میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مارش رادتسکی – یوزف روت

پاراگراف اول: «تروتاها خاندانی نوپا بودند. نیای آن‌ها پس از نبرد سولفرینو به عنوان اصیل‌زادگی نائل شد. او مردی اسلوونیایی بود و از آن پس نام شیپولیه – روستای زادگاهش – بر نام خانوادگی‌اش افزوده شد. تروتا فون شیپولیه را تقدیر برای کاری نام‌بَردار برگزیده بود؛ اما او بعدها چنان کرد که نامی از او در خاطر آیندگان نمانَد.»

پاراگراف نخست داستان از آنهایی است که می‌توان آن را «آگاهی دهنده از پایان» نام‌گذاری کرد. این آگاهی می‌تواند کاملاً شفاف (مثل خنده در تاریکی یا تونل و...) و یا مثل این کتاب با اندکی ابهام همراه باشد. از این پاراگراف ما عجالتاً درمی‌یابیم که موضوع داستان در مورد چند نسل از خاندان تروتا است که می‌توانستند بسیار مشهور باشند اما عاقبت آنها به گمنامی ختم شده است و حالا نویسنده تصمیم گرفته است این مسئله را برای ما باز کند. این سبک از آغاز، ذهن خواننده را تحریک می‌کند تا به پیگیری داستان ادامه دهد. نویسنده در مقاطع دیگری باز هم چنین کاری را می‌کند و شوک‌هایی از این دست وارد می‌کند تا خواننده را به نوعی حفظ کند. این سبکی است که معمولاً در داستانهای دنباله‌دار و سریالی به کار می‌رود تا خواننده را تا شماره‌ها و روزهای بعدی گرم نگاه دارد. بد نیست بدانیم که مارش رادتسکی هم ابتدا به همین صورت در روزنامه چاپ شد.

ستوان یوزف تروتا افسر پیاده‌نظامِ ارتش امپراتوری هاپسبورگ است و در گرماگرم یک نبرد خونین و درست زمانی که فرمان آتش‌بس صادر شده است و تیراندازی‌ها رو به فروکش کردن می‌رود ناگهان قیصر فرانس یوزف را در نزدیکی خود می‌بیند. یکی از همراهانِ ستادنشین دوربینی به قیصر می‌دهد تا امپراتور نگاهی به صحنه نبرد و عقب‌نشینی دشمن بیاندازد. ستوان تروتا که خوب می‌داند انعکاس نور خورشید در شیشه دوربین قیصر را به عنوان یک هدف حاضر و آماده در تیررس تک‌تیراندازان دشمن قرار می‌دهد در یک اقدام ناخودآگاهانه دستانش را به سمت قیصر پرتاب کرده و او را نقش زمین می‌کند. بدین‌ترتیب تیری که احتمالاً در مغز قیصر قرار می‌گرفت بر کتف ستوان نشست. تروتا پس از معالجه و بهبودی به درجه سروانی ارتقاء یافت و او که یک روستایی‌زاده بود به پاس نجات جان قیصر بالاترین نشان امپراتوری یعنی نشان ماریاترزا و همچنین لقبی اشرافی (بارون) دریافت کرد. این آغاز طوفانی داستان است. پس از آن داستان عمدتاً به زندگی پسر و نوه‌ی او و مسیری که در اثر فداکاری پدربزرگ، ریل‌گذاری شده است، می‌پردازد.

در مطلب قبلی نوشتم که این اثر تابلویی است که در صورت دقت در آن می‌توان اولاً به سبک زندگی و روابط اجتماعی، سیاست و اقتصاد در آن دوره (نیمه دوم قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانی اول) در قلمروی که امپراتوری اتریش-مجارستان نام داشت، واقف شد و از آن مهم‌تر به عوامل مختلفی که به فروپاشی این واحد سیاسی منجر شد پی برد. معمولاً ما دلیل انقراض این امپراتوری را شکست در جنگ جهانی اول قلمداد می‌کنیم اما این اثر نشان می‌دهد ناقوس زوال این امپراتوری سالها قبل به صدا درآمده بود. در ادامه مطلب برداشت‌های خودم از این تابلو را شرح خواهم داد.

داستان شروع خوبی دارد و در مجموع اثری قابل تأمل محسوب می‌شود. ترجمه خوبی هم دارد و آنطور که مشخص است مترجم برای کار خودش«وقت» گذاشته است که این امر درخور تقدیر است.

*****

یوزف روت متولد سال 1894 در ناحیه برودی که مطابق مرزبندی‌های کنونی در کشور اوکراین قرار دارد در خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد. پدرش پیش از به دنیا آمدن یوزف صحنه‌ی خانواده را ترک گفت؛ گویی در اثر از دست دادن تعادل روانی جایی بستری شده و زنده بیرون نیامده است. او توسط مادر و خانواده مادری‌اش پرورش یافت. پس از اخذ دیپلم برای ادامه تحصیل راهی وین شد. در سال 1916 اولین داستان خود را با عنوان شاگرد ممتاز در یکی از روزنامه‌های معتبر اتریش به چاپ رساند. در همین سال تحصیلات خود را در زمینه فلسفه و ادبیات آلمانی نیمه‌کاره رها کرد و وارد ارتش و جنگ جهانی اول شد. در سالهای خدمت سربازی اشعار و پاورقی‌هایش در روزنامه‌ها به چاپ می‌رسید. پس از خدمت، فعالیت روزنامه‌نگاری خود را در وین به صورت حرفه‌ای آغاز کرد و دو سال بعد به برلین رفت و در روزنامه‌هایی مطرح ادامه فعالیت داشت. او به واسطه شغلش به نقاط مختلفی از اروپا سفر کرد و در حوزه فعالیتش پرآوازه و مشهور شد و عمده داستانهایش را ابتدا در همین مجلات و روزنامه‌ها منتشر می‌کرد. او به واسطه تجربیاتش بسیار نگران از قدرت گرفتن نازی‌ها در آلمان بود و پیش‌بینی‌هایش هم درست از آب درآمد. پس از روی کار آمدن هیتلر و در مراسم کتابسوزان آثار او هم به آتش کشیده شد. او در سال 1933 به پاریس رفت و باقی عمر کوتاهش را در تبعید سپری کرد. در سال 1939 و در 45 سالگی از دنیا رفت و در پاریس به خاک سپرده شد.

از یوزف روت آثار متعددی بر جای مانده است و این اواخر تعدادی از آنها نیز به فارسی ترجمه شده است. مهمترین اثر او مارش رادتسکی است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. این کتاب در سال 1932 منشر شده است و در واقع آخرین اثر او قبل از خارج شدن از آلمان محسوب می‌شود.

******

مشخصات کتاب من: ترجمه محمد همتی، انتشارات فرهنگ نشر نو، چاپ اول 1395، شمارگان 1100 نسخه، 485 صفحه (با مقدمه و یادداشتها).

..........

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.1  نمره در آمازون 4.2 )

پ ن 2: املای انگلیسی نام فامیلی نویسنده با نویسنده نامدار آمریکایی Roth کاملاً مشابه است اما برای ما او یوزف روت است و ایشان فیلیپ راث!

پ ن 3: مطلب از یک هفته قبل نیمه آماده بود اما گرفتاریهای شخصی مانع از ایجاد فرصت بود و کمی کار را به تأخیر انداخت.

پ ن 4: کتاب بعدی «بندرهای شرق» اثر امین معلوف (مألوف) خواهد بود!


 

 

می‌توان پیرامون علل فروپاشی امپراتوری اتریش-مجارستان بر اساس نظریات اساتید تاریخ و جامعه‌شناسی قلم‌فرسایی کرد که البته کار خوبی است اما من به عنوان یک خواننده وقتی این کتاب را می‌خوانم، در این زمینه خُرده‌تصاویری در ذهنم شکل می‌گیرد که اگر آنها را کنار هم بگذارم یک تصویر کلیِ قابل تأمل در زمینه علل سقوط شکل می‌گیرد. به نظرم ماحصل کار نویسنده کم از کار تاریخ‌دانان و جامعه‌شناسان ندارد و نه تنها به هرآنچه که آنان در باب سقوط تمدن‌ها و امپراتوری‌ها نوشته‌اند پرداخته است بلکه گاهی نکته‌های بسیار دقیقی بر آنها افزوده است. تا جایی که در توان من است این ادعا و این تابلو را شرح خواهم داد.

 

کهن‌سالی

در مرکز این تابلو قیصر فرانتس یوزف با پازلفی‌های کاملاً سفید شده حضور دارد! در داستان به غیر از صحنه ابتدایی، قیصر همواره به صورت یک پیرمرد ظاهر می‌شود و کاملاً مشخص است که نویسنده به این امر اصرار دارد. اصولاً فشرده ساختن سه نسل از خاندان تروتا در دوران سلطنت فرانتس یوزف به همین خاطر صورت پذیرفته است. پدربزرگ (یوزف تروتا) که ستوانِ جوانی است با این‌که باصطلاح بهار زندگی‌اش را می‌گذراند اما با شتابی زیاد پیر می‌شود. فرزندش (فرانتس) که بخشدار می‌شود هم خیلی سریع پای در مرحله پیری می‌گذارد و در عمده‌ی داستان در قالب کارمندی باسابقه و وظیفه‌شناس و البته پیرمرد تصویر می‌شود و نسل سوم (کارل یوزف) با اینکه ستوان جوانی است از نظر روحی همانند یک پیرمرد افسرده است و چندین و چند بار به انحاء مختلف این قضیه به صراحت بیان می‌شود. به نظر می‌رسد که هدف نشان دادن کهن‌سالی نظام و نزدیکی آن به مرگ است.

در بخشی از داستان قیصر به منظور سان دیدن به هنگی که ستوان کارل یوزف در آن مشغول است نزدیک می‌شود. دیالوگی بین این دو شکل گرفته و قیصر نام او را می‌پرسد. قیصر با شنیدن نام او واقعه سولفرینو را به یاد می‌آورد و از این‌که حافظه‌اش چنین یاری کرده خُلقش باز می‌شود (از این احساس که هنوز پیر نشده است) و به ستوانِ جوان از خدمات و فداکاری پدرش می‌گوید. کارل یوزف به او خاطرنشان می‌کند که آن فرد قهرمان پدربزرگش بوده است! این یادآوری غیرمستقیم از «زمان»ِ سپری شده حالِ قیصر را حسابی می‌گیرد چرا که نشان از نزدیکی به مرگ دارد.

«پیری» اولین تصویری است که در مواجهه با رمان در ذهن من شکل گرفت.

 

وضعیت ارتش

مهمترین بخش امپراتوری اتریش-مجارستان و نظام‌های مشابه، بخش نظامی آن است. این سبک از حکومت‌ها بدون ارتش قدرتمند خیلی زود از هم می‌پاشند. بخصوص در آن دوران. و بالاخص در یک امپراتوری چند ملیتی! لذا نویسنده به درستی بر این بخش تمرکز ویژه‌ای دارد.

نظامی‌ها در داستان به واسطه پیشینه‌ی نهاد ارتش در شکل‌گیری و حفظ و ثبات امپراتوری در دوران گذشته بر این باور هستند که اصولاً «نظامی» بر «غیرنظامی» برتری دارد. این غرور و خودبرتربینی به چه حماقت‌ها و فجایعی که ختم نمی‌شود. طنز تلخ آنکه وقتی برخی غیرنظامیان بنا به قانون برای طی کردن دوره آموزش سالانه وارد پادگان می‌شوند، برای اینکه خدشه‌ای به این باور نظامی‌ها وارد نشود خود را به حماقت می‌زنند! یکی از این دست افراد که وکیل موفقی است به قول خودش هنگام ورود به پادگان «مغزش را خاموش می‌کند» و ... نتیجه چنان باوری همین می‌شود که هیچ ایده و نبوغ جدیدی وارد سیستم نشود و در نتیجه رو به اضمحلال برود.

علاوه بر مورد فوق ارتش امپراتوری به دو بلای مستی و قمار هم مبتلاست. مستی زندگی را راحت می‌کرد! بخصوص در نقاط دور از مرکز که زندگی سخت بود. قمار هم شور و شوقی وصف‌ناشدنی با خود برای افسران ملال‌زده همراه می‌آورد. در واقع همین رکود و سستی و ملال سربازان را به سمت این دو سوق می‌دهد و برای نهادی که پرسنل آن می‌بایست همواره هوشیار و آْماده باشند مشخص است که این دو «عادت» چه عواقبی را در پی خواهد داشت.

 از دیگر باورهای مضر برای چنین نهادی «تقدیرگرایی» است: هرچه بخواهد بشود، می‌شود! این باور به بحرانی در تصمیم‌گیری و عملاً بی‌تصمیمی منتهی می‌شود! وقتی مهمترین نهاد یک نظام چنین شود مشخص است که فرو خواهد پاشید.

باور دیگری که مدام بر زبان ارتشی‌ها در داستان جاری می‌شود و از موارد اختصاصی و ویژه‌ی این امپراتوری و این داستان به حساب می‌آید باور به این گزاره است که اگر جنگی دربگیرد امپراتوری سقوط خواهد کرد!! این ارتش سالیان سال است که در هر جنگی وارد شده شکست خورده است و هر بار بخشی از سرزمین‌های امپراتوری از دست رفته است. از زمان رادتسکی به بعد فقط شکست در کارنامه آنها ثبت شده است. چیزی شبیه به تیم فوتبال منچستر یونایتد! اگر این مثال کفایت دارد یک هوپ در کامنت خود ثبت کنید و اگر نه دو هوپ!

باور دیگری که مدام تکرار می‌شود ناممکن بودن در کنار هم ماندن و اتحاد ملت‌های مختلف داخل امپراتوری است. وقتی چنین باوری در این سطح از همه‌گیری، آن هم در میان مهمترین رکن نظام شکل گرفته باشد طبعاً فروپاشی امری حتمی است. ارتش امپراتوری یک زمانی برای خودش ابهتی داشت اما در زمان روایت داستان قبح ترک آن به شدت ریخته است.

بهترین بخش از داستان که وضعیت ارتش را نشان می‌دهد (یعنی همه موارد فوق به همراه موارد دیگر) صحنه‌‍ایست که خبر ترور ولیعهد می‌رسد. در این صحنه افسرانی که در جشن سالگرد تأسیس هنگ حضور دارند با شنیدن شایعه واکنشهای متفاوتی نشان می‌دهند که کاملاً گویای حوادثی است که پس از آن اتفاق افتاد و به فروپاشی امپراتوری منجر شد.  

 

شکاف بین نسلی و تغییر ارزش‌ها

در طول داستان دگرگونی ارزش‌ها و تفاوت بین نسل‌ها در این زمینه نمود خوبی دارد. از لحاظ تصویری بهترین تفاوت در مقایسه صحنه ابتدایی و صحنه انتهایی نمایان می‌شود. پدربزرگ در صحنه ابتدایی جانش را برای قیصر به خطر می‌اندازد و در صحنه انتهایی نوه‌اش جانش را بر سر آب رساندن به هم‌قطارانش از دست می‌دهد. احساس نوه نسبت به قیصر دیگر فقط از سر «دلسوزی» است، حال آنکه همین شخص زمانی با شنیدن مارش رادتسکی آرزو می‌کرد جانش را برای قیصر بدهد. در صحنه مرگ نوه، نویسنده تلاش می‌کند که به هیچ عنوان ارتباطی بین فداکاری کارل و قیصر و وطن و ارزش‌هایی از این دست برقرار نشود.

این امر محدود به شخصیت‌های اصلی نیست. یکی از شخصیت‌های فرعی (خیلی فرعی!) سروان یلاتسیچ است؛ او که اسلاو تبار است همواره وفادار به دودمان هاپسبورگ و باورمند به ارزش‌های رسمی نظام بوده است (منظورم در واقع مهمترین ارزش امپراتوری است که چشم‌پوشی از ملیت و قومیت متفاوت خود و ایمان و اعتقاد به یک امر فراملی که همانا تقدس و حقانیت دودمان هاپسبورگ برای زعامت این محدوده جغرافیایی است) اما فرزندان نوجوانش عقایدی کاملاً متفاوت دارند. سروان که فقط چهل سال دارد در مقابل فرزندانش خود را پدربزرگِ آنها حس می‌کند و این به خوبی مسئله شکاف بین نسل‌ها از لحاظ اعتقاد به ارزش‌های متفاوت را نشان می‌دهد.

یک نمونه دیگر زمانی است که بخشدار می‌خواهد فردی را جایگزینِ خدمتکارِ مرحومش  ژاک (اسمش چیز دیگری بود اما ژاک صدایش می‌کرد) کند. چندین نفر با معرفی‌نامه‌های معتبر را می‌آزماید و هیچ‌کدام مقبول نمی‌افتد چرا که آنها حاضر نیستند مطابق میلِ بخشدار «نام»ِ خود را تغییر داده و ژاک خطاب شوند! آنها هویت مستقلِ خود را حفظ می‌کنند. بخشدار از این تعجب می‌کند که زمانه چه قدر تغییر یافته و این آدمها چه قدر لجباز و خیره‌سر شده‌اند!

 

دروغ و ریاکاری و فساد فراگیر

تروتای اول وقتی در کتاب درسیِ پسرش با روایت رسمیِ قهرمانی خودش روبرو می‌شود حسابی جا می‌خورد. کتاب درسی آن واقعه را چنین بازگو کرده است که قیصر سوار بر اسب به صف دشمن زده است و بعد از کشتن چند فوج از آنها ناگهان ستوانی نوجوان به نام تروتا سوار بر اسب کهر از راه می‌رسد و او هم همراه قیصر به نبردی دلاورانه و تن‌به‌تن مشغول می‌شود اما نیزه‌ی دشمن سینه این نوجوان را می‌شکافد و در نهایت خود قیصر همه دشمنان را تارومار می‌کند و... در انتها هم آن شوالیه‌ی نوجوان نشان ماریاترزا دریافت می‌کند! او پس از خواندن این مطلب حسابی برمی‌آشوبد و اعتراض مکتوب خود را به این قضیه در مبادی رسمی به جریان می‌اندازد. او که نسبت به دروغ حسابی حساس است در این راه حتی به دیدن قیصر هم می‌رود. ملاقاتی بسیار جذاب. در این ملاقات قیصر هم به نوعی تأیید می‌کند که این روایت دروغ است اما عنوان می‌کند که علیرغم همه تغییراتی که داده شده شأن هر دوی ما در این روایت حفظ شده است! و وقتی تروتا صراحتاً می‌گوید «اعلی‌حضرت، این دروغ است!» قیصر پاسخ می‌دهد که «چیزی که زیاد است، دروغ!» و توجیه می‌کند که وزرای من کارشان را بلدند و ما باید به آنها اعتماد داشته باشیم. 

این شاید خیلی ساده به نظر برسد اما همه حرف همین است! در نظامهای مشابه چنین افسانه‌سازی‌هایی رخ می‌دهد اما همین دروغ‌های کوچک کم‌کم کار را به جایی می‌رساند که کل نظام را دروغ فرا می‌گیرد. وقتی چنین حالتی را دیدید می‌توانید با تقریب خوبی یک «سقوط» را پیش‌بینی کنید.

 

واقعیت‌گریزی

عنصر دیگری که در این تابلو به چشم می‌خورد حقیقت‌گریزی و واقعیت‌گریزی است. تقریباً همه شخصیت‌های داستان چنین خصلتی را از خود نشان می‌دهند. از دکتر دمانت گرفته تا قیصر! اما بهترین‌شان را بخشدار به نمایش می‌گذارد. او نمونه یک کارمند وفادار به نظام است. او از هر فعالیتی که دولت را تضعیف کند و موجبات تکدر خاطر اعلی‌حضرت را فراهم کند بیزار است. از دیدن این موارد غصه‌دار می‌شود. او به خودمختاری و حقوق بیشتر برای مردم فرودست به دیده تحقیر نگاه می‌کرد و بخصوص از کلمه انقلابی نفرت داشت. گزارش‌هایی که در زیرمجموعه‌اش تهیه می‌شد به دقت می‌خواند و آنها را ویرایش می‌کرد؛ هرگاه به کلمه فردِ انقلابی برمی‌خورد آن را خط می‌زد و عبارت «فرد مظنون» را جایگزین می‌کرد چون دوست نداشت در قلمرو خودش فرد انقلابی وجود داشته باشد! گویی با این کار حوزه خودش را از انقلاب و انقلابی پاک می‌کرد.

 

شایسته‌سالادی!

مارش رادتسکی به افتخار یک سردار شایسته ساخته شد. شایستگی او نه تنها در موفقیت‌هایش به اثبات رسیده بلکه در نحوه‌ی عملکردش هم نهفته بود. وقتی تروتای اول ترفیع می‌گیرد و در قامتِ یک سروان به دیدار پدرش می‌رود یادی از زمان زعامت رادتسکی بر ارتش و پوست کندن به میان می‌آید. مفهوم آن این است که در آن زمان به کسی کیلویی درجه نمی‌دادند و پوست طرف را می‌کندند و وقتی از هفت خوان می‌گذشت و شایستگی خود را نشان می‌داد، یک پله بالا می‌رفت.

دو نسل بعد، تروتای سوم علیرغم اینکه در امتحانات مربوطه نمرات مطلوبی نمی‌گیرد وارد سواره‌نظام می‌شود. نکته در اینجاست که برای فرماندهان و معلمین و درجه‌داران این اتفاق یک امر کاملاً بدیهی است: او نوه‌ی قهرمان سولفرینو بود و حق داشت سهم خود را از سفره‌ای که انداخته شده بردارد!

 

عدم جدیت و قاطعیت کارگزاران

یکی از نمادهای بارز جدیت در کار به غیر از بخشدار، فردی به نام «نخوال» است که رهبر ارکستر پادگان است. او به نحوی شورانگیز دسته موزیک را رهبری می‌کند و شخصیت‌های اصلی داستان هر یک‌شنبه هنرنمایی او را در مقابل خانه خود مشاهده می‌کنند. او همواره ابتدا مارش رادتسکی را اجرا می‌کند و برخلاف هم‌قطارانش که معمولاً در اقدامی سهل‌انگارانه رهبری مارش نخست را به گروهبان دسته می‌دهند و ... او با جدیت وظیفه‌اش را انجام می‌دهد و حتی با اینکه اعضای دسته‌اش می‌توانند بدون رهبری او قطعات را اجرا کنند او با قاطعیت همه را وادار می‌کند که از روی نت بنوازند و با شور و حالی وصف‌ناشدنی این کار را هر هفته تکرار می‌کند. امثال او در زمان روایت داستان افراد بسیار نادری هستند و این یکی از نشانه‌های زوال است.

در مقطعی دیگر از داستان وقتی بخشدار برای حل کردن مشکل پسرش به پایتخت می‌رود این عدم جدیت و قاطعیت را در انجام امور و وظایف در اطرافیان امپراتور می‌بینیم. «آقایان وین» به هیچ وجه به آن قاطعیتی که بخشدار از خود نشان می‌داد عادت نداشتند.

 

زمانه عوض شده است!

یکی از پر تکرارترین مواردی که شخصیت‌های داستان به یکدیگر می‌گویند همین موضوع عوض شدن زمانه است. زمانه که همواره به صورت بطئی در حال عوض شدن است اما نقاطی هست که تغییرات خودش را به چشم می‌کشاند. به عنوان مثال «پدرسالاری» و اقتداری که پدر در همه شئونات اعمال می‌کند... نمونه‌های زیادی در داستان وجود دارد... این امر از قدیم الایام اعمال می‌شده و معمولاً جوابگو هم بوده است؛ یعنی وقتی پدری مسیری را برای پسرش تعیین می‌کرد (در کار یا ازدواج و تحصیل و امثالهم) مسئولیت این تصمیم را می‌پذیرفت و مهمتر اینکه نتایج خیلی هم پرت از کار درنمی‌آمد! مثلاً وقتی یوزف تروتا پسرش را وادار می‌کند نظامی شدن را از سرش بیرون کند و به کارمندی رو بیاورد نتیجه تصمیمش پرورش یک کارمند خوب برای سیستم می‌شود. اما وقتی بخشدار همین کار را برای پسرش انجام می‌دهد نتیجه غلط از کار درمی‌آید. خیلی غلط! اینجا دیگر آن روابط سابق جواب نمی‌دهد و این نشان می‌دهد که زمانه عوض شده است.

یکی از شخصیت‌ها وقتی بخشدار می‌گوید که «پدرم مسئولیت من را به عهده گرفت و پدربزرگم مسئولیت پدرم را» چنین پاسخ می‌دهد: «زمانه عوض شده است. امروز حتی قیصر هم نمی‌خواهد مسئولیت امپراتوری را گردن بگیرد...» این نکته مهمی است! هرگاه دیدید یک سلطان از پذیرفتن مسئولیت تصمیم‌هایی که خود می‌گیرد سر باز می‌زند باز هم می‌توانید به تقریب خوبی سقوط را پیش‌بینی کنید.

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

مواردی که از این پس می‌آید هر کدام می‌توانست به عنوان یک مبحث مستقل ذکر و به آن پرداخته شود اما همین الان هم مطلب حسابی طولانی شده است و شما را خسته می‌کند. بی‌تعارف! پس باقی را خیلی تلگرافی ذکر می‌کنم:

1) ظلم و تبعیض و بی‌عدالتی: این مورد خیلی نیاز به توضیح ندارد! همواره یک پای دلایل سقوط است. در رمان به عنوان مثال، مقایسه وضعیت پایتخت و نقاط دیگر خود گویای چرایی پدیده گریز از مرکز است. درست در زمانی که شکوه و شادی در وین به اوج خود می‌رسد گویی غباری صدساله در نقاط دور از مرکز بر همه‌جا نشسته است.

2) افول جایگاه امپراتور در نزد پیروان و علاقمندانش یک نشانه دیگر است. خوش‌باوری به قیصر در نزد هوادارانش نوعی آرامش و رضایت برای آنها پدید می‌آورد اما به مجرد اینکه این باور شکاف بردارد آنها از «بهشت خوش‌باوری» رانده شده و به واقعیت هبوط می‌کنند. این سقوط انفرادی، کم‌کم به سقوط امپراتور منجر می‌شود.

3) ستوان کارل یوزف نمادی از بحران تصمیم‌گیری در امپراتوری است. او درمانده است. به قول راوی در رویارویی با تقدیر خود ناتوان است. این در مورد قیصر هم صادق است. اصولاً آن تصادفی که در ابتدای داستان و در نبرد سولفرینو رخ می‌دهد سرنوشتی مشابه برای خاندان تروتا و قیصر رقم می‌زند. کارل هیچگاه نمی‌تواند تصمیم بگیرد! وقتی هم که بالاخره بعد از تردیدهای بسیار تصمیم می‌گیرد در واقع تسلیم اتفاقاتی که در حال رخ دادن هستند می‌شود و به نوعی بدترین تصمیم را می‌گیرد.

4) در صفحه 343 ذکر می‌شود که «فرزندآوری» عناصر وفادار به حکومت کم شده بود و به نوعی نویسنده آن را نشانه‌ای از زوال مد نظر دارد. قیصر در این مورد می‌توانست کارهای مؤثری بکند؛ مثلاً پیاپی اعلام و درخواست می‌کرد که تمام آحاد در این زمینه اقدام لازم را به عمل آورند. طوری که بی‌تفاوت‌ها و مخالفان را بر سر لج آورد! در این حالت مخالفان چک‌تبار، ایتالیایی‌تبار، اسلاو و ... فیتیله فرزندآوری خود را پایین بکشند! از آن طرف آلمانی‌زبان‌ها فیتیله را آرام آرام بالا بکشند! به هر حال اینها درسهای تاریخ است.

5) قیصر و امپراتوری به هر حال برای خود شأنی دینی قائل بودند اما از این حربه هیچ استفاده مستقیم وغیرمستقیم جهت حفظ جایگاه نکردند. مثلاً کاری کند که مخالفان به دینداران حمله کنند و اگر نکردند طوری جلوه بدهد که کرده‌اند! و خلاصه اینکه کاری کند که دینداران از مخالفان بترسند و پشت سر او بایستند و... این کارها هنر خاصی می‌خواهد.

6) بخشدار هیچ‌گاه آرزوی دیدار زادگاه پدرش (روستایی در اسلوونی) را نداشت. او خود را یک اتریشی می‌دانست و خدمتگزار امپراتور؛ وطنش قلعه قیصر در وین بود ولاغیر. به طور خلاصه او هیچگونه احساسات ملی‌گرایانه و زادگاه‌گرایانه نداشت و آن را به صلاح هم نمی‌دانست. فرزند او اما فرزند زمانه‌ای دیگر است! او با اینکه هیچگاه زادگاه پدربزرگش را ندیده و حتی یک کلمه از زبان آن دیار را نمی‌داند اما چنین تمایلاتی در او بیدار شده است. کارل تصمیم می‌گیرد خود را به هنگی در آن دیار منتقل کند اگرچه به همان دلایلی که می‌دانیم هم ارتش و هم پدرش با این امر مخالفت می‌کنند و جلوی این کار را می‌گیرند. البته او در نهایت به جایی می‌رسد که همه عناوین نظامی و اشرافی خود را بدهد و بتواند در همان روستا زندگی کند. این بیدار شدن  ملی‌گرایی و وطن‌خواهی برای یک امپراتوری نظیر اتریش-مجارستان یک سم است.

7) استفاده از ارتش برای سرکوب معترضین سیاسی ضررهای چندجانبه دارد. هم در ذهن معترضین، هم در ذهن ناظرین و هم در ذهن عاملین (یعنی سربازان ارتش). در جایی همان اوایل داستان (ص120) نویسنده به زیبایی پادگانی را توصیف می‌کند که بر سر راه جاده‌ای کهن و همچون سپر عظیمی رو به شهر قرار گرفته بود و همزمان برای مردم هم امنیت به وجود می‌آورد و هم تهدید کننده بود. این هم یکی از مولفه‌های به وجود آورنده اوضاعی است که بالاتر برای ارتش امپراتوری ذکر شد.

8) نجات عکس قیصر از فاحشه‌خانه توسط نوه هم از آن صحنه‌های به یادماندنی بود. این هم البته مربوط به اوایل داستان است که هنوز کارل به قیصر ایمان کامل دارد. عکس قیصر در دو نوبت شباهت زیادی به داستان عکس قیصر در شوایک پیدا می‌کند  (هم در ص142 و هم در ص175). اتفاقاً رمان شوایک هم در روزنامه به چاپ رسید و به دلیل مرگ نویسنده‌اش در عنفوان جوانی تقریباً نیمه‌تمام ماند. واقعاً مزه شوایک بعد از دوازده سال هنوز زیر زبانم هست.

9) وقتی بخشدار به سرگروهبان اسلاما تکلیف می‌کند که نامه‌های کارل به همسر سرگروهبان را خود سرگروهبان مستقیماً به پسرش بازگرداند چشمانم گرد شد. اینجا عمق روابط قدرت در آن زمان-مکان، خودش را نشان می‌دهد.

10) چون از ترجمه لذت بردم لازم دیدم بنویسم که در صفحات 72 و 132 می‌بایست کلمه «عمو» به «دایی» تبدیل شود.

11) جایی از داستان نامی از یک نوع شوینده به کار می‌رود که مترجم در پاورقی توضیح می‌دهد که این نام یکی از محصولات هنکل است. شرکت هنکل در سال 1876 تاسیس شده است و از آن زمان کلی مرزبندی‌ها تغییر کرده است و خاک آن مناطق چندین بار در توبره فرو رفته و یا پخش آسمان شده است! این ماندگاری‌ها واقعاً قابل تأمل است. نقطه مقابل جوامع کلنگی!

12) «آن‌وقت‌ها، پیش از جنگ بزرگ، در زمان رویدادهای آمده در این اوراق، هنوز زنده یا مرده بودن یک نفر این اندازه بی‌اهمیت نشده بود. وقتی یکی از شمار انبوه خاکیان کم می‌شد، فوراً یکی دیگر جایش را نمی‌گرفت تا یاد درگذشته فراموش شود، بلکه خلئی باقی می‌ماند، جای خالی او. و شاهدان مرگ، چه دور و چه نزدیک، هر بار که جای خالی او را می‌دیدند، زبانشان بند می‌آمد.»

13) دوست عزیز! دقت کرده‌ای که در آن دوران چه‌قدر جنون زیاد بود؟! یعنی الان کم شده یا اسمش عوض شده!؟ هم در داستان و هم در زندگینامه نویسنده افرادی دچار این مسئله می‌شوند و خلاصه جنون حضوری قدرتمند دارد.  

14) مسیری که خاندان تروتا طی کرد باب میل امپراتوری بود اما روز به روز روندگان این مسیر کاهش می‌یافت. چه مسیری؟! کنار گذاشتن زبان مادری به نفع زبان آلمانی. تروتای اول بعد از مدتی زبان اسلوونیایی را کنار می‌گذارد، تروتای دوم در محیط آلمانی‌زبان رشد می‌کند و تروتای سوم با اینکه در درونش نسبت به زادگاه اجدادی کشش دارد اما یک کلمه هم از زبان آن دیار اطلاعی ندارد. این به نوعی حل شدن در ملیت اتریشی و زبان آلمانی است. در واقع می‌خواهم بگویم هدف امپراتوری اگر استراتژی فراملیتی «همه با هم» بود باید طور دیگری عمل می‌کرد اما با این روش، به ایستگاه «همه با من» رسید و خُب این ایستگاه، ایستگاه آخر است!

15) تروتای سوم برای شنیدن اطلاعاتی در مورد پدربزرگش به ژاک مراجعه می‌کند هرچند که همه آن چیزی که ژاک به او می‌گوید در یک پاراگراف کوتاه جمع می‌شود که آن هم چیز دندان‌گیری نیست (همه‌اش همین بوده!)... در یادداشتهای انتهایی از قول منتقدین خارجی آمده است که مراجعه کارل به ژاک در راستای کشف حقیقت بوده است که به نظرم توجیه ناقصی است. اول اینکه اگر به پدرش رجوع می‌کرد حقایق بیشتری نصیبش می‌شد تا ژاک ولی این کار را نمی‌کند چون نمی‌تواند بکند! چون روابط او با پدرش کاملاً یک رابطه رسمی است و «سؤال» کردن جایی در آن ندارد. نکته دیگر هم این است که بر زبان پدر هم همانند مجاری رسمی فقط عبارت «قهرمان سولفرینو» بیان می‌شود و نه بیشتر از آن. در واقع عمل قهرمانانه پدربزرگ به از دست رفتن هویت فردی و خلاصه شدن در یک عبارت مبهم منتهی می‌شود. دردناک است.

16) خاندان تروتا از وفاداران به امپراتوری و شخص قیصر به حساب می‌آیند. کارل در نوجوانی و در تخیلات نوجوانی همواره آرزو می‌کند که روزی خونش را در راه قیصر و امپراتوری تقدیم کند. توانایی این کار را در خود می‌بیند. البته هر بار مارش رادتسکی را می‌شنود حس می‌کند خیلی آسان‌تر می‌تواند جانش را در این راه بدهد. مارش چنین کارکردی هم دارد! مارش رادتسکی برای کارل یوزف تصاویر و مقاهیمی نظیر «تابستان»، «آزادی» و «وطن» را تداعی می‌کند. چون وقتی که تابستان‌ها به خانه پدری بازمی‌گردد (اوایل از مدرسه شبانه‌روزی و بعد از مدرسه نظام) این مارش را هر یکشنبه از ایوان خانه پدری می‌شنود: تابستان است... از مدارس خشک و با دیسیپلین خلاص شده است... و در خانه است. تابستان، آزادی و وطن.

17) برای بخشدار در موضوع غذا چه چیز بالاترین اهمیت را دارد؟! اگر دقت کرده باشید آراستگی غذا اولویت اول را دارد. کیفیت در رده بعدی قرار می‌گیرد. او با دیدن غذا و از طریق ارضای حس زیبایی‌شناسی‌اش در واقع مهمترین لقمه‌ها را در دهان می‌گذاشت. پس از طی این مرحله (دیدن غذا) باقی مراحل صرفاً بلعیدن غذاست. لذا اصل همان آراستگی غذاست و تمام تلاش و کوشش مسئول مربوطه به همین سمت سوق داده می‌شود. فکر نکنیم که این سلیقه بخشدار یک چیز فردی و خلق‌الساعه است... خیر... امپراتوری به طور کل چنین رویکردی به همه مسائل دارد و این امر در همه شئونات کارگزارنش نهادینه شده است. ارتش به عنوان نماد و نهاد اصلی امپراتوری همین وضعیت را دارد: صرفاً به آراستگی اهمیت داده می‌شود!

18) پیش‌بینی سقوط و فروپاشی توسط مخالفین یک نظام امری بدیهی است اما اگر این امر توسط ناظرین بی‌طرف یا کسانی که چندان ذی‌نفع نیستند صورت پذیرد یک هشدار است و فراتر از این اگر پیش‌بینی فوق توسط کارگزاران یا طرفداران یک نظام انجام شود آن وقت باید گفت که کار از کار گذشته است و به تهِ خط رسیده‌ است.

19) اواخر کتاب همزمان می‌شود با آغاز جنگ جهانی اول و چه خوب توصیف شده است و چه خوب روایت در این نقاط حساس ادامه می‌یابد. مخصوصاً آن بخش‌هایی که دستور تخلیه روستاهای اوکراینی طرفدارِ روسیه صادر می‌شود!

20) در میان پاره‌هایی که طی فرایند گریز از مرکز و نهایتاً فروپاشی امپراتوری، موجودیت مستقل یافتند نمی‌توان نمونه موفقی را پیدا کرد (نسبت به بخش اصلی). البته این نظر من است. در واقع می‌خواهم بگویم این نحو مستقل شدن لزوماً به توسعه و پیشرفت و عاقبت به خیری منتهی نمی‌شود.

21) به قول جناب مورگان فورستر بیشترین ضعف هر داستانی در پایان آن قرار دارد و یا به عبارت بهتر ایشان می‌گوید حتی شاهکارها هم در پایان‌بندی یک ضعف ذاتی دارند. من به عنوان یک خواننده در هنگام خواندن مارش رادتسکی خیلی نگران این موضوع بودم چرا که از ابتدا هم می‌دانستیم در انتها قرار است چه اتفاقی بیافتد. از این جهت واقعاً پایان‌بندی داستان را پسندیدم. همزمانی مرگ قیصر و افول امپراتوری با مرگ و اافول خاندان تروتا... آن افکاری که در لحظات آخر در ذهن قیصر می‌گذرد (یادآوری غرور به عنوان گناه یا مسئله پایان جنگ) و آن عبارتی که کاش در سولفرینو کشته می‌شدم... و در نهایت آن دیالوگی که بین دکتر و شهردار پس از مراسم تدفین بیان می‌شود.

 

نظرات 8 + ارسال نظر
ماهور یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 12:33 ب.ظ

هوووپ
سلام
ممنون از این مطلب مفصل و البته از معرفی کتاب که من هم خیلی دوستش داشتم.
نمره ای که من به کتاب می دهم حدودا چهار و یک دهم است.
درواقع همه چیز کتاب را دوست داشتم اما با توجه به حجم و فضای داستان کاش در قصه ی کلی کشش بیشتری داشت هر چند داستانک های داخل داستان بسیار گیرا بودند.

مترجم که دست مریزاد داشت واقعا، کاملا حس ارزشی که برای کار و مخاطب قائل بود حس می شد و عملا معتقد نبوده که با این دستمزدهای ترجمه هر چه ترجمه کند از سر خواننده هم زیاد است
مثل مترجم مالاپارته

چه جالب بود اشاره به تلفظهای متفاوت روت و راث
من از سر کنجکاوی این کلمه را در دیکشنری گذاشتم تا ببینم کدامشان را تلفظ می کند، تلفظ کرد رات!!!


چه نشانه های خوش دستی آوردید از پیش بینی سقوط ، مخصوصا آن زمانه و گردن و قیصر

وقتی در کتاب به بخشی رسیدم که نام ژاک تغییر میکند یاد تجربه ی خودم افتادم که جایی استخدام شدم و همان ابتدا ازم خواستند بجای اسم خودم که با شاه شروع میشود از اسم همسرم استفاده شود
با دیدن این مورد در مطلب شما، دردم دوبل شد که چرا من خیره سری نکردم و قبول کردم

پایان کتاب را دوست داشتم اما انگار یک حس سردی و یاسی سراسر کتاب بهم منتقل شد که با خواندن مطلب شما دلیلش برام روشنتر شد

خب رسیدم به نکته ها و برشها: اوووف واقعا اینجاها هم باید یه هوپ میگذاشتید، نفسمان برید
به نکات جذاب و قابل توجهی اشاره کردید
مثلا مورد چهارم خیلی جای فکر دارد
البته با مورد پانزدهم خییلی موافق نیستم

مورد پنجم هم که از قدیم گفته اند هنر نزد ایرانیان است و بس

شوایک را دیدم که به صورت سریالی صوتی کرده اند انقدر که شیرین و دوست داشتنی است این کتاب خیلی وسوسه شده ام این بار صوتی بخوانمش

مورد سیزده هم اره واقعا اوایل بندرهای شرق هم یه مورد جنون داشتیم،
قطعا الان شرایط مجنون شدن بیشتره
شاید هم عاقلها یک شکل دیگه باید باشند و عاقلها قبلا شبیه عاقلهای الان نبوده اند
یادم می اید یک دکتری جایی می گفت کسانی که مدام دچار استرسند خیلی کمتر سکته می کنند چون بدن عادت دارد و شوک تاثیر کمی دارد

بازهم ممنون از مطلب خووووووبتون

سلام
کتاب‌هایی که تصمیم به خواندن آن می‌گیریم مثل هندوانه‌های دربسته می‌ماند!! (هرچه قدر هم ضربه بزنید و تریک‎های حرفه‌ای به کار ببندید باز هم درصدی امکان عدم تطابق با سلایق شما را دارد) گاهی اوقات می‌چسبد و گاهی نمی‌چسبد. اما در هر دو صورت از برخی زوایا هر دو حالت تجربه خوبی است. زوایا و پوزیشن‌ها را باید دریابیم.
من هم در نوبت اول همین حدود نمره مد نظرم بود. در نوبت دوم طبعاً ارزش کار بالاتر رفت و حدس می‌زدم نمره حدود چهار و نیم بشود. وقتی مطلب را نوشتم و جدول نمره‌دهی را باز کردم نتیجه این شد که دیدید. باهات موافقم که در بخش‌هایی از کار به اصطلاح از تک و تا می‌افتاد ولی همان‌ جا ها هم روی اعصاب نبود. این نکته تأثیرگذاری است.
آن نکته مقایسه دو دیدگاه در ترجمه هم بسیار اهمیت دارد. فردی که خود را در پله بالایی منبر و مخاطبان را آن پایین در کف زمین می‌بیند گاهی اوقات هرچه از ذهنش می‌گذرد بر دهانش جاری می‌شود و می‌شود آن جملاتی که به آن اشاره کردی.
در مورد رات صدایش را درنیار حال و حوصله یک ورژن دیگر از این اسامی را نداریم! الان در کتاب بعدی نام نویسنده مألوف ذکر شده است اما در ویکی‌پدیای عربی نام همین نویسنده لبنانی الاصل «معلوف» عنوان شده است.
دقیقاً به خاطر همین نشانه‌های به قول شما خوش دست ارزش کار بالاتر رفت
خاطره‌ای که در باب ژاک هنوان کردید بسیار به جا به ذهنتان رسیده است. اما خب همین که الان حاضر به چنین کاری نیستید نشان می‌دهد زمانه عوض شده است خودتان را ببخشید اما فراموش نکنید تا دوباره مرتکب آن نشوید.
این حسی که گفتید دلایل خاص خودش را دارد. نویسنده این کتاب را در زمانی نوشته است که واقعاً افق‌های نگران‌کننده‌ای را در پیش روی خودش و منطقه و حتی جهان می‌دید. خُب... شاید بدتر از آنچه فکر می‌کرد اتفاق افتاد...
اما در مورد برداشتها و پرش‌ها
شاید باورتان نشود که به فکر ایستگاهی برای نفس تازه کردن بودم منتهی چون نوشتن مطلب گاهی متوقف و در روزهای مختلفی پی گرفته شد از ذهنم پرید!
در مورد بند چهارم من واقعاً نگران غربت و تنهایی بچه‌های خودمان هستم
در مورد بند پانزدهم شاید نیاز به توضیح بیشتری باشد: رابطه کارل با پدرش خیلی رابطه خاصی است... مخصوصاً در دوران نوجوانی و همان زمانهایی که کارل به ژاک مراجعه می‌کرد تا از پدربزرگش بگوید...یک مثال می‌زنم که شفاف‌تر بشود... به یاد بیاورید وقتی که سر میز ناهار یا شام می‌نشستند! وقتی بخشدار غذایش را تمام می‌کرد و از سر میز بلند می‌شد دیگرانی که سر میز بودند هم مطابق سنت باید خوردن را متوقف کرده و از سر میز بلند می‌شدند (این را مستقیم نمی‌گوید نویسنده و از قراین مشخص است) بخشدار هم که بیشتر با دیدن غذاها خودش را سیر می‌کرد و خیلی وقتش را سر میز معطل نمی‌کرد! به همین خاطر کارل باید خیلی سریع غذایش را می‌خورد اما علیرغم همه تمهیدات ظاهراً توفیقی نداشته است! چرا این را می‌گویم؟! چون وقتی از مدرسه نظام فارغ شد و درجه ستوانی گرفت؛ بعد از اولین مراسم ناهار مشترک، پدرش می‌گوید لازم نیست وقتی من غذایم را تمام کردم تو هم دست بکشی! می‌توانی یکی دو دقیقه دیگر هم ادامه بدهی یعنی باباهه توی تمام این سالها متوجه بوده که پسرش گرسنه از سر میز بلند می‌شده اما ذره‌ای هم مراعات نمی‌کرده و از اصول هم عقب‌نشینی نمی‌کرده! حالا با این اوصاف چطور امکان داشته که از پدرش سوال بپرسد؟! پدر است که همواره از او سوال می‌پرسد. لذا رجوع کارل به ژاک صرفاً تنها راه ممکن بوده است.
مورد پنجم هم واقعاً جای تأمل دارد.
شوایک عالی است. عالی عالی. یک روزی حتماً دوباره می‌خوانمش.
پس بندرهای شرق را شروع کرده‌اید
فکر کنم خیلی از ما اگر آن زمان با همین اعمال و رفتار حضور داشتیم کارمان به آسایشگاه می‌کشید حالا این که شوخی است اما خیلی از این سخنرانان باصطلاح استراتژیست با قید دو فوریت بستری می‌شدند و اگر گیر هیتلر می‌افتادند که خلاص شدنشان از زندگی قطعی بود!
ممنووون از لطف شما

مشق مدارا دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 11:01 ب.ظ

با سلام و آرزوی سلامتی
سربالایی نفس‌گیر بعضی قسمت‌ها کم بود مطلب پر و پیمان شما هم سوی چشم‌مان را گرفت. دست‌مریزاد! بالاخره خودم را رساندم. مثل همیشه به تمام زوایای پنهان داستان عالی پرداختید. با امتیازتان کاملا موافقم. با این‌که دلم می‌خواست، اما تصور دوباره‌خوانی کتاب خارج از توانم بود. احتمالا زمان می‌برد بتوانم با مقوله‌ی خواندن دوباره‌ و هم‌زمان چنین آثار ارزشمندی کنار بیایم، ترجیحم این است که بار دوم با فاصله‌ی بیشتری باشد؛ هرچند که می‌دانم با این وعده‌ها فرصت‌های درخشانی را از دست می‌دهم اما سعی می‌کنم همان بار اول را با دقت و تمرکز بیشتری بخوانم.

سلام
ممنون از لطف شما
دیگه شرایط طوری پیش رفت که فرصت انسجام کامل در مطلب را از من گرفت... امیدوارم در آینده نزدیک اوضاع کمی نرمال شود.
با دقت خواندن یک راه است... حقیقتش من گاهی تمام تلاش خودم را می‌کنم اما به خاطر شرایط بیرونی و درونی نمی‌توانم در این راه موفق شوم. ولی شاید اگر کسی بتواند یک زمان مشخص و فیکس داشته باشد برای مطالعه و از آن مهمتر یک محیط آرام و آسوده هم داشته باشد چرا که نه
ولی در کل ، کتابهای خوب و شاهکار را حیف است یک بار بخوانیم. چه عجله‌ایست؟! چک لیست که قرار نیست پر کنیم. لذتش را ببریم بهتر است.
سلامت باشید.

مدادسیاه سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 12:15 ب.ظ

یادداشت خوبی است که هم حاوی اطلاعات جالبی است و هم کنجکاوی خواننده را برای خواندن کتاب به خوبی تحریک می کند. وقتی یادداشت خودم را می نوشتم به نظرم نرسیده بود که نجات امپراطور توسط یک افسر جزء شاید کارکردی نمادین داشته باشد برای نشان دادن زوال امپراطوری .
در مورد بند 20 این سئوال پیش می آید که مگر کشورهای مستعمره در زمانی که هنوز تحت سلطه بودند وضعیتی مشابه کشور استعمار کننده شان داشته اند که انتظار داشته باشیم پس از استقلال به چنان وضعیتی برسند. مثال بارزش هند و مستعمرات آفریقایی اروپایی هاست. ضمناً نمونه آمریکا را هم داریم که تازه پس از استقلال شروع کرد به تبدیل شدن به قدرتی جهانی.
خلاصه فکر می کنم وضعیت مردم مستعمرات را پیش و پس از استقلال باید با خودشان مقایسه کرد.

سلام
ممنون از لطف شما
با حرفتان در مورد مستعمره‌ها و لزوم مقایسه آنها با وضعیت خودشان موافقم. البته در آن بند مد نظرم بحث مستعمره‌ها نبود. نمی‌دانم می‌توان گفت که مثلاً اینالیا یا اوکراین مستعمره اتریش بوده‌اند یا نه... یا در یک کشوری که اقوام مختلف در داخل آن زندگی می‌کنند می‌توان گفت که چند قومیت مستعمره یک قومیت (که در اکثریت است یا به هر روش دیگری حاکم شده است) هستند. من موقع نوشتن آن بند بحث مستعمرات را مد نظر نداشتم. در واقع همین مثال اخیر در ذهنم بود. ببینید بعد از فروپاشی اتریش-مجارستان تعدادی کشور جدید به وجود آمد که تا قبل از آن وجود نداشتند. دو تا از آنها که یوگوسلاوی و چکسلواکی بودند بعدها دچار تجزیه بیشتر هم شدند؛ چک و اسلواکی از هم جدا شدند و کراوسی و صربستان و مقدونیه و بوسنی از دل یوگوسلاوی بیرون آمدند... کوزوو هم که... در واقع نیروی گریز از مرکزی که منشاء آن تفاوتهای نژادی و زبانی و دینی است مد نظرم بود.
ممنون

ابوالهول پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 12:24 ق.ظ

عالی بود.
ولی پرندگان تاریه وسوس بود :)

سلام
آهان یه مثبت منفی اشتباه شد

صادق شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 05:16 ب.ظ

ممنون از معرفی این کتاب خوب و خوشحالم که بالاخره آن را با فاصله کمی از شما تمام کردم. در یادداشتهایی که در ابتدای کتاب آورده شده اینطور برداشت کردم از نگاه منتقدین نویسنده متهم است که نگاهی حسرتبار به دوران پادشاهی داشته است. این برایم جای سوال داشت چون چنین حسی از داستان نداشتم.چون شما در مطلب بسیار کاملتان به این مورد اشاره نکردید گفتم سوال کنم آیا شما چنین حسی داشتید؟

سلام
عذرخواهی بابت تأخیر در هم‌کلامی با شما
باعث خوشحالی است که شما هم کتاب را خواندید. در مورد سؤالتان باید عرض کنم که به صورت شفاف به هیچ وجه چنین حسی نداشتم (البته با آن بار معنایی که معمولاً از واژه حسرت در ذهن ما شکل می‌گیرد چنین حسی نداشتم). حسرت یعنی چه دوران خوبی بود و چه حیف آن را از دست دادیم! به این معنا چنین حسی انتقال نمی‌دهد. هرچند تا حدودی حدس می‌زنم ریشه این عقیده کجاست که نگاه نویسنده حسرتبار است و... حدس من این است که چون نویسنده چند سال بعد از انتشار کتاب و در آن دوران پرتلاطم پیش از جنگ جهانی دوم و درست در آن زمانی که بحث اتحاد و در واقع الحاق اتریش به آلمان نازی مطرح بود تلاش کرد در حد خودش مانع از این اتفاق شود و لذا در راستای احیای سلطنت سخنرانی‌هایی انجام داد. گاهی یک جمله در یک مصاحبه در جهت‌گیری منتقدان و یا به عبارت بهتر جو و فضای عمومی تأثیرگذار است. گاهی از یک سخنرانی فقط یک جمله‌اش نقل محافل می‌شود و گوینده آن فقط و فقط و فقط و فقط بر اساس همان یک جمله قضاوت می‌شود و عموم کارهای دیگرش رنگی از آن جمله را به خود می‌گیرد. این در تمام دنیا قابل مشاهده است. هر جا ریشه‌های تعصب و جهل قوی‌تر باشد بیشتر هم هست.
حالا این یک طرف! در طرف دیگر هم عده‌ای هستند که مخالف آن برداشت هستند اما جو چنان است که به جای مخالفت شفاف و قاطع دست به توجیهات میاندارانه می‌زنند که مثلاً فلان جا پارودی است و آنجا طنز است و غیره و ذلک... به این دوستان هم باید حق داد.

پرهام یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 04:22 ب.ظ

خدا قوت برادر
مطلب جانداری نوشتی و افسوس خوردم که نشد این کتاب رو بخونم ولی با خوندن مطلب حتماً این کتاب را میخونم در آینده. مواردی که یکی یکی توضیح دادی همه باید جمع بشوند تا فروپاشی اتفاق بیفته یا نه؟ از این جهت که خیلی از این موارد رو در بعضی جاها میشه دید ولی هستند و به نظر نمیرسه که بروند. آیا اهم و مهم دارند؟

سلام
به طور کلی بسته به شرایط در جاهای مختلف اولویت آنها بالا و پایین می‌شود. در امپراتوری اتریش مجارستان ، ارتش جایگاه حساس و تعیین‌کننده‌ای داشته و در آن روزگار هم نقش کلیدی در همه بلاد برای ثبات داشته است و وقتی دچار چنین مشکلات متعددی می‌شود طبیعتاً بیشترین تاثیر در سقوط را خواهد داشت.
حالا مثلاً اگر بورکینافاسو مد نظرتان باشد در آنجا درست است که اکثر قریب به اتفاق این موارد دیده می‌شود اما یکی از آنها غایب است و آن یک مورد همانی است که در صورت ضعف طومار را می‌پیچاند. برای اینکه سبب یاری رسانی ضمنی نشده باشم آن را اینجا ذکر نمی‌کنم.

zmb دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 07:48 ق.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
عجب نویسنده باهوشی بوده و به نظر میاد دست روی چفت و بست هایی گذاشته که یک فروپاشی و سقوط رو تشکیل دادن! هرچند داستان رو نخوندم اما حدس می زنم در حین خوندن اینکه نویسنده یک تصویر کلی داره که ذره ذره می چینه و اتفاقا تصویر درسته خیلی باید لذت بخش باشه.
داشت یادم‌می رفت بگم هوپ! هرچند از فوتبال سر درنیاوردم هرگز، ولی حتما مثال شما درسته شاید زندگی بعدی

سلام
حالا که از فوتبال گفتید باید بگم که بعد از نوشتن مطلب، لیگ برتر انگلیس آغاز شد و منچستر در دوبازی ابتدایی شکست خورد و من از مثالی که زدم حسابی به خودم غره شدم! اما دیشب همان منچستر توانست لیورپول را بعد از مدتها شکست بدهد!! و سوزنی به بادکنک ما فرو کند بالاخره اینجوری هم پیش میاد دیگه. حالا در همین زندگی هم فرصت بسیار زیادی دارید که به فوتبال بپردازید
در مورد کتاب باید بگم که شاید نویسنده از این زاویه به موضوع نگاه نکرده باشد که دلایل فروپاشی را در قالب داستان یک به یک برشمرد... اما وقتی یک روایت دارای عمق و بُعد می‌شود به خواننده این امکان را می‌دهد که از زوایای گوناگون نگاه کند و چیزهای مختلفی ببیند و حتی گاه چیزهایی که شاید خود نویسنده هم چندان به آن فکر نکرده باشد!

پیمان چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 04:57 ب.ظ

peyman:
شما چطور به طور پیوسته تمرکزتون رو برای مطالعه حفظ می‌کنین؟
این شده بزرگترین مشکل من: بعضی روزا بی‌دلیل نمی‌تونم رو نوشته تمرکز کنم (البته شاید هم دلیلی داره ولی تا به امروز من کشفش نکردم)

همین مسئله باعث می‌شه یک رمان رو پاره‌پاره بخونم و علاوه بر این‌که زمان زیادی صرف خوندنش می‌شه و انسجام داستان هم از بین می‌ره، لذتی از خوندن نمی‌برم

سلام دوست عزیز
ابتدا باید عرض کنم که من هم همواره نمی توانم تمرکز را حفظ کنم و رمان خوانی من هم باصطلاح بالا و پایین دارد. لذا می توان گفت این قضیه تا حدی طبیعی است و حال درونی و محیط بیرونی گاهی وقفه ایجاد می کنند.
سه مورد را در این خصوص می توانم به صورت تجربی ذکر کنم:
اول اینکه چه زمانی را انتخاب کنیم. رمانی که دست می گیریم گاهی می تواند چنان ما را جذب کند که دنبال هر فرصتی برای ادامه دادن بگردیم و ... رمان مطلوب می تواند تمام وقتهای مرده را به خودش اختصاص داده و ما را تشنه کند. پس شما باید این رمانهای مطلوب خودتان را پیدا کنید. من قبلا چیزهایی در این مورد نوشته ام .
دوم اینکه باید احساس نیاز داشته باشید. تا رمان خواندن برای ما به ضرورت و مسئله تبدیل نشود بی تعارف کشش چندانی به آن سمت نخواهیم داشت.برای باور به این قضیه بد نیست در مورد اهمیت رمان مطالعه کنیم.
سوم هم ایجاد یک نیروی بیرونی برای تقویت شوق درونی... مثلا من بعد از خواندن هر کتاب در مورد آن می نویسم و گاهی با دوستانی که کتاب را خوانده اند و یا علاقمند هستند در مورد آن صحبت می کنیم. اگر همین وبلاگ و نوشتن در آن نبود بعید می دانم که رمان خوانی من نظم و تداوم پیدا می کرد.
این چیزهایی است که به ذهن من رسید. امیدوارم به کار بیاید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد