«من به کومالا آمدم چون به من گفتند که پدرم، پدرو پارامو نامی، اینجا زندگی میکرده. مادرم این را گفت و من قول دادم همین که از دنیا رفت به دیدنش بروم. دستش را فشار دادم تا بداند که این کار را میکنم، چون نفسهای آخِر را میکشید و جا داشت که هر قولی به او بدهم...»
این جملات آغازین داستان است. رمانی تقریباً کوتاه که از کنار هم قرار گرفتن حدود 57 تکه (هر تکه به طور میانگین سه صفحه) شکل میگیرد. این تکهها در کنار هم یک تصویر برای خواننده میسازد: تصویری از پدرو پارامو. راوی جملات بالا «خوان پرسیادو» برای یافتن پدرو به قلمروی او وارد میشود. تصاویر اولیه از این سرزمین برخلاف چیزهایی که از مادرش شنیده است بیشتر به گودالی سوزان در یک دشت، و شهر ارواح و مردگان شباهت دارد. این تصاویر برای منِ خواننده (البته بعد از حداقل دو بار خواندن!) یادآور برزخ است. خوان در ابتدای مسیرش با مردی قاطرچی به نام آبوندییو مواجه میشود و برای رسیدن به کومالا با او همراه میشود. مردی کمحرف که در همان چند جملهی کوتاهی که بیان میکند یکی دو شوک اساسی به خواننده وارد میکند!
روایت خوان پرسیادو یکی از صداهایی است که در شکلگیری تصویر نهایی به ما کمک میکند. این سرزمین که در آن نمیتوان تمایز فاحشی بین مردگان و زندگان قایل شد، حاوی صداهای بسیاری است که از در و دیوار و زمین و گورهای آن بیرون میآید و این صداها و این تکهها همانند قطعات یک پازل در کنار هم قرار میگیرند و تصویر نهایی را میسازند؛ تصویری که همانند طرح روی جلد با دقت و تمرکز و چندبارهبینی قابل رویت است!
در چیدن پازل گاه تکهای از اینطرف و گاه تکهای از طرف دیگر را در سر جای خود قرار میدهیم و ترتیب و توالی آن چندان اهمیتی ندارد اما معمولاً تکههای پشت سر هم دارای خطوط مشترکی هستند که به ما در چیدن پازل و انتخاب آنها کمک میکنند. نویسنده این پازل را برای ما چیده است و ما با او همراه میشویم تا تصویری مکزیکی از یک پدرسالارِ خشن و بیرحم که خودش و سرزمینش را به سمت نیستی و مرگ هدایت میکند، ببینیم.
******
یک مجموعه داستان کوتاه (دشت سوزان) از خوان رولفو در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. اما شاهکار او همین رمان است که پس از گذشت چهار سال از انتشار آن بیشتر از 2000 نسخه از آن به فروش نرفت. اما پس از آن مورد توجه قرار گرفت و تاثیر بهسزایی در نویسندگان بزرگی همچون مارکز گذاشت و تحسین نویسندگانی همچون بورخس را برانگیخت. این رمان تاکنون به 30 زبان ترجمه شده است که ترجمه انگلیسی آن فقط در ایالات متحده آمریکا بیش از یک میلیون نسخه فروش داشته است. برای رمانی با این فرمِ خاص که خواننده میبایست در هنگام خواندنش عرق بریزد چنین فروشی خیرهکننده است.
.................
پ ن 1: فصلها و تکهها شماره ندارد. بر اساس شمارش من (اگر خطا نکرده باشم) 57 تکه بود اما در یک سایت انگلیسیزبان تعداد این تکهها 68 عدد بود. نگران نباشید! من یکچهارم این بخشها را کنترل کردم و اختلاف تعداد را در ادغام و دو تا یکی شدن برخی قسمتها دیدم. مثلاً بخش 67 و 68 انگلیسی معادل بخش 57، بخش 62 و 63 انگلیسی معادل بخش 53 فارسی است.
پ ن 2: مشخصات کتاب من؛ ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان، چاپ پنجم1387، شمارگان 2200 نسخه، 215 صفحه
پ ن 3: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است و در گروه C قرار میگیرد ( نمره در گودریدز 4.04، نمره در آمازون 4 ).
ادامه مطلب ...
قاعدهی این دنیا این است که هرچه رو به جلو میرویم هم وقایع هولناکتر است و هم تواتر و تداوم و فرکانسش بیشتر میشود. البته درعینحال قرصها و کپسولهای ضد درد و مُسکنهای قویتری هم به بازار آمده است و ما با استفاده از آنها بدنمان را بیحس میکنیم. گاهی این مسکنها ناخواسته به ما تزریق میشود تا دوام بیاوریم و بتوانیم وظایفمان را انجام دهیم... میگویند که ظاهراً بدن ما به مرور خودش را با تواتر و تکرر وقایع دردناک وفق میدهد و راست هم میگویند! دیگر اعدامها و قتلعامها و زلزلهها و بمباران خانه و مدرسه و کشته شدن کودکان و تصادفات اتوبوسها در جادهها و امثالهم تحریکمان نمیکند... دریغ از یک قطره اشک!
گونتر گراس اصطلاح قرن خشکچشمان را در رمان طبل حلبی آورده است. جایی که مردم بعد از دیدن فجایع جنگ دوم دیگر توان اشک ریختن را از دست دادهاند. آنها به رستورانی خاص به نام پیازانبار میروند و در آنجا برایشان پیاز و چاقو میآورند تا با خرد کردن پیاز اشکشان جاری شود.
بعضی هرگز موفق نمیشوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر. به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشکچشمان نام خواهد گرفت. گر چه همهجا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می رسید به پیازانبار میرفتند و تختهای به شکل خوک یا ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه میکردند و یک پیاز عادی که در هر آشپزخانهای پیدا میشود به قیمت دوازده مارک میگرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. میپرسید مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود... بعد از سالها عاقبت چشمها نمناک میشد. اشکی چنان که سزاوار بود. اشکی به آزادی و بیخجالت.
الان هم به همت نسلهای گذشته و حاضر بهانههای زیادی برای گریه کردن داریم. کافیست اخبار داخل و خارج را مرور کنیم. بیخ گوشمان پسربچه یازده ساله را با پنجاه ضربه چاقو... آنطرفتر نسلکشی... اینطرف بُمب... اونورتر سخنرانی خشونتآمیز و شمشیر دائماً آویخته داموکلس... هیچ شانهای مورد نیاز نیست، بدون شانهی دیگران هم میتوان هایهای گریست! این حجم از خشونت و جنایت واقعاً آدم را بدبین میکند. چرا فرهنگ و تمدن هزارانساله بشر نمیتواند جلوی این رودهای خون را بگیرد. این همه فیلم و نوشته و چه و چه در مذمت خشونت و جنگ... و نتیجهای که حاصل شده است: دنیایی عاری از صلح! ظاهراً گفته داستایوسکی در برادران کارامازوف را باید جدی بگیریم:
همه جنایت را دوست میدارند، همیشه دوستش میدارند، نه در بعضی لحظات. میدانی انگار مردم به توافق رسیدهاند درباره آن دروغ بگویند و از همان وقت دربارهاش دروغ گفتهاند. همگی اعلام میدارند که از بدی نفرت دارند. اما اینها عاشق آنند.
*********
پ ن 1: ترامپ هم که انگار عاشق سینهچاک ما مردم شده است و مرا به یاد سلین در سفر به انتهای شب میاندازد! وقتی بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنیاش این است که میخواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند.
پ ن 2: برای نوشتن این مطلب و کار دیگری که در دست دارم به آرشیوم سر زدم و چرخی در گوگل زدم که نتایج عجیب و غریبی داشت؛ حجم کپیبرداری از مطالب دیگران بسیار بالاست! طرف وکیل دادگستری است و کل مطلب را با پینوشتها، یکجا کپیپیست کرده است! آن یکی کل مطلب را در سایتش گذاشته است و زیرش نوشته است کپیبرداری از مطالب این سایت بدون اجازه ممنوع میباشد!! عزیزانِ من؛ مطالب این وبلاگ آش دهنسوزی نیست اما اگر این علف به دهان شما خوشمزه آمده است موقع کپیکاری و انتقال دقت کنید و کارتان را تمیز انجام دهید!!!
پ ن 3: همیشه فکر میکردم که همه انسانها مخالف جنگاند، تا آنکه دریافتم کسانی هم هستند که موافق آناند، بخصوص کسانی که خود مجبور نیستند در آن شرکت کنند. (اریش ماریا رمارک)
پ ن 4: برای تغییر ذائقه به ادامه مطلب بروید!
"جیم" پسربچه یازده سالهی انگلیسی است که به همراه پدر و مادرش در شانگهایِ چین زندگی میکند. او در سال 1930 در شانگهای به دنیا آمده است و پدرش مدیر یک کارخانه نساجی است. اگر یک جمع و تفریق بکنید متوجه میشوید زمان شروع روایت اوایل جنگ جهانی دوم است و همانطور که احتمالاً حدس زدهاید داستان پیرامون مصائب این جنگ خانمانسوز است با این تفاوت که یک "کودک" و کشور "چین" در کانون روایت قرار دارند.
معمولاً گاهی در اواخر مطلب پیرامون توصیه و چه و چه اشارات کوچکی دارم اما این بار در همین ابتدا باید عرض کنم که این کتاب واقعاً خواندن دارد! فکر کنم بهتر باشد من یک پیش زمینهای در مورد زمان-مکان روایت در اختیار دوستان قرار بدهم و باقی را بگذارم خوانندگان احتمالی خودشان طیطریق نمایند و لذت ببرند.
در اوایل دهه 1930 ژاپنیها که از نظر قوای نظامی برتری محسوسی در آسیایِ جنوبشرقی داشتند با مستمسک قرار دادن حرکات تروریستی برعلیه بازرگانانشان در شرقِ چین, به این مناطق لشگرکشی و منطقه وسیعی را اشغال نمودند. چند سالی بود که چین پس از انقلاب 1911 تحت لوای حکومت جمهوری اداره میشد و البته به علت جنگهای داخلی تضعیف شده بود. ژاپنیها پس از دستیابی به پیروزی, یکی از بازماندگان سلسله امپراتوری سابق را در این مناطق(منچوری) به تخت نشاندند.
بعدها در سال 1937 ژاپنیها حملات دیگری انجام دادند و حتا نانجینگ (پایتخت قدیمی چین) را تسخیر کردند و عمده بنادر چین را تحت کنترل گرفتند. در سال 1941 و همزمان با حمله به پرل هاربر, نیروهای ژاپن در شهر بینالمللی شانگهای به ناوهای انگلیسی و آمریکایی حمله کردند و عملاً شعلههای جنگ جهانی دوم در آن گوشه دنیا هم افروخته شد. "امپراتوری خورشید" از همینجا آغاز میشود.
حالا قبل از اینکه بروید به ادامهی مطلب یا بروید به دنبال تهیهی کتاب, یک سوال: آیا میدانستید که از حدود 70 میلیون نفر تلفات جنگ جهانی دوم، بیشترین تلفات غیرنظامیان را چینیها داشتند!؟ تلفات چینیها 20 میلیون نفر بود که بیش از 16 میلیون نفر آن غیرنظامی بودند. در پسزمینههای "امپراتوری خورشید" با کم و کیف این تلفات آشنا میشوید و البته با موضوع مهمتری که یکی از تمهای اصلی داستان است: "جنگ" یا "اخبار جنگ"... واقعیت چیست!؟ و البته یکی از مهمترین تبعات جنگ که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت.
******
جیمز گراهام بالارد متولد 1930 در شانگهای است! بله درست است! وقایع داستان مبتنی بر اتفاقاتی است که نویسنده با گوشت و پوستش حس کرده است و البته تاثیر آن سالها و تا آخر عمرش با او بود و در داستانهایش نمود یافت. در مورد بالارد اینجا بیشتر بخوانید (یکی از تیترهای ادامهی مطلب هم با الهام از همین مطلب در نظر گرفتم). از بالارد در سال 2006 هفت کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور داشت اما در ویرایشهای بعدی این تعداد به "دو" کاهش یافت؛ همین کتاب و کتاب CRASH.
...............
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه علیاصغر بهرامی, نشر چشمه, چاپ دوم 1388, 1200نسخه, 432صفحه
پ ن 2: در مورد نمره... چندین بار نمره دادم، هربار بین 4.5 الی 4.8 شد... منتها برای داستانهایی که از برخی جنبهها یک چیز نویی پیش چشم آدم میگذارند نمیتوان چیزی کم کرد! نمره کتاب 5 از 5 میباشد. (نمره در سایت گودریدز 4 و در سایت آمازون 4.5 میباشد. بله جدیداً خوشنمره شدهام!)
پ ن 3: وقتی کتاب را میخواندم مدام با توصیفات و تصاویری روبرو میشدم که با خودم میگفتم این داستان خوراک فیلمشدن است. وقتی به انتها رسیدم و مقدمه مترجم را خواندم متوجه شدم اسپیلبرگ در سال 1987 زحمتش را کشیده است. جالب است بدانید کریستین بیل نقش جیم را بازی میکند و همچنین تام استوپارد که اینجا کتابی از او معرفی کردهام, فیلنامه اقتباسی را نوشته است.
ادامه مطلب ...
داستان با شرح کوتاهی از کاتب آغاز میشود. کاتب خیلی مختصر و مفید به ما میگوید که دستنوشتههای دوآرته را در داروخانهای در سال 1939 یافته است و مدتها با خودش و این نوشتهها کلنجار رفته است. چون خیلی ناخوانا و گنگ بوده، آن را بازنویسی کرده تا قابل فهم شود و در این راه البته چیزی به داستان اضافه نکرده و فقط مواردی خام را که در ندانستن آنها چیزی از دست نمیرود را حذف کرده است. حالا وقت انتشار این دستنوشته است و از نظر کاتب میتواند به عنوان نمونهای همانند آن حکایت ادب آموختن لقمان حکیم مد نظر قرار گیرد.
پس از این توضیح مختصر, نامهای از پاسکوآل دوآرته به شخصی به نام "دونخوآکین بارهرا لوپس" آمده که در آن دوآرته اعلام میکند که به زودی اعدام خواهد شد (به خاطر قتل دونخسوس ارباب دهکدهشان و این آقایی که بهش نامه نوشته هم یکی از دوستان مقتول بوده است) و همراه نامه، شرح اتفاقاتی است که بر او رفته... در این نامه پاسکوآل تاکید کرده که تقاضای لغو حکم ندارد، چون ممکن است در صورت آزادی, در آینده همین کارها از او سر بزند (من ضعیف تر از آنم که در مقابل غرایزم مقاومت کنم) پس چه خوب که قانون اجرا خواهد شد و...
بعد از این نامه که در سال 1937 نوشته شده است, بخشی از وصیتنامه گیرنده نامه آورده شده است که در آن اشاره کرده که در کشوی میزش یک بسته کاغذی است که رویش نوشته شده پاسکوآل دوآرته... و چون این نوشتهها ماهیتی ناامید کننده و خلاف عرف دارد بدون اینکه بازش کنید بیاندازیدش داخل آتش! اما اگر مشیت الهی بر این قرار گرفت که پس از 18 ماه از تاریخ این وصیت, این دستنوشته ها سالم ماند, دست هرکسی بود بنا به میل خودش با آن رفتار کند. تاریخ این وصیت چند ماه بعد از نامه اولی است.
بعد از این مقدمات کوتاه, اصل مطلب آغاز می شود. پاسکوآل از کودکی اش شروع می کند و...
*****
در داستان دو چیز را بیشتر از مقولات دیگر دیدم: یکی دانههای نفرت که کاشته میشود, بعد از مدتها جوانه میزند و سر از زمین دلمان بیرون میآورد. وقتی بیرون آمد, بیرون میآید بیرون آمدنی! موضوع دوم جبر و تقدیر است؛ این بذرها گاهی زمانی کاشته میشود که ما به هیچ وجه کنترلی بر آن نداریم. حالا این دو مورد را نقدن نوشتم, در ادامه مطلب بیشتر خواهم نوشت.
قبل از رفتن به ادامه مطلب به زمان و مکان وقوع داستان اشاره کنم: طبق محاسبات! من, پاسکوآل حدودن در اوایل دهه 1880 به دنیا آمده است و برخی اتفاقات اصلی دستنوشته در دهه اول و دوم قرن بیستم میگذرد. اما نامههای ابتدایی داستان در اوج جنگهای داخلی اسپانیا نوشته شده است... زمانی که برخی مناطق دست به دست شده است ولذا پاسکوآل به دلیل جنایتی که در زمان ورود شور انقلابی به دهکدهشان مرتکب شده است, محاکمه و اعدام میشود. گیرنده نامه هم اینطور که من حدس میزنم گرفتار نیروهای جمهوریخواه میشود (چون وصیتش در شب مرگش تنظیم شده است این حدس را میزنم).
********
این نویسنده اسپانیایی در سال 1989 برنده جایزه نوبل شد. البته به قول مقدمه کتاب سلا نیز به مانند مالاپارته ایتالیایی و سلین فرانسوی جزء نویسندگان نفرین شده است. بخشی از این نفرین البته به خاطر مواضع سیاسی و دست راستی بودن آنهاست! و بخشی دیگر به زبان پر از خشونت آنها برمیگردد. از این نویسنده اسپانیایی (برنده نوبل در آستانه فروپاشی شوروی!) هیچ کتابی در لیست 1001 کتاب حضور ندارد. خانواده پاسکوآل دوآرته در سال 1942 منتشر شده است. این کتاب با ترجمه مرحوم فرهاد غبرایی یک بار در دهه شصت به چاپ رسیده است و بار بعد با بازنگری برادرش مهدی غبرایی, توسط نشر ماهی و در قطع جیبی منتشر شده است.
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ چاپ چهارم پاییز 1392, تیراژ 1500 نسخه, 193 صفحه, 6000 تومان
پ ن 2: ادامه مطلب اندکی خطر لوث شدن وجود خواهد داشت.
پ ن 3: نمره کتاب از دیدگاه من 4.1 از 5 می باشد. (در گوگل بوک 5 از 5)
پ ن 4: این هم لینک مصاحبهای با نویسنده کتاب
ادامه مطلب ...
سرزمینهای گرگ و میش اولین کتابی است که از کوتزی, برنده نوبل ادبی سال 2003 منتشر شده و شامل دو داستان بلند است. دو داستانی که بهطور خلاصه بیان نوع نگاه مردمان جوامع توسعهیافته به "دیگران" است... و یا به قول علمای عرصه نقد ادبی جزء ادبیات پسااستعماری محسوب میشوند (اینجا را برای مطالعه بیشتر بخوانید).
داستان اول با عنوان "پروژه ویتنام" روایت فروپاشی روانی یک مامور سازمان اطلاعات یا سازمانی از این دست در آمریکا است که خود راوی (یوجین داون) به صورت اول شخص برای ما بیان میکند. او پس از یکسال کار روی این پروژه، در حال تهیه گزارشی در رابطه با روشهایی است که میبایست ارتش آمریکا در پیش بگیرد تا همبستگی و مقاومت ویتنامیها را از بین ببرد. او در واحد اسطورهنگاری فعالیت میکند ولذا گزارشش بر همین پایه استوار است:
اگر بخواهیم راهبری جامعهای را در دست بگیریم یا باید آن را از درون چارچوب فرهنگیاش هدایت کنیم, یا اینکه فرهنگش را ریشهکن سازیم و ساختارهای نوینی را بر آن تحمیل کنیم. تا زمانی که ندانیم ویتنام روستایی بیسواد است, ساختار خانوادگیاش بر پایهی پدر است؛ و نظام اجتماعیاش طبقاتی و نظام سیاسی آن زورمدارانه است, نمیتوانیم چشم رهبری بر اندیشههای ویتنام روستایی را داشته باشیم ]...[ اشتباه است اگر ویتنامیها را افرادی جدا از هم در نظر گیریم, زیرا فرهنگشان آنان را آماده میسازد تا سود خانواده, دسته, و یا دهکدهی خود را به سود شخصی ترجیح دهند. انگیزههای منطقی سود شخصی, نسبت به رهنمودهای پدر و برادران از اهمیت کمتری برخوردارند ]...[ به هر حال, صدایی که از برنامههای ما در خانههای ویتنامیها پخش میشود, نه صدای پدر است, نه صدای برادر. این صدای خودِ ناباور و بدگمان است؛ صدای رنه دکارت ]...[ آنها از این رو شکست خوردهاند که از خردورزی بیگانهای سخن به میان آوردهاند که پیشینهای در اندیشهی ویتنامی ندارد. (صص 44 و 45)
رئیسش (به نام کوتزی) از او خواسته است که در بخشهایی از گزارش تغییراتی بدهد؛ او از نگاه کوتزی ناخرسند و به نیات او ظنین است و با توجه به جایگاه رئیس در ساختار ذهنی اش (همانند اسطوره پدر), رنجیده خاطر شده است. همسر راوی نیز معتقد است که کار او در این پروژه موجب افسردگی او شده و توازن اخلاقیاش بههمریخته است... او به همسرش نیز ظنین است و این مسائل آغاز یک...!
داستان دوم "حکایت یاکوبوس کوتزی" روایت اول شخص یکی از ساکنین هلندیتبار آفریقای جنوبی در اواسط قرن هجدهم است که برای شکار فیل عازم مناطقی میشود که قبل از او "کسی" بدان جا پای نگذاشته است (خود همین به نوعی نگاه اروپائیان را نشان می دهد که بومیهای این مناطق را "کسی" محسوب نمیکنند! لذا اروپائیان کاشف این مناطق میشوند و برای رودها و کوهها و حیوانات اسم میگذارند و ...). او در این سفر تفریحی-اکتشافی با یک قبیله از بومیان آن مناطق روبرو میشود و اتفاقاتی رخ میدهد که نهایتن منجر به...!
******
چون این دو داستان به نوعی خودکاوی و روانکاوی راویان آن است, حذف و سانسور بخشهایی هرچند کوتاه از داستان, آن را دچار نقص میکند و تعداد این موارد در این دو داستان کم نیست. متاسفانه سانسورها و ترجمه بعضن گنگ و عجیب غریب (که در ادامه مطلب نمونههایی خواهم آورد), مانع از این میشود که کتاب را به دوستدارانش توصیه کنم. این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد.
پ ن 1: ادامه مطلب ممکن است اندکی خطر لوث شدن داشته باشد لیکن بخش "ترجمه پستمدرن" را در ادامه مطلب حتمن بخوانید.
پ ن 2: مشخصات کتاب من؛ مترجم محسن کاسنژاد، نشر بیدگل، چاپ اول 1388 ، 1500 نسخه، 212 صفحه، 4200 تومان
پ ن 3: نمره کتاب حاضر 2.9 از 5 میباشد که البته در شرایط ایدهآل چاپ و ترجمه میتوانست حداقل 3.5 باشد.
ادامه مطلب ...