میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

فریدون سه پسر داشت – عباس معروفی

مقدمه اول: فریدون از پادشاهان و اساطیر دوره پیشدادیان است. در واقع اگر بعد از کیومرث و هوشنگ و تهمورث و جمشید بخواهیم ضحاک را هم حساب کنیم، فریدون ششمین پادشاه پیشدادی به حساب می‌آید. دوران پر فروغ جمشید به دلیل خطاهایی که خودش مرتکب آن شد به جایی رسید که عده‌ای از ایرانیان به سراغ ضحاک رفتند و او را به تخت نشاندند و چنین شد که دوره هزار ساله‌ی سلطنت ضحاک آغاز شد! هزار سال زمان کمی نیست. این عدد را معمولاً برای طولانی نشان دادن یک دوره به کار می‌برند (مثلاً اینجا!!). شاید در این زمانه با توجه به سرعت و شتابی که در همه زمینه‌ها به وجود آمده است این عدد بشود حدود چهل پنجاه سال. کمی از حرف اصلی دور شدم! می‌خواستم در مورد کلمه‌ی پیشدادیان بنویسم؛ پیش به معنای متقدم بودن و داد به معنای قانون... پیش‌دادیان اولین گروهی بودند که اقدام به قانون‌گذاری در ایران کردند. ظاهراً بعد از خروج اولیه از ریل، بازگشت به آن، رویای همیشگی ما بوده است.   

مقدمه دوم: چند روز قبل به واسطه معرفی یکی از دوستان فیلم «آرژانتین 1985» را دیدم. فیلم در مورد محاکمه سران حکومت نظامیان در آرژانتین طی سال‌های 1976 تا 1983 است که در آن دوره بنا به روایات مختلف بین نه هزار تا سی هزار نفر کشته و یا ناپدید شدند. اجساد بسیاری از این افراد هرگز پیدا نشد. پس از واگذاری قدرت به غیرنظامیان ابتدا کمیسیونی مسئول تحقیق در مورد ناپدیدشدگان و جنایاتی شد که در این دوران رخ داد. رئیس این کمیسیون ارنستو ساباتو نویسنده شهیر آرژانتینی بود. گزارش تاثیرگذار ساباتو در این مورد با عنوان «دوباره هرگز» در سال 1984 منتشر شد. دوباره هرگز عبارتی بسیار دوست داشتنی است که در فیلم هم به کار رفته و آمال و آرزوهای بلندی در آن نهفته است. صحنه‌ای در فیلم مرا به نوشتن این مقدمه واداشت؛ تعدادی از قضات در مورد محاکمه نظامیان داشتند با هم صحبت می‌کردند که آیا می‌توانند دادگاهی تشکیل بدهند یا خیر (بد نیست بدانید یکی از شرایط واگذاری قدرت این بود که نظامیان فقط در دادگاه‌های نظامی که زیرمجموعه خودشان بود محاکمه شوند)... یکی از قضات عبارتی قریب به این مضمون بر زبان آورد که بیایید طعم «دادگاه عادلانه» را به کسانی که ما را از آن محروم کردند بچشانیم. این واقعاً عالی بود و شاید یکی از عللی که آرژانتین توانست از آن چرخه و دور باطل خارج شود همین روحیه باشد.    

مقدمه سوم: در دوران دانشجویی یکی از دوستان برای اینکه دست خالی به خانه ما نیامده باشد با خودش دو کارتن روزنامه‌ و مجله‌ آورد که همگی در محدوده بهمن 57 تا مهر 58 منتشر شده بود. این محموله علیرغم این‌که به صورت امانت در اختیار بنده قرار گرفت، هدیه جالب توجهی بود! چند ماهی می‌خواندم و افسوس می‌خوردم. تقریباً سه دهه از آن زمان گذشته است و هنوز افسوس می‌خورم.

******

سانتیاگو زاوالا شخصیت اصلی داستان گفتگو در کاتدرال، روزنامه‌نگاری است که با نگاه به وضعیت آشفته زمان حال خود و جامعه به دنبال جواب این سؤال است که چگونه و از چه زمانی پرو به فنا رفت!؟ در واقع تمام روایت عجیب و حجیم آن کتاب برای کشف پاسخ چنین سؤالی است.

«مجید» راوی داستانِ «فریدون سه پسر داشت»، یکی از چهار پسر فریدون است که در اوایل دهه هفتاد در یک آسایشگاه روانی در آلمان روزگار را سپری می‌کند. او که سیزده سال قبل توانسته است جان خود را از مهلکه به در ببرد پس از یک دهه فعالیت سیاسی و مبارزاتی، کارش به افسردگی و تنهایی و درهم‌شکستگی کشیده شده است. حالا بعد از چند سال، برآیند شرایط بیرونی و درونی سبب شده تا او برای بازگشت به ایران مصمم بشود. انگیزه روایت در واقع رسیدن به پاسخِ سؤالی مشابه سؤال بالاست؛ چرا اینجوری شد؟ چرا به این روز افتادیم؟ از کجا شروع شد؟ این سؤالات چندین و چند مرتبه در طول روایت تکرار می‌شود و راوی در هر فصل، و در ابتدای هر تکه از هر فصل با جملاتی کوتاه به استقبال کشف آن می‌رود: «شاید همه‌چیز با مرگ ناصری آغاز شد»، «شاید همه‌چیز با انقلاب آغاز شد»، «شاید همه‌چیز با یک عکس آغاز شد»، «شاید همه‌چیز با یک سوءتفاهم آغاز شد»،  «شاید همه‌چیز با این جمله آغاز شد: فریدون سه پسر داشت»، و شاید همه‌چیز با یک افسانه آغاز شد...

فریدون یک بازاری سرشناس در دهه‌های چهل و پنجاه است. وضعیت خوبی دارد. طرفدار شاه است و ارتباطات خوبی هم با نظام دارد. از قضای روزگار هر چهار پسرش راهی کاملاً متفاوت از او انتخاب می‌کنند. بزرگترین برادر، «ایرج» به واسطه‌ی اجرای یک تئاتر در دانشگاه (نسخه‌ای به‌روز شده از داستان ضحاک و فریدون) به زندان افتاده و تا آستانه انقلاب در زندان است. سه برادر دیگر (اسد، مجید و سعید) شاید به واسطه ظلمی که به برادر رفته است، علیرغم تمام انذارهای پدر به فعالیت سیاسی روی آورده اما هر کدام در مسیری متفاوت از یکدیگر به مبارزه می‌پردازند؛ مسیری که پس از پیروزی، دچار افتراق بیشتری می‌شود. ایرج جزو اولین گروه از فرزندان انقلاب است که خورده می‌شوند، فریدون و اسد به مناصب مهمی در رژیم جدید دست می‌یابند و مجید و سعید چاره‌ای جز متواری شدن از وطن نمی‌یابند. حالا در آغاز روایت مجید در آلمان است و اسد در تهران و باقی برادران در خاک خفته‌اند. مجید سرخورده از تمام اتفاقاتی که رخ داده است سودای دیدار وطن و مادر و خواهر و البته انتقام از برادر را در سر دارد...  

داستان چهار فصل دارد و در بخشِ اعظمِ آن راویِ اول شخص با رفت و برگشت زمانی، داستان را برای ما روایت می‌کند. طبعاً خواننده ابتدای کار کمی احساس گنگی خواهد داشت که به مرور ابهامات برطرف خواهد شد. به نظرم خواننده‌ی خوب در همراهی با راوی این فرصت را خواهد داشت تا به آن سوالات کلیدی بیندیشد و به جواب‌هایی فراتر از آنچه که مجید درمی‌یابد، نزدیک شود و چه بسا برخلاف او که نتوانست از توصیه‌های ایرج بهره‌مند شود، این خوانندگان بتوانند. ایدون باد! 

در ادامه مطلب به داستان و برداشت‌های خود خواهم پرداخت.

******

عباس معروفی (1336-1401) یکی از مهمترین نویسنده‌های معاصر ایران است. او در رشته ادبیات دراماتیک از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد. اولین مجموعه داستانش با عنوان «روبروی آفتاب» در سال 1359 منتشر شد. او سالها معلم ادبیات بود. سردبیر مجله موسیقی «آهنگ» بود و با انتشار سمفونی مردگان (1368) به اوج شهرت ادبی در زمینه رمان رسید. مجله ادبی «گردون» را پایه‌گذاری کرد که در سال 1374 توقیف و پس از آن ناگزیر به ترک وطن شد. در برلین «خانه هنر و ادبیات هدایت» را بنیاد نهاد و نهایتاً در دهم شهریور 1401 بعد از یک دوره مبارزه با بیماری، چشم از جهان فروبست.   

پیش از این در مورد سمفونی مردگان نوشته‌ام که یکی از برترین رمان‌های ادبیات فارسی است. «فریدون سه پسر داشت» با توجه به عدم عبور از ممیزی‌ها، توسط نویسنده به صورت رایگان در فضای مجازی منتشر شد.    

...................

مشخصات کتاب: چاپ دوم بهار 1380، 161صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه B(نمره در گودریدز 3.9)

پ ن 2: کتاب بعدی «اومون را» از ویکتور پلوین و پس از آن «باباگوریو» از بالزاک خواهد بود. 

 

 

مدارای مفقود، مروت مغفول!

ایرج در شاهنامه شخصیتی صلح‌طلب و اهل مداراست. خودش را به خطر می‌اندازد تا از جنگ و خونریزی جلوگیری کند اما به دست برادرانش کشته می‌شود و وضعیت جنگی هم سالیان سال پابرجا می‌ماند. در این داستان، ایرج عقاید چپ دارد اما هرچه در داستان بیشتر غور کنیم چندان اثری از آرا و عقاید چپ در او نمی‌بینیم. حداقل متناسب با آنچه از چپ‌های ایرانی دیده‌ایم و شنیده‌ایم اثری نمی‌بینیم. راوی (مجید) از این حیث کاملاً آشناست و با همه‌ی شاحص‌ها انطباق دارد. برادران دیگر نیز به همین ترتیب! ایرج از نگاه من نماینده‌ی آن تیپ ایده‌آل مبارزی است که در آن زمان و زمانه وجود نداشت یا اگر هم بودند خیلی اثرگذار نبودند، به این دلیل که در نشریات آن دوران هیچ اثری از خود به جا نگذاشتند و ما از وجود آنها بی‌خبر ماندیم. ایرج اهل مطالعه است، اهل تعمق و تحلیل است، اهل مروت و مداراست، آنچه دیگران سالها بعد در آینه می‌دیدند او در خشت خام می‌بیند و خصایصی از این دست... برای اینکه موضوع جا بیفتد مثالی از کتاب می‌زنم؛ وقتی مجید خبر اعدام اولین گروه از کارگزاران رژیم سابق را به ایرج نشان می‌دهد او چنین واکنش نشان می‌دهد: «تو واقعاً از بابت اعدام‌ها خوشحالی؟» جواب راوی همانی است که آن زمان در همه نشریاتی که در مقدمه سوم ذکر آنها رفت قابل رویت بود: «ساواکی و خائن و جلاد را باید ریشه‌کن کرد» و همه دست در دست هم به توسعه‌ی اطلاق این برچسب‌های سنگین اهتمام داشتند! ایرج در ادامه به تجربیات چین و شوروی در این زمینه اشاره می‌کند که داخل پرانتز این هم انصافاً در آن زمان خیلی مورد توجه چپ‌ها نبود و استالین و مائو و انور خوجه در ایران برای خودشان پیروانی داشتند که آنها را تا درجه خدایی بالا می‌بردند، پرانتز بسته! پاسخ مجید باز هم دقیقاً آشناست:«انقلاب یعنی تصفیه خون، یعنی کثافت را باید بیرون ریخت و...» در ادامه، سخنِ ایرج چیزی است که در آن زمان کاملاً مفقود بود: «ما آنقدر به خودمان مطمئن هستیم که نیازی به کشتن مخالفان‌مان نداشته باشیم. این همه آدم، این همه مبارزه، این همه کشته، معنی‌اش این بود که ما هم منطق‌مان گلوله باشد؟»  

به همین خاطر می‌گویم ایرج نمادی از جوان مبارزی است که در آن زمانه وجود نداشت. اگر هم بود آنطور که راوی او را «الگوی محبوب چپ‌های جهان» می‌خواند نبود! چپ‌های ایرانیِ آن زمان به امثال ایرج می‌گفتند لیبرال! فحشی که از زبان آنها به دیگران سرایت کرد. مجید اما به نظرم کاملاً واقعی است و نویسنده با خلق ایده‌آلی همچون ایرج در ذهن او و نشان دادن تفاوت‌ها، در بازنمایی بخشی از واقعیات آن دوره موفق بوده است. البته چندان برای مطلق‌گرایان (از هر طیفی) اهمیتی ندارد که چه اتفاقاتی افتاد و چه شد که اینطور شد یا این‌ جوانانِ هم‌وطنِ ما که بودند و چه می‌خواستند و ضعف و قوت آنها در چه بود؛ چون تکلیف برایشان مشخص است و همه اینها «خائن» به حساب می‌آیند و ارزش وقت گذاشتن هم ندارند و جرم‌شان در همان دادگاه‌های یک دقیقه‌ای به علت مبارزه با آن یا این رژیم محرز و اِعمال راه‌حل نهایی برای آنها واجب است!

 

یقین به حقیقت‌یافتگی و مرگ‌خواهی!  

این احساس که به حقیقت دست یافته‌ایم و از آن فراتر، یقینی که در ذهن ما در این رابطه شکل می‌گیرد، می‌تواند ما را از فضیلت مدارا باز بدارد اما این بدان معنا نیست که ذهن‌مان عاری از اصول و معیار باشد که این فقره هم ما را مداراگر نمی‌کند. صحبت از مدارا البته در این روزها خریدار ندارد چرا که خشم روز به روز انباشته‌تر می‌شود و... این روزها تحمل موافق هم سخت است چه رسد به مخالف! ولذا خیلی راحت به سمت راه‌حل نهایی سُر می‌خوریم. مرگ‌خواهی و قربانی دادن و کینه‌کِشی.

همی خواهم از روشن کردگار

که چندان زمان یابم از روزگار

که از تخم ایرج یکی نامور

بیاید برین کین ببندد کمر

البته همیشه هم در شاهنامه اینطور نبوده است. مثلاً بد نیست به آمدن پیک ایزدی به نزد فریدونِ فرخ، آن هم وقتی بر ضحاک غلبه کرد، فکر کنیم. پیک ایزدی او را از کشتن ضحاک برحذر می‌دارد تا مبادا موجودات آزاردهنده از ضحاک بیرون بیاید. چیزی که من از این پیام دریافت می‌کنم این است که پراکندن کینه و نفرت آزاردهنده هستند و به نتیجه خوبی منتهی نمی‌شود. شاید به همین خاطر است که عاشق آن عنوان گزارش ارنستو ساباتو در مقدمه دوم شدم! دوباره هرگز!

به هر حال ذوق و شوقی که مجید(راوی) هنگام دیدن خبر اعدام‌ها از خود نشان می‌دهد حکایت از رشدنایافتگی او داشت و متاسفانه همانند او بسیار زیاد بودند؛ کسر قابل توجهی از مردم ایران! توصیه‌های ایرج به برادرش برای خروج از این وضعیت نابهنجار چنین است: «بیا مجید، اگر می‌خواهی آدم بشوی این را بخوان.» اما کتاب خواندن در آن زمانه‌ی پر شتاب برای امثال مجید به معنای تقویت خصلت‌های بورژوایی است. او نمی‌تواند چهار خط از رمان‌هایی که ایرج معرفی کرده بخواند چرا که اصلاً ضرورتش را احساس نمی‌کند: «برای چی باید داستان و رمان و شعر بخوانم. برای چی واقعیت‌های تند و مهم جامعه‌ام را بگذارم کنار، بنشینم تخیلات نویسندگان را در روزگار شکم‌سیری‌شان بخوانم؟»

آنها گمان می‌کردند با خون‌هایی که داده‌اند در مهم‌ترین پیچ تاریخی مملکت در حال عبور از زمان و زمانه هستند اما به واقع زیر چرخ‌های زمان و تاریخ لِه شدند. مجید به حرف برادر توجه نکرد، چرا که راوی تا این اواخر لای آن کتابی که با خود از ایران آورده بود باز نکرد تا لااقل عکس یادگاری قدیمی را ببیند و این توصیه ایرج ماند برای ما:

«بخوان، بخوان و برو به عمق. سیاست موج‌سواری است، اما ادبیات یعنی غواصی...»

 

فریدون و جامعه کلنگی!

مسئله جانشینی برای فریدون معضل بزرگی بود و شاید به همین خاطر است که عمده‌ی ابیات فردوسی در روایت دوران حکومت فریدون به همین موضوع اختصاص دارد. فریدون که از نشانه‌هایی در طالع پسرانش مطلع شده بود به این فکر افتاد با تقسیم قلمرو حکومتش جلوی بروز اختلافات را بگیرد. نیت خوبی داشت اما حرکتش همچون کار گذاشتن بمبی بود که پیش از موعد ترکید و آنچه محتملاً پس از مرگش اتفاق می‌افتاد در زمان حیاتش رخ داد. تئوری فره ایزدی در واقع مسئله‌ی جانشینی را بین زمین و آسمان معلق نگاه می‌داشت و پس از مرگ یک شاه (و گاه در زمان حیات او حتی)، همه‌ی فرزندان و وابستگانش و چه بسا غیروابستگانش، این شانس را داشتند که جانشین او گردند. نهایتاً هرکسی که موفق می‌شد رقبا را از صحنه خارج کند، بر تخت می‌نشست و همین پیروزی، وجود فره ایزدی در او را اثبات می‌کرد. نیاز به توضیح بیشتر نیست که این سبک جانشینی چه بر سر این سرزمین آورده است.  

هنوز که هنوز است همه به دنبال خارج کردن رقبا از صحنه هستند. قبل از پیروزی، بعد از پیروزی! کنار آمدن برادران با یکدیگر اینقدر سخت است!؟ فریدونِ داستان ما هم علیرغم اینکه بسیار تاجرمآب و هُرهُری مسلک و نان‌به‌نرخ‌روزخور است در یکی از افاضاتش نگرانی خود را از آینده و کنار نیامدن برادران با یکدیگر ابراز می‌کند:

«می‌خواستم همه دارایی و املاک خودم را بین پسرانم تقسیم کنم و خودم بروم یک گوشه اما شما می‌خواهید با مملکت چه کنید؟ با خودتان چه می‌کنید؟ می‌توانید با هم کنار بیایید؟»

 

عباس و ما و راوی!

به نظرم نویسنده به شخصیت اصلی داستانش رحم نکرده و دمار از روزگار او درآورده است! به خاطر سرگذشت و سرنوشتش نیست که این را می‌گویم بلکه به واسطه‌ی آرا و عقاید و اعمال و رفتاری است که از خود بروز می‌دهد. حقیقتاً برخی از آنها مشمئزکننده بود اما نقطه‌ی قوت کار همین‌جاست! من به عنوان یک خواننده باید بتوانم با چنین موجودی که از اساس با عقایدش مشکل دارم همراه بشوم و حتی در انتها بر سرنوشت او بگریم تا نتوانم به خودم اجازه بدهم در یک کامنت یا توئیت یک دقیقه‌ای در مورد او و همانندان او حکم صادر کنم؛ حکمی حذفی از همان نوعِ مرگ‌خواهی که به آن عادت دیرینه داریم.    

راوی شخصیتی است معلق بین وسوسه‌های شهوانی (غرایز سرکوب شده و...)، احساس گناه (ناشی از رسوبات عقاید قدیمی و ...) و بوی تانک سوخته (ناشی از تجربیات مبارزه) و تحت تأثیر توهمات توطئه‌اندیشانه:

«من به همه‌ی آدمهای دنیا مشکوکم، از همه بیشتر به نویسنده‌ها، بخصوص آنهایی که از ایران می‌آیند. نمی‌گویم از ایران آمده‌اند، می‌گویم از ج. ا. آمده‌اند. اگر دارند مبارزه می‌کنند چرا کشته نشده‌اند تا به حال؟»

«تو جاسوسی که اجازه داده‌اند بیایی اروپا سخنرانی کنی، وگرنه چرا من باید اینجا بپوسم و تو که هنوز از گرد راه نرسیده‌ای تریبون داشته باشی؟ ]...[ قربانی داده‌ایم. هنوز هم که هنوز است این ماییم که دندان‌های رژیم را می‌کشیم. من به سهم خودم نمی‌گذرم... برای همین، چند روز پیش در یک حرکت تند سیاسی شرکت کردم و امضای خودم را زیر بیانیه‌ای گذاشتم که هفده چهره مهم سیاسی دیگر هم آن را امضا کرده بودند

او با همین ادبیات، هنرمندان و نویسندگان را ماله‌کش خطاب می‌کند و همه را اجزای یک توطئه بزرگ می‌بیند. او به خود اجازه می‌دهد برای پرتاب گوجه‌فرنگی گندیده به نشست شعرخوانی شاملو برود و... از اینها بدتر روایت کشتن آن راننده تانک در روز بیست و دوم بهمن که از نظر او گروهبانِ جوانی که به علامت تسلیم دستانش را بالا برده هم ساواکی است و باید حذف شود.

اینها و مواردی که از ذکر آنها گذر کردم آزاردهنده هستند اما خیلی از این تیپ واکنش‌ها و استدلال‌ها و برچسب‌زنی‌ها به کسانی که هیچ قرابتی با این جریانات نداشتند و ندارند به ارث رسیده است و متأسفانه گاه عمومیت هم یافته‌اند. خلاص شدن از این میراث هم ساده نیست، با حذف و مرگ‌خواهی هم درست نمی‌شود چرا که این دو بخشی از همان میراث است! راهی اگر باشد در همان آدم شدنی است که ایرج اشاره کرد.

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) در پایان داستان دلم می‌خواست بروم پشت‌بام گریه کنم. به یاد وقتی که سی سال قبل کتاب خاطرات زندان خانم شهرنوش پارسی‌پور را می‌خواندم. اما نمی‌شد؛ هم هوا سرد بود، هم پشت‌بام دیگر مثل آن دوران ملک شخصی نیست و هم اینکه آنچنان جوان نیستم که نخواهم جلوی دیگران اشک بریزم.

2) آیا می‌توان انتظار داشت روزی کسانی بیایند و به همه‌ی ما تماشاگران و البته محاکمه‌شوندگان طعم دادگاه عادلانه را بچشانند!؟ از تخم ایرج نهایتاً منوچهر درخواهد آمد که اگرچه مرهم است اما دوای درد نیست مگر فرانک‌ها کیمیاگری کنند.

3) هر توصیه‌ای در متن بالا بود به خودم بود که گاه از کوره در می‌روم و در خیال حتا به سراغ سانسورچی پخش مسابقات فوتبال و والیبال هم می‌روم که دستش فقط به فضولات آغشته است! از شوخی که بگذریم در هر موقعیتی قرار گرفتید اگر کسی از ابواب‌جمعی یا دوستان شما برای خوش‌آمدتان رفت به جای کلاه، سر آورد، دهانش را همانجا در دم ... گِل بگیرید و به فتوای حافظ او را عقیم سازید!

4) صحبت از حافظ شد و این بیت دوباره جاری شد: آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / با دوستان مروت با دشمنان مدارا. البته مهم راه رسیدن به این توصیه است!

5) دوست داشتم از حال و روز مابه‌ازای واقعی فریدونِ داستان در سالهای آخر زندگی‌اش باخبر می‌شدم. حتی دوست داشتم با او صحبت کنم و ببینم آیا واقعاً ارزشش را داشت!؟

6) بچه‌ی انسی خیلی اشاره مستقیمی است! تنها توفان است که کودکان ناهمگون می‌زاید. فریدونِ دوران جدید! جوهره‌ی آن روزگار و گلِ سرسبدِ آن سرگرد هونتر! این سرگرد هونتر یکی از شخصیتهای داستان ماه پنهان است اثر اشتین‌بک است که انسانها برایش مثل اعداد بودند. آدم پستی بود. انسان‌ها نان نیستند که لقمه‌ی دیگران شوند، آن هم تا این حد با اسراف. کاش به حرمت ذاتی انسان باور پیدا کنیم.

7) یکی دو اشکال ریز در متن وجود دارد که می‌توان به اصلاح آن فکر کرد: یکی در ص5 که به تار عنکبوت و غار اصحاب کهف اشاره می‌کند به گمانم تار عنکبوت به غار ثور و هجرت پیامبر ارتباط دارد مه اصحاب کهف. همچنین در ص46 می‌گوید شانزده سال از انقلاب گذشته است ولذا زمان حال روایت می‌شود سال 1373 اما در ص134 راوی از مهدوی می‌پرسد چهارده سال پیش، سال 60 یادتان هست؟ که اینطوری زمان حال روایت می‌شود 1374.

8) شطرنج بازی کردن مجید با برادرش اسد در دوران نوجوانی گویای اتفاقاتی است که بعداً رخ داد! اسد یک مهره از مهره‌های مجید را کش می‌رود و وقتی مجید اعتراض می‌کند و زیر صفحه بازی می‌زند، برادرِ بزرگتر به او سیلی می‌زند و در خروج را به او نشان می‌دهد: وقتی بازی بلد نیستی گم‌شو!

9) برخورد چهار برادر با پیرمرد سرایدار (میرزا محمود) قابل تأمل است؛ تهدیدهای اسد و مجید و سعید کاملاً با مرام و شخصیت آنها هماهنگ است! واکنش ایرج در واقع نهیبی است که نویسنده می‌زند: خجالت بکشید. شما که دم از خلق و ملت و امت می‌زنید با این پیرمرد این‌جور برخورد می‌کنید؟ شما می‌خواهید این مملکت را اداره کنید؟

10) شاید همه‌چیز با انقلاب آغاز شد. اما هیچ‌کس نمی‌داند انقلاب از کجا آغاز شد. تحلیل‌های پدر که تا روزهای آخر طرفدار شاه است همان است که هنوز هم شنیده می‌شود: دعوای اصلی دعوای آمریکا و انگلیس است!! لااقل تحلیل مجیدِ متأخر در زمینه توطئه‌اندیشی، پیچیده‌تر و جذاب‌تر است؛ این‌که فضای تنفسی اسرائیل تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد و آمریکایی‌ها زمین بازی را در خاورمیانه عوض کردند تا راه نفس باز شود.

11) نمی‌دانستم به تقاطع خیابان کارگر و بلوار کشاورز، چهارراه داس و چکش می‌گفتند!

12) طفلک آن جوان باصطلاح سوسول در اواخر فصل اول... زندگی معمولی از نگاه مبارزان همواره یک عمل ضدانقلابی است! مبارزان از هر طیفی، در ابتدا عمل خود را برای مردم و خلق و ملت انجام می‌دهند اما در ادامه یادشان می‌رود...

13)  نقش بال برای کرکس‌های خاموش... چه تعبیر قشنگی از آن عکس خانوادگی بود. و یا این جمله از ناصری که در میان شخصیت‌های معمول داستان بیش از همه به دل من نشست: تیر چراغ برق را برای روشنایی شهر ساخته‌اند، نه برای آویزان کردن گناهکاران... با آن تکیه کلام‌هایش... هنوز هم متوجه نشده مردکه انی‌مال! این هم یک اهانت است به بشریت!

14) مثل ستاره پخش‌مان کرده‌اند توی این صفحه سیاه که هرکدام‌مان جایی برای خودمان سوسو بزنیم که مثلاً هستیم. اما نمی‌دانیم در کدام منظومه می‌چرخیم، برای چی می‌چرخیم، و چه‌قدر می‌چرخیم. و در نهایت... همیشه منتظر بودیم اتفاقی در داخل بیفتد تا خودمان را سر زبان‌ها بیندازیم و یک‌جوری خودمان را با آن اتفاق وصل کنیم.

15) ما سه برادر آنقدر به فعالیت‌های سیاسی‌مان ادامه دادیم که از همدیگر نفرت پیدا کردیم. ما واقعاً آدم نبودیم ایرج. درنده‌هایی بودیم که تا مغز استخوان‌هامان کینه‌ای شتری رسوب کرده بود و ادای آدم را درمی‌آوردیم.

16) حرف مادر راوی در ص136 ذیل این جمله که «شاید همه‌چیز با این جمله آغاز شد: فریدون سه پسر داشت» قابل تأمل و گویای ارتباط عنوان با محتوای کتاب است: «... راستش را بخواهی فریدون چهار پسر داشت، ایرج و اسد و مجید و سعید، یک دختر هم داشت، انسی.» و این یعنی نباید و نباید و نباید کسی از فرزندان حذف شود، اگر ما یک خانواده هستیم.

17) همه باید برگردیم و ببینیم چرا اینجوری شد؟ با ذهنی باز و بدون تعصب و بدون اتوپیاسازی. آیا وقت آن نرسیده که از قیاس چاله و چاه دست بکشیم و پا بر روی زمین صاف بگذاریم؟!

18) حرکت فریدون در شاهنامه جهت تقسیم قلمرو اگرچه با نیت اجرای عدالت صورت پدیرفت اما نتیجه عکس داد و به اضمحلال خانواده و سرزمین منتهی شد. مسئله عدالت از دیرباز مسئله غتمضی بوده است و ما از حل آن در سطح کلان ناتوان بوده‌ایم. یاد سمفونی مردگان به خیر که آنجا هم اضمحلال خانواده محور داستان بود. این کلمه اضمحلال آهنگی دارد که با وضعیت ما همنواست!  

19) فریدونِ داستان در مواقعی واقعاً خوب روی اعصاب است! آدم در آن موقعیت حساس فرار پسرانش به آنها جاسوئیچی می‌دهد!! البته از کسی که می‌خواسته نام پسران بعد از ایرج را سلم و تور بگذارد بیش از این انتظاری نباید داشت! البته خیلی هم تعطیل نیست چون روی چهارمی بین منوچهر و فرهاد مردد است اما تردیدش روی پنجمی باز عجیب است: گردآفرید و سودابه.

20) هنر نویسنده در صحنه صفحه 157 نمود خوبی پیدا می‌کند. راوی روزنامه‌های حاوی خبر خودش را زیر متکا قرار می‌دهد و طناب کلفت را با دستانش می‌چسبد و از این دیوار به آن دیوار... به یاد دینگ دانگ ناقوس کلیسا و بانگ الله اکبر در اوایل روایت نیافتادید؟!

21) آن بیت معروف فردوسی که سعدی در حکایتی از آن یاد کرده بود و ما در کتاب‌های درسی داشتیم یادتان هست؟ چه خوش گفت فردوسی پاکزاد / که رحمت بر آن تربت پاک باد... بله همان میازار موری که دانه‌کش است... این بیت مربوط به زمانی است که ایرج به نزد برادرانش رفته تا آنها را به صلح و آشتی دعوت کند.

22) آن افسانه سنگسری (نویسنده اصالتاً سنگسری محسوب می‌شود) که فصل پایانی را به خود اختصاص داده است، جای خودش را دارد. حکایت سیخی را داشت که به غده اشکی من وارد شد و آن را تخلیه کرد. تمام.     

 



نظرات 14 + ارسال نظر
مشق مدارا یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1401 ساعت 05:46 ب.ظ

سلام
نقد و جمع‌بندی واقعا عالی بود.
دکتر کاکاوند زمانی در کلاس درس‌شان شعری از اخوان خواندند به اسم کاوه یا اسکندر، آخرش این‌گونه بود:
باز می‌گویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه‌ای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود
بعد ایشان می‌خواندند "وای اگر اسکندری پیدا شود." یعنی اوضاع را جوری کنیم که به آمدن یک اسکندر مشتاق‌تر باشیم. خلاصه که در اجماع ایرانیان برای آمدن ضحاک پله‌پله مقدمات توسط خودشان فراهم شده بود و بعد از آن هم که دیگر " خودکرده را تدبیر نیست."
برای آن عبارت "دوباره هرگز" موقع خواندن روایت فریدون مدام توی ذهن من هم توجیحاتی آن‌چنانی شکل می‌گرفت و تلنگری ناقوس‌وار به صدا درمی‌آمد که کاش به جای کم‌یاب‌شدن این کتاب می‌شد آن را دست به دست چرخاند (مخصوصا در این اوضاع و احوال) و حرف ایرج را تکرار کرد که "بخوان و بخوان و برو به عمق!" که البته شاید اگر پیشنهاد شما نبود خودم هم نمی‌دانم تا کی قرار بود خواندن این کتاب را به تعویق بیاندازم.
ممنون

سلام
بله واقعاً وای دارد اما در این اجماع که به نوعی انفعال در آن نقشی اساسی دارد متهم ردیف اول حاکمان و حکومت‌ها بودند که با عملکرد خود مردم را به انفعال کشاندند و نتیجه‌ی قهری این تیپ حکومت‌ها پیدا شدن اسکندرها بوده است! اسکندر اگرچه شخصیتی واحد است اما پس از او هم کسان دیگری نقشی شبیه او را در سرزمین ما بازی کردند ولذا فقط یک بار نبوده است... عربها آمدند، مغول‌ها آمدند و الی آخر که بخشی از آن در لینکی که در مقدمه اول جا داده‌ام به صورت گذرا آمده است.
اما چرا حاکمان به این سمت و سو چهارنعل می‌تازند و همواره پند ناصحان را به گِلِ زیر سُمِ اسبانشان هم حساب نمی‌آورند حکایتی است که نیاز به بررسی و عبرت‌آموزی دارد. اگر یک بار این اتفاق افتاده بود یا دو بار می‌شد به شخصیت آن حاکم ربطش داد اما وقتی این قضیه در مورد اکثریت قریب به اتفاق آنها صادق باشد حتماً باید سراغ دلایل اجتماعی رفت.
یکی از خصوصیات مردم ما متأسفانه بت‌سازی و تقدیس است که هر حاکمی را به راه خطا انداخته و خواهد انداخت و نجیب‌ترین آدمها را به یک دیکتاتور تمام‌عیار تبدیل خواهد کرد. خودِ قدرت این خاصیت را دارد اما ما هم تشدیدش می‌کنیم و قانون هم همواره طوری نبوده که لگام بزند به این سرکشی...
اگر می‌خواهیم که دوباره هرگز این وضعیت تکرار نشود باید واقعاً به این چیزها فکر کنیم.
ممنون از لطف شما

مدادسیاه دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1401 ساعت 10:39 ق.ظ

داستان ساباتو و ریاستش بر کمیسیون را نمی دانستم. این را باید به تعریفم از او به عنوان فیزیک دان و رمان نویس اضافه کنم.
فریدون سه پسر داشت را شاید اوایل انتشارش در ایران به توصیه ی کتاب فروش آشنایی خواندم. ما در ادبیاتمان چند رمان داریم که به مرور بخش هایی مهم از تاریخ معاصرمان می پردازند. علاوه بر این کتاب طوبا ومعنای شب را یادم می آید.
به رغم این که من هم در پایان کتاب دلم می خواست گریه کنم و باز به رغم نسل من آن تاریخ را زندگی کرده و قاعدتاً باید با داستان راحت تر ارتباط بر قرار کند، آن را در مجموع نپسندیدم. دلیلش این است که اساساً فکر می کنم نماد پردازی شکلی با استفاده اسطوره ها و تاریخ که در داستان نویسی ما نمونه های دیگری هم دارد کار دشوار و غیر لازمی است و اگر ارجاع به اسطوره ها لازم باشد به نظرم نباید با استفاده از عناصر شکلی مثل تکرار اسامی یا تشابهات سرنوشت ها باشد.
و در پایان یاد عباس معروفی به خیر.

سلام
بله بله این را حتماً اضافه کنید. ساباتو مرد نازنینی بود. داشتنِ چنین نویسندگانی که در بزنگاه تاریخی یک کار بزرگ و ماندگار انجام بدهند واقعاً غنیمت است. اگر بخواهم از فوتبال مدد بگیرم ایشان برای آرژانتین حکم مارادونا و مسی را داشت.
خوب شد که به نپسندیدن از زاویه «رمان» اشاره کردید. من هم پس از خوانش اول چیزهایی روی کاغذ نوشتم؛ از احساسم و از کلیاتی که از داستان برداشت کرده بودم. در مجموع الان که دوباره نگاه کردم دیدم سه مورد منفی هم روی کاغذ آورده بودم (در مورد نسبت عنوان و کتاب و شخصیت‌های داستانی) و نمره هم پایین‌تر از این چیزی بود که الان می‌بینید. بعد از چند روز که مشغول خواندن اومون‌را بودم دوباره به سروقت این کتاب رفتم... حقیقتاً در دور دوم لذت بیشتری بردم. این امز البته در مورد عموم داستانها قابل طرح است اما اینجا به طور خاص به نظرم در دور دوم آن قضیه اسطوره فریدون و پسرانش جای درستی پیدا کرد در ذهن من.در نوبت اول ذهن من بطور طبیعی به دنبال تشابهات بود اما در نوبت دوم احساس می‌کنم آن اشکالاتی که داشتم حل و فصل شد. اما چرا نمره بیش از این بالا نرفت دلیلش این بود که خیلی مستقیم و صریح حرفهایش را زده بود و آن پیچش‌های ادبی که خواننده را چنان بگیرد و با خودش بالا پایین کند و نهایتاً یک گوشه‌ای از تصویر را برایش روشن کند و او را وادار کند به دنبال دیدن بقیه تصویر عرق بریزد کمتر اثری بود.
من هم با شما موافقم نمادپردازی شکلی و تکرار اسامی و رقم زدن سرنوشتهای مشابه اصلاً چیز جالبی نیست. اما در مورد این داستان به نظرم این اتفاق نیافتاده است. فریدون در این داستان شخصیتی است که با تلاش و پشتکار از پنچرگیری و لاستیک‌فروشی به جایی رسیده که نمایندگی کمپانی بی اف گودریچ را کسب کرده و از لحاظ اقتصادی واقعاً آدم موفقی در بازار محسوب می‌شود. خیلی نسبتی با همنامش در شاهنامه ندارد اما پیرو مُد زمانه به دنبال این است که اسامی فرزندانش را از شاهنامه انتخاب کند اما خیلی به عمق قضیه پی نبرده است ولذا خیلی راحت رضایت می‌دهد اسامی را از منبع دیگری انتخاب کند. این تغییر منبع و تغییر مرجع در جامعه ناقوسی بود که به قولی شنیده نشد از سوی حاکمان وقت... (جامعه‌شناسانی بودند که در آن زمان بر مبنای پژوهش‌های صورت پذیرفته هشدارهای لازم را دادند اما شنیده نشد)... اما در باب تشابهات سرنوشتی که من هم در خوانش اول دچار احساس مشابهی شده بودم داستان بزعم من تفاوتهای فکرشده‌ای دارد؛ اینکه فریدون و اسد در ایران می‌مانند و باصطلاح برادران مشکل‌ساز را پراکنده کرده یا به زیر خاک می‌فرستند ورژن نقیضی از داستان فریدون است و ما این حالت را هم می‌بینیم که نتیجه نمی‌دهد. در واقع از جمع نتایج دو حالت به آن راهکاری که از زبان مادر در بند 16 ذکر کردم می‌رسد که همان ایران برای همه ایرانیان است. و ...
و در پایان اینکه واقعاً یادش به خیر

مهرداد دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1401 ساعت 09:12 ب.ظ http://Ketabnameh.blogsky.com

سلام حسین جان
امیدوارم خوب باشی، اما حال و احوال پرسی حسابی رو میزارم برای بعد،
فقط همین رو بگم که بعد از بیش از یک ماه که مقدر شد سری به وبلاگ بزنم، با توجه به آشنایی که با داستان فریدونِ شاهنامه داشتم، شروع کردم به خوندن این یادداشت عالی و بدون لحظه‌ای چشم برداشتن از صفحه‌ی گوشی تا انتها خوندمش و حالا اومدم بگم دمت گرم رفیق. دمت گرم

برمیگردم. البته امیدوارم برگردم، هم به اینجا و هم به کتابنامه.

سلام
ممنون. خوبم رفیق.
مهرداد جان از احوالپرسی حسابی شما پیشاپیش سپاسگزارم
خوشجالم که مطلب طوری بوده که با آن توصیف خوانده‌ای

کامشین سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1401 ساعت 08:35 ق.ظ

میله جان سلام
ممنون از این همه درک و ظرافتی که در معرفی و انتقال مطلب اصلی این کتاب متقبل شدید.
خدا معروفی را هم رحمت کنه که این قدر به کهن الگوی هابیل و قابیل علاقمند بوده.
برایم جای سوال شد که چرا ماجراهای برادران به تفاهم نمی رسه؟
من به پای فیلم ها و رمان هایی که دیده و خوانده ام سطل سطل اشک ریخته ام. احتیاجی به افسانه سنگسری ها هم نبوده. کافیه آدم یک لحظه از پوسته ای که عادت براش ساخته بزنه بیرون، ان وقت برای جلوگیری از ترکیدن چاره ای جز تخلیه فشار از طریق اشک نداره.

سلام
نمی‌خواهم چون نویسنده تازه از دنیا رفته است وارد تملق‌گویی و از این کارهای حال‌به‌هم‌زنِ دیکتاتورپرور بشوم اما ... (به قول عزیز دیگری ای بر پدر بعد از اما )
بگذریم. همان خدا رحمتش کند و یادش همواره گرامی باشد که حتماً خواهد بود.
در مورد کهن‌الگوها باید گفت که یکی از رموز موفقیت بعضی داستانها و فیلم‌ها همین پرداختن هنرمندانه به کهن‌الگوهاست. اگر پرداخت هنرمندانه باشد به دل می‌نشیند.
من هم مثل شما چندان به بهانه نیاز ندارم و مستعد پر کردن سطل هستم (البته در خلوت) به هر حال بخشی از ژن‌هایمان توسط اشکانیان بارگذاری شده است
ممنون از لطفت

زهره سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1401 ساعت 12:12 ب.ظ http://zohrehmahmoudi.blogfa.com

بالاخره کتابی معرفی کردی که من خونده ام
من کتاب را خیلی دوست داشتم. برخلاف مداد سیاه فکر می کنم از به قول ایشان اسطوره ها، خوب استفاده کرده. من نظریه‌ای که شاهنامه را روایتی مبتنی برا واقعیت می داند قبول دارم.
معروفی با این کار می خواست از تاریخ به عنوان نوعش پوشش استفاده کند تا بگوید تاریخ تکرار می شود.

سلام
خب خدا رو شکر
البته لذت بردن یا لذت نبردن ما تابع متغیرهای متعددی است ولذا خیلی هم غیرطبیعی نیست که تفاوت به وجود بیاید و یکی لذت ببرد و دیگری نه... اما به نظرم اگر فقط این باشد که تاریخ تکرار می‌شود نظر مدادسیاه کاملاً صحیح است و داستان به کلیشه تبدیل می‌شود. برای اینکه بحث تئوریک آن کمی پربار شود پاراگراف کوتاهی از کتاب «داستان» اثر رابرت مک‌کی را می‌آورم که نشان بدهد موضوعی که مداد و شما به آن اشاره دارید چقدر اهمیت دارد:
«داستان کهن‌الگویی نخست یک تجربه انسانی فراگیر را کشف می‌کند و آنگاه خود را در لفافه یک بیان هنری یکه و به لحاظ فرهنگی خاص، می‌پیچد. اما داستان کلیشه‌ای به دلیل فقر یکسان در فرم و محتوا، فرآیند فوق را معکوس می‌کند، این نوع داستان ابتدا خود را به تجربه‌ای محدود و درون فرهنگی مقید می‌کند و سپس به جامه کلیات فرسوده و نامشخص درمی‌آید.»

خورشید چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1401 ساعت 08:07 ب.ظ

یادمه وقتی برای بار اول خوندمش حال عجیبی داشتم نمیدونم گریه کردم یا دلم خواست گریه کنم ولی تو شهر ماهم برادرهایی بودن که شبیه پسرهای فریدون بودندو ماجراشون رو مامانم برام تعریف کرده بود
چرا انقلابها همیشه پر از خونریزی هستند ؟
چرا ادمها جوری اسیر ایدئولوژی میشن که لحظه ای هم شک نمیکنند
چرا از دوطرف جریان باید کشته بشن و براحتی مثل مجید بگن حقشون بود باید پاکسازی بشن
این روزهای تلخ که دوباره داره چیزایی تو مملکت ما تکرار میشه مثل این همه سال که سیاهی ها عزیز ترین کسم رو کشتن این سه چرا دوباره تو ذهنم میچرخه و چون براش هیچ جوابی ندارم نسبت به فریدون و پسرهاش مقاومت دارم که دوباره نخونمش
ولی انگار نمیشه
بعد از هرگز رهایم مکن میرم سراغش چون مطلبتون بدجور وسوسه ام کرد حتی به قیمت خودازاری بعدش

سلام
از ابتدای تاریخ چنین برادرانی بوده‌اند. حالا یکی می‌گفت با این وضعیت تک‌فرزندی دیگه از این برادران نخواهیم داشت! که البته مسئله این است که وقتی «هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد» دیگه از غیربرادر چه انتظاری می‌شود داشت!؟
انقلاب بدون خونریزی در عالمِ خیال هم قابل تصور نیست. علتش هم این است که نظام موجود و کارگزارانش نمی‌خواهند به راحتی قدرت را رها کنند (علتهایش هم واضح است) همچنین آنها به توصیه نصیحت‌گران هم نه می‌توانند گوش کنند و نه می‌خواهند گوش کنند و همچنین چشمان آنها از دیدن واقعیت ناتوان می‌شود به خاطر اینکه دروغهای خود را باور کرده‌اند و خلاصه اینکه کاری می‌کنند که خونریزی اتفاق می‌افتد. بخشی از خونریزی بر سر تغییر قدرت است و بخش بزرگتر و چه بسا بسیار بزرگتر آن بر سر تثبیت قدرت جدید است چون اصولاً نظام‌های پیش از انقلاب تمام منافذ را مسدود می‌کنند و سیستمی ندارند که خواست گروه‌های مختلف مردم را مشخص و وزن‌کشی بکنند که اگر اینطور بودند انقلاب نمی‌شد. لذا بعد از انقلابها هر گروهی در این توهم است که می‌تواند به تنهایی اسب قدرت را زین کند و بتازاند و بدیهی است که در این صورت معمولاً چه اتفاقی رخ می‌دهد.
خواندن هیچ کتابی به خودآزاری نمی‌ارزد... بخوانیم که درس بگیریم.

سمیرا پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1401 ساعت 02:20 ب.ظ

چرا همه آخر کتاب میخواستن گریه کنن ولی نکردن، من یه دل سیر سر هر کتاب که از معروفی خوندم گریه کردم ، بلاخره یک کتاب پیدا شد که من قبل از شما خونده باشم خیلی وقت پیش ، یادمه مجید یه دوستی هم داشت که تیر خورد و بقیه عمرش و رو ویلچر بود نمیدونم چرا از اول تا آخر نقد شما دنبال یه اسمی از اون بودم …و اینکه باز هم نمیدونم چرا اون زمان که کتاب رو خوندم فکر میکردم رابطه ای بین آهنگ ناگهان شاهین نجفی و این کتاب هست… مرسی میله عزیز برای یادآوری خیلی چیزا

سلام
من که خیلی شفاف گفتم ... فقط گفتم مثل سی سال قبل نبود که بروم پشت بام! آنقدر شرایط عادی است که درجا و هرجا می‌توان اشک ریخت و برای کسی عجیب نیست!
آن دوست مجید که اشاره کردید همان «ناصری» است که در بند 13 از ایشان یاد کرده‌ام. دوباره بخوانید آن بند را تا متوجه شوید که حس مشترکی در مورد این شخص داشته‌ایم. ناصری اهل موسیقی بود و وقتی برادران کمیته هجوم می‌برند که محل کارش را جمع کنند اتفاقی تیر می‌خورد و قطع نخاع می‌شود.
بین متن آن شعر (جناب مهدی موسوی) و این کتاب البته اشتراکاتی هست و آن هم این است که هر دو به یک سمت در حال نگاه هستند.
ممنون از لطفت

خورشید پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1401 ساعت 03:47 ب.ظ

خود ازاری رو از این جهت گفتم که کتاب خوندن دقیقا مثل ازدواج میمونه دنیای قبل و بعد ازدواج به نظرم متفاوته و دنیای قبل کتاب و بعد کتابم به همین حالته دیگه وارد دنیای کتابها شدی اون ادم سابق نمیشی
و برای من سخته که بین دو دنیا گیر کردم و اگر بخوام عقبگرد کنم نمیتونم متاسفانه کتابخوانی از من ادمی ساخته که نمیتونم بیخیال مسائل بشم بخاطر همین میگم کاش مغزم دکمه خاموش روشن داشت که بعد از خوندن کتاب خاموشش میکردم

آهان از اون لحاظ
اما کاش همه آدمها واقعاً به همین سادگی تغییر می‌کردند...

ماهور سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 10:53 ق.ظ

سلام
اواخر کتابم
بعد از تموم شدنش مجدد میام

سلام
امیدوارم مقبول افتاده باشد

ماهور چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 05:12 ب.ظ

سلام
بعد از سمفونی مردگان و سال بلوا این سومین اثریست که از معروفی خوانده ام
اگرچه سمفونی برای من یک سر و گردن بالاتر است و من بیشتر پسندیدمش،امااین کتاب هم بسیار تاثیرگذارو دوست داشتنی بود و البته با نمره ای که داده اید موافقم.

من هم کتاب را با یک غم سنگین در سینه و یک بغض سنگین در گلو تمام کردم.

ایرج را دوست داشتم
شاید چون زیادی ارمانی و ماورایی بود خیلی دوستش داشتم
برعکس بقیه، عاری از اشتباه

اسم کتاب را دوست داشتم
مخصوصا وقتی فهمیدم فریدون چهار پسر داشت

آن گریه بر سرنوشت مجید،با اگاهی از رفتارهای مشمئزکننده اش،تا یاد بگیریم در یک توییت یک دقیقه ای حکم صادر نکنیم خیلی به دلم نشست

۳. بند سه را نگرفتم

۵.میشود با چرخاندن سر امثال فریدون را دید و پرسید که ارزشش را داشت؟ یا میشود نامه بزنید برایش، شاید جواب داد.

۱۳.این عکس خانوادگی و تکرار چند باره ی «تو در عکس نیستی» از آن فضا سازیهای جذاب معروفیست

۱۷. بنظر شما فریدون بهترین کاری که میتوانست بکند چه بود؟ کلا میشد کاری بکند؟
آموزش صلح و مدارا مثلا؟

تشبیه انسی به آن آدمک نمکی که بمرور در حال آب شدن است خیلی تشبیه کاردرستی بود.
مثل تمام دختران کتابهای معروفی، فید شده و قربانی و ساکت

۲۰)اول در روزنامه مینویسند که مجید خودکشی کرده بعد با دادن روزنامه به مجید، مجید خودش را دار میزند؟
یا خودش موقع دار زدن تصور میکند بعدا چه میگویند و در روزنامه چه مینویسند ؟

اومون را را سفارش دادم حتما همخوانی خواهم کرد

سلام
پس شما هم بالاخره خواندید کتاب را... من هنوز سال بلوا را نخوانده‌ام.
راستش یکی از دلایلی که بین خواندن کتابهای یک نویسنده سعی می‌کنم فاصله بیاندازم یکی همین قضیه است که ذهنم را از قید مقایسه آزاد بکنم. البته اگربخواهیم منتقد حرفه‌ای باشیم شاید این مقایسه وجهی داشته باشد و... اما به هرحال امثال من و شما (خواننده) این رده‌بندی را خواهیم داشت در ذهن‌مان... سمفونی خیلی عالی بود از نگاه من و به آن 5 دادم. خود همین نمره‌ها نوعی مقایسه است
اگر همه یاد بگیریم با «خطکش» به سراغ «انسان» ها نرویم چه عالی می‌شود... تخت پروکروستوس تمثیل بهتر است نسبت به خطکش!
3- در بند سوم خواستم بگویم که این توصیه‌ها را به خودم هم باید بکنم چون گاهی گداری که مسابقات ورزشی را از تلویزیون می‌بینم دلم می‌خواهد آن سانسورچی را به شدیدترین وجه ممکن مجازات کنم یعنی یک مسابقه والیبال را کامل که ببینیم کاملاً آماده خواهیم شد که برخلاف گفته ناصری که تیر چراغ برق را برای روشنایی شهر می‌دانست نه آویزان کردن فلان و بهمان عمل کنیم! در واقع به نظرم می‌رسد این افراد و امثال آنها کسانی هستند که ماموریتشان کلاه آوردن است اما به دلایل مختلف می‌روند سر می‌آورند... آخه فلان فلان شده بی‌شعور این کار شما جز عصبی کردن ما چه بهره‌ای دارد!؟
5- برای ایرانی‌ها نامه زدن دردسر دارد! آن هم ایرانی‌هایی که مابه‌ازای واقعی دارند. ولی به طور کلی ارزشش را نداشت. حالا فریدون بیاید قسم بخورد که داشت باز هم از هر ده آدم عاقل نه‌تایشان خواهند گفت نوچ!
13- خوب شد به این عکس اشاره کردی... ببین... همین که ایرج در کادر این عکس قرار ندارد دلالتی است به آن برداشت من که ایرج مابه‌ازای واقعی در میان انقلابیون نداشت! اگر هم بود جایی خارج از کادر بود.
17- فریدونِ شاهنامه برای عوض کردن تقدیری که دیده بود خواست ارثش را عادلانه تقسیم کند و به خیال خودش این کار را کرد اما همین کار موجب احساس بی‌عدالتی در میان فرزندانش شد. از آن زمان به بعد (که در واقع می‌شود از ابتدای تاریخِ ما!!! تاکنون) درد فریدون‌ها و ما این است که نتوانستیم یک نظم و نظام عادلانه پدید بیاوریم. تمام توصیه‌ها و آموختن‌ها و غیره و ذلک در نبود همین نظم و نظام عادلانه به باد خواهد رفت.
- اشاره خوبی به انسی برفی داشتی...
20- آهان... این سوال خوبی است که احتمالا برای همه پیش می‌آید ولی یک گونه‌ی خاص از خوانندگان آن را می‌پرسند. بله مجید خبر را در روزنامه می‌خواند و در این خیلی حرفها نهفته است! حساب کن در وضعیت مجید باشی و چنین روزنامه‌ای را بخوانی... تمام روایت به‌زعم من در همین موقعیت در کسری از ثانیه جلوی چشم راوی می‌آید چراکه فضا و صداهای انتهایی روایت با فضا و صداهای ابتدای روایت همخوانی دارد.
...
اومون را هم کتاب خوبی است. قابل توصیه است.
ممنون

zmb شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 10:24 ب.ظ

سلام
همین امشب فیلم آرژانتین 1985 رو شروع می کنم
+فیلم دیدن برای من از کتاب خوندن بیشتر طول میکشه

کتاب رو گمونم نخونم، عباس معروفی تلخی به کام آدم می ریزه که این روزا خیلی زیاده

سلام
امیدوارم لذت ببرید.
طول دادن در مورد دیدن فیلم (و البته کتاب) هم امری است که از قدیم به آن توصیه شده است. حضرت حافظ در این رابطه می‌فرماید:
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

خسرو یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 02:47 ب.ظ http://Treememories.blogfa.com

با و سلام و عرض ارادت بر حسین بزرگوار، حقیقتا رشک می برم بر نوشته هایت، کاش من هم روزی بتوانم همانند تو بخوانم و بنویسم، امیدوارم که پاینده باشی و بنویسی برایمان، این کتاب رو چند سال پیش خواندم و چندان از محتوایش در ذهنم نمانده ، یادآوری خوبی بود، حتی تعجب کردم که چرا من چنین چیزهایی را از کتاب دریافت نکرده بودم، درود و بدرود

سلام بر رفیق سرباز
امیدوارم باقیمانده خدمت خیلی سریعتر از بخشی که گذراندید سپری شود و پر قدرت و با کوله‌باری از تجربیات مفید به عرصه‌های دیگر زندگی وارد شوید.
شما هم در این کار تداوم به خرج بدهید به جاهایی خواهید رسید که من خوابش را هم نمی‌بینم.
ممنون از لطفت

سعید شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 01:39 ب.ظ

سلام
خواندن متن هایی که مینوسید، بعد از خواندن کتاب بسیار لذت بخش است.
خیلی خیلی ممنونم از وقتی که میگذارید.

سلام
ممنون از لطف شما
ثوابش برسد به روح نویسنده... البته اگر ثواب و روحی باشد

مارسی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 11:41 ق.ظ

این کتاب آخرین کتابی بود که در سال ۱۴۰۱ خوندم.
به نظرم خیلی خوب بود.من ک یکضرب خوندمش.
کتابی ک یکضرب بخونم حتمن نمره خوبی میگیره.
فکر میکنم از این خانواده ها زیاد بودن قبل و بعد شورش ۵۷.
کتاب بعدی من مجتبی پورمحسن بهار ۶۳ و بندر های شرق خواهد بود.

سلام
نوش جان
زیاد درگیر اسم نباش برای اتفاقات سال 57 ... با اسم چیزی عوض نمی‌شود.
موفق باشی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد