«والتر»، راوی اولشخص داستان، کارمند باسابقه و کاربلد یک شرکت بیمه در کالیفرنیا است. او روایتش را با این جملات آغاز میکند:
«با ماشین رفتم گلِندل تا سهتا رانندهی کامیونِ تازه به بیمهنامهی یه شرکت آبجوسازی اضافه کنم که مورد تمدیدیهی هالیوودلند یادم اومد. گفتم اونجا هم برم. این جوری شد که پا گذاشتم تو اون «خونهی مرگ»، دربارهش تو روزنامهها خوندهین. وقتی من دیدمش اصلا شبیه «خونهی مرگ» نبود. صرفاً یه خونه به سبک اسپانیایی بود، شبیه باقیشون تو کالیفرنیا، دیوارهای سفید، سقفِ سفالی قرمز، یه طرفش حیاط.»
این جملات آغازین، با ضربآهنگ مناسبی که دارد بدون شک خوانندهی علاقمند را سریعاً به داخل داستان میکشاند و البته حاوی چند نکتهی مهم نیز هست. اول اینکه شخصیت اصلی همانگونه که در حال انجام امور متداول و روزمرهی خود است؛ همچون تهسیگاری که در جوی کنار خیابان روی آب حرکت میکند، ناگهان داخل گردابی میشود که سرنوشت او را تغییر میدهد. این نوع وارد شدن به ماجرا یا به عبارتی تخطی از محدودههای حرفهای یا قانونی یا اخلاقی را در عمدهی آثار این سبک میبینیم، مثلاً در رمان قبلی همین نویسنده یعنی «پستچی همیشه دوبار زنگ میزند». در آنجا هم شخصیت اصلی ناخواسته و اتفاقی وارد مکانی میشود که به قول خودش بتواند غذای مجانی گیر بیاورد اما در واقع وارد مسیری میشود که او را به یک قاتل تبدیل میکند.
نکته دوم مکمل نکته اول است! اگر در اولی ما با شخصیتهایی روبرو هستیم که قبل از ماجرا شبیه آدمهای معمول دیگر هستند (گانگستر و جانی بالفطره نیستند) در دومی با مکانهایی روبرو میشویم که با مکانهای مشابه دیگر تفاوتی ندارند. در اینجا خانهی مرگ با آن توصیفاتی که در روزنامهها به آن پرداخته شده کاملاً همان است که در مناطق مشابه وجود دارد و اینطور نیست که یک محیط بهصورت مستقل بتواند جرم و جنایت بزایاند.
حال اگر آدم همین آدمِ معمول است و محیط هم همان، چه چیز یا چیزهایی موجبات وقوع «قتل» را فراهم میکند!؟ در ادامه به این داستان بیشتر خواهم پرداخت. پیش از آن همانند کتاب «پستچی...» لازم است بگویم کار نویسنده حداقل در این دو کتاب بهگونهایست که انگار هیچ چیز اضافهای وجود ندارد؛ نثری بدون حشو و زواید و کاری فاقد گوشههای تیز که خواننده را اذیت کند. لذا این کتاب را به علاقمندان داستانهای جنایی توصیه میکنم. در واقع اگر بخواهیم در مقابل این پرسش که «سبک نوآر چیست؟» خودمان را به دردسر نیاندازیم، یک راهحل این است که بگوییم همین دو کتاب را بخوانید تا با مختصات این سبک آشنا شوید! شخصیتی تنها که قهرمان نیست، به خاطر جاهطلبی و اعتماد به نفس بالا در مقابل محرکهایی نظیر طمع و اغواگری، از محدودههای اخلاقی و قانونی خارج شده و در جهنمی خودساخته فرو میرود و رویای آمریکایی به تراژدی آمریکایی تبدیل میشود.
*******
جیمز ام. کین (1892 – 1977) به همراه نویسندگانی چون داشیل همت و ریموند چندلر آغازگر رمان در سبک نوآر آمریکایی است. کین در بیستسالگی وارد عرصهی روزنامهنگاری شد و بعد از سالها کسب تجربه در این امر به نویسندگی روی آورد. کین با دو اثر ابتدایی خود «پستچی همیشه دوبار زنگ میزند» (1934) و «غرامت مضاعف» (1936) نام خود را جاودانه کرد. این داستان ابتدا به صورت سریالی در یک مجله به چاپ رسید و پس از آن به صورت مستقل منتشر شد. بر اساس این کتاب فیلمی با همین نام به کارگردانی بیلی وایلدر در سال 1944 ساخته شده است.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه بهرنگ رجبی، نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1390، شمارگان 2000 نسخه، 151 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.07 نمره در آمازون 4.4)
پ ن 2: از ترجمه رضایت داشتم؟ زیاد! از طرح روی جلد؟! نه چندان!
پ ن 3: کتاب بعدی «رویای سلت» از یوسا خواهد بود.
ادامه مطلب ...
این داستان در سال 1942 در ابتدا به صورت فیلمنامه به نگارش درآمده و سپس در قالب رمان در آمریکا منتشر شده است؛ یعنی درست در اوج جنگ جهانی دوم. این نکته مهمی است که باید همین ابتدا اشاره میکردم! داستان با محوریت خانواده متوسطی شکل میگیرد که پدر را اخیراً از دست دادهاند، پسر ارشد به جبهههای نبرد اعزام شده است و برادر کوچکتر (چهارده ساله) برای کمک به معیشت خانواده به صورت پارهوقت در تلگرافخانه مشغول به کار شده است. او به فراخور کارش تلگرافهایی را به مقصد میرساند که برخی شادیآور و بعضاً غمانگیز هستند نظیر آنهایی که حاوی خبر کشته شدن فرزندانی است که به جنگ اعزام شدهاند؛ وضعیتی که هر لحظه ممکن است برای خانواده آنها نیز پیش بیاید...
فکر کنم نیاز به طول و تفصیل نیست. برخی شرایط سخت، میطلبد که فیلمها و سریالها و داستانهایی ساخته شود که توسط آنها به جامعه امید تزریق شود و یا روی خصوصیات اخلاقی مورد نیاز جامعه (انسانیت، همدردی، حفظ همبستگی و...) تأکید شود. با توجه به نکتهای که در ابتدا به آن اشاره کردم کاملاً درک میکنم چرا این داستان در آن زمان مورد توجه قرار گرفته و حتی اسکار مربوط به فیلمنامه را کسب کرده است. معمولاً در چنین شرایطی داستانهایی که عمق چندانی هم ندارند به شرط رعایت موارد مورد نیاز (تزریق امید و...) ممکن است مورد استقبال قرار بگیرند. نمیخواهم بگویم این داستان خوب نبود بلکه میخواهم بگویم واقعاً خوب نبود! دلایل من برای خوب نبودن داستان:
الف) توصیههای اخلاقی گلدرشت، شخصیتهای داستان در هر موقعیتی که دست میدهد خطابهای اصولی و اخلاقی ایراد میکنند!
ب) به نحو مبتذلی همه اعضای جامعه خوبند، عنوان اثر نیمنگاهی به کمدی الهی دانته دارد و تقریباً میشود گفت بخش بهشت آن را البته با پسوند انسانی شرح میدهد؛ جایی که همه هوای یکدیگر را دارند. علیرغم اینکه عاشق زندگی کردن در چنین فضایی هستم (حتی نصف چنین فضایی!) باید بگویم بیشتر به کمدی به معنای مصطلحش شبیه بود!
ج) مادر خانواده مانند مجریان تلویزیونی که قبل از برنامه به فراخور موضوع جملات قصاری برای ارائه انتخاب میکنند هربار که در داستان ظاهر میشود سخنسرایی میکند! مجریان تلویزیونی گوگل میکنند اما این مادر به گمانم علم لدنی داشت!
د) جامعهای که در آن تبعیض نژادی یا نیست یا اگر احیاناً ناخواسته بروز پیدا کند بلافاصله با برخورد همگانی مواجه و در نطفه خفه میشود!
ه) اسامی انتخاب شده برای شخصیتها و مکان (هومر، یولیسس، ایثاکا و...) انتظاراتی ایجاد میکند که اصلاً و ابداً متن در آن جهت حرکتی نمیکند. گو اینکه همانند عنوان فقط اشارات و ارجاعاتی به اسامی شناختهشده دارد و این اشارات فقط در سطح و در حد اسامی باقی میماند.
و) در داستان همه چیز همانگونه پیش میرود که بعد از ورود به داستان حدس میزنید.
البته علیرغم موارد فوق داستان حاوی جملات قابل توجهی است که در صورت خواندن کتاب میتوانید با بازخوانی آنها خودتان را دلداری بدهید. ترجمه کتاب هم در سال 1334 انجام شده است که طبعاً برای ما سلیس و روان نیست هرچند به نظر من فارغ از شرایط زمانی، ترجمه کاستیهایی دارد.
*******
ویلیام سارویان (1908-1981) داستاننویس و نمایشنامهنویس آمریکایی (ارمنی)، در سال 1940 برای نمایشنامه دوران زندگی نو برنده جایزه پولیتزر و در سال 1943 برنده جایزه اسکار برای فیلمنامه کمدی انسانی شده است. از معروفترین کارهای او در حوزه داستان مجموعه داستان کوتاه «نام من آرام است» (1940) میباشد.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه سیمین دانشور، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم 1380، شمارگان 5500 نسخه، 291 صفحه
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 2.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.02 نمره در آمازون 4.6)
پ ن 2: چرا نمرات بالا با نمره من اختلاف فاحش دارد؟! از سلایق شخصی متفاوت خوانندگان که بگذریم ظاهراً در سال 1966 نسخه اصلاح شدهای از این کتاب منتشر شده است که چهل پنجاه صفحه از آن تراشیده شده است. حدس میزنم این ویرایش خیلی مؤثر بوده است. کتابی که ما به فارسی میخوانیم نسخه اولیه اثر است. نگاهی متفاوت به این رمان را در نوشته دوستمان سعید در اینجا بخوانید. ممنون سعیدجان.
پ ن 3: اقتباس جدیدتری از این کتاب تحت عنوان «ایثاکا» در سال 2015 به فیلم درآمده است.
پ ن 4: کتاب بعدی «عامهپسند» اثر چارلز بوکوفسکی خواهد بود که فضای کتابش صد و هشتاد درجه با فضای این کتاب متفاوت است.
ادامه مطلب ...
یادم هست موقع خواندن «رگتایم» (1975) به این فکر میکردم که دکتروف چگونه چنین داستان پهندامنهای را خلق و نواها و آواهای مختلف را همچون نتهای موسیقی کنار هم قرار داده است. بعدها به تریلوژی «یو اس ای» (دهه1930) جان دوسپاسوس برخوردم و متوجه شدم رگتایم روی دوش چه اثر سترگی ایستاده است. این البته به هیچ عنوان ارزش اثر دکتروف را کم نمیکند. با خواندن «سفید بینوا» (1920) به همین ترتیب (البته نه به همان نسبت) کاملاً متوجه تأثیری که اندرسون بر روی دوسپاسوس گذاشته است میشویم.
اینجا هم با یک داستان پهندامنه مواجه هستیم که از کنار هم قرار گرفتن شخصیتهای مختلف و خردهداستانهایشان، روایتی از جامعه آمریکا در اواخر قرن نوزدهم شکل میگیرد؛ زمانهای که در سراسر کشور جنبوجوشی در جهت حرکت از یک جامعه کشاوری به سمت یک جامعه صنعتی قابل مشاهده است.
«هیو مکوی» شخصیت اصلی داستان، در حاشیه شهرکی کوچک در ایالت میسوری به دنیا میآید. خیلی زود مادرش از دنیا میرود و با پدرش که مردی الکلی است در یک آلونک بزرگ میشود. در چهاردهسالگی و درست در زمانی که آماده سقوط به سبک زندگی مشابه پدرش است با ورود خط آهن به شهرک و تأسیس ایستگاه قطار، به عنوان وردست رئیس ایستگاه مشغول به کار میشود. همسر رئیس (سارا شپارد) که فرزندی ندارد آموزش و تربیت هیو را به عهده میگیرد. سارا شپارد امثال پدر هیو را که تنبل و بیعار هستند «سفید بینوا» خطاب میکند. او که دختر یک مزرعهدار است (از نسل پیشاهنگانی که اولین مزارع را در نقاط مختلف آمریکا دایر کردند) کار یدی و تحرک را نشانه سلامت میداند و همواره به هیو تذکر میدهد که برای درجا نزدن و تبدیل نشدن به یک سفید بینوا میبایست با تمایلات درونی خودش (از جمله سکون و خیالبافی) مبارزه کند.
هیو با عنایت به این توصیهها در اوایل جوانی از شهر زادگاهش خارج میشود. او که در زمینه ارتباط با دیگران (علیالخصوص جنس مخالف) دچار اشکال است دوست دارد خودش را به جایی برساند که این مشکل درونی، ناگهان از بیرون مرتفع شود! او کارهای مختلفی در مزارع و ایستگاههای راهآهن به عهده میگیرد اما خیلی زود با جنبوجوشی که در سراسر ایالات متحده در جریان است همراه میشود و اتفاقاً از قوه تخیلش بهره برده و ...
فرصتها:
الف) آشنا شدن با تصویری گویا از طلوع و بالا آمدن خورشیدِ تکنولوژی در آمریکا در قالب یک داستان و همراه شدن با شخصیتهایی که در دوران انتقال از یک جامعه کشاورزی به یک جامعه صنعتی نقش داشتهاند.
ب) آشنا شدن با یکی از نقدهای متقدم بر فرایند صنعتی شدنِ شتابان و قدرت گرفتنِ فزایندهی «سرمایه» و اثراتی که این دو بر جامعه گذاشته و خواهند گذاشت.
در ادامه مطلب بیشتر به این مقولات خواهم پرداخت.
**********
شروود اندرسون (1876 – 1941) از مهمترین نویسندگان دوران انتقال به ادبیات مدرن محسوب میشود علیالخصوص در زمینه داستان کوتاه. از او هفت رمان و چندین مجموعه داستان کوتاه منتشر شده است.
مشخصات کتاب من: ترجمهی حسن افشار، نشر مرکز، چاپ اول 1393، شمارگان 1200 نسخه، 339 صفحه.
....................................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در سایت گودریدز 3.71 نمره در آمازون 3.9 )
پ ن 2: در ص194 «جیم» و «جو» قاطی شده است! همینجا لازم است بابت رودهدرازیهای ادامه مطلب عذرخواهی کنم اما مهم بود به نظرم!
پ ن 3: کتاب بعدی «نگویید چیزی نداریم» اثر «مادلین تین» خواهد بود. انتخابات پست قبل تا چند روز دیگر ادامه خواهد داشت.
ادامه مطلب ...