میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جلاد-– پر لاگرکویست

مقدمه اول: عوامل زیادی  وجود دارد که ممکن است به تنهایی یا دست در دست هم باعث شوند که ما از یک داستان خوشمان نیاید. یکی از آنها عدم تناسب فرم و محتوای داستان است که می‌توان این عدم تناسب را طیفی در نظر گرفت که یک سر آن مواردی است که فرم بر محتوا غلبه تام و تمام دارد، به این معنا که خواننده حس می‌کند (درست یا به غلط) فقط با بازی‌های فرمی و تکنیکی روبروست و سر دیگر طیف مواردی است که محتوا بر فرم غلبه دارد و خواننده احساس می‌کند نویسنده بیشتر از آن‌که به دنبال خلق داستان باشد به دنبال انتقال پیامی است که دغدغه ذهنی اوست.

مقدمه دوم: برخی اشعار قدمای ما و معاصران حکایت از این دارد که در جامعه ما توجه به ظواهر و غفلت از اصل قضیه ریشه‌های قدرتمندی دارد. لذا اصلاً جای تعجب نیست که محتسبان حوزه نشر به این توجه دارند که مبادا شخصیت‌های داستانی مشروب میل کنند و یا خدای ناکرده در متن اسمی یا اشاره‌ای به اعضایی از بدن که کاربرد دوگانه دارد شده باشد و از آن طرف چشمشان به روی فاجعه‌ای چون دزدی ادبی کاملاً بسته است. چشمانی کاملاً بسته!

مقدمه سوم: هفت هشت سالی از خرید این کتاب گذشته است. مدت‌هاست که موقع انتخاب کتاب به نوشته‌های پشت جلذ توجه نمی‌کنم. به نظر می‌رسد این نوشته‌ها صرفاً قرار است دغدغه‌های ناشر را برای فروش برطرف کند و نه این‌که کمک‌حال خواننده برای انتخاب باشد. به‌طور کلی این نوشته‌ها اغواگرایانه هستند و نه واقع‌گرایانه.

******

این داستان حاوی دو بخش مجزاست؛ بخش اول در میخانه‌ای معمولی در قرون وسطی جریان دارد. عده‌ای مشغول نوشیدن و صحبت با یکدیگر هستند درحالیکه جلاد آن ناحیه نیز پشت یکی از میزها تنها نشسته است. حاضرین که مردمی عامی هستند، عقاید خرافی عحیب و غریبی بر زبان می‌آورند. از آن جمله می‌توان به قدرت شفابخشی جلاد یا خونِ فرد اعدام‌شده و خونی که از شمشیر جلاد می‌چکد و... اشاره کرد.

«روح شیطانی در شفا دادن معرکه می‌کند. بعضی مردم بیا و ببین چه کار می‌کنند که یک ذره گیرشان بیاید. وقتی من شب موقع رفتن خانه از نزدیک سکوی اعدام رد می‌شوم، آن‌جا یک غوغا و جنجالی است که مثل مرگ، آدم را به وحشت می‌اندازد.»

بخش دوم در مکانی مشابه (تالاری بزرگ) و زمانی معاصر (ابتدای دهه‌ی 1930) جریان دارد. در این فضای به‌نسبت مدرن، حاضرین در حال نوشیدن، عقاید و آرای خود را بر زبان می‌آورند. عقایدی که کماکان طعم و بوی خون دارند. آنها برای رسیدن به هدف خود از ریخته شدن خون دیگران ابایی ندارند. مثلاً یکی از آنها در واکنش به خبر اعدام، از آن دفاع می‌کند و معتقد است آنهایی که «بهترین» هستند زنده می‌مانند. «مردم» از نگاه آنان کسانی هستند که مانند آنها فکر می‌کنند و دیگران را باید به روشهای مختلف خفه کرد!

این بار هم جلاد در میان آنان نشسته است. حضور او نشانه‌ای از عظمت و طلوع دوران نوین است و حاضرین با افتخار خود را پیروان او قلمداد و او را ستایش می‌کنند. این بخش خیلی عیان به هیتلر که در زمان انتشار کتاب به قدرت رسیده است، اشاره دارد.  

در ادامه‌ی مطلب به داستان و البته به فاجعه‌ای که در یکی از باصطلاح ترجمه‌های کتاب رخ داده است خواهم پرداخت.

******

پر لاگرکوئیست (1891-1974) شاعر، نمایشنامه‌نویس و داستان‌نویس سوئدی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1951 است. او پس از تحصیلات مقدماتی به مدت دو سال در دانشگاه اوپسالا در هنر و ادبیات به تحصیل مشغول شد اما آن را نیمه‌کاره رها کرد و به پاریس رفت. نخستین اثرش مجموعه داستان کوتاهی بود که در سال 1912 منتشر شد و نخستین مجموعه شعرش در آستانه جنگ جهانی اول (1914) مورد توجه منتقدین قرار گرفت. جنگ تأثیر زیادی بر شکل‌گیری و تعمیق نوعی نگاه بدبینانه به انسان و جهان در او داشت؛ چرا که جنگ به راحتی می‌تواند جان میلیون‌ها انسان را بگیرد و در چنین شرایطی چگونه می‌شود از «معنا»ی زندگی سخن گفت. او دهه‌های سوم و چهارم زندگی خود را در نقاط مختلف اروپا نظیر دانمارک و فرانسه و ایتالیا گذراند. او از سال 1940 به عضویت آکادمی سوئد در آمد. اولین توجه بین‌المللی به آثار او پس از انتشار رمان «کوتوله» در سال 1944 به وجود آمد. در سال 1947 کاندیدای نوبل بود اما این جایزه را یک سال پس از انتشار «باراباس» که معروف‌ترین اثر اوست دریافت کرد. در بیانیه نوبل به «...قدرت هنری و استقلال ذهنی که با آن در شعرش تلاش می‌کند تا پاسخی برای پرسش‌های دیرپای بشر بیابد...» اشاره شده است.

رمان جلاد در سال 1933 نگاشته شده است و بیشتر بیانگر نگرانی فزاینده‌ی او درخصوص توتالیتاریسم و فراگیر شدن خشونت و بی‌رحمی در اروپاست. محور مشترک آثار او جدال بین خیر و شر و البته قدرت و دستِ بالایی است که شر در این مبارزه دارد و این موضوع در این کتاب هم قابل مشاهده است.   

...................

مشخصات کتاب: ترجمه مرحوم محمود کیانوش، انتشارات آگاه، چاپ اول بهار 1357.

پ ن 1: نمره من به کتاب 2.6 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.52)

پ ن 2: کتاب بعدی « «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و پس از آن «اومون را» از ویکتور پلوین و «باباگوریو» از بالزاک خواهند بود. 

 

 

ارتفاع آب در ظروف مرتبطه یکسان است!

من کتابی را خواندم که نشر «فرهنگ آرش» به ترجمه اردوان صدقی آزاد در سال 1392 منتشر کرده است. پس از خوانش اول در مورد ترجمه‌های احتمالی دیگر کنجکاو شدم و به نسخه پی.دی.اف از ترجمه مرحوم محمود کیانوش (انتشارات آگاه در 1357) برخوردم و تصمیم گرفتم خوانش دوم را از روی این نسخه انجام دهم. نتیجه در همان ابتدا مشخص شد و به‌نوعی من را شوکه کرد! شدت شباهت به حدی بود که ابتدا گمان کردم، مترجم محترم به واسطه پاره‌ای مسائل تصمیم گرفته کارش را با نامی مستعار تجدید چاپ کند و ناشر هم این کار خیر را تسهیل کرده است ولذا چنانچه من بخواهم از این‌همانیِ آن سخن بگویم در واقع کاسه کوزه‌ی آنها را بر هم زده و کار خیرِ آنها را عیان کرده‌ام! اما بعد با کمی جستجو دیدم که این انتشارات خیلی به امور خیریه علاقه دارد و ظاهراً برای کتابهای دیگری هم اتفاقی مشابه، یعنی رونویسی از ترجمه‌ای دیگر، رخ داده است و حتی پیش از من هم در مورد رمان جلاد، کشف حقیقت صورت پذیرفته است.

پاراگراف اول کتاب از ترجمه محمود کیانوش را با هم بخوانیم:

«جلاد کنار میزی نیمه تاریک در میخانه به خوردن مشروب نشست. درشت‌اندام و نیرومند با لباس رسمی خون‌رنگش در روشنایی تک شمع دودناکی که میخانه‌دار گذاشته بود، روی میز خم شد و دستش را بر جایی از پیشانیش که داغ حرفه جلادی خورده بود، قرار داد. در فاصله‌ای از او دور میز چند پیشه‌ور محلی و کارگرانی نیم مست در ضمن خوردن مشروب با صدای بلند وراجی می‌کردند، اما هیچکس نزدیک به او ننشسته بود. دختر پیشخدمت با قدمهای بیصدا کف سنگفرش میخانه را پیمود و موقع پر کردن لیوان بزرگ او دستش لرزید. جوانک کارگری که بیصدا وارد شده بود در تاریکی مردد مانده بود، با چشمهای فراخ کرده به او خیره شد.»

و حالا با همین پاراگراف در کتابِ مربوط به نشر فرهنگ آرش مقایسه کنیم:

«جلاد کنار میزی نیمه تاریک در نوش گاهی به شادنوشی مشغول بود. درشت‌اندام و نیرومند با لباس رسمی خون‌رنگش در روشنایی تک شمع دودناکی که آن جا سوسو می‌زد، روی میز خم شد و دستش را بر جایی از پیشانیش که داغ حرفه‌ی جلادی خورده بود، قرار داد. در فاصله‌ای از او دور میز چند پیشه‌ور محلی و کارگرانی نیم مست در ضمن خوردن نوشیدنی با صدای بلند وراجی می‌کردند، اما هیچکس نزدیک به او ننشسته بود. دختر پیشخدمت با قدمهای بی‌صدا کف سنگفرش نوش گاه را پیمود و موقع پُر کردن لیوان بزرگ او دستش لرزید. جوانک کارگری که بی‌صدا وارد شده بود در تاریکی مردد مانده بود، با چشمهای فراخ کرده به او خیره شد

تقریباً می‌توان گفت این بیشترین سطح تفاوت در میان پاراگراف‌های کتاب است و نشان می‌دهد ایشان برای پاراگراف اول، وقت گذاشته است! بی‌معرفت! در کنار جهد لازم برای تبدیل میخانه به نوش‌گاه و مشروب به نوشیدنی و بیصدا به بی‌صدا، لااقل اشکال جمله‌ی آخر پاراگراف را هم با گذاشتن یک «و» به جای «بود» در «وارد شده بود» رفع می‌کردید تا باصطلاح حلال بشود!

من برای کار غلطی که تمیز انجام بشود احترام قائلم اما اتفاقی که اینجا رخ داده مشابه اتفاقاتی است که در حوزه‌های دیگر جامعه رخ می‌دهد. شِرتی‌کاری بدون احترام به دیگران و حتی شیطان!

 

چرا نباید به پشت جلد کتابها اهمیت داد!

خواننده برای انتخاب کتاب گاه به پشت جلد آن نگاهی می‌اندازد و با توجه به اطلاعاتی که از آنجا دریافت می‌کند ممکن است تصمیم نهایی خود را برای خواندن یا نخواندن و از آن مهم‌تر خریدن یا نخریدن بگیرد. طبیعتاً همین امر باعث می‌شود که ناشران بخواهند از این فرصت استفاده ببرند. ناشران باهوش و ناشرانی که آمده‌اند بمانند و سالها در این عرصه فعالیت کنند قاعدتاً باید به این قضیه نگاهی بلندمدت داشته باشند. جذب مخاطب به معنای فروختن کالای خودمان به مشتری نیست بلکه وقتی رخ می‌دهد که خواننده پس از خواندن کتاب، دوباره به شما مراجعه کند. این خیلی بدیهی است ولی بزن‌درروها البته جور دیگری عمل می‌کنند.

از این کلیات که بگذریم در این مورد خاص چه چیزهایی در پشت جلد نوشته شده است که میله را تحت‌تأثیر قرار داده است!؟ در بخشی از این متن کوتاه آمده است:

«پَر لاگرکویست نویسنده‌ی نامدار سوئدی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل 1951 با نگارش داستانی رمزی و سمبولیک مفهوم فلسفی شر را با نگاهی ژرف می‌کاود و حاصل آن رمانی درخشان و تکان‌دهنده است که انگیزه‌ی اصلی آکادمی نوبل برای اعطای این جایزه ارزشمند به او شد.»

در میان آثار نویسنده اگر بخواهیم دو رمان را به عنوان «انگیزه‌ی اصلی» برای آکادمی نوبل قلمداد کنیم احتمالاً به باراباس و کوتوله باید اشاره کنیم که پس از انتشار بسیار مورد توجه قرار گرفتند (باراباس تاکنون سه بار اقتباس سینمایی داشته که دو نوبت آن در همان سالهای ابتدایی انتشار اثر بوده است). رمان جلاد خیلی زود پس از انتشار به صورت نمایشنامه درآمد و همین امر در شناخته شدنش تأثیر داشت و بخصوص واکنشی که نازی‌ها نشان دادند و کتاب‌سوزان و... وگرنه از لحاظ داستانی و مؤلفه‌های رمان نقطه قوت قابل ذکری در آن نمی‌توان یافت که بتوان آن را «درخشان» و تکان‌دهنده توصیف کرد و از آن بالاتر آن را «انگیزه اصلی» آکادمی نوبل برای اهدای جایزه قلمداد کرد. این ادعایی است ابطال‌ناپذیر! چرا که باید برای رد آن به ذهن انتخاب‌کنندگان راه یافت که عملی غیرممکن است ولی شواهد و قراین نشان می‌دهد این ادعا صحیح نیست.

ضمناً دوست دارم کسانی که کتاب را خوانده‌اند در مورد باقی گزاره‌های موجود در آن چند خط قضاوت کنند. مثلاً بگویند آیا این کتاب، داستانی رمزی و سمبولیک محسوب می‌شود یا خیر؟! اگر این رمزی است پس غیررمزی چگونه است!!؟

 

چرا «رمان» نمره‌ی کمی گرفت؟!  

همانطور که در بالا اشاره شد این رمان با فاصله کوتاهی (حدود یک سال) به شکل نمایشنامه منتشر شد. به نظرم تصمیم درستی بوده است چرا که در هر دو بخش و در مجموع چیزی که ما به عنوان رمان می‌بینیم بیشتر شبیه نمایشنامه است. عده‌ای در بخش اول داخل میخانه (ببخشید نوش‌گاه!) دور هم نشسته‌اند و فارغ از این‌که کی هستند و چی هستند همان چیزهایی که نویسنده می‌خواهد بر زبان می‌آورند و خیلی هم مشخص نمی‌شود و مهم هم نیست که چه کسی چه حرفی را می‌زند! انگار که هر سخنی می‌تواند در هر ذهنیتی بجوشد و از هر دهانی بیرون بیاید. این آدمها در رمان، برای خواننده تجسم و تجسد پیدا نمی‌کنند. من حتی مشکوک شدم که نکند ما ورژن دوم را داریم به عنوان رمان می‌خوانیم!

در بخش دوم این اشکال بسیار بیشتر به چشم می‌آید. حاضرین پشت سر هم خطابه سر می‌دهند و میخ آخر را هم جلاد در انتها می‌کوبد که یک مونولوگ طولانی را در قالب بیانیه ایراد می‌کند.

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) این شیوه فکر کردن تازگی ندارد: «...شدت و خشونت، عالی‌ترین نحوه‌ی بروز قدرت‌های جسمی و معنوی انسان است. از صدقه‌ی سر ما بالاخره همه دارند کم‌کم این را می‌فهمند. و اگر کسی باشد که جور دیگر فکر کند، ما با اِعمال همان قدرت‌ها بالاخره متقاعدش می‌کنیم. آن وقت به ما اعتقاد پیدا می‌کند، این طور نیست؟» دیکتاتورها همگی دوست دارند که مردم به آنها اعتقاد داشته باشند به همین خاطر در این راستا بسیار بسیار تلاش می‌کنند.

2) «همان‌طور که عرض می‌کردم، ما در مورد هرکس که عقایدی غیر از عقاید ما داشته باشد، اصل اَخته کردن را با شدت اجرا می‌کنیم. اگر قرار باشد افکار ما اشاعه پیدا کند، این کار اساساً ضروری است، بله، همین که عرض می‌کنم. مسلماً هیچ کس از ما انتظار ندارد که بگذاریم این کثافت، نسل‌های آینده را آلوده بکند! اوه، نه، آقای عزیز، ما خوب می‌دانیم چه مسئولیت‌هایی داریم.» دیکتاتورها چه در صدر باشند و چه در ذیل یکی از مشخصه‌های بارزشان همین احساس مسئولیت در مقابل چیزهای موهومی همچون تاریخ، نسل‌های آینده و... است.

3) مردم از نگاه آنها تعریف مشخصی دارد... به هر کسی یا به مجموعه‌ای از افراد حاضر در یک محدوده جغرافیایی مردم نمی‌گویند... آنها تعریف مشترکی دارند:«فقط مردمی وجود دارند که مثل ما فکر می‌کنند».

4) یکی از وجوه مشترک آنها حفظ وضعیت جنگی است. آنها در چنین فضایی قادر به تنفس هستند. به همین خاطر است که به زبان می‌آورند که: «هیچ ملت سالمی نمی‌تواند بیش از ده سال بدون جنگ سر بکند وگرنه کم‌کم شروع می‌کند به خراب شدن...»

5) البته آنها هیچ‌گاه چنین چیزی را به زبان نمی‌آورند اگرچه در عمل آن را نشان می‌دهند: «چیزی که دیگران به آن ظلم می‌گویند دوست داریم. فقط نژادهای مافنگی ساقط شده هستند که می‌خواهند از ظلم آزاد بشوند. همه‌ی ملت‌های نیرومند دوست دارند که یک نفر با شلاق بالای سرشان بایستد: آنها به این وسیله پرورش پیدا می‌کنند و پیش می‌روند!»

6) خطابه جلاد مرا به یاد دکتر حاتم در ملکوتِ بهرام صادقی انداخت؛ او هم خود را وقف خواسته‌های مردم کرده بود. «به خاطر شما روح خودم را از خون پر کرده‌ام. عطشی که شما برای خون دارید بر من چیره می‌شود و کورم می‌کند، و فریاد فرمان‌های شما دیوانه‌ام می‌کند و من وحشیانه می‌دوم و مرگ و ویرانی را در سراسر زمین می‌پراکنم. من یک زندانی‌ام و شما زندان منید. از شما نمی‌توانم بگریزم.»

7) یکی از اعتقادات مسیحیت این است که مسیح برای بخشیده شدن گناهان بشر به دنیا آمد و از آن عروج کرد. او با به دوش کشیدن صلیب گناهان ما را بر دوش خود کشید و... جلاد در خطابه‌ی پایانی خود اما بدیل قابل تأملی را ارائه می‌کند؛ اینکه شیطان ناجی مردم است و همه گناهان را به دوش می‌کشد تا بار بر شانه مردم سنگینی نکند: «...ناجی شما من هستم، من با داغ اعدام بر پیشانی به سوی شما فرستاده شده‌ام...»

 


نظرات 14 + ارسال نظر
جان دو دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1401 ساعت 06:50 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

سلام
منم این رمان رو یکی دو ماه پیش خوندم (نسخه پی دی اف و ترجمه محمود کیانوش)و باید بگم موافقم اصلا سمبولیک و رمزی نبود و خودم بیشتر از فضایی که تو بخش اول ساخته بود خوشم اومده بود و از پرش به بخش دوم اصلا خوشم نیومد.
و خودم هم اکثرا اصلا از خواندن مقدمه و پیشگفتار کتاب ها رد میشم میرم سراغ اصل کتاب.

سلام
راستش بعد از خواندن کتاب و با دیدن پشت جلد من به خودم شک کردم نکند سنسورهای رمزسنج و سمبولیک سنج مغزم دچار اختلال شده است
بخش اول در مقایسه با بخش دوم کمی داستانی تر بود. نویسنده در بخش دوم تقریبا تمهیدات داستانی را به کناری نهاده و بلندگو در دست حرفهایش را زده است و حب این قضیه با توجه به شرایط زمان نگارش کاملا قابل درک است.
ممنون رفیق

کامشین سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1401 ساعت 12:09 ب.ظ

میله جان چرا جلد یکی از کتاب ها را سانسور کرده ای برادر؟
واقعا چقدر مترجمین ما زحمت می کشند.
دلم براشون کبابه. صنف و اتحادیه ای نیست از اینها حمایت کنه؟ حالا خوبه نویسنده کتاب مرده وگرنه بعید نبود یک نامه هم براش بنویسند و اجازه بگیرند که آیا می توانند کتاب آنها را ترجمه کنند و نامه و جواب را ذیل کار تازه چاپ کنند. ( نمی دونم کتاب یک مرد فالاچی به ترجمه آقای یغما گلرویی را تورق نموده اند یا نه. ایشان با ارویانا دل داده و قلوه گرفته اند و از برش داستان علمی تخیلی بیرون داده اند).
ماشالله به همه تولیدگران محتوا ....

سلام
سانسور که نکردم! فقط احساس خودم رو بیان کردم در عکس
مترجمین قطعاً زحمت زیادی می‌کشند... زحمتی که معمولاً اجر چندانی هم ندارد اما کاسبانی هستند که اینگونه سوءاستفاده هم می‌کنند و طبعاً نام اینها را نمی‌توان مترجم گذاشت چرا که اساساً وجود خارجی هم ندارند. مثلاً از همین نام «اردوان صدقی آزاد» هیچ اثری در فضای مجازی نیست! اسم هم که تابلوست که مستعار است و متاسفانه صدق و آزادی را همزمان به مسلخ برده است!

سمره سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1401 ساعت 07:41 ب.ظ

سلام
البته کتاب را نخوانده ام و در موردش حرفی ندارم
ولی در مورد موضوع مورد اشاره درباره مترجم و انتشارات ،یک آقایی در اینستاگرام بود دست این انتشارات و مترجمین نام مخففش رو رو میکرد

سلام
بله مطمئناً قبل از من هم این قضیه رو شده است.
فقط این جای تأسف دارد که زمینه برای چنین کارهایی فراهم است و تداوم می‌یابد.

کامشین پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1401 ساعت 09:30 ق.ظ

درست گفتی میله جان. سانسور نیست. بی دقتی کردم برادر. برای پست پیش هم نزدیک بود بنویسم که Dew Breaker بیشتر شبیه به موج ژاله است که رفتم و گشتم دیدم ترجمه عنوان به ژاله کش بد چیزی نبوده. بهتره کسی که رمان نمی خوانه حرف هم نزنه.

سلام مجدد
نفرمایید رفیق... استفاده می‌کنیم... اگر چنین مواردی هم نباشد که حس شکنجه سفید (قرارگیری در جلوی دیوار به مدت طولانی) به من دست می‌دهد
آخی! یاد این نوری افتادم
ژاله‌کش ترکیبی است که در فارسی نداشتیم (یا حداقل من ندیدم) ولی با توجه به متن و استفاده‌ای که از آن شده است انتخاب خوبی بود.

اردوان صدقی آزاد پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1401 ساعت 02:30 ب.ظ

آقای میله چرا پشت سر من حرف می زنی؟ خوبیت نداره.

اردوان جان کجا پشت سرت حرف زدم؟
دیگه از این رو تر و عیان‌تر مگه داریم؟ بیا حضوری در خدمتتون باشم

شیرین پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1401 ساعت 04:06 ب.ظ

سلام بر میله عزیز
حکایت این چهل و چهار سال ماجرای ماهی بزرگ هایی ست که‌ بخور بخور و اختلاس هایشان بیلیونی ست، ماهی کوچولو ها دله دزدند و با جیب بری و اینها زندگی می کنند و نتیجه این می شود که جامعه ای داریم که در آن دزدان کوچک و بزرگ همزیستی می کنند بدون اینکه کسی به کسی بتواند اتهام بزند چون خیلی ها شریک جرم اند. این وسط ما، خوشبختانه، ببوها هستیم که سر سفره دزدی نمی نشینیم و باز هم خوشبختانه می توانیم به خودمان اجازه بدهیم که صدایمان را بالا ببریم و فریاد بزنیم:
دزد!
جلاد!
نه دستمان به خون کسی آلوده است، نه نان در خون هموطن زده ایم، نه دزدیده ایم! تمام شد و رفت! (به قول عمو بهراد!)

سلام
بله این قضیه مسبوق به سابقه است و تقریبا در طول تاریخ همیشه همراه ما بوده است بطوریکه در اشعار و ضرب المثلها ثبت و ضبط شده است:
سعدی شیرین سخن در باب سیرت پادشاهان حکایت آموزنده ای دارد که به آن دو بیتی ختم می شود که "گر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی...."
حاکمان پس از سعدی عموما به این قضیه و نصایح دیگر عمل نکردند و لاجرم دور از دستشان خارج و به دیگری واگذار می شد و تا رسید به دوران مدرن که البته در این دوران به نکات بیشتری از آنچه سعدی فرموده نیاز است.... ولی .... از بخت بد ما گوشها سنگین بوده و هست. چشمها نیز و دلها هم... و مغزها...‌
ظاهرا تنها جای باز همان دهان ها و جیب و زیپ هاست.

مدادسییاه جمعه 9 دی‌ماه سال 1401 ساعت 10:15 ق.ظ

از این نویسنده میریام و کوتوله را خوانده ام و فهمیدم نمی توانم آثارش را با علاقه ای که لازم است بخوانم.
شخصیت پردازی های داستان که گفته ای من را یاد داستانی از هنری جیمز انداخت. معروف است که خبر نگاری به شوخی از او پرسید چرا اشخاص داستان هایش نمی توانند از آثارش خارج شوند و پا به دنیای واقعی بگذارند؟ جیمز که مکثی کرد و بعد عذر خواهی کرد از این که تا آنوقت به این موضوع فکر نکرده است.
در مورد ترجمه های مکرر از روی دست یکدیگر هم نمی دانم چه باید گفت.

سلام
پس شما با دو اثر به این نتیجه رسیدید... اگر حرف‌های مقدمه و پشت جلد (که این نقطه مرکزی آثار نویسنده است و اصلاً همین کتاب همه را مجاب کرد که جایزه را بدهند ایشان و...) را جدی بگیرم با همین یک اثر به نتیجه‌ای که شما رسیدید خواهم رسید
در این رمان اساساً چیزی به عنوان شخصیت پردازی نداریم!
چه نقل جالبی کردید از مواجهه جیمز با آن خبرنگار
در مورد ترجمه هم که ... واقعاً حرفی باقی نمانده است! گفتنی‌ها را گفته‌اند اما ایشالا درست خواهد شد

راوی پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1401 ساعت 01:45 ب.ظ

سلام. راستش تا از در اومدم تو چشمم افتاد به تابلوی ورودی که نوشته: ...نقد نیست، نسیه است. خوشم اومد و دوتا پست آخرت رو خوندم.
دمت گرم.
وبلاگت رو یه دوست مشترک بهم معرفی کرد.

سلام
ممنون از لطف شما
دوستان قدیمی و دوستان جدید گاهی دست به دست هم می دهند و مرا از حس روبروی دیوار نشستن و روده درازی کردن در می آورند
دم شما گرم.

مدادسیاه پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1401 ساعت 03:42 ب.ظ

میله جان فهرست 1001 کتاب به دستت رسید؟

بله مداد عزیز لیست شما رسید و ایمیل را هم پاسخ دادم. ایشالا من هم یک بازنگری می کنم و نتیجه را اطلاع خواهم داد

خورشید سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1401 ساعت 06:18 ق.ظ

سلام
از اسمش خوشم نیومد و اصلا دلم نمیخواد بخونمش می دونم منطقی نیست از اسمش قضاوت بشه ولی از اونجایی که من کلا عجیب غریب کتاب میخونم نمیتونم این حس رو کاری کنم البته این حس رو نسبت به سلاخ خانه شماره پنج داشتم تا سالها گوشه کتابخونم بود ودوست نداشتم بخونمش ولی وقتی خوندمش جوری خوشم اومد که چند بار دیگه بازخوانیش کردم
این روزها ظرفیت تکمیلم و خسته دوباره شازده کوچولو میخونم و کتابی از کالوینو که بنام جنگل ریشه های هزار تو رو خوندم که انگار کتاب کودکان بود نشر هوپا مگه کالوینو برای کودکان هم کتاب نوشته؟
بین ویکنت دونیم شده و پستچی همیشه دوبارزنگ میزند و میدان ایتالیا گیر کردم به نظرتون کدومش برای افسرده حالی که درگیرشم مناسبه؟

سلام
طبعاً این کتاب برای شما سرنوشتی مشابه سلاخ خانه نخواهد داشت لذا خودتان را درگیر اسم نکنید.
خبر نداشتم ولی دور از ذهن نیست. بزرگانی همچون اومبرتو اکو هم برای کودکان کتاب نوشته‌اند.
من اگر بودم بین این سه کتاب به سراغ ویکن دو نیم شده می‌رفتم چون هنوز آن را نخوانده‌ام و به نظرم دیگه داره دیر میشه برام!
آن دو کتاب دیگر هم کتابهای مطرحی در نوع خود هستند. میدان ایتالیا نگاهی منحصر به فرد به تاریخ ایتالیا در دوره معاصر دارد. ولی خیلی مطمئن نیستم با این شرطی که گذاشتید چگونه خواهد شد تجربه خواندن این کتاب... پستچی در ژانر جنایی نوآر نمونه خوبی است، روان است و خوشخوان ولی با آن قضیه حال درونی شاید جور نباشد.

خورشید سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1401 ساعت 12:33 ب.ظ

بعد از نوشتن کامنت قبل رفتم کتابخونه محلمون این کتابا رو گرفتم
هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی گورو
کوری
عقاید یک دلقک
درخت تلخ البا دس پدس این نویسنده رو به نسبت کتابایی که تو دوتا کامنتم نام بردم نمیشناسم شاید ریسک کنم و اینو بخونم
البته فکر کنم اسمش رو تو وبلاگ شما دیدم میگردم پیداش میکنم
نهایتش به نتیجه نرسیدم ویکنت دونیم شده رو با توجه به تجربه خوبی که از کالوینو دارم میخونم

به به چه گزینه هایی!
در موقعی که انتخاب برایمان سخت می شود اضافه کردن گزینه ها طبعاً کار را سخت تر می کند
از پدس کتاب دیگری را خوانده ام که از ضعیف ترین کارهای او شاید محسوب شود!
موفق باشی

خورشید چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1401 ساعت 06:35 ب.ظ

بالاخره با هرگزرهایم مکن شروع کردم من از اون دسته آدمایی هستم که هرچه کتاب نخونده داشته باشم حس ثروتمندی بیشتری دارم ملت حساب بانکیشون حس خوب بهشون میده من کتابای نخونده ام مدام نگاشون میکنم و ذوق میکنم
اولش انتخاب سخته ولی یهویی یه کتاب برمیدارم و میخونم بعدش خوب پیش میره
میخواستم فریدون سه پسر داشت رو دوباره بخونم ولی چون قبلا خوندمش تو این شرایط حرصم درمیاد مخصوصا اینکه دهه شصت عزیزترین کسم رو ازم گرفتن
خوشبحالتون که جرات دارید و خیلی کتابا رو میخونید گاهی از خوندن بعضی کتابا و دیدن بعضی فیلمها وحشت میکنم

سلام
هرگز رهایم مکن را دوست داشتم و یادمه اواخرش واقعاً نمی خواستم تمام بشود. البته همانطور که گفتم شاهکارهای ادبیات معمولاً تلخی های خاص خودشان را دارند.
من با تلخی کارها مشکلی ندارم. راستش من روزی یه دونه چایی میخورم و اون رو هم تلخ می‌خورم.
والا نمی دونستم در این حد مستقیم باشد اما خب اعلام کردم و پاش وایسادم و الان دارم در موردش می نویسم

ماهور سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 12:05 ب.ظ

سلام
من هم با کتاب مخصوصا پارت دومش ارتباط نگرفتم
ترجمه هم که
بنظر من هم اصلا سمبولیک نبود
البته در پارت یک
جدای ازینکه شخصیت پردازی خوبی نداشت
و کلا داستانی نداشت
اما بعضی تصویرهاش توی ذهنم نشست

سلام
پس تقریباً می‌توان گفت که من تنها نبوده‌ام...
اگر بخواهیم نیمه پر لیوان را ببینیم که من معمولاً در حوزه کتاب اینگونه عمل می‌کنم همین تک‌صحنه‌ها که در خرده‌داستانهایی که در میخانه (در قسمت اول) از زبان حاضرین بیان می‌شود به چشمم می‌آید.
ممنون

zmb یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 08:10 ق.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
چه حرصی خوردید
من چندبار تلاش کردم داستان بنویسم همین شد، نطق کردم و گذاشتم تو دهن شخصیت های داستان، کار ما نیست

سلام

این نکته مهمی است... خیلی از داستانها کمابیش دچار این اشکال هستند... هرچه میزانش بیشتر فاجعه سنگین‌تر

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد