میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اتحادیه ابلهان – جان کندی تول

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مسئولیت خطیر من

خوان پابلو از پشت میز بلند می شود و به سمت پنجره می رود و آن را باز می کند. گرمش شده است. یاروسلاو وارد سالن می شود و یک راست به سمت میزش که جلوی پنجره است می رود.هنوز جابجا نشده است که چشمش به پنجره نیمه باز می افتد.دستش را دراز می کند و پنجره را می بندد. یاروسلاو که مهندسی 40 ساله است کمی در ناحیه کمرش احساس درد می کند و نسیم , یا به قول خودش سوز سردی که از پنجره به پهلویش می خورد , او را دچار مشکل می کند.

- اوووفففف

این صدای خروج هوای جمع شده در ریه خوان پابلو است که با خشم و عصبانیت از سینه اش ,همچون خروج بخار از دیگ جوشان لکوموتیو, بیرون می آید. خوان پابلو مهندسی 41 ساله است که میزش جلوی میز یاروسلاو است. پشتش به یاروسلاو , و من پشتم به هر دو تای آنهاست. فضا آبستن حادثه است. یاروسلاو از پشت میزش بلند می شود و با یکی از زیردستانش ,دیوید, که میزش کنار میز من است سرگرم گفتگوی کاری می شود. من هم پنجره وبلاگ یکی از دوستان را که باز است مینیمایز می کنم و خود را سرگرم نشان می دهم! معتقدم که خوانندگان این سطور نباید لبخند شبهه ناک بر لب بیاورند چرا که من کارهایم را سر وقت انجام داده ام و اکنون کاری ندارم و اصولاً ثبت وقایع مهم و خواندن و نوشتن و انجام امور فرهنگی در نزد من جایگاه ویژه ای دارد و اساساً آن را به خرید و فروش سهام و سکه و ارز که بعضاً دیگران بدان مشغول می شوند، ترجیح می دهم. در این فاصله که من سرگرم توجیه ذهنی خود هستم خوان بلند می شود و دوباره پنجره را باز می کند و با اعتماد به نفس کامل سر جای خود می نشیند.

یاروسلاو از زیر چشم حرکات او را زیر نظر دارد. بعد از تمام شدن صحبتش با دیوید اول به سمت پنجره می رود و آن را می بندد و بلافاصله وارد اتاق رئیس می شود.اتاق مهندس عبدالقادر که رئیس ماست, در واقع پارتیشنی است که درش همیشه باز است و دقیقاً روبروی نیمرخ راست من قرار دارد. به عبارت دیگر علاوه بر یازده مهندسی که دید کامل روی مونیتور من دارند خود عبدالقادر هم اشراف مناسبی روی قضیه دارد. یاروسلاو و عبدالقادر آرام مشغول صحبت هستند و کلماتی نظیر پنجره و سرما و احترام متقابل و کار و گوسفند... به گوش می رسد.

مدتهاست که یاروسلاو و خوان با هم صحبت نمی کنند. این البته در اداره ما امری غیرعادی نیست, ترکیبات گوناگونی از افراد با هم حرف نمی زنند...مردان بزرگسال و قهر؟! ...نه , قهر نیستند بلکه فقط وقت خودشان را صرف صحبتهای بی موردی نظیر سلام و احوالپرسی و چیزهای دیگر نمی کنند. آنها مردان فهمیده ای هستند و مطمئناً به فرزندانشان در مواقع لزوم هشدار می دهند که قهر کردن امری ناپسند و مذموم است. به هر حال چشم امید جامعه و تاریخ به ما مردان روشنفکریست که در این برهه , پرچم پرافتخار سازندگی و پیشرفت "گالند" را به دوش می کشیم تا دوشادوش در کنار هم...

-اوووفففف

بعد از بیست دقیقه یاروسلاو از اتاق رییس بیرون می آید و لباس کارش را برمی دارد و از سالن خارج می شود. بلافاصله خوان که از ترغیب من و کازوئیشی (تنها کسانی که با آنها حرف می زند!) برای همراهی اش در صحبت با رئیس ناامید شده است , به تنهایی داخل اتاق رئیس می شود و ...بعد از چهل دقیقه از اتاق خارج می شود و مستقیم به سمت من می آید...

- آقای مهندس ... , آقای رئیس فرمودند از این به بعد شما مسئول پنجره هستید و قرار شد ما هر موقع نیاز داشتیم از شما درخواست کنیم...

- !!!!!!!

- حالا ... لطف ... پنجره ...باز... گرما...

-....

-....

یاروسلاو به خاطر گل روی من پنجره را باز می کند. وقت اداری به پایان می رسد و من که زیر بار این مسئولیت های خطیر کمر خم نموده ام وسایلم را جمع می کنم و از خیل همکارانم که خود را برای انجام فریضه مستحب اضافه کار آماده می کنند خداحافظی می کنم و از یکی از معظم ترین سازمان های گالند خارج می شوم.

***

پ ن 1: این داستان هیچگونه ارتباطی با واقعیت ندارد ، لذا به دنبال زمان و مکان آن نگردید!

پ ن 2: طبق برنامه ریزی دقیق به عمل آمده ظرف شش ماه آتی باید 900 بازدید از شرکت ها و کارگاه های مختلف داشته باشم. به عبارتی یعنی یک عمل غیر ممکن ، من شیفته این برنامه ریزی های دقیق هستم.