میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

موش‌ها و آدم‌ها - جان اشتین بک

پس از رکود اقتصادی شدید سال 1929 در آمریکا و متعاقب آن، خشک‌سالی چندساله در برخی ایالتهای این کشور، موج گسترده‌ای از مهاجرت به یخش‌هایی دیگر که امکان کار در آنجا بیشتر مهیا بود شکل گرفت. در «خوشه‌های خشم» دیدیم که برخی کشاورزانِ صاحب زمین، زمین‌های خود را از دست دادند و به اجبار، برای سیر کردن شکم خود به سوی کالیفرنیا رهسپار شدند و... در ادامه‌ی این فرایند گروهی از کارگران شکل گرفتند که از این مزرعه به مزرعه‌ی دیگر رفته و کارهای موقتی را انجام می‌دادند. این گروه عمدتاً مردان مجردی بودند که هیچ امکان و امیدی به تشکیل خانواده و ریشه گرفتن در جایی را نداشتند و اندک حقوق و اندوخته‌ی خود را در شبی به عیش‌ونوش و قمار، بر باد می‌دادند و دوباره به دنبال کاری جدید به جایی دیگر کوچ می‌کردند و عمر خود را به همین ترتیب سپری می‌کردند.

جورج و لنی دو کارگر از چنین قماشی هستند. جورج کوچک‌اندام و زرنگ، لنی تنومند و قوی اما اندکی شیرین‌عقل است. لنی در عوالم کودکانه‌اش دوست دارد چیزهای نرمی مثل پارچه مخمل یا حیوانات کوچکی مثل موش و خرگوش و غیره را ناز و نوازش کند اما این حیوانات نحیف در دستان قدرتمند او دوام نمی‌آورند و خیلی زود قالب تهی می‌کنند. سادگی لنی همواره او را در معرض خطر قرار می‌دهد اما جورج هوای دوست دوران کودکی خود را دارد و از او مراقبت می‌کند. در آخرین مزرعه‌ای که قبل از شروع روایت مشغول کار بوده‌اند، لنی لباس دختربچه‌ای را نوازش کرده است و جیغ‌های دختر سبب شده است که آن دو سریعاً از مزرعه فرار کنند. در ابتدای روایت آنها به محل کار بعدی خود نزدیک می‌شوند و جورج نکات لازم برای پیش نیامدن مشکلاتی مشابه را به لنی یادآوری می‌کند. حافظه لنی در این‌گونه موارد به اندازه‌ی ماهیِ قرمز است و خیلی زود فراموش می‌کند. یکی از تنها چیزهایی که هیچگاه فراموش نمی‌کند رویای مشترکی است که این دو در سر دارند: رویای خرید زمینی که روی آن برای خودشان کار کنند و محصول کار خود را ببینند.

این رمان کوتاه به در دسترس بودن این رویا و در عین‌حال به دور بودن آن می‌پردازد.

*****

از این نویسنده برنده نوبل دوازده رمان و چهار رمان کوتاه و دو مجموعه داستان کوتاه به همراه دو فیلمنامه و چندین کتاب غیرداستانی منتشر شده است. این چهارمین اثری است که از جان اشتین‌بک در وبلاگ معرفی می‌شود. پیش از این در مورد خوشه‌های خشم، ماه پنهان است و راسته کنسروسازی نوشته‌ام. موش‌ها و آدم‌ها در سال 1937 منتشر شده است و در اکثر لیست‌های منتخب نظیر 1000 کتاب گاردین و 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد. تعدد ترجمه این کتاب به فارسی با توجه به حجم کم و آوازه‌ی زیادِ آن کاملاً قابل درک است ولذا وقتی در سایت کتابخانه ملی می‌بینیم که تاکنون بیست ترجمه از این کتاب انجام شده است چندان متعجب نمی‌شویم!

مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، نشر ماهی، چاپ سوم 1393، 160 صفحه قطع جیبی، شمارگان 1500 نسخه.

...............

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه A. (نمره در سایت گودریدز 3.86 از مجموع 1780271 رای و در سایت آمازون 4.4)

پ ن 2: کتاب‌های بعدی به ترتیب «صدای افتادن اشیا» اثر خوان گابریل واسکس، «اندازه‌گیری دنیا» اثر دانیل کلمان خواهد بود.

  

 

رویای آمریکایی

من دچار بیماری‌های متعددی هستم! از سنگ کلیه و التهاب روده گرفته تا سینوزیت و برونشیت مزمن... اما چیزهایی هستند که کمک می‌کند سرپا بایستم و ادامه بدهم؛ داشتنِ رویا و آرزو یکی از آن چیزهاست. یکی از دیرپاترین رویاهای شخصی من رویای آمریکاییِ اصلِ ایرانی است! من خودم را می‌بینم که سرِ موعد یا حتی پیش از موعد بازنشسته شده‌ام و در مزرعه‌ای دنج زندگی می‌کنم: در بخشی از مزرعه چیزهایی می‌کارم، مرغ و خروس و بلدرچین هم که هست، شیرِ بز (از این فرانسوی‌ها که حسابی شیر می‌دهند!) می‌دوشم و پنیر و ماست می‌زنم، یک سالن کوچک پرورش قارچ هم آن گوشه دنج سمت چپ برپا کرده‌ام، صبح‌ها سری به اینها می‌زنم و مقداری کتاب هم می‌خوانم، بعد از ناهار چرتی می‌زنم، گاهی دوستان را جمع می‌کنم و مافیا و بازی‌هایی از این دست انجام می‌دهیم، شام را حتماً زود می‌خورم!، قبل از خواب هم کتاب مبسوطی می‌خوانم و... حتماً شما هم قبول دارید که این رویا گاهی از قوی‌ترین داروهای شیمیایی بهتر عمل می‌کند.

رویای فوق اشتراکات زیادی با آن رویای استاندارد آمریکایی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم دارد. کارگران مورد اشاره در داستان به‌خاطر شرایط زندگی خود در مزارع، حقوق خود را در مکان‌هایی خاص صرف رفع محرومیت‌ها و عیش‌ونوش و قمار می‌کردند و پس از برخاستن از بامداد خمار به سراغ پیدا کردن کار بعدی می‌رفتند و پس‌انداز و رسیدن به رویاها و آرزوهای خود را به ماه‌های بعد موکول می‌کردند و این دور باطل تا زمان مرگشان ادامه می‌یافت. اما خوشبختانه این سبک لذت‌جویی‌ها برای ما نه ممکن است و نه ما اهلش هستیم! پس آیا من می‌توانم با پس‌انداز به رویای خود نزدیک شوم!؟ تجربه نشان داده است در کشور ما با پس‌انداز کردن به جایی نخواهیم رسید!! چون غولی در مراحل اول و وسط و آخر بازیِ ما وجود دارد به نام «تورم» که فاصله ما را با مقصد مدام زیاد و زیادتر می‌کند. در واقع کاری که کارگران آمریکایی با حقوق خود در کافه‌ها و... می‌کردند، این غول با ما می‌کند. برخی از روی تجربه به این نتیجه می‌رسند که پول خود را سریعاً به کالا تبدیل کنند و بدین‌ترتیب ما به سمت کوچه پس‌کوچه‌های دم دست سوق داده می‌شویم... خرید کالای بیشتر و تجملات... وقتی به خودمان می‌آییم از آن رویاها فقط ماکتی پوچ و مسخره از خوشبختی و سعادت برجا مانده است. این تأثیری است که مستقیم و غیرمستقیم، ساختارهای کلان بر روی مسیر زندگی ما می‌گذارد.

تعاونی دونفره‌ی جورج و لنی

شخصیت‌های مختلف داستان همه تنها هستند و احساس تنهایی می‌کنند و تنهایی شخصیت‌های داستان به قول یکی از آنها سبب می‌شود که در نهایت به آدم‌های بدجنسی تبدیل شوند. با هم بودن جورج و لنی در میان تعداد زیادی از آدم‌های تنها کاملاً به چشم می‌آید و در مورد آن صحبت می‌کنند. رابطه این دو نفر در قیاس با باقی هم‌قطارانشان متفاوت است: «ولی ما، من تو، وضعمون فرق می‌کنه. ما فکر فردامون هستیم! ما یکی رو داریم که باش حرف بزنیم، یکی رو داریم که فکرمون باشه، غصه‌مونو بخوره. ما مجبور نیسیم چون جایی نداریم، بریم کافه و پولمونو بذاریم پای بطری. اونای دیگه اگه بیفتن زندون باید همون‌جا بپوسن، چون هیچ‌کسو ندارن فکرشون باشه. ولی ما اینجوری نیستیم.» در واقع دوستی و وجود رویای مشترک و تفاهم و همکاری برای رسیدن به آن موجب شده است که این دو به چنین جایی برسند.

شاید در بدو امر رویاهای آنها کمی بچگانه و دل‌خوشکنک به نظر برسد اما در کمرکش داستان و پیوستن کندی (پیرمرد یک‌دست با اندوخته‌اش) به این شرکت تعاونی دونفره، خریدن زمین حداقل روی کاغذ کاملاً در دسترس قرار می‌گیرد. حتی آن سیاه‌پوست پیر (کروکس) که استدلال‌های تجربی نغزی در مورد عدم امکان موفقیت می‌آورد نیز پیشنهاد همکاری می‌دهد. در نقل قول بالا حقیقتی نهفته است؛ اعتماد و دوستی و همکاری و هم‌افزایی می‌تواند خیلی از ناممکن‌ها را ممکن کند. این موضوع را هم در «ماه پنهان است» و هم در «راسته کنسروسازی» می‌توان دید.

آیا ما در یک داستان ناتورالیستی زندگی می‌کنیم؟

ما می‌توانیم آزادانه در راستای رسیدن به رویاهای خود تلاش کنیم اما آیا تلاش و اراده ما کفایت می‌کند؟! طبعاً این وسط دو پارامتر قدرتمند و تأثیرگذار حضور دارد: محیط و وراثت. جامعه و ساختارهای اجتماعی محدودیت‌های قدرتمندی اعمال می‌کنند، مثلاً در انتهای رویای آمریکایی خودم مشخص شد که ساختارهای اقتصادی جامعه چگونه همه رشته‌ها را پنبه می‌کند. در آن مثالِ خاص قید و بندهای دیگری هم وجود دارد: ارتباطات خانوادگی، تحصیل و آینده فرزندان، امکانات پزشکی و رفاهی و... که همگی دست به دست هم مانع از عزیمت من به آن مزرعه رویایی می‌شود.

عامل قدرتمند دوم وراثت و خصوصیات ژنتیکی افراد است. بالاخره هرکس خصوصیات و مشخصاتی دارد که عمدتاً خود آن شخص نقشی در وجود آنها نداشته است و معمولاً تغییرناپذیرند. در این داستان لنی علایق و خصوصیاتی دارد که نمی‌تواند از آنها رها شود و در انتها جان خود را به همین خاطر از دست می‌دهد.

سگ‌کشی

موقعیت جورج در انتهای داستان یک موقعیت تراژیک است. در جایی از داستان سگِ کندی وارد خوابگاه می‌شود، این سگ چنان پیر و از کارافتاده شده است که حتی نمی‌تواند خوب غذا بخورد یا خودش را از شر حشرات موذی خلاص کند و بوی گندش همه را عذاب می‌دهد و کارگران ساکن در خوابگاه، کندی را تحت فشار می‌گذارند تا این سگ را خلاص کند. نهایتاً یکی از کارگران سگ را می‌برد و با شلیکی به پشت گردنش، به‌گونه‌ای که دردی را حس نکند، می‌کشد. تصویر مغموم کندی هنگامی که سگ را می‌برند ترحم‌برانگیز است. او سرنوشت خودش را در آیینه سرنوشت سگش می‌بیند. وقتی دیگر توانی برای کار کردن نداشته باشد از مزرعه اخراج می‌شود و خیلی زود به وضعیتی دچار می‌شود که مردنش بهتر از زنده بودنش است و به قولی حتی کسی پیدا نشود که او را خلاص کند.

جورج هم در دوراهی مشابهی قرار می‌گیرد. شلیک انتهایی جورج، شلیک به آن تفاوتی است که تا آن زمان با دیگران دارد (همراهی و هم‌صحبتی و دوستی). اعلام شکست رویاهایش است. شلیک به مغز خودش است.

عنوان کتاب

اینکه بگوییم موش‌ها در عنوان کتاب نماد کارگران زحمتکش هستند برداشت صحیحی نیست، چون در ادامه باید بگوییم آدم‌ها نماد چه کسانی هستند!؟ ارباب‌های ظالم!!؟ خُب بعدش!!؟ چه نتیجه‌ای می‌توان گرفت؟ چه ارتباطی با داستان دارد؟ عنوان رمان از شعری از رابرت برنز (شاعر شهیر اسکاتلندی که در تمامی ممالک انگلیسی‌زبان نیز پُرآوازه است) گرفته شده است: «دلپسندترین طرح‌های موش‌ها و آدم‌ها اغلب شدنی نیست». این عبارت به تنهایی گویای کلیت داستان است. موش‌ها و آدم‌ها هم‌تراز هم قرار گرفته‌اند و اشتراک آنها همین نقش بر آب شدن طرح‌هایشان است. در واقع عنوان کتاب یک دوگانه و دوقطبی نیست که از ظلم اربابان و رنج طبقه کارگر سخن بگوییم. داستان عامدانه به رابطه کارفرما-کارگر ورود نمی‌کند. ارباب فقط در یک صحنه حضور دارد که در آنجا هم آدمی زورگو به نظر نمی‌آید. پسرِ ارباب حضور بیشتری دارد اما او هم علیرغم هارت‌وپورت‌هایش اساساً شخصیتی نیست که بتوانیم ظلم اربابان و چه و چه را به داستان بچسبانیم! فقط تصور کنید یک کارگر بزند دست پسر ارباب را له و لورده کند و بعد بدون هیچ تاوانی به کار خود در مزرعه ادامه دهد! این چه ظلم و زورگویی است!؟

رویکرد انسانی این داستان در قالب‌های کوچک این‌چنینی نمی‌گنجد. این داستان به گوشه‌ای از رنج‌های انسان در این دنیا می‌پردازد. در فهم و تحلیل داستان تکیه بیشتر را باید به فعل «شدنی نیست» در شعر داشته باشیم که سرنوشت تراژیک شخصیت‌های اصلی داستان را نشان می‌دهد.

خارج از داستان البته می‌توان روی قید «اغلب» هم انگشت گذاشت و شعله‌ی امید را روشن نگاه داشت!

 



نظرات 9 + ارسال نظر
سمره پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 10:12 ب.ظ

سلام
چه جالب بود
ممنون از خانم رویا
که زحمت نگه داشتن میله بدون پرچم رو میکشه

سلام

محبوب شنبه 16 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 07:37 ب.ظ http://2zandarman.blog.ir/

سلام
یک اعترافی بکنم. راستش این کتاب ها بیشترازاونی که من رو یاد خودشون بندازن یاد دوره یی اززندگی خودم می ندازن.
مثلا همی خوشه های خشم. سالها پیش وقتی داشتم می خوندمش یادمه تو یکی از ده ها خونه مستاجری بودیم. تو یک زیرزمین که نورکمی داشت و فقط یک پنجره رو به حیاط داشت و من برای اینکه بتونم هم ازآفتاب بهره ببرم و هم روشن کردن لامپ باعث عصبانیت صاحبخونه مون نشه. پشت طاقی پنجره برای خودم بالش گذاشته بودم و می نشستم همونجا و کتاب می خوندم و هربار صاحبخونه مون که یک خانم پیرو به شدت مذهبی و خرافاتی بود من رو می دید.( چون من مثل خانم های دیگه اهل تو حیاط یا توکوچه نشستن و خاله بازی نبودم) و بیشترپناه می بردم به کتاب. مخصوصا روزهای سخت بیکاری و دانشجویی و حاملگی و .... تمام لذت زندگی برای من اون وقتها فقط کتاب خوندن بود. بعد اون صاحبخونه پیرکه حتی اسمشم فراموش کردم،فکرمی کرد که من مشکلی مرضی چیزی دارم که ازبقیه دوری می کنم. می گفت لااقل به جای اون کتابای بی صاحاب، قرآنی دعایی چیزی بخون دخترم تااجرش به منم برسه....بعد برای اینکه ازشرش خلاص بشم مجبورشدم یک پرده توری پشت شیشه بزنم و یادمه خوشه های خشم رو که می خوندم نورآفتاب سایه روشن و شبکه شبکه می تابید به صفحات.
ممنونم بابت این این نوشته های خوب و ممنون که من رو یاد خاطرات خیلی دورم انداختید.
پاینده و مانا ماشید دوست خوبم.

سلام
قابل درک است چرا چنین اتفاقی رخ می‌دهد. گاهی برخی کتابها دوره‌هایی از زندگی ما را نشانه‌گذاری می‌کنند و سالها بعد با برخورد به آنها ناخودآگاه در ذهنمان تصاویری از آن دوره بارگذاری می‌شود.
کتاب‌های لامذهبی
اجر بدون زحمت! ... یکی از خلقیات ما ایرانیان است...
من هم از این جملات زیاد شنیده‌ام... از مادرم و از دیگران... حیف چشم نیست می‌گذاری پای این کتابهای لامذهبی
سلامت باشید

احمد شنبه 16 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 08:17 ب.ظ

زمانی کسب و کاری راه انداخته بودم و امیدوار بودم از اون وضعیت کاری و بیشتر بیکاری نجات پیدا کنم. یه جورایی امید زیادی بهش بسته بودم و چاره‌ای هم نداشتم جز امید بستن. این کتاب رو که میخوندم یاد اون دوران افتاده بودم و امیدی که تو دلم مرد. حالا هم که من اینجام برده ی مدرن مزارع خاک و سیمان و آهن

سلام
اگر درست حدس زده باشم نزدیکی‌های راین هستید... اگر این‌چنین باشد جای آن امید، امید دیگری رویید و ... این سلسله آرزوها به هرحال خاکریز و سدی در برابر ملال هستند. اگر نباشند تانک‌های ملال تا پایتخت ما یکسره خواهند راند!
از دل همان مزارع خاک و سیمان و آهن جوانه‌هایی جدید سر خواهد زد. مطمئن باش

بندباز یکشنبه 17 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 05:32 ب.ظ https://dbandbaz.blogsky.com/

درود بر میله
به نظرم اینکه آدم در راه رسیدن به رویاهایش بتواند چند نفر را با خودش همراه کند قدرتی به او می دهد که بتواند در برابر باقی شرایط تاب بیاورد... بیشتر وقت ها مشکل از جاییست که آرزوهای آدم ها چندان با هم همسو نیستند
اما یک راه حلی هم هست. وقتی دیدی یک رویایی در دسترس نیست چیز دیگری را جایگزینش کن. چیزی که اندکی در دسترس تر باشد!...

سلام بر بندباز
همراهی و همراه‌پذیری خصوصیتی است که باید در خودمان تقویت کنیم. متاسفانه شرایط اجتماعی سمت و سویش در جهتی نیست که این همراه‌شدن‌ها را تقویت کند.
طبعاً برای رسیدن به بالای بام بایستی پله‌ها را یک به یک بالا رفت.

احمد پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 11:09 ب.ظ

یک جمله از مارکز هست تو کتاب پاییز پدرسالار میگه: «بدبخت ها و بیچاره ها همیشه بازنده اند. این را مسلم بدانید که اگر روزی ارزش مدفوع آدمی بالا برودآن وقت آن‌ها بدون سوراخ ماتحت به دنیا خواهند آمد.»
کتاب موش ها و آدم ها خیلی برام خاصه بازم میخوام تشکر کنم از شما که هستید و مینویسید همچنان.

سلام دوست عزیز
این جمله مارکز موجبات پانسمان دردهای روانی ما را فراهم می‌کند
ترجمه‌ای که من خواندم این جمله را اینگونه روایت کرده بود: «سر فقرا بی‌کلاه ماند، باور کنید بیچاره‌ها همیشه قاق می‌شوند و اگر یک روز گُه ارزش پیدا کند، آن‌ها بدون سوراخ به دنیا می‌آیند.»
تفاوتی ندارد البته
ممنون از لطف شما

مدادسیاه شنبه 23 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 11:17 ق.ظ

نمی دانم چرا جورج و لنی را به عنوان برادر در ذهن داشتم.
من بیشتر مایلم مثل سارتر فکر کنم تنها مانع واقعی آدم در تحقق رویاهایش خود اوست. البته مفهوم از سارتر و عبارت از خودم است.

سلام بر مداد گرامی
اگر برادر بودند تراژدی سنگین‌تری می‌شد.
من هم مایلم که اراده و اختیار خودم را در همان سطحی که گفتید تصور کنم اما هم وراثت و هم محیط مرا تحت تاثیر قرار می‌دهند. البته یاد مغز خودمان افتادم که برخی دانشمندان می‌گویند ما چیزی کمتر از 5درصد ظرفیت و توان آن را به کار می‌بریم! فی‌الواقع ما درصد کمی از همان آزادی و اختیار را مورد استفاده قرار می‌دهیم! شاید بحث در مورد حد ومرزها وقتی از حداقل‌ها هم بهره نمی‌بریم خنده‌دار باشد

ماهور سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 08:51 ب.ظ

سلام
برام همیشه سوال بود که اسم کتاب بیانگر چیه اغلب فکر میکردم موش ها لنی ها هستن و ادمها جورج ها
چه عکس روی جلد جذابی...عکس رو جلد کتاب من یه ادم اخموی مصممِ نگرانه که حتما جورجه
داشتن نقشه یا رویا یا هدف خیلی مهمه برا زندگی کردن...حتی پوچ و کاذب و مسخره اش...
دو شب پیش تو فیلم پاراسایت یه دیالوگ گفته شد که : بهترین نقشه برای اینده نقشه نداشتنه چون هیچ وقت بر اب نمیشه...
البته درسته که سختی ها و کاستی های زندگی خیلی نقشه های ادمو بهم میریزه اما منم با نظر مداد سیاه عزیز موافقم منم یاد این جمله سارتر افتادم که اگه یک فلج مادرزاد نتونه قهرمان مسابقه دو بشه خودش مقصره
با قسمت سگ کشی موافقم
خیلی وقتها خرید و تجملات هم میتونه اثرش از داروهای شیمیایی بیشتر باشه!!
(البته برای خود من هم همون تصویرسازی رویاها بیشتر جواب میده)

سلام بر ماهور
کاملاً این استعداد را دارد که ما را گمراه کند... طبعاً در زبان فارس منظورم است... در عنوان انگلیسی یک of در ابتدای عنوان هست که فکر می‌کنم راهگشاست
طرح‌های جذاب زیاد بود و من این را برگزیدم چون یک‌جورایی پرداخت یک رویای مشترک را توسط دو نفر نشان می داد.
ما همینجوری هردمبیلی زندگی می‌کنیم و مخرج مشترکش می‌شود همین اوضاعی که داریم بعد صحبت از نقشه‌های بیگانگان می‌کنیم
در مورد صحبت مداد هم الان یک‌چیزایی اونجا نوشتم که اینجا تکرار نمی‌کنم
خرید که واقعاً اثربخش است. اصلاً یکی از دراگ‌هایی که در اون یکی پست در موردش سوال کردی همین خرید است. خرید و مصرف از دراگ‌های موثر قرن بیستم به بعد است. شاید موثرترین. هم در بعد اجتماعی و هم در بعد فردی که شما طنازانه به این بعدش اشاره کردید.

رضا کیانی جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 10:39 ب.ظ http://wars-and-history.com

سلام دادا... زمون شاه خدا نیامرز فیلمشو ساختن.... مرتضی عقیلی بازی کرده

سلام رفیق
ای وای از آن جلسه
پس فیلم فارسی‌اش هم ساخته شده است

رضا کیانی سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 09:13 ب.ظ http://wars-and-history.com

اتفاقا فیلمفارسی نیست... خیلی فیلم خوبی و خوش ساختی هست که در غوغای سینمای قبل از انقلاب خیلی بهش توجه نشد و امروزه هم متاسفانه ناشناس مونده... بازی های خیلی خوبی هم داره... تا اونجا که یادمه نقش خل وضع رو همایون بازی کرده بود و خیلی هم خوب... مادر لیلا حاتمی هم توی فیلم بودش
http://www.sourehcinema.com/Title/Title.aspx?id=138205140101

آهان ممنون
عنوان فیلم را شاید می‌شد بهتر انتخاب کرد... به هر حال نیم قرن قبل سلیقه‌ها متفاوت بود.
در کل جالب بود مرسی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد