میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بچه‌های نیمه‌شب – سلمان رشدی

مقدمه اول: هند با وجود پنج هزار سال سابقه تاریخی، به عنوان یک واحد مستقل به این نام، یکی از کشورهای متأخری است که بعد از جنگ جهانی دوم موجودیت پیدا کرد. برای رسیدن به این موقعیت، مبارزات زیادی طی یک قرن صورت پذیرفت و علاوه بر روش‌های معمول، سازوکارهای خلاقانه‌ای هم پیاده شد که کمابیش از طریق فیلم‌های سینمایی و مستند از آن باخبر هستیم. در سالهای منتهی به 1947 مشخص شده بود با توجه به تفاوت‌های مذهبی و نفرت‌های انباشته شده‌ی ناشی از آن که گاه ظهور و بروز خونین پیدا می‌کرد؛ امکان فعالیت و همزیستی در یک واحد سیاسی مقدور نیست. به همین خاطر شبه‌قاره هند در نیمه‌ی ماه اوت سال 1947 به صورت دو کشور مجزا متولد شد: هند و پاکستان. پاکستان هم با دو بخش غربی (همین پاکستان فعلی) و شرقی (بنگلادش فعلی) شکل گرفت. امیرنشین‌های مستقل مثل کشمیر هم مخیر بودند که بین این دو واحد انتخاب کنند. «بچه‌های نیمه‌شب» به نوزادانی اشاره دارد که در نیمه‌شب پانزدهم اوت و در ثانیه‌های ابتدایی استقلال، به دنیا آمدند. داستان از لحاظ مکانی تقریباً در کل شبه‌قاره هند جریان پیدا می‌کند: آغاز آن از کشمیر است و بعد به واسطه تغییر مکان شخصیت‌های اصلی داستان به آگرا و دهلی و بمبئی می‌رویم و پس از آن به همراه راوی در پاکستان و بنگلادش هم خواهیم بود. این پیمایش از لحاظ زمانی، بازه‌ای تقریباً سی ساله قبل از استقلال و همین میزان پس از استقلال را در بر می‌گیرد و تقریباً بخش‌های مهمی از تحولات این دوران را نشانه‌گذاری کرده است. از نظر من، با یکی از داستان‌های قابل تأمل در زمینه‌ی زمان-مکان مورد اشاره روبرو هستیم.  

مقدمه دوم: یک بار در مقدمه‌ای بر مطلب مربوط به بوف کور (که از قضا به هند هم بی‌ارتباط نیست!) به پدیده‌ی «سازه‌های ماکارونی» اشاره‌ای داشتم (اینجا)، شاید فراموش کرده باشید؛ یک زمانی دانشگاه‌های این مرز و بوم روی دست هم بلند می‌شدند و رکورد بزرگترین سازه‌های ماکارونی (سازه‌هایی که با رشته‌های ماکارونی ساخته می‌شد) را جابجا می‌کردند و احتمالاً نماینده کتاب گینس، یک لنگه پا، بین این مراکز در تردد بود و صداوسیما هم متداوماً این پیشرفت‌ها را پوشش می‌داد تا مبادا کام ما برای لحظاتی فاقد شیرینی‌های مفید باشد و احیاناً قندمان بیافتد. بعید می‌دانم از دل این کارهای خنک، تجربه و تخصصی در زمینه سازه بیرون بیاید کما اینکه از موارد مشابه مثل درازترین ساندویچِ دو عالم هم چیزی جز مسخره‌بازی و آبروریزی بیرون نیامد و از طویل‌ترین و ترین‌ترین‌های دیگر هم شاید بتوان گفت آن کارکردی که در موصوف باید باشد بیرون نمی‌آید. غرض اینکه معمولاً در مورد هند یکی از این صفت‌ها به کار برده می‌شود که بزعم من همین حکم بر آن قابل اطلاق است: بزرگترین دموکراسی! اینکه رویا و آرزوی برخی (و شاید حتی خودم در برخی مواقع) رسیدن به چنین موقعیتی باشد موضوع دیگری است اما جمعیت بالای رای‌دهندگان واقعاً کفایت دارد برای اطلاق آن صفت!؟ تبعیض ساختاری و فقر و بی‌سوادی و خرافه و غیره و ذلک هم که بماند!           

مقدمه سوم: پس از خواندن کتاب برایم مثل روز روشن است که نویسنده علیرغم اینکه در هند به دنیا آمده و بخشی از کودکی و نوجوانی خود را در پاکستان گذرانده است و در فرازهایی از داستان عشق و حسرتش در مورد کل شبه‌قاره مشهود است، به هیچ عنوان در این دو کشور محبوبیتی نداشته باشد! مطمئناً سیاستمداران حزب کنگره و یا احزاب دست راستی هندو نظیر جاناتا سایه‌ی او را با تیر می‌زنند و نظامیان پاکستانی هم که به طریق اولی! به نظرم این کتاب که در زمان خود بسیار مورد توجه قرار گرفت و خوانده شد در شکل‌گیری وقایع بعدی موثر بود. هند و پاکستان علیرغم وجوه متعدد اختلافشان، اشتراکاتی هم دارند که یکی از آنها خدای‌گونه بودن مسئولینِ امر در نگاه خود و مردمشان و به تبع آن شکل گرفتن رابطه خدا-بنده بین رهبران و رعایا است. این همان چیزی است که سازه ماکارونی مقدمه‌ی قبلی را به یک شوخی تلخ تبدیل می‌کند. به هر حال خواستم مقدمتاً عرض کنم که ما نسبت به تأثیراتی که از سرزمین‌های آن سمت مرزهای غربی خود پذیرفته‌ایم حساس‌تر هستیم و از سمت سرزمین‌های شرقی غافل مانده‌ایم.  

******

راوی داستان مردی سی ساله به نام «سلیم سینایی» است که در آستانه تولد سی و یک سالگی خود به دلایلی کاملاً قابل قبول، اقدام به روایت سرگذشت خود می‌کند. از آنجایی که بسیاری از امور تأثیرگذار بر آنچه که «او» را به سلیمِ راوی تبدیل کرده از پیش از تولدش ظهور و بروز پیدا کرده، طبعاً او مجبور است سرگذشت خود را از کمی پیش‌تر آغاز کند. لذا به سراغ جوانی‌های پدربزرگش می‌رود که پس از تحصیل در رشته پزشکی از آلمان به زادگاهش کشمیر بازگشته است. آشنایی پدربزرگ با مادربزرگِ آینده و مهاجرت به آگرا در هند و مراحل بعدی است که فصل به فصل داستان را به پیش می‌برد تا بالاخره راوی در انتهای فصل هشتم (حدود یک چهارم از حجم کتاب) و درست در ثانیه‌های آغازین تولدِ هندِ مستقل به دنیا می‌آید. به حکم این هم‌زمانی، تقدیر او و تاریخ هند با یکدیگر پیوستگی می‌یابند و انگار با زنجیری نامرئی به یکدیگر بسته شده باشند: مثل دوقلوها! نوعِ روایت راوی هم به‌گونه‌ایست که این عجین شدن سرنوشت بیشتر به چشم بیاید.

انگیزه راوی از یادآوری این وقایع و بازخوانی و ثبت آن تقریباً با شهرزاد هزار و یکشب ارتباط دارد، شهرزاد روایت می‌کند تا زنده بماند و او روایت می‌کند تا به زندگیش معنا بدهد یا در آنها معنایی بیابد. ترس از پوچی و بیهودگی و البته ترسی بزرگ‌تر از فراموشکاری ملت! علاوه بر این به واسطه‌ی برخی شرایط او باید خیلی فرزتر از شهرزاد عمل کند.

داستان سه بخش اصلی (کتاب اول و دوم و سوم) دارد که در مجموع حاوی سی فصل است و هر فصل عنوانی مستقل و جذاب دارد. طبعاً توانایی‌های خاص راوی و سنش در زمان آغاز روایت و اینکه از چه زمانی داستانش را آغاز می‌کند ما را به یاد طبل حلبی می‌اندازد (اگر آن کتاب را خوانده باشید) اما به طور کلی این روایت جذاب‌تر است و برای ما عبرت‌آموزتر...  

در ادامه مطلب بیشتر به این داستان خواهم پرداخت.  

******

این کتاب دومین اثر نویسنده است؛ کتاب اول چندان جلب توجه نکرد اما بچه‌های نیمه‌شب باعث شهرت نویسنده شد و در همان سال 1981 یک میلیون نسخه از آن فقط در بریتانیا به چاپ رسید و جایزه بوکر را برای او ارمغان آورد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه مهدی سحابی، انتشارات تندر، چاپ اول 1363، 687 صفجه.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.98 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: مطلب بعدی به رمان «سه نفر در برف» از اریش کستنر تعلق خواهد داشت. پس از آن بلافاصله یا بافاصله به سراغ «تبصره 22» از جوزف هلر خواهم رفت.

 


 

 

تاریخ، رمان، داستان تاریخی!  

پیوند راوی با تاریخ کشورش (یا کشورهایش!) چنان واضح و مستقیم بیان شده است که جایی برای اثبات و انکار باقی نمی‌گذارد. در جایی از داستان، این پیوند توسط خود راوی تئوریزه می‌شود و این ارتباط را هم «عملی» و هم «استعاری» که گاه «منفعلانه» و گاهی «فعالانه» بروز می‌یابد، تقسیم‌بندی می‌کند. مثلاً وقتی می‌خواهد یاد گرفتن دوچرخه‌سواری‌اش را به دخترِ همسایه نشان بدهد و کنترلش را از دست داده و به درون تظاهرات قومیتی «حزب وحدت مهارشترا» (ماراتی زبان‌ها) وارد می‌شود، در نهایت شعر مسخره‌ای که به زبان او می‌آید به شعار جمعیت بر علیه گجراتی‌ها بدل شده و چند خیابان آن‌ورتر باعث زدوخورد و در نتیجه 15 نفر کشته و بیش از سیصد نفر زخمی می‌شوند! در اینجا رابطه راوی و تاریخ، «عملی-فعالانه» است. شقوق مختلف این تقسیم‌بندی را خود راوی تشریح کرده و خواننده در مقاطع مختلف آن را می‌بیند. اما آیا این ترفندها و مقدمه‌چینی‌ها صرفاً شرح و بیان پاره‌ای وقایع تاریخی دوره‌ی مورد نظر است؟ داستان‌های تاریخی از نظر من چنین‌اند اما رمان‌، بخصوص رمان‌هایی که رمان باشند! فراتر از این هستند.

به عنوان مثال اِکو در بائودولینو ضمن بیان تاریخ در قالب داستان به چگونگی شکل‌گیری روایت غالب در تاریخ می‌پردازد و مو یان در طاقت زندگی و مرگم نیست با مرور وقایع پس از انقلاب در آن قالب زیبای تناسخ‌گونه، نشان می‌دهد که مثلاً انسانِ هزاره جدید چگونه باید باشد که از این چرخه بتواند خلاص بشود و بالاخره نمونه‌ی مورد نظرم در اینجا تولستوی در جنگ و صلح است که نشان می‌دهد تاریخ، صِرف بیان اقدامات بزرگان و قهرمانان نیست و باصطلاح موتور محرک تاریخ همه مردمی هستند که در حدوث رویدادی سهیم بوده‌اند و این را با شاهکارش به بهترین نحو نشان می‌دهد.

به نظرم در بچه‌های نیمه‌شب هم نویسنده توانسته است قدمی فراتر بگذارد، فراتر از شرح وقایع. به چه نحو؟! از آن جمله معروف والتر بنیامین با کمی تغییر استفاده می‌کنم: تاریخ را فاتحان می‌نویسند، ولی «رمان»، تاریخ به روایت شکست‌خوردگان است. او البته به طور عام به هنر اشاره داشت که در اینجا اختصاصاً برای هنر رمان از آن بهره بردم. نویسنده در این کتاب توانسته روایتی از له شدن فرودستانِ مستعد، در زیر فشار وقایع ارائه بدهد: سلیم سینایی و هزار بچه توانمند دیگر به نمایندگی از یک نسل.

هزار و یک عددی است بسیار بزرگ مثل هزار و یک شب. نمادی است از اینکه جامعه آماری قابل تعمیم به کل است. به نظر می‌رسد نویسنده همانند بنیامین به تداوم و استمرار رنج ستمدیدگان اعتقاد دارد چرا که در انتها هم پیامبرانه پیش‌بینی می‌کند که هزار و یک نسل دیگر در هزار و یک نیمه‌شب دیگر به همین ترتیب خواهند آمد و در حسرت یک زندگی معمولی خواهند سوخت.

البته نقاط و نکات امیدوارکننده‌ای هم هست که در انتهای مطلب به آن خواهم پرداخت.

 

سلیم وارث آدم!

«چیزها و آدمها در یکدیگر نفوذ می‌کنند.» این یکی از ایده‌های محوری داستان است که در فصل‌های مختلف بر روی این ستون سازه‌هایی بنا شده است و راوی اول‌شخص داستان بر همین مبنا، «خود» را مجموع آدم‌ها و چیزهایی می‌داند که وجودشان بر او اثر گذاشته یا از او اثر گرفته‌اند ولذا برای درک زندگی او بدیهی است که باید دنیایی را به کام بکشیم و ببلعیم. به همین خاطر است که او روایت خود را از دوران جوانی پدربزرگش آدم‌عزیز آغاز می‌کند و با هر واقعه و حادثه‌ای که شرح می‌دهد در واقع تکه‌ای از پازل شخصیت خودش را در جایگاه خود قرار می‌دهد و هر چند فصل یک بار این تسلسل و پیوستگی را به خواننده گوشزد می‌کند.

این نفوذ و تأثیر را ما معمولاً نوعی وراثت نام‌گذاری می‌کنیم و مثلاً می‌گوییم دماغ سلیم به پدربزرگش رفته است یا فلان خصوصیت از مادربزرگش به ارث رسیده است و... منتهی در این داستان، وراثت خیلی مبتنی بر خون و هم‌خونی نیست و به خصوصیات فیزیکی هم محدود نیست. به عنوان مثال آدم‌عزیز در ابتدای جوانی تصمیم می‌گیرد در مقابل هیچ انسان و خدایی (در هند میلیونها خدا مشغول خدایی هستند!) به خاک نیفتد و به تبع آن دچار یک خلاء می‌شود که مطابق روایت راوی به ضعف او در مقابل زن و تاریخ منتهی می‌شود. همین خصوصیت به سلیم سینایی منتقل می‌شود که در واقع هیچ رابطه خونی بین این دو وجود ندارد. یا مثلاً ما و راوی طنین خنده‌های طاییِ کرجی‌ران را در خنده‌های دایی حنیف می‌شنویم و یا تداومِ علاقه طایی به بطری و نوش‌خواری را در جین‌زدگیِ احمدِ سینایی می‌بینیم. ما در طول داستان نفوذ آدمها در یکدیگر را می‌بینیم؛ کسانی که همدیگر را مستقیماً ندیده‌اند. این امر فقط محدود به آدمها و خلقیات و  افکارشان نیست، چیزها هم قدرت نفوذ دارند، از غذاها و چاشنی‌ها گرفته تا مثلاً ملافه‌ی سوراخی که بین آدم و نسیم آویزان است و ما تأثیر آن را در زندگی امینه سینایی و هر جایی که هویت‌های تکه‌تکه مورد اشاره است و حتی هنگام آوازخوانی جمیله مشاهده می‌کنیم.

پس بیراه نیست که راوی تأکید می‌کند این هزار و یک بچه نیمه‌شب «تا اندازه‌ای زاده پدر و مادر خود بودند» و تاریخ و زمانه هم در شکل‌گیری باصطلاح ژن آنها نقش داشته است و اصولاً هر نوزادی که به دنیا می‌آید با چه بسیار از چیزها و آدمها و امکانات و محدودیتها به این دنیا پا می‌گذارد. این همان چیزهایی است که با ما هست و خواهد ماند و فرار از آنها به سادگی امکان‌پذیر نیست و میراث اجدادی و سرزمینی ما محسوب می‌شود. این در واقع یک اجرای «خوب» و «هندی» از مفهوم ناخودآگاه جمعی یونگ است.

 

تقدیر و تقدیرگرایی: آیا زندانی گذشته بودن تقدیر ماست؟!

 

بسیاری از رویدادهای مهم زندگی در غیاب ما رخ می‌دهد و ما بر روی آنها کنترل و اراده‌ای نداریم. این‌که در چه زمان-مکانی به دنیا می‌آییم (همیشه در چنین موقعیتی این جمله معروف با صدای مورچه‌خوار به ذهنم می‌رسد: ازت متنفرم سوراخ فوری!!)، در چه خانواده‌ای و چه وضعیتی... یا مثلاً وقایع سالهای کودکی که در شکل‌گیری شخصیت بسیار اساسی است چه میزان در کنترل ماست؟! و همینطور وقایع تاثیرگذار بعدی نظیر انتخاب محل تحصیل و همکلاسی‌ها و... و... محدودیت‌ها و جبرهای که در این مقاطع حساس بر ما حاکم است روشن‌تر از خورشید است و این‌ها دامنه اختیار انسان را کوچک و کوچک‌تر می‌کند. اما آیا میزان آن به صفر می‌رسد؟! آیا می‌دانید ما از چند درصد سلول‌های مغزی خود بهره می‌بریم؟! اگر با این درصد ناچیز می‌توان کارهای بزرگی کرد با آن دامنه کوچک و ناچیز شده هم می‌توان از چنیره‌ی تقدیر و تقدیرگرایی خارج شد.

کسانی که معتقدند همه چیز از پیش مقدر شده به سه گروه عمده قابل تقسیم هستند: گروه اول به این می‌اندیشند که مقدر شدن نشان از مقدرکننده‌ای دارد که سناریو مورد نظرش در حال اجرا شدن است و ما در داخل این نمایش مشغولیم ولذا زندگی و دنیا دارای معنا هستند ولذا شاد و خوشحال زندگی می‌کنند. گروه دوم وجود سرنوشت را نشانه‌ای از استیصال و هیچ‌کاره بودن خود ارزیابی می‌کنند و هرگونه تلاش و کوششی را فاقد معنا می‌دانند. گروه سوم اساساً به این مسائل فکر نمی‌کنند اما هر جا به دیواری برخورد می‌کنند، تقدیرگرایی‌شان بالا می‌زند و حالشان مثل گروه دوم گرفته می‌شود.

راوی داستان بین دو قطب اختیار و عدم اختیار در نوسان است اما کفه‌ به سمت عدم اختیار سنگینی واضحی دارد. دو علت اساسی به ذهن من می‌رسد: اول این‌که وقتی از موضع اکنون به گذشته نگاه می‌کنیم شخصیت‌ها عموماً سرنوشت‌زده و تقدیری به نظر می‌رسند. به این نقطه رسیده‌ایم و حالا سیر رسیدن و دلایل رسیدن به این نقطه را جستجو می‌کنیم و طبعاً نقطه نهایی، بالفعل گریزناپذیر است. علت دوم که مهمتر است تمام چیزهایی است که راوی برای ما روایت می‌کند: از پیشگویی رامرام تا نامه نخست‌وزیر، از انتظارات بالای خانواده تا انگشت به افق اشاره کننده‌ی تابلوی مرد ماهیگیر، از گذشته خانواده تا عمل ماری، همه و همه دست به دست هم داده‌اند تا او را تحت فشار قرار بدهند. او دوست دارد آینده بهتری برای خود انتخاب بکند و از این طریق دوقلویش که شبه‌قاره هند باشد در این موفقیت شریک بشود و تلاشش را می‌کند اما آن مقدمات او را محدود می‌کند. اما او تقدیرگرا نیست! وقتی از فرزندش که فرزند او نیست سخن به میان می‌آورد آرزوها و آمالش مشخص می‌شود. این پسر همان کاری را می‌کند که خودش می‌خواهد و او و تمام هم‌نسل‌هایش (تمام فرزندانی که فرزند او نیستند) سرنوشت خودشان را از پیشگویان و اخترشناسان نخواهند پرسید؛ بلکه آن را در کوره سهمگین اراده خودشان شکل خواهند داد. این وضعیت ایده‌آل مد نظر راوی است. تمام روایت برای این است که این را جا بیاندازد. این وضعیت البته به سادگی قابل دسترس نیست. باید از زیر سلطه خرافات و جهل بیرون آمد، باید نفرت و نفرت‌پراکنی متوقف شود، و بایدهای دیگر مثل پرهیز از آنچه که راوی ویروس خطرناک خوش‌بینی عنوان می‌کند و... شاید هزار و یک نسل باید در این راه تلاش کنند ولی این راهی است که باید رفت. خوش‌بینی مورد نظر راوی باعث سرخوردگی بعدی می‌شود و سرخوردگی باعث رکود و توقف!

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

 

1) در نظر داشتم سه تیتر مجزا به سه آفت مهم یا سه مانع مهم در مقابل دستیابی به آرمانی که سلیم و هموطنانش بپردازم که همه را با هم در جمله آخر قسمت قبلی قرار دادم. حالا برای محکم‌کاری آنها را تکرار می‌کنم چون این موارد حاصل به عمق رفتن یک نویسنده در تاریخ و احوالات ملت خویش است. قبل از آن باید این را اذعان کنیم که نویسنده دل در گرو کلیت شبه‌قاره دارد: «کشوری که اگر نیروی عظیم و خارق‌العاده اراده همه ما نبود شاید هرگز به وجود نمی‌آمد، کشوری که آرزوی ما آن را به وجود آورد چون همه خواسته بودیم با هم آرزو کنیم...» این همدلی و همنوایی در کمتر موضوعی می‌تواند به وجود بیاید. دست‌کم نویسنده فقط دو موضوع دیگر که توان شکل دادن به چنین حالتی را دارند برمی‌شمارد: پول و خدا. به آن سه آفت اشاره خواهم کرد.

2) حسرت راوی از ترور شخصیت مرغ وزوزو (میان عبدالله) کاملاً هویداست... شخصیت مسلمانی که مخالف تجزیه هند بر اساس مذهب است. جای دیگری که حسرت نویسنده از اتفاقات پس از استقلال از ته دلش برمی‌آید جایی است که سلیم و خانواده را به اولین اکران فیلم دایی حنیف می‌برد. مراسمی که نیمه‌کاره می‌ماند چون «در هند من، گاندی همیشه در بد موقعی می‌میرد.» و یا مثلاً  در میان درگیری‌های هند و پاکستان در ص509 از فروپاشی هر دو کشوری که به آنها تعلق خاطر دارد و از آن خود می‌داند افسوس می‌خورد. جنگ بی‌حاصلی که فقط جیب کشورهای فروشنده اسلحه را پر می‌کرد.   

3) قبل از پرداختن به آن سه آفت، ذکر موارد بالا لازم بود! و این هم لازم است که بدانیم واقعاً تجزیه و گروه گروه شدن و خط‌کشی‌ بر اساس مذهب و زبان و قومیت در تجربه‌های این‌چنینی ختم به خیر نشده است. آفت اول در واقع همین خطکشی‌هاست! می‌خواستم تحت عنوان نفرت و نفرت‌پراکنی این آفت را نام‌گذاری کنم... اما ریشه قضیه همین خط‌کشی‌هاست. نکته در اینجاست که وقتی خط‌کش به دست گرفتیم دیگر متوقف شدن آن دست خودمان نیست! مثل آن همسایه هندو و سندی و بنگالی در داستان که دو تای آخری از اولی متنفر بودند و با هم وجه اشتراکی در دین داشتند اما خودشان هم زبان همدیگر را نمی‌فهمیدند و بعدها از هم متنفر شدند! سندی‌ها وقتی در یک محدوده جمع شدند، تازه نقاط افتراق‌شان مشخص شد: سنی و شیعه، سندی و بلوچ و پشتون، اردو و فارسی... هزار تکه هم که بشود باز جا برای خطکشی جدید باز است!

4) آفت بعدی سلطه خرافات است. آدم‌عزیز پزشکی تحصیل‌کرده است و از ابتدا تلاشش این بود که دستاوردهای طب جدید را با طب سنتی تلفیق کند اما در نهایت به جایی رسید که سپر انداخت و متقاعد شد که «سلطه خرافات و جادو جنبل هرگز در هندوستان شکسته نخواهد شد» چون کسانی که از این منبع قدرت و پول و اعتبار به دست می‌آورند همکاری نمی‌کنند و از منافع خود کوتاه نمی‌آیند. آش آنقدر شور است که در آستانه استقلال، ستاره‌شناسان از «قرامستان» و نحسی آن روز سخن به میان می‌آورند و نخست‌وزیری چون جواهر لعل‌نهرو برای برنامه پنجساله توسعه با این افراد مشورت می‌کند تا از بروز قرامستان دیگری جلوگیری کند!   

5) در مورد «بیماری خطرناک خوشبینی» هم العاقل یکفیه الاشاره!  همان جمله‌ای که بالا نوشتم. داستان به قدر کفایت گویاست. آفتها زیادند و شاید در نوشتن بندهای بعدی تعداد آنها اضافه شود.

 

6) نحوه آشنایی آدم‌عزیز با همسر آینده‌اش جالب بود... خلاقانه بود از این جهت که دکتر به مرور عاشق بخش‌بخش نسیم شد بدون اینکه تصویری از کلیت او داشته باشد. این فرایند سبب شد نسیم را خیلی آرمانی در ذهن تصویر کند. این روند آشنایی است! دختر آنها ممتاز پس از ازدواجش تلاش کرد همین مسیر را برود... آن ملافه سوراخ هم برای نوه آنها تکرار شد.  

7) پدربزرگ با افکار مترقی و آینده‌ای روشن... اما چه شد که در داخل خانه جنگهای دائمی او و نسیم آغاز شد؟ کدام کار اجباری بود که ریشه این جنگها شد؟! خیلی آشنا نیست؟!  

8) قضیه کشمیر هم قضیه عبرت‌آموزی است. گروه کوچکی از مسلمانان به هوای گرفتن قدرت در این امیرنشین مستقل دست به اسلحه بردند و امیر که از اقلیت هندو بود از هند تقاضای کمک کرد و پاکستان هم به پشتیبانی مسلمانان وارد عمل شد. در نتیجه کشمیر به دو بخش تقسیم شد و استقلالش به کل مخدوش شد. سرنوشت طاییِ کرجی‌ران در این زمینه حرف آخر را می‌زند: او میان هندی‌ها و پاکستانی‌ها ایستاد و فریاد زد کشمیر باید مال کشمیری‌ها باشد و تیر خورد و مرد! در قانون اساسی هند یک بندی وجود داشت که حداقل روی کاغذ این حق کشمیری‌ها ذکر شده بود که چند سال قبل آن را هم تغییر دادند و خلاص. حالا کجا می‌توان یقه‌ی آن گروه کوچک اولی را گرفت که با عمل خود روندی را کلید زدند که به چنین جایی منتهی شد؟!   

9) راوی می‌فرماید که ما بچه‌های دوران استقلال پر خروش و با شتاب بودیم و شاید به همین دلیل گند زدیم! اما نسل بعدی که در دل حکومت اضطراری به دنیا آمدند محتاط هستند و منتظر زمان مناسب خواهند ماند و هیچ چیز جلودارشان نخواهد بود. آمین!

10) پادما مخاطب راوی در طول روایت است. سلیم هر بخش را برای او می‌خواند و انتقادات او را می‌شنود. پادما داستان مستقیم و سرراست و منظم را طلب می‌کند و وجودش باعث خیر می‌شود. از این گذشته او نماینده‌ای از نسل جدید است؛ با شنیدن سرنوشت تمام کسانی که با سلیم ارتباط داشتند خیلی مصمم پا در این راه می‌گذارد و هیچ ترسی از تقدیر ندارد.

11) از طنز فاخر راوی نباید گذر کرد. گاهی این طنزها موقعیتی است مثل سوار قطار شدن احمد و امینه و قفل کردن کوپه و صداهایی که از پشت در و پنجره می‌آید که برای باز کردن التماس می‌کنند و پس از سالها فرزندشان در موقعیتی مشابه در بیرون کوپه قرار گرفته و .... طنزهای کلامی هم خیلی باصطلاح با شرم و حیا همراه است: جایی که پدربزرگ از مادربزرگ می‌خواهد خودش را تکان بدهد یا ارتباط احمد و امینه (دستمال سفره و چیزی که دست آدم را بگیرد و...) مواردی از این دست است. نقش مترجم هم در این میان قابل تقدیر است.

12) مرد شهر فرنگی در مورد انگلیسی‌ها یک جمله کلیدی دارد: «کارشان به آخر رسیده! کلکشان کنده شده! بزودی همه‌شان می‌روند و ما را آزاد می‌گذارند که خودمان خودمان را بکشیم.» این مرد به هر حال از خانواده رامرام پیشگوست با آن پیشگویی خیره‌کننده و خانمان‌برانداز! خیره‌کننده از آن جهت که تقریباً فهرستی از فصلهای داستان ارائه می‌کند!!

13) برخی از فصل‌ها آغازی بسیار درخشان دارند. فصل هشتم یکی از آنهاست. فصل نهم که آغاز کتاب دوم است با یک سلسله تداعی‌های طنزآلود به انگشت اشاره مرد ماهیگیر می‌رسد که واقعاً محشر است. آغازهای درخشان برای کتاب‌های حجیم واقعاً نعمت است.

14) از آن ترانه کودکانه که برای تمام بچه‌های داستان خوانده می‌شود، باید در بخش تقدیرگرایی یاد می‌کردم! هرچه بخواهی بشوی می‌شوی / درست همانی که دلت می‌خواهد! دایه‌ها و والدین این را برای بچه‌ها می‌خوانند اما خُب نمی‌شود دیگر! به دلیل همان محدودیت‌ها... اما این را باید ادامه داد تا بالاخره از این دایره تکرار خارج شد.

15) از این زاویه به بازی مارپله نگاه نکرده بودم! این که در کنار هر ماری نردبانی هست و بالعکس... و این نکته جدید که مار هم می‌تواند ما را بالا ببرد و از نردبان هم می‌توان پایین افتاد!

16) در گرما چه چیز بهتر از همه می‌روید؟ خیال، بی‌منطقی، شور!

17) راوی در مقابل ذهن ناباوران (مخاطبانی که احیاناً باور نمی‌کنند برخی وقایع را) چنین از خود پیشاپیش دفاع می‌کند: «حقیقت را به شما گفتم. حقیقت خاطره را، چون خاطره حقیقت خاص خودش را دارد. چیزها را دستچین می‌کند، حذف می‌کند، تغییر می‌دهد، بزرگ کوچک می‌کند، به چیزها شکوه و عطمت می‌دهد یا آنها را پست و حقیر می‌کند؛ اما در نهایت واقعیت خاص خودش را به وجود می‌آورد؛ از رویدادها روایتی چندوجهی اما معمولاً هماهنگ ارائه می‌دهد؛ و هیچ آدم عاقلی هرگز به روایت دیگران بیشتر از روایت خودش اعتماد نمی‌کند.» این کاری است که نویسنده می‌کند (خلق روایت چندوجهی) اما به شما توصیه می‌کنم خودتان این کتاب را تجربه کنید و به روایت من از آن اکتفا نکنید.

18) آنطور که در مقدمه سوم گفتم سمپات‌های حزب کنگره هند احتمالاً دل خوشی از نویسنده ندارند. چون این سمپات‌ها در هند و ممالک مشابه آن (علی‌الخصوص ممالک مشابه!) کاری به استدلال و حرف منتقدان ندارند؛ همین که به عشقشان انتقاد شود کافی است که منتقد را دشمن خود قلمداد کنند. البته از این هم نباید غافل شد که در جاهایی از داستان اتهامات سنگینی طرح می‌شود مثل ارعاب در روز رای‌گیری در برخی حوزه‌ها و... همه اینها به کنار، نویسنده نسبت به موروثی شدن قدرت در خاندان نهرو حساس است و هشدار می‌دهد: «این اعضای خانواده نهرو تا برای خودشان سلطنت موروثی درست نکنند راحت نمی‌نشینند» این هشدارها وقتی تغییر قانون اساسی و دادن اختیارات مطلقه به نخست‌وزیر (ایندیرا گاندی – دختر نهرو) رخ می‌دهد به اوج می‌رسد. امان از اختیارات مطلق. امان از دل زینب!

19) خارج از فضای این داستان شاید خیلی‌ها ندانند ایندرا گاندی و پسرش راجیو گاندی که هر دو هم متاسفانه در اثر ترور از دنیا رفتند، هیچ نسبتی با مهاتما گاندی نداشتند. در واقع دختر نهرو با یکی از نمایندگان مجلس به نام فیروز گاندی ازدواج کرد و نام گاندی را گرفت. فیروز از پارسیان هند بود و هیچ نسبتی با گاندی معروف نداشت. خانم ایندرا که در داستان با لقب «بیوه» خطاب می‌شود بعد از انتشار کتاب به دادگاه شکایت کرد... این قضیه دادگاه و خیلی از موارد دیگر طبعاً برای خیلی‌ها یک رویای دور و دراز است که مثلاً شخص اول سیاست هند به دادگاه شکایت کند... در مسیر پرونده، طرفین توافق کردند که در یکی از جملات که راوی عنوان می‌کند که پسرِ بیوه، مادرش را در مرگ پدرش مقصر می‌داند تغییری حاصل شود که البته ترجمه‌ای که دست ماست شامل این جمله هم هست. یکی از اقدامات جنجالی خانم گاندی که محور قسمت انتهایی کتاب است برنامه کنترل جمعیت از طریق عقیم‌سازی است که بعضاً به صورت اجباری صورت پذیرفت. این دوران تحت لوای وضعیت اضطراری مدتی ادامه داشت که در داستان، سکوت و ترس و خفقان این دوران به خوبی نمایان است. پس از پایان این دوران (همین که چنین دوره‌ای پایان می‌یابد برای برخی رویا محسوب می‌شود چون معمولاً صاحبان قدرت به از دست دادن آن رضا نمی‌دهند) و در اولین انتخابات، حزب کنگره یکی از سخت‌ترین شکست‌هایش در طول تاریخ (قبل و پس از آن) را متحمل شد.

20) راوی وقتی با آن توانایی ذهنی، کانون بچه‌های نیمه‌شب را تشکیل می‌دهد با یک سوال بنیادین آغاز می‌کند که: دلیل وجود ما چیست؟ پاسخ رقیب اصلی او شیوا کاملاً روشن است: هیچ دلیلی ندارد همانطور که دلیلی برای فقر و نکبت میلیونها هندی وجود ندارد! هر کس باید به دنبال بیرون آوردن گلیم خود از آب باشد. اینبرای سلیم قابل قبول نیست چون هم خدا هم تاریخ و هم نامه نخست‌وزیر مانع پذیرش آن است که مثلاً همینجوری و بدون هدفی وارد این دنیا شده باشد.

21) دایی حنیف شخصیت مهمی در داستان است. درد وطن دارد. معتقد است این مملکت بعد از پنج هزار سال خواب و رویا دیدن، باید بیدار شود. او به خدایان و قهرمانان اساطیری و جن و پری و غیره و ذلک حمله می‌کند و به همین دلیل سناریوهایی که می‌نویسد مورد قبول واقع نمی‌شود چون سینامی بمبئی بر این مبانی استوار شده بود. سناریویی که او بر روی آن کار می‌کند در مورد یک کارخانه ترشی و چاشنی است که توسط «زنان» اداره می‌شود. به قول همسرش یک سناریوی معمولی! اما این «حسرت یک زندگی معمولی» حسرتی است که برای ما ناآشنا نیست. کسی این سناریو را ندیده و نخوانده است اما روزی می‌رسد که زنانی آستین بالا زده و در واقعیت این کارخانه را تاسیس و اداره می‌کنند. این به ارث رسیدن‌ها از جذابیت‌های داستان است. از طرف دیگر وضعیت پایانی یک پیام امید به خواننده مسئول است!

22) این زنجیره‌های علت معلولی و تأثیرگذاری چیزها و امور بر یگدیگر توسط راوی بسیار با مهارت و پرتکرار به کار رفته است. شاید به همین دلیل است که خودش را مسئول تمام وقایعی که رخ داده می‌داند. مثلاً این یکی را تیتروار مرور کنیم: گذاشتن یادداشت در جیب ناخدا... استخدام کارآگاه خصوصی توسط ناخدا... کشته شدن همسر و فاسقش توسط ناخدا... شوک به تمام هند... از دست رفتن درآمد دایی حنیف به دلیل کشته شدن فاسق!... خودکشی دایی. این زنجیره همینطور ادامه دارد اما تا همینجا راوی خودش را مسئول کشته شدن دایی‌اش می‌داند!

23) وقتی دزدیده شدن یک تار مو می‌تواند منطقه‌ای را به آشوب بکشد... بگذریم... در ولایت ما یک سری امامزاده هستند که حضور آنها در زمان حیاتشان در این منطقه کاملاً مشکوک و از لحاظ تاریخی بعضاً محال است اما به طور عجیبی در اینجا صاحب بقعه و بارگاه شده‌اند. مزار بعضی از آنها در سرزمین عراق با سند و مدرک موجود است ولی خُب... اتفاقاً یکی از این موارد در بیست سال اخیر به شدت مورد توجه قرار گرفته و با سرعت بالا در حال توسعه است. من را به واسطه سرعتش یاد درخت انجیر معابد می‌اندازد! غرض اینکه جای تعجب ندارد که مثلاً جایی در کشمیر به عنوان قبر عیسی مسیح وجود داشته باشد یا تار مویی از خاتم پیامبران در مسجدی در کشمیر نگهداری شود.

24) در مورد جنگ و مضرات آن کتاب‌ها و رمان‌ها و فیلم‌های مستند و سینمایی بسیاری تولید شده است و میلیون‌ها انسان هم آنها را خوانده و دیده‌اند و میلیونها میلیون هم تبعات جنگ را مستقیم و غیرمستقیم تجربه کرده‌اند اما جنگها دوباره و دوباره آغاز می‌شوند و ادامه پیدا می‌کنند. علت چیست؟! از علل آن می‌توان گفت که جنگ یک نعمت است. نعمتی برای سیاست‌مداران. تمام آن کتابها و فیلم‌ها از مضرات جنگ برای مردم سخن به میان آورده‌اند... اما جنگ باعث شکل‌گیری نوعی وحدت عاطفی می‌شود و هرچه‌قدر تبلیغات پیرامون آن هدفمند صورت پذیرد این وحدت قوی‌تر و عمیق‌تر می‌شود و گاه حتی دیده شده که شکاف‌های عظیم بین دولت و ملت با همین مقوله جنگ پر شده است. معمولاً بسیاری از مشکلات داخلی و فشار این مشکلات از طریق جنگ یا به وجود آوردن فضای جنگی برطرف می‌شود. منافع آن از این زاویه بسیار است. در داستان هم در چند نوبت این موضوع را تجربه می‌کنیم.

25) در بند 18 از هند گفتیم و نباید از پاکستان غافل شویم! قبل از آن یادم رفت اشاره کنم که رقیبان حزب کنگره در هند هم در داستان بی‌نصیب نمانده بودند... بدون هیچ محافظه‌کاری و گاهی هم چیز! من تصورم این بود که در مورد نخست‌وزیری که هر روز پیشاب خودش را می‌خورد، موضوع بیشتر به هجو شبیه باشد اما بررسی کردم و دیدم که نه، ایشان با افتخار از آن صحبت کرده است. کمی تهوع‌آور است ولی بد نیست بدانید همین نخست‌وزیر حدود صد سال زندگی کرد!! خلاصه اینکه اگر بیوه را می‌کوبد، حزب شاش‌خورها را هم بی‌نصیب نمی‌گذارد.

26) و اما پاکستان؛ سرزمینی که پاکی هدف غایی مردم و مسئولین است! زیربنای شهرهایی که توسعه می‌یابد «ایمان» است. طبق ادعای سلیم معنای این ایمان، فرمانبرداری است: «همیشه بوی بی‌رمق اطاعت و تسلیم به مشام می‌رسید». این را در مورد کراچی می‌گوید. سایه مناره مسجد در اینجا با سایه مناره مسجد در هند متفاوت است، در اینجا تهدیدکننده است. کشوری که حقیقت چیزی است که دستور داده‌اند باشد. کشوری که دانش‌آموزان و دانشجویان تظاهرات می‌کردند و برخلاف همه دنیا از مسئولین تقاضای محدودیت‌ها و مقررات سخت‌تر داشتند! جالب است که خیلی‌ها از کره شمالی و کره شمالی شدن سخن می‌گویند... خیلی نگاهشان دورها را نظاره می‌کند! به همین خاطر بیخ گوشمان را ندیدیم و نمی‌بینیم.

27) جمع کردن سفره داستان در اواخر کتاب دوم و خارج کردن قریب به اتفاق شخصیت‌های اصلی به زیبایی انجام شد. و چه جملات و تشبیهات معرکه‌ای: «مرگ که مثل سگ ولگردی زوزه می‌کشید، خودش را به صورت آوار و آتش و موجی از نیرویی آن‌چنان عظیم درآورد که...» یا «گذشته مثل دستی که کرکس پایینش انداخته باشد به طرف من می‌آید تا همان چیزی بشود که مرا پاک و آزاد می‌کند...» یا «همه سلیم‌ها از من بیرون می‌ریزند و می‌روند؛ از نوزادی که که عکس بزرگش در صفحه اول روزنامه چاپ شد تا پسر هجده ساله‌ای که عشقی نگفتنی داشت، همه‌چیز بیرون می‌ریزد، شرم و احساس گناه و آرزوی این که از من خوششان بیاید و نیاز به اینکه دوستم داشته باشند و پافشاری در این که نقش تاریخی داشته باشم و بدنم بیش از اندازه سریع رشد کند، از همه چیز آزاد شدم، از ان‌دماغو و کری و کچل و فین‌فینی و صورت‌نقشه‌ای...» الی آخر.

28) چه جنایتهایی... در پاکستان و هند و بنگلادش... الان که گاهی اخبار تجاوز گروهی در هند و امثالهم را می‌شنویم واقعاً تعجب می‌کنیم؛ چون تاریخ آن خطه را نخوانده‌ایم. نظامیان هندی و پاکستانی هم که تفاوت خاصی با هم ندارند. همه این جنایتها هم در سایه بی‌تفاوت مناره‌ها و معبدها صورت می‌پذیرد.

29) پرواتیِ جادوگر با نیروی جادویی خود آن بخش طاس شده و آن لکه‌های صورت سلیم را معالجه می‌کند اما برای آن گوش کر شده نتوانست کاری بکند چون «هیچ جادویی در جهان نمی‌تواند میراث پدر و مادر آدم را محو کند.»

30) در مورد کمونیست‌ها هم در روایت چیزهای قابل توجهی یافت می‌شود... از نادرخان که قاسم ‌خان شد تا محله جادوگران... مشکل آنها این بود که به اندازه خدایان هندی فرقه‌فرقه بودند. البته ما ایرانیان هم که تعداد خدایانمان در طول تاریخ به انگشتان دو دست نمی‌رسد به همان میزان گروه‌های مختلف چپ داشتیم! مشکل اصلی آنجا بود که بعد از جدایی پاکستان، این کشور تحت حمایت آمریکا درآمد و در نتیجه رابطه هند با شوروی حسنه شد و همانگونه که تسلیحات ارتش پاکستان آمریکایی بود، تسلیحات ارتش هند سوسیالیستی بود. لذا در چنین شرایطی از جادوگران کمونیست در برابر تفنگهای سوسیالیستی چخ کاری ساخته است!؟

31) یکی از فرازهای جالب توجه دوران بازداشت راوی در دوران بیوه است. هیچ دلیلی برای بازداشتش ارائه نمی‌شد... «اما مگر کسی از آن سی‌هزار یا دویست‌وپنجاه هزار نفر بود که دلیل دستگیری‌اش را به او گفته باشند؟ اصلاً چه احتیاجی بود بگویند؟» این تعداد هرچه قدر که بودند درصد ناچیزی از جمعیت هند را تشکیل می‌دادند. از این امر که بگذریم دو بازجوی چاق و لاغر وظیفه بازجویی او را به عهده دارند که از آنها با نام «ابوت و کاستلو» یاد می‌کند چون: «هر کاری می‌کردند نمی‌توانستند مرا بخندانند.»

32) کلوب بی‌چهره‌گان نیمه‌شب... آهی از ته دل!... بدون شرح.

33) سی فصل کتاب به عنوان سی شیشه ترشی... به امید یادآوری به ملت فراموشکار... من کاری به حواشی دیگر ندارم اما تایید می‌کنم تهیه این شیشه‌های ترشی کار عاشقانه‌ای بوده است. شیوه واقع‌گرایانه در توصیف و بیان امور شگرف و باورنکردنی، و در قطب کاملاً مخالف، بیان تعالی یافته و نمادگرایانه از روییدادهای پیش پا افتاده و روزمره، سبکی است که شاید از تقابل سلیم و شیوا، دو نوزادی که همزمان در یک مکان به دنیا آمدند، اقتباس شده باشد. هر چه که بود واقعاً خوش نشسته است.

قصدم این بود که این بخش شامل سی بند باشد که چون تکه‌تکه مطلب تکمیل شد امکان‌پذیر نشد!

 


 


 


نظرات 16 + ارسال نظر
محمد چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 12:18 ب.ظ

سلام ممنون بابت نوشته خدا کنه نویسنده هر چه زودتر خوب بشه و بازم بنویسه

سلام
سپاس از شما
با این دعا بار ما را سنگین نکنید!

جان دو چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 03:39 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

عالی ...
و این که بچه های نیمه شب عالی بود ... من هنوزم به طرح داستانی و سیر فراز و فرود و ماجرها و حتی نثر و نوع ورایتش قبطه می خورم ...

من یادمه این سازه های ماکارونی رو برخی توی روزمه خودشون هم زده بودند ( فلان دانشگاه فلان شهر یه مسابقه گذاشته بود و از حوالی ما هم یه نفر شرکت کرده بود و مقامی چیزی آورده بود اون رو گذاشته بود توی رزومه، بگذریم بالاخره این هم نوعی دستاورد دیگه ماهم حسود نیستیم که ) )


در مورد خدای گونه بودن و رابطه خدا-بنده بودن فرهنگ شرقی به شدت بر همین مدار می چرخه به گذشته چین نگاه کنیم مردم و خدمه برای امپراتور ها اونها چیزی جز مورچه نبودن که له کنند، کره و ژاپن هم همین طور و ژاپنی‌ها هم که تاریخ‌شون اصلا به همین خاطر شهرت داره، سریال‌های کره‌ای من جمله اون جومونگ و مابقی که رابطه شخصیت ها همین خدا-بنده بودن به کرات از صدا و سیما پخش شدن (نقل هست که برخی مقامات حکومتی هم از این سریال ها کره‌ای خوششان امده بودند و خواسته بودند که مشابه‌اش را یا بسازنند یا بیشتر پخش کنند ) )

+ منتظر ادامه تحلیل‌تون روی این رمان و شخصیت‌هاش هستم

سلام

بله واقعاً روایت کم‌نقصی بود و حیف...
حالا که با خواندن این کتاب اینقدر لذت برده‌اید به خودم اجازه می‌دهم چند کتاب دیگر را هم به شما توصیه کنم... البته الان در ادامه مطلب نام چند کتاب را آوردم که بد نیست لینکه آنها را هم قرار بدهم.
حالا که صحبت از شرق و سرزمینهای شرقی است «مو یان» را با دو کتاب توصیه می‌کنم: طاقت زندگی و مرگم نیست و ذرت سرخ. هر دو معرکه هستند و در هنگام خوادن هر دو جایزه نوبلش را از شیر مادر حلال‌تر دیدم
یاد برخی رزومه‌های خنده‌داری که این روزها دیدم افتادم. خوشبختانه داخل آنها از سازه ماکارونی خبری نبود ولی ... بگذریم
تا یک زمانی این رابطه بنده-خدایی در همه عالم وجود داشت و رابطه‌ای بی‌رقیب بود منتها بخشهایی از دنیا توانستند رابطه‌های دیگری را ابداع و برقرار کنند (حداقل در داخل محدوده‌های خودشان) و کم‌کم این رویکرد جدید غالب شد.
در مورد سریال‌های کره‌ای هم حق با شماست ظاهراً خیلی خوششان آمده بود اما در همان‌ها هم کره‌ای‌ها سعی کرده بودند تقریباً امپراتورها را آدمهای خردمندی نشان بدهند که با مشاورین خود مشورت می‌کنند و برای تصمیم‌گیری «فکر» بکنند و حرفهای مخالف و موافق را بشنوند... کاش همین‌ها را مقامات یاد می‌گرفتند و فقط چشمشان با دیدن اطاعت‌پذیری برق نمی‌زد

+ سعی می‌کنم روزی یک بخش از ادامه مطلب را بنویسم و بگذارم. کتاب را که شما خوانده‌اید و می‌دانید حرف برای گفتن زیاد دارد.

اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 07:23 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
نوشته تون من رو ترغیب کرد به خوندن کتاب (البته پایان نامه حالاحالاها من رو رها نخواهد کرد!) و البته امتیاز بالای شما به کتاب.
پایان نامه ی من در مورد موزه های صلح هست و در بخش هایی از اون، به هند هم خواهم پرداخت.

سلام
حتماً توصیه می‌کنم.
حتی از منظر پایان نامه هم قابل توصیه است ولی به طور کلی رمان خوبی بود.
در مورد پایان‌نامه باید کارهایی بکنید که او رهایتان کند وگرنه اگر آدم خوبه‌ی این رابطه باشید که همواره نقش گذشت کردن و کوتاه آمدن بر عهده اوست باید تایید کنم که حالا حالاها رهایتان نخواهد کرد. به نظرم همین که گاهی شما را با کتابهای دیگری ببیند بد نباشد

محمد رها پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 12:07 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود
زمانی که استعمار پایش را از روی سرزمینی برمیدارد اما همچنان چشم و گوشش روی آن سرزمین جا میگذارد یاد تحولاتی که خواست ارباب انگلیس است می افتم و البته این خدا خودش را صاحب همه انرژیهای پنهان و پیدا میداند. چرا سازه ماکارونی؟
مثل زندان اوین که قبلا خانه سیدضیا بوده! و البته یادآور سکه ای که داروغه ناتینگهام در لیوان گدایی رابین هود انداخت و در هوا ۳تایش را چاقید.

هند (سمبل ۷۲ ملت) سرزمین مستعدی جهت کاشت نفاق، برداشت خائنین و کاشت مجدد سکه برای پینوکیوهای هندی و روباه های مکار انگلیسی بوده.

انگلیس وارد هند شد اما بتدریج مسلمانان شاخ و معترض به شرق و غرب گریختند و شدند بستری برای ایجاد پاکستان شرقی و غربی. البته هندوهایی هم که صرفا بدنبال عبادت بودند و نه شاخ شدن در همانجا ماندند یا نهایتا در نپال سکنی گزیدند.

در زمان ظهور دول متحد چه در جنگ اول و چه جنگ دوم بریتانیا خط مشی خود را بهبود داد. آنها مهندسین نقشه پرداز خود را فرستادند تا با سیاست قدیم "تفرقه بینداز و حکومت کن" مرزها را جوری چیدند که همه جا محل مناقشه با علل خشکه مذهبی باشد یک طرف مرز اقلیت خواهان پیوستن به اکثریت آن طرف مرز باشند. عموما مرزها یا رود مشترک بودند که بصورت طولی (مثل ارس و اترک خودمان) یا عرضی (سرچشمه تا مصب نیل) تقسیم شده بودند یا کوه مشترک یا دشت مشترک.
اصلا بدنبال اتحادیه ها نبوده و نیستند.
کافی بود در زمان تسلط مستقیم بر هند به بهانه ای شبیه موی مهسا یا گران شدن بنزین ملت را تحریک کنند تا بجان هم بیفتند و آنقدر پوست همدیگر را بکنند تا انتهایش یک استان کاملا بلوچ سنی مسلک گردد و مابقی استانها فاقد بلوچ. و بعد هم مولوی عبدالحمید بشود گاندی از نوع مدرنیزه! و اینبار جنوب ایران را دولت فدرالی کنند که هدفش اقتصاد آزاد و انتقال انرژی است و شمالش گرگی در لباس بره با آن همه تسلیحات موشکی در زیر و روی زمین! البته چه تجزیه بشویم با مرزهای بتن ریزی شده یا تجزیه نشویم با ایده های مدرنیزه دعوایمان کما فی السابق سرجای خودش هست. من منم و تو تویی! ما شدن مال اربابهاییست که از من و تو فقط در زمان جنگیدن ارتش متحد میسازند و بعد از جنگ داخلی نخود نخود هرکه رود خانه خود!!!

سلام
ریشه‌های مشکلاتی که در هندوستان به آن اشاره کردید خیلی قدیمی‌تر از دوره حضور انگلستان است. مطمئناً انگلستان در زمان حضورش از آنها بهره برده است اما اینکه بخواهیم بگوییم اینها محصول استعمارگران است مثل یکی دو شخصیت همین داستان که عادت به بیراهه رفتن دارند به بیراهه رفته‌ایم.
هندوها به طور عام نگاهشان در مورد مسلمانان اگر بخواهیم شبیه‌سازی بکنیم همانند نگاه مسلمانان به یهودیان صهیونیست است. یعنی کسانی که آرام آرام به داخل شبه قاره خزیده‌اند و جاگیر و پاگیر شده و اکنون خودشان را صاحب سرزمین می‌دانند! اتفاقاً در نگاه آنان این مسلمانان هستند که از حمایت ویژه انگلستان و آمریکا برخوردارند. بیراه هم فکر نمی‌کنند. چند ساعت قبل از استقلال هند ، پاکستان به وجود آمد و بلافاصله همین پاکستان به شدت مورد حمایت آمریکا قرار گرفت... هم از حیث اطلاعاتی و هم نظامی... حتماً می‌دانید که توان سازمان اطلاعاتی پاکستان در چه حدی است و...
در واقع می‌خواهم عرض کنم که ریشه این اختلافات و بدگمانی‌ها و نفرتهای انباشته شده (که همین روزها هم برخی از وجوه آن در هند برای n اُمین بار نمایان شده است) در فکر و ذهن مردم این سرزمین و سرزمینهای مشابه آن است. خُب طبیعی است که دیگران از آن بهره‌برداری می‌کنند. خرسوار را می‌شود شماتت کرد ولی وقتی خر خوب سواری می‌دهد چه می‌توان گفت؟!
در مورد مرزها در شبه قاره هند من هر طوری فکر کردم به نتیجه نرسیدم که مثلاً اگر فلان طور مرزبندی می‌شد مشکلی پیش نمی‌آمد... با این نگاه عقیدتی محور هیچ مرزبندی نمی‌توانست مانع از مشکلات بعدی بشود که ما بخواهیم مهندسان استعمار پیر را متهم کنیم. من از استعمار انگلستان دفاع نمی‌کنم و بلکه معتقدم باید منافع اخذ شده در آن دوران و خسارات ایجاد شده را به هر نحو که شده پس داده و جبران کند اما این مسیر به آنجا ختم نمی‌شود که هیچ بلکه بیشتر به تشدید بحرانها منتهی می‌شود. یعنی تا زمانی که اصل ایراد را کشف و برای حل آن فکر نکنیم...
مشکل همین عدم توانایی برای اتحاد است. راوی داستان هم چندین نوبت از همین می‌نالد.
گاندی در این زمینه امیدهایی را به وجود آورد اما در بدترین زمان ممکن به قتل رسید.

جان دو پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 09:17 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

این ... اسمش چیست ... شاهکار است، شاهکار

من یک پوشه رمان‌ها دارم که توش کلی رمان دانلود شده دارن گرد و خاک می خورند امان از سرزدن بهشون ، یادمه حرف از سلمان رشدی شده بود و به شکل تقریبا تصادفی اسم بچه‌های نیمه شب رو داخل پوشه دیدم و یادم بود به خاطر اسم نویسنده‌اش دانلود کرده بودم و گفتم بهتره برم سراغ این کتاب و خلاصه شروع داستان همان و یک دل نه صد دل هم همان

بعد یه اخلاق بدی هم دارم که با خواند کتابی که ازش خوشم بیاد مثل این سطح توقعم بالا میره (مخصوصا که توی حالت فرم و نثر هم اقای رشدی دست توانایی داره) خوندن رمان های دیگه که نویسنده دست توانایی نداشته باشه برام سخت میشه و اون موقع دیگه نگاه نمی کنم ببینم اون نویسنده نگون بخت مثلا تازه کاره باید بهش فرصت داد، چپ چپ نگاهشون می کنم

در مورد جناب مویان یادم هست که دو کتاب ذرت سرخ و طاقت زندگی و مرگم رو قبلا بهم معرفی کرده بودید ( در پست هزارسال دعای خیر ) که متاسفانه هنوز وقت نکردم بخونم و با این وجود (از خوانش لینک داخل پست مشخصا که مویان جزو نویسندگان محبوب شماست) و بحثهای شرقی به نظرم پارتی بازی کنم و هر دو تارو توی در لیست تابستان و پاییز پیش رو بذارم (صدای اعتراض مابقی کتابها و دستور سرکوب )

در مورد فرهنگ‌های شرقی الان پوشه‌هایم را نگاه کردم و دیدم قبلا پی دی اف دوتا کتاب دانلود کرده بودم که متاسفانه هنوز نخواندم در واقع یک کتاب دو جلدی هست به اسم «شیوه‌های تفکر ملل شرق. جلد اول هند و چین. جلدو دوم تبت و ژاپن » نوشته «هاجیمه ناکامورا» ترجمه مصطفی عقیلی و حسین کیانی نشر حکمت 1378 که گفتم اینجا معرفی کنم. (با یک سر و هزار سودا فکر کنم کلی زمان میبره تا برسم به مطالعه‌اش )
(اسکرین شات زیر شامل بخشی از عناوین فهرست بخش هند کتاب است که جالبه
https://s29.picofile.com/file/8465556134/68464.jpg
)

اسمش چیست ... خردمندی؟ کجا ... این حوالی ... فقط قمپز و های و هوی آنتن میدهد و تمام .متاسفانه چشم خیلی ها هم دنبال اطاعت کردن برق میزند.

+


بله اسمش چیست ... ارتقای سلیقه ... چیز خوبیه و هر چی بیشتر بشه بهتره .... البته اون دو تا اسمش چیست.... تساهل و تسامح .... اون هم به مرور بالا میره و به آدم کمک می کنه ... آدم عزیز نه ها همه مون
تازه این دو تا باعث میشه دستور سرکوب ندی و بری باهاشون باب گفتگو رو باز کنی و از دل همین گفتگو راه حل در میاد و کسی اعتراض هم نمی کنه
عناوین و فهرست جالب توجه است ممنون
..............
حالا مطلب که تمام بشود دوباره نمره خواهم داد... قاعدتاً باید 5 می‌شد اما دو نکته مرا واداشت کمی سخت‌گیری کنم... یکی قضاوت راوی در مورد خاله عالیه و دیگری تصمیمی که ماری برای جبران گرفت... راوی در مورد خاله‌اش می‌تواند هر قضاوتی داشته باشد اما ارتباط دادن اتفاقاتی که برای خانواده افتاد با انتقام خاله کمی نقص داشت و شاید اگر راوی از خیر این قضیه می‌گذشت بهتر بود اما در مورد ماری و تصمیمی که برای جبران گرفت: آیا بهتر نبود که برای جبران می‌رفت سراغ حمایت و نگهداری از نوزادی که پیش وینکی بود و وضعش خراب بود و مادر نداشت و... چرا اومد سراغ اونی که آینده اش به هر حال تامین بود؟
دو دهم به همین خاطر کم کردم.

جان دو یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 04:40 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

بله بله همان طور که اسمش چیست ... حافظ ... گفتند که: با دوستان مروت، با دشمنان مدارا ... حالا ما هم با اسمش چیست ... رمان ها و داستان ها ... دوستیم نه دشمن

اما در مورد این دو اشکال ... به نظرم ایرادی نداره چون:

به صفحه 684 (که روی کتاب صفحه خورده برای من توی نرم افزار پی دی اف خوان زده 679) نگاه کنیم. راوی میاد از انتهای صفحه قبلی برخی از سوال هایی که ممکن هست برای مخاطب پیش بیاد رو لیست می کنه و ضمن جواب دادن در وسط صفحه 684 و انتهای پاراگراف مکه در مورد شیشه های ترشی تاریخ حرف میزنه می خوانیم که :

- خللی در هماهنگی طعم‌ها دیده می‌شود- .. گاهی، در روایت ترشی انداخته تاریخ، به نظر می رسد که سلیم بیش از اندازه از اوضاع بی‌خبر است،گاهی دیگر بیش از حد می‌داند ... بله باید پیاپی بازرسی و تجدید نظر کنم، کار را بهتر و بهتر کنم؛ اما دیگر نه وقتش را دارم و نه توانش را. مجبورم با کله شقی این را بگویم: قضیه به همین صورت بوده چون به همین صورت اتفاق افتاده.

«روایت ترشی انداخته تاریخ»و در پاراگراف بعدی می خوانیم که:
مساله ادویه هم هست. ریزه کاری‌های مربوط به زردچوبه و زیره، ظرافت شنبلیله، چه وقت باید از هل درشت و چه وقت از هل ریز استفاده کرد هزار و یک احتمال سیر و دارچین و گشنیز و ... می رسیم به وسط پاراگراف که ... هنر در این است که کمیت طعم تغییر کند نه کیفیت آن و .... بعد انتهای صفحه که:

شاید روزی مردمان این ترشی‌ها تاریخ را بچشند. شاید مزه آنها برای دهن بعضی‌ها زیادی تند باشد. شاید بویشان چنان تند باشد که اشک به چشم بیاورد. با این همه امیدوارم بتوان درباره شان گفت که از مزه واقعی حقیقت برخوردارند. بتوان گفت که هرچه باشد تهیه‌شان - کاری عاشقانه - بوده.

کاملا آقای رشدی اومده از خودش دفاع کرده (شاید زیرمتن دیگه ای داشته که به سواد من قد نداده) و خلاصه چه ماری اومده پیش پسری که آینده اش تامینه و چه خاله جوابش ساده اس قضیه به همین صورت بوده چون به همین صورت اتفاق افتاده.

حالا تو این صفحه راوی به قضیه ذهن خوانی ذهن ماری اشاره داره که شاید ذهن نویسنده بیشتر درگیر این بوده اما یک مطلب دیگر که مکمل این بحث اشاره کنم که یکباری که کتاب داستان اقای رابرت مک کی رو می خوندم ایشون در مورد مسئله چاله‌های نوشته بودن که (با این که این کتاب در مورد فیلم هست اما در مورد رمان هم به نظرم نظرشون صادقه که):

چاله شکل دیگر از فقدان باور پذیری است. در این حالت داستان نه از فقدان انگیزه که از فقدان منطق رنج می برد اما چاله‌ها نیز مثل تصادف و اتفاق بخشی از زندگی‌اند. اگر درباره زندگی می‌نویسید طبیعی است که یک یا دو چاله به داستان شما راه پیدا کنند،مسئله نحوه استفاده از آنهاست.

که به نظرم اقای رشد به خوبی ازش استفاده کرده و داستان رو پیش برده، یعنی به خوبی استفاده نکرده؟!

سلام
از انتهای کامنت آغاز می‌کنم: بله به خوبی استفاده کرده است که اگر اینگونه نبود چنین نمره بالایی به آن نمی‌دادم! استدلال رو دیدی؟!
تقریباً شبیه استدلال راوی است
من ارادت ویژه به مک‌گی دارم و کتاب «داستان» مدتها کنار تختم بود و هست و نسخه‌ای از آن هم الان روبرومه در محل کار...
اما در مورد آن دو مورد من هیچ گله‌ای از سلیم ندارم و استدلال او را در مورد اینکه همه چیز همینطور اتفاق افتاد می‌پذیرم اما به خودم به عنوان خواننده‌ی معمولی حق می‌دهم که بابت آن دو مورد یک کوچولو نمره کم کنم! چون سلمان می‌توانست کاری کند که این دو ایراد بسیار جزئی هم در کار سلیم رخ ندهد! مثلاً در مورد انتقام خاله عالیه می‌توانست فیتیله را در فصل 23 (چگونه سلیم به پاکی رسید) کمی پایین بکشد و انگشت اشاره‌اش را در چشمان عالیه فرو نکند! سقوط احمد سینایی همانطور که خود راوی به درستی تاکید می‌کند به واسطه نوع مدیریتش که برگرفته از شخصیت اوست رخ می‌دهد و علت اصلی فروپاشی امینه هم در داخل ذهن اوست و نهایتاً بمب‌ها هم خارج از اراده همه‌ی آنها در جایی فرود آمد که آنها را به پاکی برساند! در واقع اینکه سرنوشت این خانواده را به انتقام خاله عالیه وصل کنیم چندان ضرورتی ندارد.
در مورد کاری که ماری کرد هم کافی بود در دو سه جمله از تلاش نافرجام او برای پیدا کردن وینکی سخن به میان می‌آورد و بعد ماری را به سراغ امینه و خانواده سینایی می‌فرستاد.
می‌بینی که در صورت انجام این دو مورد هیچ تغییری در آنچه که اتفاق افتاد به وجود نمی‌آمد! یعنی هنوز هم راوی همانی را روایت می‌کرد که الان روایت می‌کند و فقط این دو سوال پیش نمی‌آمد.
راه اصلاح دیگر همانی بود که خودش در آن صفحات مورد اشاره طی کرد: با مطرح کردن دو سه سوالی که منطقاً به ذهن خواننده می‌رسد مشکل را حل کرد... کافی بود این دو مورد را هم اضافه می‌کرد! این هم راه ساده‌ایست منتها من همان راه اول را بیشتر می‌پسندم.
حالا که با همین هیئت هم بوکر را برد و هم بوکر بوکرها را و این (حداقل جایزه اول هیچ تشکیک سیاسی ندارد و یکی دو سال بعد کتاب بعدیش در ایران هم جایزه دولتی گرفت) نشان می‌دهد که کار چه کار فاخری است. عظیم و پهن دامنه و جذاب و به درد بخور.
ممنون
.....................
پ ن: امروز در حین کار به این قضیه عالیه فکر کردم. به نظرم قابل دفاع است و اشکالی که به ذهنم رسید روا نیست! از چه جهت؟ از این جهت که سلیم تحت تاثیر کل وقایعی که از سر گذرانده دچار مشکلات عدیده‌ایست که در روایتش نمود پیدا می‌کند. آن اثر ویرانگر نامه نخست وزیر....همان که چشمان ما به توست و نو را نظاره می‌کنیم.... آن انتظارات بالا....آن تمسخر دوستان...آن انزوا... آن توانایی‌ها... همه و همه باعث شد که وقایع را طور دیگری ببیند و تحلیل کند.... آن خود مرکز بینی‌ها...همه اینها در کنار هم به نظرم اتفاقاً برای یکدست شدن روایت لازم بود که سقوط پدرش و سرانجام روانی مادرش را به خاله عالیه ربط بدهد. گفتم این را هم ثبت کنم اینجا
متاسفانه نوشتن در مورد این کتاب به زمانی افتاد که آرامش و تمرکزم پایین است.

جان دو یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 04:48 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

کامنت قبلی قرار بود چندین ایموجی داشته باشه که یادم رفت بذارم چون سخت مشغول وکیل بازی بودم برای سلیم ... یعنی سلمان

من در عوض موقع پاسخ دادن ایموجی ها را لحاظ کردم

محمد رها یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 08:37 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود مجدد
رفته رفته که مطلب را تکمیل میکنید مروری هم میکنم. البته در بحث دسته بندی گروه های تقدیرگرا که احتمالا عشق ۳ دسته را مثل خود من دارید و گاها ۲ دسته اصلی (متقابل به هم) دارید و دسته سوم را به جهت تکمیل ۳ گزینه متمایل به دسته ۱ یا ۲ می کنید. طبق قواعد شیرین هندسه و فضای تاریک و ناشناخته امکان دارد دسته های دیگری هم وجود داشته باشند البته اگر فضای ذهن بر محور مثبت و منفی نچرخد. مثلا عده ای از علاقمندان به بحث جبر و اختیار وجود دارند که میگویند اگر بار دیگر برگردم به ۲۰ سال قبل یا قبلتر این مسیر فعلی را نمیروم اما پای ریز جزئیات که بیفتند نه خودشان اراده مطلق در مسیر پیموده شده را داشتند و نه ملقمه ای از عوامل بیرونی در اختیارشان بوده.
(مثلا دو دوست کودکی که تصادفا همسایه بد فحاشی داشتند، در کوچه منتهی به زمین خاکی برای فوتبال، پدر یکی روی تخت مریضی افتاده و پدر دومی در ارتش و نقاط مرزی مجبور به خدمت است، خواهری که برای آوردن همکلاسیهایش مجبور است آنها را از خانه بیرون کند، برای رفع تشنگی در حین بازی مجبورند توی کله همدیگه بزنند. خوراکیهایشان را برای همدیگه بگذارند...
در ادامه بالغ میشوند و عاشق خواهرهای همدیگر، یکی به خواهر آن یکی میرسد، آن خواهر دومی پرستار پدرش است و جوانک را به صبر و قسمت دعوت میکند در حالیکه شعله عشقش را خاموش نموده.)
خوب درین فضاسازی هرکدام از آیتمها (مثلا رفتن همسایه فحاش، انتقال خانواده ارتشی به نقطه نزدیکتر مرزی و...) تغییر کند خواه ناخواه مسیر سرنوشت افراد تغییر میکند. اما خود فرد هم درین فضایی که تغییر نداشته بدنبال تغییر نبوده، چنانچه تغییر هم رخ میداده مثلا قطع دوستی در اثر دیدن یک خواب آشفته یا اصلا قطع رابطه بدون دلیل. فرد در مسیری افتاده که فرضا بجای عبور از داخل کوچه مشترک از حیاط پشتی به داخل خانه خودش می پریده.
خلاصه ببخشید به بیراهه رفتم و دسته بندی شما را شاخه فرعی زدم. مثلا از کودکی به من و شما گفته اند اسلام دو دسته اصلی شیعه و سنی دارد و در کنارش دسته سوم منحرفین اسلامی و فرقه های گمراه را هم باز میکنند. اما وارد ریز مقوله که بشوی خود شخص مدعی شیعه گری، پدر یا پسرش یا حتی استادش را در برخی جریانات و قواعد استتناجی قبول ندارد و تصور میکند تنها رستگار در عالم معنویت همین بابا یا خدای منطق هست و بقیه در دسته باقالیها قرار دارند. البته گاها یکی یا دوتا از اموات سردمدار یا پرچمدار اسلام را هم بعنوان طلای ۲۴ عیار قبول دارد اما اگر همان طلا را زنده کنند و روبرویش بگذارند آخرالامر با شمشیر گردن طرف را میزند به حول و قوه الهی.

اما در پاسخ کامنت قبلی بنظرم آنجا که فرمودید انگلیس بیاید و جبران خسارت کند. بنظرم همینکه درس را با لگدمالی و تحقیرمان داده و رفته کفایت میکند. مثل اینکه برداشت گردو را بلد نباشیم و گردو دزدی آمده همه را جلوی چشم ما دزدیده و برده نه یکبار بلکه کتاب تاریخ را که باز کنیم بارها و سالها از خود ما و همسایه ما هم دزدیده. خوب اگر ما درس استاد سارق را فرا نگرفتیم گیریم آن دزد از صفحه گیتی محو شد باید منتظر باشیم گردو را یکجوری که مطلوب دلمان است و البته مشکل کالبیر هم داریم یا خوابمان گرفته به دستمان برسانند. (درین تمثیل گردو تشابه با مغز دارد)

در مابقی ماجرا با شما همرای هستم که ریشه خریت چه در اینجا، چه هند، چه عربستان، چه پاکستان، چه دول شرق آسیا، چه افریقا، چه روسیه، چه در قلب اروپا یا امریکا وجود داشته باشد هست و ما هم بعضا دوست داریم خودمان را به خریت بزنیم. اون آقای غایب از نظر یا برادر بزرگی که معلوم نیست از کجا روی سر ما سوار شده و یحتمل برده کارتلها و تراستهاست با داشتن سازمانهای اطلاعاتی ساختاریافته از توی کدام قوطی عطار پیدایش کردند حقمان بیش ازین هم نیست که یکروز امثال احمدینژاد یا روحانی را بیاورند در صحنه و بگویند مردم عزیز این انتخاب خودتان است و چند سال بعد بفهمیم چه کلاه گشادی سرمان رفته. همشان دست و پا میزدند که سهم بیشتری از سفره ما را بکنند و ببرند!

سلام
آفرین بر شما چون در واقع بر اساس روایت دو گروه مجزا شده بود و گروه سوم کار خودم بود
مثال خوبی بود. واقعه دامنه اختیارات ما محدود است اما همان میزان باقیمانده هم دریایی است برای خودش منتها ما عمدتاً اختیارات خود را به قدرتهای دیگر تفویض و واگذار می‌کنیم و تبدیل به موجوداتی تقدیرزده می‌شویم.
آن مشکل کالیبر ام‌الامراض است! یکی از دلایل مزمن شدن این درد هم ساختار سیاسی-اقتصادی ماست که طی قرنها همیشه اینطور بوده است که بالارفتن در عرصه سیاست و توفیق یافتن در امر اقتصاد همواره از مسیرهای میان‌بر در دسترس بوده است... بازار رقابت بین پاچه‌خواران همواره داغ بوده است و متملقان گوی سبقت از یکدیگر می‌ربودند و همدیگر را زیر دست و پا له می‌کردند! در اقتصاد هم که دلالی حرف اول و آخر را می‌زده است. امید بود که در دوران مدرن بتوانیم از این وضعیت خارج شویم که متاسفانه در هر دو مسیر دچار نقض غرض شدیم و پس رفتیم.
گریه‌دار این است که گروهی از اپوزیسیون همین مناسبات را دوباره بازتولید می‌کنند.

جان دو دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 08:18 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

بله استدلال کاملا خوبی بود و خواستم به نحوه ساخت ترشی که در متن اشاره شده بود و روشها و موارد دخیل در طعم و عشق و تاریخ به ساخت ان هم دوباره اشاره کنم که باید بگم از دید این استدلال نگاه کردم و دوباره جوابم رو گرفتم

و اما استدلال

این مسائل مربوط به استدلال باعث شد یهو یادم بیاد که کتاب بعدی مورد مطالعه شما رمان تبصره 22 از جوزف هلر هست که سال گذشته خوانده بودم و احتمالا فصل های ابتدایی اش رو مطالعه کردید و یاد استدلال های مختلف و کوبنده درون رمان مخصوصا خود تبصره 22 و آن شرکت فراملیتی و مرزی زیرزمینی درون لشکر بمب افکن و آن خلبانان مظلوم افتادم خلاصه که امیدوارم این رمان 5/5 رو بگیره چون تبصره 22 هیچ راهی غیر از این نمی گذارد

سلام مجدد
یکی از تغییراتی که در برنامه ایجاد کردم جابجایی تبصره 22 است. یعنی دیدم واقعاً از لحاظ زمانی و حواشی که الان گرفتارش هستم اوضاع برای تبصره22 مناسب نیست... این شد که از دیروز تازه به سراغ کتاب بعدی یعنی سه نفر در برف (اریش کستنر) رفتم و فکر کنم امروز صبح به حدودای چهل درصدی رسیدم...
از اینکه نمره تبصره چنین بالاست خوشحال شدم... هرچند این انتظار را داشتم.
از این کتاب چنین انتظاری نداشتم که واقعاً شگفت زده کرد مرا و خواندن دوباره آن هم واقعاً جذاب بود. در خوانش اول برخی از هنرهای نویسنده شاید به چشم نیاید اما در نوبت دوم واقعاً اذعان می‌کنم که عالی بود.
ترشی‌ها و چاشنی‌ها یکی از دلایل عالی بودن آن است.

مشق مدارا سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 10:32 ق.ظ

سلام
من هم با حیرت تمام این داستان را خواندم و با این‌که مدتها از خواندنش گذشته، هم‌چنان تصاویر و ساختار داستان در ذهنم زنده مانده. شاید به این دلیل که با هر تلنگرِ راوی یاد سال تولد خودم می‌افتادم که با چنان انقلابی! همراه و هم‌زمان شد. با این داستان من نیز قدم به قدم انعکاس تقدیر و جبر روزگار و فراز و فرود انتخاب دیگران را در زندگی‌ام مرور کردم و انصافا روزنه‌ای بود در شناخت حداقلی از روزگاری که خیلی نقشی در بازی‌های آن نداریم.
اعتراف می‌کنم خواندن این اثر از واجبات لیست هزار و یک کتاب بود. اگرچه همیشه نمره‌های شما موجه‌اند و مستدل‌ و قابل احترام، اما منتظرم با تکمیل مطلب نمره‌ی 5 را ثبت نهایی کنید.

سلام
پس شما هم فرزند تاریخ هستید
به نکته درستی اشاره کردید: انعکاس تقدیر و جبر روزگار ... در زندگی.
علیرغم تلخی‌هایش اما پیام امید به خوانندگان را هم داشت و این به ماندگاری آن کمک می‌کند.
من معمولاً به شاهکارها با گشاده‌دستی نمره می‌دهم... البته نمی‌دانم این نمره را خودم می‌دهم یا این نمره ناشی از همان انعکاسهایی است که بر من وارد می‌شود
نمره نهایی بعد از اتمام مطلب و در جدول مربوطه به دست می‌آید.

محمد چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 09:28 ق.ظ

سلام شما این حجم از کتابو با گوشی خوندین؟ خیلی سخته که نمرشم هی داره زیاد میشه که تو بازارم دیگه پیدا نمیشه پنج بشه دیوونه میشم

سلام
بله از روی گوشی...
دو بار پشت سر هم خواندم
این را هم گفتم که حجت را تمام کنم

اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 07:29 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
خیلی ممنونم از پیشنهادتون.
علی الحساب لا به لای پایان نامه فیلم می بینم.

سلام
موفق و سلامت باشید

جان دو پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 09:22 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

یه رمان خوب و البته یه نقد و بررسی خوب و عالی و همانطور که خود رمان لذت بخش بود نوشته شما هم همین طور ...
تشکر بابت وقت و نگارش

سلطه خرافات + خط کشی و گروه گروه بندی + عامل مذهبی و در نتیجه خدا رحم کنه به اون ملت
6/ آشنایی ادم و نسیم جزو یکی از بهترین روندهای داستانی بوده که تا حالا خوندم، معرکه. شخصیت آدم هم جزو شخصیت ها با پرداخت عالی که حیف در گیر و دار این عشق تهی شد

9/ از رمان شماره صفر به اینجا اومده و حقیقتا درک نکردم ()

14/ این بخش! حسابی از خجالت روان‌شناسی زرد و مربیان موفقیت در میاره

19 در رابطه با عقیم کرد ابتدا من این جریان رو تو یه داستان کوتاه هندی خوندم و الان یادم نیست دقیقا کدوم داستان بود اما روند جالبی داشت و بنده خدایی رو همین بلا سرش اوردند دلم براش خیلی سوخت. در اینده اگر پیدایش کردم حتما لینک می کنم.

20/ این دیدگاه شیوا و سلیم خودشون می تون نماینده دو گروه باشن
یکی که همیشه تو دنیای تئوری هستند و البته مبتلا به بیماری خوشبینی یعین سلیم و دیگر که تو واقعیت هست و اهمیتی به تئوری ماجرا نمی ده و البته سلیم با هزینه سنگین به واقعیت هم می رسه

22/ قسمت انتخاب تیترها برای نوشتن آن نامه جنجالی هم جالب بود که راوی اول تیترهای روزنامه که جریانات جالب توجه داشت رو روایت می کرد و بعد کنار هم قرار میداد ، یه ایده خوب برای فیلم سازهای داخلی و کسی که می خواد یه فیلم کوتاه جنایی بسازه و کنارش هم یه سر به وقایع داخلی بزنه و محتوا بده به فیلمش

23/ من هنوز تو منطقه خودم امامزاده کشف می‌کنم و پاسخی هم که به این کثرت امامزاده ها می دن خیلی کلیشه ای و توجیه جالبی نیست مخصوصا که خودمون شاهدیم که چه طور دارن سردرمیارن. یکباری هم امامزاده جدید کشف کرده بودم دیدم کنار قبر رو به شکل چاه کنده بودن و گویا حرص مال دنیا داشتند بهش
https://s27.picofile.com/file/8458794642/02.jpg

و در نهایت چه زیاد است عبرت ها و چه قدر کم عبرت گیرنده

سلام
ممنون از همراهی در خواندن کتاب و ...
جمع جبری آن سه گزینه واقعاً ما را به خواندن استرجاع هدایت می‌کند اما بدتر از آن هم داریم! مثلاً هند به هر حال از دوران استعمار دو سه تا ارث تقریباً خوب برایش مانده بود (طبعاً در کنار خیلی از موارد منفی) که یکی از آنها ساختار قضایی مستقل (نسبتاً مستقل هم بگوییم فرقی نمی‌کند در قیاس با جاهای غیرمستقل) است که خیلی جاها به دادشان رسیده است... شبکه ریلی و غیره و ذلک هم بماند. خلاصه اینکه آن سه گزینه جمع باشد و آن استقلال هم نباشد... دیگه حتماً ساکنین آن بلاد باید استرجاع بخوانند!
6- طمانینه نویسنده در این بخش آموزنده است.
9- من معمولاً یکی از مطالب قبلی را کپی می‌کنم و روی آن مطلب جدید را تایپ می‌کنم که فرمت واحد را حفظ کنم! در آن روز خاص یک قطع برق داشتیم و دو تا نون اضافه و... به هر حال... ممنون از دقت شما فعلاً حذفش کردم تا سر صبر اصلاح کنم.
14- اون روز زمین هم کج بود!
19- حتماً لینک بدهید. خیلی اسفناک بود مخصوصاً نوع برگشت ناپذیر آن.
20- همینطوره.
22- آهان چه خوب یادآوری کردید. واقعاً هنرمندانه بود.
23- این قضیه کندن اطراف این مقبره‌ها هم داستان پرتکراری است... تقریباً در تمام روستاها این قضیه به نوعی رخ داده است... ولی اینکه در امامزاده‌های جدید این قضیه رخ بدهد مرا به یاد آن داستان ملانصرالدین می‌اندازد که به دروغ گفت دو کوچه آنورتر نذری می‌دهند و بعد خودش دچار این تردید شد که نکند واقعاً نذری بدهند و ...!!
در ولایت ما یک غار کوچولویی بود که اندازه درازکش شدن یک آدم به صورت نه چندان راحت بود... یعنی باید پا رو توی شکم جمع می‌کردی توی این غار و سقفش هم بسیار کوتاه بود و باید درازکش داخلش می‌شدی! در واقع یک شکاف بود فقط... کنار این غارچه دو تا درخت و یک چشمه بود که این چشمه چاله‌ای کوچک بودکه به اندازه آبی که برمی‌داشتی آب جایگزین آن می‌شد. معروف بود که یک زاهد حدود دویست سیصد سال قبل در این غار برای مدتی چله‌نشینی می‌کرده... می‌خورد به این کار چون جای واقعاً ناراحتی بود... در زمان کودکی و نوجوانی من، رسم بود سیزده به در به این مکان می‌رفتند و تخم‌مرغ رنگ می‌کردند و از این کارها.... آن زمان ما می‌رفتیم این غار را می‌دیدیم که درونش یک چراغ پیه‌سوز قدیمی هم وجود داشت و کسی به آن دست نمی‌زد و می‌گفتند این مال آقاسدمهدی است (همون زاهد) ... چند سال قبل رفتیم یک سر آنجا تجدید خاطره بکنیم... لای دره‌ها و کوه‌ها و دور از آبادی است... دیدیم غار را با همین کاوش‌ها به فناک داده‌اند! آن چشمه را هم به همین ترتیب!! زیر درختان را هم یکی دو تا چاه یکی دو متری به همین سبکی که در عکس هست کنده بودند!!
من خیلی متاسف شدم... بیشتر از این جهت که گوساله‌ها! این بنده خدا از مال دنیا و مردم دنیا کناره گرفته بود، گنجش کجا بود که دنبالش می‌گردید!؟
بعد خیلی خیلی بیشتر متاسف شدم چون اهالی روستاو فک و فامیل همه معتقدند که این دزدان گنجی را یافته و با خود برده‌اند
فاعتبروا یا اولی الابصار

مدادسیاه دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 12:24 ب.ظ

این داستان را همان روزها که در ایران درآمد خواندم. یادم است که جادویم کرد. باورم نمی شد بعد از مارکز کسی بتواند این طوری بنویسد.
بند 9 چرا خالی است؟

سلام
آنروزهایی که کتاب در ایران چاپ شده است من داشتم تن‌تن می‌خوندم
خیلی عالی بود.
بند 9 اشتباهاً از مطلب قبلی باقی مانده بود که ذیل کامنت دوستمان توضیح دادم... حالا فرصت نشده کامل اصلاح کنم مطلب را...
ممنون

الهام شنبه 31 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 10:52 ق.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام رفیق
دست مریزاد با این نفس گیر خواندن و پربار نوشتن. این مطلب عالی را سه بار در سه مرحله که تکمیل کردی خواندم و هم چنین کامنتهای دوستان. حجت تمام شد که بچه‌های نیمه شب را به زودی بخوانم. به نظر می رسد یک نگاه نافذ با چشم های خودمان به خودمان باشد. شاید بشود به این تسخر رسید که اگر چه شیشه‌های ترشی هستند ولی آیا میراث پدر و مادری که با هیچ جادویی محو نشود هم هست؟

سلام بر رفیق قدیمی
به نظرم درنگ نکن و کتاب را در برنامه قرار بده
ادامه صحبت را در مطلبی که خواهی نوشت خواهیم داشت و فقط امیدوارم که خیلی دور نباشد از الان
حتماً پاسخ من به سوال مثبت است... آن هم هست و گریزناپذیر... نویسنده‌ها هم یک جورایی مثل پیامبران کار خارق‌العاده می‌کنند!

جان دو یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:23 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

سلام و درود

خوشبختانه آن داستان کوتاه را هم پیدا کردم.

اسمش تیغه‌ی تیز و نویسنده اش ر.ک نارایان است و این طور که از صفحه ویکی پدیایش خواندم برای خودش هم وزنه سنگینی در ادبیات هند بوده اما برای مخاطبان خارج از هند ناشناس مانده یکی دو تاز رمانشهایش هم داخل ایران چاپ شده از جمله رمان راهنما ترجمه مهدی غبرائی از نشر تندر

داستان کوتاه فعلی هم ترجمه مهدی غبرائی است و چون متنش را جای دیگر روی نت فارسی ندیدم مجبور شدم از روی برنامه کتاب خوان اسکرین شات بگیرم و تبدیل به پی دی اف کنم. (خود برنامه کتابخوان در نمایش حرف ا در بعضی جاها ایراد دارد)

https://s29.picofile.com/file/8466275742/Tigheyeh_Tiz.pdf.html

اگر با لینک مشکل داشتید بگویید درست کنم

سلام
بسیار عالی.
دریافت شد و روی دسک تاپ قرار گرفت
آن رمان گمانم اسمش کارشناس باشد مگر اینکه راهنما هم ترجمه شده باشد.
ممنون از پیگیری و پشتکار شما

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد