میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

امید (1) آندره مالرو

  

داستان از نیمه شبی در ماه ژوئیه سال 1936 که شورش نظامیان اسپانیایی به رهبری ژنرال فرانکو علیه دولت منتخب جمهوری رخ می دهد, آغاز می شود. داستان قهرمانان متعددی دارد که در این برهه حساس تاریخی , هر کدام در گوشه ای از این سرزمین روی صحنه می رود و نقش خود را بازی می کند و...از این حیث رمان مجموعه گزارش هایی داستانی از صحنه های مختلف جنگ و آدم هایی که در آن درگیرند ...برخی از این قهرمانان چند صفحه عمر می کنند و برخی هم تا انتهای کتاب حضور دارند و به نوعی با حضورشان و تغییراتی که می کنند بار رمان را بر دوش می کشند و آن را از حالت گزارش صرف خارج می کنند.

برخی از این تکه ها به تنهایی هم قابل توجه هستند (نظیر گفتگوی گارسیا و مانوئل یا گارسیا و ارناندس ...اما من به شخصه گفتگوی ارناندس و مورنو در صفحه 263 به بعد را بسیار پسندیدم ). این کتاب را به علاقمندان موضوع جنگ داخلی اسپانیا , به خصوص توصیه می کنم که به نوعی یک نگاه از درون به وقایع آن است (آندره مالرو بنیانگذار اسکادران بین المللی در ارتش جمهوری است و خدمات شایانی انجام داده است و دو بار در این جنگ زخمی شده است و...زندگینامه مالرو). همچنین اضافه کنم که مطالعه این گونه موضوعات را صرفاً اطلاعات عمومی تلقی نکنیم! مشابه این اتفاقات در هر جایی امکان بروز دارد و بروز هم پیدا کرده است و خواهد کرد...

جنگ داخلی اسپانیا

در سال 1931 پس از طی چند سال کشمکش و آشوب, در انتخابات مجلس مشروطه اسپانیا , جمهوریخواهان به اکثریت رسیدند و با کناره گیری پادشاه , حکومت اسپانیا به جمهوری تبدیل شد. این جمهوری نوپا از همان ابتدا دچار مشکلات عدیده ای بود...علاوه بر مشکلات اقتصادی , گروه های متعدد داخلی با خواسته های شدیداً متعارض و رویکردهای متفاوت و روش های غیر دموکراتیک و خشونت بار, دهان جمهوری را آسفالت نمودند. چند منطقه خواهان خودمختاری بودند , روستاییان خواستار اصلاحات ارضی سریع و تقسیم زمین های ملاکان بزرگ بودند و ... گروه های ملی گرا و سلطنت طلبان و به ویژه ارتش و کلیسا هم چنین چیزهایی را بر نمی تابیدند.

گروه های چپ تندرو هم برای نیل به اهدافشان به روشهای تروریستی دست می زدند و گروه های راست افراطی هم از طریق ارتش وارد عمل می شدند! گروه های میانه رو (سوسیالیست ها و لیبرال ها) به روش های پارلمانی و اصلاحات تدریجی معتقد بودند اما آنارشیست ها به عنوان بزرگترین گروه سیاسی فعال در اسپانیا (با دو میلیون عضو) اساساً به پارلمان و این گولزنک ها اعتقادی نداشتند (توجه داشته باشید که در آن زمان بیش از پنجاه درصد مردم اسپانیا بیسواد بوده اند).

این تفاوت ها باعث شد که از همان ابتدا بحرانهای متعددی به وجود بیاید. گروه های سیاسی چپ و اعضایشان (کارگران و به ویژه روستاییان) نفرت عمیقی نسبت به کلیسا و کشیش ها داشتند که از همان ابتدا به صورت آتش زدن کلیساها و صومعه ها بروز پیدا کرد که قابل تحمل برای طرف مقابل نبود.همه اینها را که کنار هم بگذاریم می بینیم که فضا کاملاً دو قطبی شده و زمینه جنگ مهیا...

در سال 1933 ائتلاف گروه های راستگرا (به واسطه عدم شرکت آنارشیست ها در انتخابات و ...) توانستند اکثریت را به دست بیاورند و برخی مصوبات دو سال قبل را به هوا بفرستند! قانون اصلاحات ارضی و خودمختاری و ... منتفی شد و برخی نظامیانی که در این دو سال به واسطه توطئه و شورش زندانی شده بودند مورد عفو قرار گرفتند و آزاد شدند. در ادامه اعتصابات و شورش های کارگری و منطقه ای (نظیر کاتالونیا) متعددی در بخش های مختلف اسپانیا رخ داد که با سرکوب ارتش روبرو شد و به خصوص خیلی از آنارشیست ها زندانی شدند. همین امر باعث شد که در انتخابات بعدی ائتلاف گسترده جبهه خلق (احزاب میانه و چپ و حتا آنارشیست ها) در انتخابات پیروز شود. پس از پیروزی طبعاً همه زتندانیان این طرفی عفو و آزاد شدند و اصلاحات ارضی دوباره کلید خورد و خودمختاری کاتالونیا هم تصویب شد! البته این پوززنی های سیاسی همیشه محدود به امور شیکی نظیر تصویب قانون نبود (یعنی اصلاً هیچگاه این گونه نبود) فقط محض نمونه بد نیست بدانیم در سه ماهه اول بعد از روی کار آمدن جبهه خلق , روزانه سه قتل سیاسی رخ می داد! و در آخرین مورد به تلافی قتل یک ستوان جمهوریخواه , لیدر راستگراها در مجلس ترور شد!! و نهایتاً پس از این واقعه ژنرال فرانکو (فرماندهی ارتش اسپانیا در مغرب ,مستعمره اسپانیا در آفریقا) با هماهنگی دیگر فرماندهان دست به کودتا زد و با عبور از تنگه جبل الطارق وارد خاک اسپانیا شد , دولت هم با پخش اسلحه بین مردم و با کمک واحدهایی که به دولت وفادار مانده بودند به دفاع پرداخت و بدینگونه جنگی سه ساله و خونین آغاز شد.

در همان اوایل جنگ دولتهای اروپایی و آمریکا توافق کردند که برای جلوگیری از خونریزی و گسترش جنگ به هیچ یک از طرف های درگیر کمک نظامی نکنند اما هیتلر و موسولینی این توافق را نقض کردند و عملاً در حمایت از فرانکو با همه قوا وارد میدان شدند. از آن طرف هم شوروی به کمک دولت اسپانیا امد ( استالین به واسطه این که درگیر آخرین تصفیه های خونین در شورای مرکزی بود و همچنین نسبت به ماهیت برخی گروه های چپ اسپانیا مشکوک بود کمی معطل نمود و بعدها هم در بدترین زمان ممکن گروه های تروتسکیست در یک سری درگیری های داخلی تر!! کاملاً قلع و قمع شدند) هرچند کمک شوروی به واسطه دوری اش از اسپانیا چندان قابل قیاس با طرف مقابل نبود. ارتش آلمان و ایتالیا آخرین تاکتیک ها و سلاح های خود را در زمین تمرینی اسپانیا به کار بردند و نسبت به رفع مشکلات آن اقدام نمودند و دولتهای دموکرات اروپایی فقط نظاره گر بودند و بلافاصله بعد از اتمام کار اسپانیا , چوب این تعلل را با آغاز جنگ دوم جهانی خوردند.

اما صرفنظر از دولتها , حدود سی هزار نفر از 53 کشور مختلف , داوطلبانه به اسپانیا رفتند و جنگیدند که در این میان چهره های سرشناس زیادی نظیر همینگوی , اورول , آرتور کستلر , سنت اگزوپری, دوس پاسوس ,پابلو نرودا, مک نیس (یاد اخوان به خیر) و... حضورداشتند و از جمله آندره مالرو که قبل از بستن معاهده عدم دخالت توانست تعدادی هواپیما از فرانسه برای اسپانیا خریداری کند و بدینگونه وارد جنگ داخلی اسپانیا شد...

مالرو این کتاب را قبل از شروع جنگ جهانی دوم منتشر نمود. وقایع این کتاب البته با پیروزی مهم جمهوری در گوادالاخارا به پایان می رسد. لذا به وقایع بعدی و شکست نهایی نمی پردازد. می دانیم که فرانکو در سال 1939 توانست جنگ را به نفع خود خاتمه دهد و 36 سال حکومت را در اختیار داشته باشد, تا زمان مرگش.

در قسمت بعد به رمان بیشتر خواهم پرداخت. لینک قسمت بعد

.....

پ ن 1: یک سریالی بود در حدود بیست سی سال پیش نشون می داد , تیتراژش با چهره غمگین سیاستمداری در تلویزیون دولتی اسپانیا آغاز می شد که خبر مهمی را این گونه آغاز می کرد: مردم اسپانیا , فرانکو مرد.

اسم سریال چی بود؟ (خودم هم یادم نیست!! ولی تیتراژش کاملن توی ذهن هست)

پ ن 2: داشتم اون جملات اول را می نوشتم یاد این شعر افتادم:

زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست

 هرکسی نغمۀ خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

احتمالن زیاد شنیدیمش , می دونید این شعر از کیست؟ (ترجیحاً بدون جستجو کردن بگویید... من هم تا الان شاعرش رو اشتباهاً یکی دیگه می دونستم!)

نوای اسرارآمیز اریک امانوئل اشمیت

 

 

نمایشنامه ای در یک پرده و با دو شخصیت مرد پیرامون عشق:

زنورکو نویسنده مشهوری است که برنده جایزه نوبل شده است و سالهاست که در جزیره ای کوچک به تنهایی زندگی می کند. لارسن خبرنگاری است که موفق شده است از این نویسنده منزوی وقت مصاحبه بگیرد و برای دیدار او به جزیره برود. بعد از فعل و انفعال اولیه, مصاحبه با صحبت درخصوص آخرین اثر منتشر شده زنورکو آغاز می شود. "عشق ناگفته" شامل مکاتبات عاشقانه یک زن و مرد است که بعد از زندگی عاشقانه چند ماهه در کنار هم , رابطه جسمانی شان را بنا به تصمیم مرد پایان می دهند و از آن پس رابطه شان به مکاتباتشان منحصر می شود... خبرنگار درخصوص واقعی بودن اشخاص آن داستان سوال می کند و ...

بدین ترتیب گفتگویی آغاز می شود که در چند نوبت خواننده را شگفت زده و میخکوب می کند (به قول متن پشت جلد کتاب گفتگویی است که به بازی بی رحمانه موش و گربه ای تبدیل می شود ... این یکی از معدود مواردی است که می توان به پشت جلد یک کتاب اطمینان کرد!!).

اشمیت در این نمایشنامه کوتاه 96 صفحه ای به ما نشان می دهد که همیشه لازم نیست برای خلق اثری ماندگار صفحات زیادی سیاه شود... (طبیعتاً منکر اعجاز برخی آثار که در زمره کلفت سانان قرار می گیرد نمی شوم).

خوانندگانی که دیریست همراه این وبلاگ هستند می دانند که کمتر پیش می آید در اینجا در مورد کتابی صراحتاً توصیه شفافی ارائه شود و علت آن هم وجود سلایق متفاوت و اعتقاد به قوه انتخاب مخاطبان است اما در مورد این کتاب می توانم با اطمینان (طبیعتاً 98.8 درصدی!) تصور کنم که اکثریت قریب به اتفاق کسانی که آن را می خوانند از آن رضایت خواهند داشت. پس این کتاب را از دست ندهید و من هم اگر آن دنیایی بود , با اشمیت و خانم شهلا حائری (مترجم) و نشر قطره و شما و کسانی که آن را به عنوان هدیه از شما دریافت می کنند و آنهایی که ...الی آخر...حساب کتاب خواهم کرد! اگر نه هم که هیچ , شما لذت ببرید منم انا شریک گویان یه گوشه می ایستم به تماشا...

بخش هایی از متن:

- یک توصیه بهتون می کنم: هیچوقت حرف کسی رو که از من تعریف می کنه باور نکنید ولی همیشه حرف کسی رو که از من بد می گه بپذیرید چون اون تنها کسیه که منو دست کم نمی گیره.

- انگار از این که بی ادب باشید لذت می برید...

- از این مدی که باب شده و همه می خوان "دوست داشتنی" باشند متنفرم. آدم خودشو به هر کس و ناکسی می ماله, کاسه لیسی می کنه, واق واق می کنه, مثل سگ پاهاشو بلند می کنه, میذاره دندوناشو بشمرن... "دوست داشتنی" , چه تنزلی!...

*

در نگاهتون صداقت آدم هایی که روحیه احساساتی دارن دیده میشه , خیلی از بقیه انتظار دارید, قادرید خودتونو فدای اونها کنید, خلاصه آدم حسابی هستید. حواستون جمع باشه, برای خودتون خطرناکید, مواظب باشید.

*

لارسن کوچولوی من گوش کنید , می خوام براتون یک افسانه قدیمی این جا رو تعریف کنم.این قصه ایه که ماهیگیرهای پیر شمال وقتی تور ماهیشونو  رفو میکنند زیر لب زمزمه می کنن:

زمانی بود که زمین به انسان ها سعادت ارزانی میداشت. زندگی طعم پرتقال، آب گوارا و چرت زیر آفتاب می داد. کار وجود نداشت. آدم ها می خوردند و می خوابیدند و می نوشیدند. زن و مرد به محض اینکه تمایلی در درونشون احساس می کردند طبیعتا با هم جفت گیری می کردند. هیچ عاقبتی هم نداشت. مفهوم زوج وجود نداشت, فقط جفت گیری بود, هیچ قانونی حاکم بر زیر شکم آدم ها نبود, فقط قانون لذت بود و بس.

ولی بهشت هم مثل خوشبختی کسل کننده است. آدمها متوجه شدند که ارضای دایمی امیال از خوابی که به دنبالش می آد کسالت آورتره. بازی لذت خسته شون کرده بود.

پس انسانها ممنوعیت را خلق کردند.

 مثل سوارکارهای مسابقه پرش از مانع، به نظرشون رسید که جاده پرمانع کمتر کسل کننده است. ممنوعیت در آنها میل جذاب و در عین حال تلخ نافرمانی را به وجود آورد.

ولی آدم از این که همیشه از همون کوه بالا بره خسته می شه. پس آدمها خواستند چیزی پیچیده تر از فسق و فجور به وجود بیارن. در نتیجه غیرممکن را آفریدند یعنی عشق رو.

*

- آدم وقتی زندگی رو دوست نداره به درجات والا پناه می بره.

- و آدم وقتی تعالی را دوست نداره تو لجن زندگی فرو می ره.

*

به همین میزان اکتفا می کنم و باقی قسمتهای جذاب تر گفتگوی این دو نفر را می گذارم برای خودتان...

یک ایراد هم از این کتاب بگیرم: در ص 53 زنورکو آخرین نامه را به لارسن می دهد و او هم آن را می گیرد اما در ص65 مجدداً زنورکو همان نامه را به لارسن می دهد ...!؟؟ من اشتباه می کنم یا مترجم یا اشمیت یا همه مون با هم پارسال بهار...  

.............. 

مشخصات کتاب من: ترجمه خانم شهلا حائری ,نشر قطره, چاپ ششم 1389, 2200 نسخه, 2500تومان, 96صفحه 

ژرمینال امیل زولا

 

این سومین یا چهارمین باری است که ژرمینال را می خوانم و هربار در نظرم اعجاب انگیزتر از پیش جلوه می کند. (آندره ژید)

***

فرانسه در دهه شصت از قرن نوزدهم (دوران امپراتوری دوم – ناپلئون سوم) , دستخوش رکود اقتصادی و تبعات آن بود و داستان در این شرایط جریان دارد. "اتی ین" جوانی بیست و یکی دو ساله است که به دلیل مرافعه با کارفرمایش از کار اخراج شده است و چون در آن منطقه (لیل) کار پیدا نمی کند از شهر خارج می شود و به سوی مقصدی نامعلوم جهت یافتن کار روانه می شود. در راه به یک معدن ذغال سنگ می رسد و با خوش شانسی (مرگ یک کارگر در روز قبل) کاری پیدا می کند و به عنوان واگن کش در تونل های زیر زمینی معدن مشغول می شود. کار و جو همکاران چنان سنگین و حقوقش چنان پایین است که تصمیم می گیرد که فردای آن روز بی خیال این کار بشود و به راهش ادامه دهد. اما وجود کاترین (دختر 15 ساله ای که او هم واگن کش است و راه و چاه کار را به او یاد می دهد) باعث می شود که بماند و به کار ادامه دهد. در کنار رقابت عشقی که بین اتی ین و کارگری دیگر در جریان است, وضعیت کار و شرایط زندگی به گونه ایست که آینده نزدیک , آبستن حوادث بسیاری است...

توصیف دقیق شاعرانه و منصفانه

شاید بتوان تمام نقاط قوت کتاب را ذیل این عنوان توضیح داد. انصافاً خواننده بعد از خواندن چند صفحه , خود را در معدن و کوی معدنچیان حس می کند و با آنها همراه می شود. مکانها و منظره ها چنان استادانه توصیف شده اند که به تابلوی نقاشی می ماند و البته این همه وقتی با نثر شاعرانه و پر احساس نویسنده همراه می شود جلوه پیدا می کند, وگرنه نه هر که سر بتراشد قلندری داند (همین جا از مترجم کتاب آقای سروش حبیبی باید به نیکی یاد شود):

... لایه ها رفته رفته پر می شد. در هر طبقه در ته هر دالان جنب و جوشی شدید سینه کار را فرا می گرفت. چاه آدمخوار جیره هر روزی خود را از گوشت آدمیزاد بلعیده بود. نزدیک هفتصد نفر کارگر در آن ساعت رنج روزانه خود را در این مورلانه عظیم آغاز کرده بودند و زمین را همچون کرم در چوبی پوسیده از هر سو می کندند و سوراخ می کردند و در این سکوت سنگین , زیر فشار این لایه های عظیم خاک اگر گوش بر سنگ می گذاشتی می توانستی جنبش دامنه دار این حشرات انسان نما را ضمن تلاش خود از صعود و هبوط برق آسای کابل آسانسور گرفته تا گزش نیش تیشه هاشان که زغال را از درون احشاء خاک می کندند بشنوی. (ص44)

در حقیقت شیفته نگاه نویسنده به معدن شده ام!(که ریشه در شش ماه زندگی و تحقیق نویسنده در معادن زغالسنگ دارد) معدن همچون موجود زنده ایست که گوشت و خون کارگران را می مکد و زغال بالا می آورد...معدن جایگاهی برتر از یک موجود زنده دارد: ... خدایواره  سیری که آنجا کمین کرده بود و ده هزار نفر گرسنگی زده بی آنکه او را ببینند گوشت تن خود را نثارش می کردند.(ص80) و برای سهامدارانش هم , چنین جایگاهی دارد: ...این خدایواره ولینعمت کانون خانواده بود و آنها را در بستر نرم و بزرگ رخوتشان به نرمی تکان می داد و بر سر خوانی رنگین چاق می کرد(ص88).

نویسنده به خوبی و با دقت زندگی پر رنج و غم کارگران و بدبختی آنها را نشان می دهد و در این راه دچار احساسات چپگرایانه نمی شود. آدمهای داستان در هر دو سو (کارگران و سرمایه داران) خاکستری رنگ هستند. برخی جهالت ها و رذالت های فقرا به خوبی بیان می شود و طرف مقابلشان هم چهره های انسانی دارند که بعضاً یا دچار بی اطلاعی محض از شرایط زندگی کارگران هستند یا اسیر شرایط اقتصادی کلان هستند (رقابت و رکود و...) و به نوعی رفتارشان قابل توجیه... (این هم از منصفانه اش که البته با همدلانه بودنش نسبت به ستمدیدگان به راحتی قابل جمع است)

شرکت معدنچیان در مراسم تشییع جنازه زولا (با فریاد ژرمینال ژرمینال) نشان از احساس دین این گروه به زولا دارد که من آن را قرینه ای بر همین توصیف دقیق و همدلانه می دانم و از طرفی (و مهمتر از دید من) نشان از ارتباطی است که این کارگران با کتاب برقرار کرده اند و این را مقایسه می کنم با خودمان! (منظورم این است که اینجا اگر نویسنده ای خودش را برای یک گروهی طبقه ای چیزی, جر هم بدهد , چنین اتفاقی در تشییع جنازه اش نمی افتد! ارتباط اساساً قطع است متاسفانه...)  

من فکر می کنم اگر معضلات جامعه منصفانه و دقیق بیان شود و دورنمایی که ایجاد می کند هنرمندانه نشان داده شود, قابلیت جریان سازی را دارد. نمی دانم شاید خوشبینانه است اما به نظرم بخشی از اصلاحات و یا آن چیزی که تحت عنوان به سر عقل آمدن سرمایه داری در دهه های بعدی رخ داد حاصل چنین آفرینش های هنری است.

***

در لیست 1001 کتاب از امیل زولا پنج اثر حضور دارد که یکی از آنها همین کتاب است. این کتاب سه بار به فارسی ترجمه شده است:

سروش حبیبی  1356    امیرکبیر (همچنین بعدها نیلوفر)

نونا هجری        1363    فرزان (همچنین 1386 گوتنبرگ)

ابوالفتوح امام    1364     گلشایی

لینک های مرتبط:

ژرمینال  کتاب نیوز

بوف تنهایی من

نگاهی به ژرمینال   (آفتاب) این لینک خطر اوث شدن کتاب را دارد اما برای کسانی که خوانده اند تجدید خاطره می کند.

***

پ ن 1: مشخصات کتاب من (انتشارات نیلوفر , چاپ سوم, بهار 1386, 2200 نسخه, 552 صفحه ,6500 تومان)

خوشه های نگون بختی طاهر بن جلون

 

شوهر خواهرم از نوع مردهایی است که عرب ها می پسندند. ازخود راضی است و اعتماد به نفس دارد. دوست دارد به او خدمت کنند. به همسرش به چشم خدمتکار نگاه می کند.

داستان با این جملات شروع می شود. راوی (نادیا) دختری است الجزایری تبار که در فرانسه و در خانواده ای مهاجر و پرجمعیت به دنیا آمده است. از طرفی با فشار ناشی از نژادپرستی و ایزوله شدن (به عنوان یک اقلیت مهاجر) در جامعه بزرگتر مواجه است و از طرف دیگر با سنت های غیر انسانی و مشخصاً ضد زن جامعه کوچکتر دست و پنجه نرم می کند.

به عنوان مثال ,داستان با یادآوری خاطره ای از دوران نوجوانی آغاز می شود; خواهر 16 ساله نادیا عروس شده است و او مسئول آن شده تا ملافه ای که روی آن نشانه رفع باکرگی نقش بسته است را تحویل بگیرد و روی سینی قرار دهد تا خلاصه اطرافیان مشاهده کنند و ... زن ها قیه کشیدند انگار که چهره پیغمبر را دیده باشند. خونریزی و حال نزار خواهر را در کنار حالت از خود متشکر و قهرمانانه شوهرش می بیند و احساس انتقام در وجودش جوانه می زند.

رویای خواهرش ادامه تحصیل و پزشک شدن بود که بر باد رفت, رویای او مکانیسین شدن در یک گاراژ بزرگ است تا به مردانی که در عوض کار کردن وقتشان را به تنبلی می گذرانند فرمان بدهد. رویاهایی که در تضاد با اندیشه های خرافی مادر خانواده و البته سنت های قبایلی است.

مادرم بسیار خرافاتی است. نمی دانم از کجا به این بیماری دچار شده. اما همه جا بدبختی می بیند. کارهایی که در خانه مان ممنوع بود قابل شمارش نبود: نمی بایست سوت بزنیم چون قاصدان مرگ خبردار می شدند... و لیستی بلند بالا که هم خنده دار است و هم گریه دار!

 مادرم می توانست پیشگو بشود با این تفاوت که در جام بلورینش چیزی جز احتضار و تصادف های مرگبار و  گورهای باز نمی دید.

 در این خانواده پدر البته شخصیت نرمالی دارد و با همسایگانی که در داستان با آنها مواجه می شویم تفاوت دارد. به دخترش گوشزد می کند که خارجی بودن و بی پول بودن آدم را به طعمه ای مناسب برای پذیرش بی عدالتی تبدیل می کند و در عین حال تاکید می کند که  باید مبارزه کرد حتی اگر آدم از همان اول بداند بازنده است. یا در جای دیگر ریشه عقب ماندگی اعراب را در ضرب المثلی می بیند که به صورت یک باور درآمده است; متوسط باش تا کسی کاری به کارت نداشته باشد, لذا پدر عدم سخت کوشی و جدیت اعراب در کار را به خاطر این باور می داند (ما هم مشکلات مشابهی داریم و ...در جای خودش بحث می کنیم!). پدر در کارخانه رنو کار می کند و بنایی هم بلد است و خانه شان را خودش ساخته است, خانه ای زیبا با هفده پنجره و دو در ورودی و با تلفیقی از نگاه مدرن و سنتی. اما شهرداری روی همین خانه دست گذاشته است و می خواهد آن را خراب کند و به جای آن خانه فرهنگ بسازد. نادیای نوجوان به دیدار شهردار کمونیست می رود تا او را قانع کند تا از این کار صرفنظر نمایند و از همین جا وارد مبارزه اجتماعی می شود و با رسیدگی به دیگران دقیقاً به خودش و به زندگیش و به آینده اش می پردازد...

***

از درونمایه های این داستان کم حجم و خوب می توان به تبعیض جنسی و نگاه تحقیر آمیز به زن در خرده فرهنگ ها, تبعیض نژادی و نگاه تحقیر آمیز به مهاجران , فقر و فساد , و تنهایی اشاره کرد. اما چرا خوشه های نگون بختی؟ به نظر من رسید نویسنده با بیان علل بدبختی اعراب مهاجر و علیرغم مانورهای جانداری که روی مسئله نژادپرستی و وضعیت جامعه دارد , وزن اصلی را روی اعتقادات قربانیان قرار داده است.

درد مادرم به دست هیچ پزشک و شارلاتانی درمان نمی شود. نگون بختی در درون او ریشه دارد. تقدیر در ریزش اشک هایش جای دارد. کافی است گریه کند تا آنچه از آن می ترسد به سرش بیاید.

در جایی راوی می گوید حواسش به ارتباطاتش با فامیل هست (برادرها و پسرخاله ها و پسرعموها) چون اگر حساب کار از دستش دربرود و رو بدهد: در یک چشم به هم زدن موجودیتم را خلع می کنند. و یا بسیار مهمتر, زمانی است که از تنهایی صحبت می کند:

 از تنهایی وحشت ندارم. می دانم که این مسئله برای دخترهای دیگر وحشت ایجاد می کند. دائماً صحبتش را می کنند و چون می خواهند به هر قیمتی شده از چنین قسمتی فرار کنند, گیر مردانی خودخواه و عقب مانده با پیری های زودرس می افتند و تنهاتر می شوند.

راوی علیرغم آن که از آگاهی خسته شده است و روشن بینی را دردناک یافته است اما به خواب عمیق فرو نمی رود. اما این نسل فراموش شده می خواهد از سایه بیرون بیاید و حصار تحقیرها را بشکند و به قول خودش شجره اجدادش را بلرزاند (اشاره به سنت ها) .... پایان بندی قشنگی دارد.

بخش هایی از کتاب:

فرانسوی ها آدم های عجیبی هستند: برای محافظت, دور خودشان دیوار می کشند و بعد تعجب می کنند که جز مشتی غریبه کسی در اطرافشان نمانده است. حومه های شهرهای خودشان را جزو کشور نمی دانند, فکر می کنند این قسمت ها از فرانسه جداست, به جهان سوم تعلق دارد...

آن روز فهمیدم که توقع محبت از جامعه, توقع بیهوده ای است و آن چه برای امثال ما باقی می ماند توقع دریافت حداقل احترام بود.

در روستا (منظور یکی از روستاهای الجزایر است) همه چیز ساکن بود. زیبایی داشت اما زندگی نبود. هیچ حرکتی نبود, هیچ چیز تکان نمی خورد...

***

طاهر بن جلون نویسنده فرانسوی مراکشی تبار, برنده جایزه ادبی گنکور در سال 1987 است و علاوه بر آن جوایز و افتخارات زیادی کسب نموده است. آثار او به 43 زبان مختلف ترجمه شده است. این کتاب را خانم صفیه روحی ترجمه و نشر آبی در سال 1379 آن را در تیراژ 2200 نسخه و در 92 صفحه منتشر نموده است.

پ ن 1: این کتاب را از دوست بسیار عزیزی به عنوان هدیه دریافت نمودم به قول خانم همتی دلتون آب!

پ ن 2: برداشت من از نظرات دوستان در مورد تاریخ خوانی: شروع با کتاب "مقاومت شکننده" پس دوستان برای تهیه آن اقدام نمایند تا به صورت تقریباً همزمان شروع کنیم.

پ ن 3: نمره من به کتاب 3.1 از 5 می‌باشد.

سفر به انتهای شب(۳) لویی فردینان سلین

 

قسمت سوم

...آدمها به خاطرات کثافت خودشان و به همه ی فلاکت شان می چسبند و نمی شود بیرونشان کشید. روحشان با همه ی این ها سر گرم می شود. با گه مالی آینده در اعماق خودشان از بی عدالتی حال انتقام می گیرند. ته وجودشان درستکار و بی جربزه اند...

"سفر به انتهای ‏شب، بهترین کتابی است که در ۲هزار سال اخیر نوشته شده است" چارلز بوکوفسکی (جگرتان حال اومد؟!. میله بدون پرچم!)

کشیش‌ مدت‌هاست که دیگر به خدایش فکر نمی‌کند، در حالی که خادم کلیسا هنوز بر سر ایمان‌اش ایستاده! ... آن‌هم به سختی فولاد جداً آدم حالش به هم می‌خورد.

***

تمدن , علم و مدرنیسم:

طبیعی است وقتی سلین چنین بیرحمانه آدمیزاد را هجو می کند , محصولات این آدم از تیغ تیز نثر او بی نصیب نمی ماند حتا اگر بعضی از آنها را گریزناپذیر بداند. بارزترین قسمت از نظر من جایی است که گذر فردینان در آمریکا به کارخانه فورد می افتد (فوردیسم به عنوان نماد و سمبلی از مدرنیسم) وقتی برای کار مراجعه می کند و باصطلاح رزومه ای از تحصیلاتش و...ارائه می کند چنین جوابی می شنود:

اینجا درس هایت به هیچ درد نمی خورد, پسر جان! اینجا نیامده ای فکر کنی, آمده ای همان کاری را که یادت می دهند, انجام بدهی... ما در کارخانه هامان به روشنفکر احتیاج نداریم. به بوزینه احتیاج داریم... بگذار نصیحتی به ات بکنم . هرگز از فهم و شعورت حرفی نزن! ما جای تو فکر خواهیم کرد...

کسانی که در کارخانجات کار کرده اند می دانند سلین چه می گوید! البته اکنون سالهاست که با به سر عقل آمدن سرمایه داری (پست فوردیسم ,تولید ناب ,تولید منعطف و...) روش های تولید قدیم از بین رفته است و روابط کاری ظاهراً تغییر یافته است اما اینجا که هنوز در بر همان پاشنه می چرخد و ما فقط در حال قرقره کردن اصطلاحات و لقلقه کردن هستیم... زیادی به جاده خاکی نزنیم بی خیال!

این از مهندسین!. فردینان (همانند خود سلین) به امر پزشکی مشغول می شود. پزشکی هم کار چرندی است. وقتی که در خدمت اغنیا هستی می شوی نوکرشان، وسط فقرا هم که هستی مثل این است که دزد باشی.(اگر بخواهی دستمزد بگیری دزد می شوی اگر نگیری چیزی بارت نیست!!) اما اوج پرداختن به پزشکی! در فصل 24 است , جایی که فردینان بیماری مبتلا به تب تیفوئیدی دارد و از درمان عاجز مانده و جهت یافتن راهی جدید به انستیتویی تحقیقاتی مراجعه می کند:

بعضی از نویسندگان آلمانی یک روز اعلام کردند که باکتری "ابرتی ین" زنده را در ترشحات مهبلی دخترک هجده ماهه ای کشف کرده اند. در پهنه حقیقت غلغله ای به پا شد. پاراپین, با خوشحالی تمام در اسرع وقت از طرف انستیتوی ملی تحقیق جواب داد و از این دلقک های آلمانی جلو زد و اعلام کرد که همین باکتری را , در خالص ترین شکلش در منی پیرمرد علیل هفتاد و دو ساله ای کشت داده است. حالا که یک شبه شهرت عالمگیر پیدا کرده بود, تا آخر عمرش کاری نداشت جز اینکه توی مجله های جورواجور تخصصی چند ستون را سیاه کند تا همیشه گل سرسبد دنیای علم باقی بماند. این کار را هم از آن روز فرخنده به بعد با راحتی تمام انجام داد. 

دوستداران جدی علم حالا دیگر به اش اعتماد داشتند و برایش اعتبار قائل بودند. و خود همین امر معنایش این است که هرکسی که جداً علاقمند به علم بوده هرگز برای خواندنشان به خودش زحمت نمی داده... اگر این دوستداران می خواستند راه انتقاد را در پیش بگیرند, دیگر پیشرفتی در علم طب حاصل نمی شد. یک سال تمام صرف خواندن یک صفحه می کردند.

فردینان در بخشی از سفر خود به انتهای شب , به مستعمرات می رسد و برداشت هایش از نظام تمدنی آنجا و مقایسه ای که با اروپا می کند جالب توجه است:

سیاه پوست ها کم و بیش فقط به زور چماق کار می کنند، لااقل آنها هنوز عزت نفس شان دست نخورده، در حالیکه سفیدپوست ها که نظام و تمدن شان، طبیعت شان را به غلتک انداخته، خود به خود به کار می افتند... چماق بالاخره صاحبش را خسته می کند، در حالیکه آرزوی قدرت و ثروت، یعنی چیزی که وجود سفیدپوست تا خرخره از آن لبریز است، نه زحمتی دارد و نه خرجی اصلا و ابدا. بهتر است دیگر از فراعنه مصر و خان های تاتار پیش ما قمپز در نکنند! این آماتورهای باستانی در هنر والای به کار واداشتن جانور دوپا، ناشی های ناواردی بودند که فقط ادعاشان گوش فلک را کر می کرد. این بدوی ها بلد نبودند برده شان را «آقا» صدا بزنند، گاهی هم او را پای صندوق رای بکشند، براش روزنامه بخرند، یا، در درجه ی اول راهی میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد.

یا در جای دیگر :

خلاصه کلام, در توپو , هرچند که جای کوچکی بود, اما برای دو جور نظام تمدن جا داشت, نظام ستوان گراپا که شبیه نظام رومی ها بود , زیردست ها را به تازیانه می بست تا ازشان خراج بگیرد و بنا به گفته آلسید قسمتی از آن را برای خودش نگه دارد, و بعد نظام خود آلسید که پیچیده تر بود و در آن نشانه هایی از مرحله ثانوی تمدن دیده می شد, تبدیل برده به مشتری, رویهمرفته معجونی از چماق و پول , بسیار امروزی تر, و ریاکارانه تر. خلاصه ,همان نظام خودمان.

***

پ ن 1 : فکر نکنم توانسته باشم که حق مطلب را در مورد این کتاب با نوشته ای ادا کرده باشم. کتاب سترگی بود و جالب آن که سلین این کتاب را در سال 1932 و در سن 38 سالگی به زیر چاپ فرستاده است.

پ ن 2: تشکر می کنم از محمدرضا به خاطر امانت دادن این کتاب. ممنون. کجایی؟

پ ن 3: مطلب بعدی "در غرب خبری نیست" اثر اریش ماریا رمارک است.

پ ن 4: خرمگس امشب به پایان می رسد و از فردا آئورا اثر فوئنتس را شروع می کنم.

پ ن 5: کتاب بعدی را از بین گزینه های زیر انتخاب کنید:

الف) آبروی از دست رفته کاترینا بلوم   هاینریش بُل

ب) جاز   تونی موریسون

ج) عشق در سال های وبا  گابریل گارسیا مارکز 

د) مرشد و مارگریتا  میخائیل بولگاکف

ه) رهنمودهایی برای نزول دوزخ   دوریس لسینگ

پ ن 6: لینک قسمت اول اینجا و لینک قسمت دوم اینجا

پ ن 7: نمره کتاب 5 از 5 می‌باشد.