میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آبروی از دست رفته کاترینا بلوم هاینریش بل


 

افراد و اتفاقات این داستان همگی تخیلی هستند. اگر آن چه نگاشته شده با شیوه عمل روزنامه نگاران روزنامه بیلد Bild شباهت دارد , عمدی یا اتفاقی نیست بلکه اجتناب ناپذیر است.

کاترینا بلوم زن جوان مطلقه ایست که با انضباط و برنامه ریزی صحیح در زمینه کاری خود (خدمتکاری منزل و امور مهمانی) توانسته است موفقیت های خوبی به دست بیاورد. او که در خانواده ای فقیر به دنیا آمده است اکنون صاحب آپارتمانی نیمه مرفه است و علاوه بر گرداندن زندگی خود به مادر و برادرش نیز کمک می کند. او در مسائل جنسی ,حساس و خجالتی و از نظر برخی دوستانش در این زمینه تا حدی امل است و بدین سبب در بین دوستانش به "خواهر روحانی" معروف شده است.

کاترینا یک روز غروب (سال 1974 در آلمان غربی) در مهمانی یکی از دوستانش شرکت می کند و در آنجا به صورت اتفاقی با مردی آشنا می شود و خلاف انتظار دوستانش با این مرد (لودویگ گوتن) گرم می گیرد و گویی در همین اولین برخورد عشقی پدید می آید. آنها پس از مهمانی به اتفاق به خانه کاترینا می روند. از قضا گوتن که مظنون به دست داشتن در فعالیت های خرابکارانه است تحت نظر است و پلیس قصد دستگیری اش را دارد. فردای آن روز وقتی پلیس به آپارتمان کاترینا جهت دستگیری گوتن وارد می شود از گوتن خبری نیست و گویا از مسیری مخفی و خارج از چشم ماموران فرار کرده است. لذا کاترینا جهت بازجویی به اداره پلیس برده می شود. در بازجویی به تمام وجوه زندگی کاترینا پرداخته می شود و تمام کوشش بازپرس ها جمع آوری شواهدی است که تئوری خودشان را (همدست بودن کاترینا و گوتن از قبل) به اثبات برساند. در این بین "روزنامه" وارد ماجرا می شود. "روزنامه" نمادی از روزنامه بیلد است که روزنامه ای عامه پسند و تاثیرگذار است. روزنامه مطالبی جنجالی و عامه پسند در این رابطه منتشر می کند و یکی از خبرنگارنش به نام ورنر توتگس روی این قضیه کار می کند و تمام زوایای زندگی کاترینا را آن هم با پیش فرض جنایتکار و هرزه بودن او  می کاود و ...

این رمان کوتاه گزارشی است که راوی از وقایع به ما می دهد و سعی می کند تا زوایای پنهان ماجرا را به خواننده نشان بدهد. منابع اصلی راوی عبارتند از: صورتجلسات بازجویی پلیس , بررسی های وکیل مدافع و اطلاعاتی که دادستان به واسطه دوستی دیرینش با وکیل به او می دهد. با این وصف راوی ماجرا دانای کل نیست بلکه فردی است که دغدغه حقیقت یابی دارد و با توجه به امکانات معقول آن را برای ما نقل می کند.

خشونت چگونه شکل می گیرد و به کجا می انجامد. (عنوان فرعی کتاب)

درونمایه داستان همانگونه که عنوان فرعی کتاب نیز اشاره دارد بیان برخی دلایل شکل گیری خشونت است. چگونه می شود که زنی آرام و اجتماعی (کاترینا) , یا وکیل او (که یکی از کارفرمایان او هم هست) که انسانی تحصیلکرده و وکیلی سرشناس است دست به خشونت می زنند.

البته دلایل مختلفی را نظیر فقر , عقایدی که خشونت را خواسته یا ناخواسته ترویج می کند(ایدئولوژیک, مذهبی و...), تبعیض , عوامل روانی و... می توان شمرد اما موردی که نویسنده بیشتر مورد واکاوی قرار می دهد "ترور شخصیت" یک فرد است که توسط نهادهای رسمی و غیر رسمی جامعه انجام می شود. در این میان البته نوک پیکان نویسنده به سمت رسانه های جمعی و بالاخص روزنامه است. او در این زمینه سهم رسانه های جمعی را در به وجود آمدن خشونت و گروه های تروریستی سهمی به سزا می دانست و از این روست که جایی چنین می گوید: در میان دو خط یک مقاله می‌توان آن‌قدر دینامیت جا داد که بشود با آن جهانی را منفجر کرد.

در تمام داستان ما با عنوان "روزنامه" روبرو هستیم و اسمی از آن بیان نمی شود اما قبل از شروع داستان نویسنده جمله ای را به عنوان پیش درامد ذکر کرده (در ابتدا آوردم) که به خوبی مقصد و مقصود خود را بیان می کند. روزنامه ای که به واسطه دفاع هاینریش بل از حقوق فردی متهمین گروه بادرماینهوف به او لقب "همدست و حامی تروریست‌ها" داد.کشمکش بل با روزنامه بیلد در آن زمان چندین ماه ادامه پیدا کرد و این کتاب می تواند حاصل آن تقابل باشد.

اما عملکرد این روزنامه در داستان چگونه است؟ در چند کلمه می توان خلاصه کرد: قلب واقعیت و دروغ, لجن پراکنی و اتهامات بی اساس و ایجاد موج در جامعه, برچسب زنی (عروس جنایتکار , هرزه و فاحشه که برچسب هایی از این دست مدام در جاهای دیگر بازتولید می شود) ,پوشاندن نقش آدمهایی که خودی محسوب و پررنگ کردن نقش کسانی که غیر خودی محسوب می شوند و به قول خود نویسنده در یک کلمه فاشیسم عیان!

چند نمونه که در روزنامه بر اساس مصاحبه با اطرافیان کاترینا نگاشته شده است:

کاترینا انسانی بسیار فهمیده ,اما سرد و نچسب است تبدیل می شود به کاترینا به سردی یخ و ویرانگر است.

من یک وکیل هستم و خوب می دانم چه کسی قادر به جنایت کردن هست و چه کسی نیست تبدیل می شود به او حتماً قادر به انجام کارهای جنایی است.

یا مثلاً مادر کاترینا می گوید: چرا باید چنین پیش آمدی شود؟ چرا باید این طور تمام شود؟ تبدیل می شود به: بله این باید پیش می آمد. بله همین طور هم باید تمام می شد.

جالب آن که خبرنگار مذکور جایی چنین بیان می کند که در روزنامه نگاری رسم است که افراد ساده را در دستور زبان یاری دهند و جمله های آنان را اصلاح کنند.

البته ما با چنین نحوه خبررسانی و تحلیل غریبه نیستیم و به قولی با گوشت و پوست و استخوانمان آن را لمس نموده ایم اما یک تفاوتی که به چشم می خورد میزان اثر گذاری روزنامه است. واقعاً بین روزنامه ای با تیراژ چند میلیونی با روزنامه ای که به زور دوپینگ به فروش می رود فرق است!

در قسمتی از داستان نگهبان سلول کاترینا بریده چندین روزنامه را برای او می آورد که در اکثر آنها اسمی از کاترینا نیامده و یا عکسی از او منتشر نشده و حتی برخی از گرفتار آمدن زنی بی گناه و بد اقبال سخن گفته بودند اما به قول خود کاترینا چه کسی این نشریات را می خواند؟ همه کسانی که من می شناسم تنها "روزنامه" را می خوانند. در این زمینه مترجم کتاب خاطره جالبی را در مقدمه ذکر می کند (نقل به مضمون می کنم): در سال های 1968 و1969 که جنبش های دانشجویی در آلمان و البته کل اروپا در اوج بودند , روزنامه بیلد مقالاتی تند و تیز و عوام فریبانه علیه جنبش چاپ می کرد و دانشجویان را انگل هایی که برهم زننده نظم هستند معرفی می کرد. مترجم در آن زمان دانشجو بوده و در کارخانه ای کارآموزی می کرده و یک روز که روزنامه مطلبی آنچنانی نوشته بود سر میز ناهار بحثی بین کارگران در می گیرد و آنها به دانشجویان فحاشی می کنند. وقتی یکی از کارگران می گوید که ایشون هم دانشجو هستند , باقی کارگران با توجه به شناختی که نسبت به او داشته اند و او را واجد خصوصیات ذکر شده در روزنامه نمی دانسته اند در نهایت به این نتیجه می رسند که او هم از خودشان است و اسماً دانشجو است!! یعنی حتی یک لحظه هم شک نکردند که ممکن است مطالب روزنامه درست نباشد!

***

در کنار "روزنامه" البته رفتار نهادهای رسمی (مانند پلیس) و نهاد مذهبی (کلیسا) نیز مورد توجه قرار می گیرد. پلیس (کمیسر و بازپرس و...) مطابق پیش فرض ها و تئوری های خود به شواهد و مدارک نگاه می کند. به آنها که نافی تئوریشان است توجهی نمی کند و روی مواردی که تایید کننده پیش فرض هاست یا می تواند به شواهدی تایید کننده تبدیل شود مانور می کند. سخت کوشی و نظم و انضباط کاترینا در کار دیده نمی شود ولی داشتن آپارتمان و ماشین مشکوک تلقی می شود. در بازجویی سوال هایی می کنند که سرمنشاء همه تلخ کامی ها و شرمساری ها و عصبانیت های متهم است. و مهم تر آنکه موارد مطرح شده در بازجویی سر از "روزنامه" درمی آورد و یا مطالب بی پایه روزنامه سر از نتایج تحقیقات پلیس در می آورد. در قسمتی از داستان کمیسر پلیس کشف شماری از جزییات را مدیون تلاش های روزنامه می داند و به عنوان نمونه به "نیمه پنهان" یکی از دوستان کاترینا اشاره می کند (نامشروع بودن او و این که مادرش در آلمان شرقی است و حاضر نیست به آلمان غربی برگردد و این که پدر و مادر هر دو کمونیست بوده اند در حالیکه در واقعیت پدر و مادر آن شخص هر دو از قربانیان پاکسازی های زمان استالین بوده اند!!).

گفتگوی وکیل و کشیش (به عنوان نماد مذهب و کلیسا) هم در نوع خود جالب توجه است. کشیش پدر کاترینا را یک کمونیست دو آتشه می داند و دلیلش هم برای این گفته (که در تیراژی میلیونی چاپ شده است) آن است که شامه اش به او چنین می گوید و حسش هیچ گاه اشتباه نمی کند!! و وقتی وکیل کیفیت بوی کمونیست ها را جویا می شود به صحرای کربلا می زند و اعتقاد به مقدسات را پیش می کشد... در حالیکه معلوم می شود در واقعیت پدر کاترینا در سال 1949 یک بار در کافه ای گفته است که سوسیالیسم بدتر از همه چیز نیست !!

و در نهایت این گونه می شود که حتی افرادی با تحصیلات عالی و شهرت و شخصیت اجتماعی, وجودشان از تنفر آکنده می شود و نقشه خشونت بار ترین اعمال را می کشند.

***

یک نکته : در ص 13 اولین تاریخ چهارشنبه دوم فوریه 1974 ذکر شده است که با توجه به نوع روایت که گزارش گونه است این تاریخ , مهم است که متاسفانه اشتباه آمده است و موجب سردرگمی خواننده در صفحات بعد می شود. تاریخ صحیح بیستم فوریه است و کل ماجراها مربوط به چهار روز یعنی از بیستم تا بیست و سوم فوریه می باشد.

***

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد , دو بار به فارسی ترجمه شده است : بار اول توسط مرحوم شریف لنکرانی (انتشارات خوارزمی) که من در بازار ندیده ام و بار دوم توسط آقای حسن نقره چی (انتشارات نیلوفر – چاپ دوم 1388 در 132 صفحه و قیمت 2500 تومان) که من این ترجمه را خوانده ام .

.................

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4.5 از 5 می‌باشد (سایت گودریدز 3.7 از 5)

سفر به انتهای شب (۲) لویی فردینان سلین

 

قسمت دوم

به خودم گفتم: «بعد از این که تو را به این صورت به تاریکی انداختند، بالاخره به جایی خواهی رسید.» خودم را دلداری می‌دادم و برای این که بتوانم به راهم ادامه بدهم مدام به خودم می‌گفتم: «فکرش را نکن، فردینان، وقتی که همة درها به رویت بسته شد، حتماً بامبولی را که همه‌ی این اراذل را می‌ترساند و لابد جایی در انتهای شب مخفی شده پیدا می‌کنی. شاید به همین دلیل باشد که خودشان به آخر شب نمی‌روند!»

جنگ :

در مذمت جنگ داستان ها و نوشته ها و فیلم ها و محصولات فرهنگی بسیاری خلق شده است و آدمیان با گوشت و پوست و استخوان و اعصاب خود تبعات جنگ را حس می کنند اما کینه توزی انسانها و حماقتهای ناشی از عقایدشان آتش جنگ های بسیاری را روشن کرده و تداوم بخشیده است. جنگ به مثابه آتش البته برای همه تبعات یکسانی ندارد; برخی داخل این آتش می سوزند و جزغاله می شوند و برخی دیگر از شعله های این آتش گرم می شوند و این گرم شدن ها راز آغاز و تداوم جنگ هاست.

عموم جنگ ها بین کسانی در جریان است (نقاط درگیری یا خطوط مقدم) که هیچ شناختی نسبت به یکدیگر ندارند و یا هیچ برخوردی پیش از این با یکدیگر نداشته اند اما این جنگ را برای و به تحریک کسانی انجام می دهند که همدیگر را می شناسند و احیاناً برخوردی هم داشته اند. فردینان در همین ابتدای ورود به جبهه به خاطرات کودکی خود اشاره می کند که با کودکان آلمانی بازی می کرده است اما حالا از فاصله بسیار دور و بدون اینکه همدیگر را ببینند , با تیر مورد هدف قرار می دهند.

بدین ترتیب نوعی تقسیم کار اجتماعی در زمینه جنگ شکل می گیرد :طبقات فرودست در خط مقدم کشته می شوند و باقی در پشت جبهه تشویق می کنند و گرم می شوند! فردینان در ابتدای داستان وقتی با دوست خود در کافه مشغول صحبت است این موضوع را با استعاره کردن کشور به یک کشتی بزرگ که همه افراد ملت به نوبت در آن باید پارو بزنند چنین می گوید:

... پایین کشتی هن و هن می‌زنیم، از هفت بندمان عرق سرازیر است، بوی گند می‌دهیم، و همین. آن‌وقت آن بالا، روی عرشه، توی هوای آزاد، ارباب‌ها وایساده‌اند، با زن‌های ترگل ورگل و عطرزده روی زانوهاشان و کک‌شان هم نمی‌گزد. به عرشه احضارمان می‌کنند. کلاه‌های سیلندر را روی سرشان می‌گذارند و بعد سرمان عربده می‌کشند و می‌گویند: «پفیوزها، جنگ است! باید به این بوگندوها که در «کشور شمارۀ 2» سوارند حمله کنیم و دمار از روزگارشان درآوریم! زودتر! جنب بخورید! هرچه که لازم است روی عرشه داریم! همه یک‌صدا! صداتان دربیاید: زنده‌باد کشور شمارۀ 1. بگذارید از آن دور دورها صداتان را بشنوند. کسی که بلندتر از همه فریاد بزند، نشان افتخار و خروس قندی و قاقالی‌لی نصیب‌اش خواهد شد! بی همه چیزها!...

جالب و طنزآمیز است که بلافاصله پس از این صحبت با دیدن رژه یک دسته نظامی در خیابان مقابل کافه تصمیم می گیرد وارد ارتش شود تا ببیند نظرش درست است یا نه! تجربه ای خطرناک که بارها او را از این تصمیم نادم و پشیمان می بینیم. اما از این تجربه پندهای شنیدنی و نابی در می آید:

وقتی بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنی اش این است که می خواهند گوشت تان را در جنگ شان کباب کنند.

برای آدمهای بیچاره دو راه خوب برای مردن هست، یا در اثر بی اعتنایی مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در زمان شوق آدمکشی همین همنوعان در زمان جنگ. اگر دیگران به فکرت افتادند ، بدان که بلافاصله فقط و فقط به فکر شکنجه ات افتاده اند. به هیچ درد این نامردها نمی خوری ، مگر وقتی که غرق خون باشی!

اما برخی افکار و عقاید همیشه نقش بنزین را برای آتش جنگ بازی می کنند. در برخی نقاط عقاید ملی و میهن پرستانه و در جاهای دیگر عقاید مذهبی و در بیشتر نقاط هر دو...و این عقاید همیشه به کار تحریک عامه مردم می آید دیالوگی در این رابطه بین فردینان و دکتر معالجش صورت می پذیرد که قابل توجه است:

]دکتر[ : بله! سربازهای دلیر ما از همان تجربه های اول در جبهه, به خودی خود همه مفاهیم نادرست و جنبی مخخصوصاً احساس کف نفس خود را دور می ریزند. به حکم غریزه و بدون ذره ای تردید می روند و با علت وجودی واقعی ما, میهن ما, در می آمیزند. برای دریافت این حقیقت , هشیاری نه تنها زائد بلکه دست و پا گیر است! مثل همه حقیقت های اساسی, حقیقت میهن به دل مربوط می شود, مردم عامی در این راه اشتباه نمی کنند! اما درست همین جاست که فرزانه های مرد رند به بیراهه می روند... ]فردینان[ : چه کلمات زیبایی استاد! زیبا! به زیبایی کلمات حکمای باستان!

بله این گونه است که عوام با هندوانه های زیر بغل به مسلخ می روند و بازماندگانشان در پشت جبهه (نظیر مادر فردینان) که تا گلو در مشکلات زمان جنگ غرقند , جنگ را نتیجه گناهان خود دانسته و معتقدند با تحمل مصایب جنگ پاک شده و طاهر به آن دنیا می روند! یا برخی دیگر (نظیر دوست دختر آمریکایی فردینان , لولا که اتفاقاً چند عبارت فرانسوی بیشتر بلد نیست , مرگ بر...! به پیش...!) تحت تاثیر شعارهای سطحی جنگ را برای نجات وطن از خطر لازم می بیند و کسانی که می خواهند از زیر آن شانه خالی کنند را دیوانه و بی جربزه می نامد.البته فردینان در مقابل لولا استدلال جالبی می آورد:

پس زنده باد دیوانه ها و بی جربزه ها ! یا در واقع،کاش فقط دیوانه ها و بی جربزه ها زنده بمانند! لولا ! آیا اسم یکی از سرباز هایی که طی جنگ صد ساله کشته شدند،یادت هست؟ هرگز سعی کردی یکی از این اسم ها را پیدا کنی؟...نکردی،،مگر نه؟...هرگز سعی نکردی. آن ها همانقدر برایت ناشناس و گمنام و بی اهمیتند که کوچکترین اتم این روکاغذی روبرویت،از لقمه صبحانه ات بی اهمیت ترند...پس خودت ببین که برای هیچ و پوچ مرده اند... و در ادامه یادآور می شود با همه اهمیتی که این جنگ در حال حاضر برای شما دارد در هزار سال دیگر به کلی از حافظه ها پاک می شود و شاید تنها چند محقق تاریخ کلیاتی از جنگ را مد نظر قرار دهند.

در جنگ پستی و رذالت برخی انسانها رو می آید که نمونه های جالبی را سلین به نثر در می آورد و گاهی کشته شدن این آدم ها را از فواید جنگ به حساب می آورد! به نظر می رسد دید آکنده از بدبینی و اندکی تنفر فردینان به دنیا و مافیها ریشه در زشتی های جنگ دارد. اما انسان ها نیز از طنز تیز سلین در امان نمی مانند:

وقتی گلوله ای به به شکم شان فرو می رود, باز هم صندل های کهنه روی جاده را جمع می کنند, «هنوز هم می شود از آن استفاده کرد.» درست مثل گوسفندی که در علفزار به پهلو افتاده و در حال مردن باشد, ولی باز هم بچرد.

از تبعات گریزناپذیر جنگ یا شرایط جنگی در جامعه که شاید کمتر بدان پرداخته شده باشد عاری شدن جامعه از حقیقت و رواج دروغ است که سلین در بخش هایی استادانه آن را بیان می کند:

...در روزنامه ها, در دیوارکوب ها, پیاده و سواره, با افسارگسیختگی تمام , ورای هرگونه تصوری , ورای مسخرگی و پوچی دروغ می گفتند. همه در این دروغ شرکت داشتند. همه سعی می کردنددروغی شاخدارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند.

در سال 1914, همه از تتمه حقیقتی که باقی بود,  خجالت می کشیدند. هرچیزی که به آن دست می زدی قلابی بود...هرچیزی که خوانده می شد, بلعیده می شد, مکیده می شد, ستوده می شد, اعلام میشد, رد می شد یا پذیرفته می شد, همه و همه یک مشت شبح نفرت آور بود, همه ساختگی بودند. مرض دروغ گفتن و باور کردن عین جرب واگیر دارد... اشک آدم در می آید.

***

پ ن 1: فکر کنم سفر به انتهای شب قسمت سومی خواهد داشت!

پ ن 2: در غرب خبری نیست را تمام کردم و مطابق برنامه خرمگس را شروع کردم.

پ ن 3: این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند قرار گرفته است توسط مرحوم فرهاد غبرایی ترجمه و انتشارات جامی آن را منتشر نموده است. آخرین چاپ آن مربوط به سال 1385 می باشد و در حال حاضر موجود نمی باشد! 

پ ن 4: برای کسانی که می خواهند با نثر سلین در سفر به انتهای شب و قوت ترجمه آن بیشتر آشنا شوند فصل دوم اینجا و فصل اول اینجا موجود است.

پ ن 5: لینک قسمت اول مطلب اینجا و لینک قسمت سوم اینجا

پ ن 6: نمره کتاب 5 از 5 می باشد.


شهر شلوغ

در یکی گوشه ی این شهر شلوغ

به همان سان که به جاهای دگر

در کنار ره من

در کنار ره تو

مردمان می کارند

                      در سراپرده دل بذر دروغ

دریا آبی رنگ

آسمان آبی رنگ

آسمان دل دریایی ما سربی رنگ

و فضا مسموم است

همه معتاد شدند

به نفس برداشتن

                 از میان دل دود

                                  دود سنگین فریب

و کسی مغموم است

                         که درون دل خود آتش وجدان دارد

دیده ام من به همین شهر شلوغ

نوجوانی که گل یاس احساسش را

                                         در جوانی گم کرد

در همین شهر شلوغ

باغبانها دیدم

که نهال دوستی می کارند

در درون دل هر کس که از این راه گذشت

وآبیاری نهال

از همان موقع کاشت

                      از توان دلشان خارج بود

یا اگر ساخته بود

چون به بار آمد آن

میوه ها را چیدند

              و از این شهر همی کوچیدند

و کمی فکر نکردند اینک

                       آن درخت تنها

                                         بی میوه

اندراین شهر شلوغ

                     به چه می اندیشد

چشم را سوی کدامین امید

                   به زمین می دوزد

چه کسی می داند

آن زمین که یک بار

بی وفایی دیدست

طعم تلخش را نیز

او به جان نوشیدست

ناتوان می باشد

                  که برویاند عشق

و زمین دل ما

بارها طعم شکست

طعم تلخ هجران

                     طعم دروغ

بی وفایی دیدن از دل دوست

                            را به جان نوشیدست

قفل ها بر دل ما

یک به یک بسته شدند

و کسی فکر نکرد

                  گل لبخند نگاه مردم

                 از چه رو خشکیدست 

.

مشهد- آشپزخانه پادگان

78/8/9