میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مثل واتیکان در نقشه‌ی جهان – رضا مهرعلیان



مقدمه اول (حاج اصغر): اخیراً تعداد زیادی از همکاران بازنشسته شدند و بعد از سالها تعداد قابل توجهی پرسنل جدید وارد سازمان شدند. چند روز قبل باخبر شدم که از سیصد نفری که برای خط تولید استخدام شده بودند، حدود 170 نفر پس از چند روز عطای کار را به لقایش بخشیدند و دیگر نیامده‌اند. یاد جوانی‌های خودمان افتادم! هر وضعیت و موقعیتی را تحمل می‌کردیم و این البته حُسن محسوب نمی‌شود. ماهِ اولی که مشغول به کار شده بودم پیشِ چشمم است: دورتادور میزی که بخش بزرگی از اتاق را اشغال می‌کرد، همه تندتند صبحانه می‌خوردند و هر یک به روزنامه‌ای چشم دوخته بودند... صبح امروز، نشاط، خرداد... حاج‌اصغر که هنوز حاجی نشده بود، آن وسط شلمچه را طوری به دست می‌گرفت که انگار سیمینوف را به دست گرفته است. چند هفته بعد فقط یکی دو تا همشهری باز می‌شد و چند ماه بعد دیگر در اتاقِ ما اثری از هیچ روزنامه‌ای نبود. چند وقت بعد، حاجی مسئولِ مستقیمِ من شد. کارشناس، زیرِ دستش چندان دوام نمی‌آورد. یکی از بچه‌های فوقِ‌مذهبی که واقعاً حاجی بود، شش ماه هم نتوانست دوام بیاورد. بعد از او نوبت به من رسید! به شهادتِ اسناد و مدارک، طولانی‌ترین زمانِ تاب‌آوری را به ثبت رساندم و به این امر اصلاً افتخار نمی‌کنم که هیچ، هرگاه تصویر و یادی از مصائب آن دوران در ذهنم شکل می‌گیرد به خودم بد و بیراه می‌گویم. حاجی در موقعیت حساسی قرار داشت و امکان و قدرت آن را داشت که به غیر از ما، پاچه‌ی دیگران را بگیرد و البته در این زمینه امر بر او مشتبه شده بود! بعد از دو سال و اندی او را به جایی دورتر از خط تولید فرستادند تا اختلال اضافی تولید نکند.     

مقدمه دوم (اوسّا): دیو چو بیرون رود فرشته درآید؟! اگر پشت در فرشته‌ها به صف منتظر ایستاده باشند ممکن است جواب مثبت باشد اما تجربه‌ی من که این را تأیید نمی‌کند. به جای حاجیِ درشت‌هیکل و تندخو، فردی آمد لاغراندام و نازک‌صدا که کاملاً با وظایف و فعالیت‌های ما بیگانه بود. صورتِ قضایا نشان می‌داد که قرار است مزدِ صبرمان را بگیریم. تقریباً بعد از یک سال، آن فردِ افتاده‌حال به دیکتاتور عجیب و غریبی تبدیل شد؛ به همه بدبین بود حتی به ما که کار یادش دادیم و دستش را گرفتیم تا سقوط نکند. هیچ مخالفتی را حتی در زمینه‌های فنی برنمی‌تافت و خود را در همه‌ی اموری که بلد نبود صاحب‌نظر می‌دانست! لذا از جانب ما لقب «اوسّا» را دریافت کرد. گندهایی که زد قابل شمارش نیست ولی محض رضای خدا حتی یکی از آن‌ها را گردن نگرفت و نمی‌گیرد و نخواهد گرفت. از صدقه‌سرِ ریاستِ او بسیاری از همکارانِ آن زمانِ من، سالهاست که در کانادا و استرالیا حضور دارند. من اما همچنان گرفتار ویروسِ تاب‌آوری و رکوردزنی بودم! از سال چهارم و پنجم سایه یکدیگر را با تیر می‌زدیم. دو سال برای جابجایی زور زدم و ضربه خوردم. اواخر سال هفتم بالاخره راهی باز شد که در مقدمه بعدی خواهم نوشت! اوسّا که از نگاه ما اسطوره‌ی زیان‌باری و بی‌کفایتی بود، در حال حاضر از مدیرانِ سازمان است!!!        

مقدمه سوم (رضا و من): آشنایی من و رضا کاملاً با حاجی و اوسّا گره خورده است. او یک دهه بعد از من آمد و از بد حادثه به عنوان کارشناس درست افتاد پیشِ حاجی! البته آن زمان دندان‌های حاج‌اصغر کشیده شده بود اما به اندازه‌ای بود که تنِ تنها کارشناسِ خود را گازگاز کند. رضا علیرغم روحیه شاعرانه‌اش انصافاً خوب دوام آورد: حدود دو سال. وبلاگی تحت عنوان دازاین داشت که در آن اشعار خود را می‌گذاشت؛ در زمینه وبلاگ‌نویسی پیش‌کسوت من بود و اگر آن بلا به سر پرشین‌بلاگ نیامده بود لینکش را در پیوندهای وبلاگم می‌شد دید. مکانیک خوانده بود و برای ادامه تحصیل در مقطع ارشد رشته منطق را انتخاب کرده بود. دوره دانشجویی فعالی در زمینه ادبی و نشریات ادبی پشت سر گذاشته بود. خلاصه اینکه نقاط اتصال‌مان زیاد بود. تبادل لینک نهایتاً منجر به جابجایی ما با یکدیگر شد و هرکدام دیگری را در قامت منجی موعود می‌دیدیم! حاجی کاری با او کرده بود که با شادمانی و هیجان رفت نزد اوسّا و من هم آمدم کنار دستِ حاجی. رضا رستگار شد چون چند وقت بعد اوسّا در یک جابجایی ارتقاگونه از آن واحد رفت. کجا رفت؟! ... آن قصه دیگری است!... فعلاً موضوع، مجموعه اشعار رضاست که در چهل‌سالگی‌ و پختگی‌اش به چاپ رسیده است.

******

«مثل واتیکان در نقشه‌ی جهان» مجموعه شعرهای رضا مهرعلیان است که عمدتاً در دهه هشتاد و اوایل دهه نود سروده شده است. برخی از آنها را در وبلاگش خوانده بودم و برخی از آنها برایم تازگی داشت. در مورد اهمیت خواندن شعر، قبلاً چیزهایی نوشته‌ام و تکرار مکررات لازم نیست، فقط تصور کنید هر روز قرار باشد در یک فضای آلوده و در معرض تابش مستقیم نور خورشید و خشکی هوا، رفت و آمد داشته باشید؛ آیا به این فکر نمی‌کنید که مثلاً از پوست خود حفاظت کنید؟! آیا به سراغ مرطوب‌کننده و ضد آفتاب‌ها نمی‌روید!؟ برای معضل خشکی روان چه کنیم؟! طبیبان حاذق و مشهوری خواندن شعر را بدین منظور توصیه کرده‌اند. اگر این تمثیل کفایت نمی‌کند؛ به پشمینه‌پوش‌های تندخویی نظیر حاجی و اوسّا فکر کنید که دیگر با هیچ معجون عشق و مستی نمی‌توان آنها را درمان کرد... مراقب خودتان باشید!

دو شعر از این مجموعه را انتخاب کرده‌ام :

*******

کلاغ‌بازی

به دلم صابون زده‌ام

جایی دوباره به تو برمی‌خورم دختر شرجی

                 با صدای سمج پولک‌های گوشواره‌ات

 

به بوی قهوه می‌خورم و برمی‌گردم

به دختر تو برخورد می‌کنم

                              خیلی تصادفی

مثل دو باجناق قهر در خیابان‌های شلوغ تهران

ولیعصر یا شریعتی

به هم شبیه‌اند و هیچ‌وقت به هم نمی‌رسند

وقتی تمام کوچه‌های این شهر

                            هندی تمام می‌شوند   

******

اگر مرا...

زنگ می‌زنی

یا من هستم که هیچ

اگر نبودم این نامه را بگیر

بیا در خانه‌ی ما

در بزن

یا من هستم که هیچ

یا من نیستم

و زنم دری را که می‌زنی باز می‌کند

یا از درز دری که می‌زنی یا از طرز در زدنت

                                 می‌بیند تویی و می‌گوید

که یا خودم رفته‌ام    که هیچ

یا مرا برده‌اند   که هیچ   

...................

مشخصات کتاب من: نشر لف، جاپ اول 1402، 71 صفحه.

پ ن 1: مطلب بعدی به رمان « بچه‌های نیمه‌شب » از سلمان رشدی تعلق خواهد داشت. کتابهای بعدی «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهد بود.

پ ن 2: در پاسخ به سوالی که در متن بود یک پاسخ سرراست این است که «بابا فکر نون باش که خربزه آب است!» راستش دیروز به همسایه‌ای که آب را رها کرده و عین خیالش هم نبود تذکری نرم دادم ... پاسخش این بود که «بابا خانه از پای‌بست ویران است!!»