترم آرزوی سالی سرشار از آرامش و شادی و موفقیت دارم.
و البته مراجعات بیشتر به وبلاگ صرفاً جهت بالا رفتن آمار کتاب‌خوانی
سلامت باشید

مارسی دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 07:30 ق.ظ

واقعن از این مدل کتاب ها خوشم میاد.شلوغ نیست.آدمو جذب میکنه.امیدوارم باز هم ازش بخونی.فکر کنم نویسنده ی خوبی باشه.
رویای تبت رو تقریبن به نصف رسوندم

سلام
خوشحالم که لذت بردی از خواندن این کتاب
سال آینده حتماً از این نویسنده خواهم خواند (دو کتاب دیگر از ایشان دارم) و شاید یک کتاب دیگر هم به کتابخانه اضافه کنم.
ضمن تبریک قهرمانی تیمتان در جام حذفی امیدوارم از کتابخوانی هم لذت ببری

در بازوان شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 01:03 ق.ظ

سلام دوباره
چند هفتس که کتاب صوتی گوش میکنم و اولین کتابی که شنیدم از غبار بپرس، بود. لحن صمیمی و آشنای کتاب باعث شد یک روزه تمومش کنم. هی می‌خواستم ربطش بدم به مهارت کتاب‌خوان یا ساده بودن گوش دادن به کتاب صوتی، ولی توی این چند وقت با هیچ کتابی اون رکورد رو نزدم و هنوز دلم برای باندینی تنگ میشه

به نظرم نامه‌ی شما و آرتورو هم باید آخر کتاب چاپ می‌شد. برای اینکه غم پایان بندی داستان رو بشوره ببره و رفع دلتنگی لازمه

سلام
خوشحالم با اینکه کتاب صوتی گوش کردید توانستید اینطور ارتباط برقرار کنید. ارتباطی اینقدر عمیق که پیشنهاداتی شایسته در مورد چاپ این نامه در انتهای کتاب به ذهنتان خطور کرده است
یک دور دیگه نامه‌ها رو خوندم الان و راستش کیف کردم
خدا خیرت بده

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد