میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مکاشفات والیبالی

مسابقات سریالی والیبال از چند ماه گذشته شروع شد و بردهای گاه غیرمنتظره موجبات شادی و شعف و ابتهاج و حتا مکاشفه برخی را پدید آورد ، در حدی که نمی توان از کنارش گذشت و تشکری نکرد.تشکر. از طرف دیگر از کنارنوع نمایش مسابقات در تلویزیون هم نمی توان گذشت و چیزی نگفت: ... .... ...!! نمی دانم چه سری داشت که هر گاه نحوه سانسور به استخوان می رسید همزمان وضعیت تیم هم دگرگون می شد و بالعکس! و البته از حق نگذریم این لحظات بالعکس بسیار دلچسب می شد، نه از اون لحاظ، بلکه صرفن به خاطر برد تیم ملی... دوستان شاهدند که بخاطر برد تیم ملی حاضر به چه فداکاری ها که نیستم!

از این مقدمات که بگذریم، وقتی آخرین بازی را نگاه می کردم اتفاق عجیبی رخ داد در حد مکاشفه! بازی کاملن یک طرفه شده و بالکل از دهان افتاده بود و من بیشتر تمایل داشتم در و دیوار را نگاه کنم تا ضربات محکم روس ها را، لذا صرفن به همین دلیل ناگهان متوجه آن گروه بانوان مشوق شدم که در فاصله ای دور با پوششی یکسان در حال انجام حرکات موزون بودند و آن حالتی که محراب به فریاد می آید دست داد...

دیدم چه خویشاوندی غریبی است بین من و این عزیزان...چه شباهتی و چه سرنوشت یکسانی...احساسی مشابه آن احساس مرحوم شریعتی در کنار اهرام مصر به من دست داد و اگر نبود تغییرات تکنولوژیک عظیم این چند دهه کاغذ و قلمی بر می داشتم و نامه ای می نوشتم...آری اینچنین است خواهر...

اگر کل عمرم را به مقیاس یک مسابقه دو سه ساعته فشرده کنم فعالیتهای روزانه ام می شود در حد یک حرکت دست و پای این عزیزان و با توجه به نوع زندگی ما حتمن تایید می کنید که یه جورایی موزون هم می شود...اصن خود خودشه! نفسی می کشم و یک تکانی می دهم، دری به تخته ای خورده است و من یک گوشه تکان تکان می خورم، نبودم هم بازی روال خودش را ادامه می داد...اما حالا که هستم انتخاب با من است: یا مسئولانه تکان های خودم را بدهم یا نه!، یک بازی که تمام می شود من هم تمام می شوم ، چیزی از من باقی نمی ماند، نه پیش خودم نه پیش دیگران، تا حالا دیده اید کسی بگوید آن رقصنده مشوق سومی از سمت چپ توی بازی سه سال قبل ایران و لهستان کارش قشنگ بود یا... یا دیده نمی شوم یا صرفن به چشم اراشد و اوراس به عنوان یک کیس یا مال در نظر می آیم در حد یک تکان...اما به هر حال این خویشاوندان گمنام تکان تکان خودشان را ادامه می دهند...مسئولانه و هنرمندانه!

در باب انگیزه این عزیزان باید گفت... بازیکنان که حواسشان ششدانگ به بازی است و آنها را نمی بینند، تماشاگران داخل سالن هم که حواسشان یا به بازی است(کمتر) یا حواسشان پی دوربین و اسکوربورد است تا همانند برخی از ما وبلاگ نویسان از دیدن خودشان به شعف بیایند(بیشتر)، تماشاگران تلویزیونی هم که دو دسته اند: داخل ایران که اصولن آنها را نمی بینند و خارج از ایران که قاعدتن آنها را نمی بینند! لذا ممکن است کسی که از بیرون نگاه می کند این طور به نظرش بیاید که این همسرنوشتان من (ما دو تا را کجا می برید!؟) چیزی خورده یا مصرف نموده اند که چنین با انگیزه ادامه می دهند...

الگوی من در این مکان تا مکاشفه بعدی همین خویشاوندان تازه یافته هستند. مست به نظر بیایم بسیار نیکوتر است...شاید هم شدم:

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

*****

در همین حالت خود مست پنداری ناشی از به کار انداختن ناغافل مغز، به جای انتخابات دست به دو انتصاب زدم و دو کتاب "غریبه ها در قطار" پاتریشیا های اسمیت و "شکست در کوئینتا" استانیسلاو لم را در برنامه قرار دادم.

سه گانه نیویورک (1) پل استر


 

قسمت اول

کلمات عوض نمی شوند, اما کتاب ها همیشه در حال تغییرند. عوالم مختلف پیوسته تغییر می کنند, افراد عوض می شوند, کتابی را در وقت مناسبی پیدا می کنند و آن کتاب جوابگوی چیزی است, نیازی, آرزویی.

این کتاب مجموعه سه رمان (تریلوژی) از پل استر نویسنده و شاعر مطرح آمریکایی است. عموماً او را نویسنده پست مدرن می دانند اما من به دلیل اینکه اساساً فرق بین رمان مدرن و پست مدرن را نمی فهمم وارد این وادی نمی شوم, اما در این سه گانه با نوع خاصی از روایت روبرو هستیم و شاید همین خفانت (خفن بودن!) ما را ترغیب کند که بگوییم این کتاب یک رمان پست مدرن است.

هر سه داستان عموماً در نیویورک جریان دارد ; فضایی بی انتها و هزارتویی از مکان های بی انتها! و هر سه همانطور که در ادامه خواهید دید شباهت زیادی با داستانهای پلیسی دارند اما هیچ نسبتی با آن ندارند.

شهر شیشه ای

دانیل کوئین یک نویسنده 35 ساله است که چند سال قبل پس از چاپ چند مجموعه شعر و داستان به صورت ناگهانی تصمیم می گیرد که با نام مستعار ویلیام ویلسون , فقط داستانهای پلیسی کارآگاهی بنویسد. این جنایی نویس جوان , دو سه ماه از سال را می نویسد و از منافع نشر این کتاب باقی سال را می گذراند; سفر می رود و یا به پیاده روی در شهر می پردازد.

داستان از جایی آغاز می شود که در نیمه های شب تلفن او زنگ می خورد و صدایی مضطرب از آن طرف خط سراغ کارآگاهی به نام پل استر را می گیرد. پس از تکرار این اتفاق در شبهای بعد کوئین تصمیم می گیرد خود را پل استر معرفی کند و بدین ترتیب پای او به پرونده ای خاص باز می شود; زیر نظر گرفتن پیرمردی که تازه از زندان آزاد شده و احتمال می رود که درصدد آسیب رساندن به فرزندش باشد...

ارواح

آبی (آقای بلو) یک کارآگاه جوان است که به تازگی و پس از بازنشست شدن استادش (قهوه ای) خودش به صورت مستقل به کار مشغول است. روزی مردی به نام سفید با او ملاقات می کند و از او می خواهد که فردی به نام سیاه را تحت نظر بگیرد. او می بایست جهت این کار در ساختمان روبرویی آپارتمان سیاه که قبلاً توسط سفید اجاره شده است مستقر شود و به صورت دایم سیاه را زیر نظر بگیرد و به صورت هفتگی از طریق پست گزارش بدهد و از همین طریق نیز دستمزدش را دریافت نماید.

سیاه ظاهراً یک نویسنده است و بیشتر اوقاتش را به مطالعه و نوشتن می گذراند و گاهی هم پیاده روی می کند. آبی از علت و هدف ماموریتش آگاه نیست و در ذهنش به داستان پردازی و حدس و گمان می پردازد. بدین ترتیب پای آبی به پرونده ای باز می شود که زندگیش را تحت تاثیر قرار می دهد...

اتاق در بسته

راوی داستان یک مقاله نویس معمولی است و ظاهراً در کودکی دوستی به نام فنشاو داشته است که این شخص علاوه بر نابغه بودن , خصوصیات عجیب و غریبی داشته است. در ابتدای داستان راوی نامه ای از سوفی فنشاو دریافت می کند که در آن نامه سوفی خبر از ناپدید شدن شش ماهه همسرش می دهد. پلیس و حتی کارآگاه خصوصی ای که برای پیداکردن او استخدام کرده اند ردی از او نیافته اند و حتی آن کارآگاه (کارآگاهی به نام کوئین) مفقود شده است.از نظر سوفی, همسرش مرده است و او لازم می داند که در مورد موضوع مهمی با راوی ملاقات کند.

موضوع از این قرار است که فنشاو دست نوشته هایی دارد(سه رمان و چند نمایشنامه و چند مجموعه شعر و...) که قبلاً به همسرش سفارش کرده که برای چاپ آنها می تواند با راوی تماس بگیرد. راوی کتاب ها را می خواند و با توجه به معرکه بودن آنها را به ناشر می سپرد و همه چیز به خوبی پیش می رود تا این که پس از چاپ و شهرت اولین اثر, نامه ای از فنشاو به راوی می رسد و... و بدین ترتیب پای راوی به ماجراهایی باز می شود که مسیر زندگی او را تغییر می دهد...

نقاط مشترک سه داستان

راوی در گانه سوم! در جایی ذکر می کند که: همه داستان به آنچه در آخر اتفاق افتاد بستگی دارد و اگر آخر قضیه را در درونم نگاه نداشته بودم نمی توانستم این کتاب را شروع کنم. همین ماجرا در مورد دو کتاب پیش از این هم, شهر شیشه ای و ارواح حقیقت دارد. بالاخره این سه داستان یکی می شوند, اما هر کدام نشان دهنده مراحل مختلف چیزی اند که در مورد آن نوشته شده اند. که در قسمت بعدی در راستای همین چیز تلاش خواهم کرد.

اما عجالتاً به چند نقطه مشترک اشاره می کنم:

1- در هر سه داستان شخصیت اصلی به دنبال حل یک معما هستند, معمایی که معمولاً صورت مسئله مشخصی ندارد!

2- شخصیت های اصلی یا کارآگاه هستند یا نویسنده ای که در نقش کارآگاه ظاهر می شود و همه هم به نوعی زندانی پرونده هایشان می شوند. در هر حال به قول استر در همین کتاب داستان برای کسی اتفاق می افتد که قادر به نقل آن باشد.

3- شانس و رویدادهای تصادفی نقش عمده ای در سرنوشت شخصیت ها دارد.

4- بحث هویت (خود) و تغییرات آن درونمایه اصلی هر سه داستان است, به خصوص تاثیر شخصیت زیر نظر گرفته شده بر شخصیت زیر نظر گیرنده. 

ادامه دارد!  لینک قسمت دوم: اینجا ؛ لینک قسمت سوم : اینجا

***

پ ن 1: گزارش یک آدم ربایی را شروع کردم و چون مرتکب اشتباهی شده بودم برگشتم از اول! اگر کسی خواست بخواند حتماً چند برگ کاغذ لای کتاب بگذارد و اسامی را بنویسد و شرحی و... چون تعدد اسامی بالاست... مارکز است دیگر!

پ ن 2: بعد از اتمام مطالب سه گانه در مورد "بیشعوری" خواهم نوشت.

پ ن 3: بعد از مارکز سراغ دورنمات و کتاب سوءظن خواهم رفت.

پ ن 4: البته بعد از اتمام مطالب سه گانه , پستی در مورد "ته قضیه" خواهم داشت. شک نکنید!

پ ن 5: همش وعده همش وعید!!

پ ن 6: نمره سه‌گانه از نگاه من 4.1 است (در سایت گودریدز و آمازون 3.9)

کافه پیانو قسمت دوم

قسمت دوم

جدل ها تا به این اندازه دوام نمی آوردند , اگر تنها یک طرف مقصر بود! (لاروش)

.

"یک خط مشترک هست: از یک سو اشخاصی که کتاب را درست می کنند و از سوی دیگر آن هایی که آن را می خوانند. می خواهم به شرکت خودم در گروه خواننده ادامه دهم و برای این کار, مراقبم که همیشه خودم را در این سوی خط نگه دارم. وگرنه لذت بی غرض خواندن , دیگر وجود نخواهد داشت, یا دست کم به چیز دیگری تبدیل می شود" ایتالو کالوینو ,اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ص 112

*

من به واقع به این حرف معتقدم و برای همین سعی می کنم از این خط نگذرم. اما متاسفانه فرهاد جعفری از این خط عبور کرد و حال ما را اخذ نمود! حقیقت این است که در بار دوم مطالعه , کتاب از سطح متوسط هم پایین تر رفت و به این خاطر از ایشان شاکی ام! این البته به این معنا نیست که ایشان نباید اظهار نظر سیاسی می کرد, خیر! اگر ایشان به همان اعلام دلایل 11 گانه حمایت از فلان شخص اکتفا می کرد باز هم قابل تحمل بود چرا که انتظار این که همه بر یک رای باشند و آن هم رای ما انتظاری نابجاست. و اساساً به همین دلیل از واکنشی که نسبت به ایشان انجام شد دفاع نمی کنم که هیچ بلکه آن را نمادی دیگر از رشد نیافتگی و توده واری جامعه خودمان می دانم. کسانی که مطالب جعفری را در وبلاگش و یا خبرنامه صهیونیستی! گویا دنبال می کردند برایشان کمی سخت بود که کسی که خواهان لیبرال دموکراسی است و در یک جمله غیر خودی محسوب می شود , چنین موضع گیریی انجام دهد اما ایشان از ناجور بودن های ظاهری و خاص و غیر مترقبه بودن خوششان می آید و همانند راوی داستان کافه پیانو دوست دارد گاهی کارهای بی منطقی بکند که ...

اما اظهار نظر های پس از انتخابات ایشان دیگر نشانی از آن نوشته های قدیم نداشت جز اسم , این که فلانی از دیدن خانم اسکی باز باید سکته می کرد یا جابجایی پرونده های فلان دانشگاه مشکوک است و یا... که همه تحت عنوان نویسنده کافه پیانو , نویسنده پرفروش ترین کتاب سال و...منتشر شد که هیچ کدام در شان یک فرد کوشا برای رسیدن به لیبرال دموکراسی نبود و نیست. شاید بگوئیم این مواضع نتیجه آن واکنش های احساسی است , اما این دلیل خوبی برای کسی که همیشه در تلاش بود تا حد وسط را نگاه دارد نیست. من از ایشان انتظار بیشتری داشتم.

من هم به وجود باندها و کاست های قدرتمند در تمام حوزه ها معتقدم و اتفاقاً هیچ فردی در نظرم مقدس نیست و همه قابل نقدند. اما اینکه معتقد باشم فلان شخص فردی مستقل است که برای از بین بردن این باندها آمده است کمی خوش خیالی است. باندهای حال حاضر بخش صنعت تفاوتی با باندهای قبلی ندارد بلکه هم کمیک ترند و هم تراژیک تر! در سایر حوزه ها صحبتی نمی کنم چون با گوشت و پوست و استخوانم حس نکرده ام ولی این بخش را چرا ! و این مشت اتفاقاً نمونه خوبی برای خروار است. اینکه بگوییم در فلان دوره تعداد بانک های خصوصی افزایش یافته است پس به خصوصی سازی اهمیت داده اند واقعاً خنده دار است. الان خودروسازها هم خصوصی هستند, شما به این می گویید خصوصی!؟ من از فرهاد انتظار بیشتری داشتم (چون کامنت گذار وبلاگش بودم کمی پسرخاله شدم!)

این که عکس العمل گروهی از مردم را (کم یا زیاد , خوب یا بد) با چنان لحنی بیاندازیم گردن دوتا نویسنده که کتابشان همزمان با کافه پیانو منتشر شده بود و فروکاستن همه مسائل به یک امر صنفی بیانگر چیست؟ یعنی کتابخوانان ما که چندان زیاد هم نیستند گاگولانی هستند که ...

حالا این هیچ! یعنی وقتی می گویی فلان شخص تنها کسیست که خودی غیر خودی نمی کند یا گشت ارشاد را رقبایش در کاسه اش گذاشتند و به صورت پارادوکسیکال ایشان توصیه پذیر نیستند و فلانند و بهمان و قس علی هذا ...حس می کنم که می خواهی به ما کد بدهی که بابا بفهمید من در حالت عادی نیستم! ...بس که پرت است!

البته باید مراقب باشی که در زمان مصاحبه ها سوتی ندهی و تابلو نشود که همه این مواضع و مصاحبه ها کلک یه لقمه نون و دو دست کت و شلوار و کفش درست و حسابیه که باهاش بشه کارهای بزرگ کرد! (منظورم زمانیه که داری از بن مایه های مذهب در تعریف زیبایی صحبت می کنی! آره ! حواست باشه خنده ات نگیره! بند رو آب بدی)

به هر حال خوشحالم که توانستی عکس چیزی رو که هستی نمایش بدهی و حس می کنم واقعیت های اجتماعی پیرامون خود را خوب شناختی : ... لق منافع اجتماعی , منافع فردی را عشق است.

ولی خوب, خوب نیس آدم  با عروسکش طوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه; دل نداره و نمی تونه نفرینش کنه. از قضا آه شون خیلی ام دامن گیره.

برمی گردم به جمله ای که از کالوینو نوشتم, کاش اینطرف خط نمیومدی.

و البته همه ما اشتباه می کنیم وگرنه جدل ها اینقدر طولانی نمی شد.

***

در ایام خیلی خیلی قدیم, مرد تاجری به همراه همسر جوانش و مال التجاره اش در بیابانی مشغول سفر بودند که گرفتار گروهی راهزن شدند. تاجر به راهزنان گفت به من و زنم کاری نداشته باشید همه اموال را ببرید و بگذارید ما بریم پی کارمون. سردسته راهزنان گفت ای بابا کجا عزیز! دور هم باشیم! و از آنجایی که اون قدیم قدیما راهزنانش هم بویی از انسانیت برده بودند گفتند که به یه شرط ولتون می کنیم. به شرطی که زنت برای ما برقصه. خلاصه تاجر با شنیدن این شرط عصبانی شد ولی خوب چاره ای نبود و رضایت داد به رقصیدن زن. راهزنان هم ارگ و جاز و تشکیلاتشان را علم کردند و زن هم شروع به رقصیدن کرد و کم کم هرچه هنر در این زمینه داشت ریخت روی دایره و مجلس را حسابی گرم کرد و بعد از ساعتی راهزنان به وعده عمل کردند (این هم مربوط به همون قدیم هاست) و صحیح و سالم آنها را آزاد گذاشتند که بروند. مدتی که راه رفتند زن متوجه عصبانیت شوهر شد و گفت ای بابا مگه ندیدی برای حفظ جانمان مجبور به این کار بودم (و البته توجیهات زیادی کرد که در تاریخ ضبط نشده است!) مرد نگاهی به زن کرد و گفت:

رقصیدنت هیچ , ولی خوش رقصیت دیگه واسه چی بود!!

به قول مرحوم صلاحی حالا حکایت ما ست...

پ ن 1: کتابی که الان مشغول خواندن هستم 1984 اورول است.

پ ن 2: رای گیری برای کتاب بعدی که در دو پست قبل گذاشتم تا الان نتایجش این شده است:

سفر به انتهای شب 8 رای , خرمگس 6 رای , سه گانه نیویورک 3 رای, تسلی ناپذیر 1 رای

این رای گیری تا مطلب بعدی که یک مطلب متفرقه خواهد بود ادامه دارد.

پ ن 3: ببخشید وقت نداشتم امروز جواب کامنتهای پست قبل رو نوشتم.

پ ن 4: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد. (نمره را 4 سال بعد از نوشتن یادداشت داده‌ام. دوست داشتم الان از نویسنده بپرسم هنوز به آن یازده دلیلی که برای رای دادن به رییس‌جمهور سابق داشت، اعتقاد دارد!؟)

پ ن 5: لینک قسمت اول مطلب: اینجا

کافه پیانو فرهاد جعفری

 

زندگی ما ... بین تراژدی محض و کمدی ناب; دائم داره پیچ و تاب می خوره. یعنی یه جور غم انگیز, خنده داره. یا شایدم یه جور خنده دار غم انگیز باشه.

قسمت اول

خودکار آبی بی نام و نشانم را برمی دارم و روی یکی از صفحات سررسید نه چندان نام و نشان دار که مربوط به سال 82 است شروع به نوشتن یک مطلب نه چندان خاص در مورد کافه پیانو می کنم. سرم را از روی کاغذ که بلند می کنم از بالای اوپن آشپزخانه چشمم به یخچال الکترو استیل خانه می افتد که از اتفاق کارخانه اش در مشهد است اما ظاهراً هرچه هست به پای اون یخچال های فیلکو قدیمی نمی رسد. باطناً هم نمی رسد چون ظرف این 8 سال دو بار ترتیبمان را داده است. کمی آن طرف تر ماشین ظرفشویی جنرال است که ما به اسم آمریکایی خریدیم (لااقل به قیمت آمریکایی خریده ایم) درسته که ظرف 1 سال مبلغ قابل توجهی بابت تعمیرات پیاده شده ایم ولی شما هم اگر دیدید بگویید آمریکایی است! ان شاء الله که گربه است!

به هر حال شروع می کنم به نوشتن در مورد کتابی که کمی خاص است و راوی آن نیز خیلی دوست دارد خاص باشد (منظورم از راوی همان اول شخص داستان است نه خود نویسنده) چون جای جای کتاب مستقیم و غیر مستقیم این علاقه را بروز می دهد. وسایل و ابزار کارش همه خاص هستند, مواد اولیه مصرفیش به همچنین, اشارات زیاد به کتاب ها و فیلم های خاص و... اما علیرغم همه اینها به نظرم با اینگونه تظاهرات کسی نمی تواند مدعی چند قدم جلوتر از باقی مردم بودن , باشد. اینکه هزار بار عقاید یک دلقک را بخوانیم یا بیست سی بار دل سگ بولگاکف را و یا روزی بیست بار آهنگی از سایمون لبون را گوش دهیم و از این قبیل جوگیریات! می شود همان مد مانیکور کردن ناخن و پیراهن یقه خرگوشی و... که مورد طعنه راوی نیز قرار می گیرد. شاید بولد شدن مارک ها اشاره ای باشد به جامعه مصرف گرا و به صورت متناظر  ,روشنفکران مصرف گرا که هیچگاه از سطح به عمق نمی رسند و فقط در سطحی می ماند که مثلاً فلان کتاب را اگر سالی سه چهار بار نخوانده باشد آن سال , سال نمی شود.

راوی یک روزنامه نگار است که عطای روزنامه نگاری را به لقایش بخشیده و در شهر خود مشهد مشغول گرداندن یک کافی شاپ شده است تا لااقل پولی از این راه به دست بیاورد و... راوی مشغول نوشتن داستان بلندی است که بر محور قضایای اتفاق افتاده پیرامون کافه اش می چرخد. عموم آدم های داستان شخصیت های واقعی هستند که بعضاً برای خواننده قابل شناسایی هستند.

هدف باز کردن کافه فراهم آوردن پول برای خرید لباس مناسب و تهیه مهریه همسر است, نظریه راوی در مورد لباس جالب توجه است:

اگر می بینید کسی کار بزرگی نمی کند , برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند ; یا اساساً آدم کوچکی است.

راوی جهت تهیه چنین لباسی به دنبال پول است اما در این راستا مشتری مداری اصلیست که نباید فراموش شود لیکن بعضی مواقع پریدن مشتریان به تخم مبارک دایورت می شود. به هر حال نوشتن رمان بفروش راه ساده تری محسوب می شود و انجام بعضی کارهای غریب بیشتر به کار جذب رمان می آید تا کافه داری , هرچند ممکن است برخی مشتریان از این افه ها خوششان بیاید که می آید.

رابطه راوی و دخترش گل گیسو (که یادآور نوشته های چندسال قبل نویسنده در خبرنامه صهیونیستی گویا ست) رابطه ای عمیق و عاطفی است. از آن رابطه هایی که هر پدری دوست دارد با فرزندش داشته باشد و هر فرزندی هم به همچنین. توصیه هایی هم که راوی به فرزندش در لابلای اتفاقات می کند قابل توجه و دلنشین است. اینکه متوسط بودن حال به هم زن است یا حق آدم زورگو را باید گذاشت کف دستش یا امکانات خود را در اختیار دیگران قرار بدهیم و از شکست نترسیم و...

از نقاط قوت دیگر داستان کاربرد نوعی طنز هوشمندانه است که در قسمت های مختلف به چشم می خورد. مثل جاهایی که از نظام بسیار اخلاقی جامعه صحبت می کند (اعوجاج این نظام است که اجازه می دهد فحش آبدار بنویسیم ولی توصیف صحنه های زیبایی که اثرات تربیتی هم دارد را ننویسیم). مثل صحنه های صحبت با همایون که شوخی های +18 در لفافه مطرح می شود (کاردو بده به من. هیچ وخ بلد نبودی ...) یا توصیف فضای کافه و صندلی های آن (جهت اطلاع از دوستان فرانسوی دان پرسیدم که گفتند صندلی مونث است) و... و یا رندانه مرد اطلاعاتی معصوم! را توصیف می کند و...

نظریه راوی در مورد زنان هم بخش مهمی از داستان را شامل می شود :

همین که می فهمند یا حس می کنند یا پیش بینی ها این طور نشان می دهد که مردی مال آنهاست; شروع می کنند از دوش مردک بالا رفتن. یعنی می نشینند روی شانه هایش و پاهایشان را هم از دو طرف گردنش به شکل تحقیر آمیزی آویزان می کنند.

راوی آدمی است که از ناجور بودن های ظاهری و غیر مترقبه بودن خوشش می آید به همین جهت رفتارهای خاصی از خودش بروز می دهد; دوست دارد پشت چراغ قرمز شیشه ماشین را پایین بکشد و رو به سرنشین ماشین بغلی بع بع کند!! یا به نحوی هیستریک با کسی که به او در مورد سیگارنکشیدن تذکر دهد گلاویز شود یا در مورد صنف وکلا چنان غیرمنصفانه داد کلام بدهد! و کلاً:

من دیوانه ام. یعنی گاهی به سرم می زند; کارهای بی منطقی می کنم فقط به این خاطر که از دلش تصویرهای قشنگی در می آید و من می میرم برای دیدن این طور تصویرها. و البته بیشتر وقت ها هم پشیمان می شوم که دیدن یک تصویر قشنگ; واقعاً می ارزید به این که من بزنم حال یک کسی را بگیرم و این طور ظالمانه آزارش بدهم؟

راوی از این زندگی نحس و نکبت خودش که همه اش به جنگیدن با این و آن گذشته است خسته شده است از فروش نرفتن نشریه اش سرخورده است و از اینکه نمی تواند زندگی مورد علاقه زنش که عاشقانه دوستش دارد کلافه است و هزاران افسوس دیگر...لذا تصمیم می گیرد با توجه به شناختی که از جامعه (مردم , کتابخوانان , حکومت و...) دارد یک رمان متوسط مورد توجه گیشه بنویسد که این بار به نظرم موفق بوده است.البته نظر من مهم نیست تعداد چاپ هم نشانگر این مطلب هست. و در کنار این موضوع گل گیسو می تواند بگوید پدرم نویسنده است اما این تازه شروع داستان است:

اکنون دخترم می‌تواند بگوید پدرش نویسنده است؛ ولی اگر ده سال دیگر من نباشم چیزی از پدرش و از مال و اموال دنیا برایش به جا نمی‌ماند و بد نیست که چند کتاب بنویسم تا از این لحاظ هم تأمین باشد. اینها واقعیت‌هایی است که توسط دیگران کتمان و علیه آن موضع‌گیری می‌شود؛ ولی من آشکارا آن‌ها را می‌گویم. (مصاحبه نویسنده با خبرگزاری فارس)

این مطلب قسمت دوم نیز دارد. 

پ ن 1: کتابی که الان می خوانم 1984 است. 

پ ن 2: رای گیری کتاب بعدی کماکان ادامه دارد : تا کنون سفر به انتهای شب 5 رای خرمگس 5 رای و سه گانه نیویورک 3 رای کسب نموده است. دوستانی که رای نداده اند بشتابند!

پ ن 3: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.

پ ن 4: لینک قسمت دوم مطلب: اینجا

اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو

 

این کتابی است که در حقیقت از اشتیاق خواندن زاده شده است. من با اندیشیدن به کتاب هایی که دلم میخواست بخوانم شروع به نوشتن کردم و با خودم گفتم : بهترین وسیله ی داشتن چنین کتاب هایی این است که خود آدم آنها را بنویسد ، نه یکی ، بلکه ده تا ، یکی به دنبال دیگری و همه در یک کتاب. (ایتالو کالوینو)

تا وقتی که بدانم در دنیا زنی هست که خواندن را برای نفس خواندن دوست دارد, می توانم مطمئن باشم که دنیا ادامه دارد.

***

توی خواننده کتاب به کتابفروشی می روی و کتاب جدید کالوینو را به نام اگر شبی از شبهای زمستان مسافری را می خری و به خانه می آیی و طی مناسکی! شروع به خواندن کتاب می کنی.داستان مربوط به مردی است که با یک چمدان وارد ایستگاه قطار در یک شهر کوچک می شود و می بایست یک رابط با او تماس بگیرد. وارد کافه ایستگاه می شود و در انجا با زنی جوان آشنا می شود و... توی خواننده تازه داری جذب موضوع می شوی که فصل به پایان می رسد و در فصل بعدی متوجه می شوی که کتاب از صفحه 32 به صفحه 17 بر می گردد و تمام کتاب به همین صورت صحافی شده است. پکر می شوی و در خماری باقی می مانی. فردا به کتابفروشی می روی و طی گفتگو با کتابفروش متوجه می شوی که داستانی که شروع کردی کتاب کالوینو نبوده است بلکه کتابی به نام دور شدن از مالبروک اثری از نویسنده ای گمنام و لهستانی تبار بوده است که در اثر اشتباه انتشارات جابجا شده است. کتابفروش مب خواهد نسخه ای سالم از کتاب کالوینو را به تو بدهد که تو ترجیح می دهی کتاب لهستانی را ادامه بدهی. آنجا با خانم خواننده ای آشنا می شوی که با همان مشکل تو روبرو شده است و اتفاقاٌ او هم قبل از تو کتاب لهستانی را انتخاب کرده است. جذب او می شوی (این مورد جهانشمول است!) و سر صحبت را باز می کنید و طی فرایندی آموزنده شماره تلفن خانم خواننده را می گیری تا با یکدیگر در مورد کتاب صحبتی داشته باشید...کتاب را می گیری و می آیی خانه و شروع می کنی به خواندن و متوجه می شوی که داستان هیچگونه ارتباطی با داستان قبلی ندارد! داستان را ادامه می دهی و این بار نیز پس از چند صفحه به صفحات سفید بر می خوری پس از بررسی متوجه می شوی که این کتاب لهستانی نیست و مربوط به زبان و ادبیات سیمری(منطقه ای که پس از جنگ دوم محو شده است) است و طبعاٌ با خانم خواننده (لودومیلا) تماس می گیری و دوتایی موضوع را پیگیری و ادامه می دهید و... این فرایند پایان نیافتن داستان ها و پیگیری دو نفره تا 10 داستان نیمه تمام دیگر ادامه می یابد و بدینوسیله داستان یازدهم که همین کتاب باشد شکل می گیرد. (ادامه مطلب اون پایین لطفاٌ)

 

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب مثل آب برای شکلات اثر لورا اسکوئیول است.

پ ن 2: کتابی که الان در دست دارم همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی است.

پ ن 3: کتاب بعدی را با رای اکثریت دوستان انتخاب می کنم کاندیداها به شرح ذیل می باشند:

  الف) جاز  تونی موریسون ب) خنده در تاریکی  ناباکوف  ج)رهنمودهایی برای نزول دوزخ  دوریس لسینگ  د) موعظه شیطان  نجیب محفوظ  که تا کنون گزینه ب 3 رای و گزینه ج 2 رای داشته است که این رای گیری تا پس فردا مهلت دارد بشتابید!

پ ن 4: خانم نوشینه پیشنهاد داده اند که مطالب بلند در دو یا چند قسمت بیان شود نظرتان در این خصوص چیست؟ (با تشکر از ایشان و شما که در این خصوص نظر می دهید)

ادامه مطلب ...