میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

در انتظار بربرها ج.م.کوتزی


 

راستش را بخواهید دنیا باید دست آوازخوان ها و رقاص ها باشد! خودخوری های بیهوده , غم و غصه های بی خودی , افسوس خوردن های بی فایده!

*

اگر لازمه ی تمدن به گند کشیدن چیزهای به دردخور بربرها و ساختن یک مشت طفیلی باشد, باید عرض کنم, من با تمدن مخالف ام...

***

راوی داستان, پیرمردی است که در یکی از شهرهای کوچک مرزی (که مکان و موقعیت این شهر تعمداً نامشخص است), سمت شهردار را دارد و نماینده حاکمیت و یا به قولی امپراتوری است. امپراتوری ای که مدام دم از تهدید و حمله احتمالی بربرها می زند. بربرها به نوعی اسم مستعار قبایل بومی و بدوی ساکن دراطراف مرزهای کشور است. مردم نیز تحت تاثیر تبلیغات یا شایعات و افسانه ها به نوعی در هراس از حمله بربرها به سر می برند.

من که به چشم خودم آشوب و بلوایی ندیدم. خوب که فکرش را کردم دیدم در هر نسلی یک بار ترس از بربرها به جان مردم می افتد. زنی نیست که نزدیکای مرز زندگی کند و به خواب ندیده باشد دست سیاه بربری از زیر تخت اش بیرون آمده و مچ پاش را چسبیده است , مردی نیست که از تصور مست بازی بربرها توی خانه اش, شکستن ظرف ها , آتش زدن پرده ها و تجاوز کردن به دخترهاش دچار ترس و وحشت نشده باشد. این خیال بافی ها نتیجه آسایش بیش از اندازه اند. یک سپاه از بربرها نشان ام بدهید تا باورشان کنم.

سرهنگ جول از اداره سوم برای سرکشی به نقاط مرزی و بررسی تهدید بربرها به این شهر کوچک وارد می شود. او در سراسر داستان یک عینک دودی بر چشم دارد که نشان دهنده نوع نگاه تیره و بدبینانه ای است که سرهنگ به همه چیز دارد. شناخت او و کل آدم های امپراتوری نسبت به بربرها , شناختی معیوب است و آنها هیچگاه عینک سیاه خود را از روی چشمانشان بر نمی دارند. از نظر آنها بربرها موجودات وحشی و به دور از تمدنی هستند که تمدن ساخته شده توسط انسانها را تهدید می کنند و می بایست قبل از اینکه این موجودات وحشی با یکدیگر متحد شوند آنها را سرکوب نمود. نیاز به توضیح نیست که وقتی کلمه موجود را به کار می برم منظورم این است که از نگاه این تیپ افراد "دیگران" (اینجا بومی های سیاه پوست و جاهای دیگر غیر خودی های دگراندیش  و...کلاً می توان گفت دیگران یعنی دگرباشان) اساساً انسان نیستند که لازم باشد با آنها برخورد انسانی کرد.

... آن ها آمدند به سلول ام تا معنی انسان بودن را نشان  ام بدهند, و الحق که در عرض یک ساعت خوب نشان ام دادند.

لذا در سراسر داستان می بینیم که از طرف جول و هم مسلکانش صفاتی غیر انسانی و وحشیانه به بربرها نسبت داده می شود که معلوم نیست چه قدر واقعیت دارد (و خیلی هم قابل تشکیک است) اما چیزی که در آن نمی توان شک نمود آن است که خود همین عناصر امپراتوری , همان اعمال و به مراتب وحشیانه تر از آن را انجام می دهند و این سوال را پیش می آورند که متمدن کیست و توحش چیست؟

در همان ابتدای داستان شهردار گفتگویی با سرهنگ در مورد بازجویی و شکنجه دارد که جالب است. شهردار می پرسد که او از کجا متوجه می شود که زندانی حقیقت را می گوید, سرهنگ (که اتفاقاً در امر حقیقت یابی خستگی ناپذیر است و نمونه هایی آشنا را به ذهن متبادر می کند) از طنین بخصوصی که در کلام راست است سخن می گوید و بعد اضافه می کند:

اول اش دروغ می شنویم – همیشه این جوری ست – اول اش دروغ , بعد فشار , باز هم دروغ , باز هم فشار , بعد شکستن , باز هم فشار بیشتر, آن وقت حقیقت. این جوری می شود به حقیت رسید.

پیرمرد در دلش به این نتیجه گیری می رسد که: درد حقیقت است ; جز این , همه چیز جای شک و تردید دارد. این درسی است که از گفتگوی ام با سرهنگ جول می گیرم.

یکی از سرگرمی های شهردار کنکاش در ویرانه های قلعه ای قدیمی است و تکه چوب هایی از زیر خاک بیرون کشیده است که با خطوط نامفهومی چیزهایی روی آن نوشته شده است. یکی از دغدغه های او فهمیدن رمز و راز این کتیبه هاست. این دغدغه نشان از کنجکاوی او برای شناخت بربرها دارد. شاید همین امر ریشه تساهل و تسامحی است که او در قبال بومی ها دارد. یکی از زیباترین واگویه های این مرد وقتی است که بر روی این ویرانه با خود می اندیشد که شاید زیر این خاک ها شهرداری مثل خودش آرمیده باشد که در طول خدمت خود عاقبت با بربرها روبرو شده باشد! در واقع از نظر این پیرمرد صادق, که افکار و آرزوهای قشنگی هم دارد, اقوام بربر به آن معنا وجود ندارد. او به زمانهایی که بومی ها و چادرنشینان برای داد و ستد به شهر می آمدند , اشاره می کند و رفتار تحقیر آمیز مردم و سربازان را نسبت به آنها یاداوری می کند:

می دانید, یک موقع هایی از سال هست که بربرها می آیند پیش ما داد و ستد کنند. آن وقت بروید سر بساطی ها تا ببینید سر کی ها را کلاه می گذارند و به شان کم می فروشند و سرشان داد می زنند و خوار و زارشان می کنند. ببینید کی ها از ترس این که مبادا سربازها به زن هاشان بد و بی راه بگویند آن ها را توی اردوگاه می گذارند و با خودشان نمی آورند... من شهردار می بایست بیست سال آزگار با همین خواری و خفتی که هر نوکر بی سر و پایی یا کشاورز دهاتی ای به سر آنها می آورد دست وپنجه نرم کنم. تحقیر را چه جور می شود از یاد برد به خصوص این که به خاطر هیچ و پوچی مثل تفاوت آداب سر سفره و آرایش پشت چشم باشد؟ می خواهید بدانید بعضی وقت ها من چه آرزویی می کنم؟ آرزو می کنم این بربرها پا شوند و حق ما را کف دست مان بگذارند تا یاد بگیریم به شان احترام بگذاریم.

پیرمرد ,راوی صادقی است. از شهر کوچک و شایعات آن سخن می گوید و البته با فاصله کمی یکی از این شایعات را که شاید برای زیر سوال بردن شخصیتش استفاده شود را تایید می کند!

سربازها پشت سر زن های آشپزخانه می گویند: از آشپزخانه تا رخت خواب جناب شهردار در شانزده مرحله ساده ... شهر هرچه کوچک تر , بازار شایعه داغ تر. امور خصوصی بی امور خصوصی. این جا ما تو شایعه نفس می کشیم... توی آشپزخانه پیرزنی هست ... و دو تا دختر که جوان تره شان سال گذشته چندین بار آن شانزده مرحله را پشت سر گذاشته...

شهردار آدم تنهایی است. امکانات مناسبی دارد! اما کشش (عشق یا...) او نسبت به دختری بربر (که هم کور است و هم لنگ و هم...) و ذهنیات و افکاری که در این رابطه بیان می کند, صحنه های بدیعی را رقم می زند که نمی توان به هیچ وجه انگی غیر اخلاقی به او چسباند و بلکه بالعکس...

در حقیقت این داستان گزارشی است تا به ما بگوید وقتی که مردم این شهر در انتظار بربرها بودند چه حال و احوال روحی ای داشتند و نشان خواهد داد که دخالت حاکمیت (قدرت یا سیستم نظامی امنیتی) چگونه جایی را که می توانست بهشتی برای ساکنینش باشد به جهنم تبدیل می کند. به ما خواهد گفت که چگونه انسانها وقتی که خود را بر حق می پندارند و از قدرت هم برخوردارند , "دیگران" را حتی انسان به حساب نمی آورند و از اعمال هر گونه ستمی فروگذار نیستند.

(برای خواندن باقی مطلب اگر علاقمند هستید به ادامه مطلب مراجعه نمایید)

***

همانطور که در ادامه مطلب اشاره کردم , خواندن این کتاب را که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند نیز حضور دارد را به همگان توصیه می کنم و قطعاً جزء 10 کتاب برتری که امسال خوانده ام و خواهم خواند قرار می گیرد. این کتاب که سال 1980 منتشر شده در ایران در مدتی کمتر از 4 سال 4 بار ترجمه شده است و حداقل 6 ناشر آن را چاپ نموده اند!!

1382 نشر اژدهای طلایی  مترجم بهروز مشیری

1383 نشر البرز                مترجم محمدرضا رضایی هنجی

1383 نشر جیحون            مترجم بهروز مشیری

1384 نشر قصه                مترجم محسن مینو خرد

1384 نشر پلک                 مترجم فریده بلیغ (اسدی مقدم)

1385 نشر قصه                مترجم بهروز مشیری

1386 نشر مرکز                مترجم محسن مینو خرد

من آخری را خوانده ام که ترجمه خوبی بود و اشکال خاصی نداشت. رسم الخط خاصی داشت (مثلاً سوئال به جای سؤال و ... که در جملات انتخابی مشخص است) اما خیلی روان و خوب بود (چون خیلی دوست داشتم این چند تا غلط تایپی را هم اشاره می کنم: صفحه 59 سطر 16 ، صفحه 94 سطر 18 ، صفحه 118 سطر 4). در مورد باقی ترجمه ها چیزی نمی دانم.

کوتزی که خود متولد آفریقای جنوبی است تا کنون دو بار جایزه بوکر را دریافت کرده است که از این حیث منحصر به فرد است (سال 1983 به خاطر کتاب زندگی و زمانه مایکل ک . و در سال 1999 به خاطر کتاب رسوایی ) او برنده نوبل ادبیات سال 2003 است و هنگام اعطای جایزه نوبل , او به دلیل تواناییش در تصویر کردن درگیریها و دغدغه های بیگانگان در نقاب های مختلف , خصلت اخلاقی آثارش، نثر استادانه، گفتگوهای جاندار و تحلیل درخشانش، ستوده شد. (البته همه ما می دانیم که این جوایز استعماری و صهیونیستی است!)

اطلاعات بیشتر در مورد این کتاب و نویسنده در لینکهای زیر قابل دسترسی است:

شهردار در انتظار بربرها قطره قطره چکید  الهه رهروی نیا - روزنامه اعتماد

به انگیزه انتشار رمان در انتظار بربرها  پیمان اسماعیلی - روزنامه اعتماد

تمثیل های کافکایی جی ام کوتزی شهریار خالقی – روزنامه شرق

اعتراض شدید نویسنده به چاپ بدون اجازه آثارش در ایران – سیب گاززده

لینک ویکیپدیا فارسی البته اگر باز شود اینجا

درباره ی جان مکسول کوتزی اینجا

*

پ ن 1: مشخصات کتاب من : نشر مرکز ، چاپ اول ، 1386 ، 231 صفحه ، تیراژ 1800 نسخه ، 3500 تومان

پ ن 2: تمرین; در سراسر داستان تنها فردی که اسم دارد سرهنگ جول است و باقی بدون نام هستند حتی خود راوی...چرا؟

پ ن 3: از این نویسنده قبلاً (دوره قبل از وبلاگ نویسی) کتاب زندگی و زمانه مایکل ک. را خوانده ام.

پ ن 4: تراژدی آمریکایی درایزر تمام شد! فکر کنم برای حفظ تعادل باید برم سراغ درنگ!

پ ن 5: نمره من به کتاب 5 از 5 است.

ادامه مطلب ...

سفر به انتهای شب(۳) لویی فردینان سلین

 

قسمت سوم

...آدمها به خاطرات کثافت خودشان و به همه ی فلاکت شان می چسبند و نمی شود بیرونشان کشید. روحشان با همه ی این ها سر گرم می شود. با گه مالی آینده در اعماق خودشان از بی عدالتی حال انتقام می گیرند. ته وجودشان درستکار و بی جربزه اند...

"سفر به انتهای ‏شب، بهترین کتابی است که در ۲هزار سال اخیر نوشته شده است" چارلز بوکوفسکی (جگرتان حال اومد؟!. میله بدون پرچم!)

کشیش‌ مدت‌هاست که دیگر به خدایش فکر نمی‌کند، در حالی که خادم کلیسا هنوز بر سر ایمان‌اش ایستاده! ... آن‌هم به سختی فولاد جداً آدم حالش به هم می‌خورد.

***

تمدن , علم و مدرنیسم:

طبیعی است وقتی سلین چنین بیرحمانه آدمیزاد را هجو می کند , محصولات این آدم از تیغ تیز نثر او بی نصیب نمی ماند حتا اگر بعضی از آنها را گریزناپذیر بداند. بارزترین قسمت از نظر من جایی است که گذر فردینان در آمریکا به کارخانه فورد می افتد (فوردیسم به عنوان نماد و سمبلی از مدرنیسم) وقتی برای کار مراجعه می کند و باصطلاح رزومه ای از تحصیلاتش و...ارائه می کند چنین جوابی می شنود:

اینجا درس هایت به هیچ درد نمی خورد, پسر جان! اینجا نیامده ای فکر کنی, آمده ای همان کاری را که یادت می دهند, انجام بدهی... ما در کارخانه هامان به روشنفکر احتیاج نداریم. به بوزینه احتیاج داریم... بگذار نصیحتی به ات بکنم . هرگز از فهم و شعورت حرفی نزن! ما جای تو فکر خواهیم کرد...

کسانی که در کارخانجات کار کرده اند می دانند سلین چه می گوید! البته اکنون سالهاست که با به سر عقل آمدن سرمایه داری (پست فوردیسم ,تولید ناب ,تولید منعطف و...) روش های تولید قدیم از بین رفته است و روابط کاری ظاهراً تغییر یافته است اما اینجا که هنوز در بر همان پاشنه می چرخد و ما فقط در حال قرقره کردن اصطلاحات و لقلقه کردن هستیم... زیادی به جاده خاکی نزنیم بی خیال!

این از مهندسین!. فردینان (همانند خود سلین) به امر پزشکی مشغول می شود. پزشکی هم کار چرندی است. وقتی که در خدمت اغنیا هستی می شوی نوکرشان، وسط فقرا هم که هستی مثل این است که دزد باشی.(اگر بخواهی دستمزد بگیری دزد می شوی اگر نگیری چیزی بارت نیست!!) اما اوج پرداختن به پزشکی! در فصل 24 است , جایی که فردینان بیماری مبتلا به تب تیفوئیدی دارد و از درمان عاجز مانده و جهت یافتن راهی جدید به انستیتویی تحقیقاتی مراجعه می کند:

بعضی از نویسندگان آلمانی یک روز اعلام کردند که باکتری "ابرتی ین" زنده را در ترشحات مهبلی دخترک هجده ماهه ای کشف کرده اند. در پهنه حقیقت غلغله ای به پا شد. پاراپین, با خوشحالی تمام در اسرع وقت از طرف انستیتوی ملی تحقیق جواب داد و از این دلقک های آلمانی جلو زد و اعلام کرد که همین باکتری را , در خالص ترین شکلش در منی پیرمرد علیل هفتاد و دو ساله ای کشت داده است. حالا که یک شبه شهرت عالمگیر پیدا کرده بود, تا آخر عمرش کاری نداشت جز اینکه توی مجله های جورواجور تخصصی چند ستون را سیاه کند تا همیشه گل سرسبد دنیای علم باقی بماند. این کار را هم از آن روز فرخنده به بعد با راحتی تمام انجام داد. 

دوستداران جدی علم حالا دیگر به اش اعتماد داشتند و برایش اعتبار قائل بودند. و خود همین امر معنایش این است که هرکسی که جداً علاقمند به علم بوده هرگز برای خواندنشان به خودش زحمت نمی داده... اگر این دوستداران می خواستند راه انتقاد را در پیش بگیرند, دیگر پیشرفتی در علم طب حاصل نمی شد. یک سال تمام صرف خواندن یک صفحه می کردند.

فردینان در بخشی از سفر خود به انتهای شب , به مستعمرات می رسد و برداشت هایش از نظام تمدنی آنجا و مقایسه ای که با اروپا می کند جالب توجه است:

سیاه پوست ها کم و بیش فقط به زور چماق کار می کنند، لااقل آنها هنوز عزت نفس شان دست نخورده، در حالیکه سفیدپوست ها که نظام و تمدن شان، طبیعت شان را به غلتک انداخته، خود به خود به کار می افتند... چماق بالاخره صاحبش را خسته می کند، در حالیکه آرزوی قدرت و ثروت، یعنی چیزی که وجود سفیدپوست تا خرخره از آن لبریز است، نه زحمتی دارد و نه خرجی اصلا و ابدا. بهتر است دیگر از فراعنه مصر و خان های تاتار پیش ما قمپز در نکنند! این آماتورهای باستانی در هنر والای به کار واداشتن جانور دوپا، ناشی های ناواردی بودند که فقط ادعاشان گوش فلک را کر می کرد. این بدوی ها بلد نبودند برده شان را «آقا» صدا بزنند، گاهی هم او را پای صندوق رای بکشند، براش روزنامه بخرند، یا، در درجه ی اول راهی میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد.

یا در جای دیگر :

خلاصه کلام, در توپو , هرچند که جای کوچکی بود, اما برای دو جور نظام تمدن جا داشت, نظام ستوان گراپا که شبیه نظام رومی ها بود , زیردست ها را به تازیانه می بست تا ازشان خراج بگیرد و بنا به گفته آلسید قسمتی از آن را برای خودش نگه دارد, و بعد نظام خود آلسید که پیچیده تر بود و در آن نشانه هایی از مرحله ثانوی تمدن دیده می شد, تبدیل برده به مشتری, رویهمرفته معجونی از چماق و پول , بسیار امروزی تر, و ریاکارانه تر. خلاصه ,همان نظام خودمان.

***

پ ن 1 : فکر نکنم توانسته باشم که حق مطلب را در مورد این کتاب با نوشته ای ادا کرده باشم. کتاب سترگی بود و جالب آن که سلین این کتاب را در سال 1932 و در سن 38 سالگی به زیر چاپ فرستاده است.

پ ن 2: تشکر می کنم از محمدرضا به خاطر امانت دادن این کتاب. ممنون. کجایی؟

پ ن 3: مطلب بعدی "در غرب خبری نیست" اثر اریش ماریا رمارک است.

پ ن 4: خرمگس امشب به پایان می رسد و از فردا آئورا اثر فوئنتس را شروع می کنم.

پ ن 5: کتاب بعدی را از بین گزینه های زیر انتخاب کنید:

الف) آبروی از دست رفته کاترینا بلوم   هاینریش بُل

ب) جاز   تونی موریسون

ج) عشق در سال های وبا  گابریل گارسیا مارکز 

د) مرشد و مارگریتا  میخائیل بولگاکف

ه) رهنمودهایی برای نزول دوزخ   دوریس لسینگ

پ ن 6: لینک قسمت اول اینجا و لینک قسمت دوم اینجا

پ ن 7: نمره کتاب 5 از 5 می‌باشد.

خداحافظ گاری کوپر رومن گاری

 

تعدادی اسکی باز جوان از ملیت های مختلف و بریده از جامعه به خانه ای کوهستانی در ارتفاعات آلپ سوییس پناه آورده اند. خانه به جوانی ثروتمند و فیلسوف مآب به نام بگ مورن تعلق دارد که آن را در اختیار این جوانان می گذارد. لنی شخصیت اصلی داستان جوانی 20 ساله و خوشگل و تو دل برو است که شباهتی نیز به گاری کوپر هنرپیشه آمریکایی دارد. لنی که از خدمت نظام و اعزام شدن به ویتنام فرار کرده است به همراه دیگران در این خانه حضور دارد. آنان در فصل زمستان از طریق دادن آموزش اسکی درآمدی بخور و نمیر کسب می کنند ولی در فصل تابستان و با آب شدن برفها و عدم امکان درآمد از راه اسکی مجبورند برای سیر کردن شکمشان از ارتفاع 2000 متری پایین بیایند و در شهرها از طریق کارهای متفرقه نظیر آموزش اسکی روی آب و... پولی به دست بیاورند تا شکمشان را سیر کنند. خانه کوهستانی و ارتفاعات بالای 2000 متر مکانی آرمانی است که همه چیز پاک است مانند برف و همه چیز حساب و کتاب دارد و منطقی است ولی در ارتفاعات پایین تر, شهرها و یا باصطلاح خود آنها در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه هر کاری ممکن است از آدم سر بزند و گرچه غم انگیز است ولی حساب نیست!همه چیز مجاز است و بایست همرنگ جماعت شد.تنها چیز مهم آنست که آدم مواظب باشد و به دام نیفتد.

یکی از جوانان تابستان سال گذشته تا زوریخ پایین آمده بود و شش ماه بعد او را در یک مغازه لوازم التحریری پشت دخل در شرایطی پیدا کرده بودند که با مرده فرقی نداشت. بیچاره ازدواج کرده بود و مشغول کاغذ و مداد فروختن بود. آدم واقعاٌ دلش می سوزد. اسمش را جزو گمشدگان ثبت کرده بودند و دیگر جز برای ترساندن تازه کارها اسمش را نمی بردند...بگ برای پدر و مادر این جوان نوشت: پسرشان وسط خیابان روی خط عابر پیاده مرده است ; چه فایده داشت که آنها را ناراحت کند.

لنی ابتدا با عزی بن زوی اسکی باز اسراییلی که انگلیسی هم بلد نیست دوست می شود ولی بعد از سه ماه که عزی انگلیسی یاد می گیرد حجاب زبان بینشان شکل می گیرد و فاتحه دوستیشان خوانده می شود:

عزی آدمی بود پر از عقده های روانی. به محض اینکه زبانش باز شد شروع کرد به صحبت از نژادپرستی و مسئله سیاهان و مجرمیت آمریکا و بوداپست و از این حرفها. لنی با این جور مسائل روانی کاری نداشت. اصلاٌ توی این خطها نبود.

آن بالا در خانه کوهستانی پر است از آدمهای مختلف که نویسنده در حین معرفی آنها حرف ها و کنایه های خود را می زند و از این طریق همه مظاهر تمدن را هجو می کند. سرآمد این اشخاص بگ مورن است. همجنس بازی مریض احوال که همانطور که در بالا اشاره شد حرفهای فلسفی خاص خودش دارد:

تمدن ما تمدن دست خر پلاستیکی است. تمدنی که همه چیزش مصنوعی و ضد طبیعت است; همه چیز در آن نقش بازی می کند, همه تظاهر می کنند, اتوموبیل, کمونیسم, میهن, مائو, کاسترو, همه اینها همان ذکر مصنوعی است.

در فصل اول هیچ کس و هیچ چیز از تیغ هجو در امان نیست. از آمریکا , فرانسه, سوییس و کوبا گرفته تا عشق و دین و سوسیالیسم و ایدئولوژی ها و لنین و کامو و پلیس و سیاستمداران و مردان و زنان و تقریباٌ هر چی و هر کی به ذهن می رسد! اگر جنگ ویتنام به سخره گرفته می شود همزمان مخالفین آن هم بی نصیب نمی مانند.البته در میان آنها طبعاٌ آمریکا در صف اول قرار دارد جایی به میلیونها اسپرماتوزوئید تشبیه می شود و جاهای زیادی به حماقت و البته لنی از این احمق پنداشته شدن ضرر نمی بیند! هرچند بالاخره از حفظ این شهرت خسته می شود:

آدم باید خیلی سعی کند تا شهرت حماقت خود را تائید کند... لنی از این کار خسته شده بود. آخر او که سفیر کبیر آمریکا نبود. حفظ شهرت آمریکائیها کار سفیر است ... اصلاٌ برای همین منظور است که آمریکا یک مرکز فرهنگی در پاریس دایر کرده است. البته بلافاصله با نثر گزنده ای فرانسه و سوییس را هم بی نصیب نمی گذارد. یکی دو نمونه دیگر جهت آشنایی :

آلدو می گفت سوسیالیسم واقعی وقتی است که انزال به انسان دست می دهد. قبل و بعد از آن زیاد جالب نیست. بلبشو و تاریکی و بی نظمی است.

به عقیده بگ مردها , همه, مطلقاٌ سورآلیست اند. لنی درست نمی دانست سورآلیست یعنی چه؟ ولی بگ می گفت : سورآلیست درست یعنی همین نباید کوشش کرد که آن را فهمید. مردها همه کاملاٌ همینطورند.

 در فصل اول (60 صفحه) آنقدر جملات قصار و مطلب هست که تا شصت روز وبلاگ نویسی را کفاف می دهد! انگار با بیل مطلب ریخته اند داخل صفحات ! البته به روانی کتاب لطمه ای نخورده است. به نظر می رسد نویسنده فکر می کرده این آخرین کتابش است و باید تمام حرفهایش در مورد تمام چیزها را بزند. (نکرده است مثل مستور خودمان هر پنج شش تا مطلب را داخل یک کتاب کند و...!) خلاصه که فصل اول جا برای چند بار و چندین بار خواندن را دارد.

به هر حال مطابق فال علمی! که بگ برای لنی گرفته او باید از ماهی و دختران باکره پرهیز کند و این نقاط تاریکی در طالع اوست ولی در عوض اقبالش خوب است به شرطی که در ماداگاسکار قدم نگذارد. ماداگاسکار اصطلاحی است که نویسنده برای وضعیت هایی که آزادی آدمی به خطر می افتد (همرنگ جماعت شدن هم یک وضعیت ماداگاسکاری است) ابداع می کند (در کنار اصطلاحات دیگری که می سازد مثل مغولستان خارجی و...) و لنی این موارد را آویزه گوشش می کند و در نیمه اول داستان همه جا به آن عمل می کند اما در نیمه دوم داستان چه اتفاقی می افتد که همه چیز عوض می شود؟ مطابق نظراتی که در نیمه اول و به خصوص فصل اول مطرح می شود خواننده انتظار اتفاقات نیمه دوم را ندارد و برخی دیالوگ ها در نظر اول پاک نا امید کننده به نظر می آید (مثل دیالوگ های پایانی). آیا رومن گاری نیمه دوم که معروف به نیمه مربیان است! را باخته است؟ وقتی کتاب را تمام کردم اعتقادم این بود که نیمه دوم را باخته ولی به دلیل گل های زیادی که در نیمه اول زده نتیجه نهایی را برده است. ولی وقتی برای نوشتن مطلب کمی دقیقتر شدم رگه هایی از تفکرات سرمربی را در نیمه دوم دیدم که اشاره خواهم کرد!

*******

این کتاب در لیست مذکور 1001 ...نیست. و امیدوارم روزی ما لیست خودمان را داشته باشیم! کتابی که من خواندم از دست دوم فروشی های میدان انقلاب خریداری شده و جلد ندارد و شناسنامه آن مشخص نیست فقط چون یک صفحه از مقدمه سروش حبیبی مترجم کتاب موجود است و در انتها معرفی چند کتاب از انتشارات امیرکبیر را دارد می توان نتیجه گرفت که این کتاب باید چاپ اول (1351) باشد و... یادگاری های خانمی که صاحب اول یا... بوده است مربوط به تابستان 1360 است. در هر حال کتابی که من خواندم نیاز به ویراستاری اساسی دارد که ظاهراٌ در چاپ های جدید صورت پذیرفته است. چاپ های جدید را انتشارات نیلوفر انجام داده است.

....................................................

پ ن: نمره کتاب 4.3 از 5 می‌باشد.

  ادامه مطلب ...