میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

تو رو خدا بیفت نیروی زمینی!!

من در صف اول ایستاده بودم و هر آن منتظر بودم افسر مسئول تقسیم بیاید و من خیلی شیک و مجلسی دفترچه را جهت اعزام به نیروی هوایی تحویل بدهم! افسر مربوطه در حال انجام فرایند تقسیم برای فارغ‌التحصیلان رشته‌ی عمران بود که ده پانزده متر آن طرف‌تر از ما ایستاده بودند. تعداد ما چند برابر آنها بود و نشان می‌داد هم‌رشته‌ای‌های ما هم سحرخیزتر و هم بیشتر شیفته‌ی خدمت هستند.  همین‌طور که سیخ و منظم در صف ایستاده بودیم، افسر از راه رسید.

برگه‌ی مربوطه را در دست راستم کمی جابچا کردم تا عرق نکند و کاملاً آماده تحویل داده شدن باشد. توضیح مختصری در مورد فرایند کار داد و اعلام کرد چون تعدادتان زیاد است و فقط دوازدذه نفر برای نیروی هوایی اعلام نیاز شده است ابتدا برای این حوزه قرعه‌کشی انجام می‌شود. یکی از آن سه همکلاسی که از شب قبل پشت در پادگان خوابیده بودند دستش را بلند کرد و با لحنی که اندکی در آن اعتراض و ناراحتی عیان بود گفت که تمایلی برای نیروی هوایی ندارد و از دیشب برای خدمت در فلان نهاد نظامی پشت در حضور یافته است. چشمانِ افسر بلافاصله به نهایتِ گردی و بزرگی خود رسید! مشخص بود تاکنون با چنین سوژه‌ای برخورد نکرده است. با خنده‌ای که سعی در کنترل آن داشت گفت هرکس تمایل به خدمت در آنجا را دارد برگه خود را بالا نگه دارد. آن سه دوست دست خود را بالا گرفتند و سربازی دفترچه‌ی آنها را گرفت و به مقصود خود رسیدند و صف را ترک کردند. یکی از آنها چند وقت پیش از کانادا عازم بلاد استکبار جهانی بود که به واسطه‌ی همین خدمت عاشقانه سربازی به دیوار بسته خورد.

هیچ‌کدام از مشاورینِ من صحبتی از قرعه‌کشی نکرده بودند. بعد از خروج این سه نفر من نفر اول از سمت راست در صف اول بودم. اما حالا حقِ مسلم خود را باید با قرعه دریافت می‌کردم! هشت صفِ شش‌نفری تشکیل شده بود. به دستور افسر به صورت چمباتمه نشستیم و ایشان با فریادی رسا یکی از ده‌ها نفری که کنار دیوار منتظر ایستاده و فرایند تقسیمِ ما را نظاره می‌کردند مورد خطاب قرار داد:

«اون کاپشن قرمزه که اون روبرو وایسادی!... آره خودت... دو عدد از یک تا هشت بگو!»

دل توی دلم نبود. تمام آمال و آرزوها و بنایی که در رویاهایم ساخته بودم به دو عددی مرتبط شد که قرار بود فردی با کاپشن قرمز از سرِ تفنن بر زبان آورد. پشت‌مان به آن سمت بود و او را نمی‌دیدیم. همین‌که با کاپشن قرمز برای تقسیم به پادگان آمده بود نشانه‌ی خوبی نبود! با صدایی ضعیف دو عدد را اعلام کرد و افسر با صدایی قوی آن دو عدد را تکرار کرد:

« سه و هفت... دفترچه‌ها را بالا نگه دارید!»

اعداد کلیشه‌ای! هفتِ مقدس! تا سه نشه بازی نشه! کسانی که در صف سوم و هفتم بودند خوشحال و خندان دست‌ها را بالا گرفتند. گیج و منگ شده بودم و صحبت‌های افسر در مورد صنایع دفاع و تعداد مورد نیاز مثل نوار کاستی که روی دور کند پخش می‌شد به گوشم می‌رسید. به جمله‌ی آخر که رسید تازه حواسم سر جایش برگشت:

« کسانی که مایل به خدمت در صنایع دفاع هستند بایستند و شش قدم به سمت راست حرکت کنند»

افراد باقی‌مانده همگی بلند شدند و به سمت راست تغییر موضع دادند. بالاخره صنایع دفاع هم خیلی خوب بود. از قبل در موردش توصیه‌هایی شنیده بودم. شش صف شش‌تایی بودیم و من کماکان صف اول بودم. دوباره نشستیم.

« اون مو بلنده که ساک دستشه... آره... تو... دو عدد بین یک تا شش بگو!»

بلندی مو را با طعنه‌ای خاص به زبان آورد. انگار می‌خواست آخرین ساعات بلند بودن آن را به رخ بکشد. احتمال انتخاب شدنم بالاتر از قرعه‌ی قبلی بود و خوشبختانه عدد هفت هم حضور نداشت. پادگان آموزشی صنایع دفاع دو ساعت و خرده‌ای تا خانه فاصله داشت که عدد چندان بزرگی نبود و پس از طی دوران آموزشی هم احتمال اینکه در تهران خدمت کنیم بسیار بسیار بالا بود. گزینه‌ی معقولی بود بخصوص که احتمال اینکه در فعالیتی مرتبط با رشته تحصیلی مشغول شویم بالا بود و از این بابت حتی از نیروی هوایی هم بهتر بود. صدای پسرِ ساک‌به‌دست به گوشم خورد و با تکرار افسر تقویت شد:

« دو و پنج... دفترچه‌ها را بالا نگه دارید!»

هیچ‌کس از رقیبانی که در صف اول ایستاده‌اند خوشش نمی‌آید! در مدرسه هم که بودیم شاگرد دوم و سوم همیشه از شاگرد اول محبوب‌تر بودند. اگر می‌دانستم کار با قرعه‌کشی پیش می‌رود شاید چنین خبط و خطایی مرتکب نمی‌شدم که در صف اول قرار بگیرم. صنایع دفاع هم از دستم پرید. حالا افسر از داوطلبان خدمت در نیروی دریایی می‌خواست با بلند کردن دفترچه اعلام آمادگی کنند. کسی دستش را بلند نکرد. دوران آموزشی دور از خانه و محل خدمتی بسیار دورتر! هیچ‌کس تمایلی نداشت اما افسر می‌خواست توانایی‌اش در اقناع ما را محک بزند! در مورد مزایای نیروی دریایی چند جمله‌ای بیان کرد و در نهایت گفت در این دوره داوطلبان پس از طی دوره آموزشی، در تهران مشغول خدمت خواهند شد. دروغ بودن حرفش بسیار نمایان بود اما سه نفر فریب خوردند و دفترچه‌هایشان را تحویل دادند.

در ذهنم ادامه‌ی کار تقسیم را سبک‌سنگین می‌کردم. تنها گزینه‌های باقی‌مانده نیروی زمینی و نیروی انتظامی بودند. رضا، یکی از هم‌دوره‌ای‌های دانشگاه، چند ماه قبل اعزام شده بود... نیروی انتظامی... بعد از آموزشی افتاده بود زاهدان و بدبختانه در درگیری با قاچاقچیان تیری به کشکک زانویش خورده بود. شنیده بودم توانایی راه رفتنش کاملاً مختل شده است. بین این دو گزینه قطعاً اولویت با نیروی زمینی بود!

افسر از داوطلبان خدمت در نیروی انتظامی خواست دفترچه‌هایشان را بالا نگاه دارند. از زیر چشم نگاه کردم؛ کسی دستش بالا نرفته بود. افسر این بار هم از مزایای خدمت در این حوزه و از قطعیت انجام خدمت در تهران سخن گفت اما کسانی که لباس سفید و آراسته‌ی ملوانی را با این فریب نپذیرفته بودند مطمئناً برای این گزینه داوطلب نمی‌شدند. به نظرم اگر یک نفر دستش را بالا می‌بُرد کار ادامه پیدا نمی‌کرد اما داوطلب نشدن ما  افسر را به لجبازی انداخت و او اعلام کرد حالا که این‌طوره از میان شما، شش نفر «باید» به نیروی انتظامی برود. روی کلمه‌ی باید تأکید غلیظی کرد. لذا ما به هفت صف سه نفری تقسیم شدیم و رولت روسی به کار افتاد!

 

ادامه دارد!

...............................

پ ن 1: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان است. کتاب قطوری است اما رو به پایان است!


نظرات 11 + ارسال نظر
ماهور پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 06:57 ب.ظ

چه پر هیجان
انگار‌نه‌انگار که کلی سال گذشته
همش نگرانم که چی میشه

سلام
بیست و اندی سال گذشته است... اوووف...دعا کنید جای بهتری بیفتم

monparnass پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 09:52 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

عجب آلگوریتم عجیبی !!!
با خوندن بار اول که متوجه نشدم
دوباره بخونم ببینم روش کار افسره چی بوده
عجب کلک هایی هستند !!!


پ.ن :
انتظامی و زمینی؟
زنده باد زمینی

سلام
روش ساده ای بود... تعداد کمی امکان رفتن به نیروهای متفرقه رو داشتند و اونهایی که خواهان زیاد داشتند رو به نوعی گزینش می کردند: گاهی هر کی زودتر اومد و گاهی قرعه کشی و ...
آنها که خواهان نداشتند هم به صورت معکوس از طریق زور و تزویر ظرفیتشان تکمیل می شد... باقی مانده همگی به سمت نیروی زمینی هدایت می شدند.

zmb پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:56 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
عجب داستانی!

این همه خاطره سربازی شنیدم ولی این که چه طوری تقسیم می کنند رو اولین باره!

سلام
فرآیند تقسیم یک زنجیره طولانی دارد! این حلقه اولش بود برای داشتن دید درست باید کل اون رو دید حالا اگه عمر و ذوقی باشه سعی می کنم تا جایی بروم که این دید کلی شکل بگیره

monparnass جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 03:11 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
بعد خوندن برای بار دوم تازه متوجه نحوه گزینش افسر مذکور شدم .
البته توضیحاتت هم راه گشا بود !!!
از فرط سادگی متوجه اش نشده بودم .

لابد انتظار داشتم برای چیز به این مهمی حداقل برای انتخاب هر شخص از اعداد تصادفی استفاده شده باشه ولی انصافا این روش اتخاب دسته ای خیلی سریع تر به جواب می رسه ها !!!!

حالا می فهمم چرا هر بار سایپا یا ایران خودرو ثبت نام می کنیم برنده نمی شیم .
حالا می فهمم که چرا اون همکارم
که بالای سی بار در سایپا و ایران خودرو ماشین ثبت نام کرده چرا هنوز برنده نشده
احتمالا این فروشندگان روش اون افسره رو استفاده می کنند .
فرضا ایران خودرو می خواد در قالب نامه شماره xxx هزار تا 405 با آپشن های فلان و بیسار بفروشه و تعداد پانصد هزار نفر هم ثبت نام کرده اند.
می آد مردم رو به پانصد گروه هزارتایی تقسیم می کنه
و بعد از نوه ده ساله یکی از اعضا هیات مدیره می خوان که یه عدد بین 1 تا 500 رو انتخاب کنه و تمام .

سلام
کتاب‌ها همین حکم را دارند و به همین خاطر است که من سعی می‌کنم دوباره‌خوانی و حتی سه‌باره‌خوانی را سرلوحه کار خودم قرار بدهم.
سریع و دم دستی
داستان سایپا و ایران‌خودرو رو من نمی‌دونم چه شکلی است و فکر هم نکنم کسی باشه که دقیق بدونه! چون با توجه به فاصله نجومی قیمت کارخانه با قیمت بازار یک فرصت دلالی عظیم مهیا شده است که اگر فساد در آن راه نیابد باید از تعجب شاخ درآورد!! از دولتهایی که از پس همین یک کار ساده بر نمی‌آیند چه انتظاری می‌توان داشت؟! همه مسئولین ریز و درشت توی سر این دو کارخانه می‌زنند تا خود را مردمی نشان بدهند اما با حفظ این فاصله قیمتی هم همه را تشویق به دلالی می‌کنند و هم حجم عظیمی ماهی از این آب گل آلود صید می‌کنند و اون‌وقت این دو کارخانه هر سال ضرر روی ضرر انبار می‌کنند! الله اکبر!

الهام شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 12:30 ق.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
درجذابیت رولت روسی ...

سلام
عمری است که می‌بازم و یک برد ندارم...!!
از محاسن رولت روسی همین است که ترانه بالا را نمی‌توان در موردش خواند! یک بار که ببازی خلاص می‌شوی

سمره شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 01:11 ق.ظ

سلام

مارسی شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:05 ق.ظ

ب نظرم افتادی ن زمینی
در خاطرات قبل اشاره کرده بودی ک مشهد افتادی. خوش شانسیت بگو و مواد مخدر.فکر کنم گفته بودی ن زمینی

سلام
یک مقدار روایت‌ها غیرخطی شده است برای همین شما این شبها دعا کنید که نیروی زمینی بیفتم... کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه

مدادسیاه دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 11:10 ق.ظ

از قوانین مورفی بود که می گفت همیشه صفی که تو درش قرار گرفته ای بدترین صف است؟

سلام

قانون جهان‌شمولی نیست! ولی صحت آن بر من در پمپ بنزین به صورت تجربی اثبات شده است

بندباز سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:01 ق.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

درود بر میله!
عجیب احساس همذات پنداری کردم! با اینکه خدمت نرفته ام اما خیلی جاها توی زندگی برایم پیش آمده که فکر می کردم حساب همه جا را کرده ام غافل از اینکه مدل زندگی اینجوری نیست و خیلی وقتها همان کاپشن قرمزها و موبلندهای بی ارتباط هستند که مسیر زندگی مان را تعیین می کنند! همان کلیشه هایی که فکر می کنیم وقتی فکر همه چیز را کرده ایم از بندشان پریده ایم! اما دریغ!!!

سلام بر بندباز
معمولاً این جور امور خیلی مطابق برنامه پیش نمی‌رود... مثلاً قبلی‌ها گفته بودند اول صبح بروی چنین می‍‌شود و چنان اما مسئول مربوطه سرِ کیف بود و طور دیگری عمل کرد یا تعداد ما سحرخیزان زیاد بود و این طور عمل کرد
جالب است که این کاپشن قرمزها و موبلندها معمولاً از اثری که روی زندگی دیگران می‌گذارند کاملاً بی‌اطلاع هستند اما اطلاع داشتن یا نداشتن آنها تفاوتی ایجاد نمی‌کند...

اسماعیل چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 06:18 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

چه بد که سرنوشت آدم بیفته دست چنین قرعه کشی ای..!

در نوع خودش یک رولت روسی بود...آن ایام آدم خونسردی بودم ولی چند ثانیه‌ای در اوج استرس و هیجان قرار گرفتم

مهرداد یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 02:15 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
نسل شما وضعش بهتر بود که
برای ما از این خبرها نبود. همینجوری تقسیم کردن و آخرش اسم خوندن تموم شد رفتاما خیلی ماجرای شیرینی داره. شاید با این یادداشت های تو منم یک روز سر ذوق اومدم و درباره ش نوشتم

سلام
مثل اینکه هر سال و هر تقسیم یه جور متفاوتی است
پشت در 01 ما به روش اسم خواندن تقسیم شدیم
حتماً شنیدنی خواهد شد...حالا شاید من هم ادامه دادم... فعلا مطلب کتاب مو یان را بزایانیم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد