میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آفتاب‌پرست‌ها – ژوزه ادوآردو آگوآلوسا

مقدمه اول: آنگولا کشوری است در جنوب غربی آفریقا و آخرین مستعمره‌ایست که در این قاره به استقلال رسید. قرن‌ها مستعمره پرتغال بود. غیر از مواد خام، برده هم از آنجا صادر می‌شد ولذا در پرتغال و مناطق حوزه نفوذ پرتغال (مثلاً برزیل) به ژن آنگولایی زیاد برخورد خواهیم داشت و همچنین در آنگولا به ژن پرتغالی و برزیلی و... زبان رسمی‌شان پرتغالی است. نویسنده این رمان یک سفیدپوست آنگولایی است که تباری پرتغالی و برزیلی دارد و اکنون ساکن موزامبیک (کشوری دیگر از مستعمرات سابق پرتغال) است. گشت و گذاری مجازی در طبیعت آنگولا انجام دادم و از برخی مناظر لذت بردم. شباهت کم نداریم! ما مهاجر صادر کردیم و آنها هم صادرانده شدند، طبیعت زیبا، و البته نفت، طلای سیاه!  

مقدمه دوم: بعد از جنگ جهانی دوم، مستعمرات آفریقایی یکی‌یکی به استقلال رسیدند. مبارزات در آنگولا به طور مشخص از 1961 آغاز شد و چهارده سالی طول کشید. جنبش خلق برای آزادی آنگولا، جبهه آزادیبخش ملی آنگولا، و جنبش ملی برای استقلال کامل آنگولا (یونیتا نام اختصاری این آخری بود که در اخبار زیاد می‌شنیدیم)، از گروه‌های درگیر برای کسب آزادی و استقلال بودند و هر کدام حامیان بین‌المللی از شرق تا غرب عالم داشتند. پرتغالی‌ها می‌توانند ادعا کنند که در آن دوران با تمام دنیا مشغول نبرد بوده‌اند! در سال 1974 در چنین روزهایی کودتایی در پرتغال رخ داد و دیکتاتوری دیرپای سالازار سقوط کرد. این تحول که به انقلاب میخک معروف شد راه را برای استقلال آنگولا باز کرد و آنها در 1975 مستقل شدند و البته بلافاصله درگیر جنگ‌های داخلی شدند که تا 2002 ادامه داشت. در این میان حتی یک دوره انتخابات تحت نظارت سازمان ملل برگزار شد اما افاقه نداشت. سر آخر وقتی رهبر یونیتا کشته شد این جنگ‌ها به پایان رسید. این نبردها دستاورد بسیار داشت: صدها هزار کشته، میلیون‌ها آواره، سرزمینی ویران و زمینی سرشار از مین و مردمی که شصت درصدشان زیر خط فقر هستند. آنگولا بعد از نیجریه دومین صادرکننده نفت در آفریقاست و جالب است بدانید که در مهمترین بخش نفت‌خیز آن (که از لحاظ جغرافیایی از سرزمین اصلی جداست) کماکان یک جبهه آزادیبخش مشغول فعالیت است!      

مقدمه سوم: سرلوحه‌ی کتاب حاضر جمله‌ای از بورخس نویسنده و شاعر آرژانتینی است که بیشتر به واسطه داستان‌های کوتاه خود و تأثیری که بر ادبیات آمریکای لاتین و... داشته است شهرت دارد. در آثار او تخیل و رویا و هزارتو و مضامین فلسفی جایگاه ویژه‌ای دارد. بورخس تقریباً سه دهه پایانی عمر خود را در نابینایی گذراند. جمله‌ای که از او نقل شده چنین است: «اگر باز زاده می‌شدم، دوست داشتم چیزی می‌شدم سراپا متفاوت. دوست داشتم نروژی بشوم. یا شاید ایرانی. اما نه اوروگوئه‌یی – این احساسی به آدم می‌دهد که انگار رفته‌ای پایین‌دست خیابان» من ابتدا به کلمه «ایرانی» شک کردم ولی نسخه انگلیسی را دیدم که حاوی همین جمله و همین کلمه بود! شاید به ذهن برسد که نروژ و ایران به واسطه دو فضای کاملاً متفاوت از دو کشور نفت‌خیز همنشین یکدیگر شده‌اند. هرچند بیشتر احتمال می‌دهم آرزوی ایرانی شدن در زندگی دوباره به واسطه ارادتی که ایشان به هزار و یک‌شب داشته به ذهن و زبانش آمده و هیچ ربطی به نابینایی طولانی‌مدت ایشان نداشته است.   

******

«فلیکس ونتورا» یک آنگولایی زال است (سفید بودن موهای سر و صورت در اثر کمبود ملانین) که به تنهایی در خانه‌اش در پایتخت زندگی می‌کند. خدمتکار پیری کارهای خانه را برای او انجام می‌دهد و گاهی هم شب‌های یک‌شنبه، فلیکس با مهمانی از جنس مخالف به خانه می‌آید. به غیر از اینها باقی کسانی که به خانه او می‌آیند مشتریانش هستند. یکی از کارهای روزانه ونتورا خواندن روزنامه‌ها و جداسازی برخی مقالات و گزارش‌ها و بایگانی دقیق آنهاست تا در مواقع لزوم در کارش از آنها استفاده کند. شغل او چیست؟ خلق یک گذشته‌ی باب میل مشتریان و فروش آن! با توجه به اوضاع و احوالی که در مقدمه دوم دیدیم، آدم‌های زیادی در آنگولا هستند که گذشته‌ای برای پنهان کردن یا فراموش کردن دارند و یا این‌که برای پیشرفت به گذشته‌ای بهتر از آن‌چه گذرانده‌اند نیاز دارند. فلیکس به لطف مطالعات و بایگانی خوبی که ایجاد کرده، برای مشتریان خود به تناسب، اصل و نسب و پیشینه‌ای خلق و مدارک و مستندات مورد نیاز را در اختیار آنها قرار می‌دهد.

کاراکتر دیگری هم در خانه‌ی فلیکس حضور دارد که روایت داستان بر عهده اوست. در مقدمه سوم از بورخس یاد کردیم و آن جمله‌ای که در سرلوحه کتاب آمده است. در واقع می‌توان گفت آگوآلوسا آرزوی بورخس را به‌نوعی عملی کرده است؛ هرچند که او در زندگی دوباره نروژی یا ایرانی نشده اما به چیزی سراپا متفاوت تبدیل شده است: یک بزمجه که با فلیکس زندگی می‌کند و از خانه بیرون نمی‌رود و ما از دریچه ذهن اوست که وقایعِ این خانه را دنبال می‌کنیم.

در ادامه مطلب مختصری به داستان‌ خواهم پرداخت.

******

ژوزه ادوآردو آگوآلوسا متولد 1960 در آنگولا است. در لیسبون در رشته کشاورزی و حنگلداری تحصیل کرده است. کتاب حاضر در سال 2004 نوشته شده است. معروف‌ترین رمانش «نظریه عمومی فراموشی» است که در سال 2012 نوشته شده و در سال 2015 به انگلیسی ترجمه و در فهرست نهایی جایزه بوکر بین‌الملل قرار گرفته و سال بعد جایزه ادبی دوبلین را به خود اختصاص داده است. از این نویسنده پرتغالی‌زبان سه کتاب نظریه عمومی فراموشی، آفتاب‌پرست‌ها، خوابدیدگان بی‌اختیار به فارسی ترجمه شده است.   

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه مهدی غبرایی، نشر چشمه، چاپ چهارم 1399، تیراژ 500 نسخه، 219 صفحه که تقریباً با احتساب صفحات سفید بین فصل‌ها می‌توان گفت حجم داستان اندکی بیش از 100 صفحه است.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.82 نمره در آمازون ۴٫۱)

پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص رمان «چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟» از یوسا خواهد بود و سپس نوبت به «شماره صفر» از اومبرتو اکو خواهد رسید. پس از آن «وردی که بره‌ها می‌خوانند» و «بچه‌های نیمه‌شب».

 

 

 

مقدمه‌ای تخیلی بر ادامه‌ی مطلب!

فکر می‌کنید در عالم ذر یا همان‌جایی که تصمیم‌گیری برای بازگشت به دنیا گرفته ‌می‌شود چه اتفاقاتی برای بورخس در هنگام طی مراحل اداری زندگی دوباره رخ داده است؟! خیلی طول و تفصیلش نمی‌دهم چون مویان در اینجا موضوع را تا حدودی باز کرده است. می‌توان حدس زد که بورخس بین ایرانی شدن و نروژی شدن مخیر شده است و او با افتخار ایران را برگزیده است اما از آنجا که ملائکه‌ی مسئول، در این‌گونه موارد شیطنت به خرج می‌دهند، او به صورت بزمجه‌‌ای در آنگولا به این دنیا باز می‌گردد! حالا چه نسبتی بین آن‌چه ایشان خواسته و آن‌چه رخ داده برقرار است و کدام از کدام یک برتر است بماند برای بعد... زمان مسائل و معماها را حل خواهد کرد. اما این سؤال ممکن است پیش بیاید مگر ما چه کرده‌ایم و این فرشته‌ها چه پدرکشتگی با ما دارند که این‌گونه شیطنت می‌کنند؟ چه می‌کنند؟ شیطنت؟! بله شیطنت! پاسخ در همین کلمه مستتر است. فرشته‌ها انتقام رانده شدنِ همکارشان از بارگاه باریتعالی را می‌گیرند چون به هرحال این ما بودیم که مسبب آن شدیم. حالا مثلاً به نحوه عملکرد فرشته‌ی مسئول قبض روح نگاه بکنید. کاملاً مشخص است که در دوره‌های آموزشی بدو استخدام و اردوهای آمادگی با شیطان هم‌اتاقی بوده و رفاقت عمیقی داشته است و آتشش از همه فرشتگان تیزتر است. هزاری هم همگی جمع شویم و فریاد بزنیم که داداش داری اشتباه می‌زنی، او کار خودش را به عجیب‌ترین شکلِ ممکن انجام می‌دهد و گوشش به این فریادها و استغاثه‌ها بدهکار نیست.

پاراگراف بالا طنزی بیش نیست و نعوذ بالله نقدی به ذات اقدس باریتعالی نیست. نشان به آن نشان که ما در دنیا به همین سبک در مورد بزرگان اظهار نظر می‌کردیم که: خودش خوب است (بود) و این اطرافیانش هستند (بودند) که درست کارشان را انجام نمی‌دهند.

 

ادبیات پیشرفته!

اولین مشتری فلیکس در زمانِ روایت داستان، یک مرد میانسال است که بعد از عکاسیِ خبری در نقاط مختلف دنیا، به وطن بازگشته است. او که در این سالها اسامی و هویت‌های مختلفی داشته حالا به دنبال یک هویت جدید است تا بتواند زندگی راحتی در پیش بگیرد. البته در انتها مشخص می‌شود که او از چه می‌گریخته و چرا به دنبال گذشته‌ای متفاوت بوده است. فلیکس برای او شجره‌نامه جدیدی خلق می‌کند و مدارک لازم را در اختیارش قرار می‌دهد و این مشتری به ژوزه بوکمن مبدل می‌شود.

مشتریان ونتورا متناسب با گذشته‌ی جدیدشان خیلی سریع دچار تحول می‌شوند. ژوزه بوکمن به دنبال پیدا کردن ردی از مادر جدیدش حتی به نیویورک و ژوهانسبورگ می‌رود و مشتری دیگری که به نام وزیر معرفی می‌شود مشغول نوشتن کتاب خاطرات جد جدیدش می‌شود! در واقع می‌توان گفت فلیکس با خلاقیت و امکاناتی که دارد برای آنها سرنخ‌هایی از گذشته‌ی جدید «ابداع» می‌کند و آنها با ورود این ژن جدید به بدنشان دچار دگردیسی شده و در فرایندی شبیه به تناسخ، اقدام به «ابداع» یک «خود» جدید برای خودشان می‌کنند.

فلیکس با مشاهده تغییرات این مشتریان در نقش‌های جدید خود، چنین اظهار نظر می‌کند: «گمانم کاری که من می‌کنم یک جور ادبیات پیشرفته است. طرح‌هایی می‌ریزم، شخصیت‌هایی ابداع می‌کنم، اما به جای این‌که در کتاب حبس‌شان کنم به آنها زندگی می‌بخشم و در واقعیت راه‌شان می‌اندازم.»

 

آفتاب‌پرست‌ها یا گذشته‌فروش

نام کتاب در نسخه اصلی «گذشته‌فروش» است اما مترجمِ انگلیسی در هماهنگی با نویسنده این عنوان را به «کتاب آفتاب‌پرست‌ها» تغییر داده است. احتمالاً در این نام‌گذاری به تغییر شخصیت مشتریان که در بالا اشاره شد نظر داشته‌اند. در جایی از داستان چنین می‌خوانیم:

«دروغ همه جا هست. حتا خود طبیعت هم دروغ می‌گوید. مثلاً استتار جز دروغ چیست؟ آفتاب‌پرست خودش را به شکل برگی درمی‌آورد تا پروانه‌ی بینوا را فریب دهد. به دروغ به او می‌گوید، نگران نباش، عزیزم، نمی‌بینی برگ سبزی هستم بازیچه‌ی نسیم، بعد در ثانیه‌ای زبانش را 625 سانت پرتاب می‌کند و می‌خوردش.»

«گذشته‌فروش» ناظر به فلیکس است و «آفتاب‌پرست‌ها» ناظر به مشتریانِ فلیکس؛ حقیقتاً وقتی متوجه شدم این تغییر نام با هماهنگی انجام شده است کمی به من بر خورد! به نظرم نام ابتدایی تا حدودی تناسبش بیشتر است. بخصوص که راوی هم موجودی است که این قابلیت را دارد که با آفتاب‌پرست اشتباه گرفته شود درحالیکه او نه در ظاهر و نه در معنا و نه در داستان آفتاب‌پرست نیست.

علاوه بر مورد فوق، در طول داستان دو شخصیت اصلی دچار تحولات نسبی می‌شوند، راوی بر ترس‌هایش غلبه می‌کند و فلیکس که احساس می‌کند عاشق شده است. همین‌جا عرض کنم اگر این عاشق شدن نبود، داستان به یک ایده‌ی خلاقانه صِرف سقوط می‌کرد. راوی هم در رویاها و بازخوانی‌های ناخودآگاهانه از گذشته‌اش به موضوع ترس از زنان و ترس از عشق اشاره دارد و وضعیت کنونی خود را نوعی مجازات طعنه‌آمیز برای همین عاشق نشدن عنوان می‌کند. بنا به نظر نویسنده هم برخی رویکردها و اظهارنظرهای بورخس که شائبه‌ی ضد زن دارد، ناشی از همین ترس از عشق است و اصولاً داستان را بر این ستون، استوار کرده است. کسی که در این راستا و در فرایندِ داستان دچار تحول می‌شود فلیکس است ولذا از نگاه من بدیهی است که عنوان کتاب باید ناظر به فلیکس باشد و نه مشتریانِ او. از این جهت به من بر خورد که چرا نویسنده به این تغییر راضی شده است! حالا وقتی ده تا بیست درصد از نمره کتاب کسر شد خواهد فهمید که نباید ستون داستان را این‌گونه متزلزل کند!!

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) داستان حاوی تعداد زیادی فصل کوتاه است که همه‌ی ‌آنها به جز فصل آخر توسط راوی اول‌شخصی که اشاره شد روایت می‌شود. فصل آخر به خاطر غیبت راوی از این دنیا (خواستم لو ندهم مثلاً!) توسط فلیکس به صورت اول‌شخص روایت می‌شود. انتخاب بزمجه برای روایت با آن پیشینه‌ ایده‌ی جذابی است اما اول‌شخص بودنش برای من قابل هضم نشد... هرچند در فصل آخر تلاش شده بود این قضیه رفع و رجوع بشود. این‌که همه این‌ها رویایی بوده همچون رویاهای مارتین لوترکینگ در آن سخنرانی معروف و فلیکس همه‌ی این روایت را خود به صورت رویا بافته است.

2) کراوات هم نمی‌زنیم که موقع خوردن سوپ آن را داخل ظرف سوپ  شناور کنیم!... «در روزگار قدیم داستان‌های کودکان همیشه به این جمله ختم می‌شد، و تا ابد شاد و سعادتمند زندگی کردند. این موضوع پس از آن بود که شاهزاده با شاهزاده‌خانم ازدواج می‌کرد و فرزندان متعددی می‌آوردند. البته در زندگی پیرنگ داستان هرگز به این راحتی رخ نمی‌دهد. شاهزاده‌خانم با محافظ شخصی یا با بندباز ازدواج می‌کند و زندگی ادامه می‌یابدو خوشبختی حاصل نمی‌شود تا کار به جدایی می‌انجامد. و سال‌ها بعد، مثل باقی ما، می‌میرند. فقط در صورتی شاد می‌شویم – واقعاً شاد – که تا ابد بپاییم، اما فقط کودکان در دنیایی به سر می‌برند که می‌تواند تا ابد بپاید.» ... جمله ابتدایی شما را به یاد چیزی نمی‌اندازد!؟ راهنمایی: یک کارتن بود!

3) ژوزه بوکمن شرق و غرب عالم را به هم دوخت تا ردی از مادر جعلی خود بیابد اما چند سال قبل از وجود دخترش باخبر شده و کاری نکرده است! راوی جایی در مورد او می‌گوید «میل او به حیرانی است. خوش دارد مردم را حیران کند و خودش هم حیران شود.» و من حرف راوی را تایید می‌کنم... حیران شدم!

4) فرق اصلی بین دیکتاتوری و دموکراسی این است که در اولی فقط یک حقیقت وجود دارد، حقیقتی که قدرت حاکم تحمیل می‌کند...

5) ایده گذشته‌فروشی به نظرم ایده خلاقانه‌ایست که «ظرف» خوب و مناسبی ایجاد کرده است اما من احساس کردم که بخشی از این ظرف همانند فضای سفید زیادی که بین هر فصل مشاهده می‌شود، خالی مانده است. جای کار بیشتر از اینها بود. آنطور که در مصاحبه بیان می‌شود این داستان ابتدا یک داستان کوتاه بوده و موفقیت این داستان کوتاه باعث شده تا نویسنده به فکر پروراندن آن به صورت رمان بیفتد. به نظرم کاملاً مشخص است که همین‌طور بوده است.  

6) «با چاقوی ارتشی سویسی یکی از انبه‌ها را پوست کند... از جزیره‌ی کوچکی در اقیانوس آرام حکایت کرد که چند ماهی آن‌جا بود و در آن دروغ‌گویی استوارترین ستون جامعه محسوب می‌شد. وزارت اطلاعات، نهادی محترم و کمابیش قدسی، مسئول تولید و ترویج اخبار نادرست بود. وقتی این اطلاعات در میان مردم دهان به دهان می‌چرخد، چرب‌تر می‌شود، شکل‌های تازه به خودش می‌گیرد، سرانجام شکل‌های گوناگون با هم در تناقض می‌افتند....» این جملات را ژوزه بوکمن می‌گوید و در ادامه دو تا مثال می‌زند که یکیش خیلی بامزه است... ص144 را می‌گویم!

7) راوی یک تجربه وحشتناک بعد از دوران بلوغش داشته است که تأثیر به‌سزایی بر آینده او و روابطش اِعمال کرده است. پدرش او را با یک نامه به نزد زنی می‌فرستد و او بی‌خبر از برنامه‌ای که پدر تدارک دیده در شرایطی قرار می‌گیرد که باصطلاح ناگهان مرد می‌شود! یاد مثال پروانه و پیله افتادم... در واقع کرمی که پیله می‌تند و در پیله مراحل دگردیسی را ظی می‌کند، لازم است که برای خروج از پیله تلاش کند و در مسیر این تلاش خیلی از پارامترهای جسمی‌اش به شکل متناسب با وضعیت بعدی او ورزیده و مهیا شده و او به صورت پروانه‌ای سالم به پرواز درمی‌آید. اگر نیرویی خارجی این خروج از پیله را تسهیل کند در واقع باعث شکل نگرفتن خیلی از لوازم پروانه شدن می‌شود. در مورد انسان موضوع روان هم مطرح است. پدر راوی به خیال خودش و خیلی از نوجوانانِ کف بر لب، لطف کرده است اما در واقع روان فرزندش را به فنا داده است!

8) یکی از شاخصه‌های عقب‌ماندگی این است که شخص اول یک نظام سیاسی نیاز به بدل داشته باشد. چه در واقعیت و چه در باور بخشی از مردم. یعنی حتی اگر واقعیت نداشته باشد و بخشی از مردم به هر دلیلی به این موضوع باور داشته باشند، باز هم حکایت از بدبختی دارد. رئیس‌جمهوری که در داستان برای لحظاتی حضور پیدا می‌کند چنین وضعیتی دارد و چه سرنوشت با مزه‌ای! او تنها مشتری فلیکس است که به دنبال یک گذشته‌ی معمولی است! آنگولا از سال 1979 تا همین چند سال قبل یک رئیس‌جمهور واحد داشت: ژوزه ادوآردو دوس سانتوس.

9) در راستای بند فوق یک شاخص دیگر هم با توجه به داستان می‌توان اضافه کرد... رفتار با زندانیان و موضوع شکنجه... مأمور امنیتی که در این داستان سر و کله‌اش پیدا می‌شود مرزهای جنون و وحشی‌گری را جابجا کرده است. و یک حیرانی دیگر، شلیک نکردن ژوزه بوکمن است که این یکی کاملاً باورپذیر است. شاخص زیاد است و من این دو مورد را با توجه به داستان گفتم وگرنه مثل زبل‌خان کافیه که دستتان را دراز کنید و چند جین شاخص توی دستتان بیاید یکی از یکی دقیق‌تر!

10) نسخه انگلیسی را از بابت بررسی نقاطی که حدس می‌زدم سانسور شده، نگاه کردم. صفحات 47 و 180 و 181 که مترجم به نظرم به خوبی ردپای لازم را گذاشته است تا خواننده مطلع شود چه اتفاقی رخ داده است. سیستم ممیزی واقعاً شبیه سازمانِ ما مُنگل است؛ صحنه‌ی مربوطه را حذف می‌کنید و سبب می‌شوید در ذهن خواننده ده روش و پوزیشن سخت شکل بگیرد درحالیکه اصل موضوع ساده و لطیف‌تر از این حرف‌هاست. حالا اینا به نسبت خوبند! عقب‌افتاده‌ترینِ ایشان با اختلاف فاحش مسئولان مربوطه در ممیزی مسابقات فوتبال و والیبال و... هستند.


نظرات 9 + ارسال نظر
محمد رها پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 03:52 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود
بالاخره بین چند پست اخیر یک متن جذاب نوشتی که خسته کننده نبود!
البته قبل از هر چیز نمیدانم چرا تصور کردم در آینده نه چندان دور نابینایی به سراغم خواهد آمد؟ از من که گویا نزدیک است از شما را نمیدانم! و البته اگر رفیق شیش شیطان زودتر بیاید و از چنگال زندگی نجاتم دهد دستش را می بوسم. البته ملاعزرائیل چونکه ملاست دستش را که نمیدهد فلانجایش را ماساژ میدهم تا باصطلاح مرد شود و با آن خدای در پرده دست از سرم بردارد و برود لب ساحل نروژ چرخش آفتاب را در ۶ ماه دوم سال نگاه کند و برای اجماع کفار مشروب خور خرما نخورده، اذان صبح به افق مشتری (ژوپیتر) بگوید. از مشتری حیرانتر زحل است که جدای از نامعلوم بودن جنسیتش و اینکه قصد ازدواج دارد یا ادامه تحصیل؟ کلی خاطرخواه شبانه روز دور و برش میچرخند...
+ اصلا انصاف نیست بعد از این همه مهارت در قضاوت نویسندگان، نمره کتاب را بخاطر تغییر نام کم کنی. محتوی پیام کتاب همین است که بدانید و آگاه باشید آنچه که نامش دموکراسی بود تبدیل شد به این چه که هست شاید هم برعکس نامش در اصل دیکتاتوری بود. به همین راحتی و به همان خوشمزگی...
در مقدمه ها نوشتید بورخس دوست داشته در فرایند تناسخ (یا آپدیت شده اش دگردیسی) ایرانی شود. در آن زمانها بعد از ملی شدن نفت (تولید و استخراج نفت خام و فروشش به ثمن بخس) ما اوپک را در اختیار داشتیم و در فرایند انتخابات امریکا رای میخریدیم برای مردمان سایر ملل آرزوی بدی نبوده. حتی اگر به ۲۰ سال پیش بازگردیم (همزمان با زلزله بم و واقعه ۱۱ سپتامبر) افغانها رقابت داشتند زن ایرانی بگیرند و بچه هایشان دو رگه باشد. الان افتادیم ته جدول که جوانک افغانی باکلاس دلش میخواهد برود داخل واگن بانوان یا آقایان و دستی بر منحنیهای غیرقابل سانسور بکشد و بگوید خداحافظ عجقم!
ناگفته نماند اگر شیطنت در خلقت رخ ندهد بنده کما فی السابق دوست دارم درخت چناری بشوم که در ۱۹۷۰ میلادی در خیابان ولیعهد (ولیعصر) عبور و مرور جناب هویدا را ببینم و زمانیکه اقلا ۲۰۰ سال عمر کردم در ۲۱۷۰ میلادی جوانکی مخترع (یا مارمولکی مصرف کننده قطعات نباتپزشکی با ۱۰٪ ژن چینی) بیاید و گوشش را روی پوست پر از یادگاری ام بگذارد و بپرسد عمو جان چه خبر؟ بگویم خبری نیست جز سلامتی رهبر کره شمالی.
البته ببخشید بنده در چرت و پرت گفتن ید طولایی دارم.

سلام و سپاس

بالاخره طبق اصول آمار و احتمال همیشه این امکان وجود دارد که در بین متون غیر جذاب و خسته کننده ناگهان یک متن حاوی مشخصات متفاوتی گردد. به هر حال من هم اگر شبهه ای بر آن وارد نشود یک آدم هستم و آدمی محدودیتهایی دارد که می دانیم و لذا مشمول این بیت مولانا نمی شویم که:
هر چه آن خسرو کند شیرین کند
چون درخت تین که جمله تین کند
حال که مقدر شد این شتر بر در وبلاگ من بخوابد و با تایید شما ظاهرا خوابیده است حال آن تیراندازی را دارم که تیرش به هدف خورده است و به این اندیشه افتادم که آیا همانند آن حکایت سعدی ، کمان و تیر خود را بسوزانم یا خیر و مثل این بازیکنان فوتبال در اوج خداحافظی کنم
به هر حال من بسیار بر این نمد کوبیدم .... بیش از دوازده سال... و الان وقت آن است که مدام با خود زمزمه کنم: بکوب بکوب همان است که دیدی! انعام و تشویق خلیفه و خلیفه زادگان هم تاثیری نداشته و ندارد و فی الواقع همان است که دیدم و دیدید بخت من طبعا زحلی نبوده است و ظاهرا نخواهد شد پس به همین زمینی بودن قناعت کرده و جامه های خیالین بر تن خود پرو نکنم
...
من از سر طنز تهدیدی کردم که ده بیست درصد... اما در عمل دلم به بیش از چهار پنج درصد رضا نداد که همان یکی دو دهم باشد. نه از سر انصاف بلکه بیشتر از سر شفقت و عطوفت
و اما بورخس و آرزویش ... بعید می دانم چشم او را چیزهایی که اشاره کردید گرفته باشد. چشم او را متون کهن ما گرفته بود. آنها که نویسندگانش چندان اعتماد به نفس داشتند که در دام زمان و مکان و نژاد و غیره و ذلک پرستی نیفتند ولذا فراتر از اینها رفتند و به چشم کسی مثل او در آن سر دنیا آمدند.
چنار گفتید و یاد چنارهای ولایت خودمان افتادم که مردمان کج فهم چه بلاها که بر سرشان نیاوردند و آن چناران کهن مرا به یاد سقوط صفویان انداخت و ... بماند که در این مورد قبلا نوشته ام.... فقط خواستم بگویم ما خودمان کره شمالیمزگان داریم

جان دو جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 07:58 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

اگر اشتباه نکنم بچه‌های نیمه شب باید از سلمان رشدی باشه و چه خوب، برنامه مطالعه بعدی من (بعد از مرگ آرتمیوکروز فعلی )هم کمی با سیستم نقد شما جلو میره: شماره صفر و سپس بچه‌های نیمه شب ...

در مورد سانسور هم اصلا یه چیزهای عجیب و غریبی رخ می ده که آدم خنده‌اش می گیره و تصوری شکل میگیره که این سانسورچی چه جور موجوداتی هستن، یه بار کتابی رو می خوندم در مورد گرافیک بود، اومده بودن روی تصویرپوستر که خانمی بوده یک مستطیل سیاه شفاف کشیده بودن که مثلا بدنش دیده نشه

سلام
بله بچه های نیمه شب از ایشان است و چه خوب که دو کتاب مشترک داریم در روزهای آتی
قابل تصور نیستند! مثلا همین دیشب پریشب اگر فوتبال دیده باشید آیا قابل تصور است که مسئول مربوطه چه جور افکاری در سرش چرخ می خورد؟! من که همیشه ارادت غلیظ خودم را در هنگام دیدن مسابقه خدمت ایشان ابراز می کنم! ایشالا هرچه زودتر به لقای پروردگارشان نائل شوند

خورشید یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام
مدتیه که هیچ کتابی نخوندم چون هرچی کتاب داشتم تمام شد و منتظرم از آسمون یه بارش تراول صدتومنی داشته باشیم برم کتاب بخرم

سلام
انتظار سورئالی است!
من هم منتظرم فرصتی پیش بیاید به کتابخانه سر بزنم

خورشید یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 11:00 ق.ظ

بسم الله بقیه کامنتم کو؟
باز بلاگ اسکای دچار کامنت خورگی شده؟ یا سانسور شده

یحتمل خورده شده است.

خورشید دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 01:09 ب.ظ

از وبلاگ شما لیست نوشتم فقط دوتاش تو کتابخونه محلمون بود کمبود کتاب باعث شده کلی از این تصورات داشته باشم که حداقل با فکر کردن بهش لبخند رو لبم بشینه تا سر فرصت کتاب بخرم

هر چه به کتابخانه بیشتر مراجعه کنیم برای آنها فرصت بهبود و تکمیل شدن فراهم می شود. امتحان کنید

مدادسیاه دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 02:50 ب.ظ

به نظرم داستان جالبی بود. اگر برای بار دوم بروم سراغش، جاهای خالی را که گفته ای جستجو خواهم کرد.
از بورخس مطالب دیگری هم در مورد ایران و ایرانی دیده ام. به نظرم همانطور که گفته ای مسئله به چیزهایی مثل هزار و یک شب و جذابیت های تاریخی ـ فرهنگی کشورمان برای غربی ها مربوط باشد.
این روزها من یک گربه هستم اثر سوسه کی را می خوانم که احتمالا قدیمی ترین رمان با یک راوی حیوان است.

سلام
منظورم از جاهای خالی ، صفحات سفیدی است که در بین دو فصل موجود است.
بله ایشان به واسطه علاقه وافری که به رمز و راز داشت طبعا نسبت به ادبیات کهن ما توجه ویژه داشته است.
پس شما مشغول ترجمه ای غیر از ترجمه علیقلیان هستید... ژاپنی ها البته در رمز و راز خیلی غنی هستند.

محمد رها جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 11:21 ق.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود مجدد.
حدودا ۱۰ سال پیش با فردی با ایدی بزرگمهر در فروم هم میهن بحث تاریخی، مذهبی و اندکی منطقی فلسفی مینمودم. ایشان با وجود سن کمش زیاد اهل مطالعه بود و البته بسیار دلبسته یونان باستان و حتی ستایشگر اسکندر مقدونی. در خلال بحثهایش از فرهنگ هلنی، فرهنگ اسلامی و پاره ای اوقات رفتاری که سایر بیگانگان (مغولان، عثمانیها، روس و انگلیس و...) با ایرانیانیان داشتند دفاع می نمود و با دوستی بنام شهاب که اسلامگرای افراطی بود ۲ نفری در برابر پستهای دوست داران پادشاهان باستانی (کوروش، داریوش، اردشیر ساسانی و شاهپور) به مقابله و مجادله می پرداختند.
من نیز در سلک مخالفینشان و البته نه به منظور تایید عملکرد شاهان ایران باستان به جرگه باستان پرستان پیوسته بودم. البته چون ایشان مدیر تالار تاریخ بود حذف پستهایم و گرفتن اخطار جزو لاینفک کار در فضای مجازی شده بود. بتدریج با هم دوست شدیم و حتی از نزدیک او را دیدم و دیگر رمقی برای بحث نداشتم.
حالا بعد از چندین سال که در غیاب ایشان و الباقی کاربران هرچند اندک در اسطوره ها و افسانه ها دستی برده ام غنای فرهنگ را در یونان باستان و دوره جمهوریت روم یافته ام. البته در ایران پیش و پس از اسلام هم جسته و گریخته چنین محافل هم اندیشی و آزادی در تغییر مسلک یا تحمل مخالف برپا بوده (مثلا دانشگاه گندی شاپور، دارالحکمه بغداد، هنرستان دربار صفویان در اصفهان، دارالفنون تهران و...) منتهی همواره بالاترین شخص زمامدار حکومت ناظر بر جماعت اندیشمندان بوده و دستنوشته ها اگر به مدح و ستایش شخص شاه یا خلیفه آغاز و خاتمه نمی یافته مستحق سوختن نوشته و نابودی نویسنده میگردیده است.
خلاصه بحث فارغ از نژادپرستیها یا خودکامگیهای حکام چه آزادیخواهی از سرزمینهای سرخپوستان امریکا یا سیاهان افریقا باشیم و چه در قالب طنز و محافظه کاری چونان نویسندگان روس یا مشرق زمین به مقابله با مظاهر دیکتاتوری بپردازیم چون ابزار شستشوی مغز در اختیار قدرتمندان است بقول اورول در انتهای داستان ۱۹۸۴ لبخند برادر بزرگ برایمان معنی خوشایند دارد نه تنفرآمیز!

سلام
ده سال قبل حال و حوصله ها بیشتر بود
یاد طومار شیخ شرزین افتادم... برای اعاده حیثیت پس از مرگ هم باز نیاز بوده که برادر بزرگتری پا پیش بگذارد!

اسماعیل شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 01:05 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا و ممنون بابت معرفی کتاب و نویسنده.

سلام
ممنون از لطفتان

مارسی چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 10:11 ب.ظ

سلام
برداشت و برش ۳ خوب بود.
در مورد ۷ من یاد فیلم مالنا افتادم
یادمه ریوالدو تو سال های آخر فوتبالش مثلا تو ۴۰ سااگی رفت لیگ آنگولا(نکته فوتبالیش بود)
امیدوارم تا تو ۳ بازی پابانی لیگ یکی دو امتیاز بگیریم و سقوط نکنیم.قهرمانی جام حذفی رو هم نمیخوایم
کلا کتابی نبود ک باهاش حال کنم

سلام
واقعاً این کتابی نبود که بتوان آن را صوتی گوش کرد... چون می‌دانم شما صوتی گوش کردید این را نوشتم. واقعاً چند گیر اساسی خواهد داشت.
آن مورد سوم به قول یکی از دوستان باگ است
مورد 7 از اون کارای خرکی بود.
چه جالب!! ریوادو در آنگولا؟؟ غیرقابل باور است
شما که سقوط نمی‌کنید... البته نباید مربی عوض می‌کردید این موقع فصل... کار اشتباهی بود به نظرم...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد