میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

چشمهایش بزرگ علوی

 

استاد ماکان , نقاش برجسته ایست که کارهایش در اروپا نیز خریدار و طرفدار دارد و به قولی بزرگترین نقاش ایران در صد ساله اخیر است (شخصیتش – منهای سنش- تقریباً برگرفته از کمال الملک است). او در سال 1317 در حالیکه سالهای آخر عمر کوتاهش را در تبعید گذرانده است از دنیا می رود. با توجه به اینکه استاد با دستگاه حاکمه میانه ای نداشته و بلکه دست و پنجه ای هم نرم کرده است, در افواه عمومی داستان ها و افسانه هایی در باب مرگ یا قتلش , نقل می شود. پس از مرگش , حکومت وقت از مقام استاد تجلیل به عمل می آورد و ختمی و مراسمی و سمیناری و نمایشگاه آثاری و موزه و مدرسه ای به نام استاد و... . در میان آثاری که از استاد به نمایش در می آید , یک تابلو که از آخرین کارهای استاد (که در هنگام تبعید کشیده است) جلب توجه می نماید. تابلویی با نام "چشمهایش" که در آن تصویرساده زنی با چشمهایی گیرا به تصویر درآمده بود. چشمهایی که گویا رازی را در خود مستتر کرده است. این تابلو با توجه به تجرد استاد و این که اهل این عوالم نبوده است مایه کنجکاوی و افسانه سرایی می گردد.

بعد از شهریور بیست و فضای آزاد پس از آن, زندگی نامه هایی از استاد در روزنامه ها چاپ می شود که به قول راوی همه مبتذل بودند. راوی ناظم مدرسه ای دولتیست که به نام استاد مزین شده است و نمایشگاه دائمی آثار نقاش هم در آنجا برپاست. او در پی یافتن حقیقت زندگی استاد و دانستن راز این چشمهاست و بر این باور است که صاحب این چشمها می تواند پرده از بخشی از زندگی استاد که بر همگان پوشیده مانده است بردارد. او با تمامی زنان و دخترانی که استاد را برای حتی یکی دو جلسه ملاقات کرده اند , دیدار می کند اما هیچکدام را صاحب آن چشمها تشخیص نمی دهد. تا اینکه بالاخره آن زن ناشناس را می یابد و طی یک پروسه و پروژه ای موفق می شود او را به حرف بیاورد. بخش عمده داستان , روایتیست که این زن ناشناس از استاد و خودش و رابطه شان و ...دارد.

عینکی روی چشم!

ما دنیا را آنگونه که هست نمی بینیم بلکه آنگونه که هستیم آن را می بینیم. ظاهراً از این ابتلا گریزی نیست اما به هر حال این موضوع بالا و پایین دارد. رمان ها و به خصوص رمانهایی که به مسائل اجتماعی می پردازند (حتی به صورت فرعی یا در پس زمینه) می توانند یک منبع خوب برای تاریخ اجتماعی باشند البته به شرطها و شروطها! مولانا یک بیتی در این خصوص دارد که باید با آب دلار آن را نوشت:

پیش چشمت داشتی شیشه کبود  

زان سبب عالم کبودت می نمود

ما معمولاً سفید و سیاه و رنگهای مختلف, همه را تیره می بینیم یا به همان رنگی که به چشممان زده ایم می بینیم. ما شدیداً به این مرض! (لازم است که مرض بخوانیمش) مبتلا هستیم, شاهد مدعایم را از همین کتاب می آورم ; در ص 10 پس از ذکر مراسم ختم و سوگواری حکومتی برای  استاد اینگونه می خوانیم:

اما مردم فریب نمی خوردند. آنها ساختمان باشکوه دانشگاه را هم چون به دستور دیکتاتور انجام گرفته بود, به زیان استقلال کشور و به سود انگلیس ها می دانستند, چه رسد به اینکه مرگ استاد نقاش را, آن هم در غربت...

این جمله از دیدگاه راوی بیان می شود و لزوماً نظر نویسنده نیست و حتی به نظر من نویسنده در این جمله اشاره ای ضمنی به این اشکال دارد. برگردیم به آن مرض, مشابه همان مردمی که آن موقع ساختن دانشگاه را سیاه می دیدند الان به خاطر همان بنا همه چیز آن زمان را سفید می بینند!

از دیگر موارد مثبت کتاب در زمینه ثبت زندگی اجتماعی زمان وقوع داستان , اشاراتی است که نویسنده در ذیل زندگی قهرمانان داستان به آن می پردازد: نظیر سلوک اجتماعی فرنگیس و خانواده اش به عنوان سمبلی از طبقه مرفه آن دوران (کافه, هنر, ارتباط با جنس مخالف, قیود اجتماعی و غیره و ذلک) یا چیزهای دیگر که می توانستند در این زمینه مفید باشند. اما وقتی عینک ایدئولوژیک بر چشم باشد, این قسمت ماجرا نقش بر آب می شود,همین!. شعارهایی که بعضی از اشخاص داستان می دهند مشمول این قضیه است نظیر:کسی که مزه فقر را نچشیده باشد نمی تواند هنرمند شود! یا تعریف شدن همه زندگی در ذیل مبارزه سیاسی و... البته شاید هم واقعیت جامعه ما اینگونه بوده است... در هر صورت بخشی در انتهای کتاب است با عنوان "می خواستم نویسنده شوم" که بسیار جالب است , علوی به نوعی ناکامی اش در دست یافتن به این آرزویش را همان کارهای سیاسی عنوان می کند ... واقعاً حیف.

مرعوب عشق , مرعوب قدرت

در ابتدای داستان راوی یک تصور کاریکاتور گونه ای از یک هنرمند مبارز دارد که من را به خنده انداخت, با این مضمون که کسی که مرعوب دیکتاتور نشد چگونه اسیر چشمان یک زن می شود؟!! خوشبختانه در ادامه نویسنده به خوبی غلط بودن این تصور را به خواننده ثابت می کند , امیدوارم که راوی هم متوجه شده باشد (البته بعید می دانم!). این را به خاطر قضاوتی که در انتها می کند می گویم (استاد این زن را نشناخته بود). چون اتفاقاً به نظرم خوب شناخته بود!... حالا بماند برای کامنتدونی...

***

در ادامه قسمتهایی که دوست داشتم را می آورم... (یک کم چاشنی طنز یک میله عصبانی به خاطر فشار کاری را هم به همراه دارد):

شهر تهران خفقان گرفته بود, هیچ کس نفسش درنمی آمد; همه از هم می ترسیدند, خانواده ها از کسانشان می ترسیدند, بچه ها از معلمینشان, معلمین از فراش ها, و فراش ها از سلمانی و دلاک; همه از خودشان می ترسیدند, از سایه شان باک داشتند... سکوت مرگ آسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامه ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغ های شاخدار پخش می کردند. کی جرات داشت علناً بگوید که فلان چیز بد است, مگر ممکن می شد که در کشور پادشاهی چیزی بد باشد.

این بخشی از پاراگراف ابتدایی داستان است. فضای تهران در دهه دوم همین قرنی که دهه آخرش را طی می کنیم! (چه قدر تغییرات داشته ایم!...البته خداییش دیگه الان دلاک نداریم!).

.

با دیپلم , با پول, با شوهر, با این چیزها آدم خوشبخت نمی شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند. با قسمت اولش موافقم اما چه بسیار آدمها که درد را تحمل کردند و چشمکی ندیدند و چه بسیار کسان که همینجوری وسط چشمک با چیز پایین آمدند آمدنی! مگر این که خوشبختی را طوری تعریف کنیم که قضیه حل و فصل شود...

.

...در پاریس هر انسانی با چشم دیگری به هموطنان خود نظر می کند. من وقتی به ایران آمدم و با مردم تماس پیدا کردم مایوس شدم. من مردم عادی را هوشیارتر و بیباک تر تصور می کردم. اما در آن تهران مرگبار آن روز به چشم می دیدم که قصاب سر کوچه با تملق و تزویر به پاسبان رشوه می دهد. آنجا در پاریس حاضر شدم که زندگی خود را فدای مردمی که در تصور من وجود داشتند بکنم. این قسمت خیلی قشنگ است, من که در نگاه اول یک احسنت بلند گفتم و این قسمت را برای نوشتن مطلب انتخاب کردم. اما ما مردم عادی نیازی به جان و جانفشانی نداریم آن هم جان یک فرد روشنفکر... مثلاً اگر استاد به جای شب نامه نویسی یک سطح شعور درک هنر شاگردانش را بالا می برد و آنها هم به همچنین , نسل من جلوی یک تابلو نقاشی هنگ نمی کرد...یا در باقی حوزه ها نیز به همچنین...اونوقت شاید اوضاعمون بهتر بود...

.

... مادرم از آن امل ها بود که تصور می کرد کلمه ی عشق فقط در کتاب حافظ باید خوانده شود. جمله معترضه قشنگی است, دوسش دارم. اما به گوینده این جمله باید بگویم تو که به مامانت اینا طعنه می زنی و به فداکاری خودت می نازی (تازه فداکاری از دیدگاه خودت) طرف دیگه به چه زبانی باید حالیت می کرد؟! اون قر و اطوار ص 187 واسه چی بود؟؟ هوی! وقتی ناز بی جا می کنی دیگه حق نداری نق بزنی که منو نفهمیدند و درک نکردند!

.

البته درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب می کند, آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید, آنجا اگر ایستادگی کردید... آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می چشید. این جملات را به خاطر قسمت اولش آوردم , هرچند اگر برای 100 نفر بخوانید این قسمت را 99 نفر موافق هستند اما پای قضاوت که قرار بگیریم هوووووم! ... قسمت دومش را هم حیفم آمد کات کنم, به هرحال ما همیشه یک هویج به نام دوران آرامش در پس ذهنمان هست و زمان حالمان را به باد می دهیم...

***

مرحوم مجتبی بزرگ علوی بخش اعظم زندگی خود را دور از وطن گذراند و در سال 1375در سن 92 سالگی در برلین از دنیا رفت. لینک هایی جهت آشنایی با زندگینامه ایشان در ذیل مطلب خواهم گذاشت. این کتاب را انتشارات نگاه منتشر نموده است. در یادداشت ابتدایی, ناشر از تلاش خود برای ارائه متن بدون غلط صحبت نموده است که بسیار نیکوست اما هنوز مواردی به چشم می آید: ص104 سطر15 , ص139 سطر16, ص187 سطر10 , ص200 سطر17, ص223 جمله اول و...

لینک های مرتبط:

زندگینامه بزرگ علوی اینجا و اینجا

چشمهایش بزرگ علوی ; گزینشی میان عشق یا سیاست! نشریه ادبی جن و پری

نقد کتاب چشمهایش وبلاگ محفل شبانه

.

پ ن 1: مشخصات کتاب من ; چاپ دهم 1389 تیراژ 3000 نسخه, 271 صفحه و قیمت 5000تومان.

پ ن 2: رای گیری پست قبل کماکان ادامه دارد.

پ ن 3: چند روزی فرصت آمدن به فضای مجازی را نداشتم چرا که دست و پایم در فضای غیر مجازی به هم گره خورده بود. خواهم آمد.