مقدمه اول: ما عمدتاً ادبیات روسیه را با غولهای قرن نوزدهمی آن دیار میشناسیم. البته پس از آنها بچهغولهای قابل توجهی ظهور کردند که شاید در شرایط نرمال میتوانستند در کنار اسلافشان عرضاندام کنند. پس از انقلاب روسیه و شکلگیری اتحاد جماهیر شوروی، به تدریج برخوردهای مختلفی با نویسندگان آغاز شد، عدهای ممنوعالقلم شدند و عدهای دیگر ممنوعالنفس! کتاب روشنفکران و عالیجنابان خاکستری به این برخوردها مفصلاً پرداخته است. مدتها کنجکاو بودم پس از فروپاشی شوروی، آیا دوباره در حوزه ادبیات با نویسندگان قدرتمند روسی روبرو میشویم یا خیر؟ هنوز هم هستم.
مقدمه دوم: برخی تحلیلها سقوط اتحاد جماهیر شوروی را به تحرکات غرب در حوزه رسانه و تبلیغات نسبت میدهند که تقریباً خندهدار است! مثل این میماند خانهای چوبی دچار موریانهزدگی شدید شده باشد و یک بولدوزر از کنار آن عبور کند و آن خانه فرو بریزد و بعد برخی ناظران با دیدن ریزش خانه و حضور بولدوزر حکم بدهند که کار، کارِ بولدوزر بوده است. این تحلیلگران معمولاً یا دل در گرو ایدئولوژی و نظامِ ساقط شده دارند، یا دست در جیب نظامی مشابه! بههرحال این داستان به گوشهای از آن خانه پرداخته و نکات جالبی را طرح میکند.
مقدمه سوم: آنطور که از طرحهای روی جلد برمیآید، داستان حول محور فضا و فضانوردی است اما باید ذکر کنم این یک داستان از گونه علمی-تخیلی نیست. به هیچ وجه! اما لحظاتی از داستان به یاد داستانی افتادم که خیلی سال قبل در ویژهنامه داستانهای علمی-تخیلی مجله دانشمند خوانده بودم. در آن داستان کوتاه، کاپیتانِ یک سفینه فضایی فداکاری میکند و روی ماه (یا شاید هم سیارهای دیگر) باقی میماند تا گروه بتوانند اکسیژن کافی برای برگشت داشته باشند. این فداکاری واقعاً مرا که دانشآموز دبیرستان بودم تحتتأثیر قرار داده بود. به همین خاطر است که پس از گذشت بیش از سه دهه هنوز در ذهنم مانده است. به هر حال نیاز به فداکاری معمولاً نشان از وجود خطا و نقصان در آن بخش یا بخشهای دیگر دارد و وقتی یک مجموعهای برای سرپا ماندن نیاز روزافزون به فداکاری پیدا کند فاتحهاش خوانده است.
******
اومون اسمی معمولی نیست و شاید بهترین هم نباشد. انتخاب پدرم بود. تمام عمرش در نیروی پلیس خدمت کرده بود و دوست داشت من هم پلیس بشوم. معمولاً بعد از اینکه دُمی به خمره میزد به من میگفت، «ببین چی میگم اومی، اگه با همچین اسمی عضو نیروی پلیس بشی... بعد اگه عضو حزب بشی...»
داستان با این جملات آغاز میشود. نام راویِ اولشخص اومون است؛ «اومون کریوومازوف». اومون نام اختصاری نیروی ویژه پلیس شوروی است. در واقع مثل این میماند که پدری در ایران نام پسرش را ناجا یا نوپو بگذارد و انتظار داشته باشد فرزندش با رعایت یک سری مسائل به مدارج بالایی دست پیدا کند. راوی از کودکی خودش آغاز میکند و خیلی خلاصه و سریع به زمینههایی که باعث گرایش او به آسمان و خلبانی و فضا شده اشاره میکند. تمام خاطرات کودکیاش بهنوعی با رویای آسمان ارتباط پیدا میکند. همانطور که آندره ژید نوشت «بکوش زیبایی در نگاه تو باشد»؛ او در کودکی آموخت که از درون خود بیرون را به گونهای نگاه کند که آنچه را دوست دارد ببیند:
«هر بار که در خیابانهای پوشیده از برف راه میرفتم خودم را تصور میکردم که بر فراز مزارع سفید پرواز میکنم و هر بار که سر تکان میدهم، دنیا فرمانبردارانه به چپ و راست حرکت میکند.»
در دوره نوجوانی با دیدن اوضاع و احوال پیرامون خود به این درک میرسد که آرامش و آزادی روی زمین به دست نمیآید و برای رسیدن به آنها باید به فضا رفت لذا برای ادامه تحصیل وارد مدرسه ویژه هوانوردی شده و ...
فضا و تحقیقات فضایی برای شوروی از جنبههای مختلف اهمیت داشت؛ مسائل امنیتی و تسلیحاتی یک طرف و مسئلهی حیثیتی در طرف دیگر. وقتی آمریکاییها و یا بطور کلی بلوک غرب به موفقیتی مثلاً در زمینه قدم گذاشتن بر روی ماه دست مییابند، برای بلوک شرق این یک شکست بزرگ محسوب میشد اگر نمیتوانستند کاری در سطحی بالاتر انجام بدهند چرا که بنیان آموزههای ایدئولوژیک آنان بر این مسئله استوار بود که نظام کمونیستی برترین نظام است ولذا این نظام برتر نمیتواند در هیچ زمینهای عقب بماند. به همین خاطر شوروی میبایست با رقابت در همهی عرصهها پیروز میشد تا حقانیت و مشروعیتش زیر سوال نرود!
کتاب حاوی پانزده فصل کوتاه است و در قالب داستانی جذاب از یک زاویه خاص به برنامههای فضایی شوروی نگاه میکند: اینکه «انسان» در چنین نظامی جایگاهش کجاست؟ این داستان بهزعم من در سه نوبت خواننده را شگفتزده میکند. کوبنده و خلاقانه هم این کار را میکند. در ادامهی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.
******
ویکتور اولگویچ پلوین (1962) در مسکو به دنیا آمد. در سال 1985 در رشته مهندسی الکترومکانیک فارغالتحصیل شد. بعد از خدمت سربازی به فعالیت در زمینه روزنامهنگاری روی آورد و در یک دوره نویسندگی خلاق در موسسه گورکی شرکت کرد. در 1991 اولین مجموعه داستان کوتاهش منتشر شد و سال بعد «اومون را» به عنوان اولین رمان او به چاپ رسید و مورد توجه منتقدین و خوانندگان قرار گرفت. از پلوین تاکنون بیست رمان و چند مجموعه داستان کوتاه به چاپ رسیده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر زاوش، چاپ اول زمستان 1392، شمارگان 2000 نسخه، 162صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.9 نمره در آمازون 4.2)
پ ن 2: این نویسنده پُرکار و پُرفروش اصلاً اهل حضور در مراسم عمومی نیست و ظاهراً در هیچ شبکه اجتماعی هم فعالیتی ندارد بطوریکه گاه شایعاتی رواج پیدا میکند که او ممکن است وجود خارجی نداشته باشد!!
پ ن 3: از این نویسنده دو رمان زندگی حشرات و انگشت کوچک بودا در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. اگر داوریها دقیق باشند من با توجه به کیفیت اومونرا حتماً به سراغ این دو خواهم رفت.
پ ن 4: کتاب بعدی باباگوریو اثر بالزاک و پس از آن زیر کوه آتشفشان اثر مالکوم لاوری خواهد بود.
گسل لنین!
اشاره شد که راوی تلاش میکرد از درون طوری به بیرون نگاه کند که آرزوهایش را بهوقعیافته ببیند. دنیای کودکی و بازیهای کودکانه اینچنین است و هر کدام از ما چنین تجربیاتی را از سر گذراندهایم؛ به راحتی میتوانستیم زیبایی را در چشمان خود تعبیه کنیم! در بزرگسالی البته این کار بسیار سخت خواهد بود هرچند که در مثبت و منفی بودن آن (در حوزه فردی و زندگی شخصی) بسته به شرایط میتوان تأمل کرد اما در حوزه جمعی و بالاخص حکومتها این امری مخرب است. نمیتوان از شهروندان یک جامعه خواست که به برهوت بنگرند و به جای خار و شنهای روانِ موجود در آن، صحنههایی از ملکوت را ببینند (البته منظورم درخت و سبزه و گل و نهرهای روان در فردوسِ برین است و نه صحنههای دیگر!). در کوتاهمدت شاید بشود اما برای بلندمدت قطعاً جواب نمیدهد.
بعد از فروپاشی شوروی و حتی هنوز، برخی معتقدند که پس از لنین، هیئت حاکمه نتوانست از طریق مدارس و رسانههای تحت کنترل، سوسیالیسم را در قلب و جانِ نسلهای بعدی جا بیاندازد ولذا فروپاشی رخ داد. این تحلیلگران لحظهای از خودشان نمیپرسند که نظام کمونیستی در این راستا چه کار باید میکرد که نکرد!؟ تمام وجوهِ زندگی مردم را ایدئولوژیک کرده بود و تپهای دیگر باقی نمانده بود که گلکاری نشده باشد. اما برغم تمام تبلیغات و بریز و بپاش و بگیر و ببند به جایی رسیدند که امکان تداوم نظام به هیچ وجه میسر نبود. اینکه اگر خروشچف دست به اصلاحات نمیزد و اگر گورباچف بدون برنامه سراغ اصلاحات نمیرفت همه آدرسِ غلط دادن است تا مخاطبین اصلی این تحلیلها روحیه خود را حفظ کنند که البته جواب هم نخواهد داد. چرا؟! چون مدت کوتاهی میتوان بیابان را در چشم مخاطبان، بهشت جا زد. از طرف دیگر مخاطبین مگر چقدر میتوانند در رویاهای کودکانه سیر کنند؟ بالاخره روزی چشمانشان را باز میکنند و متوجه میشوند که «گسل لنین» یک سیاهی بیپایان است. گسل لنین در داستان شیاری طولانی بر روی ماه است که قرار است یک وسیله بیسرنشین آن را مورد کاوش قرار داده و اطلاعات باارزش علمی را به زمین مخابره کند.
در همهی زمینهها در حال پیشرفت هستیم!
راوی با توجه به علایق خود وارد مدرسه هوانوردی میشود و با پاسخهایی که در مصاحبه ورودی میدهد برای یک برنامه فضایی انتخاب میشود و داستان در واقع از زمان ورود به همین مدرسه و اتفاقاتی که در آن رخ میدهد، آغاز میشود. برنامه فضایی و رقابتی که شوروی (با توجه به هویتِ تقابلی این نظام و تعریف شدن مشروعیتش در این رابطه) وارد آن شد در واقع یکی از سوراخهای متعددی بود که بودجه هنگفتی را به درون خود میکشید و نهایتاً شرایط فروپاشی را تسریع و تسهیل کرد. یکی از مسئولینِ مربوطه به راوی در این مورد چنین میگوید:
«هدف اصلی آزمایشهای فضایی که تو الان داری براش آمادگی پیدا میکنی اینه که نشون بدیم ما از تکنولوژیهای غربی هیچی کم نداریم و به راحتی میتونیم سفینه به ماه بفرستیم. فعلاً این توانایی رو نداریم که سفینهای بفرستیم که راهبر داشته باشه و توانایی بازگشت به زمین؛ ولی این امکان برامون وجود داره که یه سفینهی اتومات به فضا پرتاب کنیم که لازم نباشد به زمین برشگردونیم.»
هدف در واقع جلوگیری از تضعیف ایدئولوژی نظام است. آنها گاهی به زبان میآورند که جنگ و تحریم در روند پیشرفت شوروی تأثیر گذاشته است اما درعینحال باید نشان بدهند که علیرغم همه اینها نظام در حال پیشرفت است. این را یکی از اساتید مدرسه جنگِ عقاید مینامد و معتقد است یک ثانیه هم نباید در این جنگِ نرم تعلل کرد و چون ما به «حقیقت مطلق» (مارکسیسم) پشتگرم هستیم لذا ایرادی ندارد که خدعه در کار بیاندازیم و دروغ بگوییم و فریب بدهیم چون «هدف» وسیله را توجیه میکند.
حاشیه به جای متن!
در طول داستان «حفظ ظواهر» اولویت اول کاری قسمتهای مختلف است. مثلاً ظاهر سفینه از لحاظ تعداد آنتنها و بزکدوزکها باید بهگونهای باشد که روی بیننده تأثیر لازم را بگذارد اما اینکه محل استقرار راوی در ماهپیما بهگونهایست که کمرِ این بندهخدا تا میشود فاقد اهمیت است. یا مثلاً در دروسی که برای گروه تحقیقاتی عازم به ماه تدریس میشود هیچ خبری از دروس فنی و تخصصی نیست و به جای آن کلاسهایی برای تقویت و تهییج احساسات در جهت اعتلای روحیه فداکاری و عنصر قهرمانی است. طنز تلخ داستان این است که در یک مرکز تخصصی برای نشان دادن اهمیت «ماه» به کلامی از لنین استناد میشود که مثلاً ماه برای ما اهمیت دارد! یا مثلاً مدام بر «اتوماسیون» تأکید میکنند اما مدرس مربوطه فقط قصه و خاطره تعریف میکند.
در عینحال ظاهرسازی و فریب باید آنقدر عمیق و دقیق باشد تا بتواند واقعی جلوه کند؛ هم در نگاه ناظران بیرونی و هم در نگاه مقامات بالادستی و البته مردم داخل! در یکی از دروس تحت عنوان «روحیه استوار» نمونههایی از قهرمانان شوروی برای اعضای گروه از تجربیات خود صحبت میکنند. سرگذشت یکی از آنها جان کلام را در این رابطه پیش روی ما قرار میدهد. مقامات حزبی به شکار حیوانات وحشی به عنوان تفریح، علاقه خاصی دارند و این فرد، شکاربان ناحیهایست که مقامات به آنجا میروند. در یک نوبت، حادثهای رخ میدهد و تفنگ گیر میکند و خرس هم متأسفانه توجیه نبوده و یکی از اعضای بلندپایه جانش را از دست میدهد. پس از آن با تصویب قانونی، شکار حیوانات وحشی برای مقامات ممنوع میشود اما خُب از این تفریح نمیتوان چشمپوشی کرد! این میشود که شکاربان ناحیه و پسرش پوست گراز و خرس به تن میکنند تا مقامات در محیطی ایمن مشغول شکار شوند. شکاربان اگرچه در زیر پوست حیوان، جلیقه ضدگلوله میپوشد اما همیشه این امکان وجود دارد که گلوله به نقاطی فاقد محافظ برخورد کند و فاجعه رخ بدهد. اتفاقی که در زمان حضور کیسینجر (مذاکرات کاهش سلاحهای اتمی) رخ میدهد و در صحنهای تراژیک، پسر جلوی چشمان پدر به تدریج جان میدهد درحالیکه او نمیتواند هیچ عکسالعملی نشان بدهد. این پیرمرد «یک مرد واقعی روس» است! یعنی کسی که همواره آمادهی فدا کردن جان خود در راه آرمانهای نظام است.
نیاز به قهرمان!
در کلاسهای آموزشی برای فضانوردان، آموزشهای سیاسی اولویت دارد. این فقره توسط دو سرهنگ با نامهای اورچاگین و بورچاگین راهبری میشود که این دو خودشان از آکادمی سیاسی-نظامی کورچاگین فارغالتحصیل شدهاند! کورچاگین شخصیت اصلی داستان «چگونه فولاد آبدیده شد» اثر نیکلای استروسکی است که از همین سنخ قهرمانهاست که با وجود کور و فلج شدن ناامید نشده و یک کارخانه فولاد بنا میکند. از طنز حادثه این دو هم کور و فلج هستند. به نظر میرسد در آن آکادمی برای پرورش قهرمانانی همچون کورچاگین، داوطلبان را کور و فلج میکنند! یا اینکه در میان افرادی با این مشخصات به دنبال قهرمانان آینده میگردند!
یک مجموعه نرمال قاعدتاً از اعضایش توقع انجام وظایف دارد اما وقتی یک مجموعه کارآیی ندارد برای بقا و تداوم نیاز به شاهکارهای قهرمانانه، آنطور که در داستان از آن یاد شده، دارد. داخل پرانتز: (دقت کردید چقدر دارم تلاش میکنم چیزی از آن نقاط اوج داستان را لو ندهم!؟ باور کنید سخت است. ولی به خاطر اینکه اندکی امید دارم که یک مخاطبِ میله تا اینجا بیاید متن را بخواند و بعد تصمیم به خواندن کتاب بگیرد، دارم جلوی خودم را میگیرم. آنهایی که خواندهاند میدانند چقدر سخت است. میدانید آیا؟ به من حق میدهید؟! پرانتز بسته!) این نیازهای قهرمانانه ممکن است آدمهای معمولی را دچار گرخیدگی کند اما به قول یکی از آن افسران آموزش سیاسی، خاکِ وطن را همین آدمهای معمولی با خون خود سیراب میکنند و انرژی بنیادین کشور را تقویت میکنند. عمل قهرمانی هم چیزی نیست که بخواهیم یاد بگیریم یا برای آن آمادگی ایجاد کنیم... انتظار دارند که آن را انجام دهیم. خیلی عادی هم آن را انجام دهیم تا عیار حقیقتش بالا برود.
انسان به مثابه شیء!
این انتظار نشان از چه دارد؟! نشان از اینکه «انسان» برای آنها یک ماده مصرفی است؛ از مواد به بهترین نحو باید استفاده کرد. البته میتوان در حوزه نظر از انسان «بما هو انسان» تجلیلهایی کرد که مخاطب انگشت به دهان بماند اما واقعیت همان چیزی است که در عمل تجربه شده و میشود. اگر داستان را خواندهاید حتماً با موارد متعدد مصرف داروهای خوابآور مواجه شدهاید. آدمهای معمولی آمادگی لازم برای انجام عمل قهرمانی را ندارند و باید در این زمینه به آنها کمک کرد؛ یا با آموزش عمیق یا با خواب عمیق!
یکی از مواردی که افسر ایدئولوگ از آن به عنوان برتری شرق بر غرب یاد میکند همین توجه به انسانهاست. او معتقد است که غربیها جانِ فضانوردان را به خطر میاندازند اما چون جان انسانها برای ما اهمیت دارد به دنبال مسیر و ایزارهای اتومات رفتهایم. دلِ ما هم با شنیدن چنین سخنانی به لرزه میافتد! چه اربابان مهربانی! البته آن افسر سیاسی وقتی به این اشاره میکند که ما فقط ماشینهایمان را در معرض خطر قرار میدهیم، دروغ نمیگوید. چون نکته در این است که نوع نگاه آنها به انسان چنین است: امتدادی از ماشین!
باز هم حسرت یک زندگی معمولی!
مردم عادی در چنین فضایی که در آن به طور سیستماتیک فریبکاری رخ میدهد و متداوماً در موقعیت فداکاری و اهدای جان قرار میگیرند، دچار فرسودگی اعصاب و روان میشوند. آنها طالب یک زندگی معمولی هستند اما مسیر پیشِ روی آنها فقط برای رشادت جا دارد! از طرفِ دیگر طراحان و برنامهریزان تحت هر شرایطی به دنبال این هستند که آزار برسانند (موقعیت نشیمن راوی در سفینه گویای کامل این حرف است). این مردمان عادی باید «در تاریکی مطلق مثل سگ» پدال بزنند و هیچ راه برگشتی هم برایشان قابل تصور نیست. در چنین شرایطی است که مصرف الکل در شوروی سابق، در چند سال آخر سه برابر میشود و صدای خسته مردان و زنان مثل صفحه 35 به آواز بلند میشود که: «بگذارید تا زندهایم شاد باشیم...»
نکتهها و برداشتها و برشها
1) وقتی «پرواز چیزی نیست جز مجموعهای از ادراکات و احساسات» آنگاه میتوان تصور کرد در چنین جایی «تنها فضایی که سفینههای آینده کمونیستی در آن پرواز میکردند ]...[ آگاهی جمعی شوروی بود». اون جمله اول در واقع یک فانتزی کودکانه است اما وقتی همین فانتزیها واردیک نظام حکومتی شود به جمله دوم خواهیم رسید... موفقیت در یک فضای ساختگی و وهمی!
2) شاید عنوان شود نویسنده سیاهنمایی کرده است و از بیخ و بن منکر توفیقات فضایی شوروی شده است و... اگر چنین حسی به شما دست داد توصیه من این است که از این فاز بیایید بیرون! داستان به مسائل بنیادیتری اشاره دارد. کفهی توفیقات این نظامها معمولاً در مقابل کفهی فجایعی که آفریدند حرفی برای گفتن ندارند. البته محتمل است که الان با وجود پوتین و شرایط موجود به جایی برسیم که اکثریتی از مردم آن دیار از نظام کمونیستی به نیکی یاد کنند. آیا در چنین حالتی نظام کمونیستی تطهیر میشود!؟
3) نگاه به انسان به صورت سمبولیک در طراحی ماکتهای هواپیماها و سفینهها قابل ردیابی است. وقتی در بخشی از داستان یکی از شخصیتها ماکتی را دمونتاژ میکند متوجه میشود که در هنگام ساخت، ابتدا آدمکِ خلبان را روی صندلی قرار دادهاند و پس از آن با مقوا کابین را شکل دادهاند بهنحویکه امکان دسترسی و خروج خلبان میسر نیست و این یعنی او محصور است با سرنوشتی محتوم! چیزی که در داستان هم به خوبی نمود پیدا میکند.
4) من نسبت به آن دوران تغییر کردهام، تغییری تدریجی و محسوس. دیگر نظر بقیه برایم مهم نیست چون متوجه شدهام که برای بقیه پشیزی ارزش ندارم و اگر هم فکری بکنند به عکسم فکر میکنند نه خودم، با همان بیتفاوتی محضی که خودم به عکس دیگران فکر میکنم. پس این خبر که اعمال قهرمانانه من قرار بود پوشیده بمانند برایم شوک به حساب نمیآمد، شوک اساسی این بود که داشتم یک قهرمان میشدم.
5) یک تفاوت قابل تأمل این است که برخلاف آمریکاییها که دوست دارند روی نیمه روشن ماه فرود بیایند، برنامه تعریف شده در داستان روی نیمه تاریک ماه تمرکز دارد. گسل لنین هم روی همان نیمه قرار دارد. یاد ستون نیمه پنهان یکی از روزنامهها افتادم! چند ارثیه از جنبش چپ به ما رسید که یکی همین قضیه است.
6) از جانگذشتگی کسانی که به هر دلیلی توان و انگیزهای برای زندگی ندارند خیلی جذابیت ندارد. اتفاقاً گزینههای مربوطه هرچهقدر تمایل بیشتری برای زندگی داشته باشند بهتر و جذابتر است. این نگاهِ اورچاگین و اورچاگینهاست.
7) حتا یه وجود پاک و درستکار برای فرماندهی اکتشافات فضایی وطن ما کفایت میکند، همین یه نفر میتونه پرچم شکوهمند سوسیالیسم رو بر سطح ماه دوردست به اهتزاز دربیاره. ولی باید یه روح پاک وجود داشته باشه، حتا شده برای یه لحظه، چون پرچم درون اون روح به اهتزاز درمیآد... این هم بخشی از جهاد تبیین توسط اورچاگین است!
8) اینطور هم نیست که هیچکس نداند که چه خبر است! گاهی برخی جوکها و لطیفهها بهنوعی نمایانگر آن چیزی هستند که در حال اتفاق افتادن است. در ص64 یکی از اعضای گروه لطیفهای ترسناک تعریف میکند که عیناً به سرنوشت برنامه اشاره میکند. مشابه آن را زیاد دیدهایم... مثلاً خرسی که فریاد میزند من خرگوشم!
9) کپیکاری از روی لباس یک خلبان آمریکایی که در ویتنام سقوط کرده است... این نکات ریز چه خوب اتمسفر داستان را شکل داده است.
10) گذر راوی یک نوبت به اتاق اورچاگین و بورچاگین میافتد و سادهزیستی آنها او را تحتتأثیر قرار میدهد در آن حد که اشک در چشمانش حلقه میزند! حتی یک لحظه دچار تردید میشود که نکند تمام کمونیستها فرصتطلب و دغل و حسابگر نباشند!
11) در خوانش اول سرِ اینکه در داخل سفینه برای جلوگیری از دور شدن از روح ملی، همواره رادیو ملی شوروی در دسترس است کنجکاوی نشان میدادم... اما در ادامه فکم کش آمد از این بازی گروتسکگونه!
12) اومون از خدای را (رع) خوشش میآید. سر این خدای باستانی مصر، شبیه شاهین است و بدنش بدن یک انسان... خلبانان و فضانوردان و بقیه قهرمانان وطن معمولاً لقب شاهین را یدک میکشیدند.
13) آزمون تناسخ و کنکاش در زندگیهای قبلی یا بهتر است بگوییم تجسس در ناخودآگاه دیگران از فصلهای عجیب و ترسناک کتاب است. قضاوت بر این اساس و اجرای حکم... خلاصه از آن کارهایی است که ما با آن آشنایی نداریم!
14) زمین از فضا بیشتر شبیه یک کرهی ماکت است که از پشت لنزهای بخار گرفتهی یک ماسک گاز به آن نگاه شود... در خوانش دوم موقع خواندن این جمله بغض کردم!
15) راوی با اشاره به نوری که از ستارگان بعد از میلیونها سال و شاید پس از نابودی آن به ما میرسد چنین میگوید: «ما انسانها به یکدیگر برخورد میکنیم و میخندیم و بر شانهی هم میزنیم و بعد به راه خود میرویم، ولی همزمان در بُعدی مستقل که آگاهیمان جرئت نگاه کردن به آن را ندارد، ما بیهیچ حرکتی در محاصرهی خلاء معلقایم، بیسروته، بیدیروز و فردا، بیاین امید که به هم نزدیکتر شویم یا حتا ذرهای سرنوشت خود را تغییر دهیم. قضاوتمان از آنچه برای دیگران اتفاق میافتد نور پُرنیرنگی است که به ما میرسد و تمام طول زندگیمان به سوی آنچه تصور میکنیم نور است پیشرَوی میکنیم درحالیکه احتمالاً منبع نور مدتهاست از بین رفته.»
16) علاقه دیما (یکی از اعضای گروه) به پینکفلوید کاملاً بجا انتخاب شده است؛ هم منطبق بر واقعیات آن زمانه است و هم با داستان اشتراکاتی دارد. از تمرکز برنامه فضایی بر «نیمه تاریک ماه» گفتم و این عنوان آلبومی از این گروه موسیقی است که از اتفاق آن هم بیشتر به جنون اشاره دارد تا به فضا! یکی از آهنگهای این آلبوم، «ما و آنها» است که علاوه بر انطباق معنایی عنوان با داستان، در فیلم «زابرینسکی پوینت» هم مورد استفاده قرار گرفته است و... آنان که خواندهاند باقی ارتباطات را میدانند.
17) رفیق کریوومازوف از طرف تمام افسران پرواز به شما بابت فرود آوردن موفقیتآمیز سفینه لونا-17 بی بر سطح ماه تبریک میگویم!
18) «برو جلو داری از برنامه عقب میافتی»... بیپدرمادرها!... سرهنگ خالمرادوف گفت: «واقعاً که خیلی الاغی. توی پرونده پرسنلیت دیدم که تو بچگیت هم جز اون ]...[ هیچ دوستی نداشتی. تا حالا به آدمهای دیگه هم فکر کردی؟ بابا به تنیس نمیرسم.» عظمت این جمله آخر را فقط آنهایی که خواندهاند درک میکنند!!
19) چرا راوی ادامه میدهد!؟ چون برنامه طوری است که آدم به خاطر دوستان و همدردهایش احساس میکند که باید ادامه بدهد. کسانی که خود را قربانی کردهاند تا... چنین تلههایی در نظامهای ایدئولوژیک کار گذاشته میشود (اگر بدبینانه نگاه کنیم). و اگر خوشبینانه نگاه کنیم به صورت اتومات چنین فضایی شکل میگیرد. کفِ پاهای بخشی از جمعیت تاول میزند و آدم به خاطر تاول کف پایش هم که شده ادامه میدهد.
20) یکی از صحنههای قابل تأمل جایی است که راوی در اعماق گسل لنین، میخواهد مهمترین اتفاق زندگیش را به یاد بیاورد اما چیزی که به یادش میآید همان شکاربان قهرمان است! همین صحنه لیافت یکی دو دهم نمره اضافه را دارد!!
سلام
میله جان تلاشت مستمر باشه
برات آرزوی موفقیت دارم
خیلی خیلی خیلی سخته توی این زمانه کتاب خواندن
سلام
ممنون از لطف و آرزوی خوبتان
در این زمانه و همهزمانهها کتاب خواندن سخت است اما در مورد آنها نوشتن باهاتون موافقم که سختتر شده است.
یک زمانی به این فکر میکردم که میتوان به کمک کتابخواندن از واقعیات روزمره فرار کرد... این یعنی سرگرمی... چیز بدی هم نیست... گاهی واقعاً لازم و حیاتی است... اما بعد که تجربهام کمی بیشتر شد دیدم کتابخواندن بیشتر ابزاری برای روبرو شدن با واقعیت است و به قول یکی از اساتید «تلاش برای معنا بخشیدن به هرج و مرج هستی» ... حالا اگر با نگرش اول به رمان خوادن نگاه کنیم کمی کار برای ما سختتر میشود در این «زمانه» ... اما اگر با نگرش دوم نگاه کنیم باید حکم کرد این کار واجب است... اوجب واجبات!
به به عجب معرفی خوبی
من شخصا به موضوعات جنگ سرد و برخوردهای دو ابرقدرت خیلی علاقه دارم و حالا این موضوع رقابت و به قولی توفیقات فضایی و هوانوردی و توضیحات دقیق و باحوصله شما میلم رو به خوندن این کتاب دو چندان کرد ... و البته نسخه الکترونیک رو از کتابخوانها تهیه کردم
تشکر بسیار
سلام
از اینکه کنجکاو شدید و کتاب را تهیه کردید خوشحالم... امیدوارم خیلی زود بعد از خواندن کتاب کامنت شما را در اینجا ببینم و امیدوارم که آن زمان از انتخاب این کتاب رضایت کامل داشته باشید... و همچنین این مطلب.
سی چهل صفحه اول را که عبور کنید و به شوک اول برسید به نظرم باقی آن حل است و تا قبل از مطلب بعدی به اینجا باز خواهید گشت.
منتظرتونم
مقدمه ی سوم مطلبی را یادم انداخت که فکر کنم از برشت است که میگوید هر کجا که از سربازها انتظار فداکاری می رود معلوم می شود ژنرال ها کارشان را درست انجام نداده اند.
در مورد مثال گسل فکر کنم در این مورد بیشتر ضرب المثل خودمان مصداق دارد که خشت اول چون نهد معمار کج... . مشکل واقعی در این قبیل موارد همان خشت اول است.
با چنین توصیف و چنین نمره ای از این داستان نمی شود گذشت.
سلام
مثال برشت هم گویاست. یاد صحنه های مرتبط با جنگ سفر به انتهای شب افتادم
دقت کردید که داریم در زمینه کج گذاشتن خشت اول زبانزد خاص و عام می شویم! متخصص کج گذاری شدیم! اینجور مواقع است که ارزش کار افرادی نظیر نویسندگان اعلامیه استقلال آمریکا مشخص می شود.
بالاخره حوزه کاری شماست و تجربه دارید... خشت اول را که کج بگذاریم حاصل بنایی کلنگی است که بعد از چند سال هیچ کاریش نمی شود کرد جز کوبیدن و ....
ممنون
سلام حسین آقا،
خداقوت!
خیلی ممنونم بابت معرفی کتاب.
برای من هم این سوال بوده که ادبیات روس آیا دوباره نویسنده های خوب داره یا نه؟
سلام
بالاخره با آن پیشینه و آن ریشه های عمیق می توان منتظر تظار رویش جوانه ها و نهال ها بود حتا اگر این وسط یک حکومتی مثل شوروی روی کار باشد که خیلی استعدادها را نابود کرده باشد.
ممنون از لطفت
سلام میله
مطالبی که می نویسی دیگه از حیطه یک وبلاگ نویس آماتور خارج شده .
شبیه نقد در مجلات تخصصیه.
بشدت بهت مشکوکم که حداقل کار دومت بنوعی به صنعت کتاب مرتبطه .
ممکن نیست نوشته ات انقدر حرفه ای باشه و تو آماتور باشی؟!!!
اعتراف کن !!!
پ.ن :
این جمله ات منو جذب کرد
تا بحال بهش فکر نکرده بودم
"نیاز به فداکاری معمولاً نشان از وجود خطا و نقصان در آن بخش یا بخشهای دیگر دارد و وقتی یک مجموعهای برای سرپا ماندن نیاز روزافزون به فداکاری پیدا کند فاتحهاش خوانده است. "
متاسفانه بارزترین مصداقش برای ما بنظرم جنگ ایران و عراق اومد
جایی که پسران و برادران، پدران و شوهران ناگزیر به فداکاری شدند
و
در پایان
دیگران سردوشی های سنگین و ... نصیبشون شد
سلام
من خیلی اهل اعتراف هستم
کار دوم که ندارم چون زیر کار اولم که مرتبط با خط تولید صنعتی است در حال له شدن هستم و همین که شبها خودم را به خانه می رسانم هنر کرده ام
دیگه بعد از ده دوازده سال وبلاگ نویسی مداوم اگر به یک نظم و نظام متناسب با علایق و توانایی هایم نزدیک نشده باشم که بدجور باخته ام...
از لطف نهفته در کامنت سپاسگزارم
مصداق بارز مثالی که زدید را در داستان می بینیم. کتاب هم به همین قهرمانان تقدیم شده است.
سلامی دوباره
کتاب رو خوندم و باید بگم خیلی رمان خوبی بود و به جهاتی حس نزدیکی با قهرمان داشتم و مزه اشنایی زیر زبونم میاومد.
نثر کتاب خوب بود و سراسر تم خاکستری به حق داشت، ترکیبات و توصیفاتش از حالات خودش و افراد و رویدادها هم واقعا عالی بود.
من نوجوانی و اون طور که میگن تینجری خیلی به شوروی و تسلیحاتش علاقه داشتم و بعد تر که بزرگ شدم و تاریخچه رو خوندم و اشنا شدم کلا 180 درجه تغییر موضع دادم اما وقتی داشتم کتاب رو می خوندم توصیفاتش و وقایعی که رخ داد خیلی برام اشنا بود و مخصوصا عقب افتادگی تکنولوژیک شوروی از امریکا که هرچی از ابتدای جنگ سرد می گذشت بیشتر و بیشتر میشد ...
اول خیلی گلایه داشتم به این که چرا نویسنده آدم ها رو داخل مراحل جداسازی موشک و خود ماهپیما قرار داده و احتمالا خیلی از خوانندهها هم خرده بگیرن به این طرح اما کلیت ماجرا در نظر بگیریم و استعاره و معنی پشتش می بینیم طرح خیلی خوبی بوده و نویسنده اینجا نشون داده واقعا یه نویسنده توانا و زبردست هست ...
فقط فصل آخر رمان خیلی عجیب بود و اون اتفاقها خیلی گنگ بود برام، برم دوباره رمان رو بخونم به نظرم ...
نقدتون و اشاراتتون خیلی عالی بود و حرفی برای گفتن باقی نمیذاره
سلام رفیق
از سرعت شما شگفتزده و خوشحال شدم و از آن بیشتر کامنتی که نشان میدهد هم شما کتاب را خوب خواندهاید و هم کتاب شما را خوب انتخاب کرده است!! بله همینطور است، کتابها هم ما را انتخاب میکنند
واقعاً استعاره پشت آن قرارگیری اعضای گروه در بخشهای مختلفی که به مرور جدا میشوند تکاندهنده است. تبدیل شدن انسان به امتدادی از ماشین در روایتهای مختلف (چه در رمان چه در سینما) به کار رفته است اما این شکل خلاقانهای که نویسنده در این داستان به کار گرفته است در ذهن من به یک مورد خاص و شاید بتوانم بگویم ماندگار یا نمیدانم یک صفت ویژه دیگر...جای خواهد گرفت. واقعاً خلاقانه و کوبنده و اثرگذار بود. حالا اینکه عقبماندگی تکنولوژیک شاید در این حد هم نبوده باشد اما استفادهای که نویسنده کرده تا موضوع «انسان» را در این سیستم نشان بدهد یک خلق ادبی است که شایسته تقدیر است.
در مورد فصل آخر هم باید عرض کنم همیشه به پایان بردن یک اثر سختترین مرحله آن است و بطور معمول نسبت به باقی قسمتها ضعف بیشتری دارد اما در مورد این اثر و پایانبندی آن باید یک دور دیگر کتاب را بخوانید. شاید تنها ایرادی که بتوان گرفت این است که خروج راوی از آن سیستم مخوف و مکار کمی سردستی است اما مگر سقوط این نظام سردستی نبود!؟ با تمام آن اشراف و سیطره اطلاعاتی و نظامی و ایدئولوژیک ناگهان فرو ریخت.
ممنون
درود و سپاس فراوان بابت آموزشی که بی منت روا داشتید.
و اما کتاب را نخوانده ام و شاید جذبم نکند. مقاله را خواندم البته در فضایی پر از سر و صدای بچه ها و غر زدنهای عیال و بدتر از همه ذهنیت فاقد تمرکز کافی که بتواند در شرایط غرشهای توپ و تانک به خود القاء نماید در کتابخانه است و آرامشش قابل پیاده سازی! خلاصه ببخشید سر و صدای تلویزیون و زنگ خانه و زنگهای تلفن همراه و غیره و ذلک هم مزید بر علت است. تنها جایی که میشود آرامش را حس کرد جاییست که الباقی سکنه خانه به خواب رفته باشند!!!
بگذریم بنظر میرسد دست توانایی در قلم زدن و نگاشتن مطالب دارید. و در نیمه تاریک ماه چیزهایی دیده اید که کمتر کسی میل به دیدن و رفتن به آنجا و لمسشان را دارد. این سمت ماه که آشناست فقط در نیمه شبهایی که ماه پشت زمین قایم شده دیدنی است با تمام چاله چوله ها و گرفتگیهایش اگر کسوفی که میتواند نماد انقلاب باشد تاریکش کند بازهم برای انسان زمینی نیمه روشن ماه و آشناست.
خودمان با خودمان تعارف نداریم زمانیکه طبیعت و درختان و باغهای پیشینیان جایشان را به صنعت و ماشین و ویلاهای پر زرق و برق امروز داده اند. این سمت ماه باشی و به نور ایمان بیاوری یا آن سمت ماه باشی و شیطان را بپرستی فرقی به حالت نمیکند چرا که خورشید (آمون طاغوتی یا آتون انقلابی) اگر بر ماهت بتابد تو یا من نمیتوانیم چند قدمی بیشتر برداریم و در اولین گودال که گیر بیفتیم و یا بر اولین صخره برویم خیال برمان میدارد نکند نائل به کشفیاتی شده ایم که پیش از ما نبوده و نام تو یا من میماند یادگار آن چاله یا آن قله!
در فضایی که قرار گرفته ایم چه کمونیست باشیم و چه کاپتالیست عادتمان این شده هر شب بخوریم و بخوابیم و هر صبح پا شویم و بخوریم و برویم سر بدبختیهای روزمره و شنبه را تبدیل به جمعه کنیم! در فضای شوروی آنقدر تاریکی مستولیست که فقط نائل به کشف درونت میگردی و در فضای امریکا آنقدر دور و برت جاذبه که از خودت غافل میشوی. شاید هم در تلاطم کتابخانه و میدان جنگ متعادل گردی و از یک سمت بام نیفتی و به هر دو مقوله برسی یعنی گیاهشناس قدری شوی که توان ارتباط با خارهای بیابان را هم دارد و می فهمد در دلشان چه میگذرد؟
سلام
منت خدای را عز و جل که ...
یک حسی به من میگوید جذبتان میکند اما اینکه حس فوق کدام حس است و اینکه در پیشبینیهای قبلی خود چه میزان توفیق داشته بر من پوشیده است! در واقع صلاح مملکت خویش خسروان دانند بخصوص که در مملکتِ آدم مقداری سر و صدا آن هم از نوع بچهها وجود داشته باشد.
و اما آرامش! اگر تجربهی راوی این داستان را مد نظر قرار دهیم ما این آرامش را فقط در بیوزنی خواهیم یافت و دل بستن و امید بستن به خواب دیگران جندان مفید فایده نخواهد بود. خوشبختانه حضرات مباحث فضایی را از چند سال قبل کلید زدهاند و این امکان به زودی برای طالبان! (منظور خواهندگان است و نه آن طالبان) به وجود خواهد آمد تا این بیوزنی را هم به حول و قوه الهی تجربه کنند. و باز هم خوشبختانه مسئله ماه اگر برای لنین و استالین چندان کارکردی نداشت برای ما از نان شب واجبتر است و در برخی از ایام سال به مسئله مرگ و زندگی تنه میزند بهنحویکه بودجه رؤیتش کم از بودجههای دیگر ندارد و تخطئه در آن به منزلهی متزلزل کردن پایههای نظام خواهد بود.
بد نیست بدانید که برای راوی و همراهانش دروس مختلفی تدریس میشد که یکی از آنها تئوری عمومی ماه بود که در آن به اشعاری که «ماه» در آن به کار رفته بود میپرداختند. از این زاویه هم ادبیات ما سرشار از حضور ماه است و چیزی کم نخواهیم آورد... هم در بخش روشن ماه و هم در بخش تاریکش... مصالح و ابزار همه فراهم هستند تا ما به آن آرامشی که در پیش اشاره شد رهنمون شویم!
ما در این ایامی که گذشت سیری مبسوط در آفاق و انفس درون خود کردهایم... در واقع کردهایم... کشف درون را البته... و به نقاط رفیعی دست یافتهایم که باید فقط گفت بس است! بهتر است در باقی عمر که بسیار کوتاه است کمی هم از خودمان غافل شویم تا ببینیم این غفلت چه مزهای دارد که برای گرفتن کارت سبزش عالمیانِ غفلتزده سر و دست میشکنند که به قول مولانا: اُستن این عالم ای جان غفلت است!
باشد که متعادل گردیم. آمین!
ممنون از لطف شما
خواهش میکنم و لطف دارید
بله درسته همینطوره و این کتابها هم هستند که توانایی انتخاب آدم رو دارند :-)
متاسفانه یا خوشبختانه این چند روزی بیکار بودم و رمان هم نسبتا کم حجم باعث شد فرصت کنم رمان رو بخونم
در مورد فصل آخر الان خوب فکر میکنم و نگاه کردم اومون و دوستانش که فدا شدن هیچ وقت نرفتن به سمت ماه و توی همان فضایی زیرزمینی و داخلی بودن چه رویداد بیرون آمدن از لوناخود و ... همه داخلی بودن و فریب خوردن مخصوصا به خاطر تمرینهایی شبیهسازی که داشتن و وقتی که بهشون گفتن یا القا کردن داخل فضا هستند و بعد روی کره ماه واقعا هم باور کردن تا اینکه اومون جسارت میکنه یا شانس میاره که اون اسلحه عمل نمیکنه و فرارش از اون سیستم مخوف خواننده رو هم شوک زده میکنه چه برسه به خود راوی (مثل همان قضیه تئوری توطئه که آمریکاییها نرفتن کره ماه و اون عکس و فیلمها داخل استودیو بوده) به نظر نویسنده از این ماجرا الهام گرفته.
خیلی ممنونم از شما
حتی بزرگی گفته است کتابی که توانایی انتخاب مخاطبانش را نداشته باشد کتاب نیست!
بیکاری خوب نیست اما اگر به خواندن منتهی بشود باید گفت خوشبختانه...
بله اگر بخواهیم بین خودمان دوتایی اسپویل کنیم همینطور است... در همان اوایل بیان خاطرات هم ذکر میکند تنها فضایی که سفینههای آینده پرواز خواهند کرد فضای آگاهی جمعی مردم شوروی است (این را آدم در دور دوم خوانش متوجه میشود که از ابتدا گفته است). و باز هم در جای دیگر هم بیش از یک بار آن افسران عملیات و آموزش سیاسی ذکر و تاکید میکنند که این فداکاری هرچه عادیتر و طبیعیتر باشد در بینندگان و مخاطبین اثرگذارتر است! و در انتها هم که خب ... مشاهدات صریحاً بیان میکنند که... شما هم اشاره کردید.
نکته قابل تأمل همانست که جدی جدی برای دروغ گفتن هم باید کلی هزینه کرد! به همین خاطر کسری بودجه امری طبیعی و فزاینده است در این نوع موارد...
سلامت باشید
سلام
عالی بود معرفی و گمان می کنم از خود کتاب بهتر نوشتید
ولی کتاب رو هم نوشتم در لیستم که بخونم به زودی
خیلی چیزا دوست داشتم بگم ولی فقط به این بسنده می کنم که بگم تو شوروی بچه ها یه خورده زیاده روی کردن که همه چی پاشید، منظورم مصرف مشروبات و ایناست
پ.ن: یه جماعتی هم هستن که هرکی هرجا هر چی می نویسه میان ماله می کشن به اوضاع جاری، اینجا ندیدم ازشون کامنت
سلام
از لطف شما سپاسگزارم اما خود کتاب قطعاً عالیتر است و در این گزاره شک نکنید و به حساب هیچگونه شکستن و خرد کردن نفس نگذارید که آن در جای خود امر نیکویی است ولی اینجا عین حقیقت است.
در شوروی بچههای بالا و پایین همه در این امر زیادهروی میکردند. اگر اشاره شد که میراث چپ در برخی زمینهها در بالا و پایین ما قابل مشاهده است این مورد را فقط در پایین میبینیم و فکر نمیکنم بچههای بالا به این عارضه دچار شده باشند که آنها را دو چیز دیگر مست کرده است و نیازی به مستی دیگر نیست: نخست دستیابی به حقیقت و سپس قدرت.
....
پ ن: بزنید به تخته احتمالاً این از مزایای طولانینویسی است که تقریباً تعدادی که همه مطلب را میخوانند انگشت شمارند
در مورد زیاده روی شوروی و مقایسه با خودمون، منظورم دقیقا همین بود
اشتباهات اونا رو مرتکب نمیشن، ولی یه چیزای دیگه رو مرتکب میشن
ارتکاب بعضی اشتباهات اجباری است... از باب همان کج بودن خشت اول ناگزیر خشتهای بعدی با خود اشتباه به همراه دارند. کاریش نمیشود کرد. سر اولی خیلی باید دقت کرد.
درود مجدد دوست گرامی
امشب بلاگفا در دسترس نیست. شاید فردا باشد و شاید نباشد!
کشش آنچنانی به خواندن نسخ الکترونیکی ندارم مگر آنکه مطلب خیلی خیلی کوتاه باشد. کتاب کاغذی هم ورقی بزنم تا میل به خرید شکل بگیرد. میل به خواندن در مرحله دوم و توان ارتباط و درک مطالب با کتاب خان سوم و سخت ترین مرحله ماجراست. برای خان ۴ و ۵ اگر خوشم آمده باشد میل به نقد کردن و بازخوانی مجدد دارم. خان ششم میشود مباحثه با دوستانی که کتاب را قبل از خودم خوانده اند. و خان هفتم همان رجوع مجدد بر سر عبارات و کلید واژه های مورد بحث است.
دردسرتان ندهم اگر خان سوم را رد کنم حستان به واقعیت نزدیک میشود وگرنه هیچ.
علی ایحال پیشتر در فضای مجازی مطلبی پیرامون "سولاریس" از آثار نویسنده ای لهستانی در دوران جنگ سرد خواندم و اینکه آندره تارکوفسکی روسی فیلمش را ساخته. با عرض پوزش اگر سولاریس دستم بیفتد هفت خانش مقدم بر کتاب اومون را خواهد بود. شاید هم فیلمش را گیر بیاورم و ببینم.
خلق آثار ادبی به زبانهای بیگانه دستخوش چند عامل میشود که پیام را بدرستی و باقی جهانیان نمیرساند. ۱. ضعف در استفاده از واژگان موجود در زبان اصلی، یعنی ذهنیت نویسنده چیز دیگریست اما خواننده برداشت دیگری میکند. ۲. ترجمه هم میتواند لطمه بزند و شکاف دیدگاهی را اضافه کند. ۳. ساخت فیلم عامل سومی است که از اصل اثر دور بیفتیم.
ولی خوب با همه نقایص موجود لنگه کفش در بیابان غنیمت است.
امشب به این فکر میکردم اگر وارد کتابفروشی بشوم حس کودکی را دارم که وارد شیرینی فروشی دلخواهش شده و دوست دارد تعدادی را مزه مزه کند و نهایتا مقداری شیرینی بخرد و تا جا دارد در راه بخورد و مابقی را بگذارد برای روزهای بعدی...
حتما با آثار اورول مانوسید. در ۱۶ سالگی با نام ۱۹۸۴ آشنا شدم. زمانی که ۳۰ سالم شد آنرا خریدم و خواندم. بازخوانی کردم، نقد نوشتم، گزیده نویسی و بحث پیرامون عبارات چه در فضای مجازی و چه در محیط کاری داشتم و هنوز تا این سن (۴۶ سالگی) آنرا نشخوار ذهنی و مزه مزه میکنم. به جرات میتوانم بگویم جزو کتابهای نادری است که هر روز عبارات کلیدی و ساختار آن در ذهنم رژه می روند.
تقریبا ۸ سال پیش پیرامون عبارت "آزادگی بردگی است" بحث مفصلی در فروم هم میهن آغاز کردم و از زوایای مختلف این جمله را به همراه سایر فعالان تالار کتاب مورد نقد و واکاوی قرار دادم. یادش بخیر
امروز که در راه برگشتنی راننده رادیو را باز کرده و پیرامون کشفیات جدید در حوزه پزشکی آقایی اظهار نظر میکرد در جهان پیشتاز شده ایم و همسایگان به ما سفارش داده اند، یاد صفحه سخنگو و پخش اخبار دروغ کارمندان وزارت حقیقت افتادم!
سلام مجدد
از انتها شروع میکنم: بله واقعاً داریم سقف پیشرفت را سوراخ سوراخ میکنیم! کاش کمی هم پسرفت میکردیم تا قدر پیشرفتها را بیشتر بدانیم!
آقا تصمیم گیری و مراحل مقدماتی برای کتابخوانی شما خیلی مرا به یاد درس خواندن خودم انداخت! اول کلی وقت میگذاشتم که برنامهریزی کنم بعد از تکمیل شدن برنامه خسته میشدم و میرفتم کمی بازی میکردم و...
البته من خوششانس بودم و نمراتم خوب میشد اما همین باعث شد تمام ذخیره شانس خودم را در آن سالها برای همین نمرهها و کنکور و مدرک صرف کنم و خلاصه ته کشید! من ماندم و یک مدرک از دانشگاهی معتبر و دیگر هیچ!! الان که اواخر دوره کاری هستم به نظرم میرسد اگر شانسم در آن مقطع مصرف نشده بود و با مدرکی از یک دانشگاه غیرمعتبر فارغ شده بودم و چهها که نمیشد چه شد که به اینجا رسیدم؟ آهان! کتاب خواندن را اینقدر پیچیده نکنیم
سولاریس هم خوب است اما این کاملاً در ژانر متفاوتی است.
ترجمه هم که خب... در این مورد زیاد نوشتهام قبلاً اما برای کتاب بعدی حتماً یک اشاره دیگر خواهم داشت.
ممنون
سلام بر میلهی عزیز
من از نسل متأخر نویسندههای روس چیزی نخوندهم، اما با توصیفاتی که شما از کتاب کردین فکر کنم بد نیست با همین کار و همین نویسنده شروع کنم.
این گفتوگوی مختصر و مفید آبتین گلکار در مورد ادبیات شوروی رو شاید قبلاً خونده باشین:
https://myimago.ir/interviw-with-pro-abtin-golkar/
هرچند شخصاً علاقهی چندانی به داستانهای فضایی ندارم، بدم نمیآد تجدید نظر کنم.
ممنون از معرفی جانانه و خویشتنداری زیادی که بابت لو ندادن داستان کردین.
سلام بر درخت ابدی گرامی
از دیدن کامنت شما بسیار خوشحال شدم و ایام گذشته وبلاگی جلوی چشمم دورهای شد و خلاصه حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
خواندن این کتاب را توصیه میکنم و اصلاً نگران بخش فضایی و علمی-تخیلی نباشید. نیازی هم به تجدیدنظر نیست. مسئله ماه و فضا اگرچه موضوع اصلی است که راوی برای ما روایت میکند اما داستان تمرکزش بر چیز دیگری است...
ممنون از لینکی که فرستادی هم با چند نویسنده جدید روس آشنا شدم و هم آن نکتهای که در مورد اهمیت وجود منتقدین قدرتمند در اعتلای قدرت داستانها برایم جالب توجه بود.
بی صبرانه منتظر نقد رمان زیر کوه آتشفشان هستم.
سلام
امیدوارم در این سوی سال خوانده و نوشته شود
ممنون
درود مجدد
وسط ماجرای پاسختان به نکته جالبی اشاره داشتید.
"کلی وقت میگذاشتم که برنامهریزی کنم بعد از تکمیل شدن برنامه خسته میشدم و میرفتم کمی بازی میکردم"
اگر بخواهم میل به بازی را باز کنم. هنوز هم بعد از این همه گذران عمر ذهنم خودش را بازی میدهد. بمانند میمونهای وحشی که ازین شاخه به آن شاخه می پرند و معلوم نیست بدنبال چه هستند؟ غذا، جفتیابی، نمایش، شهرت، آرامش و... یا نه صرفا یک شاهکار خلقت است. اینگونه جانور از قدیم سهمی در بازی بزرگان (خلفای عرب یا شاهان هندوستان یا ممالک مشابه ) داشته. بهتر است وارد ریزه کاریها نشوم که میمون مقلد خوبی بوده و ساختار مغزش و عملکردش شبیه به گونه های انسان! حتی در زمینه ابتکار عمل گاهی از خود انسان هم جلو میزده و ختم کلام داستانک آن میمون زیر گوش طرف زد و گفت فکر کردی فقط خودت پدربزرگ داشتی!
بگذریم یک ذهن متمرکز میتواند مرا در چالش شکست دهد. آنجا که بداند سفسطه و یاوه حاکم بر بحث است یا فلسفه و استنتاج یا ملقمه ای از هر دو!!!
و در ادامه اشاره داشتید: "خوششانس بودم و نمراتم خوب میشد"
خوش شانس نبودید گیرایی ذهنتان قوی بوده و تا حدودی مدیون ژنهای به ارث رسیده از والدینتان باشید. صد البته محیط هم بی تاثیر نیست. همین تجربه ای که اکنون شما به فرزندان و نسل بعد از خودتان منتقل می کنید که من درس خواندم و چیزی نشدم. اگر به عقب بازگردم مسیر چیز دیگری است، یحتمل آبا و اجدادتان برعکس توصیه نمودند که ما درس نخواندیم و موفق نشدیم اگر به عقب بازگردیم درس میخوانیم تا هر مقطعی که بشود. در واقع ترسیم خواسته ها و انعکاس نرسیدنها یک دوره زمانی یا نسلی دارد. خواسته من نوعی در ۵ سالگی برای وقتی ۲۵ ساله شدم چیز دیگری بود و اکنون که ۴۵ را پشت سر گذاشته ام چیز دیگری شده. علی ایحال هنوز نمیدانم نسل امروزی (دهه ۸۰ متولد همین مملکت) به چه میخواهد برسد آیا شما میدانید؟
یکجایی هما خوانده ما نسل بازی خورده ایم، اتش به پرهامان زدند.
سخن دراز است و بی راه فراوان
سلام
فرصتها خیلی سریع می گذرند.... این گزاره چنان بدیهی است که نیاز به استدلال و استنتاج ندارد. حداقل برای من و شما که این امر را به تجربه دریافته ایم. منتها مسئله اینجاست که در زمان مورد نظر چگونه عمل کنیم که بعدها حسرت فرصت سپری شده را نخوریم. حل این مسئله هنر می خواهد شانس می خواهد ژن و استعداد می خواهد و ... خلاصه یکی یا چند تا از اینها را می خواهد و البته یک شناخت نزدیک به درست از حال و آینده. چیزی که معمولا مفقود است و موجب همان نوسانی میشود که اشاره کردید.
اما سوال ...اینکه دهه هشتادی ها چه می خواهند..... من دو تا دهه هشتادی دارم... این دو تا کلی با هم فرق دارند. دوستانشان هم به همین ترتیب... لذا اینکه بخواهیم همه آنها را جمع ببندیم و خواسته آنها را کشف کنیم کاری است نشدنی.... تازه مقدمه ای که عرض کردم را اگر لحاظ کنیم (وجود یا عدم وجود شناخت نسبت به حال و آینده و آنچه خودمان می خواهیم ) باز هم سخت تر میشود.
ولی برای اینکه شعر نبافته باشم و از فضای این داستان هم دور نشده باشم به چند خواسته اشاره کنم که در همه زمانها و همه مکانها جواب می دهد: احترام ، امید
فکر کنم همین دو تا کفایت دارد. یعنی این دو تا باشد باقی چیزها خواهد آمد.
احترام وجوه مختلفی دارد که یکی از آنها با استمداد از این داستان همین است که انسان خودش هدف است و نه ابزاری برای رسیدن به مقاصد دیگران (از من پدر گرفته تا حکومت)
امید هم که مشخص است . افق روشنی باید باشد که ....
کوتاهش می کنم
وسط صحبت یادم افتاد که ذیل داستانی دیگر همین حرفها را زده ام! اول فکر کردم توی خواب دیدم این حرف ها رو
اما
بحث را دوبار خواندم (نوشته خودم و پاسخ شما).
در اینکه پراکندگی آراء و سیر ابعادی گوناگون در نسل فعلی و نسل بعدی وجود دارد شکی نیست. در یکی از کلاسهای تخصصی برق استاد اشاره داشت دهه ۵۰ هر کس مهارتهای گوناگون ولو اندک داشت موفق تر بود اما امروزه چون رسیدن افراد به مکان سهل الوصولتر و سریعتر شده هرکس در یک شاخه حرکت کند و عمیقتر شود موفق تر است. برای مثال اگر پدران ما نیاز بود برای حل مشکلات پیش رو اعم از سیم کشی برق، لوله کشی آب، تعمیر ماشین، رنگ آمیزی در و دیوار، شناخت گیاهان دارویی و امثالهم علمی هرچند اندک بدانند کفایت میکرد نهایت متخصص امر اگر یک هفته بعدتر میرسید اتفاق خاصی نمی افتاد. اما امروزه تقریبا تمامی مجموعه ها و مشاغل، شبکه ای نسبتا پیچیده شده که اگر دانش عمقی نداشته باشی هرآن احتمال بلاتکلیف شدنت می رود. امروز تعمیر هر ماشینی کار هر کاسبی نیست یا نصب و راه اندازی نرم افزارها تخصص میخواهد و حتی هنر (از موسیقی گرفته تا آشپزی) نیز آکادمیک شده چه رسد به تدوین استاندارد!
در تمام این ممارستهایی که شکلش از ۵۰ سال پیش تا به امروز تغییر کرده تا ۵۰ سال آینده که علامات سوال و نمیدانمهایش سرجای خود مانده، سرعت و دقت دو مقوله ایست که ماشین یا اتوماسیون بدنبال آن انسان امروزی را یدک میکشد و هل میدهد! انسانی چون من که مرز میان خواب و بیداری را نمیداند و پیشگامان در آخرین تجسمهای سینمایی یا مکتوبات نگارشی نبرد مابین تناقضها (فرضا شرارت در مقابل بی آلایشی یا نئولیبرالیسم در مقابل عقب ماندگی) را به تصویر کشیده و مخاطب را به چالش فهمیدن و نتوانستن دعوت میکند از خود می پرسم آینده چه خواهد شد؟ فی الواقع نمیدانم درجایی که بشر امروزی قادر است با تزریق دارو یا شبه ویروس و تغییر میزان هورمون یا شبکه اعصاب در بدن فرزندم رفتارش را تحت کنترل بگیرد صحبت از احترام و امید مقوله درستی است یا خیر؟
مخلص کلام آنکه انسان دانا (فلاسفه یونان باستان) در هزاره پیش از میلاد تا به امروز در جستجوی کشف اصالت جوهری پیدایش جهان و حل معادلات حاکم بر علم (فیزیا) و استنتاج قانون بوده اند اما انسان امروزی اذهان پاک و ناپاک را شخم میزند و سردرگم راهی که به یکتایی منجر شود برای خودم غیرقابل احساس و ادراک شده!!!
بشر امروز که سهل است من حتا اینکه بشر فردا و پس فردا هم بتواند آنگونه که گفتید رفتار فرزند مرا تحت کنترل بگیرد را قبول ندارم. در واقع اگر به این توانایی رسیده بودند حاکمان خودشان را در رسانه ها هلاک نمی کردند!
سلام
کتاب خوبی بود. ممنونم از توضیحاتی که مینوسید خیلی خیلی عالیه
سلامت باشید.
سلام سعید عزیز
خوشحالم که از کتاب راضی بودهاید.
ممنون از لطف شما
سلام میله عزیز
من کمی با تاخیر کتاب را تمام کردم.
و باید بگویم خیلی ناراحتم کرد.
تقریبا از شروع عملیات پا به پای جملات اشک ریختم و تا انتهای کوبنده و شوک کننده ی کتاب دیگر نفسم بالا نمی آمد.
کاش موقع خواندن در ذهنمان معادل پیدا نمی کردیم.
کاش آن جمله ی شبیه ماکت بودن زمین نبود، که تا آخرین خط از جلوی ذهنم نمی رفت کنار.
کاش آن فضانوردِ فلوید دوستمان تا آخر با لحنی بی تفاوت حرف می زد و آن چنان با ذوق اشاره ای به آن آهنگها نمی کرد.
یا آن دماغه که دیگر بجایش یک فضای سیاه و خالی بود.
کاش آن نوار خصوصی را از میتیوک نمی شنیدیم.
کاش وقتی تست می کنم سرمو بذارم رو دستم بخوابم انقدر سخت نبود.
چه کتابِ زلالِ بی رحمی بود
تنها حس خوبی که الان دارم اینه که این کتاب رو خوندم وگرنه با این همه اشاره ای که شما کردید به (در مورد آنهایی که کتاب را خوانده اند می دانند ...) که اگر نخوانده بودمش میمردم از حسودی
موافقم که خیلی سخته که در مورد نقاط اوج داستان ننویسید و من چقدر دوست داشتم در موردشان نوشته بودید و می خواندم
یک بخش کتاب را خوب نفهمیدم
بعد از ورود به مدرسه چه عملی روی پاهای افراد انجام میدادند که روی تخت بودند؟ چرا بعضی ها مجدد راه می رفتند و بعضی ها ویلچر نشین می شدند؟لزومش چه بود؟ اینکه در دنیای بیرون مدرسه بدون پا زندگی دیگر نمی ارزید؟ و این دلیلی بشود برای نگه داشتنشان؟پس چرا بعد یه مدت می توانستند راه بروند؟
دو کتاب بعدی را بعید می دانم بخوانم برم ببینم کتاب بعدی ترتان چیست.
مطلبتان حرف نداشت.درجه یکید(بدون اغراق و کاملا صادقانه)
سلام
دیر خواندن بهتر از هرگز نخواندن است
با توجه به تجربیات مشابه خُرد و کلانی که داریم بیرحمی کتاب برای ما بیشتر به چشم میآید.
کار من هم ایجاد کنجکاوی است برای همین دو سه تا دوستی که گذرشان به این گوشه متروک دنیای مجازی میافتد و در همین سطح هم از خودم متشکرم
البته تقریباً در مورد نقاط اوج حرف زدم منتها از اون زاویه که بشینیم هر چه دل تنگمان میخواهد بگوییم نه... حالا اگر یکی دو ماهی زودتر خواده بودی همینجا همین کار رو میکردیم... در واقع کامنتدونی برای همین کار است منتها خب کمتر پیش میاد و چه حیف.
حالا اما برسیم به سوال و آن بخش کمی تا قسمتی مبهم که برای خودم هم جای فکر و سوال داشت و ایجاد هم شد.:
در مدرسه به طور مشخص روی پاهای تمام داوطلبین عمل جراحی انجام میشد منهای کسانی مثل اومون که برای هدف دیگری جذب شده بودند. اومون باید روی دوچرخه حسابی پا میزد! نوع عمل و تبعات آن ظاهراً متفاوت بود، حتی تا جایی که یادمه احساس کردم برخی از پاها قطع میشد! اما این چه معنایی دارد!؟ در عالم واقع منظورمه! ببین بچههای ما وقتی وارد مدرسه میشوند آموزشهای مختلفی را دریافت میکنند؛ از خوندن و نوشتن تا آموزشهای دینی و سیاسی... در نظامهایی مثل این داستان در واقع آموزشهای ایدئولوژیک خاصی به بچهها داده میشود. این آموزشهامعمولاً به صورت یک سری پیشفرض در ذهن بچهها درمیآید و این پیشفرضها در تمام طول زندگی بر روی خیلی از تصمیمات آنها اثر میگذارد و به آسانی هم نمیتوانند از آن خلاص بشوند. خُب این هیچ کم از جراحی پا ندارد! در عالم واقع ما مسیری سخت و ناهموار را طی میکنیم و در راه رسیدن به این سطوح باصطلاح کف پایمان پر از تاول میشود و بعد برایمان قابل پذیرش نیست که این مسیرهایی که طی کردیم را اشتباه کردیم طی کردیم یا چیزی شبیه این... خودمان را توجیه میکنیم و ادامه میدهیم و یا جرئت نمیکنیم تجربه متفاوتی را انجام بدهیم. در داستان هم این داوطلبان در واقع خیلی سریع و با عمل جراحی دچار این تاولهای کف پا میشوند! ولی کارکردش همان است، نمیگذارد که ما راه متفاوتی را در پیش بگیریم و در همان مسیری که تعیین شده ادامه بدهیم.
.......
ممنون از توجه و لطفت