میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

سالهای سگی در مصر

صبح جمعه بود و پادگان برخلاف روزهای دیگر هنوز چندان بیدار نشده بود. افسرنگهبانِ آشپزخانه در اتاقش روی تخت نشسته و مشغول نوشتن بود. پایش از پوتین بیرون بود. کش پاچه شلوار را درآورده بود اما جورابش هنوز به پایش بود.فرنج برخلاف معمول روی شلوارش افتاده بود و کلاهش هم البته به جالباسی آویزان بود. در مجموع وضعیتش به گونه ای بود که چند روزی اضافه خدمت شامل حالش می شد اما این موقع معمولن بازدید کننده ای به آشپزخانه نمی آمد. یک ساعت دیگر هم نگهبانی اش تمام می شد.

......

برا ناهار سبزی پلو داشتیم و من و بادیره که برنجپزیم باهاس مث روزای دیگه بیدار شیم. بادیره دیگ رو آب کرده بود و اجاقو روشن کرده بود و رفته بود سراغ تلنبه که مسئول صبحانه امروز بچه هاس منم برنج و سبزی ها رو ریختم توی دیگا و رفتم سمت در. درِ اتاق افسرنگهبانی واز بود و مهندس داشت گمونم گزارش نگهبانی می نوشت. تازه اومده بودم جلوی آشپزخونه سیگار بکشم که دیدم دوتا لندکروز پیچیدن طرف آشپزخونه.دویدم سمت اتاق افسرنگهبان...


 

ادامه مطلب ...

خدمت نظام وظیفه

- چرا این قدر پکری؟

- از دست این تغییرات پشت سرهم قانون خدمت نظام وظیفه دایی... همه برنامه ریزی هامو به هم ریخته...

یک نگاه خیره ممتد بهش میاندازم که خودش از صد تا چیز گویاتره...

- چیه دایی؟ بهم نمی خوره برای زندگیم برنامه ریزی داشته باشم!؟

نگاه خیره ادامه پیدا می کند!

- حالا برنامه ریزی هیچی ... استرس که به آدم وارد میشه... اینو که دیگه قبول داری

- از کی تا حالا استرس زیاد باعث میشه آدم تا لنگ ظهر بخوابه!؟

- چی کار کنم ...کار گیر نمیاد

- فکر کنم مادرت باید صبح از کنار تختت تا بیرون در گلابی بچینه تا بلکه از در بری بیرون!

- این همه درس خوندم حالا که باید از این چیزایی که خوندم در محیط کار استفاده کنم باید برم سربازی اما همین دختر خاله ام ... راحت می ره سر کار...این تبعیض نیست؟

- آهان !!... پس با تبعیض مشکل داری هاااااان...دوست داری تبعیض نباشه؟

- گیر دادی ها... غلط کردم!...اما آخه اینو که دیگه قبول داری که دو سال باید علافی طی کنم اونم توی یه محیط خشک و بدون نشاط...

- پس دوست داری با نشاط هم باشه هووووم؟

- آره دیگه ... یه جوری باشه که آدم با هیجان بره به کشورش خدمت کنه... چار تا چیز مفید یاد بگیره...

- پس دوست داری چیزای مفید هم یاد بگیری ی ی ی؟

- آره دیگه... مثلاً همین که می گفتید توی مدرسه و دانشگاه به بچه ها مهارتهای زندگی کردن رو یاد نمی دن....

- ....

-....

- پس احتمالاً اگه درست فهمیده باشم دوست داری نظام وظیفه اینجوری بشه که ; پادگان ها مختلط بشود و کلاس های آموزش مهارتهای زندگی بگذارند و آداب معاشرت یاد بدهند... تا آخر خدمت زدن یک ساز رو به صورت تخصصی یاد بدهند...هفته ای یه شب مجلس بزن برقص برقرار باشه...مسافرت های دسته جمعی به مناطق مختلف کشور ببرند...آخر خدمت همراه با کارت پایان خدمت یه مدرک آیلتس هم بدهند...آموزش های مهارتی هم کامل بشود مثلاً چگونه با دوست دختر خود وسط کویر چادر بزنیم و اینا...

- آ قربون دهنت چی می شد خدمت اینجوری بود... اونوقت کسی اعتراضی نداشت

- مطمئن نباش... اون موقع هم حرف برای گفتن زیاد بود... می گی نه؟ نگاه کن...:

***

- آقا پارتی نداشته باشی کلات پس معرکه اس ... همه جا پارتی بازیه... پسر آقای وزیر فلان باشی خدمت سربازیت میافته یه پاسگاه مرزی دورافتاده که هفته به هفته براشون آب و مواد غذایی می برن و پرنده هم اون طرفا پر نمی زنه ... تازه می گن تا همین الان 36 ماه خدمت کرده!... بیخود نبود می گفتند ما تشنگان خدمتیم...

- بعله دیگه اونوقت خدمت سربازی ما افتاد 100 متر اونطرف تر از خونه بابامون... سر 24 ماه هم کارتمون رو دادن دستمون و هرررری

- بازم شما ناشکری نکنید... پارسال که من خدمت بودم یه روز مادرم حالش بد شد و رفت بیمارستان ... یه روز غیبت کردم از خدمت ... به خاطر همون یه روز یک ماه کسر خدمت خوردم ... هرچی هم اعتراض کردم دادگاه نظامی قبول نکرد...

***

- شنیدی یه باند رشوه و اختلاس و فساد دستگیر شدن؟... پول می گرفتن و سابقه خدمت رو از پرونده ها بیرون می کشیدن... به یه مرد چل ساله مشکوک شدن و اطلاعات زیر نظرش گرفت ... دیدن این بار پنجمشه که میاد خدمت ... از طریق این سرنخ ...

- آقا فقط شعار می دن... من ده سال درس خوندم رفتم دکترا گرفتم حالا که می خوام برم خدمت می بینم منم باید همون اندازه ای که یه بیسواد سربازی می ره برم خدمت... این عدالته؟... این بود حمایت از نخبگان؟... این بود اون شعارهای جلوگیری از فرار مغزها...

- بعضی ها چه رویی دارند... طرف چهل سالشه بلند شده از خارج اومده می گه می خوام به کشورم خدمت کنم... فارسی بلد نیست صحبت کنه... یکی نیست بگه خدمت به کشور مگه فقط از راه رفتن به خدمت نظام وظیفه است ...

***

- آره خواهر خدا شانس بده... ما که از دختر شانس نیاوردیم ... دختره دو سال رفت سربازی دست از پا درازتر برگشته ور دل ما... باباشم کلی خرج کرد که سربازیش بیفته وسط کویر لوت که درصد جنسیتیش چهل شصته... اونوقت دختر شهین خانم سربازیش افتاد تهران که هشتاد بیسته ... جوری خدمت کرد که پاشنه در خونشون رو درآوردن... دیدی که خونشون در نداره....

***

- هرچی می کشیم از این قوانین ناقص و تبعیض آمیزه... بهم می گن چون شما 2 تا برادر و یه خواهرت خدمت کردند از خدمت معافی... قانون از این ظالمانه تر؟!!... اونا خدمت کردند برای خودشون خدمت کردند به من چه دخلی داره... به ما که رسید آسمون تپید...

- بابا این که خوبه... به من میگن شما قدت از 140 سانت کمتره و معافی... آخه لامذهبا کجای قرآن خدا نوشته که قد کوتاها نباید خدمت کنند... من الان یقه کیو باید بگیرم, مامانم , بابام , خدا , داروین , داوکینز ... چند بارم به سرم زد مثل نورمن ویزدوم عمل کنم اما خب لعنتی ها حواسشون جمعه...

- طفلک هوشنگ... داشت کاراشو می کرد بره خدمت پدرش تصادف کرد و فوت کرد... حالا نه که تک فرزنده , به خاطر کفالت مادرش از خدمت معاف شده ... طفلک برای اینکه مادرش ناراحت نشه توی خودش می ریزه و به روش نمیاره... چند روز پیش اینجا تنها بودیم , خون گریه می کرد....  

***

- خیلی بی چشم و رویی مرد... من به خاطر توی نامرد خدمتم رو نیمه کاره رها کردم...اونوقت تو الان با دو تا بچه می خوای بری خدمت...

***

- خانم جون این جوونا حرف گوش نمی کنن... هرچی به دخترم میگم تو الان تازه 18 سالته بشین درستو بخون بعد از این که لیسانستو گرفتی برو خدمت گوشش بدهکار نیست ... پریروزا رفتم اتاقشو مرتب کنم دیدم دفترچه خاطراتش کف اتاقه... یه نگاه کردم دیدم از 14 سالگی در مورد خدمت رفتن شعر نوشته....اوووق...

- خواهر جون پسر منو بگو هنوز پشت لبش سبز نشده ... امسال عیدی هاشو جمع کرده برای خودش لباس سربازی خریده... آخه یکی نیست بگه بابا تو هنوز شونزده سالته... دهنت بوی شیر می ده...

- البته فقط جوونا نیستنا... مادر شوهر من یه پاش لب گوره ... از پارسال که پدرشوهرم به رحمت خدا رفت پاشو توی یه کفش کرده که من خدمت نرفتم می خوام برم خدمت... خدا به دور...شوهرم که شنید داشت سکته می کرد رنگش مثل گچ سفید شده بود.... میگه می خوام برم خدمت فوکس تروت و برک دنس یاد بگیرم !تا پارسال خونه ما نمیومد و می گفت از درد مفاصل نمی تونه چارتا پله رو بالا بیاد اونوقت حالا می خواد بره خدمت...

***

- ... بعضی ها شایعه کردند فلانی اگر رای بیاره پادگان ها رو جدا می کنه...پادگان مردانه و زنانه... چرا این حرفا رو می زنید...چرا دروغ می گید...یعنی مشکلات مملکت ما اینه؟!... جوونای ما عاشق خدمتند ، ما باید بسترهای خدمت رو فراهم کنیم ...

***

پ ن: همین امروز ...ای که سی و چند رفت و در خوابی ...

زبان قاصر است

زمانی که در حال گذراندن ایام خدمت نظام وظیفه بودیم در پادگان مربوطه یک تیمسار فرمانده لشگر داشتیم که وقتی می رفت پشت تریبون و فکش گرم می شد و می خواست به امر شریف پاچه خواری بپردازد قبلش می گفت "زبان قاصر است" و بعد با همین زبان قاصر می رفت سراغ مکان های مربوطه و ... حالا از تصور یک تیمسار با زبان قاصر خارج بشوید و یک میله را با زبان قاصر تصور کنید, البته این کجا و آن کجا... الغرض , می خواستم بگم که زبان من و ما قاصر است در بیان وقایعی که اتفاق می افتد اما با همین زبان قاصر به یک نکته اشاره می کنم و خلاص...

ما معمولاً در گذشته ها سیر می کنیم. گذشته ها اصولاً برای ما آرامش بخش است. رویکرد ما به گذشته ها به گونه ایست که معمولاً مسئولیتی به همراه ندارد, غرایز ما را ارضاء می کند و معمولاً هم خطری برای ما ندارد و بدین سبب است که برای ما ارامش بخش است. مثال؟

همه جا نقل می کنیم و نقل می کنند که مثلاً همسر اردشیر منفی چهل و پنجم در اثر ضربات ضحاک نمی دونم چندم درحالی که عزادار پدرش بود از دنیا رفت و ما پس از شنیدن داستان بر سر و روی خود می کوبیم و بر ضحاک لعنت می فرستیم و از این که حس غیرت خود را ارضاء نموده ایم به آرامش می رسیم... حالا دور و برمان چه می گذرد مهم نیست! مهمه مگه؟

می شنویم که مثلاً انوشیروان عادل منفی دویست و بیست و چهارم وقتی شنید که یک زن مزدکی را اذیت کرده اند سقف تخت جمشید را روی سر خود خراب کرد (شاهدش این که اثری از سقف در خرابه های تخت جمشید نیست!) و ما با شنیدن این داستان حال می کنیم و غریزه عدالت طلبی و رفع ظلم مان تشفی می یابد... حالا دور و برمان چه می گذرد مهم نیست! مهمه مگه؟

مثلاً می شنویم که کوروش سوپر کبیر , منشور دیجیتالی حقوق بشر را شونصد سال قبل نوشت و کاخ سبزش را نیز با دادن حقوق به کارگران بنا کرد و ما بر این بزرگواری درود می فرستیم و... حالا اگه تا اونجایی که از دستمون برمیاد از پامال کردن حقوق دیگران کوتاهی نمی کنیم مهم نیست! مهمه مگه؟

اگر می شنویم که مهرداد منفی هفتاد و دوم زیر بار زور نرفت و خودش و همه خانواده اش را به کشتن داد , همه ساله مهرداد مهرداد گویان بر سر و کول خودمان می کوبیم و... و در عین حال تنها خواسته ما زیاد شدن نگهبانان دم دروازه است تا بلکه بدین ترتیب زمان زیادی در صف ترتیب دادن معطل نشویم! این تناقضات که مهم نیست! مهمه مگه؟

... 

پ ن 1: این وبلاگ به روال سابق ادامه خواهد یافت و البته حق خواهید داد که برخی مواقع باید هوای این زبان قاصر و الکن و اون رفیقش عقل ناقص را داشت وگرنه ممکن است جوش بیاورد و با این گرمای هوا و بیماری های دوره جنینی ما ,کار دست ما بدهد. لذا این لابلاها گاهی باید لایی کشید.

پ ن 2: مطلب بعدی آناکارنینا تولستوی خواهد بود و کتابی که شروع به خواند آن خواهم کرد مطابق آرا ناتوردشت و پس از آن تونل ارنستو ساباتو است.

پ ن 3: در انتخابات بعدی کتاب های غیر رمان هم حضور خواهند داشت.

برادر برای چه نگرانی؟

برادر برای چه نگرانی؟

از درد کدام واقعه اشک بر چشم داری

از زخم کدام خنجر

در فکر چه هستی در رویای که؟

در غم له شدن کدام گل در زیر پا

آن گل که غنچه اش به روی له کننده اش باز می شود

                                                                       و به روی تو تیغ

در غم شکستن کدام شاخه از کدامین درخت

آن درخت که ساقه اش را به تبر می بخشاید

                                و سایه اش را به هیزم شکن

                                                                      و از تو دریغ

.

برادر برای که نگرانی؟

برای آنها که با آگاهی

دیوار دلشان را آماج یادگاری های بچه های تخس می کنند

آنها که از نوک بینی آن طرف تر

به جز رویا چیز دیگری نمی بینند

رویای معوج و کج

در هاله ای از تردید و تلقین

آنها که از فرط ساختن خانه روی ابرها

بی خانه مانده اند روی زمین در زیر تگرگ

گوسفندانی که با گرگ گرسنه هار

صحبت از اعتماد می کنند

                             در غیاب نوای نی

آنها که سادگیشان از بلاهت گذشته است

حماقت های متحرک روی ریل های توهم

.

برادر برای که نگرانی؟

برای کسانی که از فرط تفرعن

سایه شان را نیز تحمل نمی کنند

چه رسد به این نابرادرشان

.

برادر برای که نگرانی؟

از صدای شکستن کدام شاخه به خود می پیچی؟

از آن درخت که ریشه اش را در خاک سست می پراکند

و تکیه می زند بر رویای کودکانه خود

همچون تکیه زدن بر یک تل کاه

همچون ساختن خانه روی آب

.

برادر برای که نگرانی؟

برای آنها که شادمانند

از استحکام این تل کاه

از ماندگاری این خانه روی آب

از یادگاری دیرپایشان روی دیوار کاه گلی

.

برادر برای که نگرانی؟

برای آنها که چون درخت خشک

ایستاده اند بی تحرک به جای خود

آنها ز دنیا چه دیده اند و چه شنیده اند

جز لاطائلات هیزم شکن برای سگش

.

برادر برای که نگرانی؟

در غم فردای که هستی؟

فردای آنها که غرورشان در زیر پا له می شود

و صداقت دروغینشان نیز هیچ کاری از پیش نخواهد برد

که صداقت خالی از شعور

همچون خیابان بی عبور

که جز شبگردان رهگذر

و آنها که نقشه خیابان ها را می کشند

و می کشند صدای درون را

هیچ گاه ساکنی نخواهد داشت

فردا

فردا که غارت شده را می مانند توسط آشنا

به جز نفرین به گذشته و تو ای برادر روز دیگری نخواهد بود

.

برادر برای چه نگرانی؟

داستان فرداها

داستان گوسفندانی است که گرگ می شوند

داستان سوراخ های روی دیوار است که گل گرفته می شود

داستان پوست اندازی درختان است

که یادگاری های پیشین را محو می کند

و همچون لوح سفیدی می شوند

در پیش چشم های ساده تو

داستانی است از گل های مصنوعی

شاخه ها و جوانه های مصنوعی

و عشق های مصنوعی

.

برادر برای که نگرانی؟

آن قالی که تار و پودش از پشم بافته شده است

قالی ابریشمین نخواهد بود

شاید امروز شاید فردا

یا که آینده ای نزدیک

همه گرگ هایی خواهیم بود گرگ نما یا گوسفند نما

داستان فردا ها داستانی ست

که هیچ کس برای هیچ کس نگران نیست

.

1378/8/21

جمعه صبح – مشهد – آشپزخانه پادگان

.

پ ن 1: خط آخر را که نوشتم مصادف شد با ورود فرمانده پادگان (معاون لشگر) که شخصیت گیر و... بود. کسی که همه ازش می ترسیدند. کسی که فرماندهان همیشه در موردش انذار می دادند. کسی که خوراکش آزار نگهبانان بود و ... آمد و گرد و خاکی نمود شنیدنی... اتفاقات این بازدید همان حکایتی است که قرار بود به عنوان نمونه از فضای لطیف و شاعرانه پادگان برایتان بنویسم. الان در حال گذران وضعیت خطرناکی از آن جراحی که وعده اش را داده بودم هستم و کار بالا گرفته است و به سمت جاهای باریک می رویم. به ساحل نجات که رسیدم این خاطره را به صورت یک داستان کوتاه می نویسم.

پ ن 2: مطلب بعدی در مورد همنوایی شبانه ارکستر چوبها  اثر رضا قاسمی است.

پ ن 3: کتابی که الان شروع به خواندن کردم خنده در تاریکی اثر ولادیمیر ناباکوف است.

پ ن 4: کتاب بعدی را از میان گزینه های زیر انتخاب نمایید:

1لف) جاز  تونی موریسون   ب) رهایی  ژوزف کنراد  ج)عروس فریبکار  مارگارت اتوود  د) نخستین روز مرگم  ژاک آتالی  ه) کافه پیانو  فرهاد جعفری (دوباره خوانی)

به غیر از کتاب جاز که رای دوم دفعه قبل بود باقی کتاب ها از طریق قرعه کشی کامپیوتری از میان کتابهای موجود در کتابخانه ام انتخاب شدند.

گفتا ز که نالیم ...

تک درختی بودم

                   در بیابانی دور

                                    ریشه ام در خاک و

                                                            برگهایم بر باد

                                                                             در خزان بودم من

فکر خوابی بودم

                    که در آن می رفتم

                                             آن زمستانی خواب

                                                                     تن را می خشکاند

چند قدم آن ور تر

                     کنده ای خشکیده

                                             تبری روی آن

                                                             سخت آماسیده

یک پیامی دارد

                 بهر امروز من

                                   که درون خوابم

                                                      من خشکیده تن

این تبر منتظر است

                       که روی تو در خواب

                                                  و فرود آید او

                                                                    بر تن خشکیده ت

شاید

    این تبر چون یاری ست

                              که شرارت هایش

                                                از برایت باری ست

                                                                 مقصدش هم خواری ست

شاید

     این تبر هست غرور

                            که تو را خواهد برد

                                                با خودش سوی گور

                                                                     توی غافل اما

                                                                               سخت شاد و مسرور

شاید

   این تبر چون کینه

                        بدراند سینه

                                      و شود یک خنجر

                                                         و رود داخل تن

                                                                         از قفایت لیکن

شاید

   این تبر هست همان

                       که تو گوییش زمان

                                               شاید

                                                         شاید

اما

   چون نگاهی کردم

                      دسته اش را دیدم

                                      ساقه ای از خود را

                                                          من در آن می دیدم

بر خودم لرزیدم

                     شایدم خندیدم

مشهد – پادگان ل 77

78/8/6