میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

چشمهایش بزرگ علوی

 

استاد ماکان , نقاش برجسته ایست که کارهایش در اروپا نیز خریدار و طرفدار دارد و به قولی بزرگترین نقاش ایران در صد ساله اخیر است (شخصیتش – منهای سنش- تقریباً برگرفته از کمال الملک است). او در سال 1317 در حالیکه سالهای آخر عمر کوتاهش را در تبعید گذرانده است از دنیا می رود. با توجه به اینکه استاد با دستگاه حاکمه میانه ای نداشته و بلکه دست و پنجه ای هم نرم کرده است, در افواه عمومی داستان ها و افسانه هایی در باب مرگ یا قتلش , نقل می شود. پس از مرگش , حکومت وقت از مقام استاد تجلیل به عمل می آورد و ختمی و مراسمی و سمیناری و نمایشگاه آثاری و موزه و مدرسه ای به نام استاد و... . در میان آثاری که از استاد به نمایش در می آید , یک تابلو که از آخرین کارهای استاد (که در هنگام تبعید کشیده است) جلب توجه می نماید. تابلویی با نام "چشمهایش" که در آن تصویرساده زنی با چشمهایی گیرا به تصویر درآمده بود. چشمهایی که گویا رازی را در خود مستتر کرده است. این تابلو با توجه به تجرد استاد و این که اهل این عوالم نبوده است مایه کنجکاوی و افسانه سرایی می گردد.

بعد از شهریور بیست و فضای آزاد پس از آن, زندگی نامه هایی از استاد در روزنامه ها چاپ می شود که به قول راوی همه مبتذل بودند. راوی ناظم مدرسه ای دولتیست که به نام استاد مزین شده است و نمایشگاه دائمی آثار نقاش هم در آنجا برپاست. او در پی یافتن حقیقت زندگی استاد و دانستن راز این چشمهاست و بر این باور است که صاحب این چشمها می تواند پرده از بخشی از زندگی استاد که بر همگان پوشیده مانده است بردارد. او با تمامی زنان و دخترانی که استاد را برای حتی یکی دو جلسه ملاقات کرده اند , دیدار می کند اما هیچکدام را صاحب آن چشمها تشخیص نمی دهد. تا اینکه بالاخره آن زن ناشناس را می یابد و طی یک پروسه و پروژه ای موفق می شود او را به حرف بیاورد. بخش عمده داستان , روایتیست که این زن ناشناس از استاد و خودش و رابطه شان و ...دارد.

عینکی روی چشم!

ما دنیا را آنگونه که هست نمی بینیم بلکه آنگونه که هستیم آن را می بینیم. ظاهراً از این ابتلا گریزی نیست اما به هر حال این موضوع بالا و پایین دارد. رمان ها و به خصوص رمانهایی که به مسائل اجتماعی می پردازند (حتی به صورت فرعی یا در پس زمینه) می توانند یک منبع خوب برای تاریخ اجتماعی باشند البته به شرطها و شروطها! مولانا یک بیتی در این خصوص دارد که باید با آب دلار آن را نوشت:

پیش چشمت داشتی شیشه کبود  

زان سبب عالم کبودت می نمود

ما معمولاً سفید و سیاه و رنگهای مختلف, همه را تیره می بینیم یا به همان رنگی که به چشممان زده ایم می بینیم. ما شدیداً به این مرض! (لازم است که مرض بخوانیمش) مبتلا هستیم, شاهد مدعایم را از همین کتاب می آورم ; در ص 10 پس از ذکر مراسم ختم و سوگواری حکومتی برای  استاد اینگونه می خوانیم:

اما مردم فریب نمی خوردند. آنها ساختمان باشکوه دانشگاه را هم چون به دستور دیکتاتور انجام گرفته بود, به زیان استقلال کشور و به سود انگلیس ها می دانستند, چه رسد به اینکه مرگ استاد نقاش را, آن هم در غربت...

این جمله از دیدگاه راوی بیان می شود و لزوماً نظر نویسنده نیست و حتی به نظر من نویسنده در این جمله اشاره ای ضمنی به این اشکال دارد. برگردیم به آن مرض, مشابه همان مردمی که آن موقع ساختن دانشگاه را سیاه می دیدند الان به خاطر همان بنا همه چیز آن زمان را سفید می بینند!

از دیگر موارد مثبت کتاب در زمینه ثبت زندگی اجتماعی زمان وقوع داستان , اشاراتی است که نویسنده در ذیل زندگی قهرمانان داستان به آن می پردازد: نظیر سلوک اجتماعی فرنگیس و خانواده اش به عنوان سمبلی از طبقه مرفه آن دوران (کافه, هنر, ارتباط با جنس مخالف, قیود اجتماعی و غیره و ذلک) یا چیزهای دیگر که می توانستند در این زمینه مفید باشند. اما وقتی عینک ایدئولوژیک بر چشم باشد, این قسمت ماجرا نقش بر آب می شود,همین!. شعارهایی که بعضی از اشخاص داستان می دهند مشمول این قضیه است نظیر:کسی که مزه فقر را نچشیده باشد نمی تواند هنرمند شود! یا تعریف شدن همه زندگی در ذیل مبارزه سیاسی و... البته شاید هم واقعیت جامعه ما اینگونه بوده است... در هر صورت بخشی در انتهای کتاب است با عنوان "می خواستم نویسنده شوم" که بسیار جالب است , علوی به نوعی ناکامی اش در دست یافتن به این آرزویش را همان کارهای سیاسی عنوان می کند ... واقعاً حیف.

مرعوب عشق , مرعوب قدرت

در ابتدای داستان راوی یک تصور کاریکاتور گونه ای از یک هنرمند مبارز دارد که من را به خنده انداخت, با این مضمون که کسی که مرعوب دیکتاتور نشد چگونه اسیر چشمان یک زن می شود؟!! خوشبختانه در ادامه نویسنده به خوبی غلط بودن این تصور را به خواننده ثابت می کند , امیدوارم که راوی هم متوجه شده باشد (البته بعید می دانم!). این را به خاطر قضاوتی که در انتها می کند می گویم (استاد این زن را نشناخته بود). چون اتفاقاً به نظرم خوب شناخته بود!... حالا بماند برای کامنتدونی...

***

در ادامه قسمتهایی که دوست داشتم را می آورم... (یک کم چاشنی طنز یک میله عصبانی به خاطر فشار کاری را هم به همراه دارد):

شهر تهران خفقان گرفته بود, هیچ کس نفسش درنمی آمد; همه از هم می ترسیدند, خانواده ها از کسانشان می ترسیدند, بچه ها از معلمینشان, معلمین از فراش ها, و فراش ها از سلمانی و دلاک; همه از خودشان می ترسیدند, از سایه شان باک داشتند... سکوت مرگ آسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامه ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغ های شاخدار پخش می کردند. کی جرات داشت علناً بگوید که فلان چیز بد است, مگر ممکن می شد که در کشور پادشاهی چیزی بد باشد.

این بخشی از پاراگراف ابتدایی داستان است. فضای تهران در دهه دوم همین قرنی که دهه آخرش را طی می کنیم! (چه قدر تغییرات داشته ایم!...البته خداییش دیگه الان دلاک نداریم!).

.

با دیپلم , با پول, با شوهر, با این چیزها آدم خوشبخت نمی شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند. با قسمت اولش موافقم اما چه بسیار آدمها که درد را تحمل کردند و چشمکی ندیدند و چه بسیار کسان که همینجوری وسط چشمک با چیز پایین آمدند آمدنی! مگر این که خوشبختی را طوری تعریف کنیم که قضیه حل و فصل شود...

.

...در پاریس هر انسانی با چشم دیگری به هموطنان خود نظر می کند. من وقتی به ایران آمدم و با مردم تماس پیدا کردم مایوس شدم. من مردم عادی را هوشیارتر و بیباک تر تصور می کردم. اما در آن تهران مرگبار آن روز به چشم می دیدم که قصاب سر کوچه با تملق و تزویر به پاسبان رشوه می دهد. آنجا در پاریس حاضر شدم که زندگی خود را فدای مردمی که در تصور من وجود داشتند بکنم. این قسمت خیلی قشنگ است, من که در نگاه اول یک احسنت بلند گفتم و این قسمت را برای نوشتن مطلب انتخاب کردم. اما ما مردم عادی نیازی به جان و جانفشانی نداریم آن هم جان یک فرد روشنفکر... مثلاً اگر استاد به جای شب نامه نویسی یک سطح شعور درک هنر شاگردانش را بالا می برد و آنها هم به همچنین , نسل من جلوی یک تابلو نقاشی هنگ نمی کرد...یا در باقی حوزه ها نیز به همچنین...اونوقت شاید اوضاعمون بهتر بود...

.

... مادرم از آن امل ها بود که تصور می کرد کلمه ی عشق فقط در کتاب حافظ باید خوانده شود. جمله معترضه قشنگی است, دوسش دارم. اما به گوینده این جمله باید بگویم تو که به مامانت اینا طعنه می زنی و به فداکاری خودت می نازی (تازه فداکاری از دیدگاه خودت) طرف دیگه به چه زبانی باید حالیت می کرد؟! اون قر و اطوار ص 187 واسه چی بود؟؟ هوی! وقتی ناز بی جا می کنی دیگه حق نداری نق بزنی که منو نفهمیدند و درک نکردند!

.

البته درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب می کند, آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید, آنجا اگر ایستادگی کردید... آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می چشید. این جملات را به خاطر قسمت اولش آوردم , هرچند اگر برای 100 نفر بخوانید این قسمت را 99 نفر موافق هستند اما پای قضاوت که قرار بگیریم هوووووم! ... قسمت دومش را هم حیفم آمد کات کنم, به هرحال ما همیشه یک هویج به نام دوران آرامش در پس ذهنمان هست و زمان حالمان را به باد می دهیم...

***

مرحوم مجتبی بزرگ علوی بخش اعظم زندگی خود را دور از وطن گذراند و در سال 1375در سن 92 سالگی در برلین از دنیا رفت. لینک هایی جهت آشنایی با زندگینامه ایشان در ذیل مطلب خواهم گذاشت. این کتاب را انتشارات نگاه منتشر نموده است. در یادداشت ابتدایی, ناشر از تلاش خود برای ارائه متن بدون غلط صحبت نموده است که بسیار نیکوست اما هنوز مواردی به چشم می آید: ص104 سطر15 , ص139 سطر16, ص187 سطر10 , ص200 سطر17, ص223 جمله اول و...

لینک های مرتبط:

زندگینامه بزرگ علوی اینجا و اینجا

چشمهایش بزرگ علوی ; گزینشی میان عشق یا سیاست! نشریه ادبی جن و پری

نقد کتاب چشمهایش وبلاگ محفل شبانه

.

پ ن 1: مشخصات کتاب من ; چاپ دهم 1389 تیراژ 3000 نسخه, 271 صفحه و قیمت 5000تومان.

پ ن 2: رای گیری پست قبل کماکان ادامه دارد.

پ ن 3: چند روزی فرصت آمدن به فضای مجازی را نداشتم چرا که دست و پایم در فضای غیر مجازی به هم گره خورده بود. خواهم آمد.

نظرات 42 + ارسال نظر
پیانیست چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ب.ظ

اینم کامنت گذارون از محل کار و خدمت. چشمهایش رو دانشجو بودم خونده بودم و هییییچیش یادم نیست. باید یه نگاهی به این مطلب بندازم. البته از خونه مون. چون این جا خوبیت نداره. دورم جمع میشن و میفهمن که دارم استفاده شخصی میکنم.

سلام


ایوا داوران چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:20 ب.ظ http://evadavaran.blogfa.com

خداییش نه تنها الان دلاک نداریم، بلکه یک اینترنت کند فیلتر شده داریم که خبرها و راست و دروغ هایمان را از طریق آن پخش می کنیم. تغییر از این بیشتر می خواستی؟ چه پر توقع!!!

من کتاب چشمهایش را خیلی خیلی سال پیش خوندم. چندان چیزی ازش به یاد ندارم

و اما درباره تعریف زندگی ذیل مبارزه سیاسی: شوما وارد نیستی. ما که حبسی (ن)کشیدیم می دونیم (شهر قصه) سال های منتهی به انقلاب 57 و چند سال بعدش هم همین آش و کاسه بود. زندگی در ارتباط با مبارزه سیاسی تعریف می شد و مبارزه سیاسی اغلب بی ثمر ما خیلی استعدادها را به باد فنا داد، چه اون هایی که اعدام شدند یا به زندانهای دراز مدت رفتند، و چه اون هایی که از دانشگاه اخراج شدند و ....

چاشنی طنز این نوشته تون را خیلی دوست داشتم.

سلام
اول می رم سراغ کاراکتر دوست داشتنی خر در شهر قصه...... کلاً به یاد ماندنی و عالی بود...
و اما بعد:
آره والللللا گاهی خیلی پر توقع میشم و میشیم
دریافت من از اون زمونا درجه دومه یعنی یا از کسانیه که مستقیماً اون فضا رو درک کردند یا از خاطرات نوشته شده فعالان اون زمان... البته سالهای بعدش رو به نوعی حس کردم...
دقیقاً این حرفاتون منو برد به زمانی که کتاب بر فراز خلیج فارس رو خوندم... چه استعدادهایی که فنا شدند
...
ممنون

ققنوس خیس چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:12 ب.ظ

به قولی باید گفت ؛ یاابوالهول ! خواندیم و ماندیم و درماندیم ...
فک نکن به خاطر چیزی به جز طولانی بودن ِ پست درماندیما !!
ممنون بابت معرفی ات از این کتاب ...
...
من باز هم می تونم در صورت بیشتر زنده موندن ، وظایف مربوط به ابیات سه و چهار را بر عهده بگیرم (صرفه جویی در هزینه ی اس ام اس)

سلام
طولانی بود!!؟ دقت نکردم... باید نصفش رو می فرستادم به ادامه مطلب تا خواننده نگرخه!
...
دستت درد نکنه لطف داری عزیز

منیره چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:41 ب.ظ http://rishi.persianblog.ir/

سلام
قشنگ بود ... کتابش و نقد شما .

با اجازه این " هوی ! " رو به من قرض بده داداش !
:
هوی ! اگه بازی سیاسی چاشنی زندگیت نمیشد و ماکان هم فریب تو رو میخورد و تو هم فیلت یاد هندستون میکرد ... این تابلو از سرت هم زیاد بود !

هوی ! فک کردی زلال یه پیر مبارز میتونه آتیشی رو که در گذشته سوزوندی خاموش کنه ؟

هوی ! خیلی زرنگی !
......
چشمانی که به عمد فریب میدهند و دلهایی که آگاهانه فریب میخورند به یک اندازه دوست نداشتنی اند ... هر چند دیگه از سن متنفر شدن من هم گذشته .
......
و اینکه چقدر حیف که همراهتان نیستم هرگز ... خوش به حال دوستان .. خوش به حال نیکا ...
سپاس

سلام
ممنون خاخور جان
اختیار داری منتها قول بدهصحیح و سالم برش گردونی
..

..

..
زرنگ... یکی مثل ناظم رو گیر آورده بود و داشت می تازوند البته طفلکی رو هم زیاد سرزنش نکنیم
.....
این چه حرفیه ما تازه اول راه متنفر شدنیم !!!!
.....
به همین روش که اینو همراه شدی باقی رو هم می تونی (البته نه همه رو) عقاید یک دلقک هم حتماً هست و وداع با اسلحه هم ...می گردم خبر می دم

آنا پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ق.ظ http://www.royayetafavot.blogfa.com

همیشه گفته می شه که چشمهایش بهترین کار بزرگ علویه اما چراشو نخوندم .....اگه اینو دیدی اینجا بگو چرا

سلام
من برای پاسخ دادن به این سوال آدم مناسبی نیستم چون این اولین کاریه که از علوی خوندم
اما خب ظاهراً این طور که معلومه این کتاب در میان آثارش هم ساختار مستحکم و شسته رفته تری دارد و هم به واسطه موضوعش دیدگاه های ایدئولوژیکش کمرنگ تر است... یعنی از این پررنگ تر اگر باشند من یکی که پس می زنم! پس احتمالاً علت را باید در این قضیه جستجو کرد

درخت ابدی پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:41 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
1. این کتاب سال 31 منتشر شده و یکی از رمان‌های انتقادی پیشگام و مهم دوران معاصره.
2. یه کتاب خوب در مورد نظریه‌ی رمان اجتماعی معاصر هست که ندارمش و بهت می‌گم.
3. با اون میان‌تیترت، سطح مضمون چپی "همراهی عشق و سیاست" رو که توی ادبیات معاصر قویه، خوب مشخص کردی. ارعاب در همه‌ی سطوح!

سلام
1- بله باید به زمان نگارش کتاب هم توجه داشت...
2- عالیه منتظرم
3- دست خودم نبود

محمدرضا پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:43 ق.ظ http://www.mamrizzio.blogfa.com/

سلام
یادم هست دوران دانشجویی چشمهایش را خوانده بودم و بعد رفته بودم هر چه کتاب از بزرگ علوی بود جمع کردم و خواندم!
قصه گوی خوبی ست با اینکه چپ می زند!
اما هیچ داستانی چشمهایش نبود!

سلام
آقا ما یک گوسفند مجازی با اجازتون زدیم زمین
بازگشت عارفانه تان را گرامی می داریم

قصه گو پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ق.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

من این کتابو وقتی دبیرستان می رفتم خوندم. یعنی یه دو سه سالی بعد از بیدار شدن اصحاب کهف از خواب.
یادمه آخرش که اون خانم با حسرت گفت این چشم ها مال من نیست دلم براش سوخت.
البته فقط اونجا.

سلام
منم باید اون موقع می خوندمش اما خب رفیق خوب اون موقع نداشتم این شد که تاخیر پیش اومد...
البته اونم خانم خوبی بود... مشکل از مردان ایرانی هم هست که باید با انبر از دهنشون حرف بیرون کشید

hazhir پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ق.ظ http://http://zoo5000.blogfa.com/

چشمهایش خوندم. اما مشکله اینه که هیچی ازش یادم نیست!

سلام
حس می کنم چی می گی...اگه یه صفحه در موردش بنویسیم و نگه داریم این مشکل پیش نمیاد

دیوانگی محض من پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 ب.ظ http://pencilarezoo.blogfa.com/

اوه نخوندمش ولی جالب به نظر میاد میله عشق و سیلست با هم اگه بخوان کنار بیان چی میشه

سلام
چی بگم واللللا
کنار که نمیان... مثل کنار اومدن فوتبال با والیبال می مونه...

فرزانه پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
قدیما وقتی یکی از دوستان چشمهایش را توصیه کرد برای خواندن می خواستم چشمهاشو را ... هیچی می خواستم بگم تو چی فکر کردی راجع به من ؟

ولی بالاخره کارش رو کرد . کتابو خوندم بد نبود ا
گر چه داستان بزرگی نبود اگر چه کمی شعار زدگی داشت ... هم چنان فکر می کنم داستانی است با تاریخ مصرف مشخص !

این تکه از نوشته تون را خیلی دوست داشتم و یک دقیقه ایستاده برایش کف زدم :

ما مردم عادی نیازی به جان و جانفشانی نداریم آن هم جان یک فرد روشنفکر... مثلاً اگر استاد به جای شب نامه نویسی یک سطح شعور درک هنر شاگردانش را بالا می برد و آنها هم به همچنین , نسل من جلوی یک تابلو نقاشی هنگ نمی کرد...یا در باقی حوزه ها نیز به همچنین...اونوقت شاید اوضاعمون بهتر بود...

سلام
الف) در بیارم یادگاری نگه دارم
ب) دربیارم بگذارم کف دستش
ج) ببوسم
د) فوت کنم آشغالا از توش دربیاد
من واللا اگه گزینه الف و ب مد نظر باشه غلط می کنم فکر کنم
.......
دستش درد نکنه به موقع عمل کرد
...
نه دیگه اون قدر حالا نشسته هم دست می زدید براش کافی بود حالا فوقش یه دقیقه میشد دو دقیقه

منیره پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:57 ب.ظ http://rishi.persianblog.ir/

سلام

اولش این که کوتاه نمیام . البته شرح مرضش قصه ی خوب و خواندنی شده بود ... اما من امّل تر از این حرفام .
......
دومش این که
برارنا ! سپاس بیکرانه از لطفتون ولی من از آدرس ها فقط
اینجا ... اینجا رو می بینم ... یعنی بازم باید برم چشم پزشکی ؟
میشه آدرس جایی رو که آدرس ها رو گذاشتین بگین ؟

سلام
تا الان فرنگیس دیگه حتماً به رحمت خدا رفته و خوب نیست پشت سر ... حالا ...
آدرس ها رو می فرستم...اشکال از این طرف بود
آدرس های تکمیلی متعاقباً ارسال می شود!

لاله جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ق.ظ http://nocomment.blogsky.com

ادمی که نعمت و میبینه و دستش بهش نمیرسه بیشتر حسرت میکشه تا کسی که نه میبینه نه خبر داره که اصلا همچون نعمتی هم بله

حالا منه بی کتاب باید نه تنها نعمتو از ویترین دست نیافتنی ببینم بلکه به برکت شما مزه مزه هم بکنم و دستم بهش نرسه ...

اون قضیه عینک و قضاوت اینا رو هم من تایید میکنم...

سلام
برای عزیزان خارج از کشور راه های رسیدن به کتاب محدود است و در نهایت اگر به خود کتاب دسترسی نباشد...دیگه باید رفت سراغ دانلود و نسخه پی دی اف ... و بعدها البته در مورد کتابهای دیگر آن ناشر و مترجم در صورت امکان جبران به عمل آید!
با این حساب تکلیف مشخص است... نباید حسرت خورد!

پیانیست جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ق.ظ http://baharakmv21.blogsky.com

اوا شما از کجا فهمیدین من جلوی یه تابلوی نقاشی هنگ میکنم؟

سلام
شما رو که ندیدم اما خودم رو که دیدم

پری جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:55 ق.ظ

بالاخره ه کتاب نام بردین که منم خوندم..
راستی این خاخور فحش که نی؟

سلام
به امید افزایش این اشتراکات... البته باید حرکت کرد
در مورد سوال هم اول این که موقعیت کاملاً په نه په ای بود!!!
خاخور یعنی خواهر به گویش گیلکی

قوری جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:34 ب.ظ http://www.ghoori.blogsky.com

سلام دوست داشتم
نقدت رو می گم
اما البته با عینک خودم
پس چرا باید بگم چرا وقتی تو این عینک رو نداری؟

سلام
یا خود خدا!!
این جمله آخر رو می گم...
واقعاً چرا؟

فانی جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:43 ب.ظ

سلام آقای حسین.
منم چشمهایش را خوندم.
نا امیدم کرد.
شاید چون منتظر یه چیز خیلی عاشقانه بودم.
به خاطر اسمش.
به نظرم حتی اگه کتاب خوبی باشه اسم رو حیف کرده.
می تونست اسمشو بذاره حسرت عشق!
چه می دونم.از این دری وریا.

سلام
خب میشه گفت این انتظار خواننده نکته قابل توجهیه...
اسم کتاب انصافاً اسم حرفه ایه ... حیف نبود این اسم می رفت روی جلد یه کتاب از همون دری وریا!!
خیلی عاشقانه می خوای برو تو کار همین عقاید یک دلقک... از یه زاویه خیلی لطیف عاشقانه است...

امیر جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:12 ب.ظ http://classickind.blogfa.com/

درود بر شما
من موندم چرا تصویر اون "نقاشی زن" رو رو جلد نچسبوندن ؟
خواننده چطور باید اون قیافه رو تحمل کنه آخه ؟!!!!

سلام
خب فکر کنم اونوقت باید اول اون نقاشی کشیده می شد...
این نقاشی چشمها هستند که عموماً راننده اتوبوس ها استفاده می کنند ... چطوره؟!!

ن.د.ا جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:53 ب.ظ http://bluesky1.persianblog.ir

سلام
چرا منهای سنش؟
مگه کمال الملک در چه سنی مرد؟

سلام
کمال الملک که سنش موقع مرگ بالا بود... 92سال ... ایشون چهار تا پادشاه رو طی کرده بود...از ناصرالدین شاه و مظفرالدین و احمدشاه تا رضا شاه...

مهرآیین جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ب.ظ http://mehraeen.blogsky.com

این ازون کتابایی بود که میشد تو کتابخونه پیداش کرد!تنبلی کردم (فرصت نکردم!)برم کتابخونه همراهی کنم.اگر خونده بودم الان میشد راجع به اینکه استاد این زن رو شناخته بود یا نه صحبت کنم! ادر کل ین راوی یه مقدار نچسب به نظر میرسد گویا!
گزیده های این پست که فوق العاده بودند. مخصوصا همینی که فرزانه گفت
چاشنی طنز میله ای هم جالب بود اما من که عصبانیتی ندیدم انگار خیلی زیر پوستی بوده عصبانیتت
تشابهات تهران اواخر و اوایل این قرن هم جالب بود!
خلاصه من برای هر پاراگراف این پست یک عالمه حرف دارم و یک کامنت میتونم بذارم!اما پرچونگی خوبیت نداره برادر

سلام
یک بار تنبلی قابل چشم پوشیه...اما فقط یه بار...
راوی البته خیلی خیلی کم روی اعصاب بود... یعنی کلاً راوی خوبی بود از لحاظ داستانی... واللللا من اگه جاش بودم شاید آخر سر برای خوشامد زن دو تا فحش هم به روح استاد نثار می کردم!!! یه جوالدوز به خودمون یه سوزن به دیگرون!!
عصبانیت که از محیط بود و توی گیر دادن به همه چیز خودش رو نمود داده بود...
حرفا رو نگذار بمونه حتا اگه شده به صورت ناشناس کامنت بگذاری!

مرمر جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ب.ظ http://marimosh.wordpress.com

سلام
بعد عمری امدم و ذوق مرگ شدم وقتی دیدم اسم کتاب چیزیه که خوندم اما اصلا یادم نمیاد داستان چی بود. یعنی شما هم که آخرش رو ننوشتی:(( فکر کن 12 سال پیش خوندم خوب معلومه یادم نمیاد. اما یادمه یه ضرب خونده بودمش و عجیب دوستش داشتم.. ولی حالا چرا تاثیر اونقدر نداشت که یادم بمونه الله و اعلم!

سلام
به به....این پست عجب پستی شد ... دوستان قدیمی از راه رسیدند...
السابقون السابقون اولئک المقربون
بابا بیایید یه طرفی که فیلتر نیست...
نگران فراموشی نباش... تاثیر هم زیر پوستی خودش عمل می کنه...
اما یه کوچولو نوشتن شاید بهترین راه جلوگیری از فراموشی باشه

رها از چارچوب ها شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ق.ظ http://peango.persianblog.ir/

سلام
من چشمهایش رو هم زمان با شما خوندم
با دوست عزیزی توی نشر چشمه بودم این کتاب رو برداشت من هم کنار کتابای خودم پولش رو حساب کردم، بعد خواست پولش رو بده من قبول نکردم، گفت بابا من خودم این کتاب رو دارم گفتم پس چرا خریدیش؟ گفت مثلاً می خواستم واسه تو بخرمش، خلاصه این کتاب اینجوری نصیب ما شد.
و اما ، بنده آرزو داشتم این کتاب رو 10 سال پیش می خوندم مسلماً خیلی بیشتر لذت می بردم اما اگه این اثر روی توی بازه زمانی خلق اثر ببینیم کار قوی و خوبیه. اما الان بعد از 50 سال سخت میشه توقع بیش از این از داستانش داشت. به هرحال من دوستش داشتم. لذت بردم، یه تک خوندمش و خستگیم در رفتو تفنن خوبی بود. ساختار داستان خیلی قوی بود. اینکه در 90 درصد کتاب یه اول شخص راوی باشه و داستان جذاب از کار در بیاد اصلاً کار آسونی نیست.
.
راستی این ققنوس چی میگه؟ هنوز داره واسه حلوا خورون نیکا خودش رو به زحمت میندازه یا داستان چیز دیگه ایه؟
.
در ضمن مخلص آبجی منیر، خوش به حال خودت که جستی...

سلام
آخرش بالاخره پول کتاب رو دادی یا نه؟؟؟
منم آرزو داشتم بیست سال پیش یکی این کتاب رو به من هدیه می داد!!
اصلاً خواندن هدیه با غیر هدیه تومنی یه دلار توفیر داره...
به نظر من هم برای اون موقع خوبه... با توجه به جامعه خودمون...
در مورد روانی و جذابیت داستان باهات موافقم
..............
ققنوس خیس هم این مورد را درخصوص مراسم خاکسپاری من فرمودند، به هر حال دشمنان کمر به ترور دانشمندان جوان بسته اند و حالا که بحث کشته شدنه ما هم جوان به حساب اومدیم!!

فرواک شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ق.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام.
طنز نوشته هاتون رو دوست داشتم.
هیچ کتابی تا بحال ازش نخوندم.

سلام
ممنون
وقت بسیار است

بهاره شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:19 ب.ظ

کتاب چشهایش را از زور بی کتابی چند سال پیش خوندم زمانی که هیچ کتابی دم دستم نبود و خوب زمان ما هم توی کتاب های فارسی مدرسه حرفی از ادبیات داستانی ایران نبود. اما وقتی خوندمش فهمیدم خیلی دیر خوندم.
من از کتاب هایی که در کنار داستان بودن یک برحه از تاریخ یک کشور و برای خواننده روشن می کنند خیلی خوشم میاد. مثل دزیره و بر باد رفته که در کنار تم عاشقانه به انقلاب فرانسه و جنگ های داخلی آمریکا هم پرداختند یا خوشه های خشم که به رکود اقصادی دهه بیست و سی آمریکا شاره داره( خدا می دونه چقدر از خوندن این آخری لذت بردم بس که صحنه ها رو واقعی و عریان به تصویر کشیده بود). رمان چشمهایش را هم از این زاویه دوست داشتم و هم از این جهت که بزرگ علوی بیشتر داستان رو از زبان یک زن روایت کرده بود و خوب من می تونم بگم احساسات زنانه رو تا حد زیادی خوب نشون داده بود البته به جز یکی دو مورد که کاملا مرد بودن نویسنده رو نشون میداد.
از خوندنش لذت بردم.

سلام
یکی از کارکردهای این گونه رمان ها همین مطلبی است که اشاره کردید... به هر حال به قول دوستمون در زمان خودش پیشگام و پیشرو بوده است ... اما از این جنبه ای که مد نظر من و شماست خیلی قوی نیست و شاید به خاطر حضور نویسنده در یک طرف میدان خواه ناخواه بی طرفیش از میان رفته است...
راوی زن هم البته کم داشته ایم و خب قابل توجه است...
ممنون

اسکندری شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ب.ظ

چشمهایش رو شنیدم ولی نخوندمش .توصیف فضای طهران قدیم جالب بود ! بیت مولانا رو هم باید به قول شما با آب دلار و پوند نوشت شایدم رو سکه بعار آزادی ثبتش کرد اینجوری شعرای مولوی میزنه رو دست حضرت لسان الغیب !

سلام
بحث دلار و پوند و سکه شد دل ما خون شد!! دوباره یادمون اومد که حقوقمون نسبت به اول سال نصف شده!! فکر کنم سال آینده خواه ناخواه بریم به سمت نور معرفت!!!!
اندرون از طعام خالی دار
تا در آن نور معرفت بینی

محمد رضا ابراهیمی شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
خوندمتون مثل همیشه طنز نیش دار و پر معنیش جالب بود.
تشریف نداشتید در وبلاگ مهر آئین کمی غیبتتان را کردم. گفتم اعتراف کنم حلال بشود.

سلام
آقا حلال است... ندید حلال است... غیبت درست حسابی که نکرده اید احتمالاً بابا یه غیبتی بکنید که جگر آدم حال بیاید

آهو یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:31 ب.ظ

سلام.ممنون از چشماش.
داشتم عقاید یک دلقکو میخوندم که زلزله اومد5/5ریشتر. شنیده بودم کتاب تکان دهنده ایست دیگه فک نمیکردم در این حد.البت احتمال هم دادم که عذاب الهی باشه چون خدایی هیشکی امتحان الکترومغناطیسو ول نمیکنه بچسبه به رمان.فعلا که من بهمراه کتاب عزیزم سالمیم.هرچند امتحانمو می افتم...تا یک رمان دیگر و زلزله ای دیگر شمارو به خدا میسپارم

سلام
خیلی خوشبختم که سالم و سلامتی
آن زلزله جان می گیرد و این زلزله جان می دهد
امیدوارم که امتحان را نیز نیافتید...به هر حال جذبه این رمان و الکترومغناطیس نقاط مشترکی دارند
موفق باشید

دیوانگی محض من دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:58 ق.ظ http://pencilarezoo.blogfa.com/

عقاید یک دلقک تموم کرده هورررررررررررررررررررررررررررا
هوررررررررررررررررررررررررررررررا
عالی بود

آورین
سلام
تا یکی دو روز دیگه مطلبش رو می گذارم
عالی بود

پیانیست دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ب.ظ http://baharakmv21.blogsky.com

امتحان الکترومغناطیس اولین تجربه من در تقلب سر امتحان بود و تو ورقه شدم 17/5 و استاد فریب خورده ام بهم داد 18/5 آی حال داد. کل جزوه رو زیر حجاب برتر گذاشتم و سر امتحان رونویسی کردم. اگه به روشهای تقلب زودتر آشنا شده بودم منم دوران دانشگاهم تبدیل به یه خاطره خوب میشد.

سلام
قابل توجه خانم آهو
و قابل توجه منتقدین حجاب برتر

سفینه ی غزل دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ب.ظ

سلام بر ابن سیخ بدون کباب
چشم هایش را در عنفوان جوانی خوانده بودم و خیلی بهم نچسبیده بود و راستش جایی نمی گفتم که به حساب کم سوادیم گذاشته نشود!
ببخشید دیر آمدم حسابی از حجم متن و میزان کامنتها گورخیده بودم! ولی شروع که کردم به خواندن هم خیلی خندیدم و هم لذت بردم. دستتان درد نکند.

سلام
البته ابن سیخ بدون کباب میشه نوه من!!
...
آهان اسم این حالت را من گذاشته ام سندرم لختی پادشاه
...
دخترم هیچوقت از حجم مطالب ما نگورخ ، هیچگاه

سفینه ی غزل سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ق.ظ http://safineyeghazal.persianblog.ir

آهان ... اوکی ابی سیخ بدون الکباب

سلام

بونو جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ق.ظ

سلام به تعقیب مطلب شما رفتیم کتاب رو ابتیاع کردیم و نیوشیدیم. طی چهار پنج روز که برای نگارنده رکوردیست بس اعظم.
کتاب اوج و حضیض هایی داشت . اما قابل خواندن ...
ممنون از راهنمایی شما...

سلام
خوشحالم که لااقل رکوردی به یادماندنی ثبت نمودید...
به امید تداوم رکوردشکنی هایتان
دلاوران نام آوران ... (این هم موزیک متن)
مخلصیم

مارسی سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ق.ظ

این کتاب رو دوم دبیرستان خوندم.خیلی دوست داشتم
با اینکه مدت زیادی از اون سال ها میگذره ولی هنوز هم می تونم بگم این بهترین کتاب ایرانی بود که خوندم + روز و شب یوسف

........................................................

تنهایی در جمع در در تنهای تنهایی ...

سلام
آره آدما معمولن به خاطره های خوش گذشته شون وفادارند
.......
نیستید رفیق تحریمی؟!
خوبی؟

م دوشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:47 ب.ظ

جالب بود. قسمت های خوبی رو گلچین کردی. خوشم میاد از کسایی که نظر خودشون و دیدگاه امروز یه آدم رو قاطی نقدشون می کنن نه اینکه فقط تمجید و ستایش کنن.

سلام
ممنون شما لطف دارید.
من هم واقعن خوشم میاد که یک مخاطب وقت بگذارد و مطالب گاه روده درازانه مرا بخواند...و بعد کامنت هم بگذارد. حقیقتش اینجور مواقع به خودم میگم هنوز میشه ادامه داد.
مرسی

shiva سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:45 ب.ظ

awliiie...

سلام

مارسی چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 09:19 ب.ظ

چشمهایش یکی از برترین کتاب های ایرانی بود که خوندم.البته خیلی بهش عمیق نگاه کردی.یکی از دوستام میگه کتاب باید روان باشه ولی من می گم کتابی که توی سطر سطرش فکر نکنی به درد نمی خوره.البته من این کتابو روون دیدم ولی مثل اینکه شما سطر سطر ...(من عمیقم می تونید به نظرام تو کتاب روی ماه خدا رو ببوس و بوف کور ... مراجعه کنید ولی این کتاب روون بود)

سلام رفیق
یک زمان‌هایی وضعیت ذهنی آدم می‌طلبد که کتاب روان بخواند و برخی مواقع می‌طلبد که در سطر‌سطر کتاب توقف کند و بیاندیشد...
من که خودم اینجوریم. گاهی واقعن لازم دارم یه روایت منو با خودش برداره ببره

مارسی چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 09:29 ب.ظ

این کتابو دوباره خوندم جالب بود یکم رفتم بالا دیدم سال 92 هم نظر دادم.(قمار باز داستایوفسکی می دونی چی می خوام بگم ؟؟؟)موبایل نداشتم عکس بگیرم.پادگان هم نیستم.عکس هنری فقط تو پادگان حال میده.
منزل .شمال .عشق و حال.
عشق و حال واقعی هفته ی پیش جمعه

http://www.0up.ir/do.php?filename=video-2016-10-09-07-14-26.mov

سلام
فکر کنم می‌خوای بگی به خاطرات خوش گذشته هنوز وفاداری
اینجا استادیوم قائمشهره دیگه؟! باحال بود
ایشالا صعود کنید

مارسی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 10:03 ق.ظ

منظورم این بود که با قمار باز اومدم اینجا

خب پس برداشتم درست بوده دیگه... خاطرات خوش گذشته و وفاداری به آن

کاف یکشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 06:11 ب.ظ

گفتید به نظرتون ماکان اتفاقا خوب فرنگیس رو شناخته بود. میشه بیشتر اینو باز کنید؟
در ضمن من این کتاب رو بسیار دوست دارم و بارها خوندمش و به نظرم در عین سادگی روایت، بسیار لایه لایه هست.
توی نقدهایی که توی اینترنت هست نقد شما یکی از باتوجه ترین هاشون هست.

سلام
کاش این سوال را پنج شش سال قبل یکی طرح کرده بود مطلب خودم را خواندم و آن جمله را دیدم... چون صراحتاً نوشته‌ام بماند برای کامنتدونی رفتم کامنتها را هم خواندم به این امید که کسی پرسیده باشد و من هم نوشته باشم که البته چنین اتفاقی رخ نداده بود... من هم الان بعد این سالها یادم نمی‌‌آید چرا به طعنه نوشته‌ام اتفاقاً خوب شناخته بود و علامت تعجب هم گذاشته‌ام...عجالتاً به ذهنم که رجوع می‌کنم به یاد می‌آورم که این نظر راوی موجب واکنش من شده بود که کسی که مرعوب دیکتاتور نمی‌شود قاعدتاً اسیر هیچ قدرت دیگر نمی‌شود! قدرت سیاست و قدرت‌های دیگر (حتی به عنوان مثال قدرت غریزه جنسی) هر کدام به نوعی دامنه و طول موج‌های متفاوتی را دارند و...
....
خُب این سوال شما مرا به این فکر انداخت که بایددر رویه نوشتن مطلب به نوعی تغییراتی بدهم تا این مشکل به وجود نیاید... چیزی را احاله به بعد ندهم... موضوعی را ناقص یا به کنایه طرح نکنم... و جایی حتی شده برای خودم پایان‌بندی و خلاصه‌ای از داستان را بنویسم
ممنون

کاف دوشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 01:56 ب.ظ

من اولین بار این کتاب رو شانزده سال پیش خوندم و شاید تا به حال بیست باری خونده باشمش. فکر می کنم عالی بودن این کتاب در صداقتش هست که پیچیده ش کرده. شخصیت فرنگیس یک تیپ نیست و به نظرم میاد علوی یک شخصیتی که از اختلال مرزی زجر می کشه رو نمایش داده و پیچیدگی درونش رو خیلی خوب توضیح داده. در هر بار خوانش درک جدیدی از شخصیت ها و خود داستان بهم دست میده. صداقت روایت علوی باعث میشه که حتی اون توصیف های کلیشه ای اوایل داستان رو بتونم تحمل کنم. توی تمام کتاب هایی که خوندم برام عجیبه که چرا همین یه کتاب اینقدر به نظرم تا این حد لایه لایه میاد که هیچ‌وقت تازگیش رو برام از دست نمیده. رمان هایی هستند مثل آناکارنینای تولستوی و برادران کارامازوف و میدل مارچ جورج الیوت که به نظرم شاهکار هستند و از اشراف نویسنده به روح انسان نفس آدم رو بند میارن. اما اونا شاهکارند و چشمهایش بزرگ علوی شاهکار نیست. فکر می کنم صداقت بزرگ علوی این کار رو اینقدر لایه لایه کرده‌. به هر حال هنوز خوانش های من با این رمان انگار تموم نشده و کم هستند افرادی که در مورد این کتاب با دقت نوشته باشند. نوشته های شما در موردش برام جالب بود و دوست داشتم بیشتر بدونم چی فکر می کنید در مورد شخصیت فرنگیس و ماکان.

بیست بار!؟
من چنین ممارست و تجربه‌ای را فقط در مورد ماجراهای تن‌تن در دوران نوجوانی داشتم
امیدوارم فرصتی دست بدهد و کتاب را دوباره بخوانم.
اینکه خوانش‌های شما تموم نشده با این کتاب اتفاق خوبی است... جالب بود خواندن این تجربه شما. بسیار متشکرم

زینب پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 10:33 ب.ظ

بهترین کتابی که خوندم..کاملا درک کردم....


طبعاً امیدوارم روند کتابخوانی‌تان مستدام باشد و کتاب‌های بعدی یکی از دیگری بهتر باشد تا این روند ادامه یابد.

مهرداد دوشنبه 21 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 11:18 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر استاد ما
وقتی در کامنت یادداشتم درباره کتاب چشمهایش نوشتی که "مطلب خوب تو" من خیال کردم حتما مطلب خوبی بوده و حق مطلب رو ادا کرده. اما خب هنوز این یادداشتت رو درباره این کتاب نخونده بودم. به بخشهایی قابل توجهی از کتاب اشاره کردی که من هنگام خوندن متوجهشون بودم اما هنگام نوشتن نه. کامنت ها هم خیلی جالب بودند. یاد دوستان قدیمی بخیر،کاش اگر نمی نویسند حداقل باز سری به اینجا بزنند.
یکی از کامنت گذاران اخیر به نام کاف به نکته جالبی از مطلب اشاره کرد و گفت شما بر چه اساسی گفتید که ماکان فرنگیس را بسیار خوب شناخته بود. فکر می کنم دلیل برداشتت همان چیزی باشد در پاسخ به همان دوست نوشتی. طعنه به دلیل همان طول موج های متفاوت بود.
یاد مثالی عینی افتادم. طرف در خیابان چشمانش را به دختری مشخصاً پولدار با ظاهری آنچنانی دوخته بود که دیگری بهش گفت چه خبرته؟ بعد طرف پاسخ میده نه بابا این چه حرفیه همین الان یه بنز بهم بدی هم بهش نگاه نمی کنم. در صورتی آن چشمهای هیز روی چیز دیگری غیراز وسیله نقلیه دختر قفل بود این مثال راوی هم در قیاس سیاست و دیکتتور با عشق و یا شاید غریزه جنسی هم مثل همینه

سلام مهرداد جان
ادبیات از مقولات هنری است و از هر زاویه می‌توان به آن نگاهی انداخت و به فکر نشست... همیشه جا برای نگاه متفاوت و کنجکاوانه باز است و هرچه اثر عمیق‌تر نکات جذاب آن بیشتر...
الان به مثال تو می‌رسم که بله هرچه کیفیت تصویر جذاب‌تر نگاه نیز دوخته‌تر
این روزها با توجه به اینکه تعداد زیادی از هموطنان ماسک می‌زنند این «چشمهایش» نمود بارزتری دارد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد