مقدمه اول: مکزیک از آن کشورهایی است که گذر من زیاد به آنجا میافتد! آخرین بار به گمانم با زیر کوه آتشفشان به آن دیار رفتم و پیش از آن هم در جلال و قدرت به تاریخ مکزیک در نیمه اول قرن بیستم اشارتی داشتم. این هر دو کتاب از نویسندگان غیرمکزیکی بودند اما در میان نویسندگان مکزیکی بدون شک فوئنتس جایگاه ویژهای دارد. این داستانِ کمی بلند یا رمانِ خیلی کوتاه، از لحاظ زمانی به سه بخش قابل تقسیم است: یکی زمان حال روایت است و آن دو مورد دیگر در گذشتههای دور و دورتر! گذشتهی دورتر مربوط به یک واقعهی خاص در سالهای انقلاب مکزیک است. مکزیک با یک رئیسجمهور مادامالعمر به نام «پروفیریو دیاز» وارد قرن بیستم شد؛ در واقع ایشان از سال 1876 تا 1911 حکومت خود را تداوم داد. او هم مثل همه دیکتاتورهای دیگر منافذ اصلاح را چنان بست که لاجرم وضعیت به سمت شورش چرخید و انقلاب مکزیک به وقوع پیوست. انقلاب مکزیک در واقع به وقایع بین سالهای 1910 تا 1920 اطلاق میشود که با شورشهای مسلحانه آغاز شد (نامهای زاپاتا و پانچو وییا به عنوان فرماندهان ارتشهای آزادیبخش جنوب و شمال قاعدتاً برایتان آشناست) و خیلی زود منجر به سقوط دیاز و خروج او از کشور شد و خونریزی زیادی هم (به نسبت!) شکل نگرفت. دولت موقت توسط فرانسیسکو مادرو شکل گرفت اما از اینجا به بعد دورهای خونین آغاز شد که به روایتی حدود سه میلیون نفر کشته بر جای گذاشت و بسیاری از رهبران انقلابی در آغاز این دهه، در مقابل یکدیگر قرار گرفتند بطوریکه خیلی از آنها، علیرغم سن کمی که داشتند، پایان این دهه را به چشم ندیدند! و چنین شد که در انتهای این دوره خونریزی و کشتار، قدرت و حاکمیت به مدت دو دهه به صورت کامل در اختیار نظامیان قرار گرفت.
مقدمه دوم: خواندن داستانهای آمریکای لاتینی معمولاً آسان نیست، این گزاره در مورد هر نویسندهای صادق نباشد در مورد فوئنتس صادق است! پوست انداختنش که به واقع پوست میکند و... یاد پدرو پارامو اثر خوان رولفو دیگر نویسنده مکزیکی افتادم... چه سخت و چه باشکوه... سوال اما این است که چه چیزی در ادبیات آمریکای لاتین وجود دارد که طرفداران زیادی در نقاط مختلف عالم دارد؟ کاری به جاهای دیگر ندارم اما در همین سرزمین خودمان که چندان سنت قدرتمند کتابخوانی در آن به چشم نمیخورد گاهی میبینیم که برخی از آثار این خطه قبل از ترجمه شدن به انگلیسی به زبان فارسی ترجمه شده است. رمز و راز را دوست داریم؟ پیچیدگی را میپسندیم؟ شباهتهای فرهنگی داریم؟ احتمالاً همه اینها هست و دلایل دیگری هم میتوان برشمرد. دلیلی که به نظرم میتوان به موارد فوق اضافه کرد این است که آمریکای لاتین بالاخره مجموعهای از جوامعی است که از لحاظ سیاسی شکستهای زیادی را تجربه کردهاند و نویسندگان این خطه تحت تاثیر تاریخ خودشان روایتهایی را خلق کردهاند که برای ما کاملاً قابل درک است! این روایتهای به شکست آمیخته یا از شکست برآمده، انگار تارهایی در ناخودآگاه ما را به ارتعاش درمیآورد. کمی شاذ است ولی به نظرم قابل بررسی باشد.
مقدمه سوم: قدیمها یک همکاری داشتم که در زمینه ندادنِ اطلاعات اسطوره بود! اطلاعات به جانش بسته بود و گاهی با منقاش هم نمیشد از او چیزی درآورد حتی اطلاعات بسیار ساده کاری. اگر غریبهای از او آدرس دستشویی را میپرسید حتماً قبل از پاسخ دادن موضوع را سبکسنگین میکرد! طفلکی چیزهایی در باب قدرت اطلاعات شنیده بود و در جمعآوری و احتکار آن تلاش میکرد. راستش ایشان تنها نبود! ابداً تنها نبود! الان که به دو سه دهه قبل فکر میکنم میبینم اکثریت پرسنل اینگونه بودند. بیسبب هم نبود. بعضیها فلسفه وجودیشان بر همین اطلاعات احتکار شده استوار بود و اگر آنها را در اختیار دیگران میگذاشتند تمام میشدند! در مقابل، دیدگاه دیگری هم وجود دارد: اطلاعات و دانش خود را به راحتی در اختیار دیگران بگذار و به سوی کرانههای جدید حرکت کن. توسعه با این دیدگاه دوم شکل میگیرد.
******
رمان با این جملات آغاز میشود:
«داستانی که میخواهم تعریف کنم آنقدر باورنکردنی است که شاید بهتر باشد از همان اول شروع کنم و یکراست تا پایان ماجرا بروم اما گفتنش آسان است. همین که دستبهکار میشوم، میبینم ناچارم از معمایی شروع بکنم. آنوقت میفهمم که مشکل یکی دو تا نیست. اَه، گندش بزنند!کاریش نمیشود کرد؛ این داستان با رازی شروع میشود. اما باور کنید امید من این است که شما وقتی به آخرش میرسید همهچیز را درک کرده باشید؛ مرا درک کرده باشید. خودتان خواهید دید که هیچ چیز را ناگفته نمیگذارم.»
در گرماگرم انقلاب مکزیک (حدود سال 1915) یک گروه نظامی وارد سانتا ائولالیا شده و بر یک کارخانه شکر و املاک آن مسلط میشود. فرماندهی واحد که یک سرهنگ است بعد از مصادره تمام وجوه نقد کشف شده، حکم اعدام مالک کارخانه و خانوادهاش به همراه تمامی خدمتکاران و کارگران حاضر در این ملک را صادر میکند. سروان جوانی به نام پرسکیلیانو در مقابل این دستور مقاومت میکند و از سربازان میخواهد که مردم فقیر را نکشند. کشمکش بین سروان و سرهنگ به نفع سروان به پایان میرسد و جملهی سروان با این مضمون که «سربازهای مکزیک مردم را نمیکشند چون خودشان از مردم هستند» جاودانه میشود و او به عنوان قهرمانِ سانتا ائولالیا به درجه سرهنگی ارتقا مییابد و کمی بعد به مقام ژنرالی میرسد.
چهل و پنج سال بعد از این واقعه، راوی که وکیل جوان و مفلوکی به نام نیکولاس سارمینتو است، خاطرهای از پدر معشوقش در مورد واقعهی بالا میشنود که با دانستههای او و روایت رسمی تفاوتهای ریزی دارد ولذا این خاطره در ذهن راوی به اطلاعات ارزشمندی بدل میشود. طبعاً با اتکا به این اطلاعات به سراغ ژنرال میرود که از قضا ساعات پایانی عمر خود را در بیمارستان طی میکند. حاصل این ملاقات، تصاحب خانه مجللی است که در خیابان لاسلوماس قرار دارد و ژنرال که وارثی ندارد در ازای باقی ماندن نام نیکش، آن را به راوی انتقال میدهد.
در زمان حالِ روایت، راوی بیست و پنج سالی است که در این عمارت، شاهانه زندگی میکند و برای اینکه هیچ خاطره و گذشتهای در ذهن معشوقهها و خدمتکارانش شکل نگیرد، مُدام آنها را عوض میکند اما...
در ادامه مطلب نامهای را آوردهام که برای راوی داستان نوشته و پست کردهام!
******
کارلوس فوئنتس (1928-2012) در پاناماسیتی به دنیا آمد. پدر وی از دیپلماتهای مشهور مکزیک بود و از این رو کودکی و نوجوانیاش در پایتختهای مختلف آمریکای شمالی و جنوبی سپری شد. شروع تحصیلاتش در شهر واشنگتن به زبان انگلیسی بود، دورهی متوسطه را در شیلی گذراند و در شانزده سالگی به مکزیک بازگشت و در رشته حقوق از دانشگاه مکزیکوسیتی فارغالتحصیل شد. در همین دوره نوشتن داستانهای کوتاه را اغاز کرد.
سپس به عنوان یکی از اعضای هیئت نمایندگی مکزیک در سازمان بینالمللی کار در ژنو به فعالیت پرداخت و تحصیلات تکمیلی خود را در انستیتو مطالعات بینالملل ژنو پیگیری کرد. نخستین مجموعه داستانهای کوتاهش در سال 1954 منتشر شد. مدتی در یک سمت فرهنگی در دانشگاه و وزارت خارجه فعالیت کرد. در 29سالگی نخستین رمان خود با عنوان «جایی که هوا صاف است» را نوشت و با فروش مناسب آن ترغیب شد که بصورت جدی به نویسندگی بپردازد. در این دوره، آئورا، مرگ آرتیمو کروز، پوست انداختن و ترانوسترا را نوشت. برخی منتقدین "مرگ آرتیمو کروز" را یکی از مهمترین رمانهای آمریکای لاتین دربارهی فرجام انقلابهای این قاره میدانند. او از سال 1975 سفیر مکزیک در فرانسه شد اما در سال 1978 در اعتراض به انتخاب رییسجمهور سابق مکزیک به عنوان سفیر اسپانیا، از این سمت کنارهگیری کرد.
فوئنتس در سال 1985 «گرینگوی پیر» را به چاپ رساند که اولین رمان پرفروش آمریکا از یک نویسنده مکزیکی نام گرفت و در سال 1989 فیلمی با همین عنوان بر اساس آن ساخته شد. او موفق شد در سال 1987 جایزه ادبی سروانتس را به دست بیاورد. او با سبک نگارشیای که ویژه خود او بود به ادبیات معاصر مکزیک جانی تازه بخشید و نام خود را در کنار نویسندگان نامدار اسپانیاییزبان همچون مارکز و یوسا قرار داد. او در لایهلایه آثار خود به بازگویی تاریخ مکزیک در آمیزش با تمهای عشق، مرگ و خاطره پرداخته است.
در دانشگاههای مطرحی چون پرینستون، هاروارد، پنسیلوانیا، کلمبیا، کمبریج، براون و جورجمیسون تدریس کرد. از دیگر افتخارات این نویسنده میتوان به دریافت نشان لژیون دونور فرانسه، مدال پیکاسو یونسکو و جایزه پرنس آستوریاس اشاره کرد. علیرغم مطرح شدن چندباره اسمش در میان کاندیداهای نوبل ادبیات، موفق به کسب این جایزه نشد. او تا روزهای پایانی عمرش مشغول نوشتن بود؛ در همان روز درگذشت مقالهای از وی با موضوع تغییر قدرت در کشور فرانسه در روزنامه ریفورما به چاپ رسید. او در ۸۳ سالگی در مکزیک از دنیا رفت.
این داستان در مجموعه «کنستانسیا و چند داستان دیگر» به چاپ رسیده است که نشر ماهی آن را به صورت مجزا و به همراه ترجمه مصاحبهی نویسنده با پاریس ریویو منتشر کرده است.
...................
مشخصات کتاب من: نشر ماهی، ترجمه عبدالله کوثری، چاپ دوم بهار 1395، تیراژ 2000 نسخه، 143صفحه قطع جیبی.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.28 )
پ ن 2:
ادامه مطلب ...
خواندن آثار فوئنتس آسان نیست. یعنی بعد از خواندن آئورا و پوست انداختن و حالا کنستانسیا به این نتیجه رسیده ام که خواندن آثار فوئنتس برای من آسان نیست...مثل شعر می ماند, نوشته ای در مرز واقعیت و خیال, و صحبت از این مرز در این موقعیت بخصوص کار لغوی است! چون اساسن در نوشته های فوئنتس بین واقعیت و خیال مرزی نیست و بین زندگی و مرگ نیز به همچنین. آن وقت برای من ِ میله که بیشتر به دنبال خط داستان و مفهوم و محتوا هستم, کمی گیج کننده است. تشنه در کنار نهر آب و با دو دست آب را به سمت دهان بالا آوردن و در نهایت چند قطره به زبان و دهان رسیدن. دست خنک می شود و گاه لب و دهان نیز...اما تشنگی به جای خود باقی است. حتمن همگی تا الان لذتی که از خواندن شعری که چندان مفهوم هم نبوده را چشیده اید. گاه یک بیت شعر حافظ یا یک قطعه شعر نو را بارها خوانده ایم و لذت برده ایم و بعد از سالها به یکباره پی به یکی از لایه های زیرین آن می بریم...آن لحظه بی گمان "فیل کیف" می شویم و البته این به معنای آن نیست که دفعات قبل لذت نبرده ایم و احساس مان کاذب بوده است...به نظر من که اینگونه است.
اما از مولفه های سلیقه شخصی خودم در مورد رمانِ خوب، یکی این است که شعر نباشد(شعر به جای خودش البته ارزشمند است). خوشبختانه هستند دوستان کتابخوان دیگری که این گونه فکر نمی کنند و لذا این رمان ها هم نوشته می شود و هم خوانده می شود و هم از آنها لذت برده می شود...از شما چه پنهان حتا خود من هم گاهی لذت می برم!
در ادامه مطلب سعی خواهم کرد تا برخی راه های ورود (از دید خودم) به لایه زیرین کتاب را بیاورم. بدیهی است من مدعی فهمیدن این داستان نیستم ولی ضمن احترام و تشکر از کسانی که در فضای مجازی به دست و پنجه نرم کردن با این کتاب اقدام نموده اند, وقتی نوشته های موجود را خواندم, دیدم که در این زمینه من تنها نیستم.
***
از کارلوس فوئنتس نویسنده فقید مکزیکی آنطور که من دیدم اثری در لیست 1001 کتاب حاضر نیست اما نویسنده ای صاحب سبک و پرآوازه بود. این سومین کتابی بود که از ایشان خواندم و دو کتاب دیگر هم در کتابخانه ام در انتظار خوانده شدن هستند. این کتاب داستان بلندی از یک مجموعه داستان است و آن را آقای عبدالله کوثری ترجمه و نشر ماهی در قطع جیبی روانه بازار نموده است.
مشخصات کتاب من: چاپ اول, سال1389, 132 صفحه, تیراژ 2500 نسخه, 2400 تومان
ادامه مطلب ...
1- کتاب با نقل پراکنده ای از نحوه ورود فاتحان اسپانیایی به شهر مقدس چولولا در اوایل قرن شانزدهم آغاز می شود (با نقل همزمان ورود این چهار نفر و ورود راوی و ورود آن شش راهب نوازنده در زمان حال). ارنان کورتس اسپانیایی با شعار صلح بر لب وارد شهر می شود و بزرگان شهر به استقبالش می آیند و قرار است در روزهای آتی ضیافتی هم برپا کنند. او از بزرگان می خواهد که به تبعیت از پادشاه اسپانیا گردن نهند و همچنین دین مسیحیت را بپذیرند. بزرگان با خواسته اول مشکلی ندارند اما رها کردن خدایان امر ساده ای نیست. شب قبل از ضیافت شایعه ای به گوش کورتس می رسد و بر اساس آن شایعه , مردم شهر قتل عام می شوند... در تکه های مهمی از داستان هم به وقایع هولوکاست پرداخته می شود (جنایتی که به قول راوی اگر یک قربانی هم داشت باز ننگ آور بود)... در قسمتهایی هم جسته و گریخته به ویتنام و بمب های ناپالم اشاره دارد...شاید از نظر نویسنده وجود این خشونت ها در طول تاریخ بیانگر آن است که شرارت یک صفت انسانی است که در درون همگان به نوعی وجود دارد (بند3 همین مطلب)و لذا با مقابله این خشونتهای عام و خشونتی که خاویر به صورت انفرادی و نرم اعمال می کند , به گونه ای به ما می گوید که حتا دومی چند درجه از اولی هم بدتر است! و این را به زیبایی هم در ذهن خواننده جا می اندازد.(همینجا داخل پرانتز بگم که راوی وقتی شهر چولولا را در زمان حال به زیبایی توصیف می کند و از مردمان درب و داغون آن که نوادگان تجاوزهای سربازان اسپانیایی هستند می گوید و یا از ساخته شدن چهارصد کلیسا بر خرابه های چهارصد معبد, توصیفش به فروشگاه بزرگ شهر می رسد که در ورودی اش بر روی یک مقوا نوشته شده "شایعه پراکنی موقوف, حتا شما" ... این را خیلی پسندیدم... )
2- با هر نوع خوانشی باز هم به نظر می رسد که خاویر گناهکار است... به نظرم حتا گزینه ای مثل فرانتس که به صورت غیر مستقیم نقشی در هولوکاست داشته است , صرفاً جهت مقایسه با خاویر خلق شده است. شاید در ابتدا به نظر برسد که خاویر در مقایسه با فرانتس واقعاً پاک است اما وقتی به انتها می رسیم به نوعی با روایت در این زمینه همدلی می کنیم(صفحات درخشان 591 الی 593). بحث دیکته نوشته شده و دیکته ننوشته است ...ما درست مثل همیم. با این تفاوت که در او عمل بود و در من احتمال...
3- یکی از حرف های اساسی رمان (با آن طرح پیچیده اش) با توجه به دو مورد بالا از نظر من جایی است که شخصیت نقش وکیل مدافع چنین می گوید:
شما این را نمی فهمید چون امروز احساس می کنید حقانیت و تقدس خودتان را در مقابله با جنون آشکار متهم ثابت کرده اید. با همه این ها او منجی شماست. جنون پر برکت او چیزهایی را که شما همگی فراموش کرده اید به یادتان می آرد, این که هر کدام از ما ازش برمی آید که تا آنجا که شقاوت پیش می رود شقی باشد, غرور محض داشته باشد, حتی قادر است کمی رنج ببرد. (ص527)
4- به همین دلیل است که اتفاقاً برعکس ظاهر نظر راوی باید به گفته های وکیل مدافع توجه کرد. و آن نظر راوی در باب این که هیچ کس به حرفهای او توجه نمی کند چون کار وکیل بافتن دروغ است هم با توجه به علامت سوالی که در انتهای اون فراز گذاشته است (ص515) و مدافعات او , به نظرم در همان راستای بازی هایی است که سر خواننده بیچاره پیاده می شود.
5- ... هستی آدمیزاد در نهایت یک راهپیمایی سخت و انفرادی است که برنده اش نه آدم تیزپاست و نه آدم شجاع یا حتی آدم مریض و وامانده بلکه آن کسی است که تصوری از عظمت احتمالی خودش دارد و آن قدر دلیر هست که به خاطر آن عظمت زندگی کند. راز آلمان هم این بود که هر فرد آلمانی, خودش تک و تنها , چنین تصویری از خودش دارد. مهم ترین کار رایش سوم این بود که این تصویر پنهان و فردی را به یک مقصد ملی تبدیل کرده بود, چیزی مایه ستایش و ارضا کننده. مشابه این تحلیل را در چند جای دیگر هم دیده بودم اما این نحوه گفتن فوئنتس واقعاً چسبید.
6- در مورد نقش پررنگ اسطوره ها در داستان در کامنتهای پستهای قبلی صحبت شد. فقط اضافه کنم آیا می دانستید که آلمانهای دوره باستان اجازه داشتند بچه های دیوانه یا ناقص الخلقه خود را بکشند!؟ خیلی جالب است وقتی این را در کنار همین رفتار در رایش سوم قرار دهیم...
7- در دوران ما و در فرهنگ ما, عمل نوشتن همواره عملی انقلابی است. نویسنده دارد ساختارهای ذهنی را درهم می شکند, عادات ذهنی را درهم می شکند, نقبی به دل خاموشی می زند, که خود واقعیتی نمایان در آمریکای لاتین و, فکر می کنم , در کل دنیای اسپانیایی زبان است. این هم دلیل این که چرا این قدر ساختار رمان , غریب و عجیب است.(نقل از فوئنتس ص625)
8- این هم بدون شرح: و من دلم می خواهد ریشخندشان کنم. راست توی صورتشان بگویم که به من دروغ گفته اند. مگر ادعا نمی کردند که این بازی کوچک زندگی را تنهایی به عهده می گیرند؟ این که دنیا را همان طور که هست قبول می کنند, و این که هر کدام از ما به نوعی به خاطر تقصیری که به دیگران نسبت می دهیم مقصریم؟ دلم می خواهد این حرف ها را بزنم توی صورتشان... (ص592)
9- چیزی که آواز پر مفهوم آنها به من می دهد این هشدار آرامش بخش است که داستان ما یگانه داستان نیست, داستانی بزرگ تر هم هست که در درون آن داستان ما چیزی کمتر از کابوسی کوتاه است که برای چند لحظه بی تابی در خواب جاودانی مرگ ذخیره شده. (غیر از نثر ادیبانه فوئنتس در بخش هایی که انتخاب کردم ترجمه خوب کوثری را هم دارید دیگه)
***
ادامه مطلب ...
قسمت سوم
1- برخی از قطعات به نوعی نقیضه برخی قطعات دیگر هستند و این یکی از بازی هایی است که بر سر خواننده می آید. خاویر و الیزابت به نوعی در حال نوشتن رمان زندگی خود هستند یا نوشتن سناریوی فیلم زندگی خود... گاهی آدم به برخی گفتگوها شک می کند! (تازه این را بگذاریم در کنار یکی از قول هایی که آنها به هم داده اند; این که دلیل واقعی چیزها را نگویند!!)
خاویر نویسنده سترونی است که بعد از موفقیت اولین کتابش دیگر نتوانسته است بنویسد (اگر کتاب دوم را که در اثر فداکاری الیزابت , ایده اش به دست آمده را حساب نکنیم!!!)و مدام ایده هایی را در ذهن می پروراند اما دریغ از خلق... دریغ از عمل... اما به هر حال آدمی هست که بتواند همه جور دیالوگ و جمله ای را خلق کند. در طرف مقابل الیزابت است که علاوه بر داشتن قوه تخیل بسیار قوی , دلبستگی عمیقی به سینما و کلاً دنیایی که به قول خودش دنیایی که "بهش می گویند پارامونت تقدیم می کند" دارد (و به قول طعنه آمیز خاویر بخش اعظم زندگی خود را در یک فیلم طولانی گذرانده است). او از سفر رویایی به یونان می گوید و اتفاقات آن , که چند بار مچش را راوی می گیرد و چند بار هم با انکار همسفرش مواجه می شویم!... پس از این دو نفر بر می آید که برخی از دیالوگ هایشان صرفاً برای خلق داستانی جدید باشد...
به عنوان مثال به صفحات 430 به بعد می توان نگاه کرد... دیالوگ های این قسمت به نظرم ابتدایش این گونه است و البته از یک جایی به بعد جدی می شود و بالاخره الیزابت به صورت واقعی رودرروی خاویر می ایستد و ...
2- یک صحنه در قسمت انتهایی دارد که راوی و ایزابل در کافه ای نشسته اند و نوازنده ها روبرویشان... ایزابل از شنیدن صحبتهای الیزابت به خاویر می گوید مبنی بر اینکه زندگی باید ادامه داشته باشد ...اساساً وجود این صحنه خودش جالب است چون گویی کسی دوباره از عدم پا به وجود گذاشته است... اما جالبیش این است که راوی کاری می کند که انتهای این صحنه کاملاً مشابه همان صحنه پایانی مهمانی های معروفی است که الیزابت و خاویر با هم می رفتند... منظورم بیان بازی های تودرتویی است که سر خواننده می اید...
3- در لابلای این داستانی که به ظاهر سمت و سویش یک مسئله عاطفی است تحلیل های ظریفی از جامعه مکزیک ارائه می شود که بعضاً دلنشین هستند. در چندین جای مختلف این مضمون تکرار می شود که علیرغم اینکه مکزیکی ها نسبت به آمریکایی ها بد و بیراه می گویند اما همیشه مشغول تقلید از آنها و ادای آنها را درآوردن هستند. این چند بار بیان می شود تا بالاخره در یک تکه ای این عمل ناموفق را خیلی قشنگ توضیح می دهد که خلاصه اش می شود این: تو پیش از این که بخواهی ادای دیگری را دربیاری , باید خودت یک کسی باشی.
در قسمت قبل از این هم الیزابت با ذکر خاطره جالبی ,فساد و دزدی در جامعه و حکومت را بیان می کند تا می رسد به این که : توی مکزیک یک وقت کارت به جایی می رسد که می بینی داری به خودت رشوه می دهی. عجب جنونی. و راوی هم بلافاصله این تحلیل را ارائه می دهد که:
این همان هرم قدرت قدیمی است, دراگونس, همین و بس. یعنی تو می توانی زیبایی اش را تحسین نکنی؟ توی مکزیک همه چیز به شکل هرم است. سیاست, اقتصاد, عشق, فرهنگ. تو ناچاری پات را روی آن حرامزاده بدبختی بگذاری که زیر توست و بگذاری که آن مادر به خطای بالایی پاش را روی تو بگذارد. بده و بستان. و آن آدمی که بالاست همیشه مشکل را برای این پایینی حل می کند, تا برسد به آن پدر والاجاهی که بالای همه استو اسم جامعه را روی خودش گذاشته. ما همه مان صورت های بدلی داریم, وقتی به پایین نگاه می کنیم یک صورت , وقتی به بالا نگاه می کنیم یک صورت دیگر.
4- لذت می برم ... اما شاید دیگران لذت نمی برند... اما گاهی هم سهم دل خود را باید ادا کرد...اما به قول حافظ: در بزم دور یک دو قدح درکش و برو ... یعنی طمع مدار وصال دوام را ...!!!!
فکر کنم یک قسمت دیگر هم بنویسم که حداقل اگر روزی برگشت کردم روی این مطالب خاطراتی زنده شود... این هم یک قسمت صوتی که ادای دینی به ماکیاولی است... اینجا
5- باقی مطلب قسمت قبل در خصوص اینکه چگونه عشق به نفرت تبدیل می شود را در ادامه مطلب دنبال نموده ام.
6- مطابق آرای دوستان کتاب گفتگو در کاتدرال اثر ماریو بارگاس یوسا را شروع نمودم... من اگر بخواهم به خودم آنتراکت آمریکای لاتینی بدهم باز هم دوستان می گویند کجا کجا!!!؟
***
ادامه مطلب ...
قسمت دوم
1- تلاش زیادی انجام دادم که یادداشتهایم را دسته بندی کنم و در قالب یک متن منسجم بیاورم, اما ظاهراً این روزها روزهای من نیست! اما به هر حال یک زورآزمایی مذبوحانه در ادامه مطلب انجام می دهم و شما دوست عزیزی که قصد کرده ای کتاب را بخوانی لطفاً به ادامه مطلب نیا چون به قول معروف!! می خواهیم چراغ ها را خاموش کنیم و مقداری لخت بشویم و سینه ای بزنیم , ممکن است داستان برایتان لوث شود... هرچند این از اوناش نیست (واقعاً هم الان که دوباره مطلب را می خوانم چندان خطرناک هم نیست!) ...اما به هر حال ... خطر لوث شدن در ادامه مطلب
2- طی این مدتی که با این کتاب محشورم سوالات زیادی برایم ایجاد شده که فکر کنم بیشترش رو باید بگذارم تا دوستان دیگری از سرزمین پارس که در آینده ظهور می کنند , دست یابند و در این طرف و آن طرف این دنیای مجازی نکته ای را بگشایند و ما هم استفاده ای ببریم...اما برخی را در لابلای متنی که در ادامه مطلب (به خصوص قسمت بعد!) خواهم آورد از شما خواننده صبور خواهم پرسید و در کامنتها جوابهای شما را خواهم خواند...
3- یکی از موانع فهم کتاب , مسلماً این سنت ادبیات آمریکای لاتین در استفاده از حجم بالای اسامی است , اسامی مختلفی که بعضاً به گوش خواننده ناآشناست... این کتاب هم در این زمینه برای خودش رکورد دار است. حجم بالای اسامی اشخاص حقیقی, فیلم ها و هنرپیشه ها, کتاب ها و مکان ها و اساطیر یونانی و مکزیکی, نمادها و... توصیه من این است که بعد از خواندن هر تکه از روایت , اسامی مورد نظر را در گوگل سرچ کنید و در موردش بخوانید... فایده دارد, حتماً این کار را بکنید...نه در مورد این کتاب بلکه در همه موارد... در هر صورت این کتاب با این حجم بالا از اسامی که در روند داستان هم موثر هستند را نمی شود هورتی بالا انداخت باید مزه مزه کرد... می دانم که مزه مزه کردن یک گالن چهار لیتری حوصله می خواهد!
4- یک نقد خوبی هم در انتهای کتاب هست که کمک زیادی می کند...از مترجم گرانقدر هم بابت این نقد باید ممنون بود و هم بابت ترجمه خوب کتاب... البته من فقط از دید یک خواننده در این زمینه اظهار نظر می کنم , بحث تکنیکال قضیه می ماند برای صاحب نظران... اما چون راضی بودم به یک مورد اشکال/سوال اشاره می کنم که البته قسمت انتخابی خودش به تنهایی خواندنش خالی از لطف نیست در ص550 راوی رو به خواننده کتاب این گونه می گوید:
و تو , تماشاگر صبور, ناظری که در تمام این سفر شبانه طولانی دنبال ما آمدی, من به تو اعتماد دارم, با ما همراهی کن تا سپیده , تو خواننده مهربان , پر سخاوت , ضروری , آیا خبر داری که خانم های ایالات متحد هر سال ...
بله , منظورم همین کلمه "ضروری" است که احتمالاً ترجمه Necessary است و فکر می کنم که باید معنای دیگری در این جمله داشته باشد. این را از این جهت آوردم که بار چندم است که در کتابهای مختلف یا مقالات مختلف با نچسبی واژه "ضروری" در یک متن مواجه شده ام. من که متاسفانه در زمینه زبان تعطیلم اما دوستان نظرشان چیست؟ من با توجه به متن فارسی اگر می خواستم صفتی را برای خواننده اضافه کنم "محرم راز" , "همدل" یا چیزی توی این مایه ها به کار می بردم ...
5- جا داره همین جا عذرخواهی مبسوطی از یکی از دوستان بکنم که پارسال وقتی یه بار این کتاب اومد توی انتخابات (و رای نیاورد) ابراز علاقه ای نسبت به فوئنتس کرد و در ادامه گفت این کتاب رو از نصف رد نشد و ... من هم در جواب شوخی و طنز که این چه علاقه ایست!؟ ... نخوانده بودم و از روی نادانی چیزی گفتم... از کلاغ شورشی طلب بخشش دارم... دو ماهه درگیر این کتابم!!
6- این دو قسمت صوتی از کتاب را هم گوش کنید بد نیست... لینک اول ... لینک دوم ... تقریباً مرتبط با ادامه مطلب است.
7- مشخصات کتاب من: مترجم عبدالله کوثری , انتشارات آگاه , چاپ چهارم , زمستان 1388, تیراژ2200نسخه , 632 صفحه (داستان حدود 600 صفحه) , قیمت 12000 تومان)
***
لینک قسمت سوم لینک قسمت چهارم ادامه مطلب ...